Skip to main content

Full text of "Divan e Saib Tabrezi"

See other formats


ه 
ِ 
3 














دیو آن 


بسم ال الرحمن بسم 


بش لین یستمعون لقَول فب فیتبعو فیتبعون احسنه 
که 
آوليك این مدیم اه و أولِك هم ولو الالبات . 
پس بشارت ده بندگان مرا آنان که مسخن را می شنوند 
و پترینش را پیروی می‌کنند آنان کسانی هستند که 
خدای.هدایتشان کرده و خردمندان هم آنانند. 


محو کی از صفحة دلها شود آنار من؟ 


من همان ذوقم که می‌بابند از گفتار من 


دیوان کب 


صائب تبریزی ‏ 


غرلبات د 


به کوشش 
محمد قهر مان 


ی ه 
ار و۱9 


۱۸۸ 


جاپ اول: ۱۳۹۸۷ 





رب ت 
وا #9 


پنج هزار نسخه از این کتاب درچایخانه شر کت انتشارات علمی وفرهنگی جاپ شد 
کلبه حقوق بر ای ناشر محفوظ است 


غز لیات 


ِ۵ 


دل سودازده در طرهُ دلدار افتاد 
همحو مقلس که فتد راه له گنحش ناگاه 
هر" تنتك‌حوصله‌ره‌دافت درآن‌خلوت‌خاص 
بر دل خو نشده دندان نگدارده حه ۳ 
نیست ممکن نشود "نقل مجالس اشکش 


ازجبین کوهرحجان راجوعرق ردخت به‌خال 


۳ بجنید که دیوانه به بازار افتاد 
نوسه را راه به کنج دهن ار افتا 
تفه اس تفن با میدن شام ات 
کار گوهر حو به انصاف خریدار افتاد 
دیدة هرکه بر آن لعل شکربار افتاد 
راه هررکس که به این وادی خونخوار افاد 


سنگ طفلان شمرد کوه گران ر اصاثب 


عاشقی ر که جو فر هاد دسر : 
۳۳:۹ 


را چشم بران طاق دوایرو افتاد 
بب تتواند به ته با نگرست 
تن یی نمطه بسم الله دزی 
حون تو از ناز به دنال : اون هن ۳ 
تبره‌بجتی ۳9 شخ او ۲ ون و 
نیست‌چندان خطری شیشه به‌سنگآمده را 
نیست ممکن به حقیقت نکشد عشق مجاز 
آه ۳ ۱۳ دیده ی‌برده من 


دو حهان یکقلم از طاق دل او افناد 
چشم هرکس که بر آن قامت دلجو افتاد 
خال مشکین که برآن گوشه ابرو افتاد 
به چه امتید به دثبال تو گیسو افتاد؟ 
جه‌کند سرمه به جشمی که سخنگو افتاد؟ 
جای رحم است برآآن کز نظر او افتاد 
واصل بحر شود هر که درین حو افتاد 


یکی از گوشه‌نشنان جهان شد صائب 
هرکه را < ِ چشم به کنج دهن او افتاد! 


سس اس سس سس رس یس0۳۳ نب سا اسب تست سس وس ی ی دی تال سا سب تس سر ویس وی( ی لا تا اس سوت حور جی رو زا و سس یس سس سود مر رتست ار ارو و جر وت 


۱2۷ دبوان صاب 


۷ 


عشق تا هست عنان را به هوس نتوان داد 
ناله‌ای ۲ مر . دوادشت شنستدن: دا رد 
نیست هر گوش به اسرار حقیقت لابق 
از دم باد صبا غنچجه پرشان گردیاه 
حه کند بوسف اگر تن ندهد در زندان؟ 
عفتل:. از داشیره" محر ای: نبیر واب اسب 
ساقی میکده قسمت حق مختارست 


چود قلم نض به دست همه اس تنو ان داد 
3 به سهوده دوات ن جر س نتو ای داد 
طوقق زر"ین به سک هرزه مرس ننوان داد 
دل به افسانه هر سردنفس نتوان داد 
تن به آغوش زلیخای هوس نتوان داد 
خرابات معال راه عسن نتوال داد 
جام ا افو رنه به یس نتوان داد 


تا توان فکر گلوسوز شنیدن صائب 
هوش خودرا به‌شکرهمحو مکس ننوان‌داد 


۳۸ 


هم که دارد طمع عافت ۳ آ خر ق 
کشتیی را که شود کوه غم من لنگر 
هوس دیدن روی است مرا در خاطر 
حر ص ی شرم : ات 


لنگ از سبل 9 ات ز هو | می‌طلد 
ساده‌لوحی این 5 از "درد صفا می‌نلند 
و ها را هن پم هام تا 
که نقایش دوحهان و می‌ شاد 


زخدا می‌طلسد 


دامن دشت جنون ا هیا می‌ طاسا 
آن که دولت زیر و بال هما می‌طلرد 
نی کر ۳ می‌طلد 


1 


1 پسوسته ز‌ درو ش 9 ۳ 


۳۳۹۹ 


رت از گنه یدرد ار تب 


من وم پر» ق» ل: که شه ازمردم درویش. 


همست از نا زیل ‏ 
ساده لوح اد که ز شمتسر ظفر می‌طلد 
کل صبل باره ما موق ۳1 ر می‌طلد 


گر شود هر سر مو بای طلب کافی نیست 
طمع از خوان بخلان نکند فطع امند 
گرچه صدبار گره شد به گلویش این آب 
توسف ۲ نحاکه به زندان فراموشان است 
ماه از هاله عث می‌شود آغوش طراز 
خاله صحرای فان حگرش سوخنه توت 
بی‌شکستن به مقامی ی ی ی 


قطم این بادیه سامان در می‌عللبد 
مور حرص از نی بی‌معز شکر می‌طلبد 
صدف خام هسان اب تهر می‌طلند 
از دل گمشدة ما که خر می‌طلید؟ 
سرو سیمین تو آغوش دگر می‌طلد 
ه ز حرص است اگر مور شکر می‌طلید 
۳ ما مدد از موج خطر می‌طلمد 


حاجت خود نکند عرض به هرکس صاثبت 
ره ین ری ای 3 


۳۳۹۵۰ 


قطره تتحکیرق: کنر نظر قنا. ان 
خول فرهاد سر از خواب عدم دردارد 
عذر زندانی بی‌جرم چه خواهد گفتن؟ 


شور حشری شود و در دل دریا افتد 
۳ لا ه حو در دامن صحرا افتد 


که ز هند "ید و در خالكث نحف وا افنده: 


۳۳۵۱ 


نوبت عفده گشایی چو به ما می‌افتد 
در حریمی که گل و شمم گریبان چاکند 
چشم مخمور تو بیماری نازی دارد 
دن هخا تیان ۳ و ور بو وان 3 


گره ناز بران بند قیا می‌افتد 
که به فکر دل صد بارة ما می‌افند؟ 
که زنشکستن پرهیز به جا می‌افتد 
آسیابی که در او آب شا می‌افند 


پرتو حسن تو خورشید جهانآرایی است 
همع از تن هیا لب شا می افن 


۳0 


دل ارباب تنعتم ز نوا می‌انند 
با تو کل سفری شو که درین راه؛ به حاه 


جام لبریز چو گردد ز صدا می‌افتد 
هر که ار ون ننداخت عصا می‌افند 


می‌شود عیب هنر؛ نفس جو افتاد خسیس  .‏ کری و کوری و لنگی به گدا می‌افند 





۱0۷۶ دوان صالب 





دایم از عيش دوبالاست چراغش روشن 
آ یرو در گره گوشه عرلت سته است 
دل ازان زلف به دام بخط مشکین افناد 
می‌چکد خون زنوای جرس امروز به خال 
آن غیورم که گراز حق‌طليم حاجت خویش 
ی ی و 
سرم از مغر تهی گشت» همانا کامروز 
نیست امروز کی قابل زنجیر جنون 


دل هرکس که در آن زلف دوتا می‌افتد 
بوسف از چه چسوپرآید زبها می‌افتد 
از بلا هرکه گریزد به بلا می‌افتد 
تا ازین قافله دیگر که حجدا می‌افتد؟ 
برزبانم گره از شرم و حیا می‌افتد 
آفتابی که فروغش هبه حا می‌افتد 
9 سابه اقبال هیا می‌افند 
آخر این سلسله بر گردن ما می‌افتد! 


۱ ۰ ه ۳ - ِ 
از هس یره شود اه صانب هر جند 


نیست حون همنسی دل زحلا می‌افند 


۳۳۵ 


هرکجا پرتو جانانة ما می‌افتد 
از تن غرقه به خون‌کان بدخشان شده‌ايم 
می‌توان زود دل از خانة ویران برداشت 
اب چه آهوست کز اندیشه صیتادی او 
از دستان ره کاشانة خود هر طفلی 
می‌کند کار نمك با جکر زخمی ما 
خاکبازی همه را برده جو طفلان از راه 
نیست ممکن که به خرمن نرساند خود را 
در دباری که بود کعبه برابر با خاله 


می‌برد روزنه را دیده امد امروز 


برق در خرمن پروانه ما می‌افتد 
سسل: «اظفال به دیوانه ما می‌افتد 
قدم سیل به ویرانه ما می‌افتد 
رعشه بر بنحه شیرانه ما می‌افند 
می‌گدارده پبی دوانه ما می‌افند 
ماهتابی که به غمخانه ما می‌افتد 
که به فکر دل وبرانة ما می‌افتد؟ 
فش ان اش اش اگر دانة ما می‌افند 
که به تسیر صنمخانهة ما می‌افند؟ 
تا که را راه به کاشانة ما می‌افتد 


ثست ممکن که قیامت به خود ید صائّت 
هر که را راه به مخانة ما می‌افتد 


۳۳۵4 


کورباد آن که ز روی تو نظر می‌بیجد 
شیون دل بود از چشم» که در خانه صدا 


سر میادش که ز شمشیر تو سر می‌بیجد 


۰ 
و 





اچجسسی ح 


غزلیات 


ین 


بر تهیدستی آغوش بگريم صالب 
هاله‌ای و تفه تم به قمر می‌بجد! 


۳۳0۵ 


بوسفی نست دل خوش که هوبدا رد 
سک اطفال به دیوانگی ما افزود 
از فضا کم نشود وحشت خونین حکران 
صبقل آینه غیب همان در غیت است 
دل وحشت‌زده از سینه کجا باد کندا 
قطره تا *و سکسیر تواند گردید 
در دل ساده ماعقل کند حلوةه عشق 
رشتة گوهر عبرت که نگاهش خوانند 
چهرة شمع شد از سیلی یروانه کبود 
سین چاك مرا بخیه زدن ممکن نیست 


۱ 


خندة کيك زکهار دوبللا 
لاله را دل سبه از دامن صحرا 
دل محال است به تدسر مصفتا 
چه خیال است‌که گوهر به‌صدف وا 
حیف باشد گره خاطر دریا 
نقطه سهمو براین صفحه سویدا 
ام از رم نط و دام تماشا 
به چه امتید کی انجمن آرا 
هر سر خاری اگر سوزن عیسی 


عشق در برده تامسو‌تن ۲ تهتایك صا لب 
قاف نو شسده کحا از سس عرش ]| 33 


۳۵ 


زهره ترباق به ات لاو ند 
آب کوهر چه غم از تلخی دربا دارد؟ 
وصم عالم اس این است که من می دمم 
هرنفس دردی‌و هرچشم زدن‌تجربه‌ای است 
مشرق معنی نازك جک سوخته است 
۱ مقطع ل: 


به چه امّید به میدان تو آید صائب؟ 


۷- 1؛ پر ق: پرده تدبیر. 


خشم را هرکه فرو خورد توا 
به چه امتید کسی بادبه‌پیما 
هر که فانع شود آسوده زدننا 
راز پوشیدة عالم همه پیدا 
جای رحم است براآن چشم که تین 
هرکه بیمار تو گردید مسیحا 
ان هلالی است کزاین کرد هویدا 


که زخونریز خضر تبغ تو سر می‌پیجد 


9 
په + یه 


۱:۳۹ دنوان صاتب 


بی‌نبازست ز اقسال هواداران عشق 


از نسیم آتش خورشید چه رعنا گردد؟ 
کرد محنود مثر از نادیه بیدا گردد 


ء-_ نج و * 


توسف 4 زلیخا کردد 


«۳۷ 


نفس از توبه صادق دم تور 33 
پرتو شمم محال است به روزن نرسد 
گرد عصیان اگر از چهرة دل پاك کنی 
ب اگر از لب پيمانة می برداری 
اگر از حلوة مینا گدرانی خود را 
ملث بیگانه بود بیخبری عاقل را 
دست رغبت زحنای می گلرنث بشوی 


دتت از سعت فقوی ند سضا 35 
ی 9 

تفس باه : و تفت خر خن ۲ 
یر ی زب 
کی از هر حه در کشور اعدا گردد؟ 
تا ز روشن گهری چون بد بیضا گردد 


کلك صای زفضولی است وا 33 
۳۳۵۸ 
جوهر می ز رگ ابر مثتی گردد از شفق رنگ ه می لسل دوبالا گردد 
یكث زمان برده ازان رزوی دلآرا بردار تا سیه خانه اسن دشت سویدا گردد 
تا تمان هنشت ۱۳۵ ز درد طلب می‌ببجد گردبادی که درین دامن صحرا 9 
شوق اگر عام کند سلسله‌جنبانی را کوه چون ریگ روا بادیه‌پیما گردد 
شود از ام پرشان دل خورشید سیا: خط زرخسار تو روزی که هو بدا 29 
گوهکن‌را به‌سخن‌صورت‌شیرین نگداشت لاف بیکار بود کار جو گویا گردد 
نامه تب و ندهد دبدة مشتاقان را 9 مهر لب قویا ده 
گرب مردم بیدرد شود خرج زمین ‏ این نه‌سیلی است‌که پیوسته به دربا گردد 
گر بداند چه سره است تهیدستی را سرو آواره زگلزار به بث پا گردد 


هر که صاب شود از ده عرفان سر گرم 
همحو حورشد در ین دابره تن 1 


سوت سرت ات سا سا ادا اس اب ای نیس و مس سر ۳77 ایا سس سر ری سای ی سیم ود ای بیوصت رت و .وود وی رو ی ساوسو وی رس ری و ی تور 


غز لبات ۱۷۷ 


۳۳4 


پنبه گوشم اگر ینبه مینا گردد 
۳ نفس سوخته خو اهد 0 
رور در سننه تاریكث نو شا اش کرو 
دل 9 نود ریخته خامه منشع 
ما به دك نقطه خال از رح او مجو تچ 
ابر منك 
شم را جامه فانوس بر وسبال شو د 


از ته سره خطه همحو مه از 


ر حتهم 
۱ 


ات ماتم شود آبی که به رغت ندهند 
کش خاذیته اصل لد افتاده: ات 


تسا ننشدد ادت ی ق زلضخا 


سفله از منع به دامن نکشد بای طلب 
از گرانحانی من شوق زمین لیر شده است 


مه ۰ ۱3 3 ۱ ب 
۳ نسه حرف 7 مت سس ی سر با 0 بسا ۱0۰ 


م 
0 
۱ص 


مستی تاد کاتس ات و تا لا 
ور غبار ول من دامن سحرا گردد 
نفس از لب به حه امتید به دل وا 


۱ 


"۱ 


۳ 
نقطه از سعی محال است سویدا ۳ 


وقت‌آآن خوش که بر ادن‌صفحه سرایا ۱ رنه 


رفتن حسن به تعحصسل مود ۳ 
هر تجا دلیر من انجمن 
چم یش ویرسال این ۶+ ربا روم 
ردقنا 9 
سخت‌می‌تسرسم آزین‌شیشه که خارا گردد 
در رحم روزی اطشال مهتا گردد 
که به‌هر دست فشاندن حو مس واگردد 
آ و اش روال سلسله با گردد 


9 ۳1 


ابر‌ها روترش از تلخ 


۳ 5 ره متسر 
جو‌هر انه از بشت موی دا تر دد 


مزا رت از حهر 5 مفعصو د تواند 13 حنلد 


و 


آب خوب است لب خشکی ازو تر گردد 
خار پیراهن ماهی است به اندازة فلس 
هر که قانع به وه خن و ۰.۱ دواضی] 
مکن اندیشه زوحشت که به سودازد کال 
هرکه مجنون تو گردید نکردد عافل 
سربنه پر خط فرمان که برات خطط سبز 


می‌شود قند لوسوز مکرر حون شد 


0۱ س»؛ د: ثیست ممکن به دو صد. 


تب 
۱ هه نیمضت یرود 


۳۳۰ 


هن قفاد ۱ قطره که گوهر 9 
جایرحم است بر نک که توانگر گرده 
از پریشان نظری حلقه هر در گردد 
دامن دشت حنون؛ دامه مار و 
خون حوشد مشك محالاست د گریر گردد 
تست ممکن که به صدا : نیغم دودم 3۵ 
چه‌شود چوی سجن تلخ مکرتر گردد 


دل چو معمور شد از داغ» شود گنج گهر 
می‌رسد خشك نگردیده به تشریف جواب 


۰ ۰ ۱ | 
نتخبت خوایده به فریاد دب 33 سدار 


سر جو از درد گرانبار شد افسر گردد 
بسردة شرم اگر سد" سکندر گردد 


خون‌حوشد مرده» کحا ز ده ۳ گر دد؟ 


باش خرسند جو مردان به قناعت ات 


که فقیر از دل خرسند توانگر گردد 


۳۳۹۱ 


سحن عشق محال است ۳ 3 
سخن عشق به تکرار ندارد حاحت 
از جنون حرف مکترر نشنیده است کسی 
نظر پبر معان ۲ از خورشد.ست 
کفر نعمت نود از :۱ کر اد. « 
نفس آن روز برآرم به خوشی از هدن 
به زر قلب زاخوان نخرد بوسف را 
گر به میخانه مرا جادذبة پیر مغان 
دست وقتی کنم از گردن مینا کوناه 


بجر در هر نقسی عالم دنت رود 
کی تهی حوصله بر زگوهر گردد؟ 
حرف عفل است که تشه مب‌کتر و گردد 
چه غم از باده اگر دامن ماتر گردد؟ 
دیدن روی تو آن را که مستر گردد 
بوسف از جوش خریدار به لنگر گردد 
که دل سوحته در سزم تو محمر گردد 
از تماشای تو حشبی که توانگر گردد 
از کرم زاهتدا تسوت دتکیر. فده 
که مراطوق گریبانل خط ساغر گردد 


و ی دیدة امد دو عالم صا نب 
تا که را دولت دبدار میستر گردد 


۳۳۰۹ 


حسن در هرنگهی عالم دیگر گردد 
گل‌روبی که نیاید ز لطافت به خیال 
می‌رود خود بخود از کار دل خونشده‌ام 
چول سلیمال سخن مور به رغبت شنو 
بر دل رن اک .کشت دارغ: از لت 


به نسمی ورق لاله و کل سرگردد 
جه خبال است در آیینه مصتور گردد؟ 
این نه خونی است که محتاج به‌نشتر گردد 
نامه شوقم ابر تال کنو تستر 3 
تا بر آیینهة اقسال تو جوهر گردد 
حون صدف آللة دست نو گوهر گردد 


| 
تربیت را نبود در دل تاريك اثر 
می‌رساند به صدف دانة گوهر خود را 
هر ححابی که درین راه به دك سو شکنم 


دست در دامن لیم 


غر لیات ۱۷۹ 


بش ازان: د نفس خلق مکندر کردد 

جوش دربا سیب خامی عنبر گردد 

ماه از خوش محال است منتور گردد 

0 آن که بی رزق مقتدر گردد 

رن هی رده سک . 33 
و رضا زد صات 


۳ تر | ۳ خطر دامن ما هو 1 
۳۳ 


هر که باربك شد از فکر» سخنور گردد 
۳ ازین‌تاب ندارم؛ به‌حنون خواهم زد 
دوش می‌ترد ار وس طرب راز 
حسن در هر نظری حلوة در و رگ 
صحت زنده‌دلان جو که گرانقدر شود 
چون خس وخار درین بحرسبك‌کن خودرا 


4 - ۰ ۰ ۱۰۰ ط ی ۰ 
ی 


رشته شبرازة جمعنت گوهر گردد 
شانه تا حند در ال متسر اش بر دد؟ 
یت مره بو و جعوی رنه 
مکترر گردد 
آب بی‌قیست اگر در دل گوهر گردد 
تا تر منوج خطر کش نا 3 
تشنه‌تر لته دیدار ز کوثر گردد 


سحن تازه متا ات 


از فاعتت: تون هد کف این یا نت 
نیست ممکن به زر و سیم توانر گردد 


۳۳۹ 


نیست ممکن که دل ما ز وفا سر رگردد 
رفتن از کوی خرابات مرا ممکن نیست 
سیر ثر حوادث سیر انداختن است 
دولت و سایه دو مرغند که ههیروازند 


آخر از هرهی حضر به جاه افتادم 


۷ 
مگر از کعسه رخ قبلهنما بر گردد 
خاك شو تادم شمشیر قضا ثر کر 33 
هسا پرکرده 

هنیا بر گردد:: 


صبر دارم ورق بال 
وقت آن خوش که ازو راهنه 


مس خود را به دو بینانه تلا گردانند 
صاثب از کوی خرابات چرا برگردد! 


۱- ن اضافه دارد: 


دست اگر در کمر ساحل تسلیم زد 


باد بر کشتی طوفان زده لنگرگردد 


۱۸+ 


س وروی رو وخ ۳ .یرای ی اسر ساسا ال ۳۳۳۹ ۳۳۳۳9 ای - اش لایخ سس ادلی لسوت هر عتهشییه. ساسخ: سر معا و و رس راشای نت بر ای ورد رو سو ‏ قا و یر سب 


دبوان صاثب 





سر سس 


ب س سید 80۱ ااسد حتا سردا زر نالا سا یقت وس ود سم ار جر ار و ای 


۳۹۵ 


۰۰ 


93 بهشی تن که بارم ز سعر پر تراد 
قدرن عجز اگر این است که من دافتهام! 
نه جنان رفته‌ام از خود که به خود بازا.م 
تیراه من و اندشه ز کت ففن صهات 
از غرسی دل خود همجو مه بدر مخور 
تیرآهی که به صد زور گشایم ز جر 
عمر حون رفت ز کف» سودندارد افسوس 


از نلر ناشده چون نور نظر بر کردد 
تیم دندانه شود تا زسیر تک 33 
هرکه این راه به با رفت به سر بر گردد 
نه وش 3 محال است شرر 9 
مکس خیره مکترر به شکر بر گردد 
تاه لگ ۰ بح کمسان ۳ ریضیو. افش .۱33 
به تماشای تو اي طرفه بسر بر تردد 
که به خورشید همان نور قمر بر گردد 
از تگوشاری طالم ببه جگر برکرد؛ 
به نی خشكث محال است شکر بر کر دد 
کی به نیسای زصدف آب گهر بر گردد؟ 


سخبر بار مگر بر سرم آند صائت 


۳۰۹۹ 


که کتان داشت زخط حسن توزایل گردد؟ 
خط مشکین نفس بیهده‌ای می‌سوزد 
گر فتد چشم صنوبر به نهال قد او 
عاشق آن‌است‌که از گسرية شادی خونش 
خون چوشد مشكث» د گربارنمی گردد خون 
روز روشن نشود کرم شب‌افروز سفید 
می‌شود موج خطر سلسله‌جنبان محیط 
جون صدف طالعی از عقده مشکل دارم 
حرص پیرال شود از ريزش دندان انزون 
می‌شضود روزی دنداد ندامت» دستی 
به سپندی دل روشن گهران می‌سوزد 


فرد خورشید که می‌گفت که باطل گردد؟ 
سحرچشم تو نه سحری است که باطل گردد 
نه به بكث دل» که گرفتار به صد دل دود 
شته از دامن یرحسی قاتل گردد 
دل دیوانه محال است که عاقل گردد 
. رخ خوب تو حون ماه مقایل گردد؟ 
شور دیوانه یکی صسد زسلاسل گردد 
۱ .ان خورم افتله و ور 
صدف از بی گهرها کف سایل گردد 
که بدآموز به دامان وسایل گردد 
که زیتایی خود دور زمحفل گردد 


۳ رویسر رو وتات رت سوت تا بويتوي ال تست یناسک اميس و دورو یی وا ای لکلا تا نکص ع شش سر نمخ یی جرميم. 


غز لیات ۱2۸۱ 


|۱۳ ۳ 





یس ی 


نود حرص تهی چشم به احسان خاموش که لب نان» لب دربوزة سایل کردد 


دانه سوخنه 2 فراموشان شتا 


۰ 9 ۰ 9 1 2 ۳ ان 
صائب آد روز که از واه و اقا حرف 


۳۳۷ 

که گمان داشت زخط حسن نو زایل گردد؟ ‏ فرد خورشید که می گفت که داطل گردد؟ 
می‌تواند ز ۳ شمع ۳ کل دی که جو بروانه به گرد سر محفل کردد 
ناف درباست چو گرداب مرا انگرگاه نیستم موج که سعیم پی ساحل کردد 
مر غ روح شید 9 هی دنه ی زهره و که 3 سر قاتل ۱۹9 
سخن تلخ فرو برده و فیث» زدءام کام من تلخ کی از زهر هلاهل کردد؟:: 
و بااگر آبله از دوری منزل گردد :: 

شبنم آنه کس حتهرة خورشید نکرد 

به چه رو با رخش آیینه مقابل گردد؟* 


۳۳۰۹/۸ 

قزر اک هن سا و فان . ود دولت از خانه درسته گروان تردد 
۲ مظلوم اثر در دل ظالم نکند در سه خانه کحا دود نمابان گردد؟ 
ساده‌لوحی بود آسه صد نقش مراد طوطی از آنة صاف زاندان کردد 
شود از خوات گران پیش سنکسیری عمر سبل حون گشت گرانسنگ شتابان ود 
می‌شمارم زگراننکی غفلت مضل ستر خوام ار خار مغیلان کردد 
می‌شود همحو مه بدر دلش نورالی هرکه قانم چو مه نو به لب نان گردد 
تن به لنگر ندهد ۳1 طو فان زد گان سر عاشی بخم ان اشت عسامایر وی 

مستانت ز‌ داغ ۳ لا 4 مسرهن جم لب 

که کف قل۸ سته از تست او ان گردد 


ات مقطم این عزل چون بأغزل قرل بکسان نود لاف ۳ 





خ و سای سس یت سس سس سس سس وی :و سس ی تیاس زد اس مدا ای ات اسی یی سسسسساای تت یت رس یی تس وخ وروی روز سر .- 


۳۳۰۹۹ 


خواب هرکس زخیال تو پریشان گردد 
دلم آهنته ز جسیتت بارا گرده 
می‌دهد دست نوازش دل مارا تسکین 
می‌دهد رخنه لب زود سر سیر به باد 


دزدی بوسه عحب دزدی‌ خوش عافتی است 


زلف شب در نظرش سنبل و ریحان گردد 
همچو سی‌پاره که ۳ فزکتان. رد3 
در رداضی که نهال تو خرامان گردد 
تخت مشق دوصد زخم نمابان گردد 
بحر ساکن اگر از ینجة مرحجان گرددا 
جای رحم‌است‌برآن پسته‌که خندان گردد 
که اگر بازستانند دوچندان گردد! 


از؟ تماشای رخت حیرت صائب افزود 
۰ ۹ ۰ ج 8 ۰ ۳4 دم 
طوطی از | بنه هر حند زداد‌دال 9 


۳۷, 


دل ما کی تهی از درد به افغان گردد؟ 
روی بوسف کند آن روز حهان را روشن 
صبرکن بر نفس گرم خود ای تشنه جگر 
تا یناطیش ی عصی ار اب 
حون فلاخن که سکسیر شد از سنت» ترا 
نود زخم زبان گرمروان را مانع 
سنبلستان شده از خواب بریشان عالم 
دیده‌ای را که جو آسنه پریشان نظرست 
می‌درد پردة خود بیشتر از پرددة او 
نیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه برون 
می‌تواند مه بسحد عنان اشك م.ا 
عم منصور که دارد» غرض عشق ان است 
بوسه آن روز توانی به لب ساحل زد 


این نه ابری است که از باد پریشان گردد 
که برافروخته از سیلی اخوان گردد 
که حو دل آب شود حشمة حیوانل گردد 
که غبار دل ازو سنبل و ریحان گردد 
خواب یکیو مدد شوحی کار 33 
برق را توشة ره خار معلال گردد 
تا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟ 
هیچ ند بیر حنان نیست که حیران گردد 
هر که با کم زخودی دست وه رهان. 3۵ 
دیدهة مور اگر ملك سلیمان گردد 
بحر اگر عاجز سر پنجة مرجان گردد»: 
که سردار ز منصور به سامان گردد» 
که خس و خار تو بازیحة طوفان گردد* 


حکست ابن بود درین سیر وسفر صاثب را 
که ه حان تشنه دیدار صفاهان گردد 


۰۱ پر ق: بحر اگرعاجز سرپنجد ... متن مطابق س, د 


۲ س» م؛ د: در پر : سخندان 


عز لیات 


۳۳۷۳ 


چشم شوخ تو چو برهمزن مزگان گردد 
در غبار کال نت ۳ 3 عست ده اش 
حبرت وصل زبانل ند لب و شین 
بی‌حجاب تن خاکی نرسد جان به کسال 
دا مخروافیی ۲ کت آه: نب .۰( 
از کفن جامه احرام سرانحام دهد 


دوحهان فتنه به هم دست و گرسان 
این نه ابری است‌که از باد پریشان 
طوطی آن به که جدا از شکرستان 
بسته بی بوست محال است که خندان 
به ازال است که شرمندة احسان 
هر که را درد طلب سلسله‌جنبان 
نیست در طالع این کار که آسان 
هر قدم گرد سر خار مفیلان 


در بریخانه دل نیست قرارش صاب 
طفل اشکی که بدآموز به دامان تردد 
۳۳۷۲ 


نخل قد- تو به باغی که خرامان گردد 
چون به گلزار روی خواب خمار لو ده 
هر سیه روز به گیفیتت چشمش نرساد 
رنگ از جهرة گلهای هوس محو شود 


شر ط عشق | ست 4٩‏ تاشورمحستت د فی اس بو 


سرو در زیر پر فاخته پنهاد 
گل زخمیازة آغوش پریشان 
سرمه را جوهر آن نیست که حیران 
جول سهیل عرق شرم فروزاد 
زحم ناسور به دثبال نمکدانل 


صاب از بر تو حسن تفت 9 بلبل‌شده اتیت 
طوطی از صحت آینه سخندان گردد 


۳۷۳۳ 


سر شوربده زتسلیم به سامان گردد 
از پریشانی دل خانة تن زندان است 
از تاش واه نرق اه ان را 
چه کشی تیغ به رخسارة گلرنگ» که خه! 
قمری از سرو به زنهار برآرد انگشت 
در کف آه بود بست و گشاد دل من 


دل برشان نشود دبده حو حبرانل 
غنحه شو تا نس تنگ گلستان 
پستة بوچ محال است که خندان 
ذافری نیست که از تیسغم مسلمان 
در رباضی که هال تو خرامان 


ابر از باد شود جیع و پرشاد 


۱2۸۳ 


:۱35۸ دبوان صائب 


سا یی کون بوسر بور ر ستا پست ر ید تیا 33 الق لایس ی را وت و اس ریس ی رخ وس رات رس رو مرا ال برس نوی 


۰ ۹ ۱ 
د سد شهر به داد ها 0 مرا 


قووسو نیورپ و ما پپ مد هب : .بت حول لدا صصن بدا 


خوش نك زخم من از شور بیابان گردد 


۵ ۰ ۵ ‌ 2 


بحر ساکن ۱ 


جر 


5 ع ۰ س 
در سحه مر جان یه اد 


اف 


شخف؟ 


تفس سر کش جه‌خبال است به فرمان کردد؟ 
با ضعیفان نظر لطف خدا بیشترست 
هوس بجگر از ناز شود رو گردان 
می‌گشاید دل غستین به سبکدستی 

و و ی بت ی ۰ تردن | ز 
بی‌ضرورت به سخن لب مگشا در ببری 
لطف حق بش ود با نظر افتادة خلق 
رهنوردان طلب بال و پر بکد گرند 


مود تن مهار وی نی حور شعاد 


عشق را جین جبین سلسله‌چنبان 


گوهر اشك اگر سفته به مزگان 9 

تخم هر چند در آغاز پریشان گردد 
ِ 
ح 


1 
ض 


ک۹4 سحن یوج زافتادن. دندان 

زال را شهیر سیمرغ مگس‌ران کر 
مسوج را مسوج د ثر سلسله‌حنان رد 
کرم شب‌تاب اه ره تما ای 33 


حیرت روی تو مهر لب ساب گردید 
طلوطی از آنه هرحند زسباددان کر دد 


۳۷۵ 


حسن را این صاف بود روشنکر 
هر که دبوانه شده از نند درد عاقل 
خط لب لعل ترا توبه زخونخواری داد 
فض حق قو دم آلو ده رود کون 
نرسد دام نه ۳ نه 0 عنما 
گرچنین خواجه تون را 2 


چشم نظار گمان کانتته بر خون و 
ی ای بوچ رن 
روزی از پاس نمك داشتن افزون گردد 
0 ی 
دل عاشق به حه امتید د گر خون 3 
از سیل محال است دگرگون کردد 
خم چوبی باده شود حای نلاطون 232 
چون کسی با خبر از عالم بیچون گر 
کاین سپه زود پرشان زشبیخون گر 
دیف هاد کر هد تون درو 
زود همصحبت و همخانة قارون گر 


غز لبات ۱2۸۵ 


حسن صاب زهوادار کند نشو و نسا 
سرو در زیر پرفاخته موزون گردد 


گرجنین خون دل ازان طترهُ مشکین کردد 
مانع شوخی آن چشم نشد پردة خواب 
می‌بری دلبری‌ای شوخ زحد» می‌ترسم 
از جوا حرص خن امشت: تهتشا لا ی :۱1 
عالمی گردن امتبد برافراخته‌اند 
اگر از باده شود چهرة خوبان رنگین 
چشم خورشید کزاو خبره شود چشم جهان 
کوه غم‌بار به دل نیست طلیکار ترا 


۳۳۷۳۹ 


برق در اير محال است له 
۱ 


ِ 


کز گرانباری دل زلف تو بی‌حین رده 
خار حون خشك شود بیش شلایین گردد 


باده از حهرة رنگین تو ارت 33 
ز تساشای رحت مشرق یسروین 1 ِ 
وی شود سل سبل حو سنگین گردد 


بای خواننده محال است به معراج رسد 


چشم خودیین حه خال است خداسن گردد 
۳۳۷۳۷ 


گر حنین خون دل‌از ال طترة مشکین گردد 
کار عشتاق کند صورتی آخر بیدا 
حسن بی‌شرم کند اهل هوس را گستاخ 
سخن عشق کند در دل افسرده اثر 
حمرص دنب ا شود افزون ز کهنسالبها 
عمر غغلت‌زدگان زود به انجام رسد 
رنگی از کلم هار سته ندارد گلحین 
نه چنان کشتی بیتابی من دربابی است 
سلح پا ذره زخورشید جه انتاب کند 
طایری را که زدام تو رهایی جوید 


شانه را دست در آن زلف نگارین 


که وصال تو مرا لنگر تسکین 
هر که قانم به زر از چهرة زر"بن 


ِ 
ظ 
۳3 
که میکسیر شود سیل چسو ستگین گردد 
گر 
ط 
نقش بر بال و پرش چنگل شاهین گر 


باخودی ره نتوال برد به بزدان صالب 
هرکه پوشد نظر از خوش خدایین گردد 


د: پرچین... .۰ متن مطاسق سن. 


۱2۸۹ 


دیوو ان صاثب 


بت تحت هرسرس روصت نی تسیک ور سر مرس ری ات ی و تا سل سا سس رس تست وس نسوس 


۳۳۷۸ 


منحرف از نکه آن قلهة ابرو کردد 
بی‌سحن می‌برد از موش نظرباران را 
سرو را فاخته از طوق به زنحبر کشد 
خاطر جمسع بود در کره دلتنگی 
راز بنهان فلك ابحد طفلانه اوست 
پل عفرتش از قاف گرانسنگ‌نرست 
دامن افشان زرباضی که تو بیرود آبی 
هست در بردة آتش رخ او ی 
هر که شد واله و دیوانة لیلی‌نگهان 
سر موبی به دل خلق گرانی مپسند 


این ترازوی سبکروح به يك مو ؟ 


آه ازان روز که آن چشم سخنگو 
هرکجا جلوه‌ گر آن قامت دلحو 
گل نشکفته محال است که بی‌بو 
هر که را جام جم از کاسه زانو 
در دل هرکه خدنگ تو ترازو 
سرو انگشت ندامت به لب جو 
می‌توان چید گل از بار چو بدخو 
در نظر موج سرایش رم آهو 
که ترازوی مکافات به دك مو 


طوطی از آینه همرچند سخنگو گردد 


۳۳۷۳۹ 


از نظر بازی من چشم سخنگو کردد 
چون حنا کز سفر هند شود غالیه رنگ 
هش ۵ تفه رشان 4 اس ول 
کیست هم پته شود با تو که از شرم» گهر 
طی شود در نفسی زد گیش هجو حباب 
دخل بحاست گران بردل اریاب سخن 
کاهلی غوطه به زنگار دهد جانها را 


شوه خواب ز شوحی 2 آهو 
خون دل مشك در آن حلقهة گسو 
کر نمی سبزة زنگار به نیرو 
می‌شود آب که در چشم ترازو 
سر هر کس که درین بحر هوا جو 
که دماغ قلم آشفته به بك مو 


ببشتر اب رواد سبز درین جو 


صیقلی ساز دل تیرة خود را صاثب 


۳۳۸۰ 


وفت اربات دل 4 به۹ موی کرد 


بی‌تأمتل مژه مگشای درین عبرتگاه 


صیلر وحشت‌رده آواره به هوبی گردد 
که ترازوی مکافات به موبی گردد 


وه 


غز لبات ۱-۸۷ 


یس یتست 


درس آزادگیش زود رواد م ی گر دد هر که حود سرو مفیم لب جوبی گردد 





عاقبت چون همه‌را خاكشدن درییش است ای‌خو شآن خال که‌جامی" وسبویی گردد 
جگر سوخته از جنبش مزگان ریزد چون قلم هرکه گرفتار دوروبی گردد 
زخم شمشیر تعافل همه مخصوص من است این نهآبی است که هرروز به‌جوبی گردد 


صورت خوب به هر مشت ۳ می بحشند تا که شاسته اخلاق نکوبی گردد؟ 
بهر روشندلی مادم گرمی کافی است .. چشم یعقوب پر از نور به بویی گردد: 
ری و3 از 9 ها ی هر تماشای ترا نقدر! وقت که مشعول وصوبی کر دد: 
هرغباری که ازو چشم یوشی صاب 
در نهانخانة دل آینه رویی گردد 


۱۳۱۳۸۱ 
عشده جود وقت رسد عقده گشا می گردد غنحه ممنوق عبث از ناد صا مس کر دد 
۳ | تشه تساه یی ت33 در برخانه ما حفد ها می‌گردد 
د"رد صاف از دل خوش‌مشرب ما می گردد در برخانه ما جعد هما مرن کراقد 
دار ات رز یدای شود فه ردان هر طرف قله سود قله‌نما می گر دد 
خبر از سابهٌ خود آهوی وحشی رانیست دل سرگشته چه دانم که کجا رم کر 
چشم کوته‌نظران حلقفه یرون درست ورنه آن سرو روان در همه‌حا می‌گردد 
می‌شود حلقة فتر ال براو دامن دشت اد کت هه شکارم :ها شون کر داد 
نیم ان فتاه ۱ واه وان رها وا ون ی نا هس ت33 
محبلی را که درین بادیه من می‌طليم . ثه فلك در طلبش آبلهپا می‌گردد 
رهنوردی که درین ادبه هموار رود خار در رهگذرش دست دعا می گردد 
شاه دربوزة هسمت ز فقیرانل دارد . می‌رسد هرکه به دروش گدا می‌گردد 
کاش اندشهة ما در دل او ره می‌داشت آن که بیوسته در اندشه ما می گردد 
سختی راه ات و وس و و هی تا مزر کست. .ای ر33 
ای هه ی اما تون لماعت اس کی چراغ سر خاك شهدا می‌گردد؟ 
عمرحون نادبه‌این سرعت اگرخواهد رفت دانه و کاه ز هم رود حدا رین و 33 
می‌شود خس ز قبول نظر خلق شریف اه اگر قیتی از کاهربا می‌گردد 


۱- فقط ل: اینقدر» متن تصحیح قیاسی است. 


۱۵۸۸ دیوان صاثب 


بی‌عصابی است درین راه دلیل کوری هرکه بیناست در اینجا به عصا می‌گردد 
در بایان طلب راهروانل را شها نفس سوختهام راهن‌ما ون بر 33 
قامت هرکه خم از بار عبادت گردید قله حاجت و محراب دعا می‌گردد 
فکر صاب نه کلامی است کزاو سیر شوند 
تنشنه سیراب کی از آب شا می‌گردد؟ 


۱۳۱۳۸۹۲ 


هرکه تسلیم به فرمان قضا می‌گردد 
چه ضرورست کشیدن زسیحا متت؟ 
بی‌رباضت نتوال شهرة آفاق شدن 
و اصلان ۳ ندارند به افسانه عقل 
در تمنتای تو ای قافله سالار هار 


بر سرش ابر بلا بال هیا می‌گردد 
کامزانی خبو. کنتد درده دوا هی کردد 
مه جو لاغر شود انگکش نما می گردد 
راه گم رد تور .نانک دوا هن کرادد 
گل حد!ا» رنگ حداء نوی حدا من 53 


صاثب از منت صیقل جگرم گشت کباب 
ای خوش آنآانه کزخود به صفا قون کر 33 


«۸۹۳ 


دولت حسن ز خط زیر و زیر می‌گردد 
چشم خورشید که درخیره نگاهی‌مثل است 
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون 
بر نظر منت پیراهن بوسف دارد 
در نگیرد سخن عشق به ارباب صوس 
در رک هت ۱3 سوداسی ما 
بقراری است مرا باعث آرامش دل 
شوق چون قافله‌سالار شود رهرو را 
سجن از عور سخن‌سنج گرامی گردد 
خحلت ی‌مری قد" مرا کرده دوتا 
گوهر از خحجلت اظهار طمع آب شود 
در شکرزار قناعت نبود تلخضی عیش 


این ورق از نفس سوخته بر می‌گردد 
در گلستان تو پوشیده نظر می‌گردد 
ماه از هاله هان نو افو هتم کرگاد 
هر نگاهی که زرخسار تو برمی‌گردد 
آتش افسرده ازین هیزم تر می‌گردد 
کيك مستی‌است که در کوه و کمر می گردد 
للگر کشتی من مسوج خطر میگردد 
پای خواییده پر و بال دگر می گردد 
قطره در حوصلة بصر گهر می گردد 
شاخ هرچند خم از جوش بر می‌گردد 
آبرو جع چو گردید گهر می‌گردد 
خاله در حوصلة مور شکر می گردد 


غز لیات ۱2۸۹ 


منه انگشت به گفتار بزرگان صاثب 
تیر بر چرخ مینداز که بر می‌گردد 


دل هرکس که مقیتد به هوس می‌گردد 
چون شرر سر به هوادل زهوس می گردد 
می‌شود دل زپریشان سخنی زیر و زبر 
بر دل از سخبری خانه تن گلزارست 
حسن بی‌شرم رود زود به تاراج هوس 
داد هرکس که عنان دل خود را به هوس 
از هوس سر به هوا شد دل 1سودهة ما 
خال را می‌کند از حلقه‌نگوشان خط سبز 
نامرادی مده از دست که برگار سیهر 
بر دل تک اگسر نله چنین زور آرد 
عجز آنحا که کند قدرت خود را ظاهر 


۳۸ 


عنکبوتی است که عاجز زمگس می گردد 
شعله سر کش ز هواداری خس می گردد 
کوج اوراق دل از باس نهس می گردد 
بلبل مست ختمش کی به قفس می‌گردد؟ 
شهد بی‌پرده چوشد خرج مگس می گردد 
دربدر هىچو سگ هرزه مرس می‌گردد 
شمه سرکش ز هواداری خی میگرد 
عاقت دزد گرفتار عسس گ 3و 
دوسه دوری به مراد همه کس می گردد 
آخر اين بیضه فولاد جرس می‌گردد 
برق عاجز ز عنانداری خس می‌گردد 


هر که را سینه شد از صدق مصفتا صاثب 
زند گی‌بخش جهانی به نفس می‌گردد 


۱ 


سر اربات حدل خرج زبان 35 
از شنیدن سبق نطق روان می‌گردد 
می‌برد راستی از طبع» کج‌اندیش برون 
سیم و زر پردة بینایی حق‌جویان است 
غفلت نفس بکی صد شود از موی سفید 
دیدة عاقت‌اندش نظر نگشاید 
جدبه بحر نگردد زغربان غافل 
سنگ اطفال گران نیست به سودازدگان 
می‌توان بافت که برده است به مرکز راهی 


ر لك گردن جو قوی گشت سنان من کردد 
به سخن هرکه دهد گوش؛ زبان می‌گردد 
سر در قضه فکاواسته. فان رم کر 33 
راه پوشیده ازین ریگ روان می‌گردد 
خواب سك وقت سحرگاه گران زرد 
به بهاری که مبدل به خزان می‌گردد 
در گهر آب گر قطره‌زنان می‌گردد 
کبك در کوه و کمر خنده‌زنان می‌گردد 
ان که بررگار صفت 5 حهان کر 3 


۱23۰ دبوان صائب 


۱ این رما ۱ نمادان چه توانم 9 
ازدها می‌شود از طول زمان ]خر مار 





که مشال نو در آسنه عبان می گردد 
با 


صاب ان ی 5 نودخواب کران دردارش 
در سابان لت شا مور کی 33 


۳۸۹ 


راست آزرده کیاز زخم زبان می‌گردد؟ 
برق اگر پای درین وادی خونخوار نهد 
نفس کجرو زنصیحت ننهد پای به راه 
دو لت سید لان. .را نود استمم او 
وید در جامه فانوس نماند پنهان 
در طلب باش که از گرمی صحرای طلب 
رو زگاری است که از رهگدر ناسازی 
بس که خون می‌خورد ازخار درین‌سبزجهن 
می‌شود حرص هم از جمع زر و سیم عنی 
می‌نمایند به انگشت چو ماه عیدش 
ره ز دل صاف کشان می‌حنند 


تیر کج باعث آرام نشان می‌گردد 
از نفس سوختگی سنكث نشان می گردد 
تیر کج راست کی از زور کمان می‌گردد؟ 
سیل از کوه به تعحیل روان می‌گردد 
هرچه در دل بود از جبهه عبان قیی کر 53 
یبای نیوا تاه از دنبده‌وران مر درد 
بت اطفال به دیوانه 0 و کرد 
زر به کف گل زیی باد خزان می‌گردد 
تشنه سیراب اگر از ریگ روان می‌گردد 
قسیت هر هدر کسزدوان لت نان هی کردد 
هر که در مبکده از "درد کشان موی کرو 


سرخ‌رو سرزند از خاكٌ به محشر صالب 
هرکه از جملهة خونابه‌کشان می‌گردد 


۷ (ف) 


دیدنت ساعثت سرسزی حال می گردد 
دیده مگشا! به تماشا که درین عبرتگاه 
در سب معز ندارد سخن سخت اثر 
بر مدار از لب خود مهر خسوشی زنهار 
از بدان فیض محال است به‌نیکان نرسد 
عالم از حلوة مستانة او شد وبران 








نتم تست نت رس رز 


۱- فقط ف: بکُشاء اشتباه کاتب بوده است, اصلاح شد. 


پیر در سایه سرو تو جوان می‌گردد 
هرکه پوشد نظر از دیده‌وران می گرد« 
که فلاخن سبك ازسنک گران می‌گردد 
کاین سپر مانع شمشیر زان می گردد* 
تسیر کج باعت آرام دا ن موی کرد 
آب از قوتت سرچشمه روان می‌گردد* 


غز لیات 


صائب از دور مبحال که ال حامش 
هر که در مسکده اد ان می گردد»* 


کر 


آدمی بیر حو شد حرص حوانل می‌گردد 
آسمان در حرکت ازنظر روشن ماست 
زاق. فش زیر ان تیان طلت 
طالب حای. کر کتوشه: مت ای ِد 
رتبه عشق به تدریج بلندی یرد 


1 


ی خاله وه ۳ شوم | زا وععت 


خواب در وفت سحر گاه کتران 
آب از قونت سرچشمه روان 
"ها صاف در اتام خزان 
همجو دامی است که درخاله نهان 


باده حون کهنه شود ناه حوان 


هرکه را تیغ زبان نیست به فرمان صالب 
تفت کته سس رصان ی کب فق 


۳۳۸۹۹ 


اشك دربادل ما کرد حهان ف 2 
صادقال زیر فلك قصد اقامت نکنند 
می‌برد بیخردان را سخن پوج از جبای 
پسری از طینت خامال نبرد خامی را 
می‌دهد پیچ و خم فکر سخن را پسرداز 
و کاهربای دل صدبارة ماست 
چون جدل نیست بلابی سر بی‌معزان را 
بیشتر گوشه‌نشینان جهان صیادند 
از ملامت نشود "کند مرا بای طلب 
خصم بدگوهر اگر حرف ملایم گوید 
نیست سیمین ذقنان را زخط سبز گزبر 
هرکه از دایرة شرع برون ننهد پای 
خانه آباد به معماری سیلات کند 
صبر بر سختی ایام مرها دارد 
من دیوانه به هرجا که گریزم از خلق 


آب از قوت سرچشبه روان 
صبح‌چون کرد نفس‌راست» روان 
طفل را م رکب ی تحت رواد 
تیر کج راست کی از زور کسان 
خامشی حوهر شمشبر زسال 
خالگ شسرازة اوراق خران 
رگ گردن چوشودراست» سنان 
دام در خالكٌ یی صید نهان 
شنت ره | ست: فان 
استخوانی است که در لقمه نهان 
این "ترنجی‌است که نارنج نشان 
خاتسم دست سلمان زماد 
تاجری را که به دولاب دکان 
چشمه‌ها بیشتر از سنگ روان 
سنث اطفال» مرا سنك شان 


۱2۹۱ 


و 33 
می گردد 
می گردد 
می 3 دد؟ 
می گردد 
۳ 
هم کر 33 
کر 33 
می گردد 
می گردد 
یر 32 
می گردد 
می گرد 
می گردد 


مس کوداد 


- دیوان صائب 


و کت اف به رن تگی نو "یریش 
هرکه صاثب چو صدف پالك دهان می‌گردد 


۳۳۹۰ 


صبر در عشق ز دلها سفری می‌گردد 
پرنو صاریتی نسل در آتش دارد 
می و مطرب نبود زنده دلان را در کار 
از نظرها زخط سبز شود پنهان حسن 
غوطه در خون زند آن‌کس که کند غمتازی 
همچو آیینه که در شارع عام آوبزند 
سبل,را بل تتواند ز سفر مانم شد 
عشق گردید هموس در دل سودازده‌ام 
هرکحا کار به افتادگی از پیش رود 


می‌شود نهص دصبرت ی سبع ۳ ررق 


که راه طلب کبك دری مین کرد 
دولت ماه نه یک شب سیری. ی گردد 
خیده بر غنحه سر هون کر 33 
آدمیزاد درین شیشه بری می‌گردد 
صبح خونین‌جگر از برده‌دری زک 33 
۳۳ من صرف برشان نظر ی ور کرده 
ی هم رکه شود حجم» سیری 33 
شاخ هر چند خم از برتمری مر 3 
دیو در شيشه عشتاق پسری می گردد 
بال و بر باعث بی بال و بری می گردد 
ی این دابره از دیده‌وری می گردد 


ساب 7را ی یدنه 
تا که دیگر زعزبزان سفری می‌گردد؟ 


۳۰۹ 


کوه در بادبه 9 3 می بسا 
نیست از فوط‌ریایان جهان برواش 
ی ِ؟ د من اژ خانه حو ۲ ید یرود 
گوهر پاك مرا کام نهنگ ارت ا نع 

رآ 7 از افلالك» ندانم دیگر 
می‌تراود سجن عشق ز لبهمای خمسوش 


خالك جون آب روان بار سفر می‌نندد 
قو رو ر۳ ب یر ای ۱۳ 
فیک یر تین 
بی ی عم ی اي ۲۳ 
هرکه از داغ نو آیین جگر می‌بندد 
تخل امتید که امروز ثمر می‌بندد 
که مر در صدف باك گهر تس 
لنگر سنگ کجا بال شرر می‌ندد؟ 
چشم شوخ تو به صیدی که نظر می‌ندد 


غز لیات ۱3۹۳ 


: ِ س هه ۶ 
جوی به زر عمر معدر تفراید صا دب 


غنحه جندین به کره بهر چه زر می‌نندد؟ 


۳۳۹ 


شد چراغ ره تاردك عدم خندة برق 
داغ خورشید گذارند به لخت جگرش 
صبح را شرم شکرخند تو زندانی کرد! 
از ندامت هبه دانند که گل خواهد حید 
ود رتم زبا خار ره گرمروان 
دل آگاه درین غمکده خترم نشود 
همه تن قناته تاد اران دنگان. اس 


گل بی‌شرم بود آن که پریشان خندد 
کس‌درن غمکده دیگربه‌چه عنوان خندد؟ 
هر که چون‌صبح درین بزم» پرشان حندد 


۶ 


عنحه گل به کدامین لب و دندانل خندد؟ 


بررخ تیسغ اگر زخم نسایان خندد 
ریگ بر کشکش خار مغیلان خندد 
بوسفآن‌نیست که در گوشة زندان خندد 
به طول امل زلف پریشان خندد»* 


ماه عشرنن صاب دل ۱ گاه نود 
دهن صیح رخورشبد درخشان خندد 
۳۳۵۳ 
دل سنگین ترا هرکه به انصاف آرد ‏ می‌تواند به توجته بری از قاف 
هر که درپرده خورد خون‌جگر همحوغزال ای دسا نافه سرسته که از ناف 3 


هر که چون بحر تواند گهر از لب رپزد . به لب خود چه ضرورست کف لاف آرد؟ 
عشق یبال آینة چهرة معشوق بود مهر را صیح برون از نفس صاأف رد 

بی‌اجل باد کسی خلق به نیکی نکنند. مرگ این طایفه را پر سر انصاف ۲رد 
غنحه می‌داشت اگر درد سخن» می‌بایست لبلان را به سرابرده الطاف ۲رد 


طوطیان را نتوانست به انصاف ۲رد 


۳۳۹ 
کت از سینه می ناب برون می‌آرد گرد ازین غمکده سبلاب بروق می‌آرد 


۱- ل: دندانی کرد» بهارعجم ومصطلحات‌الشعرا نیز چنین ضبط کرده ومعنی دندانی کردن را شرمنده کردن نوشته‌اند. 
ضبط متن مطایق چهار نسخه س: م۰ د» ف است. 
۳ فقط ف: دانه شمشاد » اششاه کاتف بو ده‌آاست» اصلاح شد . 


۱5۹ دیوان صائب 


شانه: درغوز دور ان زلفت. رشن ند 
هرکه از حلقة آن زلف برآرد دل را 
شمع را شوق تماشای تو در بزم شراب 
در حریمی که لب لعل تو "میکش باشد 
ساده‌لوحی که زگردون به کحی خواهد کا 
هر که عربان شود از جامة هستی چو کتان 
عبر دندال تو در دابره هستی نبست 





تس یت سا ی ود رسای ی ی ی ما کسوس سس وس و ی ات اس تا از ۳ 


تا قيیامت دل ساب برون می‌آرد 
کشتی خویش زگرداب برون می‌آرد 
شب آدینه ز محراب برول می‌آرد 
قدح از خوش می ناب برود میآرد 
گوهر از بحر به قلاب برون می‌آرد 
سر زپیراهن مهتاب برون می‌آرد 
آسیایی که ز خود آب برون میآرد 


جدبة خون من از شوق شهادت صاثب 


ت- از پنحه فصتاب رود ه 


۳۳ 
یا رد 


۳۳۹۵ 


تس سیراب نو فیض دم عیسی دارد 
می‌زداید نفس صدق ز دلها زنگار 
جان روشن زدم تیغ نمی‌اندیشد 
گرجه نی عقده خود را نتواند وا کرد 
اگر از حلقة زنحیر کشد مجنون بای 
گرچه چشم تو نبیند به ته پا از ناز 
دل سنگین ترا حلشة سرون درست 
حهرة اشجی کته کر قفد. کنیا لوط 
چون برآرد زگریبان سر خود را مجنون؟ 
رنگ وبو مانع روشن گهر ازجولان نیست 
لنگر از قافلة ریگ روان می‌طلید 
تو ز طفلی همه تن دیده حبران شده‌ای 
بوی ببراهن اگر تند رود معدورست 


خون اگر بر سر این آب شود جا دارد 
صبح در چهره گشایی بد بیضا دارد 
شمم از سرزنش گاز چه پروا دارد؟ 
دز نفاد: کرد ند ول دارد 
دیگر ان سلسله را کیست که بریا دارد؟ 
خم ابروی تو خم در خم دلها دارد 
نالة من که اثر در دل خارا دارد 
نه به يكك چشم» به صد چشم تماشا دار 
که سیه خانة لیلی ز سویدا دارد 
شبنم از برگک گل آتش به نه با 3 
هت نت4 اتود کرن. اعد نت ارگ 
ورنه هنکامة عالم چه تماشا دارد؟ 
ی 


صاثب از گردش چثم که د گر مست شدی؟ 


و سس 
- ۳۳[ 

مت 

جو و ح اب سس تسه 

۳۳ 

سس سس 


ام یسس ست سی تست نهی تمه 
رو سس سس قاس یساس 


۹ ع 
نیم2۳ ز گلدستة قشتت داردا 
عرصه ی ی دالکنسرسشتت 
دلم از ثریه مستانه مدد می‌طلید 


]هر اکن ۳ ۱ 


غز لیات 
لیات ۱35۵ 


( 2 مر ل‌( 


۹ درس نبستم ز مسسحا دارد 
1 رز موس چادر میا دارد 
این ثل ابر نظر بر لب دریا دارد 
دشمنی در بی حون چشم ز لنخا دارد۲ 


صالب این دوق که از نشاة می دافته ۹ 
ب ۳ ۰ مس خر رصم ۱ 
2 ف زب در کرو داده ود حا دارد 


۳۳۹۷ 


دل 1 
و دارد 
فل از حق نشود روح به ویرانه جسم 
یه ی و۱ نا تاره پستت. از فا 
۱ تفت - 
۳ جاأد بخش ات در دل هن نکند 
۰ علم لشکریان را نتوان غاغل کرد 
ان یبن 
نیست خالی سر موی به تن از جال لطیف 
۱۳۹3۹ 
گرچه بعقوب مرا پای طلب کوتاه است 
م۰ ]۰ 5 ۰ ۰ ۰ 


زبر بال و پر خود بیضه عنقا دارد 
سبل هرحا که نود روی به درا دارد 
هرثه چسون شمع سر عالم نالا دارد 
چشم سوزد چه تمتم ز مسیحا دارد؟ 
دو جهان چقم پر آل قامت رعنا دارد 
شانه در عقده گشابی بد طولی دارد 
۱ را حا نود» در همه‌حا حا دارد 
شانه تا راه در آن زلف حلیا دارد 
بوی پیراهسن بوسف ید طسوای دارد 
ورنه هنتامه عالم چه تماشا دارد؟ 


۱ برق بود ربزش باراد صاب 
گریه سیار زر یی خندهة بحا دارد 


۳۳۹۸ 


۳ در ای لعل گهربار اشنا ود 

گرچه در اننه جحوهر ننماید خود را 
3 ٍ: _ 3 

هردم از شرم رخش روی دگر می‌سازد 


وت ی مس مس 


۲ و 3 


11 حِ ی 
برانل صفحه رخسار تماشا دارد 


کل بر ال گوشه دستار تماشا دارد 


| خ ً ی ۰ ۰ ۳ 
۳ ین ببت درعزل شلی نیز امده است. 


۱۹5۹ دبوان صاثب 


خوش بود صحبت آبینه و سیماب به هم 
جوش می را به پربخانه خم باید دید 
ات شنت فده قی‌ها دز یر خمتیرن فا 
در ته زلف کند حلوه ۳ رخسار 
هر کحا لاله رخان سنتب دفن حلوه دهند 


سن مهتاسی دلدار تماشا دارد 
عرقی شرم و رخ بار تماشا دارد 
هراد دن. اسان انا داید 
شن. دی سننته: کهشان تماشا دارد 

ر با سرت هصسمکار تماشا دارد 
دل شب عالم انوار تماشا دارد 
اشطراب دل_ مار تماشا دارد 


سجن از رخنه دل روی نماد صا نب 
از قلم دعوی کته تساشا دارد 


۳۳۵۵ 


عاشق از طعنة افیار جه پروا دارد؟ 
شاف وا سرمه کند نقهش دی گرمروان 
بوی خون سنگ ره بیحگران می‌گردد 
سر مژگان تو در کاوش دل بی‌برواست 
دامن تر نکند تیره دل روشن را 


آتش از سرزاش خار بروا دارد؟ 
پای مجنون ز خس وخار 
از نصحت دل افگار 
سیل از وادی خونحوار 
نیشتر از رل سار 


پر و | دارد؟ 
دارد؟ 


پر وا دارد؟ 


9 
ی ی با 


تیسغ خورشید ز زنگار بروا دارد؟ 


صاف از طعنهة اار جه بپروا دارد؟ 


۳۳۰۰ 


از ترشروبی ما تا[ جه پروا دارد؟ 
شود زخم زبان گسرمروان را سان 
محو سرینجة خورشید جهان افروزست 
چا" اگر از الف زخم شود سیثة باز" 


اک ۵ د» ل» 2 می حو شد » من مطایق س » لک . 
۷۲- س » د» ن: خاك» متن معلایق ۰۵ ف» ه. 


می اگر سرکه شود تال جه پروا دارد؟ 
دامن برق ز خاشالك جه بروادارد؟ 
حسین از دبدة نسالك حه پروا دارد؟ 
سینة صبحدم از چا چه پروا دارد؟ 
تیسغ آنل غمزءه سالك چه پروا دارد؟ 


۳- س: سینه چاك. 


غر لیات ۱۹۷ 


تسرشعاته: اها مغت ۱ بت در 
عاشق از گردش افلا شکات نکند 
دل‌جوروشن‌شد»ازودست هوس کوتاه‌است 
فک از شوه ها تتتدلان ا سم ده اسنت 
در دو عالم گرهی نیست که نکشاید عشق 


آذ گل روی عرقناك چه پروا دارد؟ 
وه از تن فتراك جه بروا دارد؟ 
حشمة مهر ز خاشسالك چه پروا دارد؟ 
ان از تلخضی تربالك جه پروا دارد؟ 
عاشق از عقدهة اف لالك جه پروا دارد؟ 


دو جهان چون بر پروانه گر آتش گیرد 
صا لب آن شعله مت 2 حه بروا دارد؟ 


۲۳۳۰ 
شب انن طأفه در برده سح ها دارد 
شیشه از بادهة برزور خطرها دارد 
از کسر وحشی رم کرده خطرها دارد 
کاین حبابی اش که‌در برده گهرها دارد 
و رنه هر در"ه ز خورشبد خ‌ها دارد 
نفس سوختگانل طرفه اثرها دارد 
ار در .هی شیر انشت هنر ها دوه 


سر 


اه عشتای. ستته وفر ات هتسا داد 
بر سر راز تو چود بید دلم می‌لرزد 
دل ازان موی میان حون به‌سلامت گدرد؟ 
دل صاحب‌نظران را به تعافل مشکن 
ادب عشق زباد ود لب اظهارست 
سرو از زمزمة فاخته موزون گردید 
گل فتاده است به چشم توزغفلت» ورنه 
مرو از راه به آوازة دربا صائب 
صدف خامش مانز گهرها دارد 


تفص 


ی برکار تو در برده سانها دارد 
از دل سنگ تو بر کوه بود پشت بلا 
چون جهد صید زتیر توه که ازچین جبین 


در تبستم لب جال‌بخش تو جانها دارد 
فننه از زلف تو در دست عنانها دارد 
قدر انداز نگاه نو فمانها دارد 
که کماندار توجه به شانها دارد 
ماه رخار تو هر گوشه کتانها دارد 
ورنه آن آینهرو آینهدانها دارد 


۰ 


0 اسروی تو غافل شود از دلها 
نه همین پردة دل از تو گریبان چالكٌ است 
به تکلتف دو سه روزی ز ستم دست بدار 


ات۱ دبوان صائب 


۳ ای درو و وروی روت روم موی اس ۳8 .- 
ای ات و دسر سیسوس رس اراس متس اس ارت و ای و سوه 


تیغ ناز تو زخط زنگ برآورد و منوز 
ازسر رغبت اگردست زجان خواهی شست 
چند در صومعه محشور بود با ییرال؟ 
شادی باده سبکسیرتر از رنك حناست 
ی زبان ست فزود قسمت صاحب گفتار 
آن که در شکره زدان بر دهنش مسمارست 
پیش من نیست کم از لال صحرای بهشت 
می‌کند دب‌دنش از داغ حکّر را معمور 


خز یت ی ی هرب ولو وان 
وادی عشق عحب آب روانها دارد 
آن که در گوی خرابات حوانها دارد 
حه هی دل به هاری که خزانها دارد؟ 
حسن کردار ز هر عضو زیانها دارد 
چون رسد وقت شکابت چه زیانها دارد 
کش خونی که زداغ تو نشانها دارد 
وادی عشق عحب لالهسنانها دارد 


شمع هرجند به آتش نصی مشهورست 
خامه صا لب ما دی شتا نها دارد 


۳۳۰ 


مرهم زخم مرا شور محبّت دارد 
نیست در آب حیات ودم جان‌بخش مسیح 
خرد شیشه دل از سنكث خطر می‌ترسد 
بوسه‌ای از دهن تیغ شهادت نربود 
نکند حون به دل جمع سیه نامه خوش؟ 
همه کس از دل و جان امتت خاموشانند 
عذر از بهر "تتك مایة شرم است و حیا 
سر نیاورد برون هیچ کس از وادی عشق 
گنه از بس که عزیزست به دیوان کرم 
جلوه‌گاه دل عاشق زفلك سرون است 
کنترین پایه‌اش از دست سلیمان باشد 


یه داغ قچ صیسح قسامت دارد 
این گشاش که دم تیغ شهادت دارد 
ورنه دیوانه چه پروای ملامت دارد؟ 
خضر از زندگی خوش چه لذات دارد؟ 
هر که دث قطره گمان اش ندامت دارد 
خا مس مرنسه مهر سوات داد 
فارغ از عدر ود هر که خحالت دارد 
دانه سوزست زمنی که ملاحت دارد 
در صف بیش نود هر که شحاعت ۵ رد 


سابة بال هم ا گرحه تفت اه دارد 


۳۳۰ 


سالك از منزل نزدك شکات دارد 
تشنه تسغ فنا راست سیر ابر بلا 


‌ 


۲۳ 


غز لیات 


استخوانش اگر از دوری ره سرمه شود 
ای ان همست ( تن رهرو وا 
تاك از گره مستانه به میخانه رسد 
سود سودای محسشت همه در نقصان است 





۱3۹۹ 





عاشق از بار همان چشم عنایت دارد 


3 گیاهی نه رهش شمع هدات دارد 
گربه‌ای 9 سر دردست سرایت دارد 
ساده‌لوح آن که تمتای کفایت دارد 
گر به ظاهر سفر سیل نهات دارد 


نیارم بدن 


س که آشفته مرا فکر ندات دارد 


۳۳۰۵ 


0 سر کشی از زلف معنسر دارد 
سخن سرد چه تاثیر کند در دل گرم؟ 
جوا ور ر تون نو همست 
عیب خود را چه‌خبال است نبوشد نادان؟ 
تارسبحه است ز دل هرسر مو زان خمزلف 
دست ممکن شود اه دوه دل از تن 
بس که سیراب بود تیغ تو» در هر زخمی 
چشم خورشید ز رخسار تو می‌آرد آب 

9 


از دامن محشر دارد 
جوش دربا چه غم از خامی عنبر دارد؟ 
شتو. اراد تا فش ادا 3 
کل محال است کلاه ازسر خود بردارد 
گره افزون خوردآن رشته که گوهر دارد 
شانه تا راه در آن زلف معنر دارد 


بر چگر سوختگان منت کوثر دارد 


سخه از روی تو آینه حسان بردارد؟ 


ز س که حگرسوز نود مت نش 


خطر از نامه من ال سمندر دارد 


۳۳۰۹ 


سخنی کز دل پیتاب بود پردارد 
بوست بر بیکر من قلعة آهن تاش اون 
خبر از گوهر اسرار ندارد غوثاص 
خانه از بحر جدا ساخت به‌يك فطرة آب 
نخم چون سوخت» پربشان نکند دهقانش 
گوش تا گوش زمین پر ز گرانباران است 


نامه شوق چه حاجت به کوتر دارد؟ 
را وی یت کي اوه کیت جاره 


این محیط از نفس سوخته عنبر دارد 
دلف ۲ لامرن از کرهر اد 
دل سودازده جسمعنت قات( دارد 


هیچ کس نست که باری ز دلی بردارد 


از خط افسرده نشد گرمی هنکامهة حسن 
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟ 


ٍِ_ِ! دبو ان صاثب 


"۳۰۷ 


عشق صد لخت حگر بر مره تر دارد 
عاشق آن است که پا بر سر افلاك نهد 
از خط سبز چه پرواست لب لعل تسرا؟ 
رشك بر کو کت اقسال حیات است مرا 
گربه و آه» گل و سره باغ هنرست 
غنچه در جامة خود چاك زدن عاجز نیست 
مدعی کست که هنکامة ما سرد کند؟ 


گره افزون خوردان رشنه که گو هر دارد 
باده آن است که خشت از سر خم بردارد 
چه زیان موج به سرچشمه کوثر دارد؟ 
که به هر چشم زد عالم دیگر دارد 
تیغ در آتش و آب است که حوهر دارد 
دل عاشق چه غم از طارم اخضر دارد؟ 
تا هه از دآفه فعتی اذارد 


هرفقدر مره عشق بلند افاوه:. شنت 
سجن ضنا شب افتتا ره ۳۹ 3 


۳۳۸ 


می‌کجا مهر حجاب از لب ما بردارد؟ 
رشتة گوهر سیراب شود مژگاش 
دل صد باره اگر هه هی ما ند۹ ۱ 
از مه عید جوانی دل ما صاف نشد 
منفعل رفت ازین غمکده سیلاب برون 


هرکه خار از ره اين آبله پا بردارد 
کیست در راه طلب توشة ما بردارد؟ 
۰ که هر آله‌ای آب حدا| بردارد 
مگر ابن زنگ ز دل فده دوتا بردارد 
که دل خونشده دستی ده دعا بردارد 
کیست این گرد ملال ازدل ما بردارد؟+ 


می‌ کند ساده رمسن ۳ زعمارت صالب 


ابر اگر آب ز چشم تر ما بردارد 


۳۳۰۵ 


حسن در خانة زین جلوه دیگر دارد 
عالم آشوب بود شور قیامت» لیکن 
از افق گرچه مه عید خوش آبنده بود 


۱- ف» ل اضافه دارند: 


خنده‌های نمکسن جلوة دیگر دارد 
چین بر آن طرف جبین جلوة دیگر دارد 


تلخکام است ازان بح که‌گوهر دارد 


سس 


غر لیات ۱۰۹ 


عشق ی‌برده شود حسن حو در برده رود در صدف در" نسن حلوه دیگر دزد 
قدم از رخنهة دبوار به گلشن مگدار حسن خوبان زکسین جلوة دیگر دارد 
ساده‌لوحی بود آییه صد قش مراد شد چجو بی‌نام نگین جلوة دیگر دارد 

شوخی سیل ز ویرانه نیاید صاب 

می به دلهای غمین له و :انیس را نز 

۳۳۱۰ 

رهرو عشق کی اندشه منزل دارد؟ کشتی بیحگران چشم به ساحل 3 
موح سد" ره طوفان نشود دریا را دل دبوانه جه بروای سلاسل دارد؟ 
:۱ تا صاف جو شبنم» و رنه می‌توانل دافت که هرغنحه حه در دل دارد 
گرجه محنون سخن از محسل لبلی گنود سجن مردم ۲ گاه دو محیل دارد 
نظر از دولت نظارة خود محروم است قرب .هرا فنو. وق 3.۱ 
نیست‌مخصوص به‌خورشیدبه‌خون علطیدن عشق بیار ازین طایر بل دارد 

صائب آن کس که بودباهسه فس ر است‌چ و شمم 

تا دم بازسین حای به محفل دارد 


8 
خصم را عقل مقیتد به تحسل دارد . سیل را ریگ مسختر به تنزال دارد 


اژ بات قدم مادل تیغ آب ۳9 سبل در بادبه ما خطر از بل دارد 
بس که چشمم زپریشان نظری ترسیده است نخورم آب ازال چشمه که سنبل دارد! 
حبرت روی‌تو ازهوش جمن‌را برده است! شبنم آیینه به پیش یی دا راد 
چرخ را شورش سودای من ازجا رداشت طاقت سیل گرانسنك کصایل دارد؟ 
صاثب این تازه غزل 5 غزل شاپور ست 
که گران می‌رود ان :و ار درد 


۳۳ 
وو هت 3 حل ات دار به آدم دارد خوردن نعست عالم عم عالم داد 


9 م۰ ده رد ی نو هو ش چمن ]را .۰ 


نخل‌خشکی است کزاو دست کشبده‌است‌بهار 
ماتم و سور جهان دست درآغوش هسند 
نیست پیشانی واگرده درین سبز چسن 
در سبه دل نکند گلفت مسردم 9 
با لی عرض راز بقستان ری کر 3 
می‌کشد بر ز قصیر جوانان خحلت 
تسواذ تر کنید کون تفن فیاته 
تم اب :9 بعان نفس عسسی را 
نسیتی نیست به خورشید جهانتاب ترا 
دوربین امن ز همواری دشمن نشود 
دل هرکس شود از تیغ ملامت صد جالد 
نتوان ساختن از طول امل دل را یال 
علم فنح سود قامست آزاده روان 


۱۰ دیواآن صاثبت 


هر که را عشق ز آفات مسلم دارد 
ان به دئال محترم دارد 
جه" لل ره از فطرة شبنم دارد 
نوحه گر دف به کف از حلفةُ ماتم 0 
چهرة خود عصمت مریم دارد 
ی 9 وف کبیات عي ۱ 
زر سنگ است‌هران دست که خاتم و 
جشم پیمار تو نازی که به علم 33 
دید اینه را روی تو پرنم دارد 
زخم ۶9 الماس ز مرهم د3 
راه حون ها بر ۲ ط ره برخم دارد 
جوهر تیم کی این ریشه محکم دارد؟ 
موی ژولیدة ما شولت پرچم دارد 


اقترا و شا 
هر که داند که خطر آنه از دم دارد 


۳۳۳ 


بحر هر چند 4 پر همچو حبایم دارد 
می‌شود کوتهمی راه ز تعجیل دراز 
و ت هش سراپردة خوایم» هرچند 
جون به افسأنه توانم ز سر حود و۱3 
۳ جود هی از باده » به سر می‌علطم 
۳ افسوس به جانبازی پروانه مرا 
عم در سینهة کهسار برشان شده‌ام 
منم آن بادة پرزور که مننای دك 
بادةُ دولت این شاه بود پا به رکاب 


سوق سر لشته‌نر از 8 سر انم دارد 
دور ازان کعسه مقصود شت‌ایم دارد 
پیری از قامت خم پا به رکایم دارد 
غفلتی را که کمند از ر گذ خوایم دارد 
همجو خم بر سرپا زور شرایم دارد 
ِِ ٍِِ شم کبایم دارد 
سبز گردون مگر از اشك سحایم دارد 
حاکها در حگر از رور شرابم دارد 

۷ ۳ و ۰ ل. کبایم دارد 


تک تفه ی ی مخ ۱۰ ۵ و 
بر سم را در د تی ه پر سم دارد» و مطلع دو هم غزرل تن 


ی و ود وی رو سس دی سا اس ۳۵ ۳ رز وی لو 








غعز لیات 


ساسا 0 سس 0۵/۳7/00 تا و وی و سس خر ار رای تاج و7 ید رالاس ری بل هم 


ساب این باکه توان گفت که ازیثرکاری 


۵ 


۳۳۱: 


دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد؛ 
عمزة شوح ترا نیست محرالكٌ در کار 
دنو ان لشع دارد عم تنهابی ما 
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را 
آرزو از دل ارباب هوس می‌شوید 
دامن شب مده از دست که این ابر ستاه 
شم ساده‌دلان کشته شمش خضود زد 
مگدذر از دامن صحرای قناعت کانحا 
از جگر سوختگان نیست بجز لاله دسی 
در پریشانی خلق است مرا جمعیتت 
آفتاب است چو شبنم ز نظربازانش 
وان جسع به شبرازه فا هت 9 
[آن که از تیم تغافل دو حهان سمل اوست 


کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان 
تیم از جوهر خود سلسله جنبان 
فیض صیح وطن این شام عریاد 
۹ زلفی که مرا بی سرو ساماد 
چهره‌ای کز عرق شرم نهبال 
در ته دامن خود حشمه حوان 
صیح از خندة خود زخم نمایان 
مور در زیر نگین ملث سلیدان 
که جراغی به سر خالكٌ شهیدان 
دل: اف طالع سی باره فرآن 
گلعذاری که مرا واله و حبران 
خاطری را که عم رزق برشال 
دست در گردن دلهای پریشان 


خواری چرخ بود رز عزبزاد الب 
روی وسف خر از سبلی اخوای دارد 


۳۳۵ 


رهرو عشق چه پروای معیلاد دارد؛ 
این همان عشق غیورست که صد بوسف را 
خطبه رویش چه‌سخنهای پربشان که نگفت 
رنگ بر روی سهیل از عرق شرم نماند 
نافه از حبن نفس سوخته‌ای آورده است 
صفحة خالك کجا و رقم عش کجا 


سخودی در ته با تخت سلیمان 
از فراموشی جاوید به زنداد 
نه همین باس دل مور سلیمان 
این‌جه‌رنگ است کهآن‌سیب زنخدان 
تن میون 24 به آن زلف پریشاد 


ادن شم از نفس سوختهه ربحان 


۱۰ 


دا 2 
دارد 
داد 

ای 
دارد 
2 


دارد 


ور رورس ی و راشای ۳ و رت .ی سک او و ی سر سر رو رو و ی[ 


۱۰ دبوان صالب 


بر سید اساسا خسن .سس سر مسر ورس سرت رن دا رل ای زا یس مس و و ریصب اسر مساو 


مرده خواب عرو رند حرشال صات 
کیست‌نا گوش به‌این مر غ‌خوش‌الحان‌دارد۳؟ 


۳۳۹ 


ی رد تاه ان ی مشاه اند 
می‌توان‌بافت زعنوان که جه‌درمکتوب است 
می‌کند خندة گل جلوة آغوش وداع 
اگر افتادن ما خاستنی خواهد داشت 
باب فا دوبالا یه ور ۷ حودستی 
0 زخم زباد بیخیراد را ببدار 
هر که 9 0 از وسعت مشرت ور ناه 
ی 0 3 سوقار ندارد بیکان 
۳ اند شة فدا شده است 
نشکان حال ب ی و ان می‌دانند 


و خانه خود حکم سلسمان 
یا منه بر در آن خانه که ونان 
تا که دندگر سر تاراج 8 
سقف افلال خطرهای ننادان 
شبنم آن به که زگل آینه ینهان 
بای خواییده چه پروای معیلان 
گر همه مور نود ملكت سلنمان 
حه ان اف دل غمگین لب خندال 
خواب ما راغم تعییسر پریشان 
خبر از تشنه مارگ ییاباد 


سورس عشق و حنودرا زدل صا لب و 


۳۳۷ 


ترا مسر ای کی ۲ 
هر که داصدق عر دست سفری گرد ده ۳ 


مگ صحت سوختگان می‌سرد از دلها ز نك 


۰ من ۰ ۰۰ ِ 
مود گوهصر سب ناب دسه با محتاج 


-- م۵ براین ات ل اصضافد وا ریز 
سر هاش رهم کی لس و سا تیار داراق 
ف» ل اضافه دار ند: 
۰ ی لل ه 


ِِ_- فقما س‌ (درزتگزار غزل ) : شین کات 3 


مرغ زیرلك نظر از خانه ه روزد 
خطر از راهنما بش زرهزن 
که ال لت ان تسده شوارل 
نظر آسنه ز گلزار به گلخن 


ال دخقی انس 3 حم درجم جو گان‌دارد 


ند همین درد صلت: تیا شا مارم قارد 


ج شم از تشه‌کش خار مغیلان دارد ؟؛ 


9:3 
0 
دارد؟ 
دازد 
دا 
دایرد 
داد 
دارد؟ 
داد 


دارد 


دارد 
داد 
دارد 
و 3 
دارد؟ 


دود 


از عم جسم بود جاد مجراد قارع 
تا ی 
ی 
خردسالی که منم واله و دیوانه او 
نگه گرم تو باغیر ندارد کاری 
فرصت حرف نخواهی به لب خود دادن 
جور بر عاشق بیدل زمروتت دورست 


9 ۹ ۰۰ 5 ۱ و 
سخنی کز سر دردست ند دل را رم 


یر وموس ست موس سووری سست جر وموست بوود س و و خوو وت یا 


لیات ۱ 


طابر قدس جه حاجت به نشیمن دارد؟ 
ناوك آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟ 
هر که چون غنجه سر وبر لك شکفتن! دارد 
دل سنگین عوص سنک به دامن دارد 
هرچه دارد به من سوخته خرمن دارد 
گر بدانی که چه مقدار مکیدن دارد 
مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟ 


۱ 
۱ 


تاه صضاست نت4 اسان 3۳9 


۳۳۸ 


از نان 9 عم که ححانی داد 
خار در دیدة بی‌بردة شبنم ان 
به دل روشن اگر بار نسی‌پردازد 
نتوان دید در آن روی عرقناك دلیر 
شب اندوه وفادار ندارد بابان 
نیست ممکن که به‌خورشید درخشان نرسد 
دم نشمرده محال است برآرد جود صیح 
جون‌نفس راست کنم‌من؛ که بصحر ای طلب 


سیم 


خضر را تشنه ز سرجشمه حبواد ورد 
شب تارش به دو خورشید بود استن 


۰+ 


چم ند دور که خوش عالم ۳1 2 
از حبا حهرة هر گل که نقایی دارد 
حسین مستور زآیینه ححایی دارد 
گل این باغ عجب تلخ گلابی دارد 
صبح عشرت نس پابه رکایی دارد 
هر که حود شبنم گل چشم ۳ 323 
هر که در مد" نظر روز حسابی 
کت همه سك شان است شنابی دارد 
وادی عشق فریینده سرابی دارد 
در حکر آبله تا قطرة ۳ د 
هر که در وقت سحر جاه شرای دارد 


دارد 


۳ 


مزرع ماست کهاش ود از دیدة خوش 
+۰ ۱ ۰ 3 


۳۳۱۹ 


لب لعا و اور جام شرای دارد 


۳ لسن نك حورده ۳ دارد 





۳0۳ ابا تسا هت سس .یایشا وس لایس تسم نت 2 سار سر سر شش( ریز و۳۳ خ ۳ ۳ سب اس سس با مب اس فا سوک سا وی ند جیوه سود وس 


۱۹۰۹ دیوان صاثبت 


نا ی اسر کاس 





ای بسا خون که کند در دل صاحب نظران حهبره‌ای و شسرم نقا بی دارد 


سیم 


قرب سیمین ددنان ۲" تش بیز ه‌ارست .. شینم از صحست کل چشم پرآبی دارد 
از نیکدال تو هرجند اثر بیدا نیست خوش نك گردد ازو هر که کنابی 33 
وعده گاهش چین سینه مجروح من است. هرکه از خون جر جام شرابی دارد 
می کشد چون جگرصیح» نفس را به‌حساب هرکه در مد" نظر روز حسابی دارد 
خضر را می‌برد از راه به اقسون برون وادی خشكث حهان طرفه سرابی دارد 
۱ عدم سختی دوران حان را سل در دامن هت شتابی دارد 
نعست روی زمین قسمت بی‌شرمال است جگر خویش خورد هرکه ححابی دارد 
نامه ماست که جنگ است جواش صاثب 


له هم تام له فد ق ۱ 


۳۳۲۰ 
هر که چون زانوی خود آینه‌داری دارد روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد 
می‌کند جام علاجش به "پف کاسه‌گری هر سری کز خرد خام غباری دارد 
به تهیدستی من کیست زثابت قدمان؟ سر دیوار به کف دامن خاری دارد 


خضر اگرراه به‌سرجشمة حبوان برده است مست هم در دل شب آب خساری د ارو 


چهرة صاثب اگررنگ‌فشان شدچه‌غم است!؟ 
تست ال هدن ۵ه "لا لته سا و ها 


۳۳۳۱ 
هت شا ود ۰ یه تا رم دارد رو به هر دل که گدارد در بازی دارد 
۳ ۳3 ردر و زر بر ننکده‌ها| ر محمو ۵ هرد هم هر ی ابازی دار 
۳3 نود دست من از دامن قائل کو تاه خون گبرنده من دست دورن دارد 


۱ ۶ ِ ۲ 5 چرس 
پسجحه ماست که جون شا ۳ حم] تفآ یت دورد شر دست سر دست زر نخاری دار د 


غز ثبات ۱۰۷ 


جود دم تیغم ز هر موح دلش می‌لرزد هر که در دل حوصدف گوهر رازی دارد 
من که دارم گره از کار دلم ناز کند؟ یه - ماهر هنت .فا رزخ ۰ 
دل درآن زلف شبو روز بود در تب‌وتاب . شمم اگردر دل‌شب سوز و گدازی دارد 
در ته برده زجوهر بودش حین جین گرحه آسنه در خانه بازی دا 
منزل روی تو بسیار به دل نزدیك است گرچه زلف تو ره دور و درازی دارد 
گردن از بندگی عشق مکش حون وسف که عحب سلسلة نده‌نوازی دارد 
زلف کوته شد و بدار نگردید از خواب چشم مست تو عجب خواب درازی دارد 

صالب از خامهٌ ما کلشن معنی به نواست 

باغ اگر لل هنکامه طرازی دارد 

«۳ 

حسن نو خط" تو سرماده او تاد که ز هر حلقه خط چشم نیازی دارد 
گرچه از غمزة بیرحم تتق ال توهتسیت تیه من لاه ام قورع داد 
حسن خود رای مسخر نشود شاهان را دل محمود به این خوش که ابازی وا 
آنل کس از خار ره عشق تواند گل حبد که ز هر آبله‌ای چشم ها 
به که از کف دد هل شوه مردم‌داری هر که حون دبده؛ در خانه شا رام ود 

سینه گرم تو از جوش نیفند صالب! 

که عحصب زمزمهة کوش گدازی دارد 

۳۲ 

گوشه‌گیری که لب نان حلالی دارد شیر اشنیبا: از ردان اتام ملالی دارد 
ست حویای نظر جود مه نو ماه تسام خودنسابی ۳ ٩‏ هر که کمالی دارد 
آب برجسن لو سوز فشاندی ستم است ور ن4 لب تشه ما آب زا وم دارد 
چشم حیران کند از قطرة شبنم ابحاد هرکه حون لاله و گل حهرة آلی دارد 
صدف سته دهان نیست زگوهر خالی نوی غافل ازان دل که ملالی دارد 
فکر آن موی میان برد زمن صبر و قرار خواب‌تلخ است برآن کس که خیالی دارد 


میمصت سم وم و و ساوسو و و وس همع و سس اب سل 


۱- بو: ... آیینه به ظاهر دربازی... 


۱۸ دیوان صائب 


بال طاوس ۳ نگان حودست 
هر که‌جون نافه‌سر خود نه گر سان برده ات 
خال ازانديشة خط روز خوش ازعمر ندید 
تتوال نسخه ازال چشم زشوخی برداشت 
قسمت دبدة شورست ازو گرهة تلخ 
برده صمح امسدست شب سومیدی 
از ادب نیست شدن دست و گرسان باشمع 
گرچه از بزم تو دل حلقه ببرون درست 
هر که در دایرة ساده‌دلای یست جو ماه 
دلر خون گشته‌اش از آت ۳ 
حه ضرورست جو خورشید به درها گردد؟ 


ای اد سس خیرم ات یی ری رسای سای سیسات ری یراق ایس اراک و و رای سس وی بل تلا ویو سایسوی .سور ...۴ مرا سا کاردا تیار ات اراد رس تاه 


می‌توان یافت که رم گرده غزالی 
وای سر اخستتر. سعدی که ودالی 
ی ی 
هر که هرروز چو خورشید زوالی 
دل سودازده اتید وصالی 
ورنه پروانه ما هم پر وسالی 
دا تاکسا تا ی 3 زوالی 
هر که سر در قدم تازه نهالی 
هر که در برده شب ر اه سوالی 


مک مه ۰ ی 2 ‌ ۰ 
زشت از دبدی اسنه مارا لی درد 


۳۳۳ 


هر کف با 2 ز اسان تو حاأنی دارد 
0 قفلی به تلد دگری وا نشود 
حگر شا ۳ مت هر حا داغی رن 
ی بر روی مه عید کشاند هر شام 
رخنه لاه انس ات مان 


چرخ دل زنده زهمصحتی خورنسدست 


هر حسایی ز محبط نو جهانی 
هر زبان گوشی و هر گوش زدانی 
هرکه چون بیخبری نخت روانی 
لاله از سفرة ما سوخته نانی 
که ز هر آبله چشم نگرانی 
هر 4 از خوان قناعت لب نانی 
می‌رسد رزق به هرکس که دهانی 
پیر هرگز نشود هر که جوانی 


فلگ سا سر زسبانی" و سانی دارد 


۳۳۳۹۵ 


۳ از دور به آن چشم نگاهی و3 


۹ 1 در » بو » ق» بت حافظ شتر از که گفث 


وقت گل خوش که عحب طرف کلاهی 


دارد 
دا و3 
دود 
دارد 
دارد 
۵رد 
درد 
دارد 
دارد 
دارد 


دارد 


درد 
دارد 
دارد 
دارد 
دارد 
دارد 
دارد 


33 


ترس سید تست ] 





رت ار تا 


عز لیات ۱۰۵ 


فر نت موی سینت مد وود ات ار و مر اه مامت سر ار و ی ی 





سبر ۱ را سك از حام ۳9 کاین کدو حون خم‌می پشت ویناهی اد 
دست اریات ها ۱ مگ ن از دولت دور کاین جراغی اتفت ۵ کت پناهی دارد 
برق تازال به صف خرمن ما میآ مد هر که در سبه گسمان شعلة آهی دارد 
ضید تسار کرفتین زر هو انمردی. تست و ره بر چشم تسو دل <قه نگاهی داد 
تارو پبود نفس ما ز نظام افتاده است. داغ شمعیسم که سر رشته آهی دارد 
کعبه هرچند که در مد" نظر افتاده است ریت مر بخ رای دا زد 

صسالب از چشم سخنساز ندارد دوقی 

گرد آن چشم که رم گرده نگاهی دار 


۳۳۳۹ 


در"ه‌ام ۳ به حو رسد شابی دارد استجوانم سس سوند همابی ود 


-_ 


دردر درمان‌طلسهاست که بی‌درمانل ی ورنه هر درد که دیدیم دوابی دراو 
بحر اگر بر صدف گوهر خود می‌نازد دامن بادبه هم آبله‌پایی دارد 
کشش دل به خرابات مرا راهنساست. خانه کعبه ار قبله‌نسابی دارد 
7 دامن آلوده و محنون» هبهات این سخن رابه کسی گو که قابی دارد 
در صف اهل ریا از هبه کس در پیش است . چون علم هر که عصابی" و ردابی دارد 
مزد برهم نود ۲ سنه! ز اندشه چشم خواب راحت نکند هر که صفابی دارد 
موالهوس شو که زدستش به‌زمین نگدارند هرکه چون جام لب بوسه ربابی دارد 
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد. هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد 
این که از لغزشی مستانه نبی‌اندیشد ‏ می‌توان بافت که دل تکیه به جایی دارد 

صاثب این‌آن غزل حافظ شیرین‌سخن است 

مطرب عشق عحب ساز و نوایی دارد 


۳۳۳۷ 
جام مسی حهرة اندشه نمسای دارد سبنة "دردکشان طرفه صفایی دارد 


3 سدرد ندارد خسر 
دلگشاتر زتماشای بناگوش تو نیست 
مسبی از کل نکند مسر ع 5 ر عاقل 
در گلوی رن ناله حونین گره است 
روزگاری است که از پیشروان می کردد 
هر دلی را غمی ازعشق و مرا هرسرموی 
گرد ماست که 5 هیچ دلی راهش نسست 
تو غم خانه بی‌صاحی خود خور که حبات 
بوسه گر نیست» به پیغام دلم را بنواز 
گر نسازد به ثمر کام جهان را شیریبن 
صفحه روی ترا دیدة بدیین مرساد 


ورنسه این بیضه فولاد همای دارد 
بسح همرحند دم عفده کشابی دارد 
نالهة بضرال راه به جایی دارد 
کاروانی که زیی آبله‌یایی دارد 
چون علم هر که عصایی" و ردابی دارد 
عم تهایی و اندوه حدایی دارد 
ورنه باران ز صدف خانه‌خدایی دارد 
خانه بردازتر از سل» هوایی دارد 
کر شکر نی چو تهی گشت نوایی دارد 
سرو آزادة ما دست دعایی دارد 


۳9 2 ۵ 
که عحت اه ز نك زدای دارد 


7 ۷ ۲ 
تصش ناد که مسب اه نوابی ح 3 


۳۳۸ 


دل ۲ گاه و تم فسکر رهابی 3 
زاهمد ساده دل ما چه قدر مرحوم است 
دل به خط نقل مکان کرد ازان حلته زلف 
دل به مطلب ز نگاه غلطان‌داز رسید 
گل که ازیر گك سراپا لب رنگین سخن است 
آفتاب از مه نوه کاسة دریوزه به کف 
زشت در مرتبه خویش کم از زییا نیسست؟ 
نیست ممکن که زکارش گرعی باز شود 
کاش آن ترلك ستمکار به قرآن می‌داشت 


دور کردان وفا وا عسم ۹ 


تیصو دصیس تسس وس ریت سس سس ادا ات مس ی سس رتست ی یت اس اد سا ار رس سس سم 


7 س» ۵ د: ززییا کم تیست » من مطایق » اک . 


از رفیقی که گران است جدایی دارد 
جنتّت امتید ز طاعات ریایی دارد 
می‌تنوان یافت که انداز رهایی دارد 
ین هدف طالمی از تیر هسوایی دارد 
طمع بوسه ازال دست حنایی دارد 
نور ازان و4 ناگوش گدابی دارد 
هرچه را می‌نگری حسن خدابی دارد 
رهنوردی که عسم آبله‌یایی دارد 
اعتقادی که به دیوان نوابی دارد! 
ورنه از زلف د لماحه حدایی دارد؟ 


ی ای تخب سور وا یا سای ح گید اور مرها مس یو ور ی و سک 7۳ سر ری ری سم با ای تست ریپ ۰ اور و یریس سیسوس 3۳۳۵ 


تست تست اب تخس اساسا و ای اي ارو سروس اج وود و مه 


غز لبات ۱۱ 


و و سس 


حون طمع در اربات ستحن اف اس 


۳۳۳۹ 


پاس 
ان ن دیوانه ۳۹ طفلی 
بلبل از سیر مقامات ندارد خسری 
جون گل ازخنده‌پریشان شوداوراق حواس 
سنك کم تست مین وه منز ال نظر. 
غرض این است که غیری نکند در دل جای 


اندوه و 4 می‌دارد 


ششة ما طرف سنك نسکه می‌دارد 
چون فلاخن به بغل سنگ نگه می‌دارد 
عشق ۳ برده آهنگ نکه می‌دارد؟ 
غنچه را جمع دل تنگ نکه می‌دارد 
جون گر عزت هر سنگ نگه می‌دارد 
آن که ما را به دل تنگ نکه می‌دارد 


شیشه را از خطر سنکك حوادث صاب 
تن تاره ۳ ۳ می‌دارد 

هب۳۳ 
هر عقیقی که دلش در گرو نام نود 
سر زلفی که من از شام غران ج ۱ 
جون سهیل عرق شرم دلم می‌لرزد 


تك سجخر لاله خورشبد ناند برون 


که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد 
تفت ۱ میوگ نت تور شید ارو 
هیسیچ سودازده‌ای را به وطن نگذارد 
ار .قن ندلن مرغاد حمن زک 
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگدارد 
که فلث داغع نوی بر دل من نگدارد 
در فسونسازی آل چشم سیه حیرانم که‌خموش است و کسی‌را به سخن نگدارد 

چون برم سر به گریبان خموشی صاثب؟ 

که گریان مسن از دسته سخن نگذاره 

۳۳۳۱ 

دل و دین و خرد و هوش مراصهبا برد حاصل عمر من این سیل گرا یکجا برد 
نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم که صدف هم دل پرآبله از دریا برد 
تکند جاذب؛ عشق اگر کوتاهی . می‌توان بار هو عالم به تن نها برد 
کوه تمکین فلك» مهرة بازیحة اوست عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد 


۵ ات ۳710۳:/۵۳۳ س خس و سور و راو تا ۳ ال تس ی قرو رواب خسيي سود و و ۱ 


۱۹۲ دبوان صاب 


هوس داغ تو سرداد به صحرا مارا 
حشمة خضر کنون بر سر انصاف امد 
کون ار کر مین او انیا دن؛ یل 
نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی 





طلب درد تو مارا به در دلها برد 
هه ها تن امروز غم فردا برد 


می‌توان شست سیاهی ز دل شب صالس 


۲۳ (ف» ل) 


سرو را شیوة رفتار تو از جا سرد 
خانه چشم تو پرداخت مرا از دل و دین 
راه باریك فنا راه کرانماران یست 
شکوة عفو ز کرد گنه ما پیجاست 


سبل ۳ خار حه دارد که به در با دنر د؟ 


نست امروز حریفی که دل از ما برد 


۳۳۳۳ 


دا یت از است ز ما عشوة دسا فد 
پیش ازین نیستکه هرک سکه‌توانگر باشد 
کاش می‌ماند بحا تخه‌ای از کشتی ما 
می‌تواند کلف از اه فتاخ ردو د 
نیست جر پیر خرابات عزیزی امروز 
تا جه از لطف ححا با دل عشتاق کند 
از جهال با نظر بسته بسازید که عشق 
کرد هر چند ز غیرت عرقی خون برویز 
سبل در سلك نفس سوختکان است اننحا 
هرچه جز عشق بود قایل دل بستن نیست 


بوسف آن نست که فرمان زلیخا برد 
نیست ممکن که مرا سیل به دربا بیرد 
صسرتی حند زمبا یش ز دنا سرد 
که ازین ورطه به ساحل خیر ما ببرد 
هرکه زنگار کدورت ز دل ما برد 
که به ك جام ز خاطر غم فردا سرد 
هر که را چشم بیندد به تماشا سرد 
یی تا تا ای ید 
هکس را کشت 4 از خادمظا 
هرکه خواهد دل و دین وخرد از ما ببرد 





مسر ۰ ۰ ۲ سم 
صائب آهسته روی فیشه خود ساز که ۳ 


۳۳۹۳ 

هرکه آیینه به روشنگر ساغر برد رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد 
سردرین وادی خو نخوارگل ببشرس است غمزهٌ او نه حریهی است که افسر برد 
ات و دی 2ادنعی۱ فکر دستار مرا لیست که ازسر برد؟ 
چند چون عود دربن بزم دل سوخته‌ام. بوی خوش آرد و خاکستر مجسر برد؟ 
داغ محرومیم از وصل کسی می‌داند که لب تشنه ز سرحشمة کوثر برد 
در اثرکوش که جز آینه دلسوزی نیست . که چراغی به سر خالك سکندر ببرد 
هر که‌حون مهردلش با همه‌عالم صاف است نامه‌ای پاکتر از صبح به محشر ببرد 

تا دل خوش به همتّت وان آننه ساخت 

صائب آن نیست که حاحت به‌سکندر برد 

۵ 6 (2» مر ل) 

چشم شوخ تو محال است که خوایش برد مگر از مستی سرشار شرابش ببرد 
عرق شبنم گل خشك نگشته است هنوز مگدارید که گلچین به شتابش ببرد 
بحر اگر از گهر خویش زند جوش گزاف طفل اشکم به زبان آبد و آبش ببرد»: 

صالب این‌بار به‌صددست نکه خواهم رت 

دل مجروح اگر جان زعتاش ببرد:: 

۹ ۶ (ف. [) 

هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد. وقت رفتن زگلستان لب خندان نبرد 
از چهان قسمت ارباب نظر حیرانی است ‏ نرگس از باغ بجز ديدة حبران نبره 
چشم ما شور بوده ورنه کدامین ذر"ه است کر تماشای تو خورشد به دامان نرد 
خط! گستاخ چها با گل روی تسو نکرد مور اینجاست که فرمان سلیمان نبرد 
دل سودازده عمری است هو ابی‌شده است ۲ اگر راه به ان زلف بریشان رد 


تعاطا سروس تچ شالت رس رت ویس تس وس سا ات :۵ ری جرا نس ی بت عم بیع و تسس سوه 


ف: خال 


2 سرکن که درین دایره بی سر و یب 
زلفش از حلقه سرابای از ا‌چشم ی 
خاکیان را چه ود غیر کنه راه آورد؟ 
در و دیوار به محرومی من می گریند 
تو که در مکر و حبل دست ز شبطان بردی 
باز وی و ها تیان ماه اش 


۱۹۱4 دیوان صائب 


وی موس ای سود از و وس تس سس ی 


تاکی سر ندهد گوی ز میدان نبرد 
که کسی دست به آل سیب زنخدان نبرد 
سبل غبر از خس و خاشالك به عستال نرد 
خانه را حاتم طی چون به باباد نبردا 
هیچ‌کس دامن خالی ز گلستان نبرد! 
حه خبال است که ایمان زتو" شیطان نبرد!؟ 
و رنه گردون نه کمانی است که فرمان نب د 


هیچ کس زاهل سخن شعر به دبوال نبرد 
۳-۳۷ 


جان کس از دیدن آن سیب زنخدان نبرد 
هوس از حسن شود کامروا یش از عشق 
نویر گوی سعادت نکند جوکانش 
بی‌نیازی در جتت به رخش باز کند 
دارد انحامی اگر راه طلت» سوختن است 
تا ابد خواری غربت نکشد "در" ینیم 
تلخی باده کم از ينسة مسا نشود 
غیر موری که به لب مهر قناعت دارد 
بالب سته بسازید اگر اهل دلید 
کی به‌جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت؟ 
ترك سر گوی که در معرکه جانبازان 
زان سیه می‌کند از آه جهان را عاشق 


این ترنحی است که برهر که خورد جان نبرد 
حب و داماد تهی طفل ز ستان نبرد 
هر که چون غنجه سر خود به گریبان نبرد 
مور اگر حاجت خود را به سلیسان نبرد 
غیر بروانه کس این راه به یابان ثبر د 
دل نه, طفلی اتشت 09 عشقش به‌دستان نبرد 
بالش نرم ز سر خواب پریشال برد 
دهن تلخ کش ان 9 
که سر از بزم رو بسته خندان نبرد 
بوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد 
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد 
که کسی راه به سر منزل جانان نبرد 


قسمت‌صالب از آن‌حهره همین حیرانی است 


شیم از باغ بحز دنده حسرال نرد 





غز لیات 


تم ما رز و و قاس و و و نو وی 





سس ار یی ی سروس سروس ود ی میور رز وت تنس 


۱۹۱95 


۳۳۳۸ 


از سری جوی سعادت که زدولت گدرد 
هرکه دامن کشد از خار علایق اینجا 
[نجه دارند ز شب زنده همان از عمرست 
خانه هر که به اندازه نود حون زنور 
دامن فرق به خاشاله علای شد: ند 
می‌توان رست به همواری ازین عالم تنگ 
چون زمین بالك بود تخم مدارید دری 
عاشق از زخم زبان باكٌ ندارد» ورنه 
شور عشق است ثبك مایدة هستی را 
می‌توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد 
دولت سنگدلان زود بسر می‌آید 
مردم آزار محال است خحالت نکشد 
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار 


تن به خواری دهد از افسر عزتت گدرد 


سالنم از دامن شخ ان شافت کدرد 
خون‌مرده است دگرهرجه ب‌غفلت گذرد 
همه اتام حیاتش به حلاوت گدرد 
تا که زین وادی خونخوار سلامت گدرد؟ 
رشته از حشمه سوزن به فراغت گدرد 
صبح حیف است که بی‌اشك ندامت گدرد 
آتش از سابة این خار به دهشت گذرد 
ای خوشآن‌عمر که درشعل محسّت 0 
تافدسرن ست4..ر اوارة همست. کدرد 
سیل از سینه کهسار به سرعت گدرد 
که نم آب شود حون به حراحت گدرد 
هر که سالم ز دم تیغ دق دنت و3 


دا دار اعدا نصا بسن 


ون شساففتن رای فسات کرد 


۳۳۳۹ 


زخم عشتاق محال است ز خنحر ۵ 
زاهد خشك ز سرچشمه زمزم ی 
چرح ۳ ک و که سد" ره عاشق نشود 
عبث آینه زره‌بوش ز حوهر شده است 


اه اک : 
تافشه بو با رل هیده نو درهم یج 


جه خبال است که مخمور ز ساغر گذرد؟ 
مست جودل آزمی حون خون‌کوتر کدرد؟ 
این‌سیندی است که‌چون‌برق زمجسر گدرد 
ثبر مسژگان تو از سد" سکندر گدرد 
تا حه از نکهت زلف تو به عنشر گدرد 


۰ و ّ .۲ [ 
جخضصر دست صت‌و سیم می کند از دور مات 


سس و ۳ ۶ ۰ مسر ۰ 


او ف‌؛ ل اضافه دارند: 
عشق (؟) وانديشة آزار زبانی هیهات 


نکند طول امل راه احل ۳ مساو ۵ 


ر کت اف فوم دهد کو چه که تس کل رن 





۱۱۹ دیو‌ان صالب 


وت زب سس شرع رز زر سروس سیر ات اس سای ی باتوی ور سیسات ی م٩‏ ی 





۰ ۶ (فه ل) 
جه عحب تیر خدنگ تو گر از دل گذرد؟ راهرو گرم چو گردید 7 2 
دامن تیغ زخونم شرر افشان: گنل تاازین شعله حه بردامن قاتل 1 
داغ نا حند هان در 3 مرهج داشد؟ عمسر آسنهة ما حند درسن کار 
سالك آن است که بنشیند و سبتار شود رهرو آن است که از قطم مراحل گدرد 
خن تا من و گوشة عزلت» هبهات جه خبال است که بروانه ز محفل 5 
رهرو عشق غم پبای سلامت نخورد از انم. تادنبه از انلبه دل. گدرد 
چشم سرت رد زان حد بة قیرزت دارد حسن از عشق یت وه عافل 8 
اهل دل فار غ از اندشه ساطل باشند عمر ادان به تسز حق و ساطل گدرد 
جه عحب صا لب ای دل به‌تماشای تو داد؟ 


که صدو بر زتماشای ۳۳ از 3 3 


۸ ۶ (ف» ل) 
هر کحا فصة آن طره و کاکل گکدرد موح آشفتگی از دامن سننل 


بط 


رد 


که گدذشته است ازین باغ» که تا دامن حشر عرقی شرم فقو تن افو ای و3 
دامنش در گرو خار ندامت! ماند شوخ حشمی که زعاشق به تعافل درد 


ننهم پای ارادت به حریمی که در او حرف طول امل و عرض نجتل گا 
گربه حسرت ما از سر افلاك گذشت سیل پرزور چو افند ز سر پل 
کشتی عقل» خراباتی این گرداب است . زهرة کیست دلیر از قدح مل 
س‌که در هر گذری راهزنی پنهان است. رشته از کوچه گوهر به تأمتل 
اگر از عسر گراننایه پیابد مهلت 
استه ان تشفت:ز تمیی هه و یل ود 


۳ 


ز‌ِ 


۵ 
مس 


۸ 5 


۱ د 
ی 


 ط‎ 


رد 


۳:۲ 
کلفت از مردم آزاده شتانان گدرد همجو سلاب که بر خانه‌ندوشان تدرد 
دبده هرکه نشد باز درین عرتگاه روز گارش همه در خواب برشان گدرد 


وس و هر ۱ 


غزلیات 


تست مس سس و سس ۱ 


خودشکن شهیبر توفسق مها درد 
تاج لعل از سر منصور هندش در سر 
هدک ایکا دو دستش نک اون 
فطع بسبوند به دلهای دو نیم ار 
دل دشمن به تهیدستی ما می‌سوزد 
رفت در بیحبری عهد جوانی افسوس 





۱۹۹۲ 
رفرف مسق ۸ سك از سر عمان گدرد 
حون سر داره سر هر که تاهان. کیره 
همچو ماتم‌زده کز طرف گلستان گذرد 
هرکه را ازنظر آن سرو خرامان گذرد 
که سك از سر خود پسته خندان گدرد 

برق حون ابر ازنن مزرعه گریان کدرد:: 


د حال جهان بالمم دور؟ 


مرگ بهتر زحیاتی که به هحران گدرد 


۳ 


روز وشب بر من مهحور به تلحی گدرد 
تلخی و شوری وشیرن یآب ازخالك است 
زندگی را نود جاشنیی بی مستی 
مال خود را نکند هرکه به شیرینی رف 
روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان 
راحت و رنج به اندازة همم می‌باید 
تا به کی در تن خاکی؛ که شود زیر و زیر 


عبد و نوروز به رنصور به تلخی گذرد 
از سر تنگ شکر مور به نلخی گدرد 
عمر در عالم برشور به تلخی گدرد 
جر ال باغ به انگور به تلخی گدرد 
از سر شهد چو زنبور به تلخی گدرد 
چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد 
شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد 
روز ما همجو شب گور به تلخی گدرد؟ 


تلخی مرآ شود شهد به کامش صائب 


هر که زین عا 


۳۳۹ 


بای س چرح نهد هر که زر سر م ی گدرد 
جگر شیر نداری سفر عثق مکن 
در پیابان فنا قاقلة سوق من الست 
دل دشن به تهیدستی من می‌سوزد 


رشنه حون بی گره افند و م ی گدرد 
سبزة نیسغ درین ره و من م ی گدرد 
کاروانی که غبارش زخبر می‌گذرد 
برق ازین مزرعه با دیدة تر می گدرد 


که به يك چشم زدن همچو شرر می 


ط 


رد 


۱۹۱۸ 





اوی تشر قدح شبنم ست 
غنحه زنده‌دای ک تذل شب تست 


دسست دامن یال لو 5 محض ی 


جون صدف مهرخموشی نزندیر لب خوش؟ 
سجن صانب بالیزه وی لوگ 


۳۳:۵ 


روز گار طرب و نوت عسم م ی گدرد 
خواب آسودگی و عر صه هستی » ههات 
چه کند عرصة ایجاد به دلتنگی ما 
ماه و خورشید نتابند رخ از سیلی عشق 
هیچ کس فیست که در فکر دل خود باشد 
لب لعل تو به این آب نخواهد ماندن 


این حه چشم است که از غمزْة بی‌زنهارش 


۶ : ۳ 
حبا نب از اهل جات می ندرد ۳ سین ف 


ت 1 ۶ 
انچه براننه از ف ی احرد مه 2 


۳۳: 


از مان تیغ برآور که زان هن 2 
فافلان پشت به دیوار فراغت دارند 
می‌ کند خواب فراعت به شستان عسدم 
می‌شود رو به قفا روز قیامت محشور 
۵ سافتان. ارم .ول دقتق اه ها 
تتوان طوطی ما را به شکر داد فریب 
1 ازال دلبر محجوب که در پردة شب 
گرحه باشد به هوس» عشق به از عقل نود 
از تضهان. کتدوان سستت: دش اسان 


بان یوار تا نی مه لگ 
فیضء"بی است که ازجوی سحر می گدرد 
عسر کل در قدم ناد سحر م ی گدرد 
که سخن دوه یا نب سا کر م ی گدرد 
ماتم و سور جهان زود زهم م ی گدرد 
صیح از ین مرحله با تیغ دودم می گدرد 
سجن از صحرای عدم می گدرد 
سکته را حکم به دینار و درم م ی گدرد 
عبر مردم هبه در فکر شکم می گدرد 
دور فرماندهی خانسم جم م ی درد 
آب تیم از سر آهسوی حرم می گدرد 
وقت پیراش گلزار جهان می‌گدرد 
عمر هر حند که حون آب روان م ی گدرد 
هر که اینحا سبك ازخواب گران میگدرد 
جون شرر هر که (تقینا نکر ان م ی گدرد 
همحوتیعی است که‌برسنک فسان م ی گدرد 
سخن از چاشنی کنج دهان می‌گذرد 
روی یوشیده ز آیینْه جان می گدرد 
تیر هرچند بود کج زکمان میگدرد 
شبنم ماست کزاین ریگ روان میگدرد 


عرلیات ۱۹۹۹ 
صاف‌شو تا همه خوبان به رضایت باشند. در گلستان» سخن آب روان میگدرد 
صالب از شرم برون]» که‌درین بكث دوسه‌روز 
نوت خوبی ال غنحه دهان م ی کدرد 
۷ 6 (2. مر ل) 
کعبه از کوی تو لتيك زنان می‌گدرد زمزم از خالك درت اشك‌فشان میگذرد 
با همه تار تعلتق که در او محبده است مه 0 نیم نسن از سر حان م یدرد 
قصته خنجر الساس مگوید به ما که در اینجا سخن از تیغ زبان می گدرد 
رت ازمد-عدانل خون‌مر | خو اهد خواست 
باغبان کی ز سر جرم خزان می‌گدرد؟ 

۸ (ف» 3ء مر ل) 


غنجة راز مرا آه به ناخن واکرد خندهة جال» گریان مرا رسوا کرد 


گرب تلخ مرا حنده او شیرین ی اه ۵1 مرا ان او . رعنا 3 


شعلة4 حسن» حگر سوخته‌ای می‌طلسد ععن دوش قفخهان نت وش ادا درد 
بر اي ناد صا مژده به طفلاق هوس! که در باغ نوی سبزة خطّش وا کرد 
برو ای زورق بی‌ظرف حباب از سر اشاث. موج لنگر نتوانست درین دربا لرد 
در هواداری آن زلف کم از شانه مباش که سر خود همه را در سر این سودا 

صائب این تازه غزل را زو هر کس که‌شند 

از سوبداش به محموعة دل انشا کرد 

۳۳2۵ 

دولت از دیدة بیدار طلت تا ناه کرد گر به چود شمع نهان در دل شب بان 3 
نیست جون بكث دونفس بیش ترا بهره زعدر همچو صیبح‌این دو ننصس‌صرف‌طرب باید کرد 
صبح صادق شود از مشرق سودا طالم سخن راست ز دیوانه طلب داید کرد 


و وی 





ی جومر ج ی وچ ریت .بت و #پنتد 


۱۹۹۰ دیوان صائب 


استحوان حای طبأشیر نلرد فیس 2 


شوخی طفل یکی صد شود ازرو دادن 
ریزش ا نس ان ت فشردن مو قوف 


را سس هر حه اظهار ی 3 ر رب گّ د 
افو بی‌ادبان را به ادت اند 5 
از کریمال چه ضرورست طلب باید. کرد؟ 
خصم معلوت جو شد تر لك غضت اند کرد 


هست در خاطر ۳1 داعبه دخت حوان 


صانب از مسر خرابات طلب دا اس 0 


۳۳۹۵۰ 


خوش را پیشتر از مرگ خبر باید کرد 
یش ازاد دم که شود تکمة ببراهن خالك 
حاصل کار جهان عسیر پشیمانی دسست 
نسی جند که در سینه برخون بافی است 
پیشتر زان که شود کشتی تن پا بر داب 
سیر انحام در آیینة آغاز خوش است 
تامگر اختر توفیق فروزال گردد 
پیش از ان‌دم که رمسن قا کل خار احجل 
تا گل ابری از اتام بهارال بافی است 
به رفیقان گرانبار نردازد شوق 
فکر حان در سر عشق ره خاطر بارست 
قشم و و روز 7 نود موه تا 
تئو ال راه وه را بت عصا طی ۵ 
شارع قافلة فیض بود رخنه دل 
برتو عارشی نعل در اتش دارد 


مادر خالد به فرزند نمی‌بردازد 


در حضر فکر سرانجام سفر داید کرد 
و ۳ ازین خرفة ۹ نوی در داب 9 
فکر شعل ۳۹-1 و کار و کت دا دك 
صرف افعان تیش ِِ 1 سستضر با دلگ ك 
ٍِِ : ِ « ۱ ۱ 
گشتی فکر درین بحر خطر باید کرد 
دام ها تسیر ان 3اه نظر بادد کرد 
هم حند ره هر شام و مستگر دا داد 5 
دامن سصی؛ میان بند کمر باید کرد 
ش نع حوش ی ز گهر و ول 3 
از کتراشارخ این راه بقطسلو. دا بل 1 
دهنی تلخ به امتند سر داند 3 
یج محرابت ز رخسار حجو رر با رد 2 
روی در منزل و ماوای پدر باید کرد 


9 


صابت از هردو حهان فطع نظر دا دك 2 


غرلیات ۱۱ 


۲۳۹۳۱ 


فقر پوشیده و شمشیر برهنه است یکی 


از گزند می بی‌جوش حدر باید کرد 
از قاتا وم, لستا خاموش حدر ناید کرد 
از خط و ختا رن نا گوش حذر اد کرد 
چون رسد کار به آغوش حدر باید کرد 
از فقیران شایوش حدر باید کرد 


و مت که وا برش تفن هاگن 


۳۳۹۲ 


نوبهارست سرانجام زری باید کرد 
زر به زر هرکه دهد نیست پشیمان شدنش 
پیش ازان کاین دل صدپاره پریشان گردد 
ی‌سبا(ب 


رم 


0 حو داقوت مگر ی نو گوهر 39 


ببش ازاز کاين قفس تنگ بهم درشکند 
حون 0 ناله دا ی وت و 
گر به خاکستر شب آینه روشن نکنی 
لاابالی است حقبقت همه‌جا می‌باشد 
جون به بی‌حاصلی آزاد توان‌شد حود‌سرو 
تا به ی خرج تماشای جهان خواهی شد؟ 
جای رحم است به آشفته دماغی کاورا 


از سفر کرد ظاهر 


به خرابات ز مسجد گذری باید کرد 
تقد جال صرف ره سیمبری باید کرد 
فکر شیرازة موی کسری باید کرد 
سر فدای قدم راهبری! باید کرد 
سالها خدمت روشن گهری باید کرد 
خفتگان را به سرپا خبری باید کرد 
فکر بالی" و سرانجام پسری باید کرد 
"نقل این تلخ دهانال شکری بابد کرد 
صیقل از قامت خم هر سحری بابد گرد 
به خرابات مغان هم گذری باید کرد 
چه ضرورست تلاش ثمری باید کرد؟ 
در سرانجام خود آخر نظری باید کرد 
زندگانی ده اههد کت نت .3 
تخت ۵ بان تسام 


با دس ازخو ش حو مردان سه‌رق داید کرد 


«- س» م» د: سیمبری» متن مطابق ن, ۵» ههء ل. 


۱ دیوان صائب 





۳۳۵۳ 


دل چون آینه را تار نبی‌باید کرد 
عارفی را که پر و بال فلك جولان نیست 
می‌رود زود برون از ته با گرسیٍ دار 
تا توال بود خمش» چود قلم از بی‌معزی 
می‌رسد نامه سربسته در اینجابه جواب 
نقطه در سیر و سکون تابع رمثال بود 
هر که برخودنکندرحم» بر او رحم جفاست! 
از در حق به در خلق مبر حاجت خود 
از تهی معز طمع بند زبان نتوا داشت 
رتبه حسن یکی صد شود از دبدة با 
هنز در تایه عسن. تیار قدم امتیت 
دکر خالص بود از بند علایق رستن 
تا دولب تیغم دو دم می‌شود از خاموشی 
مکن آن روی عرقنال ز عاشق ینهان 


پشت بر دولت دیدار نی‌باید کرد 
سیر در کوچه و بازار نمی‌باید کرد 
تکیه بر دولت بیدار نمی‌باید کرد 
سر خود در سر گفتار نمی‌باید کرد 
ورد کل بش حق اظهار نمی با دد 5 
شکوه از ثابت و سیتار نمی‌بابد کرد 
باده تکلیف به هشیار نمی‌باید کرد 
شکوه از بار به اغیار نمی‌باید کرد 
#- آبینه ز دیدار نمی‌باید کرد 
سیر بی نقطه چو یر گار نمی‌بابد کرد 
ز زار نمی‌باید کرد 
دهن زخم ۳ نمی‌بادد کرد 
ظلم بر تشنه دیدار نمی‌باید کرد 


وش ۰ 4 4 


صاثب از آب شود آتش سرکش معلوب 
جنگ با تس هموار نمی‌ناند کرد 


۳۳۹۵ 


روی آیينهة دل تار نی‌باید کرد 
از پربشان سخنی عمر قلم شد کوتاه 
بالش نرم؛ کمینگاه گرانخواییهاست 
ای گل از آتش اگر خط" امان می‌خواهی 
با متاعی که به سیم و زر قلب است گران 
بوسه گرنیست دل‌خسته به‌پیغام‌خوش است 


ابر رحمت نبود قایل هر شوره زمین 


پی تسسصص یه 


پشت بر دولت دندار" نمی‌باند کرد 
زندگی در سر گفتار نمی‌باید کرد 
تکیه بر دولت یدار نمی‌باید کرد 
خنده بر مرغ گرفتار نمی‌باید کرد 
ناز وسف به خریدار نمی‌باند کرد 
زندگی تلخ به بیمار نمی‌باید کرد 
ناده تکلیف به هشبار نمی‌باید ۳ 


0 س, د: نیست هرشوره زمین قابل احسان بهار» من مطابق ت و چاپ مدراس. 


تس« سب دب دب س-ببابببباب-س ۳9 


غزلیات 


دردها می‌شود اکثر ز طبییان افزون 
از رخ تازه زند خون خریداراد جوش 
بر لباس است نظر مردم کوته‌بین را 
بی‌نگهبان حو شود حسن خطرها دارد 


عم خود عرض به عمحوار 
جنس خود کهنه به بازار 
سر خود در سر دستار 
ار را دور زگلزار 


دل ۲زادة خود را جو خلال صائت 
تفت درهسم ی 


«۳۵-۵ 


خنده چون کبك به آواز نمی‌باید کرد 
اک فد زانو دهد آیینة شبنم را جای 
گوهر راز به غماز سپردن سم است 
خبه 3 فلكث حبای برافشانی نست 
نوی کل در کره غنجه برشان نشو د 
هیچ رنگی ز سیاهی نبود بالاتسر 
کار سیلاب کند ریگ روان با بنیاد 
جشم در خانه پر دود و دن سم تن 
چون ز خط قافلة حس شود پا به ر کاب 


خویش را طعسه شهباز 
روی ینهان ز نظرباز 
باده در شیشه شیراز 
ظلم بر شهیر برواز 
پیش عماز دهن باز 
ای نوی فسو نساز 
تکیه بر عالم ناساز 
پیش زشت آینه پرداز 
یت تخود از ۵ کی سار 


دهن از حرف بد و نيكك جو بستی صاثب 
هیچ اندیشه ز غساز نی‌باند کرد 


۳۳۵۹ 


رو نهان از دل بی‌کینه نمی‌باید کرد 
در جوانی ز می ناب گدشتن ستم است 
می‌توان تا گره زلف پریشانی ساخت 
می‌برد دبده بی‌شرم طراوت: رسد او 
تا به اکسیر رباضت نکنی خون را مشك 
تشنه چشمی غم همکاسه ز دل می‌شوید 
تیغ بر مرده کشیدن زجوانمردی نیست 


انقدر ناز به آینه 
شنبة خود شب آدینه 
دا مه ویو | گکره سینه 
حلوه ی‌برده در آسنه 
خرفه چود نافه ز یشمینه 
ناده در جام سفالنه 


غیت مردم بیشینه 





۱۹۳۳ 


نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌بابد کرد 


نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌بابد کرد 
نمی‌بابد کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 


نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 
نمی‌باید کرد 


ی 


۱۹ 


می‌کند فاش زان راز نهان را صالب 


ور 3 محرم کنهنه نمی‌باید درد 


9 


۳۳۵۷ 


رخنه‌هایی که مرا در حکر آن مزگان کرد 
این طراوت که کل روی ترا داده خدا 
گوی‌خورشید به‌خون‌دست زآسایش شست 
سرمه خامشی طوطی فادها کب کی 
تخم امتید من از سعی فلك سبز نشد 
هیچ جا زیر فلك قابل آرام نبود 


زرهی نیست که بتوان به قبا پنهان کرد 
می‌تواند نفس سوخته را ریحان کرد 
حسن روزی که سر زلف ترا حوگان کرد 
س که نظارهة او آ"نه را حبران کرد 
دانة سوخته خون در حکر دهقان 3 


این صدف گوهر محبوس مرا غلطان کرد 


غوطه در خون شفق زد زندامت صائب 


هر که حون تن زر فلك خندان کرد 


۳۳۸ 


حسن روزی که صفآرابی آن مزگان کرد 
پیش ازین گر به‌شکر پسته نهان می‌کردند 
سکع :عوقو ات وی 
داد قرافیت ج سر سر خود از بی‌معز ی 
چه ضرورست به تدییر کنی مشکلتر؟ 


لب نو خط" تو در پسته شکر پنهان کرد 
هر که را حلوةه مسنانه او وبران 3 
هر که چون پسته درین‌بزم لبی خندان 2 
مشکلی را که به تسلیم توان آسأن کرد 


هر که کِ ایر گرم کرد حو درا صا اب 


در حصفت به همه روی رممن اختیا ِ 


۳۳۵۵ 


از تیش منع دل بی‌سر وپا نتوان کرد 
تتوان آب گرفت از جر تشنة تیغ 
با گهر از صدف بوچ گذشتن سهل است 
تن حه باشد که دریغ اشبت ان ۱۵۱ 
سد" آیینه ترا پیش نظر تا باشد 


دل ز دلدار به تدیر حدا نتوان کرد 
دوجهان حیبست که در عشق فدا نتوان کرد؟ 
استخوال حیست که درکار هبا نتوان کرد؟ 
چون سکندر هوس آب مقا نتوان کرد 


غز بات 


متا 


شود از سجدهة حسق آینه دل روشن 
در حریسمی که کند دلبر ما دست لند 
صبح در خون شفق می‌تید و می گوید 
نگدری تا زسر دانة دلا حون بر کاه 
۱ 


۱۹۳۹۵ 


بی فسد خم, شده این نی جلا توان کرد 

چیست پیراهن بوسف که قبا نتوان کرد؟ 

که تفس راست درین تنگ فضا نتوان کرد 

دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد 
خار ملامت صائب 


۰ ع 3 

قطم امتت: اشوین بدو. اتوان. .3۲ 

صبر را حوصلة جنبش مژگان تسو نیست 

دلم از رشك تماشابی او برخون است 
خرد سست ن]دم را به رشان بتدار 
نگدری تا ز سر هستی ناقص چو حباب 
ای سا 3 که مردی سبر انداختن است 
نفس درق درین وادی خو نحوار ان 
عقده‌ای نیست درین دایرد بی‌سر و پا 
دهن از خبت شو با که مانند صدف 
تا چو کشتی ننهی بار رفبقان بر دب 
ِِ 


در 23 ال 


(ف» ل) 
راه باریكث جو افتاد گذر 
که‌به این بدرقه ازخویش سفر 
سر آزین فلزم خونخوار بدر 
به شحاعت هبه‌جا دست بدر 
از تمتای جهان زود گدر 
که ز هم باز به با آه سحر 
آب را بی‌دهن پالك» گهر 
پنجه در پنجه دربای خطر 


اشتین 


_ ۵ 
سم 


هر ژر بت ٍِ_ ی 


0 ۳ خرابات سفر نوا 3 


۲۱ ۶ (2» ب هه ل) 


۰ ۰ 5 ۳ "۳ ۰+ ِ 
مش‌ازین و تتوان کرد 


۰ ف ی ِ ج ۴ 
دامن قولندنا نسنه ال:سجت کر فوت 


انقدر کز تودلی حند مود شاد» س است 


شرر کدت ده دك جشم زدن می‌مرد 
۰ ۰۰ ۰ ۰۰ که ۳۹ 4 1 
کت زا 


همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد 
سابهة سال هما را به ققس نتوان کرد 
زندگانی نه مراد همه کت وان ورد 
نکه ار دوستی اهل هصوس تتو اد کر ده 


تركك وصل شکر از بهر مگس نتوان کرد 


۲- ب؛, 4 هء ل: عدر درپیروی 


سس و سا رس سر و متسيس و سس وا ۳ ترس موسر سییر و یت تس سس ساوسو اسر سب مر سر و ی ات ی ات ات و5 7 ات ناوارس وب تا ان سس رتست و اس سس و سا سیب سا سس تا یس یت ات سس سر سای ۳ سم ام سس ات روا لا سس سیم تب ۲ص ام پوس بت رخا مسآ 


صا لب از طول امل و هوس کوته دار ۱ 
۹5 درا بن؟ دام نجز صبد مکس : تنوان کر ده 
۳ ۶ (ف» ل) 
دعوی بوسه به آن غنحه دهن نتوان ثرد در مین چون نبود هیچ» سخن نتوان گرد 


نسن. که تقردت. هون آب شدن د سم فك 0 گرم به ال سیب دفن : نتوان کرد 


بش 
ی ۰ 4 


خلوتی نیست که خالی زسخن‌چین باشد 
ای که | تقو گل داشته‌ای دست از دور 
دعوی خون من و وعدة دلدار بکی اسن 


پیش آیینه دا ی رن نیج 
وین و سال کهن نتوان کرد 


هر کحا خامه صانت : اید مسر حرف 
سخن‌از خسر و [و|اشکار [حسن ۳ 
۳۳۳ 


مور خط رخنه در آن لعل شکریار نکرد 


تا حیا قطم نظر زان گل رخسار 2 


2 هس عزح< غنحه دصو دسر » نم ۳ رده ۳ ۳ 


رفت جون آلله هر بد گهری دست بدست گوهر ما ز صدف روی به بازار نکرد 
چشم بر شربت خول دو جهاد دوخته است خوش را ( بی‌و اسطه سمار نکرد 


توسف ما به تهیدستی کنعان درساخت جنس شود چون دگراننکهنه به بازار نکرد 

هر کسی گوهر خود را به خریدار رساند 

صاب ماست که پروای خریدار نکر د 

۳۳۹ 
تا ۳ به من شعلة دیدار حه کرد 
که به ۲ ب گهرم سردی بازار چه کرد 
سر منصور به آرامگه دار چه کرد؟ 
گربگویم به‌م ن آن‌غمزة خو نخوار چه کرد 


برق را در نظراآور به خس و خار چه کرد 
گر بگوم» رود از دست صدف گیرای 
مبوه‌جون بحته‌شود شاخ براو زندان است 
هدف سوزن الماس شود بردة کوش 


یت ات بویت تاد توص مچ مت :بت سس مس 


ب» ل: کونه کن 0 
۳ - فقعط ف: سخن ازخسرو افکار نشوان کرد. گره این مشکل به‌دست استاد گلجین معانی گشوده شد. ایشان بس از 


دقت در دست» در حاشبه نو شته نو دید : حسن هم صفت افکارخسر و دهلوی و هم تلو بحا اشارت‌است ده‌حسن سحزی‌دهلو ی . 


غر لیات ۱۳۷ 


از ترشروبی گردون گله بی‌انصافی است خندة برق شنیدی به خس و خار چه کرد 
سر به دامان هارست رل خواب ترا تو حه دانی که به‌من دیدة بندار حچه کرد؟ 
غافل از خوش ه‌ای نیم نفس » حون دانی 
که تمنتای تو با صاثف افکار حه کر دا 


۳۳۹۹۵ 
سیل را در نظرآور که به ویرانه حه کرد تا بدانی به من آن جلوة مستانه جه‌کرد 
هوشیاران جهان راه بیابان گیرند گربگويم که شبآن نرکس مستانه چه‌کرد 
در و دیوار ز شوق تو ندارد ارام بارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه‌کرد 
تور اهر رس مت ر تن سای مان دای 9و0 بچه 3 
طافت سیلی اخوال نود بوسف را خط بیرحم به رخسارة جانانه جه کرد 
می‌کند يكث دل دیوانه جهان را پبرشور ‏ ارب آن زلف به‌چندین‌دل دبوانه چه‌کرد 
بوی گل بار بود بر دل روشن‌گهران. شمع با بال و پسرافشانی پروانه چه‌کرد 
خواب را بستر بیگانه پبرشان سازد حان ۲ گاه درین عالم بیکانه حه کرد 
تست کیایسن شحست :2 م: با لته .وا بالب نازك او تا لب پیمانه چه کرد 
نود ر شوخی او نثه صدف گردون تنل در دل تنک من آن گوهر نکدانه حه کرد 
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست زاهد خشك ندانم که به شکرانه حه کرد 
سل بردامن سبحر | نگذشته است ثرا ۳ جه‌دانی که به من حلوه مستانه جه کرد 
کف ساقی ید بیضا شد ازین می صاثب 


پارب آن بادة ب‌سوز به پیمانه چه کرد 


۳۳۹۹ 
سبر حسن خود اگر در دل ما خواهی کرد سقر آننه را رو به قفا خواهی کرد 
گر بدانی که چه مشتاق به آغوش تواد نامه شوق مرا ند قا خواهی کرد 
تو که در سانه آسنه نداری آرا در دل و دیدة من خانه کحا خو اهی ود 
ففت: نار کت ازان هه مان ره اس رحم ای بر دل صدیاره ما خواهی کرد 


س, د: با این دل‌افگار... » متن مطایق اصلاح صائب درنسخدٌ مء ونیزچنین است در ل. 


دیوآن صاب 


۱۳4۸ 








بارخ ساده کنی خون دل پثر کاران را در زمان خط شبرنک حها خواهی کرد 
پای سیمین مکن آلوده به هر نقش ونگار گر گذر بر سر خاكٌ شهدا خواهی کرد 
دل بی‌قد تو زندان فراموشان است 
صاّف دلشده را باد کحا خواهی کرد؛ 


۳۳۹۷ 


آن که نت من مخمور ز صهباً می‌کرد 
عفی نو مت رد سح ها بست فاشت 
دل پر خونم اگر آبله بیرون می‌داد 
در دل سحت نو تاش نبدارد» ورنه 
از خط سبز چو موم‌است‌کنون نقش‌بدیر 
عاففان را سر الق شین وین هر شا 
5 که ج ر دستش دفتادع: قزی ۳ 
داد آن عهد که خون درقدحم گر می‌ریخت 
می گشاید نظر از دور به حسرت امروز 
شب که از تاب می آل جهره برافروخته بود 
دل سنگین تو خون می‌شد اگر می‌دبدی 
لب جان‌بخش تو از خالك قيامت انگیخت 
آن که می‌گفت که دريردة کفر ایمان نیست 


لب نتوین ترا این اشنا 
از گهر بادبه را دامن درا 


۳۳ 


م۱ ان له ,فاد نهنتا 
دل سخت تو که خون در دل خارا 
زیر با گر نظر آن قامت رعنا 
دیدمش دوش سر شیشه به لب وا 
به نکّه کردن دزدبده گوارا 
آن که گستاخ ترا بند قبا وا 
شمع بال و پر پروانه تمنتا 
که فراق تو چه با این دل شیدا 
روح اگر در تن خفتاش مسحا 
روی نو خط" ترا کاش تماشا 


صاثب‌از خو اجه مدد خواست درین‌نازه‌غزل 
که در اسای سحن ی مسححا می کرد 


۳۳۸ 


از دو عالم دل اگر رو به سویدا می‌کرد 
ساده‌لوحی که به دنبال دوا می‌ گردد 
بر چراغ نفسش دست حمایت می‌شد 
تازه گرداندن ارام سقر مطلب سود 
رز فتاه بر این راه نمی‌شد کوتاه 


سیر برگار دربن نقطه تماشا 
کاش دربوزءة درد از در دلها 
برق ار با خس و خاشاك مدارا 
روی در ساحل اگر موج ز دریا 
دوری کعبة مقصود چه با ما 


و ۱ 3 
هم رو 
ار 3 
5 


۳ حبو ان که ان ز ساهی م 
تا راخ از دور ری 1 ر اه سر ۳ می « فت 
۰ 4 ۳ 4 ۰ ۰ 2 
ی ی ی تا و 
1 اف ۱ 21 ۱ 
۳ 
باه ۱ شوه لیر | ام تسوا 
منتت حان مکش از خلق له درشب خفتاش 


غز لیات ۱۹ 


نود آماده اک رو به سو ددا کرد 
توشه در کام نخستین ز کم وا مرک 3 


آنل که گوهر طلب از سینة دربا می‌کرد 


ک) رد 
۱ 
ورنه تسییسح خود از آبلةٌ با می‌کرد 
جلوه از خجلت جان‌بخشی عیسی می کرد 


هر که از کا 


اس از یت سجن و امد تحسین 
‌ِ سیر و ۱ رد رب دی ۰ 369 
صالبت‌ان روز که این خو ش‌غزل ان می در ۵ 


۳۳۹۹ 


بی‌تو گر شاخ گلی دیده تما تاش 5۱ 
کل صدباره ما دفشر ۳ و امی کرد 
وصل حاو ند حجات نظر گاهی ی 
ت رخسار تو انگشت‌نما بود آن روز 
7 ناز نو ان آب مروت مبی‌د اشت 
گرچه دل روز خوش از گلخن افلاله ندید 
حسن خود را ار از چشم تشر ما می‌دد 


صا لب از لطت خرن 


مشق نظارة آن قامت رعنا می‌کرد 
آتش لاله حه با دامن صحرا 3 
قطرة ما ستری کاش ز دربا می‌ کرد 
که فلك هماله آغعوش مهتا 5 
گربه بر زندگی خضر و مسیحا می کرد 
انقدر یبود که آیسه مصفتا می‌ کرد 
آن ستمکارة سالك چه با ما می کرد 


ند م2 علی دی ا تساه وا مسا 


۳ حا و ِ ۱3 
۳3 ی مس ی ۳ 


۳۹۷۰ 


از نفس سوختگی ان لب بای شد 
ای برد دل 0 


سیسات سح وت سس ساست ریس س ت ح حا ات تست سر ویس سووم ری سب شتسد سس موس اج دا زج مت مرس 


بت مقطع با ده : 


۰ ۰ ب ۰ اس ۶ 
می‌شنید ازلب شیرین سخنی گرصائب 


عشق در بردهة زنگار تساشا می‌کرد 
گوهر ما که تلاش دل دربا می‌کرد 
رخنه‌ای نود که در کنند منت 3 
شوق چندان که پر و بال مهیتا می‌کرد 
ورنه دبوانةً من روی به صحرا می‌کرد 


سنگك را تيشهٌ من آینه سیما می کرد 





۱۳۰ دبوان صاثب 


تسس 








کاش يك بار نگاهی به ته پا می‌کرد 
هرطرف نافة دل بود که می‌ربخت به خاك هرگره کز سر زلف تو صبا وا می‌کرد 
به تو می‌داد خط ندگی سوست را گر ترا دیدة عقوت تماشا می کرد 
مردم از عشق مراد دو جهان می- و 
صاثب از عشق همان عشق تمنتا می‌کرد 


آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش 


۳۹۷۱ 


در جمن جلوه‌گر آن قامت رعنا می کرد 
کت نمی‌سود تماشای غزالان مانم 
در نظر داشت تماشای خط سبز ترا 
دل به سررشته عیش دو جهان می‌پیوست 
پیرهن چالك برون آمده بودی امروز 
هر سر خار مرا نشتر الماسی بود 
ت_ عریان ترا دید و ورق بر گرداند 
گر نمی‌شد دل بیتاب من از غیرت آب 
داشت تا گوهر من در دل این دربا جای 


نالاه فاخته را سرو دوبالا ۱ 
5 ما وا که درین نادبه بیدا را ۱ 
خال روزی که درآن کنج دهن حا و 
سر اگر در سر آن زلف چلیپا می‌کرد 
تا سیرداری من 7 سل یا وی در 
آن که دایم ز خدا عمر تمتا می‌کرد 


ساحل از آب گهر جلوة دربا می‌کرد 


صا لب این 1 حاول شیر از که کفت 
بل ان هم نکنند [ نحه مسحا 3 


«۳۷ 


۱ حمب ۳ جاشنی نیع تتض ار رن کوج 
کشتی حوصله طوفانی شبنم می‌شد 
می‌شد از غیرت آیینه دل عاشق آب 
این زمان ناز هما می کشد از سانة حعد 
صفحةٌ روی ترا دید و ورق برگرداند 
تشر زان که دهد خامه به دستش استاد 


ی( 


0- م: اقامت 


ز آب حیوال به لب خشك فناعت رم :3 
گل اگر از رخ او کسب طراوت میک د 
حوبی معنی اگر حلوه به صورت ون در 3 
ی‌نبازی که دوصد ناز به دولت می‌کرد 
کاش برربگ روان طرح عمارت! می‌کرد 
ساده‌لوحی که به‌من دوش نصحت 5 
الف قامت او مشق قیامت هو 3 


من خی و سح سر اس وت وس مت میت سر نی و 


غز لیات ۱۱۳۱ 


۱ ٩ 


و یسرک هرور وب سای سوبس تج سم - چا 


در نظر حلوة خمازة ٍ_ را 


بیلب لعل تو صاب المی دا 


شنیت. کیه: کان 


۳۳۹۷۳۲ 


از خموشی دل روشن گهران بح ود 
گرد غربت ز رخش بحر کند باك اآخر 
می‌فزاید گرهی بر گره مشکل دن 
نیست يك‌جرعه درین" میکده بی‌خر جر 
دایم از خانه سرون دشن من می‌آب. 
تفش نکهت پیراهن بوسف دارد 
به زسال صحست اشراق ندارد حاحت 
عمر جاوید شود در نظرش مسوج سراب 
و ی مر وان ال 4 هار2 
حسن بر عاشق صادق نکند رحم که صبح 
در جهانی که تهیدست برون داید رفت 
کرد دخل کج احباب ز جال سیر مرا 
ندهد لعل تو از سنگدلی نم بیرود 


کوزه سربسته چو گردید می‌ناب خورد 
هر که در راه طلب گرد چو سیلاب خورد 
رشته جان اگر از چرخ چنین تاب خورد 
باده در جام کند عاشق و خوناب خورد 
۳ شیشه ام از زور می‌ناب خورد 
دل هر کس که 1 رال حاه دقن آب خورد 
ی دل خود درشب مهتاب خورد 

خضر اگرزخمی ازان خنجرسیراب خورد 
گرچه درخو 
خون زییمانه خورشید جهانتاب خورد 
ساده‌لوح ان که غم رفتن اسنات خورد 
تا به کی ماهی من طعمه زقلاتب خورد؟ 
مگر از حاه ز نخدان تو دل آب خو رد 


اب بودتشنه‌همان آب خورد 


2 حنل در 1 مس ششه ی و 5 الب 


خون حود ر دل ستاب جو سب نیمات حو رد 


۳۳۹۷ 


حند دل خون خود ازدوری احباب خورد؟ 
تسر اک ادن وه عیاض هام هن 
شود از زحم نمابان حگرش حو هردار 
تا یود دل صفا» نفس مکدر باشد 
بقراری زر جان حرصان نرود 
فتنه در سایه ان زلف سیه در خواب است 





کف خاکی چه‌قدر سیلی سیلاتب خورد؟ 
می‌حرام است برآن کس که بهداب خورد 
هرکه از چشمة تیغ تو دمی آب خورد 
دزد بدل جگر خویش به مهتاب خورد 
بر سر گنج نود مار و همان تاب خورد 
آه اگر باد بران زلف سیه تاب خورد 


۱ دبوان صائب 


وی . سست سورخ روت و وتات شرس نارای تالا نریم وی ی و و تسس و۳ 


روزی بی‌دهنان می‌رسد از عسالم غیب . کوزه سریسته جو گردید می ناب 


۳ ۰ ۰ ۰ ۰ سم ۱ 
ریك از حشمه سورل حه‌فدر اب خو رد؟ 


۳۳۷۵ 
روی دست از قدح و بای ز مین 
هرکه فهمیده نهد پا به زمین؛ پا 
بل آن به که فرب گل رعنا 
هررکه امروز غم روزی فردا 
و ارتات کرم بیش تقاضا 

ابر نیسانل کند از آب گهر سیراش 
هرکه صاثب جو صدف آب زدربا نخورد 


اوست عاقل که دردن عم لاخ صها زحو رد 
شاهد بخ هاست سکندر خوردن 
از دورویان نتوان داشت طمع بکرنگی 
نکند زحست ناامده را استقسال 


۳۳۹۷۳۹ 
جان ما تاب زهر زلف پرشان نخورد دل ما آب زهر چاه زنخدان 
می این بزم به خوناب جگر آغشته است طفل بی‌گریه دمی شیر زیستان 
تاصی شکند اسه خودسی را آب جون خضر زسرحچشمهة حیوان 
به تهیدستی و بی‌برگی خود ساخته‌ايم 
ط ره خم به خمش شب همه شب می‌لرزد 
نشود واسطه رزق جهان جون بوسف 
رزق ما تنگ زاندیشه بی‌حاصل ماست 


چون سر دار سر ما عم سامان 
که نسیمی به چراغ دل سوزاد 
هرکه بك حنددل خوش به زندان 
نان کسی می‌خورد ابنحاکه غم نان 

نیست سر گشتگی عشق به‌صاثب مخصوص 

کشتبی نبست درین بحر که طوفان نحو رد 

وف فرص 

سل؛ خوق اگر در دل خارا گیرد که چون مصل لیلی ره صعرا 
بوسف این گرمی دازارندیده است‌ه‌خوات مهر در کوی تو شب جای تماشا 
در"ه جون پرتو خورشید دلیلی دارد ِ 9 ات 


سوت وس سوم موی ی یحو معی ی تحت ی سم 


سدع 8 
مس 
‌ ۰ 

سس 
۳ 


نحو رد 
نحو رد 
نحو رد 
نحو رد 


و 2 


یت 


نحو رد 
نحو رد 
نحو رد 
نحو رد 
نحو رد 


نحو , د 


ما ما 
ما را 


(م ‏ 
م 


مت 


غز لیات 


ز اشتیاق لب میگون تو نزديك شده است 


گر نسگهبانی دل عقل عبث می‌کوشد 


که قدح پنبه به لب از سر مینا 


چرخ بیهوده خمی در خم صاب کرده اش 
دام گنحشك متا سیفن 0 


۳۳۷۸ 


زاهد خشك ز مسخانه جحه تدت گرد؟ 
کنج عزلت به پربشان‌نظران زندان است 
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس 
سرو از بر آك سرایا کف دربوزه شده است 
نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را 
تا نشوند به خو نابه دل دست دعا 
کوته‌اندش‌نری نست ز من عالم 3 
ب : 


دل رم کرده محال است ز خلوت 
به حه امد ۳ دامن فرصت 
که ز بالای تو سرمشق رعونت 
هر که درروی زمین‌خوی به وحدت 
جه خال است که دامانل اجایت 


غیر صاثب که به‌جور تو بدآموز شده است 


کیست این کاسة بر زهر به رعست گیرد؟ 


۳۳۷۳۵۹ 


هرکه در وقت حوانی ره طاعت گیرد 
تا به کی چون سگ دیوانه زبی‌توفیقی 
جون سرامد همه عمر به نافرمانی 
د ل‌هر کس که بدآموز به‌صسحت شده است 
می‌نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلق 
نور خورشده نظرند ز روزد شود 
هر که‌را دل‌سیه ازهستی این‌نشأه شده است 
گیرد از ببحگری عقل سر خود به‌دو دست 
۱- ف اضافه دار د: 


+ ۶ 9 ۱ ۰ 
حدبه ما نفس بادیه پیمایان نیست 


۲- س: مرا 


خط پاکی ز عرق‌ربزی خجلت 
۳ سرمابه یم مشخ فرصت 
چه تنتم از پریخانة خلسوت 
هرکه از بی‌بصری گوشة عزلت 
فیض صبح از دم شمشیر شهادت 


که دل ازسینة لیلی ره صحرا گیرد 


۱۹۳۲ 


گیرد 


وی 
ب د 


۱3 





۱۹ دیوان صاثب 


گر شود دبدة مردم ز تماشا روشن 
نست بالاتر اگر رتبة فقر از دولت 
می‌شود نقل محافل سحن شیرنش 
دست هر کس که چوخورشید زرافشان باشد 
می‌رود دست و دل از کار زنظارة تو 


اس برع ویو ری پوو سو مسج مر سروس خرس جات وت تفت هو 


در تم طوطی ازان که طلعت ی 
ِ 


و 


ِ 


همه روی زمسن را یه فراعت کرد 


دل هرکس که شود سخت زغفلت صائت 


۳۳۸۰ 


اثر آن غنچه دهن مهر ز لب بر گیرد 
دل مادرشکن زلف کند نشو و نما 
ما جو مینا سر گفتار ندارم به خلق 
مست عشق نو جه پروای ملامت دارد؟ 
عاشق از نیستی آیستن هستی گردد 
خلوت عشق کجاء نعمة منصور کحا؟ 


جگر تشنة خورشید به کوثر گرد 
طفل ما برورش از دامن محشر گیرد 
دیگری مهر مگر از لب ما بر گیرد 
9 شبشه به دامن محشر 3 
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد 
کیست ابن شمم پریشان شده‌را سر گیرد. 
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد 


جلوه گاهش خم حوگان حوادث بادا 
صائب آن روز که سر از قدمت بر گرد 


چه تمتع زلبش دیدة حیران گیرد؟ 
ندهد دست نوازش دل ما را تسکین 
سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمش 
خضر چون آب زعمر ابدی می‌گذرد 
اگر از جلوه کند زیر و زیر عالم را 
چون شود نکهت‌گل را چینآرا مانم؟ 
ناده در مردم بی‌مصز اثر یش کند 





هم سس ۳ 
0 


۳۹۳۸۱ 


اد ان :تیار فان گنر5 
دامن بحر کجا نج مرجان گیرد؟ 
جذبة موق تو آن را که گران یر 

از یت نیو بت زخم نمادال کرد 
یج ۳ ین ان رف حرامان» کر ق؟ 
گر به گل رخنهة دبوار گلستان گیرد 
طرفه‌شوری است‌چوآتش به‌نیستان گیرد 


پوس حاس دورو یوس سر و و رو سوت و . 


غز لبات ۱۵ 


خرده‌سان نگذار ند نبه حرفش انگشت مور را گر به کف دست سلیمان گیرد 
کار خس نیست عنانداری آتش حماب 
وه کشت سر راه به حانال ۱3 


۳۸۹ 


کیست دست من آزاده ز داران ۵ 
نفس سوختهاش شمطه حسرت 9 
بگدر از مردم خودیین که کند خود راگم 
خرده‌سان فلكث» خانه‌شماری حندند 


سرو را دست سکن ابر هارانل اه 
نی‌سواری که پی برق سواران گیرد 
زاغ 3 لش مارنگ قت از ای بت وا 
خار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟ 
هر که آیینه ازین آینه‌داران گیرد 
حه و باد ازین خانه‌شماران گیرد؟ 


شتا اهب ۰4۱ با »راهن یا ره 
ال تن سایه سیبرغ شکاران گیرد 


۳۸۹۲ 


تا دلی از کف ارباب وفامی‌گیرد 
گره ناز به ابروی تبستم بستن 
آن که چندین قفس از نعمه‌سرادان دارد 
شاه وی رون الماس تاره تن 35 


جز قلم کز سر خود قطم تعلتق کرده است 


صالب از فبض هو اداری 03 سحر ی 
لا 4 باغ سجن رنكت ر ما می رد 


بارها فال ز دیواد حیا می‌گیرد 
عنحه تعلیم ازان ند قا گناد 
کار بر « سلنل فتا تک جرا می گر د؟ 
که به تفرب سجن دست ترا می‌گیرد؟ 


«م 
ی 
۰۰ 


۳۳۸۹ 


شد فنا هرکه سر از تیم شهادت وا زد 
هر کسی حاجت خودرا به دری عرض نمود 
به ادب باش که سر در قدم تیم افشاند 
گر خس و خار تعلتق نود دامنگیر 
آب روشن که صفا در قدمش می‌غاطید 


تر نشد هرکه دلیرانه براین دریا زد 
دست دربوزة ما بر در استعنا زد 
چون حباب آن که درین بحر دم بیجا زد 
می‌توال خیمه چو شبنم به چمن هرجا زد 
دید تا روی ترا آینه بر خارا زد 


۱۹۳۹ 


دیوان صائب 





۰ 


خبر از خوش ندارد که به دولت یا 


صاثب از وادی دربوزة دلها مگدر 
که برشان نشد آن کس که در دلها زد 


1۳۸۹۵ 


قدم از صدق درین مر حله می‌داند ود 
فرض عین است برآزاده روان عزت خار 
سوخت هر کس بی‌ما سوخته‌حانان برداشت 
سیب ین تم و خم این مرحله را راه د گر 


می‌شود بزم می از لنگر تمکین بی‌ذوق 


می لعل از قدح آبله می‌بابد 


"مهر طاقت به لب پرگله می‌باید : 


قطره با چشم دربن مرحله می‌باید 
آب بر آتش این قافله می‌باید 
دست مردانه دربن سلسله می‌باید 
باده با مردم بی‌حوصله می‌باید 


صالب از خار به تعحیل گدشتن ستم است 


همه را بر محك آبله می‌باید زد 


۳۳۸۹۹ 


عشق ان نه 3 سوخته4 آدم زد 
در دل و جان ملك شور قیامت افتاد 
تن خایرن به: همان دنت ار اسان آ لسن 
من همان روز ز جمعیت دل وت 
چو نگل صبح به‌خون‌شست‌همان دم‌رخر 
برد از دست و دل تاجوران گیرابی 
شادی رد نیرزد به حرف آزاری 
پای خم را مده از دست به افسوق صلاح 
در شکنحه است زشورابة درا دایم 
هر که قدساخت دوتا پیش حق از هر بهشت 
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست 
گرچه جان‌بخش بود همچو مسیحا نفست 


مابه‌ور شد زدل آدم شوه عالم 
زان نمك کز لب خود بر جگر آدم 


مشت خاکی است که بر دیدة نامحر م ۱ 


که صبا دست در آن طترة خم درحم 
به حوشی یث دو نعس هر که درین عالم 
پشت‌بابی که به دولت 9 ادهم 


تشگ و دزم دابره نقش کم 


که مرا راه خرابات رد و محکم ۱ 


هر که چون دانة گوهر ز بتیمی دم 
بوسه بر دست سلیماد ز پی خاتم 
پیش آذ آنه رخسار نناید دم 


که فلك از ته این بارگران پس‌خم زد 


رد 


رد 
رد 
رد 
رد 
رد 


1 


رد 
رد 
2 
رد 
رد 


5 


رد 
رد 
رد 
رد 


2 


غز ثبات ۱۹۳۷ 


۳۳۸۹۷ 


قطره آن‌کس که بی آب به : ظلمت می‌زد 
دید تاروی تو» چون گل همه تن دامن شد 
این زماد نامه اخشارن کنهکاران ات 
گرچه روی سخنش بود به ظاهر باغیر 
سبر صحص ای شک رخیز ی کردم 


کاش خود را به دم تیغ شهادت می‌زد 
آذ که بر آتش من آب نصیحت می‌زد 
برروبی که دم از صبح قیامت می‌زد 
نمکی بود که ما را به حراحت می‌زد 
چون‌شکر» مور دراو جوش‌حلاوت می‌زد 
با دوصد دست به باطن در شهرت می‌زد 
گر به عستامه کسی کوس فضیلت می‌زد 


از بلندی-" نظر ود نه از سضری 
همست صاب ابر ش ط به دولت می‌زد 


۳۳۸۹۸ 


هر که در دامن اریاتب نظر دست نزد 
هر که چون صبح گشایش ز دل شبها بافت 
سیر چشمی است به‌خال لب شیرین تو ختم 
پی‌سفیدست شب هرکه صباحی دارد 
هرکه چون سرو نگردید درین باغ آزاد 
۹ نگاهی زتماشای حمالت قد کفترت ‏ 
خار تهمت» خلة برهن سوسف شد 
به زمین سیه هند که رفت از ابران؟ 
باش بیدار که ره در حرم کعبه نیافت 


غوطه زد در دل دراه به گهر دست نزد 
تا نفس داشت به دامال دگر دست نزد 
که به تلخی گدراند و به شکر دست نزد 
ای‌خوش آن‌شب که به‌دامان‌سحر دست نزد 
با دوصد عقدة مشکل به کمر دست نزد 
که دهم از موه‌ها دیده ترء دست نزد 
ام به دامان تو ای بالگ کهر دست 33 
که به هر گرنش و تسلیم به سر دست نزد 
دل شب هر که بر ان حلقة در دست نزد 


صائب این آن غزل سید معصوم که گفت 


,۳۳۸۵ + (2» مر ل) 


جه عح دل اگر از شوق جگر می‌بازد؟ 
پیش ما سوخته‌جانان که نظر می‌بازيم 


سس مصسس.ه 


۱- م: با خلق 


نقد جان را به سر شعله شرر می‌بازد 


حرف پروانه مگوید که پر می‌بازد 


پاس گفتار نگهبان حیات ابدست 
حون زفرهاد تگیرم سند جان سختی! 


آن‌کسی چشم و چراغ است نظربازان را 


۱۹۳۸ دیوان صائب 


شمع از تیززبانی است که سر می‌بازد 
من که از تاب غمم کوه کسر می‌بازد 
تشنه ما به لب بحر جگر می‌بازد 
که چو یعقوب درین کار نظر می‌بازد 


نیست امروز نظر بازی صاثب با اشك 
عمرها رفت که با 0 د وت می‌سازد 


۳۳۵ مد (ل2» ۵ ل( 


نیست ممکن دل آشفته به سر پردازد 
نست در خاطر سودازدگان فکر وصال 
چشم بیمار تو درم‌اندة تدیر خودست 
عاشق یال نظر اوست که در خلوت وصل 
صفحه روی تو اکنون که خط آورد برون 
محو در پرتو خورشید جهانتاب شود 
عیش شیرین نشود با نس گیرا جسم 
هر که در ترست جوهر ینش سباشد 


زال عقبق لب سب سیراب چه کم می‌گردد؟ 
دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد 


بید مجنود به سرانجام ثمر پردازد 
به چه دل غرقة دربابه گهر پردازد؟ 
فرصتی گو به من خسته جگر پردازد؟ 
چشم پوشد ز تماشاه به خر بردازد 
عجسی نثبست به اریات نظر : فربقا 3 
ره ی کل که زر پردازد 
هر که آیيِنة دل وقت سحر پردازد 
بی‌نوا ماند اگر نی به شکر بردازد 
مامتان مسر غرم باه 
دك نفس گر به من تشنه جگر بردازد 
هر که حون غنحه درین ي باغ به زر بردازد 


گرد ما فرد رواد را ِِ نت 
رهنوردی که به اسا 


۳۳۹۱ 
بلیل مست به گلزار نمی‌پردازد 
عشق با سحه و زار نمی‌بردازد 
هیچ با گردش پرگار نمی‌پردازد 


عاشق مجو سه دات او نمی‌بردازد 
رسمان بازی تقلید بود پیشه عقل 
هر که‌چون‌نقطه زاندیشه فرورفت به‌خویش 


زور بر اس صاف بارد صقل چسرح تا مردم هموار نمی‌بردازد 
کام آن‌کس بود از شهد سلامت شیرین که به اقرار و به انکار نمی‌بردازد 


ریت سر و سوت سر ی تا ی لس ای سای سر سک وس معا انا ی سس موی ی رم 


جزسات ۱۳۹ 


اس نم 


خسرش نبست زتعحصل هاراد» ورنه 
آتشی 1 جگر بلبل اگر هست» چرا 
۳ به آن آنه‌رو راه سک سافته اش 
اما دم است که کر ده 3 به‌اعحاز فعس 


گرم کرده ۱ 


گل به آرایش دستار نمی‌پردازد 
این جمن را ز خس و خار نمی‌بردازد؟ 
طوطی مابه شکرزار نمی‌بردازد 
عیسی ما که به سمار نمی بردازد 


ست جناد بیخبری صالب را 


که زگفتار لته ایند از نمی‌بردازد 


+ ۵ 


گوهر عکس لبش گر به شر 
۱۱۳ 
کوس شهرت زند ازخم چوفلاطون هرکس 
9[ 
نه زمستی! | ست نمك گر به ‏ شراب افکندم 
غلطاندازی حسن است که ات نو ان 


خواب محمل نود در ان افسانه 


نگرفته است کس آسينة خورشید به‌موم 


پرده برروی خود ازموج سر 


دٍ (ف) 

کله عیش, می از جوش حباب اندازد 
خرد آن به که سیر پیش شراب اندازد 
خشت بر گیرد و از دست کتاب اندازد 
دفتر عقل همان به که در آب اندازد 
چشم تا چند به روی تو حیاب اندازد؟ 
ان۲ اندازد 
بخت‌کی گوش به افسانةً خواب اندازد؟ 
جون به رخسار تو مشتاطه نقاب اندازد؟ 


صائب از بحر به يك جرعه برآوردی گرد 


در خور ظرف توء سافی حه 


۳۳۹۳ 


باد اگر پرده ز رخسارة بار اندازد 
آب آبینه ز شرم خط او چون خس وخار 
رم هکس پر و3 خیوییی از ۳ 
زلف رخارة خورشد شود شبکیره 
پیشگاه حرم و دیر گریبان جالك است 


گر مرا حوصله فقر نباشد چه عجب 


۱- فقط .ف: به مستی» اصالاح شد. 


لرزه بر دست نگارسن هار اندازد 
هرنفس جوهر خود رابه کنار اندازد 
هر سر سال به رخسار بهار اندازد 
شوق اگر سایه براین مشت غبار اندازد 
تا کجا عمزة او طرح فان 309 
که تهیدستی» آتش به حنار اندازد 


- ایضا: شراب متن تصحیح قیاسی است. 


سس 


۱۹۰ دیوان صاب 


یا 





کلك صاثب چو گشاید گره از زلف سخن 
تاب هو اه اه مم: تاو ساره 
۳۳۹ 

برزنخدان تو هرکس که نگاه اندازد گریود خضره دل خوش به حاه اندازد 
گرد بر دامن دربای کرم ننشیند . ابر اگر سای رحمت به گیاه اندازد 
عقَدهُ مشکل ما راابه نسمی دریات تا به کی آه به اشك» اشسك به‌آه اندازد؟ 
در گدر از سر نظارة آن قد. للند کاین تماشا ز سر چرخ کلاه اندازد 
دورباش مزه از هر دوطرف استاده است سره سس برآذ چشم نگاه اندازد؟ 
شکوه در دل گره و جرآت گفتارم نیست مکر این سلسله را اشك به راه اندازد 

صاب از درد تعافل دل اگکر خون گردد 


به ازال است کسی رو به نگاه اندازد 


۳۳۹۵ 

اشك را دیدة من گوهر غلطان سازد . ه را سینة من سنبل و ربحان سازد 
هست چون تیغ دودم در نظر غیرت من حسن را آنه هرجند دوحندان سازد 
گریه از حانبرد حسن گران تمکین وا سرو را آب محال است خرامان سازد 
پرده‌پوشی طمع از برده‌دران نتوال داشت حون لسی عیب‌خود از آنه ینهان سازد؟ 
شور محشر که کند زیر و زبر عالم را وفت مارا تتوانست پرشان سازد 
عب خود صاف‌ضمران نتوانند نهفت مرده را آب محال است که بنهان سازد 

زردرویبی نکشد روز قیامت صائب 

هر که با خون و یس 3 


۳۳۹۹ 
زهر را صبر جوانمرد شکر می‌سازد خار را نخل برومند ثمر می‌سازد 
یور تا شون داز قا قر کب 33 میوه چون بخته شود ب رگ سفر می‌سازد 
تو نداری سر آمیزش عاشق» ورنه با لب خشك صدف آب گهر می‌سازد 
ناولك غمزه ز الماس ترازو شده است طاقت ساده‌دل از موم سپر می‌سازد 
چون برم پی به مار ی هرگل صبح» مرا رنگ دگر می‌سازد 


غر لیات 


هر سکسیر درین دشت کمندی دارد 


۱:۱ 


صالب از پرتو خورشید تواند کل حید 
هر که چود شبنم کل» دنده سیر می‌سازد 


۳۳۹۷ 


صبر را زمزمه من سفری می‌سازد 
پرکاهی است به دوش دل سودازده‌ام 
قو وان جر ر ف او ان اس دوتت 
نکند صبر به زندان فلك» جان حه کنند؟ 
عفل در کاسة سر عشق شد از سخری 
هر که را آننه حون آب مصفتا شده است 
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش 
می‌شود از جگر سنگ چراغش روشن 
می‌جهد از خم چوگان حوادث گکویش 


کوه را نالة من کبك دری می‌سازد 
کوه دردی که فلك را کمری می‌سازد 
راستی سرو مرا بی‌ئمری می‌سازد 
مزع در بیضه به بی‌بال و پری می‌سازد 
دیو را ساده ینت اشسی گا می‌سازد 
با گل و خار ز روشن گهری می‌سازد 
که تشتامین اه" نو .را ریق می‌سازد 
هر که حون لاله به‌خونین حگری می‌سازد 
حون فلك هر که به بی‌یا و سری می‌سازد 


۳۹۱ سردست علاج دل ی ی صاب 


۰ و ۱ ج 


۳۳۹۸ 


سینه را سره هوا و هوسی می‌سازد 
دل معشوق اگر سضه فولاد بودا 
راستی بیشة خود کن که ان انون 
چون گل ازیوست برون خنده‌زنان میآید 
حه شود گر به شکرخنده مرا شاد کنی؟ 
نست در کار شتات انهنه در سوختنم 
دل ارباب هوس هرنفسی درجایی است 
در پس پردة تزوبر و را زاهد خشك 
هردمی ِ سر صدق است اثرها دارد 


سس سس سس ی و مس و 


ٌِ- 1 پو » ق: شود 


یه تاو نفسی می‌سازد 
ناله سینه‌شکافم حرسی می‌سازد 
در و دیوار جهان را عسی می‌سازد 
هر که چون غنچه‌به صاحب نفسی می‌سازد 
شهد با آنهمه‌شان بامگسی می‌سازد 
با سپند انش سوزان قنقضي. می‌سازه 
کی سک هرزه‌مرس با مرسی می‌سازد؟ 
عنکبوتی است که دام مگسی می‌سازد 
صیح صد شمع خموش از نفسی می‌سازد 


نع حت وس و یی زين توس رس ویت تطو باس نو 


۱:۳ دبوان صاثب 


ته از تا تن حوش ححل » ردن عافل که از ان خاژه سبه عشی رم می‌سازد 
93( در ۳ معا ای نما ند صانب 

(رف) 

انقدر مور مگر بر سر خرمن لرزد؟ 

که دل چشمهة خورشید به روزن لرزد 

مپسندید کزاین بش دل من لرزد 


۳۵۵ مر 
چه میان است‌که دایم چو دل من لرزد 
عجبی نیست زتناثیر نظربازها 
سخن از موی میان و سر زلفش مکنید 
دانه‌ام خال لب کشت شد از سوختگی . در زمینی که دل برق به خرمن لرزه 
ای ح ۳1 [از] خالجنین شرد او دل مرو ۱۳ ۹ تس ۳ سوزن !هن رد 

رای ماع عالي بمب ینعی ابیت 
دل صا لب به سر طرف بسرفن لرزد! 


۳۶ + + 


پیر بر زندگی افزون ز جوان می‌لرزد . برگد بر خویش در اتام خزان می‌لرزد 


نیست تاب نفس سرد دل روشن را شمم در وقت سحرگاه ازان می‌لرزد 
دل ز آسودگی جم نیاید به قرار شد زمین ساکن و این خانه همان می‌لرزد 
از جلای دل خود هر که به تن بردازد ساده‌لوحی است که برآننه‌دان قر زر 3 
می‌شود از در ناسته برشان» خاطر ول متخ 5اه ز چشم نگران می‌لر زد 
مهد ارام پریشان سخنان خاموشی است بیشتر بر سر گفتار زبان می‌لرزد 
وطن از باد به خونگرمی غربت نرود. آب در لعل گران قیمت ازان می‌لرزد 
دل‌به جان لرزد ازان قامت حون تبرخدنگ آنجنان کز قدرانداز نشان می‌لرزد 
در ته آب بقایاس نس می‌دارد زیر شمشیر تو هرکس که به جان می‌لرزد 
به زر قلب اگر بوسف خود بفروشم دلم از غبسن خربدار هسمان می‌لرزد 
گرجه فرسوده شد از خوردن نان دندانش گوته‌اندش هساد در غم نان می‌لر زد 


آنچنان کز نفس سرد خزان لرزد ب رگد 
صالب از گرمی احباب چنان می‌لرزد 


- يك بیت مغلوط که اصلاح آن ممکن نشد ازغزل حذف‌گردید. 





غر لیات ۱:۳ 


۱۳۱ 


در حریبی که گل روی اباغ افروزد 
لاه ون ]ری فتفا :نت 573 


خار در دیدهة تن که چراغ افروزد 
در دل هر که طلب شمع سراغ افروزد 
گر چنین ناله گرمم رخ باغ افروزد 
آ نقدر نست که ك ذر"ه دماغ افرو زد 
که کسی کوری پروانه چراغ افروزد 
هر که در مدهب ماغیرت مشرب دارد شب آدینه به میخانه چراغ افروزد 

انفعالی که ز داغ دل من لاله کشید 

شرم بادش ۱۳ جهره باع افر و زدا:: 


۱:۰ 


روز گاری است که‌درساغر خورشیدء‌شراب 
آن که ترساندم از داغء به آن می‌ماند 


عشق در سینسه خس و خار تمتا سوزد 
دل بیدار ازین گوشه‌نشینان مطلب 
جون سیاووش زآتش به سلامت گدرد 
گل چراغی است که روشن شود ازباد سحر 
حلوة ساحل ار سلسله‌جنبان گردد 
آتشین چسون شود از می ثل رخار ترا 
در چکر آه مرا سردی دوران نگداشت 
کثش عشق ز معشوق نمی‌دارد دست 
اش از صحبت ۵ کلستان: رده 


۰۰ در و ب ۰ ۹ امروز تمام 


آرزو را به رگ و رشَء دلها سوزد 
کاین حراغی است که درخلوت عنقا سوزد 
هرکه امروز در اندیثة فردا سوزد 
لاله شمعی است که در دامن صحرا ی 
کشتی از گرمروی در دل دریا سوزد 
در شبستاد تو پروانه دوبالا سوزد 
نکند دود درختی که ز سرما سوزد 
شمع بر تربت پروانه دوبالا سوزد 
جای رحم است برآن شمم که تنها سق 3 
که ز احبات دلش بش ز اعدا سوزد 


صاثب ایمن شود از وحشت تاریکی قبر 
هرکه با ديدة کریان دل شبیا سوزه 


۳ و (ف» 2 مر [) 
اشك گرمم جنگر وادی محشر سوزد . داغ تبخال" به کنج لب کوثر سوزد 


وت مقطع ف‌ 1 
جوهر خویش به دشمن چه نمایی صائب؟ 


گل چرا چهره به دلجویی داغ افروزد؟ 


۱۹:4 دیوان صائب 


آستین دست ندارد به چراغعٍ ۳ داغ 
از می این حهره که امروز تو افروخته‌ای 
از کلاه نمدی دود ۳3 اخگر عشق 
به که سر برسر بالین سلامت بنهم؟ 


زد ۷ ی ی تن سورد 
کر ,فاد رل از ان .تیه شو رها 
این نه‌عودی | ست که درمحمر اهنت شو رد 
حند از داز سیر سدا سر سو زد؟ 


از چه برده است نواهای ملال‌انگیزن؟ 


۰ 


بایم از گرمی رفتار جنان می‌سوزد 
وادی شوق چه‌وادی است که‌طفلی به‌هوس 
حرم عصمت میخانه جه دا رالامنی ای ۳ 
دار ازین صومعه‌داران مطلبت 

نشین شکوه‌ای از لعل تو در دل دارم 
صبح محشر ز جگر صدنفس سرد کشید 


که دل آبله بررنگ روانل می‌سوزد 
کر کتال از ات فی گرم عناد می‌سوزد 
شمع مهتاب به فانوس کتان می‌سوزد 
کاین جراغی است که در دبرمغان می‌سوزد 
که اگر لب بسگشايم دوجهان می‌سوزد 
همجنان لقمسه عشق تو دهان می‌سو زد 


حون به دنوان ۳ این تازه غزل راصات؟ 
که به يكث چشم‌زدن کلك وبنان می‌سوزد" 


۰:۰۵ 


هر که زشت است همان زشت به‌عضی خزد 
ننگ همت بود از هیچ فشاندن دامن 
حاملش ماندگی و ابلة پا باشد 
روی در قبله عشق است همه عالم و 
رحمت از حهره دل گرد کنه باه کند 
هرنسیمی که به گرد سر بوسف گردد 


۱- ل۵: گر ترا باد زند بال سمندم ... ۳ لب در: ند 


۳ ل اضافه دارد: 
راستی جشم مدار از قسم کعبه روان 


کور از خواب محال است که نا خیزد 
جاهل از خوان محال است که دانا خیزد 
سهل "زهدی است که‌کس ازسر دنیا خیزد 
هرکه بی‌جاذبة آن طرف از جا خیزد 
منزلش بحر بود سیل ز هرجا خیزد 
تیسرگی از دل سیلاب به دربا خیزد 
1 بیطاقتی از جان زلیخا خیزد 


این چراغی است که در دیر مغان می‌سوزد ‏ 


گرچنین دست برآرند بزرگان به طمم 


غز لیات 


مسر 


گر به بالين من خسته دل آید صاثب 
رنگ اعجاز ز سیمای مسیحا خیزد 


۳۹۰۹ 


دل اگر از سر اخلاص زجا برخیزد 
آه اغیار دلیل است به محرومی عشق 
فیض بی‌پرده تمنتا کن اگر اهل دلی 
پیش روشن گهران صحبت ناجنس بلاست 
هرق از چرخ مکن تا نکند شادت 
شبنم سوختهاش گرية شادی باشد 
چه امیدست که در عالم نومیدی نیست؟ 


خضر چول سبزه ز بوم و برما 
از مان گرد کی از تبر فضا 
جه سعادت ز پر و بال هسا 
به نمك حون رسد از شعله صدا 
کاین بخاری است کزاو اير بلا 
لاله‌ای کر سر خالك شهدا 


راه گم کرده ز جا راهنما 


می‌کند آب دل سوختگان را صاب 
ناله‌ای کز حگر خامة ما سرخزد 


۰:۷ 


جون خط از حهرة آن ماه‌لقا برخزد 
بر دل ازرهگدر خط* تو چون خط. غبار 
داغ غیرت به دل خضر و مسیحا سوزد 
در ساطی که گهر گرد بتیسی دارد 
خضر از سبزة خواییده گران‌خیزترست 
من و آن حسن جهانسوز که در محفل او 
تا نظر واکند از بای فتد چون نرگس 
راه خواسده محال است که سدار شود 
ازدها را طمم گنج گوارا 5 


خامشی تبّت وارونة برگوبان است 


زنگ از آيينه بینایی ما 
ننشسته است غباری که ز جا 
لاله‌ای کر سر خاك شهدا 
حبه غبار از دل غم‌دیدة ما 
پیش آذ‌کس که ز شوق تو ز جا 
از سیندی که نسوزند صدا 
هرکه از خاله به امداد عصا 
اگّر از شش جهت آواز درا 
از شیم واه تال است. کته 
نیست ممکن که زيك دست صدا 


به شتابی گدرم صالب ازین وحشتگاه 
که زژ هر آبله‌ام بانگ درا سرخزد 


۱5 


ابر حون ینسه افشرده ز درا خیزد 
نرگس از تسربت این طایفه بینا خیزد 


برحبزد 
برخبزدا 
برخبزد؟ 
برحبزد 
برحیزد 


برحبزد 


برحبزد 


برحیزد 
برخیزد 
برحیزد 
برخیزد؟ 
برحیزد 
برخبزد 
برخیزد 
برحیزد 
برحیزد 
برخبزد 


۱۹:3 دبوان صالب 


کر 


در کته اشنات اه ۳ برخسزد 
باده در چشم و دل باه پریزاد شود 
به شکر یا به نوای شکرین پیوندد 
از حریصان نرود حرص زر و سیم به‌مر گ 
عفلت نفس دوبالا شود از موی سقید 


اب سحابی است که از دامن تر برخیزد 
قطر ه حون در صدف افناد گهر برخزد 
تشنه از خواب همان تشنه‌جگر برخیزد 
سک محال است‌که ازخوان سحر برخیزد 


گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد*» 
۰۵ ۳2 


منم از خواب عدم تیره‌روان برخیزد 
شکر هنگام شکایت به زبان می‌آرم 
برده‌بردار ز رخسار که جون طوطی مست 
دلبری نیست به ابروی کج وقامت راست 
همه برحای خود ای تازه نهالال حمسن 
ای که چون غنچه به شیرازة خود می‌نازی 
برسر تربت هرکس گذری» چون ن رگس 
بادة سی‌شبه باید» که ز آیینة دل 
هرکه را سبر مقامات بود در خاطر 
از خزان زیر و زیر گشت گلستان صائب 


ره عب یحو و داضت رات رجا 
سبزه از آتش من جای "دخان برخیزد 
زنگ از آیينه من بالفشان برخیزد 
بی‌کماندار چه از تیر و کمان برخیزد؟ 
تساه هن سره تو نی خی 3 
باش تا سلسله‌جنسان خزاد برخیزد 
تاقيامت دل و چشم نگران برخیزد 
زنگ سی‌روزة ماه رمضان برخیزد 
به که چون نی ز زمین بسته میان برخیزد 
شبنم مانشد از خواب گران برخیزد 


حون عبال‌حلوه دهد" حهره» گمان برخیزد 


۳:۱۰ 


ه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد 
ری ساب و 


ع) #9 هر نف روم » هدن مطاش ث‌ لک , د. 


نه ز همصحتی ما ضرری بر حیزد 


ام ات ۱۱4 هزبس من فرح زگ 


وپیش مصراع چنین است: من‌گمانم تو عیان. پیش تو من محو بهم 


غرلبات 


نام بلبل ز هواداری عشق است بلند 
۳ ارباب خرد خوابکه بیخبری است 
کل سییر کته تا بو امه تاه هی 5 
جر خالد نگردید ز طوفان سیراب 
تیر اگر در هوس صید شود خال‌نشین 
عشق از خرمن ما دود به افلا لك رساند 
گو رو ما: نم دلسرد گی خویش ب ندار 


۱۹:۷ 


وی هشن فسدم ۳ رن کر 2 
فقو و ده شتا آنر ری برخزد 
دگری برخیزد 
آ تقدر وقت که از جا شرری برخزد 
هرکه از خواب به بانگ دگری برخیزد 


به ازال است به تال 


؟ً4 سه امسداد سیم سحصری ی خر 2 


۱۳۵۱۱ 


خط سبزی که زیشت لب" جانان خ.زد 
می‌توال 9 خط از ان «جسن زدود 
لعل حول لا له به دور لب ون رت 
روی برتافتن ۱ 
گرد پاپوش به ویرانه ما افشان 
مرآ عبدست ز افلاس به تنگ آماه را 


ما رمروات دورست 


رگ ابری است ت که ازحشمة حبوان خزد 
از نموم اک اسان یه 
داغعدار از خر کان ندخشان خیزد 
غیر تسلیم چه از دیدة حیران خیزد؟ 
هرکحا سیلی ازین کوه و بایان خیزد 
همحو آن خفته که ازخواب برشان خیزد 


سای دزن داهن : نسلیم و رضاکش صالب 
تس نکهت بوسف زگرسان خزد 


۳:۱ 


گریه ابری ست که از دامن دل می‌خیزد 
دم جال‌بخش به هر تیره درونی ندهند 
زاهد خشك کحصاء نعمة توحد کحا؟ 
در حریم دل ماهر خ ی مهمان تشن 
هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاست 
عشق درمان گرانحانی ما خواهد کرد 


تحت و رت تاداس 


س» ده ق: ی لعل لب » هتن مطایق 21 پر ۰ 





تست سس تست ویس دیس ارت بت تست بو 


آه گردی است تب که از رفتن دل می‌خیزد 
این سیمی است که از تن دل می‌حبزد 


این نوا از شجر ایمن دل می‌خیزد 
این حه نورست که از روزن دل می‌خبزد؟ 
به دو پیمانه می روشن دل می‌خیزه 
آخر این کوه عم از دامن دل می‌خبزد 


۱:۸ دیوان صالب 
چشم بد دور ازان سلسله زلف درازا که ز هر حلقة او شبون دل می‌خیزد 
منع صا لب نتوانل کرد زفراد و فغان 
۰ 4 ه هه ۱ ۰ 
کاین نوابی است که از رفن دل مبی‌حبر د 


۳:2۳ 


رتاک ععفلت: .و ادل. سم کر انش ند 
دیده‌ای آب ده از چهرة گل چون شینم 
غیش ذر کوی مغان برسر هم ربخته است 
عاشق و شکوة معشوق» خدا نینددا! 
اثر آه من از سینة افلاك پسرس 
ثر ظلم محال تا به ظالم نرسد 
با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق 
رابت قافلهة عشق سکرفتاری است 
سینه‌جاکان ترا از دل بی‌صیر و قرار 


از زمین سبزة خواییده گران می‌خیزد 
که دمادم ات منت .3 تختو زن اف تخرد 
پیر ازین خالكه طرب‌خیز جوان می‌خیزد 
مره از تفت هن کته ارت ۳ هی سر 3 
گرد این تیر سبکرو ز نشان می‌خبزد 
نا له بش از هدف از بشت مان می‌خبز د 
از سیندی که نسوزند فعان می‌خیزد 
که به همتت ز سر هر دو جهان می‌خیزد 
جول جرس از در و دبوار فعان می‌خیزد 


بی‌سبسر در دهن ح دراند صأ دب 
هرکه را مهر خموشی زدهان می‌خیزد 
۳۰۱ 

بهله هرگاه کند بر کمرش دست‌انداز ات در سینه من ناخن شاهین ریرد 
به امیدی که به آن گوشهة دستار رسد گل زر خود همه در دامن گلحین ریزد 
هر غباری که ازان طر"هُ مشکین ریزد 
از کمند تو محال است که بك چین ریزد 

کیست بر صفحه اتام بعیر از صالب؟ 

7 زباد قلمش معنی کی و3 

۵ ۳۶۰ عد ( 2 هر ‌( 

زان سفر کردة ستان خری هست هه گل زر خود را همه در بای صبا می‌ریزد 


وی براهن بوسف به عبیری نحرد 
نارسا ۳ وت سا و ۳ 


غز لیات ۱:۹ 


می چنان دشمن شرم است که گرساية تاك 
برکف پای تو تا تهمت خونریزی بست 


بر سر حسن فتد» رنگ حیا می‌ربزد 
هر که را دست دهد خون حنا می‌ریزد 


صائب از دبدة خونبار کرم دارد باد 
۱ 


۳:۱۹ 


رین سعادت که ز بال و بر ما می‌ربزد 
به سبکدستی من نیست درین بزم کسی 
جاور ای ون قی تدش : دنت تست 
رهروی را که نود درد طلب دامنگیر 
زخم ناسور من ازحسرت مشكث است کباب 
از لحد خال گشاده است بغل در طلیش 
با دل خونشده بر گرد جهان می‌گردیم 
می‌شود گسوهره اگر جمع تواند کردن 


استخوان‌ندی اقبال هسا می‌ریزد 
اول از ناخن من ر نگ حنا می‌ر بزد 
هرکه را آبله گل در ته پا می‌ریزد 
خار در ات ۱ راهن ما می‌ر بزد 
زلف او عطر به دامال صبا می‌ریزد 
خواجه از بخبری رنگ سرا می‌ربزد 
تا نصیب این کف خون را به کجا می‌ریزد 
آبرویی که به دریوزه گدا می‌ریزد 


می‌شود دعوی خون روز فیامت صائب 


۳:۷ 


صدف از تشنه لبی مشرق تبخال شده است 
عارفان حال خود از خصم ندارند دریغ 
با سکدستی ما برق حوادث جه کند؟ 
بس‌که از سبزة آن طرف بناگوش‌ترست 
شب کات ان کرم لدت دیگر دارد 
هر زمین تخمی و هر تخم زمینی دارد 
دل محال است لب از حرف شکابت ندد 
با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است 


شوق از خانه برود رخت سفر می‌ربزد 
ابر در کام نینک آب گهر می‌ریزد 
گل به دامان صبا زر به سپر می‌ریزد 
جرآأت کشتی مارنگ خطر می‌ریزد 
خط ربحان چمن خالك به سر می‌ریزد 
گرد آن نخل که بی‌خواست ثمر می‌ربزد 
داغ» ته جرعة خود را ه حگر می‌ریزد 
تابینی به تکلم چه شکر می‌ریزد 
شعله را تا نی هست شرر می‌ریزد 
زهر خود را خط سبزش به شکر می‌ریزد 


۱*۰ دی آن صاثب 


د رده از اشك و لب از اه ودل از داغ‌پرست 


عشق در هر گذری رنگ دگر می‌ر بزد 


و له ابری که شب و روز که می ررزدا 


۳:۸ 


محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد 
منک میزان برهمن شود آن روز تمام 
اوست بینا که اگر خالك دهندش به بها 
نش سادة توحید بر آن رند حلال؟ 
از تو آن روز شود سلطنت روی زمین 
هر که را از سر "زاده دهد افسر» فقر 
خالك در دست کسی زر شود از درویشان 
هر که افسانه چشم نز وید خواش 
چون ترا فرقی زیوسف کند آن کوته‌یین؟ 
بیش جمعی که تمامند به میزال خرد 
ی ی 
فارغ ازپوست بودهر که‌رسیده‌است به‌مغز 
جون زآغاز به انجام رسد نامة من؟ 


صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد 
که به هر سنگ رسد کم ز صنم تا 
سر مه از خودشکنی سازد و کم تشناسد 
که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد 
که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد 
رتبه خاك کم از مسند جم نشناسد 
که شود خاك و در اهل کرم اسان 
ستر عافست از تیغ دو دم نشناسد 
که سر کوی تو از باغ ارم نشناسد 
صیرفی اوست که دینار و درم بت 
که کسی نیض سخن به ز قلم نشناسد 
جه‌عی عاشق اگر ددر و حرم نشناسد؟ 
در مقامی که سر از پای قلم دق اسان 


ملك حیرت زحوادث نشود زیر و زبر 


۳۶ 


حه خبال است به تبعش دل ستاب رشد؟ 
هم به بال و پر خورشید مگر شبنم ما 
نفس هردو جها سوخت درین عو"اصی 


جلو ساغر خورشید گل ساده دلی است 


بیخبر بر سر ایین تشنه مگر آب رسد 
به سراپردة خورشید جهانتاب رسد 
به گسستن مگر این رشته به‌آن آب رسد 
تا که رادست به آن گوهر نابات رسد 


عشق کی باده به هر کاسة سر می‌ریزد؟ 


۲- س» ۵» د: سالک 1 روز زبالغ نظران می‌ گردد » متن مطابق پر » بو » ق. 


غر لیات ۱۹ 


در سبب‌ کوش که بی ابر بهار از دربا نیست ممکن به‌لب خشك صدفآب رسد 
آسما نش کت ان صقه کتوقان ساشد. هر ففراذشت 6 آن رل شه‌نایسه 
ساقی از گردش آن چشم به فربادم رس که من آن صبر ندارم که می ناب رسد 
گرحه از ثابت و سیتار بهشتی است لك حاشله» که به هنگامة اخیات رشد 
دامن تیغ ترا خون دو عالم نگرفت چه گرانی ز خس و خار به سیلاب رسد؟ 
روزی هرکسی ازراه نصیب آماده است قسمت گر محال است به قصتات رسد 
هست تامجلس می روشنیآنجا فرش است . شب آدینه مگر شمع به محراب رسد 
پیش کج بحث‌خمش‌باش که سر گردانی‌است آنچه ازماهی لب‌بسته به قلاب رسد 
نیست جز زخم زبان قسمت سر گشتة عشقی خس و خاری مگر از بحر به گرداب رسد 

که به ویرانة مسن پرتو مهتاب رسد 

صائب از کوتهمی بخت ندارم امد 

۳:۲۰ 

نا کیم نوحه به گوش از دل ناشاد رسد؟ تا نظر باز کنم ناو یداد رسد 
برسر هر گره زلف تو لرزم که مباد دست خشکبده‌ای از حانف شمشاد رسد 
می‌شود دل نشود مضطرب از آمدنت؟ دستو پا گم نکند صید چو صیّاد رسد؟ 
جگرم تازه نشد از گهرافشانی ابر مگر این سوخته را سرق به فریاد رسد 
مورشو مورء» که حشکمت به سلیمان گذرد گر به صحرای تسو با لشکر ابجاد رسد 
نرود کاوش رشك از دل عاشق که هنوز نالة تشه به گوش از دل فی‌هاد رسد 
بر سر قسمت تیغ و قلم آبد چو قضا نثی ظلم ترا خامه فولاد رسد 

رو به دل بردن صالثب چو کند چهرة او 

از دوجانب سبه زلف به امداد رسد 


۳۳۱ 
کوهکن کست به گرد من شیدا برسد؟ جنیش قاف محال است به عنقا برسد 
چگر تشنة صحرای علایق تسرسم سل ما را نگذارد که به دربا برسد 
عالمی‌همچو صدف‌چشم ودهن! واکرده‌است به که تا گوهر عرت ز تماشا برسد؟ 


729 ن» لک , ده #9 جشم طمع 


۱ دیوان صائب 





می‌گدارند کم نعست باقی فردا 
هرگز از کبر نکردی نگهی در ته پا 
ناقص از تریت چرخ نگردد کامل 
حبف وصد حیف که در دابرة امکان نست 
شهپر دامن عصمت به فك می‌ساید 


هرچه اینجا به تو از نعست دنیا برسد 
4 لو جتون ما ند میسن از تسا رس 3؟ 
باده خام محال است به مینا رسد 
اهل دردی که به درد سخن ما برسد 
پی بسوسف چه خیال است زلیخا برسد 


وه موه 


12۳ 


جذپة شوق اگر از جانب کنعان نرسد 
که در دامن شنگیر بلند افتاده است 
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند 
منتمی گشت به خط سلسلة زلف دراز 
تو و جشمی که ز دلها 0 و 
شعله شوق محال است ز با ننشیند 
هرکه از دامن او دست مرا کوته کرد 


بوی پیراهن بوسف به گریبان نرسد 
سیل بر زور محال است به عمان نرسد 
آه اگر مور به فرداد سلیمان رسد 
نامة شکوه مانست به بایان رسد 
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد 
تادل تشنه؟ به آن حاه زنخدال نرسد 


دارم امشد که دستش به گریان رسد 


کار اهل سخن آن به که به سامان رسد 


2۳۳ 


د مات کی اه رنه 
بهترین یاب صاحب‌نظرانل حیرانی است 
پای فهمیده در آن سلسلة زلف گذار 
از دل بخته مزن لاف که این مبوة خام 
وحشتی قسمت‌محنون من‌ازعشق شده‌است 
گرجه حون لاله نگونسار سود کاسة من 


سس سر یسرم تحص اس سس چر سس ولتت ات خن اس ‏ اسست سست سسسست تستتت ر س ب تقا تست ویو 


کو مکن سعی که هرگز به دویدن نرسد 
دبده هسرگز به مقامی ز پریدن نرسد 
که در آن کوچه به خورشید دویدن نرسد 
رسد تا به لت جال» به رسیدن رسد 
که ۳ غزالی به رمیدن نرسد 
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد 


۰ س» م, د: خسته » متن مطابق آ» پر بو ق که با تغییر مصراع اول به‌صورت: شعلهة شوق من ازپا ننشیند صائب 


غز لیات ۱1۵ 


نرسد زان به تو از چشم بدان آسیبی 
نه چنان رفته‌ام از خود که دگر باز آیم 
می‌دود در بی آل چشم دل خام طمع 
از لطافت به تماشایی آنل سیب دقن 
آنجنان محصو تو شد ديدة نظارگیان 
دل سودازده و حرف شکات» صهات 
مهربان گر به بتیمان نشود دایه لطف 


کز لطافت گل روی تو به دیدن نرسد 
دامن رفته ز دستم به کشدن نرسد 
طفل هرچند به آهو به دویدن نرسد 
بجز از دست و لب خویش گزیدن نرسد 
که به گلهای چمن نوبت چیدن نرسد 
دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد 
هموش اطفال به انگشت مکیدن نرسد 


چه کند با دل سنگین طبیبان صائب؟ 
ناتوانی که فعانش به شنبدن نرسد 


۳: 


چشم عاشق پی جاناد به پریدن نرسد 
اختر عاشق و اتید ترفتی» هیمات 
هر گلگونه ربایند ز هم حورانش 
ماقدم نب قدم حاذبه دل دا 

ی ۲ 7 ریسم 
و 
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند 
پردة صیح امیدست شب نومیدی 
دورتر می‌شود از قطم مسافت راهش 
تو ز لعل لب خوده کام مکندن بردار 


دل صیتاد به آهو به تپیدن نرسد 
دانه سوخته هر گز به دمیدن رسد 
کشتة تیم ترا خنون به چکیدن نرسد 
خبر قافله ما به شنیدن نرسد 
که گل و میوة این باغ به چیدن نرسد 
به من خسته بجز چشم پریدن نرسد 
تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد 
رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسد 
که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد 


در حریمی که من از هد کشانم صالب 
بجر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد 


0۵ 


بی تب و تاب به محمور شرایی نرسد 
به چه امتید به گرد دل خوبان گردد؟ 


زندگی حون شرر ازسوختگال است مرا 


تا به آتش نرود کوزه به آبی نرسد 
ناله‌ای را که ز کهسار جوابی نرسد 


که به ما زان لپ شیرین شکرابی نرسد 


آه اگر از جگری بوی کبابی نرسد 


۱۹35 دبوان صائب 


گل مگر بست ز شرم تودکان راء کامروز 


عمرچون سیل‌به‌این سرعت اگرخواهدرفت 
تو به وبرانی دل‌کوش که آن گنج گهر 





به دماغم ز چمن بوی گلابی نرسد 
نیست ممکن که به هر خانه خرابی نرسد 


یست انصاف که از بحر تو با این و 7 


۳:۳۹ 


دل تهی ناشده از خویش به جابی نرسد 
ثير را شهیر پرواز سود پاکی و 
ست در سینة هرکس که ز غفلت آهی 
ینبه‌زاری است ترا گوش ز غفلت» ورنه 
قیمت گوهر نادیده که می‌داند حیست؟ 
نشود زشتی دنبا سه تو روشن چون آب 
کست از اهل مروت که کند سیراش؟ 
جرج ره‌می‌شود این خرده حانی که مر‌است 
چه گل از ر گکخودان خونی افسانن حیند؟ 


تا بود بر زشکر نی به نوایی نرسد 
آه با دامن آلوده به جابی رت 
همحو کوری است که‌دستش ب‌عصابی نرسد 
هیچ دردی نشنیدم به دوایی نرسد 
نفسی نیست که از غیب ندابی نرسد 
چه عجب گر سخن مابه بهایی نرسد 
گلم این بس‌که زمن زخم! به پایی نرسد 
تا ترا أآنَه دل به جلابی نرسد 
گر به فرباد من آواز درابی نرسد 
که ازو دست تیمی به حنابی رسد 


دل هرکس که شود آب چو شبنم صائب 


۳:۳۷ 


بیش مز گان درازت که هدف خواهد شد؟ 
آن ترنج ذقنی را که به آن می‌نازی 
خرق عادت اگر از خرفه تنها خبزد 
روی بازار اگر ابن است که من می‌بينم 


چون‌تو بربك‌طرف‌افتی که‌طرف خواهدشد؟ 
ازخط سبزه چو ارنج هدف خواهدشد 
صاحب کشف و کرامات» کشف خواهدشد! 
گوهر از برده‌نشینان صدف خواهدشد 


صاثب از هند جگرخوار برون می‌آیسم 
دستگیر من اگر شاه نحف خواهد شد 


- د: خار, متن مطابق س» ت. 





غز لیات ۱۵ 


«۳۸ 


خط شبرنك ز روی تو عیان خواهد شد 
گرچه دست ستم زلف درازست» خطش 
خط زباد بند بناد بوده نمی‌دانستم 
گرگ در سرهن حلوة بوسف دارد 
هرکه چون دام گرفتار تمی چشمی گشت 
شوق خواهد تن افسردة مارا جان کرد 
دل چو اطفال مبندید بر این نقش ونگار 
بحر از موج شود کر لب دریبوزه تمام 
رهرو صادق و سامان اقامت» ههات 
نت در سابة اقسال هما آرامش 
هست اگر لنگر تسلیم درین بحر ترا 
چشم نرگس نشود باز ز مستی» غافل 


علم زلف درین گرد نهان‌خو اهدشد 
جود شب ]در شفیم رمضان‌خو اهدشد 
که ترا جوهر شمشیر زب ان‌خواهدشد 
نوبماری که مبدال به خزان‌خواهدشد 
در ته خاله به چشم نگران‌خو اهدشد 
با قس طابر ما سالفشان‌خواهدشد 
کاین بهاری است که نکدست خزان‌خو اهدشد 
آدر نصیب صدف بال دهان‌خواهدشد 
صبح‌چون کرد نفس‌راست» رو ال‌خو اهدشد 
استخوانی که به تير تو نشان‌خواهدشد 
عاقت موج خطر خط" امان‌خو اهدشد 


که سرش درسر این خواب گر ان‌خو اهدشد 


قامت هر که شود خم زعادت صاب 


,۳۵ ۳ عد (لد) 


خارج از پردة آهنك نمی‌باید شد 
نقش اقبال وظفر در سیر انداختن است 
حامه بوقلمونی سم الوا دارد 
زردرویبی گل روی سبد تزویرست 
چرب نرمی چه" اثرهای نمایان دارد 
به بد و نيك به بكث چشم نظر باید کرد 
بوی خون از نگه حسن ازل می‌آید 


تا توان شیشه شدن» سنگ نمی‌باند شد 
تا توان موم شدن سنگ نمی‌بابد شد 
همچو طاوس به صد رنگ نمی‌باید شد 
در پی حیله و نیرنگ نمی‌باید شد 
تیغ در معرکة جنگ نمی‌باید شد 
ورنه آئينة بی‌زنگ نمی‌باید شد 


محصو هر جهرة گلرنگ نمی‌داید شد 


ات عضا و نود بر سر ۱ سس مردن 
ات لودة این ننک نمی‌ناند ارات 


- فقط 4 ظ : چو ۷۲- ایضاٌ: در» تصحیح قیاسی. 


۳ 
فا . . سا 


۳۳۰ 


و 
ببخودی می‌کند اوضاع جهان را هموار 
روزی سته‌دهانان رسد از غیب» جرا 
رایس بان کقرت 
به فلك می‌رسد این دود کنابی که‌مراست 
0 ورق‌روی‌ورق راخوانده‌است 
رتسه جاذهه عشق اند افتاده است 
بوسف از سیلی اخوان به غریی افتاد 
باد آن جان جهان است حیاتی گر هست 


از نو یی به ماه رمضان غافل شد 
وای را 9۳ ازین خواب گران غافل شد 
از دل تنگ من آن غنجه‌دهان غافل شد؟ 
در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد 
از در اوه تشر اتوانغا فا فد 
در بهاران تتواند ز خزان غافل شد 
بر 9 مه نتواند ز کتان غافل شد 
چون تواندکس از ابنای زمان غافل شد؟ 
مرده دل آن که ازان جان حهان غافل شد 


دا بح 

من بحخت جوا رفت زدستش س 
۳ ۱ شش رون 
آن روز که از بير مغان غافل شد 


۳2۳۱ 


ی اکر ماندة خوانم شد 
۰ شا 
وی خی 
وکا ز حهان» اب حیاتم ردنت 
۳ ۱ ۰ ۱ 
دربن عالم پرشور نظر کردم باز 
هس 0 ۰ ی حم : 
مشی از سک گیرنده کمینگاه بلاست 
از خودی بود به من دامن صحرا زندان 
رود تیلم به مکافات عزیزی خشد 


کرد از تهست اگر مصر غبارالودم 


وس و تینوی 
ییون ارو چاه 
بو اب ای یی تارب 
اب ای وود باتوی بر 
رقم : خوش برول» شهر بیابانم شد 
ِ یلی کر از سیلی اخوانم شد 
من پاك» کلید در زندانم شد 


ج ل ء : 
ی خامة من سنبل تسر می‌ریزد 
۳ اج 
اشفته آد زلف پریشانم ان 
۳:۳ 
گشت سی‌پاره دل هر که پریشان تو شد 


دارده تا زر ک 
سر سودازده تا زخمی جوگان نو شد 


لوح محفوظ شید .ان دنه که نف آن: نو هل 
گوی سقت ز مه و مهر درین مبدان برد 


غر لیات 


عشق‌محجوب‌چه گل‌چیند از ان‌رو» که‌هوس 
حون ر روی لف تمعن چشم تواند برداشت؟ 
جوی‌شهدی است‌ز هرنیش‌روان‌در ر گمن 
گرچه دندان گهر بود به پاکی مشهور 
اشك بی‌خواست ز چشم تسر من می‌جوشد 
نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟ 
آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تدرو 
خود فروشیش مبدال به خریداری گشت 
از بساط گل بی‌خار دم می‌دزدد 
می‌کند خندة خونین به ته پوست نهان 
سرخ‌رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد! 
تشن سوسه مرا روی عرقناك تو کرد 
شد دل هرکه "تنثاث» شمع ترا شد فانوس 
می‌کشد سلسلة ابر" به دربا آخر 
کرد در ديدة خورشید سیه مشرق را 
کیست از حلقة فرمان تو گردن پیچد؟ 
از شکر طوطی خوش‌حرف نصیی دارد 
تیست چون قطرة سیماب قرارم يكثجا 
گفتم از روی تو کل در سرمستی چینم 
داد چون خامه بی‌معز سر خوش به باد 
نود صد بسرهن از شام سبه‌تر صبحم 


دست خالی ز تماشای گلستان تو 
آب یرود نتواند کلستان نو 
تا دلم خانة زنبور ز مژگان 7 
منزوی در صدف از باکی دندان تو 


تا دلم اه حهره تشافتان 
که دوصد آینهرو واله و حیران 


بس که حیرت‌زده از نخل خرامان 


پوسف ازبس خجل ازحسن بسامان 
زخمی آن بای که از خار مضلان 
پسته از بس خحل از غنچه خندان 
که گلستان دلم از غنچة پیکان 


سبز این دانه اتید ز باران 


روز هرکس که سبه گشت شبستان 7 
خنك آن دیسدة پیدار که گریان تو 


طالع آن صبح که از چاك گریبان 
سرو حون فاخته از حلقه‌نگوشان 
عیش من تلخ چرا از شکرستان 


۳۹ 
یا 


عرق شرم به صد چشم نگهبان 


هرکه يك نقطه برون ازخط فرمان تو 


دست من پنجة خورشید ز دامان 


صاب از گلثن فردوس شود مستعنی 
آشنا دیدة هرکس که به دیوان تو شد 


2۳۳ 


ست معمور شد آن خانه که ورانل تو شد 
ب س که حان در طلیت راهروان افشاندند 


- س» د: سلسله موج» متن مطابق ما ت. 


حلق کمبه شد آن چشم که حیران 
سرا سر خردة جاد ریگ تسابان 


دل من صدف گوهر غلطان تو 


وت 


نو شبد 


ین 
تن 


۱2۸ دبوان صاب 


چون در فیض شود قبلة ارباب نیاز 
بی‌نمث می‌شمرد مایدة جنت را 
گرچه از گوهر جان شد صدف خالك تمی 
می‌کند خون به دل غازةٌ حسوران بهشت 
غعوطه زد در عرق خون ز شفق بیرهنش 
آب روشن که روان بود درسن سبز جمن 
رم آهو که بر او بود بیابانها تنگ 
ماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بود 
آید از دیدن خورشید چهانتاب به حال 
شور محشر حه کند با دل صدیارة من؟ 
نتوان کرد به شیرازه محشر جمعش 
با خیال تو چه شبها که به روز آوردم 
و ی 
خط یاقوت غبار نشر مسن گردید 


مسر 
4 


گرحه از مبوة شیرین تم نان ال 








جاك هر سینه که از خنحر مزگان تو شد 
کام هرکس نمکین از نك خوان تو شد 
جگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شد 
خون هرکشته که گلگونهة دامان تو شد 
صبح از بس خجل از چالكٌ گریبان تو شد 
خشك چون آبنه از حبرت جولان تو شد 
پای خواییده زگیرایی مزگان تو شد 
محوچود خواب فراموش به‌زندان تو شد 
خیره هر چشم که از چهرة تابان تو شد 
خوش نمكك زخم من اریستة خندان تو شد 
هر که زیر و زبر ازشوخی جولان تو شد 
تا دل سوخته‌ام شمع شبستان تو شد 
با لب تشنه ز سرچشمة حیوان تو شد 
سرمه بینش من تا خط ریحان تو شد 
کنند دندان من از سب زنخدان تو شد 


گرچه هریت زدیوان تو ست‌الفزل است 
صائب اين تازه غزل زینت دبوان تو شد 


۳:۳ 


اگر آن غمزة خونریز مصوا"ر می‌شد 
بود شیرازه‌اش اندیشه آن موی میان 
قد رعنای تو می‌کرد اگر قامت راست 
شب که رخسار تو از باده برافروخته بود 
گل رخسار عرقنالك ترا گر می‌دد 
خشك ناگشته به دلدار رسیدی خط من 
اگر از تیغ تو می‌شد جگر من سیراب 
می‌شد از غیرت شاهان دل مسکنان خون 


آب آیینه چو شمشیر بجوهر می‌شد 
باره‌های دلم آن رور که دفتر می‌شد 
ورنه از سایه سرو تو زمین تر می‌شد 


سرو با سبزة خواسده برایر می‌شد 


شعله ینهان به ته بال سمندر می‌شد 


بباغ جنتت خجل از چشمةٌ کوثر می‌شد 
نامه شوقم اگر بال کبوتر می‌شد 
سبزْة خض زشادابی من تر می‌شد 
وصل او گر به زر و زور میستر می‌شد 


غز لیات 


بودم آن رور من از حملة آزاده رواد 





۱۹4۹ 


مور روزی که گرفتار به شکتر می‌شد 
که مرا سد" رمق سده" سکندر می‌شد 


گفت از تلحی اتام کی ۳ صالب 
ورنه شبرنی جان زود مکترر می‌شد 


۳2۳۵ 


۳ مر تافلت زر تن 
آخرین عطر تو کافور ازان می‌سازند 
نوی کافور از ین مرده دلاال میآبد 
عشق تردست تو صد خانهة دل کرد خراب 
از حوادث دل آزاد حه بروا دارد؟ 


بوی کافور شنیدی" و دلت سرد نشد 
که به مردن دلت از کار جهان سرد شلد 


که زيك سینه نمابان اثر گرد نشد 


۳۳۹ 


صاف بامادل آنل شعلة سا نشد 
شبنم آورد سر از روز خورشید برون 
علف تیغ جهانسوز حوادث گردد 
خندة صبح به خوناب شفق سوسته است 
ماند حون خرمن ناکوفته در دامن دشت 


سوخت بروانة ما و ز گنه باه 
سر ما بود که شاستة فترال 
دل هرکس که ز زنگار خودی باه 
هیچ کس شاد نگردید که غمناك 
هرکه زیر قدم راهسروان خاله : 


عا با جا با | 


نگشودند به روش در جنّت صالبت 


۳:۳۷ 


عاشقان را چه غم از سلسله پا باشد؟ 
پیش حشمی که نرفته است ازو آب حا 
سنك‌را صنعت فرهاد به‌حرف آورده است 
با نسیم سحری دست و گریبان گردد 
قلزم از روی گهر گرد بتیمی نبرد 


مسوج کی مانع آمد شدٍ دربا باشد؟ 
درو دبوار جهان دیده سا باشد 
از تسین نکشد کار چو گویا باشد 
رشتة شمع » گسر از بنبة مینا باشد 


۱۹۹۰ 5 دیوان صاب 0 


شمم در پردة فانوس نماند پنهاد 
در تنوری جه قدر جلوه نماند طوفال؟ 
جهرة عاقبت کار ت‌ه روش نگهران 
خال رخسار تو از زلف دلاویزترست 
3 بی‌معز جه کی معلتم 9 


هرچه در دل بود از جبهه هویدا باشد 
شور دبوانه به اندازه صحرا داشد 
همم زآينة آفاز هویدا باشد 
نقطه ای نست درین صفحه که سحا باشد 
دوی عنسر سه از سیلی درا باشد 


هر که ِ در اد فا ۳ 


۳:۳۸ 


1 باشد؟ 
رحمت آن یست که طاعت نکند عصان را 
ف ۰ که مردود نظی‌ها ساشم 
طالب گوهر عشقی» دل روشن به کفآر 


اشك عشتاق» نظر سته ه دامان آبسد 
هرکه با دختر رز دست در آضوش کند 


دل ٍِ 


صیدف ما گره خاطر درا باشد 
سیل يك لحظه غبار دل دریا باشد 
درد عشقم که مرا در همه دل جا باشد 
لگن شمم تجلتی ید بیضا باشد 
طفل این قوم گریزان ز تماشا باشد 
می‌خورم خونش» اگر پنبة مینا باشد! 
عرق از بس به رخش محو تماشا باشد 
رزق مسا در قدم ابلسه با باشد 


نکشد ت و برشروبی دحسر 


روزی تب نت از عالم بالا باشا 


۹ ۶ (ف» ۵ مر ل[) 


از هوای شب آدنه محو صافدلی . 
3 ارات رم عرایی بت فلج هیت رم 


داغ این | شتا که 9 وسته من بهن‌شده ات 


۳ اغسار ۷ 


خبه ف ل اضافه دار ند: 


وصل اگر می‌طلبی دشت بقا را طی کن 


دور اول همه را شاه دوبالا باشد 


293 مسی در قدح ۳ مسا باشد 


کته: لانشن اهشته: از ستتیه:غتقا باهند 


لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد 
داغ ما بست نمك خورده سودا باشد 


که .حجاب است اگر دامن صحرا باشد 


غزگیات . . . 0 ۱0 


جون کشم فا لب او بادة بنهان صابت 


رشك بسرچشم حباب اسث 


نت۱ ۱ 9 اد 


۳۰ 


یم با مرن از مساق باه 
ثم از پید و گل از شوره زمین می‌چیند 
خاله را جاشنی شهد مصفتا دادن 
خی که مر وان قتر رات فوستاگان ۳ 
باش بر روی زمین بر سر آتش چو سپند 
چون صدف بخبة لب می‌شودش عقد گهر 
و اي و وت نی رونام 
گرحه بستیم؛ سك فلك را سه نظر 
دلس ان اسستن 

دیلاخی است 


مرگ بهتر زحیانی که به منت باشد 

ز تماشا زط ر آن را که به عبرت باشد 
مد ت که در شان قناعت داشنت 
پیش بالغ نظسران آیة رحمت باشد 
ا ترا زیر زمین خواب فراغت باشد 
هر که گنجینة اسبرار حقیقت باشد 
نیست گوشی که پذیرای نصیحت باشد 


فتاه یت به اندازة همست باشد 


ی ی 


نظر او صأب 


هر که را ره به پریخان 2 باشد 


۱ ه 3 ۳ ان آسنهة ژر را و۱ 
از خموشی دهین غنجه پر از زر باشد 
در سپرداری سیمین بدنال آفته است 
باطن و ظاهر خود هر که کند صاف جو بحر 
در خطرگاه جهان صید سلامت‌جو را 
بی‌نبازند زدنیای دنی ناموران 


یا به دامن جو کشیدی به هشت افتادی. 


ناله و آه ندارد اثری در دل عشق 


سس وروی و سس ات تست تست سس سس حون مه ست خاظ مت ارس سس مت سس سس ی مساو 


۳ 


مرد را آینه زندان سکنا.ر باشد 
صدف از بسته لبی مخزن گوهر باشد 
که گریان صدف چالٌ ز گوهر باشد 
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد 
جوشنی بهتر ازان نیست که لاغر باشد؟ 
ست که در زر باشد 


سشتر شکوة بوسف ز برادر ناشد 


" دل چو شستی زطمع چشمة کوثر باشد 


تیغم آسوده زییچ و خم جوهر باشد 


۱- 1: روی صاحب‌نظران دردل انور باشد, متن مطابق پر ونیز نسخه کتابخانةٌ عمومی فرهنگک وهنر اصفهان (خط" 


صائب) ۲- پر: هیچ جوشن به آزان نیست. 


۵ 1 : جوشنی بهتر آازین» متن مطایق گی۰ 





۱۹ دیوان صائب 


بس که ترسیده‌ام از صورت بی‌معنی خلق ننهم پابه سرایی که مصور باشد! 
در کف عشق جوانمرد» دل حاله؛» مرا ذوالفقاری است که در قبضة حبدر باشد 
عالم خاك بود منتظم از پست و بلند تضلخت: دسشت ده اخسکشت: رای اعد 
نیست جر چشم تمی رزق حباب از دریا. اده خوب است به اندازة ساغر باشد 
هرکه را خوف و رجا نیست زمین‌گیر بود به کجا می‌رسدان مرغ‌که يك پر باشد؟ 
در قيامت که شود آب ز گرمی دل سنگ حبه خلل دارد اگر دامن ما تر باشد؟ 
ما به يك سجدة خشکيم ز بیرون قانم تا که را راه به آن مجلس انور باشد 
نست ممکن به فراغت نکشد همواری. بستر رشتة هموار ز گوهر باشد 
دیدة سیر به دست‌آر درین عرصه که دام از تهی حشمی با خاله سرابر ناشد 

یست چون شعله جواله قرارش صائب 

شعله گر بستر و بالین سمندر باشد 

۳:۲ 

چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشد زینت ساده‌دلان پاکی گوهر باشد 
بردة چشم خدایین نشود خودسنی مرد را آشه زندان سکندر باشد 
خود حسابان نگذارند به فردا کاری . عید این طایفه روزی است‌که محشر باشد 
گشت در سنگ ملامت تن زارم پنهان. رشته شیراز؛ جمعیتت گوهر باشد 
جلوة شاهد غیبی به تو رو نتساید خانه چشم تو چندان که مصوتر باشد 
غم افسر نخورند اهمل خرابات مغان سرگران حون ز می‌ناب شد افسر باشد 
ال مسجد ز خرابات سیه مست‌ترند.. گردش سبحه در او گردش ساغر باشد 
شمع و پروانه به دلگرمی هم می‌سوزند. شعلةً خواهش ما نیست که يك سر باشد 

هوس گلشن فردوس ندارد صاب 

هم که را گوشه مخانه مسر باشد 


۳:۳ 
پادشاهی نه به سیم و زر و گوهر باشد هرکه را سد" رمق هست سکندر باشد 
هرکه چون بحر به تلخی گدراند ابتام ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد 
حرف‌سامان مزن‌ای‌خواجه که در کشورعشی. هرکه آهش به جگر نیست توانگر باشد 





عز لیات ۱۹۹۳ 


هیچ دردی بثر از عافیت دایم نیست 
زندگیبی‌چکر سوخته ام استه رنه 
به ادت با همه سرکن_ که دل شاه و گدا 
مست نازی که دل وحشی ما کرده شکار 
بیش حمعی که ز متت دلشان سوخته است 


تلخی تازه به از قند مسکرتر باشد 
جام تبخاله ما بر لب کوثر باشد 
تا دلش در گرو صحت شکر باشد 
در ترازوی مکافات برابر باشد 
شاهبازش می چون خون کبوتر باشد 
تشنه‌لب مردن از اقبال سکندر باشد 


صبر بر سوز دل و تشنه لبی کن صاثب 
که جو دل آب شود حشمة کوثر باشد 


۳: 


دایم از فکر سفر پیسر مشواش باشد 
دامن سوختگی را مده از کف زنهار 
پاك کن از رقم دانش رسمی دل را 
در سفر راهرو از خوش خردار شود 
عشق حبف است برآذدل که ندارد دردی 
دردسر پیش کند صندل درد سر عام 
می کشد سلسله موج به دربای گهر 
از می لعل رخ هرکه نگرداند رنگ 


دل ما با عم و اندوه ندآموز شده است 


قامت خم شده را نعل در آتش باشد 
که به قدر رگد خامی ره آتش داشد 
خانه آینه حیف است منقتش باشد 
کحی تیر هان در دل ترکش باشد 
این نه عودی است که شاستة آتش باشد 
ما و آن نخل درین باغ که سر کش باشد 
جای رشك است برآن‌دل که مشوتش باشد 
پیش ماهمچو طلابی است که بی‌غش باشد 
نیست ما را به خوشی‌کار» ترا خوش باشد 


گرچه درروی زمین نیست حضوری صائب 
خوش بود عالم اگر وقت‌کسی خوش باشد 


220 


من و راهی که ز سر سنك نشانش باشد 
کی نادار سابو مب خو اهد کترد؟ 
از عقیقی است مرا بوسه توفتم که سهیل 
ات شا 


هرکه چون جام درین بزم تهی‌چشم افتاد 


برقی خنجر بلد راهروانش باشد 
آن که از رفتسن دل آب روانش باشد 
یکی از جملء خونابه‌کشانش باشد 
راه فکر من اگر موی میانش باشد 


۱۹ دیوان صاب 


سرد مهمری جه کند با دل آزادة ما؟ 
و هل شتا تسار 3۵ 
می‌برد تربتش از نوحه‌گران گویابی 
از ته دل حقدر خنده تواند کردن؟ 


ابن نه‌سروی است که پروای خزانش باشد 
هرکه از قامت خم گشنه کمانش باشد 
هر که گنه اسرار مانش باشد 


حسن غافل نشود از دل عاشق صائب 
که کماندار توجه به نشانش باشد 


۳:2۹ 


نیست در دست مرا غبردعا» خوش باشد 
گر سر صحبت باران موافق داری 
اشاك و آهی‌است من‌غم‌زده‌را قو گلن وچشم 
خون ود بادة ما و دل صدیاره کیات 
هست اگر بستگبی» در کمر خدمت ماست 
وصل موقوف به خلوت شدن دل گر بود 
۲ دل سوخته هنکامه رف داریم 
دل بی‌کینة ما چون در رحمت بازست 
می‌شود ناخوش عالم به‌خوشیهای توخوش 
جلوة موج سراب است خوشیهای جهان 
پاس دل‌دار» چه در خوبی جا می‌کوشی؟ 
ماز کردار به گفتار قناعت کردیم 


گرخوشی بامن بی‌بر گ ونوا خوش باشد 
منم و فکر و خبال توه بیا خوش باشد 
مزا رشت ۱ برانن:ساوهو وی 9 
گر گواراست ترا محفل ما تج شا با خن 
نشود بسته در خانه ما خوش باشد 
من کشیدم زمیان پای» در خوش باشد 
گر ترا هست سر صحت ما خوش داشد 
اگر از حنگ شدی سیرء در؟ خوش داشد 
مناگر ناخوشم ای‌دوست.» ترا خوش باشد 
عارفی را که دل از یاد خدا خوش باشد 
که‌چوخوشوقت‌شوددل»همه‌جا خوش باشد 
راه گم کرده به آواز درا خوش باشد 


می‌زنی گر به لب انگشت مرا خوش باشد 


۳:۷ 


دل ازان دورتر افتاده که واصل باشد 
حهرة لبلی اور بردة شرمی دارد 
عشق در وصل همان برده‌نشین ادب است 
عاقت خال لب لعل تو از خط شد سبز 


بار و حشی‌تر ازان است که در دل ناشد 
جه ضرورست که زندانی محمل باشد؟ 
موج در بحر مقبتد به سلاسل باشد 
ریشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد 


عز لیات ۱۹۹9 


خون نبدرد شود قسمت خالك خی کار 
مر له سیسات سیکسیر بود آسایش 
حرف باطل ز دل آن‌به که نیاید به زبان 
داده اسر نود مهرجه زدربا بای 
استماهت نود از خاه نهادال مطوت 
کاهلان خود گره کار برشان خودند 
نیست ممکن که رود پیچ و خم دوری ازو 
در نکشاده نود هی برآواز سوال 
به ادت باش_ که در دفتر ابجاد جهان 
خودفروشان ز خربدار توانگر نشوند 


خون مانست که گلگونة قاتل باشد 
جای رحم است‌برآن صید که غافل باشد 
بیداردل آسه منزل باشد 
کر گفشزی ها دهم عاعل ناخ 
دوزخ راهروان راحت منزل باشد 
سحر خوب است نهال درچه بابل باشد 
جود ال کرم از کيسة سایل باشد 
عیب دیبوار در آن است که مادل باشد 
خرج ابن طایفه از کیسه سایل باشد 
ورنه این‌راه نه‌راهی است که مشکل باشد 
راه هرچند که پیوسته به منزل باشد 
دست ارباب کرم بر لب سایل باشد 
هیچ فردی نتوان بافت‌که باطل باشد 
شمم را نعل در آتش پی محفل باشد 


می‌رسد روزی ناقص ه تمامی صا نب 
می‌خورد ماه دل خوش جو کامل باشد 


۳:2۸ 


گرصفای حرم کعبه ز زمزم باشد 
تا ننندی ز سخن لب» نشود دل گویا 
دست حرص از دل‌سودازد گان کوتاه است 
اه قفوم از چمن سبز فلك چشم مدار 
حون سبك‌دست تواند ب‌حهان افشاندن؟ 
هبه دانند که مطلب ز دعا آمین است 


می‌خلد در دل مغعرور مرا حون سوزن 


رت کعبه دل دیده بر نم باشد 
نطق طسو مر روزهة اف ی باشد 
بخية زخمم اگر رشتة مریم باشد 


صاب آنان که به گفتار سرآمد شده‌اند 
خصم حود و ند اند که: ها رم باشد 


۱۱۹۹ دیوان صائب 


۳:2۹ 


نقد روشن گهران در گره غم باشد 
تلخی عیش بود لازم ارباب صفا 
کی به فردوس دهد چهرة گندم‌گون ۳ 
نستند امل تراد پسر مادر خوش 
خون ما حیبست که عشق نو دود تشنهة او؟ 
خواب آن چشم رباینده‌تر از پیداری است 
هر که را می‌نگری مرکز پرگار غم است 
وعدة عنحه‌دهانان یرفن بربادست 


سور این طاشه در حلقة ماتم ناش 
کعبه را آب ز شورابة زمزم باشد 
هر که در سلسلة نسیت آدم باشد 
عیسی آل نیست که دلیستة مریم باشد 
۳ج خورشید حرا! در بی شنم داشد؟ 
پشت شمشیر بتال تیزتر از دم باشد 
کیست در دایرة چرخ مسلتم باشد؟ 
هر که چون تیغ دربن معر که "ایکم باشد 
گرهی یست درین رشته که محکم نا شاد 





صاف آنان که زانصاف موّدب شده‌اند 
خصم خود را نپسندند که ملزم باشد 
۳:۵۰ 


تقدجان را لب خاموش نگهبان باشد 
جلوة صبح قیامت کف دربای من است 
سینه‌ای صافتر از چهرة بوسف دارم 
روزل عالم غیب است دل اهمل جنون 


دم آبی که در او تلخی منت نبود 


حون نباشد دل خر‌سند که اکسیر غناست 
اهل دل را به بدی ناد مکن بعد از مرگ 
می‌کند جلوة خورشید قیامت داغش 


تاه ام و 4 دلون غی ارآ شاد روگ 


از سر خوال سللمان گذرد دنست اففان 
ناله نای بود داروی یموشی من 


رخنة مسلکت دل لب خندان باشد 
کیست مجنون که مرا سلسله‌جنبان باشد 
نقش امد من از سیلی اخوان باشد 
من و آن شهر که دووانه فراوان باشد 
حگر سوخته را حشمة حوان اشد 
تنیز و | مق مسر شکوه دهقان باشد 
زین چه حاصل که زرو سیم فراوان باشد؟ 
خواب و بیداری این طایفه یکسان باشد 
راز عشق تو در آن سینه که ینهان باشد 
خوشه‌اش روز جزا تاج سلیمان باشد 
هرکه را مرغ کباب از دل بربان باشد» 
این‌نه لعلی است که در کوه بدخشان باشدهه 
شیر را خواب فراغت به نستال باشدثب 


غر لیات ۱۷ 


+ وه 


این کمندی است که در گردن انسان باشد 


۱۲2 


نمك صبح در آن است‌که خندان باشد 
نش هستی توا در نظر عارف بافت 
عکس از آیینه تصویر به جایی نرود 
شور سودای‌من ازشورش مجنون گم نیست 
تبرباراد حوادث برد از هموش مرا 
سخی آن ات 4٩‏ بی‌رنج طلب دنبا را 
صبر بر زخم زبان کردن و خامش بودن 
در بسالی که خزف جلوة گوهر دارد 
خالك در حشمش اگر نعمت الوان خواهد 


بخیه ظلم است به زخمی‌که نمایان باشد 
عکس در بحر محال است نمایان باشد 
حسن‌فرش است‌درآن دیده که‌حیران باشد 
حلقَ4 چشسی اگر سلسله‌جنبان باشد 
شیر را خواب فراغت به نیستال باشد 
به گدا بخشد و شرمندة احسان باشد» 
در ره کعبة دل خار معیلان باشد:: 
حبرفهة جوهری آن است‌که حیران باشد* 


۰ 


جگر گرم نبخشند به همرکس صائب 
این نه لعلی است که در کوه ددخشان باشد 


۱:۲ 


حجت زنده‌دلی دیدة گریان باشد 
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان 
برسر خوان فلك شکوه ز طالم کمرست 
مستی از دابرة عفل رون برد مرا 
می‌کند برتو خورشید سپرداری خویش 
عشق بی صفحء رخسار نگردد گوبا 
همجو خورشید به ذر"ات جهان قسمت‌کن 
برق شبرازة خرمن نتواند کردن 
بگرپزید ز مردم که درین وحشتگاه 
اهل دل اوست که در وسعت "خلق افزاید 
حیف خود می‌کشد آخر ز فلك نالة من 


شاهد مرده دلبها لب خندان باشد 
سرخود می‌خوردآان بسته که خندان باشد 
شوری بخت درین بزم نمکدان باشد 
رد خوابی که کلند در زندان اشد 
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد 
مور را آننه از دست سلیمان باشد 
گر نصیب تو زگردون همه‌يك نان باشد 
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟ 
فتح ازان است‌که ازخلق گریزان باشد 
کسه آن است‌که در اف بایان باشد 


1 شرر حند درین سوخنه بنهان باشد؟ 


شرر از دود سبه کار گریزان داشده 


صا لب ین تازه فزلٍ کر قله گ ۳۹ اش 


حای آن است 


۳ 


اشتیان سار ار مصم مان اش 
نیست انگشتری از حکم سلیمان بیرون 
از گرانخوابی تسلیم شود چشم غزال 

لمل شد شیشه ز مشتاطگی دختر رز 
دانه سوختءة خاك فراموشان است 
می‌فشانند به بزمی که در آیند چو شمع 
فسمت هر سیر بی‌معز تقو ار 33 داز 
هرکناری ندهد کشتی ما را آرام 
هرکه از پردة ناموس نیاید پیرون 
خیمه مانم ز تماشای رخ لیلی نیست 
یدای مت کنیاه :۰ اسشسکهای. :زا 


گردش چرخ به کام دل مردان باشد 
دز دون نس مر آگ.دل مردال: ناش 
دهین شیر اگر منزل مردان باشد 
تا چها در نظر کامل مردان باشد 
آرزوبی که نهان در دل مردان باشد 
خوشه اشکی 9 حاصل مردان باشد 
تا که را بار به سر منزل مردان باشد 
دست شستن ز جهال ساحل مردال باشد 
مصلحت نست که در محفل مردان باشد 
برده شرم من حایل مردان باشد 
هست اگر خاله مرادی» دل مردان اشد 


وسعت دامن صحرای قیامت صالبت 
و هه میج کل مت فان سا شتد: 


۳:۵ 


آتش قافلة مادل روشن باشد 
حسن هرجا که بود در نظر من باشد 
جلوه ضایع مکن ای شوخ که بیتابی ما 
قانعی را که ره ها اس وان 
دیده تنگ کند فخر به دنبای خستس 


هر که حون رشته ز 


حسن مغرور زحیرانی ما آسوده است 


گرد ما سرمه بیداری رهزن باشد 
مهر را آنه از دیدة روزن باشدثب 
روزش تنگتر از دبده سوزن اشد 
خطر مردم گاه ز مأمن باشد 
۳ فسات که محتاج به دامن باشد 
ماه نو ناخنه دبده روزن باشد 
خس و خاشاك شرر را رگ گردن باشد 
ماه فارغ ز نظر بازی روزد باشد 


غرلیات ۱۹۹۹ 


مور در حسرت يك دانه دل خویش خورد 
نیست بروای احل دلزدة هستی را 
آفتابی که منم در او» در طلش 
زادة هند حگرخوار جه خواهد بودن؟ 
چه خیال است شود روزی من شادی وصل 
هست امد که هرگز نشود دشمنکام 


روزی برق جهانسوز به خرمن باشد 
شمم ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟ 
کعبه سر گشته‌تر از سنک فلاخن باشد 
شب بخت سیه آن به که سترون باشد 
که غمش را نگذارند که با من اشده 
هرکه راآنه از دسدةه دشمن باشد 


از سیه‌بختی خود شکوه ندارد صاب 
که صفای دل آسنه زگلخن باشد 


۳:۵ 


بیخودی بال و پر روح گشودن باشد 
عاقل آن است که دخلش ود از خرج زباد 
خواب چشم تو ز بیداری زهتاد به است 
شکر خاصی است در این دابره هرطانفه را 


کم‌زنی مرتیه خوش فزودن باشد 
به که گفتار تو کمتر ز شنودن باشد 
طاعت ظالم خونخوار غنودن باشد 
شکر منصم دهن کیسه گشودن باشد 


هرکه را تیغم زبان نیست به فرمان صالب 
به که چون خوشه مهیتای درودن باشد 


۳:۹ 


زردی روی من از باده کشیدن باشد 
زان به خون قانعم از بادة گلرنگ که خون 
دل عاشق ز عم روز حساب آسوده است 
تا به چند از لب میگون تو ای بی‌انصاف 
بردباری" و تواضم سپر آفتهاست 
راه در بی‌جهت از دك جهتی توا برد 
سخن بالك محال است که افتد بر خاله 


چند چون شمع درین بزم زروشن گهری 


موج می رنگ مرا بال پریدن باشد 
باده‌ای نیست که موقوف رسیدن باشد 
دانه سوخته فارغ ز دمبدن باشد 
روزی مالب خمبازه مکیدن باشد 
پل این سیل گرانسنک خمیدن باشد 
خضر این بادبه دنبال ندیدن باشد 
در گهر آب مسلتم ز چکیدن باشد 
ار مس سیر انتکشت. میدن ناهد 


نیست غیر از سخن مهر و محتّت صاب 
گفتگوبی که سزاوار شنیدن باشد 





۱۷۰ دبوان صاثب 


یت مسسطاگد 





۳:۷ 


داغ هر لاله که برسینة هامون باشد 
دورگردی نشود مانع یکتایی دل 
ناز گرداند ورق» حسن به انصاف آمد 
گرحه دست ستم خار بلند افتاده است 
خوشدلی نیست درین دابرة گوز و کبود 
گرچه رنگین به نظر جلوه‌کند عالم خالك 
کستت تیا اف تست بو اند :۱ 
آنچه از چرخ به ارباب سخن میگذرد 


مهری از محضر رسوابی محنون باشد 
قطره در ابر همان در دل حبحون باشد 
بارب آن خط" دلاویز چه مضمون باشد 
کوته از دامن عردانی محنون باشد 
وقت‌آن خوش که ازین دایره بیرون باشد 
نبك چون درنگری یك دل پرخون باشد 
هرکه را پشت به‌خم همچو فلاطون باشد 
جای‌رحم است‌برآن سرو که موزون باشده 


شکوه از داغ تانق بل متا سا رب 
جغد در گوشة وبرانه همانون باشد 


۳:۸ 


چشم بیدار چراغ سر بالین باشد 
درد یمار ترا باعث تسکین باشد 
شوخی حسن عیاد می‌شود از پردة شرم 
همه شب فیض چو پروانه به گردش گردد 
عشق در طینت آدم و لگ گ دقن نلداشت 
حسن را جبهة واکرده به تاراج دهد 
دولت سنگدلان زود سر می‌آید 
مهر زن برلب گفتار کزاین مرده دلان 
بی‌نیازی است که دریوزه کند از در خلق 
گل مستور اگر از خار دوصد نیش خورد 
غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد 
حرص از قامت خم گشته دو تالا ده 
خندهة کبك اگر سر به ته بال کشد 


فرد خورشید سزاوار خط باطل نیست ‏ 


خواب دربلة مر گاست‌جو سنگین باشد 
خواب‌خودبسترخاراست چوسنگین باشد 
برق در ابر محال است به تمکین باشد 
هر که را داغ چراغ سر بالین باشد 
استخوان مغز شود درد حو سنگین باشد 
خندة گل سبب جرأت گلچین باشد 
سبل در کوه محال است به‌تمکین باشد 
مرده‌ای نیست که شایسته تلقین باشد 
هر که را چشم زگفتار به تحسین باشد 
به ازان است که در دامن گلچین باشد 
خواب را تلخ کند کار چو شیرین باشد 
عشرت روی زمین در دل غمگین داشد 


خار جون خد خشك شود یش‌شلاین اشد 


باد در بنجه 7۳ شاهین باشد 
حیف ازان جبهه نباشد که براز حین باشد؟ 





غز لیات ۱/۱ 


طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگ 


افسی تست رسای با این 
می‌دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد 
۳4 


هرکه را چشم برآن گوشة ابرو باشد 
نکشد دل نه تماشای خانان سهشت 
خطان پشت‌لب از چهره خوشاینده‌ترست 
صحیت قال شمارند خیال‌اندیشان 
بان ما یود از ظاهر ما روشنتر 
سنگ و زر در نظر عارف؟ گاه دکی است 
می‌پبرد دیده به جوی دگرانش جوحباب 
نیست پوشیده براو صورت احوال جهان 
تتوان گوهر اباب به غتواصی بافت 
هرکه بی‌جاذبة آن طرف از جا خیزد 
بلبلان خود سر و گلها همه بی‌شرم شوند 


دلش آویخته پیوسته به يك مو باشد 
هررکه را در نظر آن قامت دلحو باشد 
سبزه را جلوة دیگر به لب جو باشد 
خلوتی را که در او چشم سخنگو باشد 
پشت آبينه ما صافتر از رو باشد 
صدف گوهر انصاف ترازو باشد 
روزی صرکه نه از قوت بازو باشد 
هرکه را جام جم آیينة زانو باشد 
جای رحم‌است برآن کس که خداجو باشد 
حاصاش آبلة پا ز تسکاپو باشد 
گلستانی‌که در او يكث گل خودرو باشد 


نیست موقوف سیب» سوز دل ما صائب 
لاله داغ درین عمکده خودرو باشد 


3 


نیستم گل که مرا برگ نثاری باشد 
باغ من دامن دشت است وحصارم سر کوه 
غنجة آسلهام نی 21 قناعت دارم 
تبره‌روزان جهانل را به جراغی دربات 
گل داغی که ازو سینه ندزدی امروز 
خس و خاری که ز راه دگران برداری 
به شمار نفس افتاد ترا کار و ز حرص 
زنده در گور کند حشر مکافات ترا 


تحفة سوختگان مشت شراری باشد 
من نه آنم که مرا باغ و حصاری باشد 
زوری: من ز دو عالم سر خاری باشد 
تاپس از مرآ ترا شمم مزاری باشد 
در شستان تن لالهعداری ناشد 
در دل خاله ترا باغ و هاری باشد 
هر سر موی تسو مشغول به کاری باشد 
بردل موری اگر از تو غباری باشد 


۱۷ دبوان صائب 


عشق سهوده 


صائب آن نیست که شايستة کاری باشد 


۳:۱ 


گرچه آن سرو روان در همه‌جا می‌باشد 
خلق را داروی سموشی حبرن برده است 
نیست ممکن که ز من دور توانی گردید 
از سر کوی تو هرکس که کند عزم سفر 
در دل ماست خال تو و از 
خضر در دامن صحرای طلب کمیات است 
حگر سوخنه صاحب نظرال می‌دارند 
دل سنگ تو زیتابی ما آسوده است 
نیست ممکن که به روش نگشایند دری 
سر آزاده و درد سر دولت» هبهمات 
رهنوردی که سکبار ز دنیا گدرد 
هر که‌حان داده‌درن‌راه» رسبده‌است‌به‌جان 


مِ دورست 


نبست ممکن که تو 
ورنه او با هم‌کس « ت مها می‌باشد 
عینك صافدلان دورنما می‌باشد 
گر به فردوس رود رو به قفا می‌باشد 
عکس از آیینه در آیینه جدا می‌باشد 
ورنه در هر سیهی آب بقا می‌باشد 
ققای. ون اتای عت زان نها مرساقد 

مب # از قبله‌نما می‌باشد؟ 
۳ در ِِ خدا می‌باشد 
تیم بر فرق من از بال هما می‌باشد 
خار در رهگذرش! دست دعا می‌باشد 
دل هر کس که نت 


از دم گرم تو صاثب دل افسرده نماند 
نمس شوک کیان عفده گشا می‌باشد 


«2 


کی دل سالك سرگشته بجا می‌باشد؟ 
دیده عالمی از خواب؛ دم صبح گشود 
هر غمی هست به‌انحام رسد در دوسه روز 
پردة فقر دربدن گل بیحوصلگی است 
عاشقان را نود در جگر سوخته [ه 
هر که خود را به تمامی شکند شهره شود 
پبروان را نگرانی نود از دنسال 


- 1 پر» ق: خار زیرقدمش 


نفس صافدلانل عضده گشا می‌باشد 
عم روزی ! 
خرق4 ما چو زره زیر قبا می‌باشد 
دانه سوخته یی‌نشو و نما می‌اشد 
مه چو باريك شد انگشت‌نما می‌باشد 
دندة راهنمایانل به قفا می‌باشد 


ست که سی‌روز به جا می‌باشد 


غر لیات ۱۷ 


از حودی در ته سنكت است ترا باه ورنه 


هرکه از خویش برآمد همه‌جا می‌باشد 


خون کند در جگر تیغ حوادث صائب 
عاحزی را که سیر دست دعا می‌باشد 


«۳ 


ظاهر و باطن مردال به صفا می‌باشد 
خودنسابی نسود شیوة روشن گهران 
می‌فتد زود زچشم آنچه مکرتر گردد! 
کاه را گر نکشد از ته دبوار سرون 
حاجت ایجاد کند فقر به دلهای غیور 
هر که در قید خودی ماند" زمین گیر بود 
نخوت از معز برون‌کن که حباب از درب 
من که از خود خبرم نیست ز بی‌بروابی 
نوسه‌ای زان دهن تنگ به صد حان زد هد 
تازه شد جان من از بوسه آن غنچه دهن 
درنظرها شود انگشت‌نسا حون مه نو 


پشت این آینه‌ها روی نما می‌باشد 
چون زره جوهرشان زير قبا می‌باشد 
که شبی ماه نو انگشت‌نما می‌باشد 
نقص در جاذبه کاهمربا می‌باشد 
شه زدروش طلبکار دعا می‌باشد 
هر که بیرون رود از خود همه‌جا می‌باشد 
تا بود در سرش این باد» جدا می‌باشد 
دل سر گشته چه دانم که کحا می‌باشد؟ 
هرچه کاب بود یش‌بها می‌باشد 
صحبت خوش نفسان روح‌فزا می‌باشد 
تواضع قد هر کس که دوتا می‌باشد 


دامن آه سحر و مده از کف صاب 
که فتوحات درین زیر لوا می‌باشد 


۳:۹ 


پیچ و خم لازمه رشته جان می‌باشد 
جان روشن نکند در تن خاکی آرام 
اختساری نود اقا تفای( 
صحبت بد گهران بر دل نیکان بارست 
رخنه در جوشن فولاد کند جون پیکان 
چشم حیران نشود سب ز نظتارة حسن 
می‌رسد روزش از عالم بالا بی‌خواست 


- س؛ دا گزدید» متن مطایق ت. ۲- د: مانده 


نیست بی سلسله تا آب روان می‌باشد 
آب در صلب گهر قطره‌زنان می‌باشد 
تیر را شهیر پروازه کمان می‌باشد 
در تسرازوی گهر سنگ گران می‌باشد 
دل هرکس که موافق به زبان می‌باشد 
دیده آنه دارسم نگران می‌باشد 
هر که مانند صدف باك دهان می‌باشد 





۱۷ دبوان صائب 


شوخی حسن محال است ز خط گم گردد 








دام در زیر زمین هم نگران می‌باشد 


عشق در بردة ناموس نماند صاب 
ماه پوشیده کجا زیر کتان می‌باشد؟ 


۳:۹۵ 


دیدة زنده‌دلان اشك فشان می‌باشد 
نیست در انجسن وصل اشارت محرم 
بقل سبنهة روشن گهران گفتبارست 
طفل را هر سر انگشت بود پستانی 
عاشق از عشق به معشوق نمی‌بردازد 
در دل پیر تمنتای جوان بسیارست 
می‌شود زندگی از قامت خم پا به ر کاب 
چه کند قرب به عشتاق» که در دامن گل 
برحدر باش ز خصمی که شود رو گردان 
مشو از صحبت بی‌ب رگ و نوایان غافل 


ناه باده ندیه کهتنالتین کم 


سم 


آب از قوتت سرچشمه روان می‌باشد 
در حرم صورت محراب نهان می‌باشد 
طوطی لال بر آیینه گران می‌باشد 
روزی بجران دست و دهان می‌باشد 
که امل ادب سنتگک نشال می‌باشد 
این بهاری اسنت که درفصل خزان می‌داشد 
تسر را شهیر پرواز کمان می‌باشد 
همچنان دیدة شبنم نگران می‌باشد 


که هدف را خطر از پشت کمان می‌باشد 


ساکن کوی خرابات جوان می‌باشد 


زندگانی به نه تیغ سرآرد صالب 
دل هرکس که به فرمان زبان می‌باشد 


۳:۹ 


شکوة اهل دل از خلق نهان می‌باشد 
صحبت راست روال راست نیاید با چرح" 
بی‌ندامت نبود صحبت بی‌حاصل خلق 
عشق هرچند که در نام و نشان ممتازست 
حسن رادر دم خط ناز و غرور دگرست 


٩‏ ب, ۵2» ه» ل: صحبت پیروجوان راست نیاید باهم 


این عقیقی است که در زیر زینان می‌باشد 
تیر بكث لحظه در آغوش کمان می‌باشد 
شمسح در انحمن اتلفت وان می‌داشد 
وه دای کرو کر م32 
طالب مردم بی‌نام و نشان می‌باشد 
خواب در وقت سحرگاه گران می‌داشد 





غرلیات ۱۷۵ 
خط برآورد و همان جهرة او ساده‌نماست در صفا حو هس آسنه نهان می‌باشد 
در خموشی شود جوهر مردم ظاهر ۰ 
صاثب این گنج" مان زير زبان می‌باشد؟ 


۳:۹۷ 


دل سودازدگان گوشه‌نشین می‌باشد 
ماه در داب ة هاله نماد خود را 
از خط پشت لبت شور به دلها افتاد 
نیست بی موج بلاگوشة ابروی بتان 
قسمت سرو درین سبز چمن بار دل است 
کسر خدمت دل باز نخواهی کردن 


حسن مشتاقی بریخانه زین می‌باشد 
سسزة کان ار نس‌کین می‌باشد 
روری مردم آزاده همین می‌داشد 
گربدانی» که در دن شاه نشین می‌باشد 


نظر عاقست‌اندش نه ۳ داد ند 


۳:۹4 


دل نراد کهتتال غعسن می‌باشد 
در دل هر که بود خردة رازی مستور 
از لب ساغر می راز تسراوش نکند 
باد رخسار تو هم آتش بی زنهمارست 
خال در کنج لب و گوشة چشم است مقیم 


قامت خم شده را داغ نگین می‌باشد 
همچو دریای گهر تلخ جبین می‌باشد 
ساکن کوی خرابات امین می‌باشد 
رتبه حسن گلسوسوز همین می‌باشد 
دزد پیسوسته طلبکار کمین می‌باشد 


دهن خویش مکن باز به دربا صائب 
که غذای صدف از "در" ثمیسن می‌باشد 


۳:۹۹ 


جهرة زرد» مرا ساعر زر می‌سخشد 
گرحه آهونگهان دح فزاند همه 
خرد شبشه دل از سنگك خطر می‌ترسد 








0- م: حای این گنج ۷۲- مقطع بء 2 و ل: 
همت ازدید؛ خونبار طلب کن صاتّب 


تم سمار» مرا حاد ۳۹۹ می‌بحشد 
ورنه دیوانه به اطفال جگر می‌بخشد 


سرو دایم به‌لب آب روان می‌باشد 


۱2۷۹ ۵ دیوان صائب 


رزق صاحب‌نظران از تو بود خون» ورنه 
دارد از قش قدم قافله‌ها در دننال 
شست از چشم جهان خواب دم تازة صبح 
تا یمین شد که بود نیش جهان پردة نوش 


گرنه فرزند عزیزست به از جان عزیز 


غافل است از سر آزاد و دل فار غ من 
می‌توان برد بی از گرد به تعحیل سوار 
پابه ابر ز درباست ازانل بالاتسر 
تبر را شهیر برواز بود صافی شست 
خوابگاهش دهن شیر بود چون مجنون 
توتیای نظر پاك بود دامن باله 
کیسه بر چرخ مدوزید که این دون همتت 
کشت حون برق زباران بیابی سوزد 


گل زر سرخ به شبنم به سپر می‌بخشد 
هرکه را شوق پر و بال سفر می‌بخشد 
ی هر ینعی 


چون پدر زندگی خود به پسر می‌بخشد؟ 
ساده‌لوحی که به من تاج و کمر می‌بخشد 
دل جو بالك است دعا زود اثر می بخشد 
هرکه را عشق جوانمرد جگر می‌بخشد 
ماه را از دل خود زاد سفر می‌بخشد 
می ز اندازه جوشد مش» ضرر می بحشد 


۳۷۰ 


جدهه‌ای کوکه مرا جاب دلسدار کشد؟ 
نظر باله به خاله است زار امروز 
از جهان چشم بپوشید که این خالكٌ سیاه 
نتواند خرد از عالم گل مرو رفت 
نبرد طوطی اگر حرف ز محلس بیرون 
لب پیمانه به گفتار نیاورد او را 
خاطر مردم آزاده پرشان شود 


دامن جان مرا زین ته دبوار کشد 
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟ 
جای‌رحم است‌برآن کس که زبا خار کشد 
سره خواب به چشم و دل ننلاد کف 
گور اگر نیست جرا دست به دیوار کشد؟ 
در تغل آنه را تنگ جو زنگار کشد 
خط مگر حرفی ازان لعل گهربار کشد 
از خزان سرو محال است که آزار کشد 


سر برآرد زگریبان مسیحا صالب 
ققو زر کیت فدم راهمروانل خار کشد 


غرلیات ۱۳۲ 


دل حسان دست ازان طرته ط "ار کشد؟ 
سر برآرد چه عجب گر ز گریبان 9 
جای .شکرست نه‌جای گلهء گر دیده‌ورست 
سبك از خواب گرانجان اجل برخیزد 
کشد از غفلت مردم دل آگاه ملالا 
اک قرای تهونهه ار یه کسادعم- تا هام 
می‌شود باعث بیداری عالم چون صبح 
سرکشی لازمءة سنگدلان افتاده است 
گر زند مهر خموشی به لب خود طوطی 
می‌توان گفت که بوبی ز محبّت برده است 
نیست با دبر و حرم مردم حق‌بین را کار 


2۷۱ 


حون‌کسی ازدوجهان دست به‌یکبار کشد؟ 


۱ آسوزنی کز قدم راهرو ان تا دوع 


بردباری که در ین نشاه فزون‌بار کشد 


بار يك قافله را قافله سالار کشد 
به ازان است تن گهر از خریدار کشد 


هر که از صدق نفس از دل افگار کشد 
تیم را چون کسی از قبضة کهسار کشد؟ 
در بغل آننه را تنگ جو زنگار کشد 
ناز گل هر که ز خار سر دیوار کشد 
کوردر "جستن درآ دست‌به دبوار کشد 


ورنه آسنه جرا حسرت دیدار کید؟ 


۳ 


شوخی حسن نماند به ته یردة شرم 
نتواند سخن عشق کشید از من غبر 
به خرایی چو توا گشت ز سیلاب ابمن 
هر که داند کرم از عفو چه لذت دارد 
خواب سودازدگان مشق جنون است تمام 
گره رشته" بود مانم جولان گهر 
نیست چول دامن صحرای طلب را پابان 


- ت: غفلت خلق بود بردل آگاه‌گران 


ز استخوان جند کسی ناز طباشیر کشد؟ 
برق را ابر محال است به زنجیر کش . 
زخم مااب ز سرچشمه شمشیر کشد . 
ببحگر طعمه حسان از دهن شیر کشد؟ 
چه ضرورست کی منت تعمیر کشد؟ 
3 اک رون تقصر کشد 
از ممتز چه کی نج سییر فا 
دل حسان پای ازان زلف گرهگیر کشد؟» 
به چه امتید کسی زحمت شبگیر کشد؟» 


۲- بهار عجم: ره 


سپس فقط ف: در گره رشته » اشتباه کاتب بوده است» به قرینه معنی اصلاح شد . 





۱3۷۸ دیوان صاثب 


می‌شود رزق کمان دست نوازش صائب 
گرجه برخال هدف را کشش تبر کشد 


۳:۷۳ 


کی ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟ 
سخت گستاخ شد از وصل دلم» می‌تسرسم 
از زبان لعل ليش تسلخی گفتار نسرد 
عم مرغاد بت هار سل اره. شستا د 
نکشد بای بر از آبله از خارستان 
دانه‌اش از کته دام مهتا باشد 
دست کوتاه» گل از وصل فزون می‌چیند 
شکوه‌ای کزسر زلف تومرا هست این‌است 
این چه کیفیتت حسن است که مخمور وصال 
آب رادست درین باغ ز حیرت شد خشكث 


مرغ وحشی چه نفس در قفس و دام کشد؟ 
عاقبت کار من از بوسه به پیغام کشد 
مر رحم مگر دانه به این دام کشد 
آنچه پهلوی من از بستر آرام کشد 
هر که را زلف گرهگیر تو در دام کشد 
شانه گستاخ سر زلف دلارام کشد 
که دل عاشق و اار به يكث دام کشد 
از لاسام بومی همجن لیام 29 
کیست تا دامن آن سرو گل‌اندام کشد؟ 


بلة ناز تو سنکین‌تر ازان افتاده است 


۳:۷ 


هرکه انحا ز حگر آه ندامت نکشد 
ان ره که دسر یو 
بدا نسه ققی کی آن: آنتت» غحت: پیت ار 


نفس صاف ز دل صبح قیامت نکشد 
به که امروز سر از سنگ ملامت نکشد 
اخت. تا بای به دامان اقامت نکشد 
تا گلاب از گل خورشید قیامت نکشد 
سرو در زیر پر فاخته قامت نکشد 


کرده‌ام حنده به ارات قارف اصتا بسا 


ار"ه حون بر سرمن سین ار زکنر؟ 


۳2۷۳۵ 


شیت. اف ها ی مس بان 
هرکه اینجا شود از تیغ شهادت سیراب 


ماس مه خلت ز سر جح ۲ ۹ ثر نوش 


غز لیات ۰ ۱۳۷۵ 


عشقی سر بر خط فرمان خرد نگدارد 
طاقت بی‌ئمری نست سك مغزان را 
می‌شود خرج بدن روح چو تن‌برور شد 
خوبی گل به نگاهی سپری می‌کردد 
دادة خویش نگیرند کریمان واپس 
فارغ است از غسم عالم دل آزادة ما 
با خبر باش کز آیینه ترا خودیینی 
آنجه برمن شده معلوم ز ستاری حق 
ادب آموختگان حلقة رون درند 
عت غقی. ههار کهه. رغتا شتسود 
هر که آورد رگ خواب سخن را در دست 
گوهر از جوهریان قدر و بها می‌گیرد 
دید باز به هرکس که چو میزان دادند 
منوج از چشمه سم تو نیفند به کنار 


قلم راست‌روان مت مسطر نکشد 


آتش مرده سر از روزن مجمر نکشد . 
اه اگر لل ما سر به ته بر نکشد 


آاشسو.ه. ان ز سرچشمة گوهر نکشد 
| وعفت: شتاد. کوتر. نکید 


ساده‌لوحانه به زندال سکندر نکشد 
ناز گلگونه رخ اه اعست. تکهن. 
برده از روی گنه دامن محشر نکشد 
سرو را فاخته مابه ته بر نکشد 
شعلهای را که در آغوش سمندر نکشد 
به بربدل چو قلم پای ز دفتر نکشد 
از سخن‌سنج جرا ناز» سخنور نکشد؟ 
گوهر و سنگ محال است ررایر نکشد 
رخت ازین آب برون هیچ شناور نکشد 


کعبه و تکده را همرکه برار نکشد 


۳:۳۹ 


غتاشمان ..:۱ دم تسلیم نفس می‌رقصد 
ناله در انحمن وصل سرود طرب است 
یت تتعر3: دا تمره: دشن هر از از دلها 
زاهد خشك درین حلقه اگر پای نهد 
از هوادار نود گرمی هنگامة حسن 
در سراپردة عقل است زمین گیر سیند 


اشك و آهم اثری کرده درآن دل کامروز 
چون سپندی که به هنگامهة محمر افتد 


۰ مرغ آزاد جو گردد ز قفس میرقصد 


محمل لیلی از افعانل جرس می‌رقصد . 
کوه اینجا به سبکروحی خس می‌رقصد 
با گرانجانی ذاتی به هوس می‌رقصد 
شکر اینجا به پر و بال مگس می‌رقصد 
بزم عشق است که آنجا همه کس می‌رفصد 
شرر از زمزمه شعلة خس میرقصد 
آب در دیده و در سینه نفس می‌رقصد 
هر که آید به جهان» يك دو نفس می‌رقصد 


۱۹۸۰ هی 


و جرخ شب ان ندارد پروا 


شد خمش دابرة گل ز ترهای خزاد 
به هوای دهن تنگ تو ای غنحة گل 


وی کت زنحیر عسس می‌رفصد 
دل همان در بر مرغان قفس میرقصد 
روز گاری است‌که در سینه نفس می‌رقصد 


خامة صاب اگر دست‌فشان شد جه عحب 
این‌مقامی است که دروی همه کس می‌ر قصد 


۳:۳۷ 


۳ تا در نظر آن حسن تاه اهر ۱ مه 
جون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟ 
در دل سخت تو بیرحم ندارد تآثیر 
ی ی کیت 3 فاخته‌ای می‌لرز ند 
شهیر نصرت و اقسال مصوا"ر گردید 
خط پاکی است ز تاراج خزان هر برگش 
برمدار از لب خود مهر خموشی زنهار 
اس اه فهیلدان کو تای ۵ فده 
زلف مشکین تو در دلشکنی بود علم 


3 


0 
اس امس سس 


9۹ سرابم به نظر 9۶ پر بزاد 
ورنه از نالة من کوه به فرااد 
نم بر" کلاه تو مرا باد 
تا برو تیغ تو از بیضه فولاد 
هرکه حون سرو درین اغحه آزاد 
که ت ‏ شسشه سر سته بر بزاد 
رب مر مت مره 
یز شبر نک و جه به امداد 


ظ 
ه 


ٍ م مب ] 2 
تا 


ال 


ات 


جون ز خط غمزة او بر سر یداد 


به چه امد 4 معموره ابحاد آمد؟ 


۳:۷۸ 


دی ان زد برون نعمة طنبور آمد 
از دم سرد خزان بر گل صد بر نرفت 
نوش این نشأه شین شد که نباشد بی‌نیش 
لب ببند از سخن حق که ازین راهگدر 
آن که جشمشن نش غیب دگران است: جهار 
ی 
کردم ان یرو نی و رانا واه 


باز اخن زن دلهای بر از شور آمد 
آنچه بر زخم من از مسرهم کافور آمد 
»7 ره و ۰-۰ ۲ برول مور آمد 
عالمی تیغ به کف بر سر منصور آمد 
حون به عیب خودش افتاد نظره کور آمد 
آن که با مرکب چوبین به لب گور آمد 
سالم انگشت من از خانة زنبور آمد 


تا به دامان قیامت رود از حشمش آب ۱ 


ناه بل سودازده شد برده‌نشین 


هرکه را در نظر آن چهرة پرنور آمد 
تابه سیر چمن آن غنچة مستور آمد 


صائب از شمم به بال و پر پروانه نرفت 


] نحه از دوری او بر من مهحور آمد 


۳2۳۹ 


از قضا چشم سیاه تو به یادم آمد 
نز ی تسیر کر دوز فطتا را دیدم 
به دل سادهة خود راه نگاهم افتاد 
برق را دست و گریبان گیاهی وه 


عندلیبی به سر شاخ گلی می‌لرزید 


موی بل فج ور ییاهن ۲ نشن: دتم ۰ 


قدر انداز نگاه تو به بادم آمد 
صف مژگال سیاه تو به بادم آمد 
صفحه روی چو ماه تو به بادم آمد 
بیکنه سوز نگاه تو به بادم آمد 
جنبش پر" کلاه تو به بادم آمد 
زلف خورشید یناه تو به بادم آمد 


صاف از جلوة برقی که به خرمن افتاد 


سینه‌پردازی آه تو به بادم آمد 


۳۸۰ 


به لیم بی‌تو چنان نند نقس ميآمبد 
سالم از بادیه‌ای برد مرا بیخبری 
ناله مسرغ وتان اون مت قاس 
به شتابی دل‌ازین وادی خونخوار گذشت 
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد 
به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟ 
به تهیدستی من موج کجا می‌خندید؟ 
فارغ از برسش دسوال قنامت می‌شد 
بوالهوس برسر کوی تو مجاور می‌بود 


که ز تبخالهام آواز جرس می‌آمد 
که ز هم خار در او کار عسن می‌آمد 
گل تفس سوخته تا کنج قص می‌آمد 
که ز هر آلله‌اش بانگ جرس می‌آمد 
ورنه با شعله خوی تو که بس می‌آمد؟ 
آن که حون آب به کار همه کس می آ مد 
از حباب من اگر ضبط تفس می‌آمد 
اگر آن دشمن جان بر سرکس میآمد 


۳ 


گر حشقت ز سث هرز ه مرس میآ مد 


صا لب ا شوح 1 درد محسّت می‌داشت 
کی به دلجويي ارباب هوس می‌آمد؟ 


۱۹۸ دبوان صاثب 


3 


شوق من قاصد درد کحا می‌داند؟ 
تو همین سعی کن ای کاه سبکروح شوی 
هرکه فرهاد صفت جوهر مردی دارد 
بوته خاری اگر در کف صرصر بیند 
گاه‌در خوات و گهی‌مست‌و گهی مخمورست 


آنقدر شوق تو دارم که خدا می‌داند! 
روش حادبه را کاهراا می‌د اند 
تبشه را بر سر خود بال هما می‌داند 
دل سر گشته من راهنما می‌داند 
چشم "پرکار تو کی حال مرا می‌داند؟ 


صاب از لاله عدار ان 4 تونع داری؟ 
ک ده روزه 4 آ ین و فا می‌دان‌د؟ 


۳:۸ 
7 ث نمی‌گرداند کوه راسیل گرانسنگ نمی گرداند 
ِ و یرانه‌ام ۱ ۰ 3 علانق یال تن سیل در خانه من ی نمی گرد اند 
۳ عکس بر آینه جا نك نمی گرداند 
مضراب من از ناخن الماس سود ساز من بردهة آهنسگ نم یگرداند 
مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد. ورنه سیلاب من این سنگ نمی‌گرداند 


جگر خاله ز لیم تو بدخشان گردید 
روشنی آینه را می‌کند از جوهر باه 
دل سنگین ترا گسربهام از جا نبرد 
انقلاب و دل سودازدة من» هبهات 
نست از ذرة من بردل گردون باری 


دل شتا و قضبان: زا نمی گرداند 
حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند 
زور سیلات من این سنگ نمی گرداند 
حهرة و وت نمی گرداند 
مرکز این دابره را تنگ نمیگرداند 


از حضر آقدر آزار کشیدم صائب 
که سفر خثلق مرا تنگ نمی گرداند 


۳:۸۳ 


خوش راکر زخور وخواب توانی کدراند 
دا وان له در برده دلها بابی 
بادژ جان تو آن روز شود روشن و صاف 
در شستال عدم صبح اسد تو شود 


کشتی خود سبك از آب توانی گدراند 
گر به يك ساغر خوناب توانی گدراند 
کر سرابردة اسیاب توانی گدراند 
هر شبی را که به مهتاب توانی گدراند 


غر لیات ۱4۳ 


آن زمان رشته زتار تو تسبیح شود 
نخورد کشتیّت از باد مخالف بر سنگ 
دل روشن به تو چون شمع ازان بخشیدند 
وقت خود تیره زهمصحبت ناجنس مکن 
خار بیراهمن آرام نود موی سفید 
سالم از آتش سوزان چو سیاوش گدری 
نفس خوش بکی‌ساز به ۰ وجود 


که به چندین دل بتاب توانی گدراند 
دیگران را اگر از آب توانی گذراند 
که شبی زنده به محراب توانی گدراند 
تابه آیینه و با آب توانی گذراند 
این نه‌صبحی است که‌د رخو اب‌توانی گدراند 
خوش را گر ز می ناب توانی گدراند 
لد تن اتف 


تنس ی آنینای ره 


۳ 


۳:۸ 


نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند 
زین گلستان که به رنگینی آن معروری 
ز نهمه لا4 بی‌داغ که در له ارسشیت 
کام بی‌ب رگ و نوابان به ثمر شیرین کن 
توشه ره» دل ازین عالم فانی بردار 
جون فلكث وام عناصر ز تو وایس 3 
جشت» سالین تو سازند برستارانت 
ابن جهان آینه و هستی ما نقش و نگار 
عشق دل را چه خیال است به ما بگدارد؟ 
تیشه بر بای خود آن کس که‌درین ره نزند 


در ساط تو هسن گرد سفر خو اهد ماند 
مشت‌خاکی به‌تو ای‌باد سحر خواهد ماند 
داغ افسوس براوراق جگر خواهد ماند 
در رداضی که نه‌بر آ و نه‌ثیر خواهد ماند 
که همین باتو ز اسبات سفر خواهد ماند 
از تو ای خواجه‌نظر کن‌چهد گر خواهد ماند 
از تو هرحند دوصدالش بر خواهد ماند 
تقش در آنه "خر حه قدر خواهد ماند؟ 
به صدف سینهة حاکی ز گهر خواهد ماند 
دردل سنگ‌نهان همجوشرر خواهد ماند 


مشق برواز زی‌بال و بری کن صالب 
که درین بادیه نه بال و نه بر خواهد ماند 


۳۳۸۵ 


در بساط من سودازده زان۲ باغ و بهار خا رن ۳ بماند 


س» م. د: هرچه ۲- س: از 


۱۹۸ 0 دیوان صائب 


مرک از دابره بروانة آزادی بافت 
بال پرواز ز هر موج سرایش دادند 
عنکبوتی است که درفکرشکار مگس است 
زر گردون خبر از حال دل من دارد 
دل به نظارة او شد که دگر باز ند 
ن غسکده ساکن گردد 
شست از خون شفق سح فیامت دامن 


می‌تواند گره از کار دو عالم و۱ رد 


حان نمی‌خو است درد 


دل ما یود که در حلقة زتار بماند 
هر که در بادبهٌ عشق ز رفتار بماند 
زاهد خشك که در بردة یندار بماند 
هرکه را آنه در بردة زنگار بماند 
و 
ز مار دل ما در ته دبوار ماند 
ای و سا را نما ند 
دست هرکس ز تماشای تو از کار بماند 


دل ی‌حاصل ما در نه دبوار بماند! 


۳:۸۹ 


چهره‌ات شمع فروزال شده را می‌ماند 
در تماشای تو هر قطرة خون در تن من 
خط سبزی که برون آمده زان تنگر دهن 
می‌برد دل خط سبز تسو به شیرین سخنی 
خط نارسته در آن لعل ز روشن گهری 
گر به‌ظاهر ز خط آن‌حسن ملایم شده است 
از سیه‌کاری خط صفحهة رخارة او 
قن ت که شنمتیی .سور از حوش نشاط 
اشك بر چهرة پر گردو غباری که مراست 
سرنوشت من مجنود ز پرشال حالی 
می‌شود تازه ز اتام بهاران داعم 
دانه سبحه تزویر من از دوری می 
دل ز فکر تسو به خود ره تنواند بردن 
جان آگاه به زندان تن پروحشت 
20-1 دنیا و غم بسیارش 


۷ س» ۰۵ دا ن: ما بو د که از حسم به دیوار.. 


کاکلت دود برشان شده را 
دیدة بسل حیران شده را می‌ماند 
راز از غبس نمابال شده را می‌ماند 
وی ازج سس نان ها مس رات 


می‌ماند 


در گهر رشتة بنهان شده را می‌ماند 
گر از ترس مسلمان شده را می‌ماند 
نامه سره ز عصسانل شده را می‌ما ند 
استخوان ستة خندان شده را می‌ماند 
تخم در خالد بریشان شده را می‌ماند 
زلف از باد پریشال شده را می‌ماند 


دل من دانه بربانل شده را می‌ماند 


دل از توبه بشیمانل شده را می‌ماند 
قفطره واصا عمان شده را می‌ماند 
توسفب عاحز اخواد شد ه ۱ می‌ماند 


نرق از ۳ نماتان شده را می‌ماند 


غرلیات ۱۹۸۵ 


ستص تازه من در قسم از یم حسود 


طل گلو گر بنهمان شده ر می‌ما ند 


از خیالات برشان» دل روشن صائب 
آب در رنگ پرشان شده را می‌ماند 


2۸۷ 


و ۱ 
ز آنجه امروز به جمعیتت آن مغروری 
1 
ز جهان گدران کست که اسان گذرد؟۱ 
بسا ست که درا حودهد قطره به‌ابر 
از دل تنگ ندارم سر صحرای بهشت؟ 
خار خاری که ز رفتار تو در دلها هست 
پردة شرم و حیا شهیر عنقا شده است 
بس که در غارت دل جلوة او سرگرم است 
لب فرو بستنم از شکوه ز خرسندی نیست 
نست روی تو اجهرة گل بی‌بصری است 
حه کند سبزه نورس به گرانحانی سنت؟ 
۹ 0 ۳۹ 8 ییا 
صائب از غیرت آن زلف به خود می‌پیچم 


۰ خس‌وخاری ۱ 


هرجه در راه خدا می‌دهی آن می‌ما ند 
به تو آخر دل و چشم نگران می‌ماند 
عاقت خانة خالی به کمان می‌ماند 
رفرف و ریگ رواد می‌ماند 
حبایش نکران می‌ماند 
که دل تنك به آن غنچه دهان می‌ما ند 


در 7 


ست‌که ازآب روان می‌ماند 
بیر این عهد ز شوخی به جوان می‌ماند 


نفس سوخته دستم به دهان می‌ماند» 
کز عرق برگل روی تو نشان می‌ماند 
پای من در ته این خواب گران می‌ماند 
زاهد خشك به ماه رمضان می‌ماند 
تا فقیامت اثر زخم زبان می‌ماند 
که ز هر حلقه به چشم نگران می‌ماند 


۷ 


۳:۸۸ 


عارفانی که به تسلیم و رضا ساخته‌اند 
وای بر ساده دلانی که ز دریا چو حباب 
از پرشان نضسیهای تو تاریك شده است 


سس رت 


ابو کزان ششسف گدفتن اسان 


از پی کسب هوا خانه حدا ما خته او 
مها 


20 اسنة دل 


مب 


۷ ت: گلزار بهشت . 


جسم و جال تو نپیوسته به بازی برهم 
نس خود نکنی راست درین وحشتگاه 


جون پراشان سفراد خر ج سادان نشو ند 
به الحسد که پی‌مشت خواهش ز ازل 
هیچ‌جا يك‌نفس از شوق ندارم آرام 
هر که خود را به تمامی شکند اوست تمام 
خودیسندان که به‌کس دست ارادت ندهند 
صلح ارباب نفاق است پی جنگ دگر 
فارغ از تنگی رزقند» نظربازانی 


هردو عالم به هم آورده ترا ساخته‌اند 
گر بدانی که ترا بهر کحا ساخته‌اند 
در کف خالث تو ننکر که چها ساخته‌اند 
رهمروانی که به يك راهنما ساخته‌اند 
رزق ما از دل صديارة ما ساخته‌اند 
تا مرا همجو فلك بی‌سرو با ساخنه‌اند 
ماه را زین سبب انگشت‌نما ساخته‌اند 
از تکشر ز عصاکش ده عصا ساخته‌اند 
زره خوش هاد زیر فا ساخته‌اند 
که رن مان سر ها سا شعه از 


سفر کعبه تال امه به جمعی صابت 


که به همراهی هر آبله پا ساخته‌اند 


۳۸۵ 


در لب بار نهانل عش جهان ساخته‌اند 
نیست چون آینه حیرانی ما امروزی 
نکته‌هابی که نهان بود در آن نقطة خال 
چه خیال است دم‌تیغ بتان کنند شود؟ 
انقدر حسن گلوسوز در آن نقطة خال 
تا دلت آب نگردد نتوانی دریافت 
در کشش نیست کمی قوات بازوی مرا 
در دل ما نگذشته است» خدا می‌داند 


جهرة ررد» بهار دل غمگین من است ۰ 


دو جهان عبنك سابی من گردیده اتف 
راست کیشان که طلیکار نشانند جو یر 
حاجیانی که طواف حرم کعبه کنند 
مت بادبه و خار ‌ لان زوهرت۱ 


نیست در چاشنی شیرة جان هیچ کمی. 


باغ را در گره غنچه نهان ساخته‌اند 
از از ديدة ما را نگران ساخته‌اند 
موبمو زان خط شبرنگ عیان ساخته‌اند 
کز دل محکم خود سنگ فسان ساخته‌اند 
آفتایی است که در ذر"ه نهان ساخته‌اند 
گوهری را که درین حقته نهان ساخته‌اند 
طاق ابروی ترا سخت‌کمان ساخته‌اند 
سخنی چند که ما را ز زبان ساخته‌اند 
ب رگ عیش من از اوراق خزان ساخته‌اند 
ِ به روی و دو چشمم نگران ساخته‌اند 
با کمانخانة ابروی نان ساخته‌اند 
کاهلانند که با سنگ نشان ساخته‌اند 


مدای که توافت وان ساشتهآ و 
ایتقدر هست که بسیار روان ساخته‌اند 


غز لیات 


خاطر جمع ازا سوم طلب‌کسن سالپ 


که به شیرازة آن موی میان ساخته‌اند 


۳۹۰ 


۱4۹۷ 


عاشقان زان لب شیرین به سخن ساخته‌اند 
چون قلم» موی شکافان دبستان وجود 
کی به آن گلشن بیرنگ توانند رسید؟ 
گوشه‌ای گیر ازین بزم که صحبت‌سازان 
خون به جای عرق افشانده‌ام ازجبهه سعی 


بوشناسان به نسیمی ز حمن ساخته‌اند 
از دو عالم به سر زلف سخن ساخته‌اند 
للانی که به این سیر جمن ساخته‌اند 
بارها از لب پیمانه 1 
تا کف خود مرا مشك ختن ساخته‌اند 


زود باشد که زبان در قفس کام کشند 
صائب آنان که به گلهای جمن ساخته‌اند 


۳۹۰ 


م اق است کهاای را ققی سا ند 
دل روشن گهران فلکی آب شده است 
آب ده جشمی ازان سیب زنخدان که فلكث 
گنج در گوشة ویرانة جمعی فرش است 
زان غباری که خط ازلعل تو انگیخته است 
زلف مشکین تو بر دامن صحرای وجود 
در دل سنک صنم قحط شرار افتاده اسشت 
زان شراری که‌گرفته است هوازآنش گل 
جای شکرست که غمهای گرانمابة تو 
قطه و دایره و قطره و دریاست یکی 
اه کاین مرده‌دلان حامه احرامی صیح 
فارغ از ف؟ لباسند نظردوختگان 


در مبال نیست دهانی» سخنی ساخته‌اند 
تا حو تو دلبر سیمین بدنی ساخته‌اند 
دورها کرده که سب ذقتی ساخته‌اند 
کز زر و سیم به سیمین ددنی ساخته‌اند 
هر طرف طوطی شکر" سخنی ساخته‌اند 
سابه افکنده» ختا و ختنی ساخته‌اند 
تا به سرگرمی من برهمنی ساخته‌اند 
هر طرف بل رنگین سخنی ساخته‌اند 
با دل سوخته همجو ۳ ساخته‌اند 
خودیرستان جهان ما و منی ساخته‌اند 
برتن خوش ز غفلت کفنی ساخته‌اند 
چون حباب از تن خود پیرهنی ساخته‌اند 


عارفان از نظر پاك» چو شبنم صالب 
زنگ این دل را جمنی ساخته‌اند 


وه دوس یمرن 


۱3۸۸ 0 دبوان صائب 
2۹ 


هر گروهی به دلیل دگر ]و بخته‌اند 


بهر فردوس گروهی که ز دنیا گدر ند ۱ 


ر لك خامی رسن گردن منصور شده است 
برده بردار که حون ار بر دشان 3 
تا به آن موی میان کس ننواند ره برد 
چشم شوخ تو به عیب دگران مشغول است 


بوشناسان به نسیم سحر آویخته‌اند 
از هوابی به هوای دگر آویخته‌اند 
میوة يخته کصا از شحر ]و دخته‌اند؟ 
هر حجابی که زپیش نظر آویخته‌اند 
مس تا کمسر ]و دخته‌اند 


غافلند از دل پبرالهة خود صائب 
ساده‌لوحان که به عقد گهیر ]و بخته‌اند 


۳ عٍ (2» ب» ۵ ل) 


سالها تن ور بر گار حوادث شده‌اند 
چشم این توت ان آب سیاه اه ده ات 
سالها کف به سر خویش چو دریا زده‌اند 
با بسرداشته‌اند از دل مردم عمسری 
سالها عوطه جو شت در دل ظلمت زده‌اند 
گر سر از جیب نیارند برون معذورند 
بسته‌اند ازدوجهان چشم‌هوس چونعقوب 
دلان. تنگیر از حشمة سه ان شام: اس 
دست سداردلان آبله فرسود شده است 
همجو پروانه درین بزم ز سوز دل خویش 
مکش از رخنه دل پای ترد"د زنهار 
گرد محنون نظربازه غزالان شب و روز 


۱ بی‌خبر گشته ز خود تا خضری دافته‌اند 


تا ازین دابره‌ها با و سری دفته‌اند 
تاز سر‌چشمه حیواد خبری بافته‌اند. 
تا زدربای حقیقت گهری بافته‌اند 
قاس نبا مارا سم اه 
تاز چا جگر خود سحری دافته‌اند 
در هانخانه دل سیمری دافته‌اند 
تاز پیراهن بوسف نظری بافته‌اند 
تاز سررشته مقصود سری دافته‌اند 
تا ازین خانه تارك دری دفته‌اند 
تناها سویقته تا مان ی مرت 
که درین کوچه ز سیمرغ پری بافته‌اند 
جچود نگردنده که صاحب نظری دافته‌اند 


صالب از گرية مستانه مسکن قطم نطر 
که ز هر قطر اشکی گهری بافته‌اند 


غرلیات ۱۹۸۵ 


۳2۹ 


عاقلانی که ز زنجیر تو سر وازده‌اند 
در و دیوار ز شوق نو ندارد آرام 
هرقدم بی‌سروپایان تو پرگارصفت 
اشكر یزان تو هرجا گهرافشان شده‌اند 
به قدم فیض‌رسان باش که روشن گهران 


نیست در عالم تجرید سیکیاری هم 


غافلانند که بر دولت خود: با زده‌اند 
کوهها را به کسر دامن صحرا زده‌اند 
چرخها بر سر يك آبلة پا زده‌اند 
مهر گوهر به لب دعوی دربا زده‌اند 
بر سر خار گل از آبلة پا زده‌اند 
گره از قاف نه ال و بر عنقا زده‌اند 


فلك بی‌سرو با حلفه افمتر9ال آدرست 
صالب آ نحا که سرایبرده دله | زده‌اند ۱ 


۳۹0 


تا به تعظیم نهال تو ز جا برجستند 
اد تاهای و فار کان اشتندی هه 
ی ای شانه به هم زلف دلاوبزش ۳ 
می‌توال کرد عمارت چو شود کعبه خراب 
حه خیال است که در روز حزا سبز شوند؟ 
وقت‌آن صافدلان خوش که زلبهای خموش 
می‌برم رشك درین بزم زوم مشت سیند 


سروها یکقلم از بای د ات ننشتند 
تا دو ابروی هلال تو به هم پیوستند 
که درین سلسله بسیار عزیزان هستند 
وای بر سنگدلانی که 
دانه‌هایی که درین شوره زمین پا بستند 


دلی و ۰ و 


بمت ۳9 من سك ِ ی دستند 


ز گدازند درین داره ن صالب 
۱3 تا ت32 


۳:۹ 


دردمندان که به ناخن اب 
خود حسایان که کشبدند به دوان خود را 
خاکیانی که به معماری تن کوشیدند 
جه یر از نفس سوخته خاعان دا رد۱ 
نی در هاي. اجیاب به امجوین مبز 


چشمه خوش به دربای مقا پیوستند 
در هن نشاه ز آشوب قیامت رستند. 
دزر وه ات شتا سته تن اشتدند: 
دانه‌هابی که درین ورزنی فتاه هشن 


شکرکن شکرکزاین‌خواب پریشان‌جستند 


۱۹۵۰ دیوان صائب 


سنك بر کعبه‌زنان شيشة خود می‌شکنند 
عرق چهرة خورشید جهانتاب شوند 
می‌توانند به‌بك حمله دو صد قلب شکست 
دامن وصل شک در کف جمعی افتاد 
ای خوش آن مایه درستان که زبیآزاری 


9 وای بر سنگدلانی که دلی ر حستند 


شبنمی چند که در دامن گل ننشتند 


همچو ارو دوسر آمد چو بهم پیوستند 
هیچ دل ع دل هو میگ 3 نی؟ ند مه 


صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف 
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند 


۳:۹۷ 


بال پرواز خود آن مردم غافل ستند 
جوه مج مراب ات ها در هرن 


3 : ما رن و 11 7 ۱ نه روش فردا ۰ 


شکوه۱ ال دل از عشق ندارد انجام 
رو مگردان ز دم تیغ که بسمل شدگان 


کته تیه رتار سای کمتر دول تا 


۰ بر رخ هر که درین نشأه در دل ستند 


خار و خس کی ره امواج به ساحل ستند؟ 
دام از دید حود در ۷ قاتل دب 


زود باشد که گشانند دهن را به سوال 


صائب آنان که در فیض به سایل بستند 


(۹4 


کیستند اهل جهان» بی‌سرو سامانی جند 
چرخ کز خون شفق چهرة خود دارد سرخ 
زین گلستان که جو گل خیمه درآ نحا زده‌ای 


دوسه روزی است تماشای ۲ تلستان حهان 


نست از ۳ بی‌شرم عحب یرده‌دری 
دل‌سیه‌شد زپریشان سخنان» صبح کجاست؟ 


۳ دیگر به دل از لاله‌ستانم افزود 
آن که برآتش ما آب تصیحت می‌ریخت 


۰-۱ ش »۰ ۰۵ د: نالك متن مطایق ن» ك. 


در ر ۵ سب | حو ادری) ۵۵ وبرانی حند 
حست در دست تو حزحاله گردانی حند؟ 


" در دل خود برسانید گلستانی چند 


یوشش امیتد چه دارید ز عربانی چند؟ 
تا بگیرد سر این شمع پریشانی چند؟ 
چه تراوش کند از سین سوزانی جند؟ 
کاش می‌زد به دل سوخته» دامانی حند 





تخر لیات سس ۱۰۱ 


چه کنم 1 که هر لحظه برون می‌آرد 
شد ز بكك صبح قيامت همه عالم پرشور 
وقت‌آن راهروی خوش که جودردای‌سراب 
رهرواد تو چه پروای علایق دارند؟ 
نبرد آننه از آینه همرگز زنگار 


عرق شرم تو از پرده نگهبانی چند 
حه کند دل به شکر خندة ینهانی حند؟ 
دارد از موحهة خود سلسله‌جنبانی حند 


چه کند خار به این برزده دامانی حند 


چه‌دهی حیرت خود عرض به‌حیرانی چند؟ 


صاّی از قحطسخندان‌همه کس موزون‌است 
کاش می‌بود دربن عهد سخندانی چند 


۳2۹۹ 


باتوی و حرشان به شراب افتادند 
ثمر از ماست اگر برگد دگرها بردند 
جر ۳9۷ جگرسوز غریبان دارند 
بشت دادند به دیوار صدف حون گوهر 
آه افسوس بود حاصل معمارانی 
در چمن 9 برآن + ۳ ٍِِ" دارم 


ب ۰ زای ؟ 1 حوش رسبد ند اینجا 


ما به سرچشمه و باران به سراب افتادند 
گوهر از ماست اگر خلق در آب افتادند 
موجهایی که ز دریا به سراب افتادند 
قطره‌هابی که به دریا ز سحاب افتاد ند 
اف نت من خانه خراب افتادند 
که سس فهیو؟ شاهین و عقاب افتادند 


۱ که حرشان همه تکبار[ه] بهخوات افتاد ند 


عاملانی که به دنوان حساب افتادند 


دل معمور از آل قوم طلب‌کن صائب 


۳۵۰ ۰ 


گ 9 دادن د 
دیولاخی است جهان در نظر وحشت من 
کیست بر حرف من انگشت د گدارد دیگر؟ 
ات2 بی‌بصری گمشده خود توب 
لب به خون ترکنم از نعمت الوان جهان 
وای بر ساده‌دلانی که درین وحشتگاه 


ی 1 
- س؛ ۵ د ی 


گوشه‌ای هم : به من از ملك قناعت دادند 
تا مراره به پریخانة عزلت دادند 
کْز خموشی به لبم مهر نبوتت دادند 

بصرا از هرکه گرفتند هرت دادند 
نا چو شمشیر به من جوهر غیرت دادند 
بشت از جسم به دبوار فراغت؟ داد ند 


یا» ل ونیز نسخه بدل م؛ د: دیده » متن مطایق س» م» د» ی» ت ونیز نسخه بدل [» ق 


۵۴ دبوان صاثب 


وت وم حرش ۰ لک ز سرجشمة وه نکشد 


کز جبین آب به صحرای قيامت دادند 


هرکبه را آب ز شمشیر شهادت دادند 


صالثب از صافی مشرب می ابش کردم 
به من 0 زمخانة 5 


۳۹ + (ف) 


فسمتی در خور ی ی اومل دادند 
چون سر از کوچهة زنحیر نبارم بیرون؟ 
چشم هرسوی مگردان! که‌درین‌تنگ بساط 
رده آمدنت سنگ به محفل برساند؟ 
شکر این تلخ نگاهان به چه عنوان گویم و 
ی ی درست. 1و نشین 


پقبراري به من و خواب به محمل داد ند 


که عنانم به کف زلف مسلسل دادند 
خته ات آسود گیی نوده به محمل داد ند 


ب رگ برگك جسن آینه به صبقل دادند 
که به من شهد ز پیمانةٌ حنظل دادند 
لوح ۱۳ 


متورسمع عالم آب است مرول صالب 
سبزه‌ها نوسه به کنج لب جدول داد زد 


۳.۲ 


الب تفنه جگر سرا به سرابم دادند 


نمك شوری بحتم ِِ چگر افشاندند 


خندهة بیغسی و گریه شادی بردند 
حاش له که بیابد گهرم آب قبول 


نیستم خال» براتش حه نشاندند س ن 


صلح در ذایقه‌ام سادة لب سب برین است 
من جدا می‌روم و خرقة پشمینه جدا 
ری کرت وهای ای بای ۲ 


- فقط ف: بگردان» اصلاح شد. 


آتشم را ننشان‌دند و به آیم دادند 


تکیه بر بستر آتش چو کبایم دادند 


منم آن قطره وی «دتستن متا 


نیستسم زلف » و انهمه تایم داد ند؟ 


سس که اد به می تلخ عتابم داد ند 
تاز خمخانه بت وس شرابم دادند 
خانه‌ای ب از ۳ حبایم داد ندب 


۲ اگرچه به‌نظر استاد گلچین معانی به‌استناد: همیشه سنگ به در‌های. بسته 


می‌آید» ونظایرآن - که‌کوفتن در را با سنگ می‌رساند - متن صحیح است, ولی به‌نظر بنده درمصراع. تحریفی:روی 
داده است وظاهزا باید چیزی دراین حدود باشد: مردة آمدنت باد به گلشن برساند. 


۳ فقط ف: چون بلرزم به سرهمنفس. 


غز لیات.. 


۱۹۹۳ 


فکرمن‌همچو ظفر خان همه باشد به‌صواب 
صاثب از مدا فتاض خطابم دادنسد! 


۳ 


داروی سهشی از جام صفا تسم دادند 
گرد راه عدم از خویش نیفشانده هنوز 
منم آن رهرو لب تشنه که از صدتی طلب 


گرحه از عشق کشیدند به صد نند مرا 


ته 2 خسا وت از نقطه داتم داد زد 
کی خفتبان حوادث به براتم داد زد 
هم ز سخاله خود آب حیانم داد زد 
از گرفتناری اتام 
که تفت لین[ نباتم داد زد 


نجاتم داد زد 


چشم بر هرچه درین باغ گشودم صالب 
باه ادلی شخرن حر کاتم دادند۲ 


۳۵۰ 


قدرت حرف گرفتند و زبانم دادند 
آب را در جگر سنگ حصاری کردند 
ظاهر و باطن من آینة یکدگرند 
چشم پوشیده تماشای رخش می کردم 
خامه‌ام» گفت وشنیدم به‌ز یال دگری است 
سالها در پی بی‌نام و نشانان رفتم 


ای کر 3 :۵ عنانم داد ند 
جگری تشنه‌تر از ریگ روانم دادند 
سینه‌ای صافتر از آب روانم دادند 
به چه تقصیر دو چشم نگرانم دادند؟ 
من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند 
تا ده سر منزل مقصود نشانم داد ند 


لب پرخنده گرفتند گر از من صاب 
به تلافی مه اشك فشانم دادند؟ 





ی 
تا بود عمر چرا مدح ظفرخان نکنم ۲ 
۲ ب» هه ل اضافه دارند: 
مهسر تبخال ادب برلب گستاخ زدند 
ل اضافه دارد: 
تو جفا ورز که صد کوه گرانسنک فراق 
۳ ۵ ل اضانه دارند: ۱ 
آفتابی که جهان تنگ بود برنورش 
ل اضافه دارد: 
اول انگشتر زنهمارگرفتند از من 
درزمینی که‌چوغربال سراسر چاه است 


که ازین ميکدة "۳ شرایم (دراصل: ترایم ) دادند 
بعدازان سر (ل: جا) بهلبآب‌حیاتم‌دادند 

دست دادند به هم » بای ئبائم دادند 

به سو یدای دل دره » تشانم دادند 


ده عقبق لبش آ نان نشانم داد ند 
فقوت دست گر فتند و عنام دادند 


۱۹ ی سر 


"۵ 


بی‌سخن غنچه‌لبان مست مدامم کردند 


استخوان در تن من پنجه مرجان گردید 


در طلب رفت جو قمری همه عمر مرا 
کوه را لنگر من داشت سبك جون بر گاه 
سالها سختی اتام کشیدم چو عقیق 
شدم از لاغری انلشت تا حود مه نو 
هالحمد که از خوان حهان روزی من 


باده از شیشه سربسته به جامم کردند 
ژال مین کر لت لعل تو به جامم کردند 
تاسر افراز به يك حلقة دامم کردند 
لال‌رویان جهان کبك خرامم کردند 
ی نا جی ین اجب ام 5 
تا درین دایره چون بدر؟ تمامم کردند 
رغبتی بود که مردم به کلامم کردند 


قانم از بوسة شیرین به پيامم کردند 


۳۰۹ 


ان خشك مهب لب نانم 0 
پیچ وتابی که به دل داشتم از خاموشی 
خار صحرای ملامت بر و بالی است مرا 

"نی غنجه صفت سر به گریبان بردم 
نعل بتابی من بود در آتش چون موج 
تا کدامین دل سدار مرا درباید 
پشت من گرم به خورشید قيامت نشود 
هر برشان‌نظری قایل حیرانی نیست 
به حه تقصیر جو یه روشن بارب 


نوش دادم به کسان» نیش شکستم در دل 
سادگی آنه را جوهر بینابی شد 


- ۰1 پر بو ل: تا عزیزان حهان ۱ 


فارغ از نعست الوا جهانم کردند 
عاقبت جوهر شمشیر زبانم کردند 
زو له برقای ۳9 
تا رنه باغ چو گل خنده‌زنانم 39 
تلد فافله ریک روانم کردند 
چون شب قدر نهان در رمضانم کردند 
بس‌که دلسرد ز اوضاع جهانم کردند 
تا درین مبکده از "درد کشانم کرد ند 
ی ی اس ار 
که سبکبار به يك رطل گرانم کردند 
از دم پیر خرابات جوانم کردند 
تا حو زنبور عسل صاحب شانم کردند 
آ شم از هیچ مدانی هبه دانم 99 


۲ متن مطایق آ» پو » نسخه‌های دیگر و نیز نسحه بدل 1 چون ماه 


۱۹۵ ۵  تایلزغ‎ 


آه کز لاله‌عذاران حهال حاصل من 


می‌دهد روزی من ابر هاران ز گهر 
عقل وهوش وخردان روز زمن وحشی شد 


هئ .۰ 


من همان روز ز بال و پرخود شستم دست 





جوی خونی است‌که از دبده روانم کردند 
تا به درا حجو صدف پاك دهانم کردند 
که نظرباز بهآهونگهانم کردند 
که درین تنگ قفس بال فشانم کردند 


۶ 


۰ 


تا خبريافتم از بیخرانم کردند 
۳۷ 


غنجه‌هابی که درن سر جمن حنده زدند 
محو بکتایی نقاش نگردید کسی 


و وس ین 


غفلت خوش گنزیدند به ببداری بخت 
دست منعی که فشاندند بزرگان به فقیر 
مرکز دابرة حسن مصتور گردیذ 
اين صدفها که خموشند دربن دریابار 
نیست مزگان» که به تقصیر پریشان نظری 


ای سا زحسم نمابال نه دل زنده زدند 
همه جون آنه بر نقش پراکنده زدند 


1 دل ابر سیه سرق‌صفت خنده زدند 


ساده‌لوحان که در طالم فرخنده زدند 
بشت‌یایی است که بر دولت بانده زدند 
خال مشکین چو برآن چهرة زیبنده زدند 
می‌تسوان یافت که بر گوهر ارزنده زدند 
مشت خاری است به چشم من بیننده زدند 


صاثب آنان که گتزبدند به غمها غم عشق 
دست بر سنه غمهمای براگنده زد تا 


۳۵۰۸ 


سالکانی که قدم در ره جانانه زدند. 


مستی از شبشه و بیمانه خالی کردند 
فلك بی‌سر و پسا حلقه بیرون درست 
دامن عمر ابید در کف جمعی افتاد 
خندة صبح قیامت نکند بیدارش 
شکوه از عالم تجرید نکردم هر گز 
تن چه خالك استکه مسحود ملایك باشد؟ 


بشت با بر فلك از هت مردانه زدند 
ساده‌لوحان که در کعبه و تخانه زدند 
در مقامی که سرایردة جانانه زدند 
که به سر پنحه سر زلف تراشانه زدند 
هرکه را راه به آل نرگس مستانه زدند 
به چه تقصیر مرا گل به در خانه زدند؟ 
مشت خاکی که به چشم من دیوانه زدند 
بهر می بوسه به کنج لب پیمانه زدند 





۱۹۹( دبوان صائب 


1 ازان خال بپوشید که در روز نخست 
فیض اریاب جنون هیچ کم از قزها یت 
تا به آن گنج گهر دید بدیین نرسد 
لاله در سنك نهان بود که ۲تشدستان 
عشق و هنگامة آغوش طرازی» هیهمات 
سردستی که فشاندند به عالم رندان 
خبر بجر ازال راهروال باید "جست 


برق در خرمن آدم به همین دانه زدند 
شد گهر» سنگی اگر برمن دیوانه زدند 
حغده نیلی است که بر جهرة ویرانه زدند 
سکتة داغ به نام من دیوانه زدند 
شمم دستی است که بر سینه پروانه زدند 
زاهدانل در کمسر سحهة صد دانه زدندهه 


که قدم بر قدم گربة مستانه زدند« 


صالب از برون آی که در روز ازل 
طبل رسوایی ما بر در مبخانه زدند 


۶ (ف» ل( 


نعمة عشق به گوش من دیوانه زدند 
کعبه حون حامهةٌ غیرت" نکند برتن حال؟ 
پیشتر زان که کند لاله به خون چشم سیاه 
شم ها ۱۱۳۵5 آب و گل عالم نیست 
حلقه در گوش سخن‌باش که از سین سخن 
عوض گنج گهرء نقد دل دروشان 
شهد فردوس کجا» چاشنی وصل کجا؟ 
صفحه‌ای را که سو نداست راو نقطهة سهو 


این چه اکسیر بهارست براین دانه زدند 
رقم حسن خداداد به سخانه زدند ب 
چشم را پنجه خونین به در خانه زدند« 
اشك شمم‌است به‌خاکستر پروانه زدند 
به سر زلف گرهگیر عدم شانه زدند * 
خوابامنی است که‌در گوشة ویرانه زدند 
راه اطفال به شیرنی افسانه زدند * 
ساده‌لوحان رقم کعبه و تخانه زدند 


چشم بیدار ازان قوم طلب‌کن صائب 
که سرزلف سخن رادل شب شانه زد ند**« 


۳۰ 


تا تو بی‌برده شدی لاله‌رخان خوار شدند 
ای‌بسا خیره‌نگاهان که به يك چشم زدن 


رگ ۹1 بو » ق» 0 از 


۲- ل: جامة مقصد (۱) متن مطابق ف» و ظ : حامه زغیرت 


اصالاح شد. ع- ف: سخن دردل شب... 


پرده‌بردار نان وی تا شا سم 


هبه گلهای حسن در بس دیوار شدند 
حون شرر محو در آن شعلهة دیدار شرل ید 


یت ففعل فی: زدر خانه ۰ اششاه کاتب بو ده ات6 


غرلیات ۱۹۷ 


این حه قتدست که تا سابه به گلزار افکند 
تا لوای خط مشکین ترا وا کردند 
هیچ کس دستی که داند بهجه کار امامت 
کار موقوف به وقت است که اشجار چمن 
بارب ای عشق گرانمابه چه اکسیری تو 
مهرزن بر لب دعوی که بسا چون منصور 
رشته عمر به مقراض دولب قطم شود 


سروها در دصل رخنه دبوار شدند 
سرکشان چون علم زلف نگونسار شدند 
س‌که مردم ز تماشای تو ازکار شدند 
به نسیبی همه از بر سبکبار شدند 
حای شکر است که افلال ستمکار شتا رل 
که هس ان اي ی مگ دار فت 
از تهی معزی خود تاج سردار شدند 
یشتر خلق جهان در" سر گفتار شدند 


عبد نگذشت و همه خلق بی‌کار شدند 


ظف 


اهل معنی به سجن بلبل بستاد خودند 
بای رغت نگدارند به دامان هشت 
چگر تشنه به سرچشمة حیوان نبرند 
چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند 
در ته توده خاکستر هستی حون سرق 


از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند ۱ 


به سیم سجن سرد پرشان نشوند 
عشوة خرمن گل را به جوی نستانند 
گاه در قبضهةٌ سطند و گهی در کف قبض 
چه عجب گر سخن تلخ به شکتر گویند 
پرتو مهر به افسرده دلاد ارزانی 
فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟ 


به نظر آینه‌دار دل حیران خودند 
همه در سیر گلستان ز گریبان خودند 
این سکندرمنشان شمه حبوان خودند 
میزبان خود و مهمال سر خوان خودند 
گرم روشنسگری آینهة جان خودند 
مرهم زخم تیاده داغ نمانان خودند 
همجو دستار سر صبح» پریشا خودند 
غنجه خسبان ریباضت گل دامان خودند 
دمبدم قفل و کلید در زندان خودند 
که زشیرین‌سخنیها شکرستان خودند 
خانمان سوختگان شمع شبستان خودند 
که‌به صدچشم» شب وروز نگهبان خودند 


که پرشان شدة فکر پرشان خودند 


۱- ملتّن مطاق ه . نسخ س» م؛ دا ن» ف, 2 ل: بر 


۳:۱: 


روشنانی که آدرین داینره صاحب دیداد 
ااگر از عقده گشایان | و 
رد ار یقت تیا هی ره 
حاصل روی زمین قسمت بی‌برگانی است 
تشنگانی که بی آب ۹۹ می کشتنا 
خبر از مرکز این دایره جمعی دارند 
باده‌هابی که رسیدند به لعل لب بار 
ره به سررشته مقصود گروهی بردند 


از خجالت همه چون شبنم گل آب شد ند 


این نه در داست» که از هر گرانخوابی ۳ 
گل بی‌خاری اگر بود درین خارستان 


۰ 


تنگ شد دابرة عیش براو جون خاتم 


همه چول شبنم گل آینة خورشیدند 
دست حمعی است که در دامن‌نب بسجید ند 
جون مه آنان که به احسان فلك بالیدند 
که به‌ظاهر ز ثمر عور جو سرو و بدند 
خشك گشتند حو از دور سیاهی دیدند 
که چو پرگار به گرد دل خود گردیدند 
مزد آل است که در سینه خم جوشیدند 
کز دو عالم به سر زلف سخن پیچیدند 
ساده‌لوحان که درین باغ چوگل خندبدند 
مشت آبی است که بر روی زمین داشیدند 
دامنی بود که از صحبت مردم چیدند 
هرکه را خانه به مقدار نگین بخشدند 


ِ ى ۰ 5 ۰ ‌ ۰ 
حه عحب صاب اگر روز حزا رسته شو ند 


خودحابان که درین نشاه قیامت دیدند 


۳ 


به کمان بشت. و به شمشبر دهن بحشبدند 
جام خورشید زیاد از دهن گردون نود 
رگ و بوی‌که ازان با جنان رنگین بو 
زان گرهها که در آن زلف سیه بار نیافت 
پیچ و تابی که ز موی کمر افزون آمد 
نور را باده کند در قدح چشم نت 
لفهزشی جچند کز ارباب نظر صادر شد 
عدرمی خوردد‌ما روز جزاخواهد خواست 
دوربینان جهان خرده جان پیش از مرگ 
قمربانی که درین دابره سنا بودند 


سینه گرم چو خورشید به من بخشیدند 
گرد کردند و به آن سیب ذقن بخشد ند 
نافه‌ای حند نه صحر ای ختن بخشد ند 
به سر زلف پرشانل سخن بخشدند 
جرعه‌ای کز لب لعلش به پمن بخشیدند 
به صفای رخ آن سیم بدن بخشیدند 
چشم مستیکه به آن توبه‌شکن بخشیدند 
تقد کردند و به آن غنچه دهن بخشیدند 


عمر خود جمله به آن سرو حمن بخشیدند 


غزر لیات ۱۹۹۵ 


وقت احرام غریبی به وطن بخشیدند 


کرد با شکتر اگکر دست درازی صائب 


۳۱ 


نه همیم. اهمل خرد آنه اسرارند 
نقطه‌هابی که درین دایره فرد آمده‌اند 
بی گره‌شو که به يك چشم زدن میگدر ند 
به ادب باش درین بزم که این پست وبلند 
قانعانی که فشردند به دل دندان را 
آنجه از مایده فیض براین "نه طبق است 
سالکانی که دل روشن از انحا بردند 
می‌رسد زود به معراج فنا دست ندست 
پیش جمعی که رسیدند ز ساحل به محیط 
نبست ممکن که تراوش کند از ما سخنی 
ایام نه نابی انتتن: 4 ود ان زود 
سر درین معر که بیقدرتر از دستارست 
خوبروبان که ندارند رگ تندی خوی 
خودفروشان جهان راست غم رد" و قبول 
من گرفتم چمن‌آرا ز چمن بیرون رفت 


که ز خود بیخبران نیز خبرها دارند 
هسه حبرن‌زدة گردش ان ان 
رشته‌ها از نظر سوزن,ء اگر هموارند 
هسه در کار» یی رونق مسوسیقارند 
خبر از چاشنی موه جنّت دارند 
رزق جمعی است که در پردة شب بیدارند 
در تسه خال چو خورشید همان سیتارند 
هرکه را خانه سرانداختگان معمار ند 
در نهانخانه ما آنه‌ها ستارند 
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند 
این رفیقان سبکسر به عم دستارند 
معتر طفلان هموس همچو گل بی‌خار ند 
عارفان فارغ از اقرار و غم انکار ند 
سر بسر شبنم این باغ اولوالا بصارند 


۳:۹۵ 


نه عم خار و نه اندیشه خارا دارند 
به زر و سیم جهال چشم نسازند سیاه 
وادبی نیست که صد‌بار براو نگ دشند 


فکر زاد سفر از دوش خود انداخته‌اند 


رهنسوردانل تو پیشانی صحرا دارند 
پنابه گنج گهر از "بل با دارند 
گرجه از خواب گران سلسله بریا داند 
نشوشه از لخت دل خوش مها دار ند 


۱۳۹ دبوان صائب 


حون صدف کاسهة دربوزه به درا نمر ند 
مهر بر لب زده جون غنجه و رنگین‌سخنند 
کودکانی که درین دایره سرگردانند 
يك جهت تا نشوی برتسو نگردد روشن 
خار در دبدة موری نتوانند شکست 
پردة گنج شود خانه چو وبران گردد 


روزی خود طمع از عالم بالا دارند 
سم بوشیده و صدگونه تماشا دارند 
بر سر جوز تهی انهمه غوغا دارند 
کاین مخالف سفران روی به یك‌جا دارند 
در خراش جگر خود ید طولی دارند 
مردم از سل فنا شکوة بیحا دارند 


صألب این‌دامن پر گل که بهار آورده است 
مزد خاری است‌که این تابفه درپا دارند 


6 (ف» لذ» مر» ل) 


همه از تاب کمر در "خم ایمان دارند 
حون ه نیرنگ دل از موی شکافان نسرند؟ 
شعله‌ای هست ز خونگرمی باطن همه را 
سوسه‌شان جاشنی عمر اند می‌بخشد 


چه خرام است که ابن سرونزادان دارند 
مب زبان در دهن 1 غنحه‌دها نان دار ندا 
همجو فانوس حراعی ته داماد دار ند 


آب حبوان همه در حاه زنخدان دار ند 


خرمن کهنة گل چند توان داد به اد؟ 


۷ ۶ (ف» ل) 


عشرت روی زمین بی‌سرو يایاد دارند 
فارغند از غم دستار و سرانحام لباس 
گرچه حون غنحة نورسته به ظاهر گرهند 
جهرة نعمت الوال دوسه روزی سرخ است 
سرو از کشمکش باد خزان آزادست 
بر سر گنج به خون جگر افطار کنند 


دخل بی‌خرج اگر هست گدایان دارند 
چه حضورست که خورشید قبابان دارند 
در سرابردة دل عقدهگشادان دارند 
ی 


بی‌کلاهان چه غم از فوطه‌ربایان دارند؟ 


این‌چه فقرست‌که‌این خواجه‌نمابان دار ند 


ای تا اسیت. ۸-۶ ارباب تنعتم صائب 


چشم رغیت به لب نان گدایان دارند 





ف‌ اه 


دردهن تن خود از پان (دراصل: نان) دار ند. 


۱۷۰٩ غزلیات‎ 


۳۸ 


شیشه‌هابی که درستی ز شکستن دارند 
توو اه اه اتبذاره خبا مش آوست 
شبروان گرچه به ظاهر ز سیه‌روزانند 
بر ندارند ز دل چشم سبك‌یرو ازال 
پردة دام بود نرمی و همواری خاله 
با ضعیقان به ادت باش که عسی‌صفتان 
تفت بر داتس کشتتی اه فتاه 
نست نشندگی فاختگان را با سرو 
تا که دیوانه شد امروزه که دیگر طفلان 
نیست حفثی که فراموش شود خونگرمی 
چه‌شکابت کنم ازطال‌خوش‌قسمت خویش؟ 


بشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارند 
تیره‌روزان جهانل سین روشن دارند 
شمع خورشید نهانل در ته دامن دارند 
چشم ازن خانه تاریك به روزن دارند 
دورینان دل صدیاره ز مأمن دارند 
در فتادن خطر از دبدةه سوزن دارند 
سنگهایی که شکابت ز فلاخن دار ند 
می‌توان بافت ز طوقی که به گردن دارند 
دل سنگین عوضر سنگ به دامن دار ند 
در چمن آنه‌ها روی به گلخن دارند 
کانحه دارند نکوبان همه امن دار ند 


صاش از گوشه‌نشینان قس درتاند 
لبلان راه سخن گرجه به گلشن دارند 


۹ 


گوشه‌گیران که ز اتام کناری دارند 
بوسه آن لب تیغ است و کنار از هستی 
نور آیینه به اندازة خاکستر اوست 
گرچه چون آبله عشتاق به ظاهر گرهند 
نیست ممکن که سرافراز نگردند چ و گرد 
سطحان غور معانی تتوانند نود 
جون توانند بتادجشم ز خودسازی بست؟ 
نیست ممکن همه‌شب سیر چراغان نکنند 
به که در دامن روشنگر عشق آویزند 


همجو صیتاد کمینگاه شکاری دارند 
عاشقان گر هو س بوس و کناری دار ند 
تیره‌روزان دل خورشید شعاری دارند 
در سرابردة دل طرفه هاری دارند 
ختاساران کنهستر واه‌نتواوی داوند 
بیشتر آننه‌ها نفش و نگاری دارند 
4 ز هر بارة دل آ"نشهداری دارند 
در حگره سوخه‌هابی که شراری دارند 
سینه‌هابی که ز افلالا غباری دار ند 


همّت از تربت آن قوم طلب‌کن صائب 


که زسوز دل خود شمم مزاری دار ند 





۱۷۰ دبوان صاثب 


۳۵۲۰ 


دردمندان که ز درد دگران داغ شوند 
صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلی 
دورسان که زغمتازی راز 1 گاهند 
جاك چون غنجه شود سینة جمعی خر 
بی‌نیازست ز بوشش سر ارباب جنون! 
فدردانان بل از نظر سدردان 
هیچ‌کس را خبری نیست ازان موی میان 
برده از روی سخن بیش سبه‌دل مگشا 
عشق را ساده‌دلانی که بوشند به صبر 


خیمرر امس لش از انسیضار نهان ام داوند 
درد خود را ز برستار نهان می‌دار ند 
غنجه را در بعمل خار نهان می‌دارند 
راز خود از در و دبوار نهان می‌دار ند 
که به دل خرده اسرار نهان می‌دار ند 
سر ی‌معز به دستار نهان می‌دار ند 
خار را حون گل بی‌خار نهان می‌دار ند 
کافران رشتهة زنار نهان می‌دار ند 
جچهره از آینه تار نهان می‌دارند 
لعمل در سينة کهسار نهان می‌دار ند 
شعله در زلف شب تار نهان می‌دار ند 


روی مقصود نبینند گروهی صاثب 
۳۳۱ 


بد درونان که به همواری ظاهر سمرند 
دستگیری ننوان داشت توفتم ز غریق 
نه همین سبزه درین راهگذر پامال است 
عمر جاوید خضر را به نطر می‌آرند 
با حباب است سپهر ر 9 برش _ 


هبه حون آب "تتثكث» بردة سنگ خطر ند 
اهل دنا همه درمانده‌نسر از بکد گر ند 
بیشتر تین‌زبانان جهان پی‌سپرند 


۳ از ین س باس حه کو ته نظر ند! 


نم دلاختگان ی 


۳۰۳۲ 


خالشو تا ز بهارت به گنل تر گیرند 


با فلك کار ندارند سبك پروازان ‏ 


0- س: سرسودازدگان 


مرده‌شو تا به سر دست تسرا بر گیرند 


۲ 





غزلیات ۱۷۰ 


دامن افشان ز فلکها بگدر حون مردان 
مطلب سوختگان آبنه روشن‌سازی است 
ی نست سزاوار سمندر صفتان 
باده و خون جگر هردو به‌يك کس ندهند 


تنگ شدمسکده»آن رطل گرانسنت کحاست؟ 


غرض این است‌که تیغ تو زخون پالك کنند 
گر درین بحر زنی مهر خموشی بر لب 
نمك سوده شود دنده بسخوابت مرا 
عشق حون فاخنه بر گردن ما افتاده: انست 
به تمنتای تو دست از دو جهان می‌شویند 


تسب سکن 4 بای وفع: دای ما ی.. 


که زنان دامن خود بر سر محمر گنر ند 
گر درین خاك سیه جای‌چو اخگر گیرند 
مگر از بال و پرافشانی خود درگیرند 
که به‌يك دست محال است دوساغر گر ند 
که "تنتك حوصلگان حمله ره دون تن 
کشتتان تور اک دامتت: مش کر تن 
سینه‌ات را جو صدف زود به گوهر گیرند 
همچو بادامم اگر چشم به شکر" گیرند 
این نه طوقی است ت که‌از گردن‌ما در گرند 


نان تین ۲ سر دامن و .مر و 


چِ دج ۱ ص 
همحو یه اگر پشت تو در زر کبرند 


ما نه زان محتشمانيم که ساغر گیرند 


«2۳ 


مهر را سوختگان بوته خاری گیرند 
آسمانها مگر از گردش خود سیر شوند 
مرکز از دابره بیرون نتواند رفتن 
آتقدر ریگ روال نبست درین قحط آاد 


ماه ۳ زنده‌دلان شمم مزاری گیرند 
باز چود چشم ببندند حصاری گیرند 
ورنه عشتاق محال است قراری گرند 
و4 نت سیران تو از دام شماری گیرند 


اقب این ان غزل طاقن اغیرینستتن انش 


۹۹ 


ون ز خورشد ۰ نظر می گیرند 
1-9 رن گوفتد شاهان 
رهرو عشق به دنبال نبیند چون برق 


چشم نظتار گیان را به گهر م ی گیرند 
بیضة زاغ اگر در ته پر می‌گیرند 
کشوری را که به يك آه سحر میگیرند 
کاهلان هر نفس از خویش خبر میگیر ند 


۱۷۰ دیوان صائب ‏ 


سخن با محال است که بر خاه افتد 
ای که با سوختگان ذوق تکلم داری 
خبر از قافلة! رگ روان می‌گیرند 
بردلان چشم ندارند که دشمن ند 
خحل از آله‌های دل خو یشم که مدام 
خنده با چاشنی عمر نمی گردد جمع 
عنقریب است نفس سوختگان خط سبز 


علوطیان مزد خود آخر ز شکر می‌گیرند 
سرمه در راه نفس ریز که در می‌گیر ند 
از من این بیخبرانی که خبر می‌گیرند 
نه ز عجزست که بر روی» سپر می‌گیر ند 
ساغسری پیش من تشنه جگر می‌گیر ند 
پسته را بی‌لب خندان به شکر می گیر ند 
از لنش داد من تشنه حسگر می گیر ند 


جون صدف دامنی از در" و گهر می‌گیر ند 


۳۳۵ 


عاشقانی که به تسلیم و رضا می‌باشند 
به خبرصلحکن ازخلکه چون موج سراب 
برحدرباش که این دست و دهن آب‌کشان 
غنجه‌خسان که به اهر گره‌کار خودند 
نبك چون درنگری رو به قفا می‌تاز ند 
خویش را زین تن خاکی به‌بصیرت بشناس 
قو رفن سرو غم فاخته تاثیر نکرد 


تا به گردن همه در آب مقا می‌باشند 
بیشتر اهمل جهان دورنسا می‌باشند 
خانهپردازتر از سیل باا می‌باشند 
از راخ 3 کب آن عفده گشا می‌باشند 
ساده‌لوحان که گریزان ز قضا می‌باشند 
که ز همم آینه و عکس جدا می‌باشند 
گردن افراختگان سر به هوا می‌باشند 


فجن 5 حلقة دامند به معنی صائت 
دانه‌هابی که درین خدعه‌سرا می‌باشند 


۳۵۳۹ 


جرم بوسف به جچه تقرب عزیزال بخشند؟ 
نیست در طینت بیرحم تو چون بخشاش 
مورم امتا عوض گوشهة بی‌توشة خوش 
گل بی‌خار به خار سر دیوار رسد 
آبروبی‌که بود چهرة یوسف" صدفش 


- م؛ د: خرقافله . 


بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشند 
کاش صبری به من بی‌سرو سامان بخشند 
نپدیرم اگرم ملك سلیمان بخشند 
چون زکات رخ او را به گلستال بخشند 
حیف باشد که به گوهرنشناسان بخشند 


۲- س: چهرء روشن 


غز لیات ۱۳۰۵ 


نبست کار در و دبوار عنانداری سیل 


کاش دبوانه مارا به اسان بخشند 


جه بهشتی است ۳ آنه‌روبان صا لب 


تاب نظاره به چشم من حیرال خشند 


۳۷ 


ساده‌لوحان که می از خم به مدارا نوشند 
پیش ما تشنه‌لبان چند مکیدن لب خود؟ 
نشأه در حوصلة شهر شود زندانی 
یه سفالین قدح خاله کحا بردازند؟ 
کر فتد کاسة خونی به کف سوختگان 
ما همان مست جنونيم که دنباله‌روال 
عوض آب خضر» نقد دل مخموران 


خون دل به ز شرابی است که تنها نوشند 
باده آنل است که در دامن صحرا نوشند 
میکشانی که می از عالم سالا نوشند 
لاله‌سال سر بهم آورده به يك‌جا نوشند 
جام سرشار ز نقش قدم ما نوشند 
آب سردی است که در بردة شبها نوشند 


صاثب آن درد .ی که شود خون‌جگر 
هر شرابی که به یاد من شیدا نوشند 


۳۳۸ 


غافلان رطل گران را به دو دم می‌نوشند 
از نظربندی حرص است که کوته‌نظران 
هست از جام دگر مستی هر طایفه‌ای 
تازه‌رویاد چه عم از موج حوادث دارند؟ 
چشم حسرت به سفالین قدح ما دارند 
دوستانی که دربن میکده بکرنگ همند 
عاشقان پسای غم از می به حن می‌گیرند 
گر فند سوخته‌نانی به کف بی‌برگان 
مستی اهل فنا رتبة دیسگر دارد 


عاقلان آب ز درا به قلم می‌نوشند 
خون خود بر لب دریای کرم می‌نوشند 
حاجیال باده ز قندیل حرم می‌نوشند 
همچ وگل صد قدح خون پی هم می‌نوشند 
منعمانی که می از ساغر جم می‌نوشند 
می گلرنگ ز خون دل هم می‌نوشند 
سعمان می ز بی دفع الم می‌نوشند 
همه بکحا شده چون لاله به هم می‌نوشند 
می بی‌جام ز دربای عدم می‌نوشند 


صائّف این آن غزل هادی وقت‌است که گفت 
ای خوشآنان که می ازجام عدم می‌نوشند 





۱۷۰۹ دیوان صائب 


۵ج 


دام سرو در بی صبد مگس شنت وتان 


ره خواینده کحا قد به جرس راست 3 


چون نفس زبرفلث 
چون مگ سگیر» ز تسبیح ریایی ی 
دل افسرده به فرباد نگردد سدار 
تا به مقصد نرسد شوق نگیرد آرام 
سیل در راه محال است نفس راست کند 


۳۵۳۰ 


ساقی از جامی اگر خاطر ماشاد کند به ازال است که صد منکده ناد کند 


یی غزالی که ندارد شوخی 
آخر ای بادشه حسن حه‌انصاف است این؟ 
باد ايتام جنون بر سر من بارد سنگ 
حز خط سمز که فرمان سلیمان دارد 
کل رخسار ترا اینهمه عاشق پس نیست؟ 
برزبانش بجر از نام خدا نابد هیچ 
نانتیمانه ز دیوانهام آن طفل گکدذشت 
ماتنم واقعه لبلی و محنون دارد 
جون‌رسد وقت؛ دهدحان به‌دم تيشه خو ش 
اگر از سختی ایام شود آدم نرم 
بخل بهتر زسخایی که به آوازه بود 


من و آن صید که خون در دل صباد کند 
که در ایتام تو عشق اینهسه پیداد کند 
کودکان را جو ز مکتب کسی آزاد کند 
ار و کت وتان که برتام ند 
که نظر باز دگر از عرق ایجاد کند 


هرکه نظارة ال حسن خداداد کند 


می‌تسوانست به سنگی دل من شاد کند 
هر درایی که دریسن بادیه فریاد کند 
بیستول گرچه سپرداری فرهاد کند 
و تبون تفت سیلی استاد کند 
بر گی به ز چسرافی است ت که فریاد کند 


ستون باد جو 


از رفتن فرهاد کند 


۳۸ 


فننه را تس ۱( 


سح بت 


کسر وحدت خود حلقة زثتار کند 


۱- ازغزلهایی که آقای سیتّدیونس جعفری از دهلی برای برای انجمن ادبی صائب به‌اصفهان فرستاده‌اند» با این‌نشانه : 


نسخه ۰٩‏ ورق ۳۵۳ (اسلاید فتو ۵۲۷). 


غرلبات ۳ 


نس 0 کل ربك روال را سیراب 
آنقدر گرد کدورت ننشسته است به دل 
ادب عشق بر آن رند نظرباز حلال 
راه هموار کند پردة خواب آبله را 


آب کوثر چه به لب تشنة دیدار کند؟ 

که مرا سیل گرانسنگ سبکبار کند 
که تماشای گل از رخنة دبوار کند 
رهنورد تو حذر از گل بی‌خار کند 


زنگ در سينة من ریشه رسانده است‌بهآب 
بعی صیقل جه به‌این آننه تار کند؟ 


۳۵۳۲ 


خط شبرنك چه با آن رخ پرنور کند؟ 
بیش آن کان ملاحت دهن خویان چیست؟ 
ادب عشق مرا در حرم قفا کهآ 
هه ی ی 
دل پرخون چه پر و بال گشاید در جسم؟ 
جشسم خورشید ز نظتارة او آب آورد 
می‌کند گرد مستانه مرا ا دل تنگ 
به لب خشاث مکن عیب من تشنه جگسر 
خانه را با سپر موم کند زآاتش حفظ 
نتوانست کند نکهت خود را گل جمم 


درق را ار محال است که مستور کند 
در نسکزار» نسکدان چه قدر شور کند؟ 
وقت آن خوش که تماشای تو ازدور کند 
مه سس مره قیر. ۶ 
و تقی وان قرو دمن موی ۲2۳۲ 
ی با ون پرشور ۶ 
آنچه با شیشة نازك می پرزور کند 
کاین سفالی‌استکه‌خون‌دردل فغفور کند 
هر که غیرین دهن خلق چو زنبور کند 
دل صدجالكٌ چسان راز تو مستورکند؟ 


از وصال تو نصیبش جگر پرخون نود 
تا فراق تو چه با صاثب مهمجور کند 


نی 


سالها شد دل خوش مشرب ما ویران است 
تربیت بافتة عشق جوانسردم من 
سخن عشق اثر در دل زهتاد نکرد 
هیچ تشریف جهان انم تست 


به ازان است که صد گرسنه را سیر کند 
کیست در راه حق این نتکده تعمیر کند؟ 
چرحر نامرد که باشد که مرا بیر کند! 
۷ 
ان که مهتاب و کتان راشکر وشر کند 

رخت خود سرو محال است که تغسر کند 


۱۷۳۰۸ دیوان صائب 


گره از موی به دندان نگشوده است کسی 
خسته را در چگر گرم اگر صدقی هست 
شحنة دیده‌وری کوء که درین فصل بهار 
چشم مخمور تو در خواب جهانی را کشت 
هبه دانند که مظلوم که و ظالم کیست 


شانه چون رخنه درآن زلف گرهگیر کند؟ 
هر که دیوانه نگشته است به زنحیر کند 
بشت شمشب تو کار دم شمشم ون 


مس بد گوهر اگر ناز به اکسیر کند 


در حگر تیف خی( ز: باده حه تشر کند؟ 
نبرد تفنگی از ریگ روان صائب آب 


۳۳ 


هردلی را که محبتت صبدف راز کند 
عاشق از سرزنش خلق چرا اندیشد؟ 
کوه تمکین ترا ناله سود خندهة کبك 
از لطافت نشود حسن مصتوره ورنه 
شد ز پرواز پسریشان پروبالم» کوعشق 
در سرابردة اسرار نفس محرم نیست 
جر سوخته را نالهة گرم ات علاج 
مهلت عمر کم و وقت بهاران تنگ است 
نرود گرد بتیسی ز جبین گهرش 
کی رسد نوبت نازتو به ارباب نیاز؟ 


زخمش از تیغ محال است دهن باز کند 
شمع جابی که زبان در دهن گاز کند 
به حه امنید کسی ذورد. کل اعان کند؟ 
سنگ را تیش من آینه‌پرداز کند 
که مرا جمع به سرپنجة شهباز کند؟ 
چشم گویای تسو خون در دل غمتاز کند 
حشر خاکستر من شعلة آواز کند 
غنچه در پوست مگر برد سفرساز کند 
چون صدف‌ه رکه به‌دریوزه دهن باز کند 


که ترا هر سر مو بر دگری ناز کند 


می‌کند هر سخنی باز دهین را صاثب 


۳۳۵ 


3 صدف چشم محال است هر باز کند 
آه سردست گشانده دلنهای غمسن 
هرکه بیرون ننهد پای خود از حلقة دکر 
زاستین دست برون گر نکند بالیدن 
از وبال اختر ما نیز برون می‌آید 


گره از دبدة پوشیده سفر باز کند 
از دل غنجه گره باد سحر باز کند 
چشم چون سبحه زصد راهگدر باز کند 
کیست تا بند قبای تو دگر باز کند؟ 
چشم اگر در جگر سنگ شرر باز کند 


عرلیات ۵ ۱۷۰ 


صافدل محرم و بیگانه نمی‌داند حست 
مردم چشم مرا گر هدف تیر کنی 
جه خبال است دل آزاد شود زیر فلك؟ 


که به روی همه‌کس آینه در باز کند 
به تماشای رخت چشم دگر باز کند 
مرغ در بیضه محال است که پر باز کند 
کیست کز نخل بلند تو ثمر باز کند؟ 


خسری نست سزاوار شنیدن صالب 
۴ ۷ 4 1 
گوش خود کس به امید چه خبر باز کند؟ 


۳۵۳۹ 


ی‌مددکاری دل دست دعا بیکارست 
نشود طول امل دام ره گرمروان 
عقل را معر که عشق کند طفل مزاج 
گل ز بك خندة بحا به زیانها افتاد 
در نگبرد نس شعله به خاکستر سرد 
ققق در شته ما کرد فقووت: بگداعت 


تندی سبل به همواری دربا چه کند؟ 
تيشه بی بازوی فرهاد به خارا حه کند؟ 
کثش رشنة مریم به مسیحا چه کند؟ 
نشود کودك مامحصو ماشاه حه کند؟ 
تا به آن غنچه‌دهن خنده پیجا چه کند 
بادماغ من سودازده سودا چه کند؟ 
برد سیل غبار از دل صحراء چه کند؟ 


در مصافی که جگرداری رستم زال است 
صائب خسته روال با تن تنها چه کند؟ 


۳۳۷ 


داغ تا سین ارتات محسّت حجه 5 
رهر در مشرت ما ساده لب شمر ین است 
فارغ از بیش و کم بحر بود آب ۳۳2 
ث ر گس ازخواب گران داد سر خوش هناد 
می‌شود قیست بوسف زعرسی افزون 
خردة گل چه بود پیش سبکدستی باد؟ 
با چراغی که بود صرصرش از سينة خویش 
آتمان ان سیر اتتقانان آیتیش:ازتدا 


نود بعقوب به پیراهن بوسف خوشوقت 


لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟ 
با دل ما سخن تلخ نصبحت جه کند؟ 
خشکی چرخ به ارباب قناعت چه کند؟ 
تا به ما عاقت خواب فراغت جه کند؟ 
با عزبزان جهان» خواری غربت چه کند؟ 
حاصل روی زمین پیش سخاوت چه کند؟ 
گرشود هردو جهان دست حمایت جه کند؟ 
در جنین معر که‌ای تیغ شحاعت جه کند؟ 
آآن که داده‌استز کف دامن‌فرصت چه کند؟ 


۱۷۳۹۰ دیوان صائب 
کوه را می‌برد اين باده برزور از حا تا به اين شیشه‌دلان مستی دولت جه کند؟ 


تست تاریك نود برده حمعست دل 
صاف از تیرگی بخت شکات حجه کند؟ 


۳2۳۸ 

دل نازك به زبان‌بازی مژگان چه کند؟. سپر آبله با خار مغیلان چه کند؟ 
بش ازین نام شوزدازدم قوران جهه کت شومی جعد به این خانة وران جه کند؟ 
سبکی کشتی نوح است گرانباران را کف دریا حدر از موجه طوفان چه کند؟ 
دیدة شوم دربن باغ ز شبنم بیش است در دل خود نخزد غنحه خندان حه کند؟ 
پنجة شوخی خورشید بلند افتاده است . نکند پاره گل صبح گریبان چه کند؟ 
دست پرورد بلا را ز بلا باکی نیست . رعشة بحر به سرپنجة مرجان چه کند؟ 
دل سودابی من نست سزاوار وصال دانه سوخته احسان مهاران حه کند؟ 
خاکساران ز حوادث خط باکی دارند شومی جغد این خانة ویران حه کند؟ 
تتوان دید ز سداد خحل دشمن را ورنه سبلاب به ما خانه‌بدوشان حه کند؟ 
شبنم از دیدن گل سیر نشد با صد چشم ‏ با گل روی تو یك دیدة حیران چه کند؟* 

نکند خندة سوفار به پیکان تساثیر 

با دل غمزده صالب لب خندان جه کند؟ 


۳۵۳۵ 
خرمن صبر به این برق عنانان چه کند؟ . سپر عقل به این سخت کمانان چه کند؟ 
ریشه در بیضة فولاد دواند جوصر دل چون موم به ابن مور میانان چه کند؟ 
وعدة بوسه به دوران خط سبز دهد دل بی‌صبر به این تنگ دهانان حه کند؟ 
سنگ را نرم کند ساقی شیرین گفتار خشکی زهد به این چرب‌زبانان چه کند؟ 
آتش از خار و خس افروخته‌تر می‌گردد طعن اغیار به ما سوخته‌جانان چه کند؟ 
پای خوابیده به فریاد نگردد بیدار شورش صبح قيامت به گرانان چه کند؟ 
بیضة چرخ اگر بیضه فولاد شود پیش بیتابی ما بالفشانان چه کند؟ 
پاکبازان تو از تیغ اجل آزادند گزلك محو به بی‌نام و نشانان چه کند؟ 
سرو را فاخته از نشو و نما مانم نیست فلك بیر به اقبال جوانال چه کند؟ 


غز لیات ۱۳۹ 


تسیز روشنگیر آینه سیلاب شود 
دل بیدار بجان از سخن سرد رسید 


شسمع بی‌برده بهادن دست‌شانان جه کند؟ 


در گرفت از نفس گرم تو صاب دل سنک 
این شرر تا به دل سوخته‌جانان جه کند 


۳۵2۰ 


سالکان را ز جهان عشق تو بیگانه کند 
می‌شود حلوة ت راهنماش به خدا 
ی ۲ 
خالك در کاسة خورشید کند حولانش 
بر دل سنگ خورد شيشة رعنابی سرو 


لنگر کشتی طوفان زده گوهر نشود 


زاهد از گردش او شاه ساغر, باند 


سیل در بحر چرا یاد ز ویرانه کند؟ 
گر به اخلاص کسی خدمت تخانه کند 
شمع راهن ۳ از بر پروانه کند 
هر که را سلسلة زلف تو دبوانه کند ‏ 
در رباضی که قدت جلوة مستانه کند 
سنگ اطفال جه با شورش دبوانه کند؟ 
چرخ اگر خاك مرا سبحة صد دانه کند 


ی 


صائب از قید فلك می‌جهد آخر ببرون 


۳:۱ 


رفح دلتنگی من شاه صهبا نکند 
از سیر» تیر قضا روی نمی‌گرداند 
گر شود دامن بیراهن دوسف صد حاله 
سعی در خول خود از خصم فرونتر دارد 
شود از گوهر عبرت صدفش سینة بحر 
می‌کند زلف دراز تو به دلهای حزین 
سخن تلخ نگردد به تبستم شیرین 
هرکه حون شانه نسازد دل خودرا صدحال 
سنگ دارند ز دیوانه دریغ اطفالش 


سوز عشق از سر عاشق به مداوا نرود 


هیچ کس غنچه پیکان به نفس وا نکند 
سیل از خانهة دربسته محابا نکند 
رخنه در برده نامسوس زلنخا نکند 
هرکه با دشمن خونخوار مدارا نکند 
دور نی که نکه ی تتاضا ند 
آنجه باخسته روانان شب بلدا نکند 
چارة تلخی می قهقه مینا نکند 
پنحه در پنجة آن زلف جلییا نکند 
جون ازین شهر کسی روی به صحرا نکند؟ 
که علاج تب خورشید مسیحا نکند 


می‌رسد روزش از عالم بالا صائب 
چون صدف هرکه دهن باز به درا نکند 


۱۳۷ دبوان صاثب 


۳۰۲ 


مکث لب تشنة دیدار به جتت نکند 
قطره‌اش واصل سرچشمة حیوان گردد 
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب 
می‌شود نخل برومند سبکبار از سنگ 
نشود نفس بداندیش به احسال هموار 
هرکه از مرده‌دلی زنده ندارد شب را 
دلیف ان زلف ندارد غم تنهایی ما 
کرد دلگیر سفر پای گرانخواب» مرا 


آب وان سمندر 


سرق در سوت خاشاله اقامت نکند 
هرکه گردنکشی از تیغ شهادت نکند 
تبر در بحر کمان قصد اقامت نکند 
عاشق از سختی اتام شکات نکند 
در شستان لحد خواب فراغت نکند 
به وطن هر که رسد باد ز غربت نکند 
بود آتش صائب 


عاشق اندشه ز خورشد قامت نکند 


۳ و (2» مرء ل) 


سرو جون قامت عاشق طلبی جلوه دهد 
ما و فرهاد به بكث زخم ز عالم شده‌ايم 
همه‌شب ناخن من با دل من در جنگ است 
بال پروانة ما شمم تجلتی‌طلب است 
بسکه غم قفل به دلهای پریشان زده است 


این‌نه برقی استکه دلسوزی خرمن نکند 
چه‌کند فاخته گر طوق به گردن نکند؟ 
خون ما خوای‌به افسانة دشمن نکند 
چه کند صیقل اگر آینه روشن نکند؟ 
عثقبازی به جگرگوشة گلخن نکند 
غنچه‌ای در دل شب باد شکفتن نکند 


چشم صائب ز جمال تو چنان معمورست 
که توجه به گل و لالة ايمن نکند 


4 و (ف) 


کاسه و کوزه افلالا» شکستن دارد 
چه کمی چشم من از ابر بهاران دارد؟ 


چون خریدار که رسم است گهر را شکند 
جند بهوده دل اهمل هنر را شکند 


۱- جنین است در نسخا ف و بی‌شك اشتباه کائب بوده است. صفتی چون نامرد با دلسنگک مناسب مقام است. به‌احتمال 


غرلیات ۱۳۱۳ 


دست برصاف ضمیراد نبود لعسزش را 


به دمی آب که صفرای جگر را شکند 
لرزه نت ۷۳ 


آب ان پسدر میآرد 


۳2۵ 


دست تال از ابر نشاه صهساست سلند 
محمل لیلی ازین بادیه چون برقی گذشت 
سطری از دفتر سرگشتگی مجنون است 
جرأت خصم شود از سپر عجر افزون 
گردکلفت حه خیال است کند قامت راست؟ 
به تماشای سر زلف نخواهی برداخت 
جای رحم است نه‌غیرت» که ودشاهد عحز 


این رل ابر ز سرچشمه میناست بلند 
همحنان گردن آهو به تماشاست للند 
گرفستادی که آتی دا هر است: اد 
خار از افتادگی آبلهة باست بلند 
پایهٌ حسن تو بنگر چه قدرهاست 
در حریبی که کثله گوشه میناست 
گر بدانی که چه مقدار شب ماست 
دست هر کس که درین قلزم خضر است 


ی ۳ 


دسست بی‌حاصل ما صاب ۳ کو تاه اسن 


۳:2۹ 


ره خط" تو بالغ نظران می‌دانند 
شیوة چشم ترا اهمل نظر می‌بابند 
ز نگاه تو چه بابند پرشان سخنان؟ 
سرو و شمشاد همین قامتی افر اختهاند 


قنز عقوت تور وشن کهراآن ی دا ند 
نشاأة حسن ترا یسضران می‌دانند 
این زبانی است که‌صاحب نظرال می‌دانند 
روش دلبری اين خوش کمران می‌دانند 
این حسابی است که بی‌سیم وزران می‌دانند 
برق را داخل یی‌سال وپران ۳ 


ی 1 
حالتی هست که کامل‌نظران می‌دانند 


٩ ۷‏ (لك» هه ل) 


باد رویش نه جراغی است که خاموش کنند 


نمکی نیست لب او که فراموش کنند 


۱۷۳۱ دبوان صاب 





نکند باده روشن به خردهای ضعیف 
نیست ممکن که به معراج اجابت نرسد 
کار صد رطل گران می‌کند از شادابی 


آنچه چشمان سیه‌ست تو باهوش کنند 
گوهری را که ز گفتار تو در گوش کنند 


دایم از غیرت خوابه کشانند خراب  .‏ اتسوانال که شب و روز قدح نوش کنند 
همچو گل صرف به خمیازة آغوش کنند 
شعله رعناتر ازان است که خس‌بوش کنند 


دل‌روشن نه حراغی استکه خاموش کنند 


قد برافراز که سسین‌ددنان نقد حبات 
عشق بالاتر ازان است که بنهان گردد 
سرد مهران جهان گر همه صرصر گردند 
صاف‌طبعان که به زندان بدن محبوسند . خشت را ازسر ختم دور به‌يك جوش کنند 

مست آیند به صحرای قیامت صائب 

خلق اگر از ته دل فکر ترا گوش کنند 

۸ ۶ (22» ب. هه ل) 

درد را سوختکان تو به درمان ندهند حگر تشنه به سرجشمة حبوان ندهند 
خار را فرصت گیرابی دامان ندهند 
عارفان کودلك خود را به دستان ندهند 


سقراران تو جوی دامن صحرا گیر ند 
علم رسمی ورق سینه سیه ساختن است 
روزگاری است که بی‌پای ملخ» نزدیکان 
وه نت 
این‌چه رسمی است که‌ارباب سخاوت‌صائب 
به کسی تا دل خود را نخورد نان ندهند 


۳۵2۹۵ 
کاهلانی که درین ره به هوس می‌آیند . دو قدم راه نپیسوده به پس میآبند 
هست در هرزه درایی خطر راهروان رهزنان بیش به آواز جرس میآیند 
برخورند از می جان‌بخش حیات‌آن جمعی که درین شاه به کار همه کس میآنند 
فیض خود سازد اگر ذوق گرفتاری عام 
عالم غیب اگسر نیست روان‌بخش» چرا 
شوخ‌چشمان که ندارند حیا در دنده 


همه مرغان ز گلستان به قفس میآیند 
مردگان زنده به خواب همه کس می؟نند؟ 
بی‌طلب در همه بزمی چو مگس میآیند 
اگر از برده برآنند جنین لاله‌رخان 
صائب از پرده برون اهل هوس میآیند 


و ۱۷۵ 


۳۵۰ 


چه بهشتی است که آن بند قبا بگشایند 
وسعت دابرة کون و مکان جندان نیست 
دولت باقی و این عالم فانی» هیهات 


ای‌سا ناخن تدس که از دست رود.. 


کیمیاگر نکند چشم به هر قلب سیاه 
سیر انداختگان دست درازی دارند 
موشکافان که گرههای فلك وا کردند 
سنگ برسبنه‌ز نان محر م ان در گاهند 
در فردوس به روی تو نبندد رضواد 
صبر کن‌بای تو چون‌رفت به گل»این نه‌حناست 
با دل تبره» جهان در نظر ما زشت است 
در شب تيسرة ِ اترحت وود 
رهنوردان تو از درد طلب در هر گام 
سوخت شمم من و آشفته دماغی برجاست 


عاشقان را نتوال داشت به زنحیر نگاه 


در فردوس به روی دل ما بگشایند 
که به یکبار دل و ديدة ما بگشایند 
0 نه فالی است که از بال هما نکشاند 
تا گره از دل غم دیدة ما بگشایند 
بی‌نبازان به جهان چشم کجا بگشایند؟ 
که فلك را ز میان تیغ جفا بگشایند 
کاش تبث عقده ازان زلف دوتا بگشانند 
ی ۱ ۲۳9۹ 
۱ ی 17۳ 
که بندند شب و صبح ز با نگشاند 
آه اگر جهرة آسِنَّة ما نگشاند 
1نقدر نیست که دستی به دعا بگشایند 
خنوع: نون ار مه واهتتا گاید 
رشته‌ای نیست عم او که ز با 
ی مقامی که ره مك فنا بگشانند 


صیح محشر شود از نامه ساهان صائب 


جون سر امة ما روز جزا بگشانند 


۳۸ 


دانه از سینه خود مرغ ققتی مر تن 
سخن عشق بود صیقل آیینه جان 
۳ ای اي یت ی 
گل بی‌خار سود فسمتش از خارستان 

به ادب باش درین باغ که رن اینجا 


ات مسرت و سس سس 


لگ د» ل: ازنظر » متن مطایق 0 


حسدف از حوصل خویش گهر می‌چیند 
از دل سوخته زنگار شرر می‌جیند 
۱۳ 
دامن از کشتی ما موج خطر می‌چبند 
همرکه از باغ جهان گل به نظر می‌چیند 
می‌نهد بر سر هم دست» لمر می‌چیند 


۱۳۹ دیوان صاب 


هر که از زخم زبان می‌دهد آزار ترا 
می‌ز ند طعنة عفلت تو کافر نعمت 


خس وخاری است‌که از راه تو بر می‌چیند 


مور هر ربزه که از راهگذر می‌چیند 


لد سر شاک مارم ز دل صا لب رس 
کبكك سرمست گل از کوه وکمر می‌چیند 


۳۵۳ 


هرچه دریافت کلیم از نشر بینا بود 
نرسيديم به جابی که زپا بنشینیم 
در فضابی که دل از تنگی جا می‌نالید 
بیشتر نوسفران طالم شهرت دارند 
يك سر تير ز ماسایه جدا می‌گردید 
پیش ازان دم که رسد بحر به شیرازة موج 
در عم این شادی تاامده را می‌دبدیم 
حسن يك جلوة مستانه درین بزم نکرد 


کف این بحر گهرخیز ید بیضا بود 
ساحل خار و خس ما کف این دریا بود 
آسمان دك گره اب 
ورنه آوارگی ماء چه کم از عنقا بود؟ 
روزگاری که دل وحشی ماباما بود 
صف مر گان تو در دیدة خونبالا ود 
چهرة صبح ز زلف شب ما پیدا بود 
تنگی حوصله‌ه | "مهر لب مینا بود 


نرسيديم به پروانه راهست صائب 


هرکه خامش شود از حادثه آزاد نود 
ده زبانی به بلای سیهت اندازد 
دست گردون پرو بالم شکند چون جوهر 
داغ‌رشث! ست که‌در خون‌جگرغوطه‌زده‌است 
حون صا گرد سرایای چمن گردیدم 


۳۰0۳ 


خندهء کك دلیل ره صتاد نود 
لوح تعليم بس از شانة شمشاد بود 
اگر آراسگهم بیض فولاد بود 
ان نه لاله است که بر ترت فرهاد سود 
ای ات 5 یی توا 208 یو 


19 


۱- ن» لك ل اضافه دار ند: 
جگر سوخته شد تا به لب جام رسید 


پربی بود می عشق چو در مینا بود 





یات ۱۷۷ 


۳-۵ 


جسم در دامن جان بیهده آویخته است 
سر به سالین فراغت نگذارد هر گز 
زهر در ساغر ما حاشنی قند دهد 
دل ندارد خبر از راز نهانی که مراست 
بشتر ساعث سر گشتگی ما فلك است 


صحّت چشم در آن است که بیمار بود 
نور خورشید کحا خانه نگهدار بود؟ 
هرکه را درد سخن قافله سالار بود 
زنگ بر سین ما مرهم زنگار بود 
در نهانخانه من آینه ستتار بود 
نقطه را سیر به بال ویر پرگار بود 


صالب از دید زج اگر در ن؟ ۳ 
نیست دك خار درین باغ که بیکار بود 


۳5 


تا به کی مردم چشمم هدف خار نود؟ 
همچنان در ته دیوار شکسته است تنم 
تازه و تر پرساند به بهار دگرش 
حند در کوی تو ای خانه برانداز وفا 
مر پخته نگیرد به سر شاخ فرار 
نتوان حرف کشید از لب ما چون لب جام 


کمترین عقده سرد رگم او آیله است 


و و ۳ نی او یا 
اگرم سال هما طبر" هت و نود 
رهز ففس مرغ گرفتار بود 
نامهم در بعل رخنة دیوار نود؟ 
سر منصور ز خامی است که بر دار بود 
ساکن میکده شرط است‌که سنتار بود 
در ره عشق که دك عقده گشا خار نو د #۲ 


لذدت عشق فراموش نگردد صاب 
این نه درسی است که محتاج به‌تکرار نود« 


1 ماد (: هر > 0( 


عشق لب تشن بدمستی اظهار نود 
پاس دام و ففس خویش بدار ای صباد 
دل غبار غم او راز هصوا میگ د‌ 
حنساگر وسف مصری است.» که‌ارزان گردد 


گل این باغجه شیدابی دستار بود 
ناله سوختکان خونی ان نود 
که نظر کردة آن گوشة دستار بود 
آب اه ما تشنة زنگار نود 


تا ات از طرف مبل خریدار نود 





۱۷۳۱۸ دیوان صالب 


۳۰۷ 


تا خیال لب لعل تو مرا در سر بود 
عشرت روی زمین بود سراسر از من 
گرچه از حسن گلوسوز شکر دل می‌برد 
سرمه گردید ز شرم نو زبانش در کام 
در تسامی شود آیینة مه زنگ‌پدیر 
شاده لور به فتاای هه تخت :هرا 


کاوش عشق به مقصود رسانید مرا 


عشق بحری! ست که‌هر کس ز نفس‌سوختگان 
به نظر اه شراساخم .و آنهد یه 


چگر سوخته‌ام خال لب کولئر بود 
سایبه سرو تو روزی که مرا برسر بود 


شمع هرچند درین بزم زبان‌آور بود 


زنك صد برده به او هت ور نود 


بجر شد قطره آبی که درین گوهر بود 


به کنار آمد ازین بحر گهر؛ عنبر بود 
و رنه این باده زباد از دهن ساغر نود 


کوه غم گرچه نشد کم ز دل ما صائب 
دل ساب همان کشتی بی‌لنگر نود 


ین 


دار هرچند به ظاهر ز ثمر عور بود 
خلوت خویش اگر بیضة عنقا سازم 
چون نسیم سحر ازیس که سبك میگدرم 
جالك در برده زنسوری انگور 


مسر پیشرس او سر متصور نود 
بندیند من اگر در ته ساطور بود 
گوشم از جوش سخن خانة زنبور بود 
بای من دست حمایت به سر مور بود 
ورنه در ساغر محشر چه‌قدر شور بود؟ 
آتش داغ من از محمرة طور بود 
شیوة دختر رز نیست که مستور بود* 


عیش بی‌عسم نتوال نافت آبه عالم صالب 
نیش زنبور نهمان در دل انگور سود 


۳۵۵۵ 





خرلیات ۱۷۳۹۹ 


نیست بك سبزة بیگانه درین وحدتگاه 
گریه بر عقدة ما عقدة دیگر افزود 
حاصل از داغ حون سنة حاکی داریم 
خاکسارانه اگر زیست توانی کردن 
تخم قارون ز دل خاك به صحرا آمد 
عید قربان من بی‌سر وپا آن روزست 


گر ترا آینه از زنگ دویبی با بود 
که صاطتیر. عتافنی. کتره: تال :موی 
قسمت صبح ز خورشید دل جاله نود 
جون زمین حامه‌ات از اطلس افلاك نود 
تا به کی دانة ما در حکر خاك بود؟ 
که گریان من آن حلقة فتراك نود 


به خیالی ز وصال تو قناعت کرده است 
صالب آن نیست که از هجر تو غمناكٌ بود 


۳۹۰ 


دانة خال تو روزی که مرا در دل نود 
مست نسازی که تسلتی به خبر بودم ازو 
نیست امروز غم روی زمین بر دل من 
ربخت در دامن صحرای جنون باد هار 


حاصل روی زمین از من بی‌حاصل بود 
در میان من و او بیخبری حایل بود 
دایم این آینه را آینه‌دان از گل بود 
نقد رازی که مرا غنحه‌صفت در دل نود 


صائب اوراق جهان را به نظر آوردم 
بو اقا پیز با پا بو 


۳۱ 


می روشن گهران چهرة گلفام نود 
لب نوخط" نو از چشم» سیه مست‌تسرست 
گرچه درساغر خوبان دگر "درد می است 
اامید از سر کوی تو چرا بسرگردد؟ 
کف خاکی که ز کوی تو کنم برسر خویش 
چهردای را که خط از صبح بناگوش دمد 
می‌فند زود سباث معز ز معسراج غسرور 


۱- ف؛, ل اضافه دار ند: 


سبلبی‌خو رد که | به‌یاد 
آنچنان رفت که یلک حرف زبانی نشنید 


درحواتب عسزل حافظ اگر سستی کرد 


" تقل صاحب‌نظرال چشم جو بادام بود 
دانة خال تسو گیرنده تسر از دام نود 
خط به گرد لب اوه خطه لب جام بود 
انم از بوسه فقیری که به پیعام بود 
خشکی معسز مرا رون بادام بود 
۱ پیش صاحب‌نظرانل نك سرانحام 2 
چه قدر کوزة خالی به لب بام بود؟ 


53 مغرور که ازیاد خزان غافل بود 
قاصد عمر گرانمایه چه مستعحل بود 


۷۳۰ دیوان صاب 


پختگی جمم محال است شود با دولت 
لب بی‌وقت گشودن پر و بال اجل است 
تلخی مرگ به کامش می لب شیرین است 


سایه پرورد پر و بال هماخام بود 
نشو د کشته خروسی که بهنگام نود 
دهن هرکه بداموز به دشنام بود 
غرض خلق ز هسواری اگر نام بود 


حه خیال است به اين نشأه تواند برداخت؟ 
صاب آذ‌کس که دراند دشة انجام نود 


«2 


دست و دامن جه سزاوار عطای تو بود؟ 
ت تا رز از زر و سمند طلکارانت 
گنج را گوشة ویرانه بلاگردانی است 
دامن دولت جاوید به دست آورده است 
شبنمی سیر ندیده است کل روی ترا 
خضر از سبزة خواییده گراد‌خیزترست 


ظرف در بوزه کند هر که گدای تو بود 
گنج زیر قدم آبله پای تو بود 
خون هرکس که حنای کف پای تو بود 
ورنه دل لابق آن نیست که جای تو بود 
هرکه در سلسلة زلف رسای تو بود 
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود 
آتش شوقی اگر در ته بای تو بود 
يك‌دم گرم که مقرون رضای تو بود» 


نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل 
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟ 


۳ + (22ه» مر ل) 


تا حبا سرمه کش نرگس جادوی تو بود 
چشم بر سرمه نمی‌کرد سیه» مزگانت 
سرو سر حستة ستان رونت سودی 
بر با آنهمه شوخی که جهان می‌سوزد 


شبنم خلد نظرباز گل روی تو بود 
آب حیوال صباحت همه در جوی تو 7ج 
وسمه از طاق دل افتادة ابروی تو ود 
شاخ گل دست نشان قد دلحوی تو بود 
شرر مردة آتشکدة خوی تو بود 


لب نهادی به لب ساغر و رفتی از دست 
حیف ازان هیکل شرمی که به‌بازوی توبود 


غر لیات ۱۷۱ 


۳۹ 


داد آن عهد که دل در خم گیسوی تو نود 
نور چون چشم ز پیشانی من می‌بارید 
از گهر بود اگر رشتة من آبی داشت 
آن که می‌برد مرا از خود و از راه کرم 
غمگساری که به رویم گه بیهوشی آب 
تخم امتید من آذ روز برومندی داشت 
همزبانی که غمی از دل من برمی‌داشت 
خال رخسار جهان بود سیه‌رویی من 
دل کافر به تهیدستی رضوان می‌سوخت 
بود بر خون گلآن روز شرف خاك مرا 
برده‌ای نود به چشم من گستاخ نگاه 
خار در پیرهن شبنم گل بود از رشك 
عفرت روی زمین بود سراسر از من 
تا تو رفتی زنظره دیدة من شد تاريكث 


شب‌من موی توو روز حوشم روی تو بود 
تا مرا قبله طاعت خم ابروی تو بود 
پردة لاغریم چربی پهلوی تو بود 
باز می‌داد به خود هر نفسی» نوی تو ود 
می‌زد از راه مرو"ت» عرق روی تو نود 
که سویدای دلم خال لب جوی تو بود 
در سرابردة دل چشم سخنگوی تو ود 
دل سودازده آن روز که هندوی تو بود 
روزگاری که بهشیم گل خودروی تو بود 
که دل خو نشده‌ام نافه آهوی تو ود 
هیکل شرم و حیایی که به بازوی تو بود 
تا مرا تکیه گه از خال سر کوی تو بود 
تاسرم درخم چو گان تو چون گوی تو بود 
صیقل دیدة من آینه روی تو بود 


صاف آن روز که در سلسلة موی تو ود 


۳:۹5 


حاصل عمبر ز خود بیخبران آه بود 
تتوان در حرم فدس به پرواز رسید 
پیش چشمی که به یکتایی آن سرو رسید 
از وصول آن که زنددم» خبرازراهش نیست 
هرکه باريك ز اندیشه شود همچو هلال 
ای که کام دو جهان را ز خدا می‌طلبی 
غافل از مسور مشو گرچه سلیمان باشی 
از وصال رخ او بی‌ادبان محرومند 
می‌رسد جادبه عشق به فریاد مرا 


هر که از خوشتن ۲ گاه شد ۲ گاه نود 
پر سیمرغ درین راه پر گاه بود 
طوق هر فاخته‌ای های هواله بود 
آقل بود واصل این راه که در راه ود 
می‌توان بافت که جویندة آن ماه بود 
هردو موقوف به يك آه سحرگاه بود 
که ز هر ذر"ه به درگاه خدا! راه بود 
گل این باغ ز دستی است که کوتاه بود 
بوسف آن نیست که پیوسته‌درین چاه بود 





۱۷۳۳ 


دیوان صاا 
لب 


1۳ قو 
سب ا 
۱ ز‌ ت‌ 
3 و ۰۰ 2 
.۰ 1 
ست 


هر که را 
9 


روی دل | 
ز‌ ۰ ۰۰ 
بود! 


۳۵1 


هرحه 
چه د یبد 
۳ 9 در ین وا 
5 موی کم 7 
۲ ۱ ّ 9 خ _" ۵ 
م رد ۳( __ نود 

۳ ۱ ۹ ئم ۳ - 
4ج تا 
: 1 یز مند نما 
ك مکیدیم 1 ۳ 
تا ۱ فان سن < ناد 
كَ به وشات ب 
رد "7 دسشتر از وقات 3 
و 
: میا ِ ساعت وب ِ 
وق از مزر وراق ۴ ۳ تفای 

9 ِِِ ۳ 
زر با ۴ د ۴ شسد 
ری بر ی ت 
: ۱ ۱ فت 
2 ان 

۱ سبه ۱ ِِ 

۱ ۳۳ داش 

سا 

تنمسری ۸ ۰ 


هرگل : 
- نازه که 
ر‌ 
۱ مب ات 
وید از ِ‌ ۱ 
۳ 
3 نس راست ۲ نه ازیدن 
را ی سدد 
ضٍِ د‌ بدی 
۱ 5 بم رمیدر 
ر شر ِ ۰ ۰ 
شنشدر 
: ۲ 
و ۰ تم مدای 
مب * منز رد 
۱ ۰ د‌ ۱ 
۰ ِ 
ٍِ بر 5 
بای 1 ددن 
۶ 
۲ لاق ۳ 
حون ۰ کش ۰ 
2 
0 ۳ سید 
0 0 
به نظر ۳ 
۳ 1 هن 2 ۳ ل 
مه ف_ 
سم 9 
1 د‌ 
هر نب 
دك 
۰ ‌ 


#۶ 
یتو شتا 
نحل ر مرا ز 
و 2 
بریدز 
ددن 


مان حسم شا افهتان تخهاد مات 
۰ ۱ 
3 : ر < ۱ ۱ 
عم ایام ف 
۱ ۱ ۶ 
تم بت حمسدل بسه 
۰ ۱ 
نود 


۳-۷ 
شص در 
کعنه 
محاور زد 
ر ۱ 
ده 
نود 


۰ ح ع 
از ند هَ 
۰ 
۰ 2 


- 
ب؛ تک 
ل اضصاه 
فه دار دز 
ِ ردد ؛ 

نتوان داغ 

۰ ئ‌ 

ز‌ ماه 


ی ۰ ۰ 
س 
س 


2 44 
0 
۳ 
۳ 
۳ 

5 

و 2 

من 

‌ 

۵ 4 

۰ 

۳ 

۶ 

۸ 

8 

۳۰ 

2 4 


تِ 
تِ- 
تک 
9 
3 
9 
ی 
تب 
2 
2 
۳ 
29 
0 
ِ- 
9 
۰ 
9 
2 





غرلیات 


ست ۳ 
: اراده سیم 
د ۱ ۱ روال ۱ 
ِ بر ین س 
۱ چو بادا غم اسیا 
‌ ۱ : که ۰ مر : ۳ 
دس روت مه 
۱ مر خر 7 باغ که م 
و ۳ 7 #2 باز 7 
ب 0 ی 2 
1 می‌طلبی و در 2 ت کوا 
9 ۳ ۱ : ۱ ۱ 
بر خ اه هی که د‌ 
وه (سیی رکه با 
1 خر این سس تس 
۱ ۱ ۱ 1 ِ رد ۱ 

۱ ست6 ٩‏ < 
ب ۲ ۴ ۰ / 5 بت 1 1 ۰ 
۱ 5 ۱ طر 
غنحه کل 0 
خسبی بلیل را 


نوشه حله4 نت 
ب را ع 
۱ ۹ ۱ 
۰ و ما ۱ 5 ۱ 
ب 3 دسته 
۰ ِ 1 
۱ ی ۳ ۳ ت‌‌ ز ۵ سته 
۱ ۳ 
4 سر ۵ ت_ ۱ ِم : 
: اد ۳ شهان پ سبه 
ی بو : از زه سته 
- شش رد سته 
۳ و2 ۷ سر نش ر سته 
۲ 1 ا ۰ 
۲ سنه حو 7 ت 
و نا ۰ ۷ ۱ 
5 9 ی سس سته 
سنك ر دس 
لسسته٩‏ 


فم 
فا در کت 
۳ 

ل و بر 

بر سته 


ِ در ۰ ۶ 
دس ۱ ۱ 
۱ ۱ ۳ ۳ 
۱ ان ۰ 4 یف 
۱ دسشیر سب 
ن‌ 1 7 
بگو 9 


۳۹۸ 


را 
۳ ۵ 
۲ ر ۰ 
ی رت 
2 ت نده 
۱ ۱ , 
مج یب سوشیده 
: د‌ زاد؟ ۱ ۰ 
۳ 
۱ ٍ حو اد 
. .۰ یاس 
با نرد از من 3 
۱ ن‌ ی ضا ۳ ۲ 
ج ۰ ۲ 3 ۲ 
ف ی ۳ 
ت ۰ ِ ۱ ۰ 
رت ر تسام 
۳ و 
ِ ی رس 
۱ ۱ ۲ 
عو سم 
تون 435 


کل نا 
ماک ما ۱ 
ی ۳ بت ضا برچجیده 
( ۱ ۱ ۰ : ۱ 
ان یا مد 
"۳ روم ید 
۳ متسه 
ٍِ خواییده 
۳ د رده 


بت دیست من پر شو 
س > 
م۰ ۰ 
پو : نب پر 
1 ی مطا 
فر د 
ر * 
وان را » مت 
3 
بق آ؛ 
دِ ۰۰ 
» ق .۰ 
- 1 
ٍ 
ی 
می‌شود الب سا 
را ۵ 
هس 


۳- د » 1 
7 وا 

پاس آدب 

- 

مه ۱ 

ِ 


۱۷۳۳۳ 


2 
9 
ِ 
7 
ِ 
2 
نود؟ 
9 
لو 
9 
ی 
ِ 
و 


تِ 
بود؟ 
تِِ 
ِ 
بود 
2 
بود 
بود 
ی 





۱۷۳۶ ۱ دیوان صائب 





که برتخانة من دبده بوشیده نود 


۳۹3 


لب لمل تو همان تلخ‌زیان است که بود 
حسن اهلیتت خط هیچ اثر در تو نکرد 
دل سنکین ترا نالة ما نرم نکرد 
شب زلفت ز خط سبزه سیهدل‌تر شد 
گرچه شد کشور حسن تو زخط زیر و زیر 
خط بیرحم به انصاف نیساورد ترا 
خط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیخت 
دل ما باتو جنان است که خود می‌دانی 
نیست ممکن که دل ما ز وفا بر‌گردد 
گرچه نگداشت اثر عشق تو از نام و نشان 


در نگین تو همان زهر نهان است که بود 
آتش خوی تو جانسوز چنان است که بود 
حلقة زلف همان سخت کمان است که نود 
این سبه کار همان دشمن جان است که ود 
همچنان دیده‌به رویت نگران است که بود 
خشم وناز وستم وجور همان است که بود 
چشم‌مستت‌به‌همان‌خواب گران است که بود 
گوشة چشم تو با ما نهچنان است که بود 
ما همانیم اگکر بار همان است که بود 
دز داغت به‌همان‌مهرو نشان است که بود 


گرچه شد بادة حسن تو زخط پا به رکاب 


۳۵۴۰ 


دل خالی زهوس خلوت حانانه بود 
دلش از کوتهی رشتة عمرست کباب 
شکن زلف تو از خال فریبنده‌ترست 
بی‌جنون دایرة حسن بود بی‌پرگار 
دایم از کیف دوبالاست دماغش برتخت 
بخت سبزی که توانگر به دعا می‌طلبد 
خرج من دایم از اندازة دخل است زساد 


ششه جون شد تهی ازناده بریخانه ود 
گریة شسع نه در ماتم پروانه بود 
گره دام تو دلچب‌تر از دانه بود 
مرکز حلقة اطفال ز دیوانه بود 
هرکه را تاج و نگین» شیشه وپیمانه نود 
قانمان را به نظر سبزة بیگانه بود 
ون ون ترفن اس تس ار یبود 


لب پیمانه بود نقشل شرابم صائب 
مرب محفل من نعرة مستانه نود 


غز لیات ۱۳۵ 


۳۷۱ 


شب که روی تو ز می در عرتی افشانی بود 
خار در پيرهنم جوهر داتی می‌ربخت 
دیدة شوخ به گرداب شم انداخت مرا 
شیشه و سنگ بغل‌گیری هم می‌کردند 
شوق روزی که به گرد تو مرا می‌گرداند 
شهری از حسن غریب تو بیابانی شد 
از سر کوی تو روزی که به جنتت رفتم 
چون قلم تا کمر هستی ناقص بستم 


دل سراسیمه‌تسر از کشتی طوفانی بود 
بس که چون تیغ مرا ذوق ز عربانی بود 
باد آن روز که در عالم حیرانی بود" 
حه صفا ببود که در عالم روحانی بود 
آسمان صورت دیوار گرانجانی بود 
عاشق لیلی اگر يك دو بیابانی بود 
نوشه راه من از اشك بشیمانی نود 
تیغم دایم به سرم از خط پیشانی بود 


تا برآورد سر از حلف 4 نسم صا لب 


«۷ 


دل دیوانه من" قابل زنجیر نبود. 


عمر مردم همه در بردة حبرانی رفت 
کار بر نعمت الوا جهان می‌شد تنگ 
وحشت آن به که ز تکرار دوبالا نشود 
داشت تا شرم کرم راه سخن در دسوان 
سر ازان بر خط تسلیم نادیم که عشن 
عشق برداشت زکوچکدلی از خال مرا 
بی‌تو گر روی به محراب نماز آوردم 
شرح خط پیچ وخمی چند به گفتار افزود 
خشکی طالسم ما سده سکندر گردید 


ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود 
عالم خاك کم از عالم تصویر نبود 
اگر از خوردن دل؛ دبدة ماس نود 
خواب آشفتة ما قابل تعبیر نود 
عدر هرگز به پذیرابی تقصیر نبود 
دولتی بود که محتاج به تدییر نود 
ورنه ویرانه من قابل تعمیر نبود 
چون کمانخانه ابروی تو بی‌تیر نبود 
نقطة خال تو محتاج به تصیر نبود 
ورنه پستال نصیب اینهمه بی‌شیر نبود 


نالة اهل جنون بود برون از پرگار 
صاب امروز که در حلقه زنحسر نود 


۱- ل: 
تا به هوش آمدم ازعرش به فرش افنادم 
مصراع اول درمطلع غزلی نیز آمده است, 
۲ س» ۵ د» ن: ما 


باد آن روزکه دل مرکز حیرانی بود 


۱۷۳۳۹ دیو ان صائب 


۳۷۳ 


باشد ایمن ز زوال آن که کمالش نبود 
طفل‌شوخی است که غافل ز معلتم‌شده است 
زشت‌رو» به که ز منزل ننهد پای برون 
واصل عالم بیرنگ درین شاه شده است 
بر سر خوان وصالش دل محجوب؛ مرا 
ایمن از دیدة شورست درین نشأه کسی 
اخثر سوختهة ماست تمه ورنه 
محو شد دیدة هرکس که در آن نور جمال 
ای‌بسا خون که کند در دل آیینه و آب 


بی‌کسالی است کسالی که زوالش نبود 
هیر که از بیخبری فسکر مالش نبود 
پرده‌پوشی اسر از حسن خصالش نبود 
هر که از حسن نظر برخط و خالش نبود 
تنگدستی است که بارای سوّالش نبود 
که بجز خون جگر می به سفالش نبود 
اختری نیست فلك را که زوالش نود 
خطر از برق جهانسوز جلالش نبود 
جلوة حسن لطیفی که مثالش نبود 


روش از قله محال است نگردد صائب 
دیدة هرکه به ابروی هلالش نبود 


۳۷: 


ناد را راه در آن طردهة بیحان نود 
در شهادت دل من همت دیگر دارد 
عندلیبی که به هر غنچه دلش می‌لرزد 
دل ز تسخیر سر زلف تو شد شادی مر گذ 
صحبت دختر رز طرفه خماری دارد 
شرمگینان به خموشی ادب خصم کنند 
شانه را ناخن تدسر به سرینحه نماند 
آنقدر شور که ابید همه ا خود دارد 


شانه را دست بر آن زلف بریشان نود 
نشوم کشته به زخمی که نمانان نود 
هنر آن است که در صحن گلستان نود 
سور را حوصله مك سلیمان نبود 
هیچ‌کس نیست که از توبه پشیمان نبود 
تیم این طایفه در معر که عربان نبود 
مشکل زلسف گشودن زهم» 1سان نو ده 
داع ما در خم تاراج نمکدانل نود 


مصرعی سر نزند از لب فکرت صائب 


۳:۳۵ 


مکن.از بخت شکایت که وبالش می‌بود 
حون ثمر دست به رعنایی ۳ می‌افشاند 


بای طاوس اگر چون پرو بالش می‌بود 


رت ۱۳۷ 


گر برون نامدی از پرده جمالش» عالم 
مر آد می‌شاد كت نظر دولت سدار مرا 
سالم از آتش سوزان جو سمندر می‌رفت 
انقدر در دل خون گشته نمی گشت 9 


کف خاکستری از برق جلالش می‌بود 
در قیامت اگر اتید وصالش می‌بود 
3 اگر نامة من بر پر و بالش می‌بود 
بوسه گر رنگی ازان جهرةُ آلش می‌بود 


می‌شد انگشت‌نما چون مه نو صاثب فکر 
اگر آن موی میان راه خیالش می‌بود 


۳۷۹ 


در خیالم اگر آن زلف برشان می‌بود 
دردمندان چه‌قدر خون جگر می‌خوردند 
می‌شد از حبس دل دولت هرجابی خون 
ی 7 و۳ ۱ 
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار 
داده بودند عنان تسو به دست توه اگر 


نفس سوختهام سنبل و ریحان می‌بود 
درد سدردی اگر قایل درمان می‌بود 
رزق اسکندر اگر چشمة حیوان می‌بود 
همةٌ روی زمین بك لب خندان می‌بود 
آ اگر مزرع من تشنه باران می‌بود 
جنمش نبض تو در قضه فرمان می‌ود 


صائب اسرار جهانل جمله به من می‌شد فاش 
اگر آیینة من دبدة حیران می‌بود 


۳۷۷ 


نبست غیر از دل خود روزی مهمان وحود 
گربة تلخ نود چشمءة شیرین حبات 
رحم کن بر دل صدپاره» مشو هم نمکش 
زود باشد که کند زهر ندامت سبزش 
دامن دشت عدم تا به فیامت سبزست 
چه بغیر از دل و چشم نگران با خود برد؟ 
پیش شمعی! که شد از آفت هستی ۲ گاه 
پر کاهی است که بر باد بود بنیادش 


می‌توال یافت به صبح دل بیدار نجات 


۱- س» م؛ د: چشمی» منن مطابق ن. 


بازی نعمت الوال مور از خوان وجود 
آه افسوس بود گرد بیابان وجود 
که بود شور قامت نمك خوان وجود 
ه رکه لب ترکند از چشمة حبوان وجود 
دوسه روزی است برومندی ستان وجود 
ِ- ماز تساشای گلستان وجود 
دهن گاز بود طوق گریبان وجود 
در ببابان عدم تخت سلیمان وجود 
و رن 7و 


۱۷۳۸ دبوان صاثب 


خط آزادی اطفال دستان وحجود 


۳۵۷۸ 


ممّی شود آب روان چون به رگ تاك رود 
همه شب گرد دل سوختگان سیگردی 
گرد گشتیم و بلندست همان پاية ما 
خشك شد چشمة شمشیر ز سرگرمی من 
چشمة عثق به دربای کرم پیوسته است 
حال مرغان گرفتار حه خواهد سودن؟ 


حیف و صد حیف که درعالم 


صبرفة آب در آن است که در خالك رود 
کس ندیدم که در آتش چو تو بیباك رود 
خاکساری علمی نیست که در خاله رود 
تا ازین شعلة آتش چه به فتراكٌ رود 
نظر عشق به هرکس که فتد پاك رود 
قز عقافی. ک تن یجید ال رز 
امکان صائب 


گوشه‌ای نبست که کس با دل غمنالك رود 


۳۷۹ 


ناد آن حلوة مستانه کی از دل برود؟ 
خط سبز تو محال است که از دل برود 
نیست یرون ز سرابردة دل لیلی ما 


ما نهآنيم که بر ما نکند رحسم کسی 


سوزنی لنگر پرواز مسیحا گردید 
صرف افسوس شود مابة اشك و آهش 
هرکه باری ز دل راهروان بردارد 
دیدة روزنه‌اش داغ ندامت گردد 
ساده‌لوحی که شکات کند از شورش بحر 
صید ما گرچه زبون است» ولی بیرحمی 
جستجوی گهر از نقش پی موج کند 
بی‌صفا شد گهر روح ز آمیسزش جسم 
می‌کشد در دل شبها نی موج سراب 
آه حسرت نفس بیهده‌ای می‌سوزد 


ابن نه موجی است که ازخاطر ساحل برود 
ابن نه نقشی است که هرگز ز مقایل برو د* 
هر که خواهد به تماشا بی محمل برود 
خون ما بیشتر از دبدهة قاتل برود 
این‌نه راهی‌است که‌مجنون به‌سلاسل برود 
هر که چون شمع» ندانسته به محفل برود 
راست چون راه» سبکبار به منزل برود 
نااسد از در هر خانه که سال برود 
وا گدارش که حو خاشالك به ساحل برود 
جوهری نیست که از خنجر قاتل برود 
ساد‌لوحی که ره حق به دلایل بر ود 
چند این قافلة آينه در گل برود؟ 
وای بر حال نگاهی که بی دل برود 
خط رحان نه غاری است که ازدل برود 


غرلیات ۱۷۳۵ 


حه گل از لیلی ی‌برده تواند حیدن؟ هم که از راه به آزاش محمل رود 
منع صالب مکن ازییخودی ای‌عقل فضول 
هر که مجنون بود از میکده عاقل برود 


۳۸۰ 


هر که بو شد نظر از کام به منزل سرود 
دامن برق کحاء بنحة خاشاله کحا 
چون نفس سوختگان کعبه رود بر اثرش 
ترك ان‌دیشه بود خضر ره فردروان 
دست در دامن توفیق زن از خوش برآی 
اگر این است که من افته‌ام ذوق طلب 
زود بر مسند خالستر خود نشند 
هر که خواهد که به‌حرفش نگذارند انگشت 
دا یر خن ی 3 


دایم آواره بود هرکه بی دل برود 
خار در بای طلبکار تو مشکل برود 
هر که در راه طلب براثشر دل برود 
چند عمر تو به اندیشه باطل برود؟ 
قوتت بای تو حیف استکه در گل برود 
جای رحم است برآن کس که به‌منزل برود 
هر که بی‌خواست چوپروانه به‌محفل برود 
چون قلم راه سخن را به انامل برود 
هر که از هموش ز نظارة قاتل رود 


گر سخنهای تو صاف سوی بایل برند 
سحر از خاطر جادو گر بایل برود 


۳۱2۸۱ 


دل آگاه به هر شورشی از جا نرود 
غرض اهل دل از سیر و سفر آزارست 
بار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟ 
از نفس زخم دل آینه ناسور شود 
می اگر با خر از آفت صحت گردد 
چشم نا دهن زجم دل ۲ گاه ات 


گره از کار جهان وانکند چون دم صبح 


آب گوهر بر از جوشش درا نرود 
می کشم دامن ازان خار که در با نرود 
اقْة لیلی اگر جانب صحرا نرود 
درد عاشق به فسونسازی عیسی نرود 
هرگز از خم به پربخانة مینا نرود 
خون محال است که از دبدة سنا نرود 
این سیاهی به عرق‌ربزی دربا نرود 
دل شب هرکه به درب وزه دلها نروده: 


حلوة مسوج سراب آفت کوته‌نظرست 
صاب از راه به آراش دنا نرود 


۳-۸۲ 


عارف از راه به سجادة تقوی نرود 
با سیه‌دل ید بیضا چه تواند کردن؟ 
سطحیان چون به ته کار توانند رسید؟ 
خضر از را راب آشوده است 

در سابان تتوان زاد ز همراهانل خواست 

تشن میکده از جام مت ار 
دل نفس بیهده سوزد به صفا کاری جسم 


متیر دعوی نرود 
زنگ کفر از دل فرعون به موسی نرود 
صورت از خاطر آسنه به معنی نرود 
دل ۲ گاه به ‏ دنتال یر دوگ 
وای بران که بی توشه عقبی نرود 
به فزال از دل من حسرت لیلی نرود 
زنك از سرو به خاکستر قمری نرود 


صائب آید زیتش نعمت دنا بی‌خواست 
طالب رزق 1 و از بی دئبی نرود 
۳۸۲ 


پند ناصح به جنون من افگار افزود 
هیچ کس عقده‌ای از کار جهان باز نکرد 
زهد را پیشه گرفتم که ز غغلت برهم 
باعث کلفت من جوش هواداران شد 
هر که آمد غمی از روی دلم سردارد 
شعله عشق ز تقلید بلندی ِد 
عشن از روز ازل انهمه دشوار نود 
پشت آابنه به من جهرهُ مقصود نود 
شغل فرهاد گرفتن ز جوانمردی نیست 
0 افتاد 
هرقدر یآ ی 
گرمتر کرد من سوخته ر را زخم ز بان 


ابن چه راه | 


شربت تلخ به بدخویی بیمار افزود 
هر که آمد گرهی چند براین کار افزود 
1 عفلتسم از حته و دستار انزود 
عکس طوطی به دل آینه زنگار افزود 


رخنه‌ای جند بر این سينة افگار افزود 


شور بلبل ز تماشایی گلزار افزود 
هرکه در دل گرهی داشت براین کار افزود 
رغبت خیر من از صحت اشرار افزود 

نتوان کوه عم خوش به کهسار افزود 
هرچه کاهید ز کردار به گفتار افزود 
بثتر درد طلب بر دل افگار افزود 
شرم پیرحم به خبار سر دیوار افزود 
شعلة آتش سوزان ز خس وخار افزود 


آه ازین رسم که هرچند که مشکل شد راه 
عشق صائب به دل راهروان بار افزود 


غز لیات . ۱۷۳۱ 


۵ ع (ف) 


رفت در خلوت مینا گل و بلبل آسود! 
دم شیر تفافل همه را با من بود 
پرتو صبح بناگوش گران نود براو 
چون به زیر فلكث از تفرقه ابمن باشم؟ 
چشم جادو گرش آن روز که آمد؟ تم 
توسنی نیست توکل که سکندر بخورد 
با چنان شوخی طبعی که به گل خنده -0 


بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود 
غنچه شد شهرت گل» دید بلبل آسود 
من چو رفتم ز میان» تیغ تغافل آسود 
چون گل روی تو در سایه سنبل آسود؟ 
نتوان فصل هاران به ته بل آسود 
در دل چته دل جادوگر بابل آسود 
هرکه بسپرد عنان را به تو کل آسود 
در دل خاله حسان طالب امل آنعف ۱2 


جنر لی دارم ان شینم عافل صالب 
که به دور رخ او بر ورق گل آسود 


۳۸۵ 


حگر تشنه محال است که سیراب شنو د 
چه غم از تاش خورشید قامت دارد؟ 
تخم امید برومند نگردد ز بهار 
زخم اغیار به صد کان نمك بی‌نمك است 
عشق آخر به دل غمزده می‌بردازد 
خار در پیرهن بخبران گل گردد 
طوطی از پرتو آیینه شود حرف‌شناس 


4 


گر عقیق لب او در دهنم آب شود 
هرکه در سای شمشاد تو در خواب شود 
سبز وقتی شود این دانه که دل آب و3 
در کف بحر مقا خاتم گرداب شود 
داغ ما نیست نم‌کسود ز مهتاب شود 
بهر روشنسگر آیینه سیلاب شود 
مه در دنده درد رگ خواب شود 


سخن آن روز شود سز که دل آب شود 


از دم گرم تو صالب که زوالش مرساد! 


۳۸۹ 


از ملامت دل روشن گهران شاه ای 3 


۱- فقط ف» وممکن‌است به‌جای مینا دراصل کلمه‌ای دیگر بوده . 


دیو در شیشه این جمع پریزاد شود 


ث- ابضاً : آید. ۳ ایضاً : خنده دهی. 


ع- ایضاً : ازین» سه مور د فوق در متن تصحیح قیاسی شک هم ا شا 


۱ 
دیو اد ع 
۰ 


و نب 
تسمالن ۴ 
۷ سا ز پریشانی 
اسان طلب کر نم ۰ 
: 4 ۱ شو فنند 
1 5 ۳ 
شن بهخه: ‏ 5 
ای ی 
ف 


سا 
جه از بر 
ِ توا ۱ 
: ٍ دل ی 
بت 1 +۰ ۶ « 
خواب این قوم گرا: کی 
به فر باد 


حاح 
۱ 2 بر اد ۰ 
۰ 
یا را 2 این 
۱ ‌ ازاد 5 
ره 
صباد 2 


9 در طالع 
ان. ۰ 

ات ۳ 2 خانه 3 ی شو 
د‌ ۰ 

۰ د 


چه به : 
1۳ 
۳۸۷ كت 


طً 
بری را 
4 
می‌ کند وی 4 ت ۳ ِ 3۳ 
۱ ۰ 0 نو .۰ 
رک ِ 2 کرفتار شود 
ر ۲ 
زد زج و تقبالش 
۱ ۱ ۳ نود ۳ ۳ یز 3 
0 ۱ ۳ صفل رو ان ۲ تس رد 
5 ِ مروت ز شن کهران 
۳ ۱ ۱ عزیزاز ۵ اب 
برالن ۱ 
۱ ب سین ات : ری 
نازه‌رو و دل از کا _ ۳ 
۱ ۱ ۱ ۱ ر 71 
زج 0 کت ها 
1 4 
جود ِ 
یی درین دابره تالا کرد 
۱ ره ٩‏ و ۱ 1 
۳ دی دم 3 ِ رفت ۱ ۱ س 
باواب) نیاید بیرود 
مت 
سحو رین وحشت؟ 
و حشنکا 
۵ 


دانه در ه 
9 و صرل و" ن لو ‌ 
۱ ۱ ۲ ۰ ار ث 
۱ ئ 
تست مگ آدن: عملتر 3 تب 
۵ برد | ۱ 
تندار س 


ِ براین آینه زنگا 
:| که ۱ ۲ مه : 
۱ ۱ ۱ دٌ ۰ نّ ۹ ۰۰ ن 
مصلحت ۰ به بازار 
ست که 
سرو محا بی دا 
او 


عمر ص گم 
ر کس چو قلم ۱ 

صرف ره صِ ۰ 

رد 


ات حدبه توفق مد 
که را حدهه 

۱ - 4 ۷ ۰ 
۱ ‌ که د ّ مو د کا 
ِ 0 ۰ ۱ 
مه محال 4 زد 
أ ۲ أ 
موف رد 


ره به 1 
محسی نرد 
۱ : ۱ هر که ز صو سب 
۰۰۰ ۱ 
۰ ٍ 
همح و ز بازار شٌ ( 
سود 


۳۵-۸۸ 


کل رخسار : 
نمسودار شود 


س» م» ۷ 
د» ني» ف 1 
: لاله 


شود 


مب 


شو 2 
شود 
شود 


مسق 7 
شنو 2 
بو 2 
شود 
شود؟ 
شو د؟ 
شود 
و 2 
و 
شود 
شود 
شود 


شو ۵ 


: ع‌ 
۰ ِ ۰ ج ۰ 

۰۰ ۰ ۱ ۰ 

۰ سس 


۱۷۳۳  تایلزغ‎ 


عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش دابه برهیز کند طفل جو مار شود 
آن که از چشم تو افکند مرا بی‌تفصیر چشم دارم به همین درد گرفتار شود 
عشق تا نیست خرد تیغ زبانی دار صبح چون شد علم شمع نگونسار شود 
تن چو کاهید ز غم» رشتة جان می‌گردد دل جو گردید تتنتك» بردة اسرار شود 
گلشنی را که کند ناز چمن پیرابی بر دل غنچه نسیم سحری بار شود 
از صفای دل ما حسن بود جلوه طراز آه ازاد روز که اسه ما تار شود 
می‌توال رفت به يك چشم پریدن تا مصر بوی پیراهن اگر قافله سالار شود 
غفلت راهنمابان یدرد اصلاح راه خوایده محال استکه سدار شود 
بوسفآن است که‌خودرا نکن گم» هرچند ساحت روی زمین بر ز خریدار شود 

سخن از مستمعان قدر بدبرد صاثب 

قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود! 

۹ و (ف» ل) 

کثل به‌خون غوطه‌خورد جزوچوافگارشود دایه پرهیز کند طفصل چو بیمار شود 
باده گرب حیات‌است‌به‌اندازه خوش‌است خون چو بسیار شود نشتر آزار شود 
از پریشان‌نظری بس که دلم مجروح است. زنک بر آینه‌ام مرهم زنگار شود 
هر کجا پرده ز روی توفتد» بر شبنم دامن لاله و گل بستر بیسار شود 
دست در دامن مطلب هبه‌جا سبر کند هر که در راه طلب قافله سالار شود" 
عندلییان نس بهده‌ای می‌سوزند این نه کاری است که ازییش به گفتار شود 

کار چون راست به تدییر نیاید صاثب 

می‌برم رشاك برآن دست که از کار شود 


۳۵۵۰ 


چه بهشتی است که دستم کمر بار شود معرب بوسهام "1 مشرق گفتار شود 
برندارم لب خود آتقدر از لعل ليش. که دل خستهام از درد سکبار شود 


۱ ل اضافه دار د: 

0 زلف تا هست بجا » سلسله حنبانی هست . چه خیال است که این سلسله بیکار شود 

۲- درغزلی دیگر و با پیش مصراعی جزاین» چنین است:هر که را صدق طلب قافله سالار شود وشاید دراینحا نیز 
همین گو نه نو ده اش 


۱۷۳۳۶ دیوان صائب 


ساب ی ی جندان 
گر من ر‌ از تلحی این 
ازچگرخوردن, ما عشق چگردار ‏ شده‌است 
خط اگر گرد رخت رنك قيامت ریزد 


که ی سوختهام شعله دبدار شود 
که شکر خندهة او شربت بیمار شود 
که شرر شعلة سر کش ز خس وخار شود 
چشم مست تو محال است‌ که هشیار شود 


بای بیرون منه از گوشة عزلت صائب 
تا گلستان جهان يك گل بی‌خار شود 


کی بوددل به سر کوی تو سیتار شود؟ 
عون نت یه از طالع وارون ارم 
بای در دامن زنجیر جنود پیچیدم 
رو ه زیر سر دیگر بنه این بالش نرم 
تام ۳3 تلاوت لسان وشن 


۳۹۱ 


ک قت ان من آل ساده دیوار شود 
موج صیفل مدد سسزة ان 3 
حه فتاده است‌کسی خونی صدخار شود؟ 
تسکیه‌گاه سر منصور سر دار شود 


عیرت ت تلیل اس ضامن گلزار شود 


ِ_- در قدم او توت نیج 


۳-۹ 


نیست ممکن دل ازانل جان جهان سیرشود 
دهن تنگ تو هرجا که به گفتار آید 
ببقرار تو چو مجنون ننشیند از پا 
هیچ‌جا تا هدف آرام نگیرد چون تیر 
ایو طلسم مگر دامن ظالم 7 
حرص از طینت پیران نبرد موی سفید! 
اشتیاق لب شیرین ننشیند از جوش 
در قیامست سیر آتش دوزخ رود 
آب در قبضهة فولاد نخواهد ماندن 


دانه سوخته خاله فرامسوشان است 


- م۰ قع ‏ تن ازموری سقبد » مبن مطاش س » 4 


حسن از آسه محال است که‌دلگر شود 

ی تیا 
چشم آهو اگرش حلقه ز نجیر شود 
هرکه را جادبهٌ شوق عنانگیر شود 
ورنه آل صبر که دارد که خداگیر شود؟ 
این تبی نیست که ساکن به طباشیر شود 
خون فرهاد پس از کشته شدن شیر شود 
سین هرکه در اینجا هصدف تیر شود 
پیج و تاب من اگر جوهر شمشیر شود 
هر که مشغول به آب وگل تعمیر شود« 


غرلیات ۵ ۱۳۳۵ 


شبنم از دیدن خورشید نمی گردد سیر 
ّ هم اد ٍ ِ ی 3 


۳۵۳ 


از غنایگیری 4 4 بروا دارد؟ 
تا ان نگ قدم خم چو فلاطود گدراند 
هر که در کیش وفا راست نباشد حوخدنگ 


رهمر کعبه مفص و ۵ فدم ات 


که ۳ نسده شب سستان فعس شمر شو د؟ 
سیل را جود شش بحر عنانگیر شود 
حجه ضرورست کس آلودهة تعمس شو د؟ 
دیده‌اش جون گل کاغد هدف تبر شود 
اقا راهان ات کنخ قنوو 
قطم این راه محال است به شمگیر شود»* 


دیده آنه او تشرد تا 9 سم ۳ ی 


چشم صائب" زتماشای تو چون سیر شود؟ 


4 


از رباسشت دل اگر آننه‌پرداز شود 
طاقت حرف سبك نیست گرانقدران را 
نبنود سپرت شایسته خودآرابان را 
شده بك شهر به امتید خرابی معمور 
ارت جز گوش کزان بار درین قافله‌ها 
بردل سادة من فکر علایق بارست 
مغتنم‌دان دلت از 0 دو تنم 
مس کرخزهن ازیتون چکرسن نبوخته؛ است 
شود از هستی خود در دونفس بالافروش 
تیش 15 طالع شبرمن‌سخنان آزادی 


حون صدف مخزن جندین گهر راز شود 
کاه» دیوار مرا شهیر پرواز شود 
که برون ساز محال است درون‌ساز شود 
تا کر اوه اه باه و انتفان رد 
به چه امتید جرس زمزمه‌پرداز شود؟ 
تقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود 
کاین‌دری نیست به‌روی همه کس باز شود 
کوه را نالة من سرمة آواز شود 
هر که چون صبح‌به خورشید نظرباز شود 
جای رحم‌است به‌طوطی که سخنساز شود 


دل ما زر ‌ لک ظرف شکات صاب 
صبح محفر سر این نامه مگر باز شود 


۱- ف» ل: چشم عاشق... ومقطع چنین است: 


از نم شین ۳ ریکك روان 


۱۳۳۹ 


دبوان صاء 
لب 





۳۵۹۵ 


زان ۱ 

و ۱ 

ِ ۲ ز لف» رخ ر ر .۰ 

۱ 0 برده گداز تِ 

13۳ : 

9 ۱ بی‌برده ا ۱ 

۳ ۷ ات 

۱ ۱ ۱ 6 ساب ۱ ۰ سعش ۰ 

۰ و تس 1 ۱ ب 
ت 4 1 ّ ۲ 

ی ۱ 0 ن برواز ِ 
کشاد دل ماد ۱ 1 ِ با 


طی از ف 
۱ 9 
طو ننه عماز " 
رز 


1 
مه ازار 

0 
ی روز که | 
۱ دز دون ند 
5 ث برداز 

‌ 


لب منگو 
2 نو جود 
و ِ برداز ز 
چنکل شهباز * 
2 


اي 
بن ء او 
نی بر ده 

۰ و 

0 ۱ رِ 

ت مه ز هم باز 


وا تسس 
2 ۰۰ میم ای 

۱ ۱ 0 شکا 
۳ ت صالت 

7 7 

۳۵۹۵۹1 


گل بی‌خا غمکد 
۱ ۳ ۱ 
صل ما ِ 
۱ دل باره | ۱ ۳ 
۱ : ۳ ۰ سبز شود 
ین 1 مت 2 می‌باشد 
۱ نشنه لسی 
بت ف ّ ۷ ۳۹ ما در ین 
۱ ۰۰ : ۱ ۱ 
۱ 1 5 ۱ ۳۳ ۳ 
گر راشطا رود به ( ی 
۱ ۱ له زمبه 
ت_ زی ازان 2 ن‌ 
ی بخت ی ع قناله سر 
۱ ر سوق د تن 
۱ ِ 5 نو ا ۳ دافت 
۳ ۱ 7 شث اه « 7 
۳ ۱ ۱ نت کل ان 2 ۳ 
صحبت این‌همسفرال تا ی ِ 
و 9 
حصر 


د‌ .۰ 
ست ۵ ۴ 
۱ فر <<( 
تر نت ۵ شادی ۲ 
۱ ۱ ِ ۳ تسم 
همجو ال دا: ,را 6 ۳ 
۳ ۱ در با ۰ 
نه مبت: ۱۰۱:42۲ ۳ ۱ 
گ تقوم 5 
كٍِِ 
۰ 


کف خا 
کی که در او با 
باغ ارم سیز * 


که 
۳۷ 
۳ یه سس 
که بیش 
تم مس 
بح هیا ان سم سا 
ود ی 
1 

تفج ۳ 


ا: ۰ 
ز‌ ۰ ت 
۱ و و ٍِ ۱ ۱ 
۵ ۱ 1 رد ۹ 
گوهری : . کر 1 و ۳ 2 ی 
اش که اژ و ۳۷ ۳ 2 ۵ 
س‌ ‌ 
ود 


سود 
شود 
شود 
سوه 
سود 
شود 


‌ 


سو ۵ 


شود 
سود 
شود 
سود 
سود 
سود 
و 2 


ت 


شود 
شود 


سود 
شود 


3 8 ۱ ۰ ۱ ۱ ۱ ۰ 5 ۰ 
‌ ۰ ‌‌ 


غز لیات ۱۳۳۷ 


حلقه‌ای نیست دوزلفش که برآید از گوش 
خط سیزش سبقی نیست که از داد رود 
خواب در دبدة غفلت زدگان می‌سوزد 
ام در مس پیود یرای یا اند 
دل در اخفای عم عشق عبث می کوشد 
زاهد خشك ار قامت او را سند 
اشكث" در دىدهُ من یش شد از سوز حگر 
جامه تبدیل کند آب حیات از خحلت 


ناد روش نه‌جراغی است که خاموش شود 


مصرعی نیست خرامش که فراموش شود 
جون کسی غافل ازال ص صبح بنا گوش شود؟ 
هر که از گردش ار تو مدهوش شود 
این نهآن شعله‌ش و خ است که خس‌پوش روگ 
همچو محراب سراپا همه آغوش شود 
آب دریاء چه‌خبال است کم ازجحوش شود؟ 
چونز خطانل لب‌جان‌بخش سیه‌پوش‌شود؟ 


واگذارش که به خون جگر خود سازد 
کیست صالب که به بزم توقدح نوش شود؟ 


۳۵۵۸ 


از نظر دورکی آن خط" بناگوش شود؟ 
شد یکی صد ز خط سبز فروغ رخ او 
چند در خانة زین سیر توان کرد ترا؟ 
می‌شود آب و به پای تو روان می‌افتد 
جسم آش‌نفسان خرج نان هی کب 33 
نیست موقوف طلب روزی ثات‌قدمان 
شور مرغان گلستان به جناح سفرست 
دیگ کم‌حوصلگان می‌شود ازجوش تهی 
سر بی‌مغز ز عمامه نگردد بر معز 
شور محشر شود افسانة خوابش صالب 


طفل را جون شب آدننه فراموش شود؟ 
این نه آن‌شعله‌شو خ| ست که خس‌بوش شود 
تاکی این خرمن گل خرج‌يك آغوش شود؟ 
سرو اگر با قد رعنای تو همدوش شود 
صرفة شمم دراین است ۲۵ که خاموش شود 
فسمت خشت سر خنم می سرجوش شود 


گل ازان فصل بهاران همه‌تن گوش شود 


آب دریا چه‌خیال است‌که ازجوش شود؟ 


این نه‌عیبی است که بو شبده به‌سربوش شود 
هرکه از نشأَّهُ گفتار تو مدهوش شود 


چاه خس‌پوش بود هر که خشن‌پوش شود 


س؛ ۵ د: آب» منتن مطایق > , ه» ل. 


۲- ن: لب جان‌بخش تو ازخط چو. 
لاس متن مطاق س؛ 1 (خط صائب) » : آن آست ؛ و ممأسب‌ثر می نما ید . دس 


۰ من مطاق هء ل. 
س»د: طردقت. 


۱۷۳۸ ۰ دبوان صائب 


4 


باده در شیشه و سمانة من سنگ شود 
5 فشاندم به جهان دست سکار شدم 
برزمین می‌زندش سنگدلیهای فلث 
کوه تمکین تو در پلته نازست ۳ 
بوی گل در گره غنچه کند خود را جمع 
وا ۷ 


سبزی بخت برآیینهة من زنگ شود 
شود آسوده فلاخن جو سك‌سنک شود 
ساز ی ِ_ِ" دایره آهنگ شود 
این نه‌ستتیاست محتاج به‌پاسنک 3 
غم محال است ۱ 
می‌رود تند چسو سیلاب تا و 


بپٍِّ 


حرص را تشنکی افزون به زر و مال شود 


بهرة خواجه ز اسباب بجز محنت نیست 
تا هه واه نکشد بای حریص 
می‌دود س که پی خرمن مردم چشمت 
جون شب تار به ی روز سیه می‌سازی 
به شکستی که زدوران رسد آزرده مباش 
طلب دل مکن از زلف که سر می‌بازد 


چشم آیینه کج سیر ز تمثال شود؟ 


عرق از بار گران قسمت حمال نود 
راحت مور در آن است که یامال شود 
پوست وقت است براندام تو غربال و 
گر ترا روی زمسن نامه اعمال شود 
زنك آیینه بود طوطی اگر لال شود 
دزد را هر که شت ار به دتبال غنود 


صاب از جرخ همین کام تمتا دارد 
که سرش در قدم سرو تو بامال شود 


۳۰ 


ناده کو تا به من آن تلخ‌زبان رام شود؟ . 


بوسه در داقه‌اش بادة لب شیرین است 
زو ردان نبا هو که قعک هد ام 


موج گرداب نیم» گردش پرگار نیم 


تلخی می نك تلضی بادام شود 
تلخکامی که بدآموز به دشنام شود 
ی و ی ۱۳ 
جود ز می صفحه رخسار تو گلفام و 2 


تا به کی نقطة آغاز من انجام شود؟ 





شوق درباکش و در شيشة کم‌ظرف فلكث 


غز لیات ۱۷۳۳۵۹ 


آ نقدر خون جگر نیست که يك جام شود 


تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب 
دل رم کرده چه افتاده به من رام نو ۱۱3 


۳. 


اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود؟ 
مرده‌ام قا. فل: شتا برود آمدهام 
شهر جون لاله به دلسوختکان زندان است 
حند اوقات به تعمیر صدف وج شود؟ 
هر که‌درمعز رسده بوست براو زندان است 
چون ز پا می‌فکنسد سختی ایتام مرا 
چون به خشکی ز نبات است ثمر بید مرا 
من که چون آب دلم باهمه عالم صاف است 
پر بروانه شد از سوختگی سرمة شمع 
عمرها رفت که چون زلف» پریشان توام 
توتیا شد گهرم زین صدف تنگ فلك 
رو زگاری است که ازیوست برون آمده‌ام 
این که در جستن عیب دگران صدچشمم 
سایه حون کوه‌گران است به‌وحشت‌زدگان 
بوسف جان نه عزیزی است که ماند دربند 


پیش ازین قافله‌همچون خبر افتم چه شود؟ 
در دل سوخته‌ای چون شرر افتم چه شود؟ 
گر به‌صحرا من خونین‌جگر افتم چه شود؟ 
گر به فکر دل روشن گهر افتم چه شود؟ 
اگر از هر دو جهان بیخبر افتم چه شود؟ 
زیر کوه غم او از کمر افتم چه شود؟ 
در برومندی اگر در ثمر افتم چه شود؟ 
در ته پای گل و خار اگر افتم چه شود؟ 
در فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟ 
زیر پای تو شبی گر بسر افتم چه شود؟ 
گر بروف زین صدف بدگهر افتم چه شود؟ 
همجو بادام اگر در شکر افتم چه شود؟ 
به عیوب خود اگر دیده ور افتم چه شود؟ 
گر زخود يك دوقدم پیشتر افتم چه شود؟ 
گر به زنداد تن مختصر افتم چه شود؟ 


نیست دریوزة دیدار» گدایی صاب 
از نظربازی اگر در بدر افتم چه شود؟ 
۳.۳ 


گر ز رخسار شوی باغ و بهارم چه شود؟ 


ِ- ف» ل اصافه دار ند: 
غعوره بیخبران باد؛ گلگون گسردید 


سبز ائر ازئو شود بوته خارم چه شود؟ 
۳1 دو ۱ ون حارة کارم چه شود؟ 


فکر مانیست که چون بخته شود خام شود 


۱۷۰ دیوان صائب 


از تماشای تو از دل سیمی محرومم 
غنچه از باده نگردد گل خمیازة من 
در گره می‌فتد از بند قبا رشتة شوق 
بمد عمری که به دلحوبی من آمده‌ای 
چون نجدم گلی از روی تو اتام حیات 
کرد چون مرگ ز دامان تو دستم کوتاه 
چون به خلوت ندهی راه من از ناز وغرور 
ماه نو بدر شد و پرتو خورشید بحاست 
نیست جون لابق رخسار تو گلگونة من 
تا کنم خون به دل از حسرت دبدار ترا 


صیقلی گر کنی آیینة تارم چه شود؛ 
اگر از بوسه کنی رفع خمارم چه شود؟ 
يك ته پیرهن آبی به کنارم چه شود؟ 
نوی راهزد صبر و فرارم چه شود؟ 
اگر از چهره شوی شمع مزارم چه شود؟ 
نکشی دامن خود گر ز غبارم چه شود؟ 
نکنی دور اگر از راهگدارم چه شود؟ 
کامیاب از تو شود گر دل زارم چه شود؟ 
دست رنگین کنی ازخون شکارم جه شود؟ 
گرکنی بكث دو نفس آینه‌دارم چه شود؟ 


صات از داغ سرایا شده‌ام چشم امید 
۳ 


در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شود 
حسن را عشق ز آفات بلاگردانی است 
دل اطمال ز سنك است گران تمکین تر 
ضفم روزی نبود مرغ گرفتار ترا 
سالها شد دل صدحال به خون می‌غلطد 
گذدرد سرسری از ملك سلیمان چون باد 
می‌برد چشم دو عالم پی آن طرفه غزال 
نه جنال است تماشای صنم 9 و 
هست امتید که از دور نیفتد هرگز 
پیشآن کس که ازین‌نشاه به‌تنگ آمده‌است 
بی‌نیازست زاسون خوشامد دولت 
خالی ازفکر چو گردید شود دل پر ذکر 


برفخیزد به سکدستی محشر از جای 


۱- بر ت: به امیث چه . 


هر که پبوست به اين سلسله دیوانه شود 
شمم را دست حمایت پر پروانه شود 
کس درین شهر به امتیدکه! دبوانه شود؟ 
گکره دام اسان ترا دانه شود 
به امیدی که سر زلف ترا شانه شود 
سر هرکس ز خبال تسو پریخانه شود 
1 تا که به آن معنی بیکانه شود؟ 
که برون نالة ناقفقوس ز بتخانه شود 
گل بیمانه اگر سحهة صد دانه شود 
دم شیر شهادت لب بیمانه شود 
این نه‌خوابی است که‌محتاج به‌افسانه شود 
هی رای وا این مه ترجه حور 
هر که زیر و زير از جلوةه مستانه شود 


غرلیات ۱۳۱ 





صاب آن روز که یرون ز صنمخانه شود 


۳۰۵ 


راه مقصود طی از آبلة با نشود 
محفل‌آرای سخن را طرفی در کارست 
عشرت روی زمین در گره دلتنگی است 
می‌رسند اهل سخن از قلم آخر به نوال 
رهرو بادیه عشق و آمل» هیهات 
فا کر هل ز داع کلف اسنه ماه 
دل از اندیثة فردای قیامت خون است 


گره از رشته به دندان گهر وا نشود 
طوطی از آینه بی‌واسطه گویا نشود 
غنچه تاسر به گریبان نکشد وا نشود 
خار این نخل محال است که‌خرما نشود 
سیل هرگز گره سينة صحرا نشود 


مت خلق همان به که مثنتی نشود 


جوهر آننه شد موج شکستن صائب 


۳۰۹ 


مانع شور ح ود سا ۱ 4 با و 3 
نشد از خندة ظاهر دل برخون شادان 
نشود سنگ ره آب رواد جوش حات 
جمم در حوصلهة مور شود دانهة ما 
چه کند صبح قيامت به شب تيرة ما؟ 
پیچ وتاب از رگجان در حرم وصل نرفت 
صدف گوهر عبرت شودش دبده بال 
و نشود برده سیه کاری و 
آتش عشق به تدیر نگردد خاموش 


۱ س» د: مفتون» متن مطاق 1» پر (هردو نسخه خط صائب). 


۷ 1: کم ازمعجزعیسی... 


سیل را موح عنان تاب ز دریا نشود 
تلخی باده کم از قهقه مینا نشود 
گوش ماهی صدف گوهر دریا نشود 
مانع گرمروان آبلء پا نشود 
خرمن ما گره سین صحرا نشود 
دل فرعون سفید از ید بیضا نشود 
سوح ساکن به بغل‌گیری دریا نشود 
بوسف آن نیست‌که مغلوب" زلیخا نشود 
عارفی" را که نکه خسرج تماشا نشود 
مو درین شبر محال است که رسوا نشود 
تب خورشید خنك از دم عیسی نشود" 


۲- آ: دیده‌ای» سهوالقلم صائب است. 





۱۷ دیوان صاثب 


صا لب از داغ 


جنون است سبه‌مستی ما 


۳-۷ 


حهرة شوح نه يك رنك مصو"ر نشود 


چهره تا از عرتی شرم و حیا سبراب است 


آنی نیت رفن راخ اکنیدمت 

هر تتك مایه که گیرد سخن از مردم باد 
عمر را فامت خم باز ندارد ز شتاب 
می‌رسد مزد خموشان ز نهانخانه غیب 
دل سطاقت ما صسر ندارده ورنه 
رفتن و آمدن مردم آزاده یکی است 
رهزن از راه محال است نهد بای به راه 
گوشه ابروی بخبلان به ازوست 


عکس روی تو در آیینه مکر"ر نشود 
حسن محتاج به پيراية دیگر نشود 
موم در بحر محال است ت که عنبر نشود 
همچو طوطی خحل از حرف مکرتر نشود 
تیر را بال و پر از بحرکمان تر نشود 
دهن غنجه محال است که پر زر نشود 
موجه‌ای نیست درین بحر که لنگر نشود 
ابن سپندی است که بار دل محمر نشود 
طینت کج‌قلمان راست به مسطر نشود 
چون گمر هرکه ز آبش دهنی‌تر نشود 


به که و گرد :دل خوش نگودد صالت 
سفر کعبه کسی را که میتسر نشود 


۳۰۸ 


چون ز خط صفحه رخسار تو ضایم نشود؟ 
سخن خوب تا نش ت که شایع نشو د 
دا سوه با خم می» دا قدح باده کنند 
لازم حسن فناده است برشان نظری 
بوسه هرچند که در کیش محبتت کفرست 
ابن لب بوسه فربی که ترا داده خدا 
حسن هرچندکه در پرده در آغوش آبد 


دك کف خال درین مسکده ضایع نشو د 
حفظ پرتسو ننوان کرد که ساطم نشود 
کیست لبهای ترا بیند و طامع نشود؟ 
ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود 
داغ‌سودا زد جراغعی است که لامع نشو د 


ادب عشق محال است که مانع نشو د ۷« 


ورق حسن محال از نگردد صاب 
هیچ متبوع ندیدیم که تابم نشود 


2 


عرلیات . ۱۷۳ 


۳۹ 


و عاشق تهی از اشمك دمادم نشود 
توا حرف کشید از لب ما چون لب جام 
بیشتر شد ز می ناب مرا تنگی دل 
رفت عمرم همه در پند و نصیحت غافل 
بافت سی باره ز پاشیدن صحبت دل جمع 
نیست ممکن که به خورشید توانی پبوست 


بحرچندان که زند جوش, کرم کم نشود 
راز ما اخگر پیراهن محرم نشود 
که از آب محال است که محکم نشود 
که سك نفس به تسلیم معلتم نشود 
دل صدپار؛ ما نیست فراهم نشود 
تا دلت آب دربن باغ چو شبنم نشود 


بوسه زان لب نشودکم به‌گرفتن! صائب 
از نگین نقش ز بسیار زدن کم نشود 


۳۱۰ 


عشق را پردة ناموس نگهبان نشود 
خط پاکی است ز اوضاع جهان حیرانی 
مصر از چهرة بوسف نشود باغ خلیل 
موم در دامن دریای کرم عنبر ان 
سیرچشمی" و بزرگی نشود با هم جمع 
لیست در عالم تسلیسم پرشاد نظری 
اختیاری نبود گریه روشن گهران 
دست گلچین رود از کار ز بسیاری گل 
خواربی هست به دنبال خودآرایی را 


بادبانل پردة مستوری طوفان نشود 
وقت آیینه به هر نقش پریشان نشود 
تا برافروخته از سلی اخوان نشود 
کفر در عشق محال است‌که انمان نشود 
مور بی‌پای ملخ پیش سلیمان نشود 
دید کشته محال است که حران شود 
دید شمع به سنگ ده گربان نشود 
دل پروانه تسلتی به حراغان نشود 
سر توس ساره کی زان وقود 


گر به این رنگ برآید ز پس پرده بهار 
صانب از توبه محال است بشیمان نشود 

۳۱۱ 
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود 
سر جو آشفته شد ازعشق» بامان نشود 
برق از ابر محال است نمایان نشود 


سر آشفته ز دستئار سامان نشو د 
گل حو خندید محال است د گر غنحه شود 


شوخی حسن عبان می‌شود از برده شرم 


اه گرفترن: نف کمدوی زرم مایق من؟ 


:۱۷ دبوان صائب 


پنبه نازده حلاج ز حسق می‌خواهد 
دزد را خاطر آگاه ش مهتاب فا 
از تهی حشمی ما رزق براکنده شده است 
بگذر از پرورش نفس که این بد کردار 
تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود 
حرص جان می‌دهد از بهر پریشان گردی 
هر که را جوهر ذاتی نود جامهة فتح 


مغز منصور محال است پریشان نشود! 
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود 
دانه در دام محال است پریشان نشود 
آشنا حون سك دیوانه به احسان نشود 
آب در حوصله‌اش گوهر غلطان نشود 
سور قانعم به کف دست سلیمان نشود 
به که چون تیغ درین معر که عربان نشود 


حه خبال است که صاف ز سخن گردد سیر؟ 


تشنه سسرابت ز سرحشمة حیوال نشود 


۳۱ 


سرد خنده ظاهر ز دل تنگ ملال 
باد دستان ز گرانباری زر آزادند 
می‌شود خردة جانها یکی از وصل هزار 
دل روشن" ز هوادار نبالد سرخوش 
صبح خورشید جهانتاب بود چشم سفید 
جاه خس‌پوش خطر بش ز رهزد دارد 
برمیاور سر دعوی ز گریبان عرور 


نور خورشید » نظربند ز روزد نشود 
غنجه را دل تهی از خون به شکفتن نشود 
سنگ يك لحظه فزون بار فلاخن نشود 
آه اگر دانة من واصل خرمن نشود 
شعله‌ور آتش باقوت ز دامن نشود 
چشم بعقوب محال است که روشن نشود 
دورین امن ز همسواری دشمن نشود 
که علم کس به کمال از رگد گردن نشود 


و دل کم نشد از تیغ شهادت صالب 
آتش سنگ حموش از نم آهسن نشود 
۳( 
حرف کج راست به زور رگ گردن نشود 
ابن حراعی است که بوشیده به دامن نشو د 


به سخن دعوی بی‌اصل مسرهن نشود 
می‌تو ان دید زر صد برده دل روشن را 


۱- درنسخةً س صائب براین بیت خط کشیده . ۲- ت: پاك کوهر. 


۳ 
نشود رهزن روشن گهران تقش و نگار اي وس مسا ان ۱۳ 
از تن زارم اگر رشته سرانحام دهند 
مانع روشنی دنده سوزد شود 


۳۱4 


مانم گرمروان ساعت سنگین شود 
جنگ با گردش چرخ قدر انداز خطاست 
از تماشای تو چون خلق نیارند ایسان؟ 
نیست از چین جبین خیره‌نگاهان را با 
هست ی‌صورت اگر مالك صد گنج بود 


سیل از کوه گرانسنک به تمکین نشود 
کافرست آن که ترا بیند و بی‌دین نشود 
خار از چیدن گل مانع گلجین نشود 
تا تنوانگر کسی از چهرة زر"بن نشود 


چوف گل از خند؛ رنگین نگفاید صائب 
۳۱۹۵ 


تن حجاب سفر جاد هوایی نشود 
عندلیبی که شکایت کند از دام و قفس 
هردو عالم به نظر هیچ بود مستان را 
برد ارام مرا چشم پرشان نظرش 


سیر شبنم گره از آبله پابی نشود 
یست ممکن که گرفتار رهابی نشود 
طاعت اهل خرابات ریایی نشود 
هیچ کافر هدف تیر هسوایی نشود! 


می‌کشد سلسله موج به دربا صائب 
عشق مخلوق محال است خدابی نشود 


۳۱۹ 


دل ۲ گاه ز هر ذر"ه شود بندیدر 
سخن راست‌خدنگی است که زهر] لودست 
عندلیبی که ز تعحیل بهار ۲ گاه است 
دل | گاه درین عمکده جود شاد شود؟ 
هر که از نرم زبانان نشود نرم دلش 


مایة جهل شود هرچه ز حکمت شنود 
مرده دل از دهن گور نصبحت شنود 
حگر شیر که دارد که به حرآت شنود؟ 
از تخت با افاره فسات وی 
که هی اخرکق او ال ی شون 
سخن سخت ز هر سنگ ملامت شنود 


۱۷:1۹ دیوان صاثب 


از زبان بازی امواج» صدف آسوده است 
قصة عشق کند آب دل مردان را 
در توفیق شود باز به رخسار کسی 
همچو پروانه جگر سوخته‌ای می‌باید 
رتسة زمزمه عشق ندارد زاهد 
روزگاری است که تصدیق نمی‌باید کرد 
نیست پیش تو خبره ورنه ز هر ذرة خالك 
سخت‌روبی که به‌خود راهنصیحت بسته‌است 


نیست افسانه که هر طفل به رغیت شنود 
کر ته دل سخن اهل حقیقت شنود 
که ز خاکستر ما بوی محبتت شنود 
بگدارید که آوازة جنّت شنود 
اگر از صبح کسی حرف صداقت شنود 
گوش معنی طلب اسرار حقیقت شنود* 
باش تا دك به‌دك ازاشك ندامت شنود* 


از دم سرد خزان نعمه رخصت شنود* 


باده ناب به ساغر کند از بردة گوش 
هر که صائب سخن تلخ به رغبت شنود 
۷ 


عاشق دلشده هرجند که آواز دهد 
راه در خلوت وصل تو سپندی دارد 
صیدبندی که ازو چشم رهایی دارم 
عاشق از کاوش آن غمزه نمی‌اندیشد 
تا ود زندهه» کباش ز دل خود باشد 
تو که از دیدن کف حوصله را می‌بازی 
دل مصفتا شود از زخم زبال» حا دارد 
ده تون اه دست ام مار رمتار 


کوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهد 
که ز خاکستر خودسرمه ه آواز دهد 
چشم را مشکل اگر رخصت پرواز دهد 
کك ما سینه خود طرح به شهباز دهد 
هر که را ساغری آن دلبر طنتاز دهد 
به تو چون سینة دربا گهر راز دهد؟ 
شمع صد بوسه اگر بر دهن گاز دهد 
کاین زر قلب به هرکس که دهی باز دهد 


مطلب از د کر ان روشنی دل صالب 
که دلت را نفس سوخته برداز دهد 


مه 


دل ما سلطنت فقر به سامانل ندهد 
دشود رئبة خردان به بزرگان معلوم 


ده ویرانه ما یاج به سلطان ندهد 


غرلیات ۱۳:۷ 


هر که را دل سه از منتت احسان شده است 
رهنوردی که به منزل نظرش افتاده است 
طمع رزق ز افلاك ز کوته‌نظری است 
جان فداساز که صیتاد درین قربانگاه 


جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهد 
خار را فرصت تس ارم دامان ندهد 
دست در کاسة خود سفله ه مهمان ندهد 
تا ود جان» به کسی دبدة حبران ندهد 


دل آزاده درسن باغ ندارد صائب 
هر که جون گل سرخود بالب خندان ند هد 


۳۱۹ 


حسن از دیدن خود بر سر نداد آند 
از دل خونشدهة ماست نگارن باش 
نفس کامل شود از تنگی زندان بدن 
دل اگر نالد ازان خندة بنهان حه عحب؟ 
سخن هرکه ندارد ز تأمتل معزی 
شاهد تیرگی جهمل بود لاف گزاف 


کار شمسمشسیر ز اه فولاد 
گرچه نکدست خط از خامهٌ فولاد آید 
جون ازان زلف برون شانهة شمشاد ۲ند؟ 
دیو آزین شیشه برون همحو بریزاد آید 
کز نمك آتش سوزنده به فریاد آید 
سست سباشده او از خامة فولاد "ند 
که سک از سرمة شب بیش به فریاد آید 


گرحه از جهره برد رنگ ز سبلی صائب 
رنگ برروی من از سیلی استاد آبد 


۳۳۰ 


س که در سینة من تير پی تیر آبد 


هیچ‌کس راه به سررشته تشدیر نبرد . 


دل رم کرده مارا ه نگاهی دربات 


رزق حون رود دهد دست بهم» رود رود 


تفس از دل چو کشم نالة زنجیر آید 
قصه شوق محال است به تقربر "ید 
حون سر زلف تو در دست به تدبر آید؟ 
این نه صیدی است که دایم به سر تیر آید 


نکنم شکوه اگر روزی من دیر آند 


صاف از کاهکشان فلك اندشه مکن 


نیست چون جوهرمردی چه ز شمشیرآ ید!؟ 


۱- ل اضافه دارد: 
دل اگر دست به دامان تو کل نزند 


چون برون ازگل لغزند؛ تعمیرآید؟ 


۱۷:۸ 


دیوان صائب 


۷۱ ۶ (ل2» ل) 


بر سر حرف» گر آن چشم فسون‌ساز آید 
از غریبی به وطن می‌روم و می‌گويم 
ذوق کاوش اگر این‌است که من دافته‌ام 
ساده دل را نبود ند خموشی به زبان 


با نفس سوختگی سرمه به آواز آید 
وقتآن خوش که به‌غربت ز وطن باز آید 
سینه کبك به عدر قدم باز آید 


برده‌بوشی ور از آسنة غمتاز آ ند؟ 


رگ جانم همدف نشتر الماس شود 
ناخن رشی! اگر بر جگر ساز آید 


«۳ 


بی‌خبر از در من بار مگر باز آید 
در تماشای تو از کار دل خونشده‌ام 
زان خوشم بادل صدجال که آن سرو روان 
شادی قافلة مصر به گردش نرسد 
ننود پیش شکرخندة من صبح سفید 
استخو انش به هما شهیر اقبال دهد 
دل به فکر تن افسرده کحا می‌افتد؟ 
هست امتید که برگردد ازال جهره نگاه 
سفر نکهمت گل را نبود برگشتن 


بادة شب نر دوده ی 


سب 


وا اسر ی 
نه جنانل رفت که دیگر ز سفر باز 

هر نفس در دلم از ره در باز 5 
هرکه را چون تو عزیزی ز سفر باز 
گر به آغوش من آن تنگ‌شکر باز 
کشته‌ای را که خدنگ تو به‌سر باز ۲: 
به چه امتید به این سنگ شرر باز ۱ 
بنم از چشمة خورشید اگر باز آ: 
از دل رفتشه محال است خر باز ۱۲ 
د جنان صالت را 


رت 


۰ ِ سس ت ۳۳ 


۱ 


ی مسرت ند 


۳۳ 


چشم دارم که مه نو سفرم باز آید 
حون‌صدف مشرق‌خسازه‌شده استآغوشم 
نس پابه رکابم دم عیسی گردد 
به پر کاغدی از آتش هحران گدرم 
به تماشای سر زلف تو عقل از سر من 


۱- ل: ناخنتی ریش » متن مطابق . 


روشنی‌بخش چراغ نظرم باز آید 

به امیدی که گرامی گهرم باز آید 
ی مابه حانها ز درم باز ۲ید 
نامه در دست اگر نامه برم باز آید 
نه چنان رفت که دیگر به سرم باز آید 


حرلیات 
صائب از عمر گرامی گروی می‌گیسرم 
اگر آن سرو خرامان ز درم باز آید 


۳۹ 


۱۳:۹ 


را او غمنامة هحران آید 
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم 
موج ساکسن نشود قلزم بی‌پایان را 
تا نیفند به دو چشم تو مرا چشم» دگر 
مزدة وصل مر مانع زفت. سود 
چون گل از دست نگارین تو چون یادکنم 
کشت امتید مرا ابر بهار دگرست 
گر بداند که چه خون می‌خورم از تنهایی 


جه نظر بر دل صدیارة ما خواهد کرد؟ 


گریه‌ای سر کنم از درد که آن سرو روان 
چشم, بعقوب مرا پیرهن بينايی است 
خندة شیثه می بر تو گران می‌آید 
چه بهشتی است‌که تا پای درآن‌کوی نهم 


دل به جان» ۲ه به‌لب» اشك‌به‌مژگان ید 
نامة شوق محال است به پایان آید 
سجن شوقی به پایان به چه عنوان آید؟ 
چه خیال است مرا خواب به مزگان آید؟ 
خته‌ای را که ز هجر تو به لب جان ۲بد 
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید 
فاصدی کز سر کوبت عرق افشان آید 
دل شب برسر من مست و غزلخوان آید 
الهروبی که خراجش ز گلستان آید 
همره قافلة اشك به دامان "ند 
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید 
به چه امتید کسی بر سر اففان آید 
پارم از خانه برون دست و گریبان آید 


از غریبی دل من باز نياید صائب 
مگر آن روز که بارم نه صفاهان آید 


«9 


بوی دل از نفس باد صبا می‌آید 
بی‌قناعت نتوان شد به سعادت مشهور 
ناله و خندة این باغ بهم پیچیده است 
همتت از پیر معان جوی که حون کار افتد 
می‌شود گرچه بیابانی از آواز تو هوش 
ابن کمانی که دل وحشی من زه کرده است 


می‌تسوان یافت کز آن زلف دوتا می‌آید 
این صفیری است که ۱ ز بال هما میآ ند 
غنچه در وقت شکفتن به صدا می‌آید 
کار تیسغ دو دم از قد" دوتا می‌آند 
دل رم‌کرده ز بوی تو بجا می‌آید 
. تی. زا شایه: جیندا نمی :9 


نیست در غیب اگر باغ و بهاری صائب 
اینقدر معنی رنگین زکجا میآید؟ 





۱۷۳۹۵۰ 


دبوان صاثب 





۳۳۹ 


حسن در پردة نیرنك چرا می‌آید؟ 
گرنه در برد دل مطرب دمسازی هست 
حسن سنگین دل اگر کمبة مشتاقان نیست 
خار بهمر گل بی‌خار بلاگردانی است 
نخل بی‌بر نشود گر ز جنون بارآور 
صحبت سوختگان باغ و بهار شررست 
اگر از عشق تو خون نیست دل سنگدلان 
جه نشاط است که در برد خاموشی نیست؟ 
صلح بادشمن خونخوار بود مستان را 
اگر از دیدن او آب نگردید دلسم 
پاك چشمان ز هنر چشم ندوزند به عیب 


ها وه 2 


گل بیرنک به صد رنگ چرا میآید؟ 
از چگر ناله به آهنک جرا میآید؟ 
در لباس خط شبرنگ چرا میآید؟ 
حسن را صحت من ننگ جرا میید؟ 
ابتقدر بر سر من سنگ چرا می‌آید؟ 
سوز عشق از دل ما تنگ حرا میآید؟ 
لعل سرون ز دل سننکگ جرا می1ند؟ 
غنچه از بستن لب تنك چرا می‌آید؟ 
انقدر چشم ترا جنگ چرا میآید؟ 
اشك من انهمه برنگ جرا میآند؟ 
چشمت از آينه بر زنك چرا میآید؟ 
حسن بیرون زدل تنگ چرا میآید؟ 


باغ بی‌غنچه نمی‌باشد و گل بی‌شبنم 
عارت از صاف دلتنگ جرامی؟ید؟ 


"۷ 


به کف شعله اگر نقد شرر می‌آبد 
دست ببجبدن و دل بردن و ینهان گشتن 
چرخ را آه شرربار من از جا برداشت 
هت ابا میور فلا زا خر سای اکن 
ای خوشاعالم امتید و برومندی او 
این نه درباست» که از کاوش این‌سنگدلان 
لاله دارد خبر از برق سبکسیر بهار 


دل رم کردة ما هم ز سفر می‌آید 
هرچه می‌گوبی ازان موی کمر میآید 
دیگ کم‌حوصلگان زود بسر می‌آید 
سنگ بر شيشة ارباب هنر میآید 
نخل این باغ به بك روز به بر می‌آید 
اشك تلخی است که از چشم گهر میآید 


گل خورشید مراکی به نظر میآید!؟ 


۱- ف اضافه دارد: 
انثك من دامن همّت به‌سحاب افشانده‌است 


گرب شمع همین نا بهکمر می‌آید 





غز لیات ۱۳۵۱ 


۳۹۳۸ 


سرخوش از صحت ا! نی قودی ان | 2 
ناکسی بین که سر از صحبت من می‌پیجد 
ای گل شوخ که در شیشه گلابت کردند 


روی گردان نود صافدل از دشمن خوش 


شعلة طور ز دلسوزی خس میآید 
سر زلفی که به دست همه کس میآدد 
ی ز اسیران قفس میا دد؟ 
"خر آسنه به بالین نقس میآند 


صاب از گردش چرح اشیت فعانل دل ما 
می‌ر ود محمل و آواز حرس می‌آند 
۳۹۳۹۵ 


چشم آیینه گر از خواب بهم می‌آید 
خون گرم است علاج دهن شکوة زخم 
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان 


بیه مج ستاب همم ناویا 
رخنه دل ز می ناب بهم می‌اید 
زخم این آینه چون آب بهم می‌آید 


تا رریم از حلوةه مسنانه آن دشمن دین 
لست خمسازه مسحرابت بهم می‌آاسد 


۳۳ 


اژلست خلسق دم باد خزان می‌آسد 
بادة پاك گهر چشم مرا دربا کرد 
شرت لش خاطر ۲ گاه ندارد شطان 
در کمانخانءة ابروی بلند اقبالش 
مگر از رخنة دل روی ترا بینم سیر 
گرچه پیری» مشو از حیلة شیطان ایمسن 
کار مارا حه سرانحام تواند دادن؟ 


بوی کافور ازين مرده دلان می‌آید 
کار مت اف نده از رطل 5 م ی[ دد 
گرگ در گله ز تقصیر شبان میآید 
ورنه تنماچه ز چشم نگران میآید؟ 
پیشتر وقت سحر خواب گران میآید 
سخن ما که به کار دگران میآید 


ناتوانل باش که در ملك احایت صالب 
۷۱ ۶ (ف» ل) 
خانه بردوش ضریبی ز وطن می‌آید رو خراشیده عقیقی به بسن میآید 


۱۳ 
آنچه بر زلف اباز از دهن تیم نرفت 
خاطرش آنة برگد خزان ق 33 
رخت هستی نگشود از دل ما ند ملال 


دی آن صاثب 





از حسودان به سر زلف سخن می‌آید 
طفل بکروزه در آنجابه سخن میآید 
هرکه بی‌بادة گلگون به چمن می‌آید» 
این گشاد از بد بضای کفن می۲ ندب 


صدف از اشك گهر دامن دربا گردد 
هرکجا خامة صاثب به سخن می‌آبد» 


۳۳ 


کلکم از سیر بدخشان سخن می‌آید 
شور غیرت به نمکدان مسیح افکندن 
تسر از جوشن الماس ترازو کردن 
سبزی بخت به طاوس دهد راه‌آورد 
جوی شیری که سفیدست ازو روی‌بهشت 
همه‌جا دست بدستش به سر کلث برند 
هر نسیمی که گشاید گره از کار دلی 
باطن اهل سخن تیغ به کف استاده است 
چه شکنه | که ز سرپنجة ارباب سخن! 


سرخرو از سر میدان سخن می‌آید 
ی 
از کمین‌جنبش مژگان سخن می‌آید 
طوطی کز شکرستان سخن میآید 
از سیه چشمة پستان سخن میآید 
هر متاعی که ز یونان سخن می‌آید 
می‌توان بافت ز بستان سخن می‌آبد 
تا که گستاخ به میدان سخن میآید؟ 
به سر زلف پریشان سخن میآید 


صبر کن بر نسم سین دو روزی صالب 
نوبت قافیه‌سنجان سخن می‌آید 


۳ ۶ (2ء مرء» ل) 


دلبری از خم گیسوی سخن می‌آید 
عفده دل که در او ناخن الماس شکست 
پنجه در پنجة اعجاز مسیحا کردن 
آستین بر رخ گلزار بهشت افشاند 


بوی فیض از گل شب‌وی سخن میآید 
فتشحش از جنبش ابروی سخن می‌آید 
از سکدستی بازوی سخن میآید 
نکهتی کز گل خودروی سخن میآید 
که ٩‏ کاخ سر که ۶ سجن میآ دد 


صائب از دست منه کلك گهربارت را 
این نهالی است کز او بوی سخن میآید 


۱- ۵ مر ل: چه بلاها که زسرپنجٌ اریاب نفاق. 





غر لیات ۱۳۳ 


۳۳۶ 
گر خس وخار ز گرداب برون می‌آبد خواجه از عالم اسیاب برود میا ید 
نشود عقل حرف می گلرنگ به زور ناشناور کی ازین آب برون می‌آید؟ 
سد- بأجوج سخن نیست بجز خاموشی شیشه از عهدة سیماب برون می‌آید 
عشق با حسن بود در ته يك پیراهن دره بامهر جهانتاب برون میآید 
می‌کند رحم تراوش ز دل سنگ ترا اگر از دست گهر آب برون می‌آید 
غفلت از تشنه لبی سوخت مرادر جایی که به ناخن ز زمین آب برون میآید 
خامشی ممر لب هرزه‌درایان گردد. بحر از عهدة سیلاب برون میآید 
کشتی عقل فکنديم به دریای شراب تا ببينیم چه از آب برون می‌آید! 
اگر آن موی کمر ترك خم و پیچ کند 


صالب از رشنه حاد» تاب برون م ی[ دد 


۳9۵ 

ال‌ای کز دل بیدرد برون می‌آید تیعی از پنجهة نامرد برون می‌آید 
غم دنیا نه حریفی است که مغلوب شود مرد ازن معرکه نامرد برون میآد 
رنگ در آب و گلم گریة خونین نگذاشت لاله از تربت من زرد بروذ میآید 
چون گهر گرچه جگرگوشه این درايم از بتیسی ز دلم گرد برون میآید 
عشق را از نظر گرم کند حسن ایجاد ذره با مهر جهانگرد برون میآبد 
گر فتد ره به خرادات مغان قارون را به دو پیمانه جوانمرد رون می؟ ید 
ماه در زیر سیر می‌شود از هاله نهان هر شبی کان مه شبگرد رون می؟ ند 
گرچه از زبر و زبر کردن غمخانة ما سالهارفت؛ همان گرد برون می‌آید 

سبیش تنگی خانه است نه سدردمها 

از دل صائب اگر درد برون میآند 


۳۳۹ 
اگر از سنگ رگ سنگ برون می‌آبد ربشه غم ز دل تنگ برون میآند 
بادة روح درین شیشه نخواهد ماندن ۳۹ ان آننه از زنگ سرون می‌ابد 
سنگ اطفال به مجنون چه تواند کردن؟ این شرار از جگر سنگ برون می‌آید 





۱۷۳۵ دیوان صاثب 


شیوة عشق وفادار همان یکرنگی است حسن هرچند به صد رنگ برون می‌آید 
خون جوشد مشث» نماند به‌ته بوست نهان از عفیقش خط شبرنگ برون میآبد 
حسن سنگین‌دل اگرگشت ملایم چه‌عجب؟ مومیابی ز دل سنگ برون میآند 

۱ می‌شود صائب ازان موی کمر نازکتر 

تا سخن زان دهن تنگ برون می‌آید 

۳۳ 

خط ز خال لب جانانه برون می 1 دد آه افسوس ازین دانه رون می 1 دد 
حرف صدق از لب دیوانه برون می‌آید. زین صدف گوهر یکدانه برون میآآید 
عشرت روی زمین خانه خرابان دارند بیشتر گنج ز وبرانه برون می‌آید 
می‌کند ند اثر در دل پرشور مرا اگر از شوره زمین دانه برون میآید 
بادة تلخ نه آبی است‌کز او سیر شوند العطش از لب پیسانه برون می‌آید 
تاقیامت دل ما تبره نخواهد ماندن للی آخر ز سیه خانه برون میآید 
چه خیال است دل از فکر تو بیرون آید؟ کی سلیمان ز پریخانه برون می‌آید؟ 
نشأة مستی طاعت ز شراب افزون است زاهد از صومعه مستانه برون میآید 
می‌رسد نعمت‌الوان به‌خموشان بی‌خواست این نوا از لب پیسانه برون می‌آید 
نیست يك دل که کباب ازنفس گرمم نیست دود این شمع زصد خانه برون می‌آید 
دبدة روزنهام می‌برد امروز» مر خانه‌پرداز مين از خانه برون میآید؟ 
می‌شود پنحه خورشید ازان روی چو ماه تا ازان زلف سیه شانه برون میآید 
پردة چشم تو بسیاری روزل شده است ورنه يك شهد ز صد خانه برون میآید 
شمم در محفل هر کس که نفس راست کند دود از خرمن بروانه برون میآدد 

می‌رسد چون مه کنعان به عزیزی صاثب 

از وطن هرکه غریبانه برون می‌آید 

۳۳۸ 

دعوی عشق ز هر بوالهوسی می‌آید دست بر سر زدن از هر مگسی میآید 
اوست غو-اص که گوهر به کفآرده ورنه سیر ان بحر ز هر خار و خسی میآ ید 
از دل ختة من گر خبری می‌گیری. برسان آینه را تا نفسی می‌آید 


غرلیات ۱۷۵4۵ 


زاهد از صید دل عام نشاطی دارد 
چه شتاب است که اتام بهاران دارد 


ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار 
چه بود عالم ایحاد» که صحرای حنون 


عشکسونتی وتان مسکسی میآدد 


که ز هر غنچه صدای جرسی میآید 


۱ می‌توال بافت که آتش نفسی میآند 


از دل تنگ به چشمم قنی میآید 


صائب این آن غزل حافظ شیر از که‌گفت" ‏ 
مزده ای دل که مسبحا نفسی میآ مد 


۹ 


آب در دیدة پیسانه می می‌اید 
نقص عیسوی از سینه خم می‌جوشد 
اشك را موی کشان تا سر مدگان" آورد 
9 دامن اطفال به رقص آمده شخ 
سمخ هشت: ازختن شهر تعیتان علط. ینت 
من که باشم که ز رفتار تو از جا نروم؟ 
که به دامان گلستان لب میگون مالبد؟ 


این چه شورست که از کوچة نی می‌آید 
ببوی روح از لب پیسانة می میآید 
کار سنگ ده از نالة نی میآدد 
می‌توان بافت که دیوانه به حی میآید 
اپن نسیمی است که از جانب طی میآید 
که ترا آهوی رم کرده ز پی می‌آید 
کز لب غنچة گل نکهت می میآید 


آنچه می‌آید از افکار تو بر دل صائب 


۸۰ + (ل مر» ل) 


چشم پرحرف و لب بوسهربا می‌باید 
سنبل زلف تراك سر مو ثیست کمی 


نتوان دست هك کاسه به‌نکسان تردن 


نئوان رفت به یكث بای فنادن از دست 
حند برسی به ره عشق جه درباست است 
بر که کاهی جه‌قدر راهنوردی سکند؟ 


- آ؛ پر» پو ق» و حافظ شیرین سخن است. 


حسن سهل است» ز معشوق ادا می‌باید 
گل رخسار ترا رنگ حیا می‌باید 
دست گستاخ مرا بند قبا می‌باید 
کاسه و کوزه زهتاد حدا می‌باد 
با جو از کار فتد دست دعا می‌باید 
تيشه بر فرق سر و خار به پا می‌باید 
جذبه‌ای از طرف کاهربا می‌باید 


۲- س» ۵)؛ د: برسرمژگان» متن مطایق آ» پر» ب» هء ل. 


۵۹ ...اا.ا....آ.آاآاآاآاآ دیوان صاثب 
همه اسپاب سفر کرده مهیتا صالب 
جنیش ایرویی از راهنما می‌باند 

۳۱ 


هر طرف لاله‌رخی هست» نظر می‌باید 
عشق یباك مرا در ر لك جان افکنده است 
دیدن لاله و گل آب بر آتش نزند 
پیش دریا نکند تلخ دهن را به سوال 
عاشق آن است‌که برلب بودش جان دایم 
از مروت نبود سنگ به منقار زدن 
هت پیر خرابات بلند افتاده است 
پنجه شیر بود خار بیابان جنون 
تیر کج راز کمان دور شدن رسوابی است 
عشق بیش از دهن خویش کند لقمه طلب 
معنی بکر به مشتاطه ندارد حاحت 
ای که از غنحهلبان خنده تما داری 
ساغر بحر ز یاد از دهن ساحل نیست 
نتوان خشك ازین مرحله جون‌برق گذشت 
اختر شهرت گل اوج گرفت از شبنم 
بی‌تحمتل نشود جوهر مردی ظاهر 


داغع دسر روی هم افتاده» حگر می‌باند 
پیچ و تابی که در آن موی کمر می‌باید 
جگر سوخته‌ای را که شرر می‌بابد 
هررکه را همچو صدف آب گهر می‌باید 
دامن راهنوردان به کمر می‌باید 
ی ی 
جون سبو دست طلب در ته سر می‌باید 
و یصران عای. سای م0 
پای خواییدة مارا چه سفر می‌باید؟ 
مور را حسن گلوسوز شکر می‌باید 
گوهری را که تیم است چه‌در می‌بادد؟ 
همتی از دم گیرای سحر می‌باید 
۲ دل سوخته را جام دگر می‌باید 
بای پرآبله و دبده تر می‌باند 
حسن را آینه‌داری ز نظر می‌باید 
دست اگسر تیغم بود سینه سپر می‌باید 


صالب از بخت سیه‌شکوه زکوته‌نظری است 
نسل بر چهرة ارباب هنر می‌باید 


۳۹۲ 


سرو بستال حیا غنچه جبین می‌باید 
شوخ چشی که به صیتادی دل می‌آید 
چشم مخمور ونگه سرخوش ولبها میگون 
بر سر تحت دم از عشق‌زدد بی‌معنی است 


نرگس باغ ادب پرده‌نشین می‌باید 
نگهش در پس مژگان به‌کمین می‌باید 
زاهد کوی خرابات چنین می‌باید 
عاشق بی‌سرو پا خالانشین می‌باید 


غر لیات ۱۳۷۲ 


اشك چون بی‌ار افتد به خاکش بسپار 


صدف بدگهران زیر زمین می‌با ید 
چشم بد دور» نظرباز چنین می‌باید 


صائت اسیات جنو نم همه آماده شده است 


گوشة چشمی ازان زهسره جبین می‌بابد 
۳۳ 


عاشق آزرده و محزون و غمین می‌باند 
خیره‌چشمان هوس را ادبی در کارست 
همجو خورشید به ذر"ات جهان گرم‌درآی 
خشم ماری‌است که سر کوفته می‌باید داشت 
هیچ کس منکر تحت‌الحنك واعظ نست 


صاحب گنج گهمر تلخ جبین می‌باید 
رد ی و رد و 
گر ترا روی زمین زیر نگین می‌باید 
حرص موری است‌که در زیرزمین می‌باید 
ابتقدر هست که چسبانتر ازین می‌باید 


پاكکن از سخن پوج دهسان را صاثب 
لقمه کام صسدفی و نمسن می‌بادد 


۳۹4 


از تساشا دل افسرده ما تستشانته 
آن که در خانة افیار کسر باز کند 
با حریفاز همه شب در ته بكث پیرهن است 
زور می رحم به نومیدی ما خواهد کرد 


گره از غنچهة پیکان به صبا نگشاید 
از کمر تیغ به کاشانة مانگشاید 
آل که در خانة ماند قا نگشاند 
محتسب گر در میخانه به ما نگشاید 


۳2۹ 


تا به مزگان نرسد اشك» نظر نکشاد 
تا نیاید به دلم درد ز پا ننشیند 
عارفان رزق خود از عالم بالا گیرند 
نشود اصل دل از کشتن دشمن شادان 
شعله را آب بر آتش نزند موج سراب 
ایتقدر در جگر فکر چرا می‌پیچی؟ 


"از صدف تا نرود» چشم گهر نگشاید 


تابه خرمن نرسد برق کمر نگشاید 
لب به دریا صدف پاك گهر نگشاید 
گره از غنچه پیکان به ظفر نکشابد 
گره خاطر عاشق ز خبر نگشاید 
عقده‌ای نیست به يك آه سحر نکشاید 


0 ۱۷۳۵۸ 





کی نیقی ره اف مات 
سنگ طفلان گره از کار ثمر نگشاید 


۳:۹ 


بس که بیماری عشقم به رگ جان پیچید 
پیش ازین بحر به دل عقدهٌ گرداب نداشت 
خار در دامن ۳ اش 4 و 
غیر مزگان که شود مانع اشکم» که د گر 


ساعدم رشته بر اه ۳ طسان یجید 


درد از گرهة من در دل عمان سحد 


چول به کف دامن ًِ خار معصلان بمسحد؟ 
دامن بحر به سرینحه مسرجانل پیجید؟ 


کلکش از معبی بار یگ ب ۳ نالی هش 


۳:۷ 


شوقم از نامه به وصل تو فزونتر گردید 
از بهار چمن افروز بود بر گلی 
می‌شود روزنه‌اش ناف غزالان ختن 
خیره از دیدن خورشید قیامت نشود 
عشق روشندل ۳ فست ز اولاد خلبل 
در شب وصل ز محرومی من آگاه است 
هىچو آیینه شدم دبدة حیرال همه تن 
آن‌کس از کوردلان است که از خودرابی 


ناسمه بر آتش من دامن دیگر گردید 
آنچه از حسن تو در دیده مصتور گردید 
خانة هرکه ازان زلف" معطّر گردید 
دبدة هر که ز روی تسو منوتر گردید 
ازچه آتش گل ورححان به سمندر گردید؟ 
تشنه هرکس ز لب آب بقا بر گردید 
سا شتا دولنت دار مسر دیا 
تواند ز غلطکردة خود بر گردید 


هست دلچسب‌تر از قند مکرار صالب 
سخن طوطی ما گرچه مکرتر گردید 
۳۹:۸ 


نه همین دل ز سر زلف تو مفتون گردید 
حسن از تربیت عشق زبان‌آور شد 
شب مهتاب بود روز سیه در نظرش 


۱- 1 پر: به انگشت. 


هرکه پیوست به‌این سلسله محنون گردید 
سرو در زبر پر فاخته موزون گردید 


دل هرکس که در آن طردة شر؟ 0 


۲- س» د: ... هر که زبوی تو» متن مطابق ی. 


غر لیات ۱۳5۹ 


بخل آن روز دوانید رگ و ربشه به خاك 


که زمین يردة مستوری قارون گردید 


که دل صاثب از اندیشه حرا خون گردد 


۳۹:۹ 


"درد می را به من خالنشین بگذاربد 
قش امید در آیینه نساید خود را 
قفل غمهای جهان را بود از صبر کلید 
روز والاگهران می‌شود از نام سیاه 
نور از آنه نس خاك سکندر بارد 
خاکساری است نگهدار دل روشن را 
ما به شور از شکرستان جهال خرسندیم 
لاغری دبدة ید را زره داودی است 


از پی خیر بنایی به زمین بگذارید 
هرکجا پای نید بار» جبین بگذارید 
دست چون غنجه به دلهای غمین بگذارید 
دامن نام ز کف همچو نگین بگذارید 
اثری گر بگذارید چنین بگذارید 
پاس این گنج گهر را به زمین بگذارید 
اين نمك را به جگرهای حزین بگذارید 
فربهی را به گهرهای سمین بگذارید 


پیش سبلاب گرانسنک فنا حون صائب 
سد." آهن ز سخنهای متين بگذارید 


۳۵۰ 


لاله از رشك رخت خون گر می‌ گرد 
حلقه زد تا خط شبرنگ به گرد رخ او 
سنگ را گربه به جان سختی فرهاد آید 
بسر تهیدستی خود پیش در سیرابش 
نیستم شمع که بکرنگ بود گریه من 
دید گرهه‌شناسی اگرت در سر هست 
بر سر سوختگان گردة گرمی سرکن 


آتش از گرمی خوی توشرر می‌گرید 
هاله چون حلقة ماتم به قمر می‌گرید 
آن‌نه‌چشمه استکه‌د رکه و کمر می‌گرید 
سر به دامال صدف مانده گهر م ی گرد 
هر سر مو به تنم رنگ دگسر می‌گرید 
شمع بسیار به درد و به اثر می‌گرید 
که به دنبال سرم روز سفر می‌گردد» 


‌ 


میم جو ماتسم بروانه شرر می گر ددث* 


شرمت آید که بری ابسر بهاری را نام 
گرببینی تو که صاثب چه‌قدر می‌گرید 


۱۳۹۰ دبو ان صائب 


۳۲۳۰۱ 


چه عجب گر زبهاران به نوابی نرسید 
هرجه از دست دهی هتر ازاد می‌بحشند 
قنشته کتوهن شهوای تفت اقا کات 
گر فها انقق رای مت این ینت 
۲ نجنان روکه به گردت نرسد برق» که‌من 
در پس بوتة تدییر نرفتم هسرگز 


فیض خار سر دیوار به پابی نرسید 
مسی از دست ندادم که طلایی نرسید 
خول ما سوخته جانال به بهایی نرسید 
جان کسی برد که دردش به دوایی نرسید 
رو به دنبال نکردم که قفایی نرسید 
استخوانی‌است که‌فیضش! به‌همابی نرسید» 
کز کمینگاه قدر تیر قضایی نرسید* 


صالب امروز سخنهای تو بی‌قیمت نیست 
این متاعی است‌که هرگز به پهابی نرسید 
۳ 


خن خها نا کس هی تعقون ور انیت کسسن 
آه کز پستی اين مجمر بی‌روزن چرخ 
هرکه بالین قناعت ز کف دست نکرد 
فردشو فردکه تا خضر نشد دور از خلق 
دشت تفسبدة عشق است که خورشد لند 
دل که خمخانة آفات تهی کردة اوست 
نرمی از خلق مدارید توقتع که مسیح 
دید تا روی ترا آینه» رو پنهان کرد 
به چمن رفتی و از شرم گل عارض تو 


آرزو پای فراغت نتوانست کشید 
نی شملة فطرت نتوانست کشید 
رخت بر بستر راحت نتوانست کشید 
دم آبی به فراغت نتوانست کشید 
پا از آنجا به سلامت نتوانست کشید 
روغن ازربگ به حکمت نتوانست کشید 
غنچه خمیازة حسرت نتوانست کشید» 


کوه بر فرق ز متت نتوانست کشید 


۳3۳ 


تا نهال تو قد از گلشن تقدیر کشید 


هررگز از سبل گرانسنگ »عمارت نکشد 


۱- فقط ف: فیض, اشتاه کاتب بوده است اصلاح شد. 


سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشید 


آنحه وسرانهام از فتت: نموت . ام 


۷۲- شذ » مر ؛ صباحت » متن مطابق ۵ 


غر لیات ۱۷۹ 


عشق خوش سهل برآورد مرا از دو جهان 
تشو اّنت: دل.سحت: یر نرم کند 
قدم راست رواد خضرره توفیق است 


نتواد موی چنین از فدح شیر کشید 
آه گرمم که گلاب از گل تصویر کشید 
سر چو پیکان نتوان از قدم تیر کشید 
وه پیت وهای ای کی 


۱[ 
دل صائثب که عنان از کف تقلاتیر, کمن 


۳۹ 


از دل خونشده هرکس که شرابی نکشید 
جای رحم است برآن مغز که در بزم وجود 
خاك در کاسة آن چشم که از برد خواب 
رشث بر موح سراب است درین دشت مرا 
مکدر از کوی خرادات که آسوده نشد 
راه چول خضر به سرچشمه تسوفیق نبرد 
ه رکه چون کوزة لب بسته نگردبدخموش 
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد 
شد به تخالة بی‌آب ز گوهر قانم 
کیست تا رحم کند بر چگر تشنة من؟ 


دامن گل به کفآورد و گلابی نکشید 
از دل سوخته‌ای بوی کبابی نکشید 
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید 
که ز دربای شا منت آبی نکشید 
گنج تا رخت اقامت به خرایی نکشید 
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشد 
در خرابات جهان بادهةُ نابی نکشید 
نفسی راست نکرد ۳ آبی نکشید 
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشد 
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید» 


هر که زان حجاه زنخدان 2 آبی تشن 


۳-0 


حسن آن روز که تشربف حیا می‌بوشید 
بال پروانه اگر پاس 
یاد آن قرب که آن شعلة بی‌پروایی 
این‌زمان دست‌زد ۳ ی که 


عشق پیراهن بکرنگ وفا می‌پوشید 
شمم پیراهن فانوس چرا می‌یوشید؟ 
به صلاح من بکرنگ» قبا می‌پوشید 
زلف دامن به چراغ دل ما می‌پوشید 
بشت دستی که رخاز رنگ حنا می‌پوشید 


۱۷۳۹ دیو ان صالب 


صائب امرو زج وگل مست و گریبان چاه است! 
غنچه من که رخ از باد صبا می‌پوشید 


۳۵۹ 


پنبه نبود که شد از سینة افگار سفید 
در دیاری که تو از جلوه‌فروشان باشی 
پیش من دم تتواند ز نظربازی زد 
آنقدر هم‌هی از بخت سیه می‌خواهم 
سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون 


چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید 
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید 
گرچه شد دید بعقوب درین کار سفید 
که کنم دیده خود در قدم بار سفید 
همچو زاهد چه کنی جبته و دستار سفید؟ 


صاثب از دست مده جام می گلگون را 
از شکوفه جو شود جادر گلزار سفید 


سس 


می‌خلد بیشتر از تیر به دل موی سفید 
خوا ب‌من چون نشود تلخ ز پیری» که‌مرا 
می‌کند ماه محر"م مه عید خود را 
سر برآرد زگریبان کفن چون حورشید 
بر حون زنده‌دل افتده زجوان کمتر نست 


اين که از چهره ه‌ظاهر سیهی برد مرا 


جونز جان دست‌نشویيم» که همچون قلاب 


بان تم :5و دم می‌کند انروی سفید 
می‌گزد بیشتر از مار سیه» موی سفید 
به خضاب آن که سیه می‌کند اروی سید 
ببه شبستان لحد هر که برد روی سفید 
می‌برد زنك ز دل صبح به گیسوی سفید 
کاش می‌برد سیاهی ز دلم موی سید 
دامن مرگ به‌خود می‌کشد ایروی سفید 


خوشتر از عنبر خام است بهار عنسر 
نیست هس رگز به دل پیر گران موی سفید 


۳۹۸ 


هرکه آسودگی از عالم امکان جوید 


توا در حرم و دبر خدا و حسن 


۱- لک مر » این زمان برسر دستار هوس جلوه گرست. 


وءقطع نسخ مزبور: 
چا درسينهً ما دست نمی‌زد صائب 


ثمر از بید و گل از خار مغیلان جوید 


صبرا گرپرده به رسوایی ما می‌پوشید 


رت ۱۷۹۷۳ 


نیست جز دست تهی حاصل آن غو-"اصی 
هست امتید که نومید نگردد آن کس 
سبر جون خضر ز زنگار خحالت گردد 
رام گشتن طمع از آ"هصوی وحشی دارد 
طلب گوهر شهوار نمابد ز حباب 


که درین *نه صدف آن گوهر غلطان جوید 
که ترا در دل و در دیدة حیران جوبد 
زندگی هر که ز سرچشمة حیوان جوید 
مردمی هرکه ازان نرگس فنتان جوید 
فر. که نخق زا زسرانشردهة آمکان خوند 


تتوان قطم امید از رگ جان صائب کرد 
چون رهایی دل ازان زلف پربشان جوید؟ 


۳4 


غیر کی پیش تو پیعام مرا م ی گو دد؟ 
وعده‌هابی که ز عشتاق نهان می‌داری 
ات کجاء؛ حوصلة مور کجا؟ 
صبحت خوش‌نفسان می‌برد از دل تنگی 
گوش از تو گران است» و گرنه سر زلف 
پر زپنبه است ترا گوش چو میناه ورنه 
جمع‌کن خاطر از آیینه که آن روشندل 
تو گرانخواب همان می‌روی از راه برون 
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم 
اگر اقبال کنی» حال من سوخته را 


غر ضآلود کجا حرف بجا می گوید؟ 
بك به بك را گره بند قبا می‌گوید 
ی کین ۳ ی ۱2۳ 
غنچه درد دل خود را به صبا می گوید 
تسوبی بان پریهان مسر امی و 
همه شب پیر خرابات صلا می‌گوید 
آنحه در روی تو گوید ز قفا می‌گودد 
رن ی رد میا 
ت‌پبرست از ته دل نام خدا می گو دد 
و 


هرکه بی‌برده به من عیب مرا می‌گوید 


۳ 


دل بی‌عشق جه در سینه نگه داشته‌اید؟ 
آبرو در چمن خشكث مزاجان جهان 
صصت صافدلان برق صفت در گدرست 
روی دل بر طرف خانه حق می‌باند 
هیچ کار از مدد بخت نگون پیش نرفت 


نه دل جمم» دگر داد شکرخواب دهید 
بر سرش جان بگذارید وبه قصتاب دهید 
آنقدر یست که خار مزژه‌ای آب دهد 
هرچه دارید به می در شب مهتاب دهید 
جه زبان دارد اگر يشت به محراب دهید؟ 


سر این رشته به شاگرد رسن تاب دهید 


۱۷۳۹ دیوان صائب 
بلبلان گر سر همچشی صاثب دارید 
۳۹۱ 
خوش بهاری است حرفان نظری بکشاید 


سبزه‌ها ان نی .خسا(2 خسرها دارند 
موج گل از سر دبوار چمن می‌گدرد 
تا خزان ناخن گل را نیرانده است‌به حوب 
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار 
کار چون غنجة گل تنک مگیرید به خود 
سینه بر سينهة گل گر نتوانید نهاد 
برده خواب نود دیده ظاهرسان 
اگر از سر نتوانید گدشتن» باری 
مگر از گوهر مقصود نشانی باید 
چند جود قطرة شبنم ز پرشان نظری 
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین 


بر دل از عالم ارواح دری بگشایید 
گوش جون‌گل به هوای خبری بکشاید 
در فقس جند تواد سوده بری نگشاید 
بر دل تنگ خود از حاله دری نگشاید 
چون نسم سحر آغوش و بری بکشایید 
سینه‌ای حال زنند و کمری بکشاید 
باری از دور جو للل نظری بگشاید 
چشم دل» کوری هر بی‌بصری بگشایید 
نگدرند از سر دستار» سری 1 تن 
چشم امتید به هر رهگذری بگشایید 
هر سحر چشم به روی دگری بکشاید؟ 
دیده بر چهرة روشن گهری بکشاید 


از سر درد یگویید سخن چون صاب 
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید 


۳۹ 


خوشا کسی که دل خود به چشم مست‌توداد 
تو تا شکفته شدی گل به خویشتن بالید 
حگونه دل به دو زلف معنیرش ندهم؟ 
چنین که رحمت او" بی‌دريغ می‌بخشد 
رود ز پنجة جوهر کنون چو موم برون 
قضا جو دست برآورد ناله ی‌اثرست 
درست جون نسگذارند خشت اوتل ۳ 


ٍ- سن : رحهت حق . 


ز سر گذشت و به دنبال این‌بلا افتاد 
تو تا للند شدی قد کشد نخل مراد 
نمی‌توان به دو عالم به یك‌طرف افتاد 
جرا خموش نباشد زبان استعداد؟ 
دلی که بود به سختی چو بیضه فولاد 
سپند از آتش سوزان نحست از فراد 
ار بط رخ ناد کپ را ماه 


غرلیات ۱۳۵ 


هنوز از جگر چا بستون صالب 


جواب آن غزل مولوی ! 


به گوش می‌رسد آواز تيشة فرهاد 


ست این صاب 


که تحر لطف نجو‌شید و ندها بکشاد ۷۱ 


۳۳ 


بر ان سرم که بشویم ز دیده نقش سواد 
و 
بنای شعر به ماتم گداشت چون آدم 
نظر به مطلع ابرو نمی‌توانم کرد 
چنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده‌است 
حذر ز سایة طوطی کند گزیده؛ حرف 
خس از ره‌که به مژگان خونچکان "رفتم 
ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشید 
ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکر 
فکندنی است به خالك سیاه حون زر قلب 
به دست خاك قلم دید پنجة خود ۹ 
یی شکست سپاه خودم» جوانمردم 
مرا به گوشة عزلت دلیل گردیدند 
خوشا کسی که درین کارگاه مینابی 


چه فتنه‌ها که مرا زین شب سیاه نزاد! 
ز کعبتین ثقتط هر که جست نقش مراد 
سیاه روز ازانند ال خط" و سواد 
ز س که بر دل من رفت از سخن سداد 
که زلف در نظرم گشته است موی زیاد! 
زاب خضر کند رم دل رمیده سواد 
که صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟ 
که هیچ سوخته را کار با شرار مباد! 
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد 
رخی که نبست بر او نقش سیلی استاد 
کسی که بر دهن ذوالفقار دست نهاد 
نه کودکم که به الزام خصم گردم شا 
خدای بی‌ادبان را حزای خر دهاد! 
چسو عکس آبنهمهمان شد و کم ناد 


شین‌شناس که در طینتش خطابی هست 
به فکر صاب هرکس خطا کند ات 


۳۹۹ 


ز چشم بد رح خوب ترا گزند ماد 
کناد: کار جهان, دز گشاده‌روبی توست 
ز نوشخند نو آفاق شکرستان است 


۱- مقطع ف» ل واین بیت را هم اضافه دارند: 
هنوز غنچهٌ دلها نبسته بود کمر 


سرود بزم تو جز نعمة سپند مباد 
دهان تنگ تو بی صبح نوشخند مباد 


که فکرموی میان‌آمد و کمربگشاد 





۱۳۹۹ دبوان صاب 


ز خط" سبز تو کشت امید سرسبزست 
بجز عرق» گل روی تو در خودارابی 
اگرجه سنبل زلفت به خون من تشنه است 
چسن صحیح ز بیماری سیم صباست 
دل مرا که زقید دو عالم آزادست 
سخن در آینه آفتاب می‌گدرد 


ز چشم خیره نگاهان ترا گزند مباد 
به هیچ گوهر دیگر نیازمند مباد 
رای دل ازال عنبرین کمند ماد 
نگاهبان تو جز جان دردمند مباد 
ز قید عشق تو آزاد هیچ بند مباد 
غبار خاطر افتادگان بلند مباد 


ز خامة تو شکرزار شد جهان صاب 
که طوطی تو به شکر" نیازمند مباد 
۳۵ عد (لك» مر ل‌( 


گل عذار تو از درد نیسرنگ مباد! 
مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگز 
پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدی 
سبك» گرانی خود درد ازرن تیر 3 
به جهره‌ات عرق سرد و گرم و تر دود 
ز جام صحّت جاوید لاله‌گون باشی 


به خندة تو ز تبخاله جای تنگ مباد! 
مان طبم تو و اعتدال جنگ مباد! 
مسیح را به فلك فرصت درنگ مباد! 
چو آفتاب بر آیینة تو زنگ مباد! 
غبار عارضه را بر رخت درنگ مباد! 
بهار عافیتت در خمار رنگ مباد! 


امیدوار چنانم به لطف حق صالب 
که آهمن به فلك بیش ازین به جنک مماد! 


۳۹ 


به دور لعل تو باقوت از آب و رنگ افتاد 
دگر به قبلة اسلام کج نگاه کند 
ز تنگ عیشی من خرده‌بینی آگاه است 
شکست .رت کم کار تفه تا دلها 
زبان عرض تجتل به یکدیکر پیچید 
اه بارها رفتسم 
زشوق» سنگ نشان بال و بر برون آوردا 


-س» آ» پو ق: آرد. 


زچشم جوهریان چون سفال وسنگ افتاد 
نگاه هر که بر آن صورت فرنگ افتاد 
هون راز اش کزان مت :فتاه 
حدر کنید ز حسنی که نمرنگ افناد 
که راه قافله بر دیده‌های تنگ افتاد 
که نبض فکره مرا چون قلم به‌چنگ افتاد 
به تیغم کوه مرا کار چون پلنگ افتاد 
به وادیی که مرا بای سعی نک افتاد 


غز لیات ۱۳۹۷ 
02 > دل من کی درست خواهد شد ؟ که مومیای من سحت ثر شک او 
اگرحه دامن صحر ا مرا به جنگ افتاد 


+6 ۲۷ 

ز روی خشت خم از جوش باده جام افتاد 
حناب‌واز نه یر یر منل 33 
مباد از سر زتار کم سرموبی 
جو سبزه‌فرش‌شد وهمجوآت رفت‌ازدست 
به چشم روشنی دام می‌رود صبتاد 
درین نشیمن آشوب پخته‌شو زنهار 


علاج تلفت خود زود می 5 


(ك می ل) 


سار باده که طشت خرد ز بام افتاد 
سفینه‌ای که به گردات خط" جام افتاد 
چه شد که سلسلة سبحه از نظام افتاد 
نگاه هرکه بران سرو خوش خرام افتاد 
زننشد پای به فرقش چو میوه خام افتاد 
صاب 


۳1 به دست من امروز يك دوجام افتاد 


۸ ۶ (ف). 


و با باتوی اعآر تشن خن ِ 
هزار جاد نه لت بوبه داده ون 


ز خنده بر چگر حشر داشت [حق"] نمك 

دماغ پرزدنم نیست» کاشکی صیاد 
ز آشنایی گل مانم اشست: شلوا ۱ 
رقیب خام به ما عرض داغها می کرد 
مرا کسی که ز چاه عدم برون آورد 
شب گدشته به ابن روز رستخیز گذاشت؟ 
کحا شدا نهمه نست» کحا شدانهمه قرب؟ 


9- فقط ف: نفسی. 
چنین بوده : شب گذشته به آو ,,. گذشت. 


قدر به دست سویدای دل نشان می‌داد 
برای يكث پر پروانه شمع جان می‌داد 
به روی دستء مرا سرو آشیان می‌داد 
صلای بوسه گر آن شکر"ین دهان می‌داد 
به فتشه جنبش مزگان او زبان می‌داد 
وضفه قفم! 
درین دو هفته خدا م رگد باغبان می‌داد! 
ز ساددگی 11 کاغذ به باغبان می‌داد 
جوسیل سرچه به این تبره خا کدان می‌داد؟ 
لبی که بوسه برآن خالك آستان می‌داد 
که شانة سر زلفش به من زبان می‌داد 


را به آشبان می‌داد 


۲- ایضاً: : گذشت» هردو و تا دا مورد آخیر 


۱۳۹۸ دبوان صاثب 


جو صابت ادن غزل نازه را رقم می‌زد 


۳۹۹۹ 


من آن نیم که زقرد گران کنم فر داد 
چنین که گوش گل ازشبنم است پرسیماب 
ز گرد سرمه نفس گیر می‌شود آواز 
کنم چو ریگ روال نرم نرم راهی قطم 
ز وصل بیش ز هجرست یقراری من 
ز قطع راه مرا نیست شکوه‌ای چوجرس 
صدا بلشد نشسازد زسن کشاکش دهر 
نمی‌رسد جو به دامان دادرس دستم 
گل از حمن شد و بلبل گذشت ورفت هار 
نمی‌شود دل محنون من تهی از درد 
ز درد نیست مرا شکوه‌ای چو بیدردان 
ز من حو کوه نخیزد صدا۲ به تنهابی 


ز سنسگلاخ چو آب روان کنم فریاد 
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟ 
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟ 
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد 
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد 
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد 
کمان نییم۱ که ز زورآواران کنم فریاد 
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد 
ز دوری که من بی‌زبان کنم فریاد؟ 
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد 
که از طسب من ناتوان کنم فریاد 
مگر به هسدمی دیگران کنم فریاد 


کحاست سلسله‌جنبان ناله‌ای صاب؟ 
که همچو چنث به چندین زبان کنم فرباد 
ُ۷7#َُِّ۳ 


گذشت از نظرم بار سرگران فریاد 
به‌يكث دهن چه فعان سرکنم» که سینه من 
یی 3 شود نند ند من نالان 
چو من به ناله درآیم به رنگ پردة ساز 
بود چو گوش فلك از ستاره پسرسیماب 
نمی‌رسند به فریاد غافلان» ورنه 


- س» د: نیم کمان» منن مطایق 1 (خط صائب ): ت. 


نظر نکرد به اين چشم خونفشان فریاد 
تمی ز ناله نگردد به صد دهان فراد 
که از نسیسی خیزد ز نیستان فریاد 
شود بلند ز هر برگد گلستان فریاد 
که دد ایتای کلسا از ان ۵ 
جه حاصل است رساندن به آسمان فرداد؟ 
در آستین بودم همچو نی نهان فریاد 


۲- س» دا ت: نخیزد ففان. 


غر لیات ۱۳۹۹ 


چنان به درد بنالم ز بی‌پر و بالی 
به خوردن دل خود قانعم ز خوال نصیب 
چه جای زره که در انصاف بخل می‌ورزند 
جو نیست در همتة کاروان زبان‌دانی 
چو تار جنگ شود مد ناله هر رگ من 
رسد نخست به زورآوران شأمت ظلم 
ز دوری تسو شکر لب جدا جدا خیزد 
پثرم ز ناله به نوعی که همچو نی خیزد 
حگونه سرمه به آوازه سینه صاف شود؟ 
فغعان و ناله عشتاق اختیاری نیست 
به گوش دل شنو نلاله‌های زار مرا 
نکرد گوش به فرباد من کسی» هرچند 
به حرف شکوه زبان را اگر نیالایم 
چه گوهرست ندانم نهفته در دل من 
درین زمانه حنال بست شد ترانة عشق 
نیم سپند که فریاد جسته جسته کنم 
به خامشی گره از کار من گشاده نشد 


که خیزد از خس وخاشالك آشبان فریاد 
آهما نیم کنم از درد استخوان فراد 
ز بی‌مروتی اهمل این زمان فریاد 
چرا کنم چو جرس با دوصد زبان فریاد؟ 
چو سر کنم شب هجران دلستان فریاد 
که پیشتر ز نشان خیزد از کمان فریاد 
مرا چو نای زهربند استحوال فریاد. 
مراز حلقه چشم گهرفشان فر باد 
نمی‌رسد به مقامی در اصفهان فریاد 
شود ز درد گرانحان سبك‌عنان فریاد 
که همچو خامه مرا نیست برزبان فریاد 
که آ مت از دم گرمم به الامان فریاد 
ز دردهای گران است ترجمان فریاد 
کهمی کت هبه اسب هی اسان ورد 
که در هار نخیزد ز سلبلان فر ناد 
مسلسل است مرا پر سر زیال فریاد 
رسد به داد دل تنگ من حسان فرناد؟ 


اگرجه دادرسی نیست در حهان صائب 


۳۷۳۱ 


فروغ گسوهر دل از سر زبان تاید 
نمی‌توان به جر داغ عشق پنهان کرد 
مگر میانمی دیوار جسم برخیزد 
درین زمانة باطل کسی که حق گوید 
اگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کام 
به نسور عقل نبردیم ره ز خود یرود 


بش با و وا مات 
که نور این گهر از روزن زبان تابد 
که آفتاب تو بر پیشگاه جان تاد 
برای خوش چو منصور رسمان تاید 
حجاب عشق تو برهمگه بیان تابد 
مگر ستارة دیگر ز آسمان تابد 


۱۷۷۰ دیوان صاثب 


تو گرم جلوه و صالب به خون خود غلطد 
که پرتو تو مبادا به ان و آن تاید 


۳۹۷۳ 


مرا به هر مژه‌ای اشكث بی‌اثشر چسبد 
کشیده است مرا عشق زیر بار غسی 
به دار» الفت منصور ححّت خامی است 
کسی که دست به زلف دراز او دارد 


جو غرقه‌ای که به هر موجه خطر حسبد 
که از تحتل آن کوه بر کمر چسید 
که میوه خام جو افتاد برشحر حسد 
هو بل نمی و۲2 
که از حلاوت آنل لب به یکدگر حسند 


میتسرست جو اندشه تو صالب را 
چرا به دامن اندیثة دگر چسد؟ 


۳۷۳ 


به درد و داغ دل ۳ هسی‌جسبد 
تمس هافدلا ن از بان تناها تازیت 
ازال ز ۳9 برون سرو من نمی‌آید 
به روي آب بود تعل نقش در آتش 


شرر به سوخته بی‌اختبار می‌حسد 
کجابه آینه نقش و نگار می‌چسبد؟ 
که گل به دامن او همحو خار می‌جسد 
جسان به دست بلو رین نگار می‌چسد؟ 


بب ۳ فقر به بالای اهل دل صالب 
چو داغ بر جگر لالهزار می‌چسبد 
۳۹۷۳ 


قباز شرم بر آن سیمتن نمی‌چسبد 
به حيرتم که چرا زلف یار با این قرب 
ز گل توفتم خونگرميم ز ساده‌دلی است 
اگر ز جانب شیرین توجتهی نبود 
علاقه‌ای به حیات دو روزه نیست مرا 
دهان شکوه ما را به حرف نتوان ست 
به نامه باد نکردن نه از فراموشی است 
شهید را ز کفن چشم پرده‌پوشی نیست 


که شمم را به بدن پیرهن ی 
به هر دو دست به سیب دقن نمی‌چسبد 
که خار خشك به دامان من نمی‌حسد 
به کار دست و دل کوهکن نمی‌چسد 
چو گل به دامن کس خون من نمی‌چسبد 
که زخم تیغ به آب دهن نمی‌چسبد 
ز دورت به قلم دست من نمی‌حسد 
نم به سینه مجروح من نمی‌چسبد 








غز لیات ۱۳۷۱ 


به هر دلی که ندارد ز معرفت خبری 
کلام صاب شیرین سخن نمی‌چسبد 
۳۷۵ 


نه موج از دل دربا کرانه می‌طلبد 
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش 
گهر صدف طلبد؛ تیم آبدار نیام 
ز آستانة دل یافت هر چه هرکس بافت 
بس است از رگ جان تازیانة سفرش 
حه ساده است توانگر که ا سیاه دلی 
به‌خالك غوطه چو قارون‌زد از گرانی خواب 
ز ناگواری وضم زمانه بیخبرست 
اگر چه عشق بود بی‌نیاز از زر و سیم 
ز شوره‌زار تمتای زعفران دارد 
شکسته ۳ و بال آنل گران برواز 
به عیب خود نرد بی‌دلبل» نادان راه 
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد 


که بهر محو شدن تازیانه می‌طلید 
و گرنه تیه هوایی نشانه می‌طلد 
دل دونیم زخلق آن بگانه می‌طلبد 
خوش آن که حاجت ازین آستانه می‌طلبد 
دلی که بهر رمیدن بهانه می‌طلبد 
صفای وقت ز آیینه خانه می‌طلبد 
هنوز خواجه غافل فسانه می‌طلبد 
ی اه زندگی جاودانه می‌طلید 
همان ز چهرة زرتین خزانه می‌طلبد 
مان کشوم کت4 3 شادمانه می‌طلند 
کته نیا راد فمنون آب و دانه می‌للید 
که طفل از دگران راه خانه می‌طلید 
2 چشسی» از مور دانه می‌طلند 


ز موج» ریگ روان تازیانه می‌طلبد 


۳۳۹ 


شبی ستارة دولت به بام ما افتد 
چنین که شرم گرفته است در میان او را 
سیاهرویی ما نیست قابل اصلاح 
لبی که رن نمی‌گیرد از فروغ سهیل 
سباه‌خانه نشینانم لامکان‌دشتیم 
به کشوری که هما مرغ خانگی شده است 
دلی که قد کند نسه قیامت را 


که از لب تو شرابی به جام ما افتد 
کجا رهش به غلط بر مقام ما افتد؟ 
ز مه گره به سر زلف شام ما افتد 
کحا به فکر جواب سلام ما افتد؟ 
ز ماهتاب چه پرتو به بام ما افند؟ 
نشد که سایة جغدی به بام ما افتد 
به فکر بار قیامت خرام ما افتد 


۱۷۳۷ دیوان صاب 


کنون که از خطمشکین ساه‌مست‌شده است امید هست لب او به کام ما افتد 
ز نارسایی طالع نمی‌شود قسمت که راه نسکهت گل بر مشام ما افتد 
به اختبار محال است ترك جام کنیم مگر ز بیخودی از دست؛ جام ما افتد» 
ز خط- سبز مگر تنگ شکترش صالب 
به فکر طوطی شیرین کلام ما افتد 
۷ ۶ (ف» 2 مر. ل) 


اکز.قتات ازان رو لته ات 
هوای قامت او فکر را بلندی داد 
به چشم کم‌نظران میل آتشین مسکشید 
به صد چراغ گل و لاله ره برون نبرد 


سخن بلند شود عشق چون بلند افتد 
که آتشی به هواداری سیند افتد 
اگر نیم در آن طرة بلند افتد 


مناز پثر به سخنهای آتشیین صالب 
زبال شمم درین انجسن بلند افتد 
۳۷۸ 


رخ تو از نگه گرم خوش‌جلا گردد 
به شوه‌های تو هرکس که آشناشده است 
ز حکم تیم قضاسر نمی‌توان پیچید 
ز طاعت است فزون آبروی تقصسرش 
دل از غبار کدورت کسال می‌گیرد 
به ناله‌های پرشان امیدها دارم 
ز فکر دانه مخور زیر آسمان دل خوش 
یکی شود ز خمسوشی هزار بیگانه 
بسا بهار و خزان را که پشت سر بیند 


اگر چه از نفس آیینه بی‌صفا گردد 
به حيرتم که دگر با که آشنا گردد 
و کته کنست آزان اسان دا ۲ 55 
نماز هر که ز نظاره‌ات قضا گردد 
گهرز گرد بتیسی گرانبها گردد 
جدا رود زکمان تیر و جمع وا گردد 
به آب خشك محال است آسبا گردد 
به يك سخن دو لب از یکدگر جدا گردد 
چو سرو هرکه درین باغ بك قبا گردد 


اگر به حکم قضا آدمی رضا گردد 
۳۳۹ 


ز درد و داغ دل تیره خوش‌جلا گردد 


ز گلخن آنءة تار با صفا گردد 


غز لیات ۱۳۷۳ 


یکی هزار کند شوق را جدایی اصل 
تو سعی کن به سعادت رسیدگان پیوند 
به خاکبوس حریش برهنه می‌آیند 
به راست خانگی خوش اعتماد مکن 
به احتاط قدم می‌نهند سانان 
دزي ز بیچارگی توال پیوست 
به آتش است با چهرهة سحتی 
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد 
اگر به خاك نریزی تو آبروی طمع 
به وصل کعبه رسد بی‌دلیل و راهنما 
به زندگانی جاوید می‌رسد چون خضر 
ز شرم بی‌تمری دبشت من دوتا شده است 
رقیب را نتوال مهربان به احسان کرد 
ادا به صبح بناگوش می‌توانل کردن 


که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد 
که استخوان به هما حون رسد هما گردد 
کی که چون حرم کمبه يك قبا گردد 
که تیر راست سی از همدف خطا گردد 
به وادیی که در او کور بی‌عصا گردد 
امیدهاست به دردی که ی‌دوا گردد 
که سك کاسة دربوزه گدا گردد 
تن سوه ز محال است بینوا گردد 
به مدعای تو این هفت آسیا گردد. 
مرا کسی که به تخانه رهنما گردد 
دلی که آب ازال آتشین لشا گردد 
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دوتا گردد 
به طعبه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟ 
مبوحیسن, که فر. ادام کل قذا گرود 


نمی کند به شکر تلسخ » کام خود صالب 
جو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد 


۳۹۸۰ 


دل از سفر ز بد و يلك با خبر گردد 
ترا ز گرمروانل آن زمال حساب کنند 
ز شرم حسن محابا نمی‌کند عاشق 
توانگری ندهد سود تنگ حشمان را 
ا .اقا درآاید نیفتد از برگار 
ز روشنابی دل نفس گوشه گبر ار 
طمع ز عمر سبکرو مدار خودداری 
کحا رسد خسر دوستانل به مشداقی 
س است زهد مرا بوبی از شراب کمن 
کشیده‌دار عنال نظر ز جهرة بار 


به قدر آبله هر پای دیده‌ور گردد 
که نقش پای نو گنجینة گهر گردد 
حجاب عشق مگر پردة نظر گردد 
یی ی بر و اب 
به گرد نَطهة دل هرکه بشتر گردد 
که دزد در شب مهتاب بحگر گردد 
چکُونه سیل ز دربا به کوه برگردد؟ 
که از رسیدن مسکتوب بیخبر گردد 
که خار خشك فروزان به دك شرر گردد 
که این ورق به سیم نگاه برگردد 





۱۳۷۷ دبوان صاثب 





چنین به جلوه درآنند اگر بلندقدان 


فلت ۲ سبرة خواسده ی سیر گردد* 


به روی تازه قناعت کن از ثمر صالب 
که سرو و ند محال است بارور گردد 


۱۳۸۱ 


زمی فروغ لب پار بیشتر گردد 
چه غم ز زخم‌زبان است خاکساران را 
تو حون به حلوة مستانه قد برافرازی 
چنان که صبح شود اختر از نظر پنهان 
کی هزار شود داغ در دل غمگسن 
نظر به حشمة حبوان سبه نمی‌سازد 
نمی‌شود به ضعیف از قفوی ستم نرسد 
مر به سنگ گران است بر سبكث معزان 
چرا ز مردم بیگانه مردامی جوید؟ 


ز آب» آنش باقوت شعلهور کردد 
به گرد باد خس و خار بال وپر 
فلك جو سبزَة خواییده بی‌سیر دد 
ز خنده راز دهمانش نهفته‌تسر کردد 
زمین سوخته گلشن به يك شرر گردد 
ز آب تیغ شهادت تشر 4 رز دد 
همیشه کوه‌گران » بار بر کمر 


نهال ما به چه امتید بارور 


و 


۱ ۱ 


۱ 


۳ 
ما 


دد؟ 


۸ ۱ ما 


به چشم هر که رگ خواب نیشتر گردد 


در بهشت گشایند بر رخش صالب 
مرا به میکده هرکس که راهبر گردد 
۳۸۲ 


ز درد و داغ» دل تبره دیده‌ور گردد 
حنان که می‌شود آتش ند از دامن 
بود حلاوت عشتاق در گرفتاری 
شود ز هاله کمرسته حسن ماه تمام 
خط سلمی افت است گمنامی 
ز دست دامن آوارگی مده زنهار 
غریب نیست شود مشكث» اشكث خونینش 
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد 
حضور صافدلان ز نک می‌برد از دل 
عرق به دامنم از جهره باك خواهد کرد 


زمین سوخته روشن به يك شرر گردد 
مه ای و . رها فا تسیر 35:5 
و بشده حوصلة نی پسر از شتتر رده 
ز طوق فاختگان سرو دیدهور گردد 
سیاه‌روز عقیقی که نامور گردد 
که تنگ دامن صحر! ز راهس گردد 
ز دور خطه تو هر دنده‌ای که برگردد 
فلك چو سبزهُ خواییده پی‌سپر گردد 
که آب؛» سبرز محال ای و کر فد 
ز اشتیاقفم اگر یار با خبر گردد 


غز لیات ۷۵( 


مکن به ریختن خون ز چشم تسر امساله 
۷ 


که خون مرده‌دلان خسرج تنه. .گردد 


شود گفاد کیش قصلِ بستکی سالب 


۱۳۹۳ 


ز حهرة تو نگه داغدار برگردد 


کجا به دست من افتده که بنحة خورشید 


ز مار مهره به افسون حدا تم زود 
شود ز ی‌انری نازه داغ سوم 
نشاط رفته ز دورانل محوی» ههات است 

ز بر لك عیش متا مکن شات و قرار 
کلاه گو شة فدرش به خال ر اه افند 
نمی‌شود ز مگس خیرگی به راندن دور 
ز عمر خضر زمانی درازتر باید 
فرو رود به زمين هرکه از ره باطل 


نسیسم» سوخته زین لالهزار بر گردد 


زطرف دامن او رعشه‌دار برگردد 


که خضر تشنه ازین حشمه‌سار بر گردد 
اوه با ویس جاق بای گرا 
جو ناامید کسی از شکار بر گردد 
که سیل باز به این کوهسار بررگردد 
که بك نفس ورق نوبهار برگردد 
خوشا کسی که ازو روزگار بر گردد 
عزبزی از در هرکس که خوار بر گردد 
زمشم » سفله کجا سار برگردد؟ 
که آب رفته به این جویبار بر گردد 
ای وا 
که گل یاده درآید» سوار برگردد 


ز سوفابی آن شوخ چشم نزدیك است 
که صاث از سر عهد و قرار برگردد 


۳۹۸ 


تو سعی کن که دلت ساده از رقم گردد 
قضا چو تیغ برآرد گشاده ابرو باش 
فدم ز دابرة اخسار سرون 4 
نظر سباه نسازد به ملك هر دو حهان 


7-۱ مء د: درآن. 


که دل چو پاك شد ۱ زنقش؛ جام‌جم گردد 
که این سلاح ز چین جبین دو دم گردد 
که راه کعبةً مقصود يك قدم گردد 


ز درد و داغ تو هر دل که محتشم گردد 


به تلخ و شور چو زمزم کسی که قانع شد 
ز حد- خوش برون هرکه بای نگذارد 
به نقش کم ز بساط جهان قناعت کین 


ز بار منتت احسان قدی که خم گردد 
چو کعبه در نظر خلق محترم گردد 
کبوتری است که پیوسته درحرم گردد 
که نقش‌کم چو شود چشم شورکم گردد 


چو می‌توان به خوشی نقد وقت راگدراند 


0 


سیم گل ز سبکروحيم کتران ده 
ز بردباری من منوج می‌شود لنگر 
فلك ز بار غم من به خالك ندد نقش 
اگر جچه خضر زاب حیات سیران است 
شدی چو پیر ز اهل جهان کناری گیر 
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند 


ز جرب رمی من مغز استخوان گردد 
زر خاکاری من صدر آستان گردد 
زمین ز بال و بر شوهم آسمان گردد 
ز باد نیع تواش آب در دهان گردد 
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد 
که چون فضول شود میهمان گران گردد 


جو ماه عبد عزیز جهان شود صالب 
ز بار درد قد هرکه جون کمان گردد 


۳۹ 


ز کاهلی به نظر‌ها جوان گران گردد 
مکن که تسار تفت تست 
9 زباده درسن مبهم‌انسر | ز نصبب 
دل آرمیده شود نفس چون به فرمان شد 
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس 
شار عشق جوانمرد کرده نقد حبات 
زبان شمع به صد آب و تاب می‌گوید 
۳ قدر آنچه کنند استادگی در فکر 
به نان خشك قناعت کند سعادتمند 
ر‌ شورجشمی ادبار غعافل افناده است 


که هر که مانده شود بار کاروان گردد 
که میهمان خحل از روی میزبان گردد 
که میهمان ز فضولی به دل گران گردد 
که ایینی سیب خواب پاسبان گردد 
زبان مار خس و خار آشیان گردد 
فرب نیست زلیخا اگر جوان گردد 
که مد" عمر سبکسیر از زبان گردد 
سخن به گرد جهان ۲نقدر روان گردد 
هماز مفز تسلتی به استخوان گردد 
سکسری که به اقبال شادمان گردد 


ان سر ات رت او ارگ سر سالگ سا دا ات ات ۳ تا اب ی زا سا رب ی سید جارس 


غر لیات ۱۳۳۷ 


به خرد کردن دانه است آسا را چشم 
کین په کنو کت اف بای 


مدا ز لطف اگر کترندت ,اشهان. بر دد 
ز برق تبشه تردست من رواد گردد 


مکن ز سختی ابتام رو ترش صالب 
که معز» رم ز زندان استجواد گردد 


۸۷ 


ملایت سپر خصم تندخو گردد 
به چشم خویش جهان را سیه کند چو عقیق 
صدف عبث دهنی باز می‌کند به سووال 
کنند بوی‌شناسان غلط به ناف غال 
رخی کهد بدة خو رشبد ازویرآب شده‌است 
همیشه سبز بود حرف هرکه چون طوطی 


شراب شبشه‌شکن عاحسز کدو 3 
ز ساده‌لوحی خود هرکه نامحو گردد 
گهر چگونه برابر به آبرو گردد؟ 
ز نقش پای تو خاکی که مشکبو گردد 


ز وصل آینه قانع به گفتگو گردد 


ز جار موجه به ساحل رساند کشتی خوش 
ز خلق هرکه چو صائب کناره‌جو گردد 


۳۹۸۹۸ 


ملایست سپر خصم تندخو گردد 
به جوی رفته دگربار آب می‌آید 
اگر تو چشم توانی ز هردو عالم تفت 
سیه ز نام به چشم عقیسق شد عالم 
به حرف هیچ‌کس انگشت اعتراض منه 
کسی که حاشنی سوسه کرده است ادر ال 


شراب شیشه‌شکن عاحز کدو گردد 
که خاژه باده کشان عاقت سو 3 
دل سساه تو آنهء دورو گردد 
دگر کسی به حه اتید نامحو گردد؟ 
که مستفید شود از تو و عدو گردد 


حسان تسلتی ازان لب به گفتگو گردد؟ 


ز خامشی حو توان ماه‌دار شد صائب 


چه لازم‌است کسی خرج گفتگو گردد؟ 
۳۹/۸۵۹ 


ز چهرة تو نظرها پرآب می‌گردد 
اگر به لب ز سر شیشه پنبه برداری 


ز آتش تو جگکرها کیاب می‌گردد 


ز دید تو شود خبره» چشم گستاخضی که بر ورق ورق آفتاب می‌گردد 


سس ۱ 


۱۳۷۸ دیوان صائثب 


حدیث تیم نو هرجا که در میان آبد 
فسرده‌ای که دراینجا به داغ عشق نسوخت 
به روزگار خطانداز کامحوبی را 
هلال :فان الط انتی عاند 
مدار چشم اقامت ز برگذ عیش جهان 
ز حسن عاقبت جستجو مشو نومید 
به ور عفل تواد جمم ساختن خود را 


دهان زخم شهیدان برآب هو کر 
در آفتاب قیامست کباب می‌گردد 
که این دعادل شب مستحابت می‌گردد 
که از اشارهة انسگشت آب می گردد! 
که گل ز گرمرویها گلاب می‌گردد 
که خون سوختکان مشك ناب میگردد 
کتان درست درین ماهتاب می‌گردد 


وک به دلعتر: تا ی‌ححاب می‌ گردد 


۳۹۰ 


حجاب پردة چشم پر آب می‌گردد 
همین ز جلوة آن شاخ گل خبر دارم 
حه عارض است که از برتو مشاهده‌اش 
اگر ز ساغر خورشید ذر"ه سرگرم است 
امی‌دوار نبناشم چرابه نومیدی؟ 
ز گربه اختر طالع نمی‌شود یدار 
خزان به خون گلستان عبث کمربسته است 
به خون قسمت من خالك آنحنان تشنه است 


و گرنه دلسر ما بی‌نقاب می‌گردد 
هامید اظر موی تارف ین رده 
به چشم جوهر آیینه آب می‌گردد 
ز بادة که سر آفتاب می‌گردد؟ 
سبوی آبله "پر از سراب می‌گردد 
نك به دیدة بی‌درد خواب می گردد 
که خودیخود ورق این کتاب می‌گردد 
که شیر در قسدحم ماهتاب می‌گردد 
چگونه دود جدا از کباب می‌گردد؟ 


در آل چمن که منم عندلیب آنل صائب 
گل از نظارة شبنسم گلاب رن 35 
۳۹۹۱ 


خوشا سعادت آن دل که آب و کت 33 
به آتشی است دل خونچکان من مابل 
مشو ز وقت ملاقات دوستان غافل 
اگر چه موی سفیدست تازبانة مر گد 


که هر دعا که کنی مستحاب می‌گردد 
به چشم نرم تو رگهای خواب می گردد 





غر لیات 


همان که در طلبش رفته‌ای ز خود بیرون 
فا هفرس هش تور مهس ۱ 


تست سا هم سا یتیس ات سامت ی سای کاس دا سود ی اه ری ری وا تا ات ای تسد وس رات وی خر وت ود بت سس رتفا کیت 


۱۷۳۷۵۹ 


ز بیم سوختن خود کباب می‌گردد 
درون خلوت دل یی‌نقات می گردد 


تییدن دل ما صاثب اختیاری نیست 
به تازيانة آتش» کباب می‌گردد 


۳۹۹ 


گل عدار تو بی‌آب و تاب 5 
تبستم تو به این حاشنی نخواهد ماند 
مرا ازآن لب میگون به بوسه‌ای دریاب 
به جستجوی لبت آب خضر گرد جهان 
دربن محیط که تیغ برهنه موجه اوست 
ففان که شبنم بی‌آبرو درین گلشن 
ز وعده‌اش دل پراضطراب تسکین بافت 
به زلف چشم بان را توجته دگرست 
به سنگ ناخن هر تشنه‌لب که می‌آید 
ترا ز دغدشه نان نکرد فارغال 
تییدن دل عشتاق" اختیاری نیست 
ز اشك من جگر بحر آنچنان شد گرم 
به بال کافغدی عقل می‌برم صاثب 


سواد زلف تو موج سراب می‌گردد 
شراب لعل تو پا در رکاب می‌گردد 
که دمبدم مزرة این شراب می‌گردد 
عنان گسسته چو موج سراب می‌گردد» 
غرور پردة چشم حبساب می گردد 
میانه گل و بلیل حجاب می‌گردد 
عصسق دن دهتین. کشنته آان ی رود 
که فتنه گرد سر انقلات می‌گردد 
دهمان له ما بر آب ی و33 
"نه آسیا که به چندین شتاب می‌گردد 
به تازیانه آتش کباب می‌گردد 
که در دهمان صدف گوهر آب می گردد:« 
در آنل جسن که سمندر کیان می‌گردد 


که کل ز شرم و در غنچه آب میگردده 


۳۵۳ 


به دیده آب از آفتاب مش ود 
ز خیره چشمی من آفتاب می‌لرزید 
عرق نکردن رویش ز بی‌حجابی نیست 


۳ 


دل از نظاره و تفا هک 3 
کنو ز ذر"ه به چشم من آب ین کر ادا 
سثاره مصو دربن آفتات 3 


۱- بدصورت : تییدن دل ما صائْب .۰ مقطع غزل فقبلی نیز هست. 





۱۷4۳۰ دیوان صاثب 


رخش ز بادة کلرنث حون برافمروزد 
خامی آ که دایجا بهدغ‌عشق نوخ 


کتان چو ریخت ز هم ماهتاب می‌گردد 


به چشم حلقه آن زلف آب می‌گردد 
در آفتاب قسامست کنات می‌گردد 


سری که نیست زهوش و خرد گران صائب 
سك ز کسپ هوا چون حباب می‌گردد 


۳۹۹ 


به دیده آب اگر از آفتات م ی‌گردد 
میی که چشم تو زان کاسه کاسه می‌نوشد 
توجوق به جلوه درآبی» ز شرمساری سرو 
بغیر نوسه» که از سررگذشتگان دیگر 
برآورند به روش در بهشت به گل 
ز خط نشد دل سخت تو مهربان» ورنه 
مشو ز صبح بنا گوش نوخطان غافل 
سپند غیرت من پای می‌کند قایم 
مرا به آب رسد خانة شکب و قرار 


دل از نشارة روی تو آب می‌گردد 
به يك پیاله سر آفتاب می‌گردد 
ز طوق فاخته پا در رکاب می‌گردد 
حریف آل لب حاضرجواب می‌گردد؟ 
میا ما و تو هرکس حجاب می‌گردد 
بش 0 وین مدای 
که هر دعا که کنی مستجاب می‌گردد 
در آنشی که سمندر کات می گردد 
و دود دبده هرس برآت مر کر 35 


فریب نعمت الوال چرا خورم صائب؟ 
مرا که خون به کر مشك ناب می گردد 


۳۵۵ 


کجا حریص ملول از گزند می‌گردد؟ 
ازان نگاه تو چون تیر می‌خلد در دل 
به گرد آتش روی تو خال از شوخی 
نوای خارج منصور از تمی‌معزی است 


که خاژه در دهن حرص قند می گردد 
که گرد آن مزه‌های بلند می‌گردد 
گسان برند که همچون سپند می‌گردد 
خنتد 2 انتحه خالسی بلند می گردد 


اثر در آن دل سنگین نمی‌کند صاثب 
به منك ناخن من گرچه بند می‌گردد 


۲ 6 (ف) 


سجن ز لعل لست دار مرن و33 


ز روی گرم تو شبنم شرار می‌گردد 


غز لیات ۱۳۸۱ 


اگر به آب رسانم بنای میکده را 
خراب صاف ضمیران کنج میکده‌ام 
حگونه خراب تواند فکند بستر نازا؟ 
که کرد شعله گستاخ [را] به چوب؛ ادب؟ 
کی که چنم 


از خمار می گردد 
ز دود آنه‌شان بی‌غبار می‌گردد 
درون برد جشمی که خار می‌گردد 
متصوره داز مزر گر ده 
به نیم ناز خریدار» خوار می‌گردد 


همال سرم چو حباب 


ح ۰ ۶ وون ۳ 
‌ ی 


مرا کت یا رم ان 
ز س که بالاسرشت اوفتاده‌ام صالب 


۳۹۹۷ 


فلك ز لنلگر من باوقار می‌گردد 
سر کلافه اگنر گم نکرده چرخ» چرا 
ز چارپای عناصر پیاده همرکس شد 
به آفتاب جمال تو چشم هرکه فتاد 
ز دوری تو به من برخورد اگر سیمات 
چنین که چشم تو مست است‌از شراب‌غرور 
حرا خط از لب میگون او نگردد سز؟ 
مده عنال سخن راز دست حون متصور 
مکش سر ا ز خط فرمان تیغ همچو قلم 
چو خضر تن به حیات ابد مده زنهار 
به هر که عشق سر زنده‌ای کرامت کرد 
اگر ز نعمت الوان به خون شوی قانع 
فعان که آدمی از پیش بای خوده ۲ گاه 


زمین ز سای من بیقرار می‌گردد 
چو کبك مست درین کوهسار می‌گردد 
به گرد خاك جنین بقرار می‌گردد؟ 
ببه دوش چرخ چو عیسی سوار می گردد 
به خار و خس کف دریا کنار می گردد 
چو سابه گرد تو بی‌اختیار می‌گردد 
0 ار ۷۷ 
کجا ز سیلی خط هصوشیار می‌گردد؟ 
ز باده راز نهان آشکار می‌گردد 
که حون بلند شود حرف» دار می‌گردد 
که دل دونیم چو شد ذوالفقار می‌گردد 
که آب» سبز درین جویبار می‌گردد 
چو شمع در دل شب اشکنار می گردد 
ترا چو افه نفس مشکبار می‌گردد 

به روشنایی شمع مزار می‌گردد 


ز خواب قطم‌نظرکن که وصل گل صائب 
فاص تن نس 


فقط ف: بار ؛ متن‌تصحیح قیاسی‌است. به‌نظر استا دگلچین معانی » مصراع چنین بوده : چگونه خواب تواند کند به ستر 
کات ۲- دراصل: مودت» اشتباه کاتب بوده است» اصلاح شد. 


۱۷۸۳ دو ان صاب 


وب 


۳۹۹4۸ 


فر | آدل. از فد خم ز نک ناه 33 
سود ز جانوران پاك هرچه زنده بود 
بعل گشاده بهشت یدش به استشال 
ز"خلقی خوش چه‌عجب گرملك شود آدم؟ 


ز صبقل آینه هرچند پا می‌گردد 
بغیر نفس که چون مراد ماگ هی کردد 
ز درد فقر دل هر که حاله می‌گردد 
که خون زمشك شدن نیز بالك می‌گردد 


برآورد ز گریبان رح سر صاب 
سری که در قدم عثق خالك می گردد 


۳-۵ 


اگر بهانة طفلان تمام می‌گردد 
امیدها نه لنش داشتم» ندانستم 
به عاشقان سه‌روز خنده سدردی است 
شوند آدمیان طفل‌مشرب از پسری 
تو چون به جلوه زمین را ز ناده آب دهی 
اگر چه لاغری» از فربهی امید مبتر 
چنین که می‌پرد از بهر صید چشم ترا 
کمال شاه انسان به متهر خاموشی است 


به بوسه هم لب لعل تو رام می‌گردد 
که اتن قدح به چشیدن تمام موی کراقق 
ترا که صبح بناگوش شام می‌گردد 
دربن چمن مر پخته خام می‌گردد 
افق به دور زمین خط" جام می‌گردد 
که در دوهفته مه نو تمام می‌گردد 
ز خالك حرص تو افزون چو دام می گردد 
خم شراب به خشتی تمام می گردد 


9 شکر صائب آنقدر گوا 
که رزق طوطی شبرین کلام 23 
+ ۳۷۰ 


ز باده چشم تو ظالم رحیم می گردد 
به جد" و جهد اگر گرگ گوسفند شود 


ز یکسی به دل صاف من غاری نست 
سید رشه دوانیند در دل ٩1‏ 


در آذ ریباض غمينم که غنچة پیکان 
دل.از کفودن لب می‌شود تهی از دردا 


۱ س. د: می‌شود زدرد تهی» متن مطابق ت. 


اگر بخیل به مستی کریم می‌گردد 
شربر هم به رباضت سلیم می‌گردد 
گهر عزیز شود چون ینیم می‌گردد 
که دم سرد نسیم می گردد 
حتته: مات اگر مستقیم می‌گردد 


به چشم کم منگر در گناه اند خویش 


غر لیات 


مده به خلوت دل راه خنده را صائب 


که پسته را دل ازین ره دو نیم قزر ک 53 


۳۳۰ 


که هرچه خردشماری عظیم می‌گردد 


عم ی که در ره او بی کلاه و کر 3و 
ز داغ لاله سیراب می‌توان دریافت 
مبر ز قرب خسان آبروی خود زهار 
ز رهبران چه توقتع» زهمرهال چه امید؟ 
سیاه خیمة لیلی است پیش اهل جنون 
ز شرم عارض او نام ماه حلقه کند 


فلث سوار جو خورشید و ماه می‌گردد 
که دل ز بادة گلگون سیاه می‌گردد 
که کهربا سك از برگ گاه می‌گردد 
مرا که تفش قدم سنگ راه می‌گردد 
دی گنه سرمه ز برق نگاه می‌گردد 
نه هاله است که بر دور ماه می‌گردد 


ببه خجلت گنه از عدر صلح کن صائب 
که عذر پیش کریمان گناه می‌گردد 


۳۳۰۳ 


ز نوهار کجا گل شکفته می‌گردد؟ 
ز زلف و عارض دلدار غافل افتاده است 
کی کر اب افناده در تاه تارن 
مرا دلی است درین بحر نیلگون چوحباب 
زآه سرد جه پرواست لالهروبان را؟ 
گره ز غنچة پیکان شود به خون گر باز 
دلی که گرد کدورت نبرد ازو سیلاب 


دلی که تنك گرفته است در میان حرصش 


گل از ترانة بلبل شکفته می‌گردد 
دلی که از گل و سنبل شکفته می‌گردد 
ز خار راه تسو گلگل شکفته می‌گردد 
که از نسیم ترلزل شکفته می‌گردد 
که از نسیم سحر گل شکفته می‌گردد 
دل گرفته هم از مثل شکفته می‌گردد 
کحا زر سیر سر پل شکفته می‌گردد؟ 
ز زخحم تیم تعافل شکفته می گردد 
۳ از نسیم توکل شکفته می‌گردد؟ 


زمانه‌ساز به رنگ زمانه می‌گردد . 


به خاکساری من نیست هیچ کس صات 
اگر : فلك ز تحسمتل شکفته می‌گردد 


«۷۰۳ 


بر شکسته خس آشیانه می‌ گردد 


:۱۳۸ دبوان صاب 


ز آه خوش بر آن تندخوی می‌لرزم 
یس است چین جبینی برای رفتن من 
تمام خواب غرورست خواجه» زین غافل 
به خارزار تعلتق مبند دل زنهار 


که تير راست به گرد نشانه می‌گردد 
که این سمند به تبث تازیانه می‌گردد 
که یك دوهفتة دیگر فسانه می‌گردد 


به صدر مجلس اگر راه من فتد صالب 
وتا سا ده من 4 ی نس 3 


۳۷۳۰ 


ملال در دل بی‌مد-عا یی حر 35 
هتفه اون وفع است ع اسان« 
کسی که سر به ته بال خویشتن دزدید 
نبست تیغ شهادت دهان زخم فك 
اگر حه لنگر پرواز چشم گردد کاه 
به دیگران چه خبال است آشنا گردد 
چو چوب خشك سزاوار سوختن باشد 
برهنه گو نشود منفعل ز پرده‌دری 
سخن چو پیست بجا» گفتنش بود آسان 


ز گرد آب گر بی‌صفا نمی‌گردد 
نساز وفت‌شناسان قضا نمی گردد 
رهین منت بال هما تفر کت 53 
که تشنه سیر ز آب بقا نمی‌گردد 
حریف جاذبه کهربا نمی‌گردد 
رمیده‌ای که به خود آشنا نمی‌گردد 
قدی که بهر عبادت دوتا نمی‌گردد 
به چشم آینه آب از حیا نمیگردد 
که هیچ تیر هصوایی خطا تقو کنر 


دلی که راه به آن زلف می‌برد صالب 


۳۷۰۵ 


ز می‌پرستی خود لاله برنمی گردد 
دمید خط" و دل سخت بار نرم نشد 
دلیل راحت ملك عدم همین کافی است 
مدار چشم اقامت زدولت دنا 
درین محیط که از صدق می‌گشاید لب؟ 
ز شست صاف تو صسدی که زخم بردارد 
مکن ز چتر مرصتع به بی‌کلاهان فخر 
درین رباض بجز آب تیشه» نخل امید 


شب سیاه درونان سحر نمی‌گردد 
ز دود ء دید | مه تفر ادف 
که هر که رفت به آن راه بر نمی‌گردد 
که آفتاب ملنول از سفر نمی‌گردد 
که چون دهان صدف برگهر نمی گردد 
کباب تانشود با خبر نمی‌گردد 
که پیش تیر حوادث سیر نمی گردد 
در سس آبر دگر بارور نمی‌گردد 





غر لیات ۱۷۸۵ 





ز آفتان دل ذرده سرد شد صاب 
دل: ام امست. که ار افتای نمی کر وه 


۳۷۰۹ 


دل رمیده ملول از سفر نمی گردد 
شده: است: بح خشث چنان چشم من ز بیدردی 
مشو به سنگدلی عرده‌ای ۹ ۷ اسرو 
دل از عقیق لپ او چگونه بردارم؟ 
رمسن ساده‌دلبهاست ی امین 
نمی‌شوند بزر گان ز پاس خود غافل 
سراب تشنه‌لیان را نمی‌کند سیراب 
ز زور آب شناور نمی‌شود عاجز 


فتاد هر که به این راه بر نمی گردد 
که از نظارة خورشید تسر نمی گردد 
که ثبر آه‌من از سنك بر نمی گرد 
که تشنه سیر ز آب گهسر نمی گردد 
که تیغ کوه تیدا از تمس لمین سخ 
که حرص جاه کم از سیم و زر نمی گردد 
ز باده ساقی ما یبیخسر نمی گردد 


بغیر خون جگر باده‌ای درین دوران 


۳۷۰۷ 


نصیب خلق زیاد از نمم پم ت33 
ز عشق پیروی راه و رسم عقل مجوی 
ز شور حشر چه‌پرواست راست‌کیشان را؟ 
زمین ز کاس دریوزه» گر شود غربال 


44 نوهار جوانی اطاعت حق کن 


برآن سفال حلال است ذوق تشنه لبی 
درین جهان ننشیند درست» نقش کسی 
ز تخم سوخته‌این‌شیوه‌ام خوشآمده است 
نیسته از سر هر موی خویش زتاری 
ازان عزیز بود خشت خم که همچو سبو 
بود همیشه رخ سایلش غبارالود 


ق» ی: ما . ۷۲- س: عکس. 


ز بحره آب گهر بیش و کم نمی گردد 


که خضر تایم نقش قدم نمی گردد 
مصاف مانع رقص علم تمیم کرد 
فروغ گوهر خورشید کم نمی‌گردد 
که‌چوب؛ خشاك چ و گردید خم نمی کردد 
که از محیط پدیرای نم نمی‌گردد 
که هجو سکته به گرد درم تیم کت 3 
که سبز از نم ابر کرم نمی‌گردد 
پرستش تو قبول صنم نمی گردد 
به دست و دوش برای شکم نمی گسردد 
کی که آب ز شبرم کرم نمی گردد 


۱۷۳۸۹ دیوان صائب 


غمی است بر دل آزادم از جهان صالب 
که همچو بار دل سرو کم نمی گردد 
۳۷۳۰۸ 


نمرده» عمر کسی جاودان نم ی گردد 
چنان ز قید تعلق سبك برآمدهام 
مرا بس است همین آبرو که سحدة من 
ز بس که شکوة خونین به‌روی‌هم فرش است 
تو از گداز سخن چون هلال تا نشوی 
گرانی و سیکی گرچه ضد" یکدگرندا 
هزار سبحه تزویر هست در گردش 
فلك نمی کشدت چون کمان به جانب خود 
کدام قافله پا می‌نهد به وادی عشق 


خراب تا نود این دکان نمی‌گردد 
که از خمار سر من گران نمی‌گردد 
غعبار خاطر آن آستان نمی‌گردد 
چو غنجه در دهن من زبان نمی گردد 
زبان خامسه ثرتا فشان نمی گردد 
کسی سبك نشود تا گران نمی گردد 
در آن حریم که رطل گران نمی گردد 
ز بار درد قدت تا کمان نمی‌گردد 
که در"ه ذر"ه چو ریگ روان نمی گردد* 


اگر چه بلبل این باغ نعمه‌پبردازست 
حریف صاثب آتش زبان نمی‌گردد 


۳۷+ 


جهان حیات کسی را ضمان نمی گردد 
ز کلفت تو جه برواست سیل حادئه را؟ 
قدم ز جاد"ة راستی برون مگذار 
نسیم غنچة تصویر را به حرف آورد 
ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر 
شکایت من از الاك اختیاری نیست 
چه حاجت است نگهبان سباه جشمان را؟ 
تو بی‌نیاز و بجصز حرف گرد سررگشتن 
محبتت است و همین شیوة جوانمردی 
ز سنگ تفرقه خالی شده است دامانش 


۱- ف» ل: گرانی وسبکی لازم هم افتاده است. 


که مصدر اثری در جهان نمی گردد 
غعسار سد" ره کاروان 35 
که تیر راست خجل از نشان نمی‌گردد 
هنوز پار به من همزبان نمی‌گردد 
صداقتم به تو خاطر نشان نمی‌گردد 
ستم رسیده حریف زبان نمی گردد 
به گرد کكْء آهو شبان نمیگردد 
مرا به هیچ حدشثی زبان نمی‌گردد 
گمان مبر که زلیخا جوان نمی گردد 
به گرد خال» عبث آسمان نمی گردد* 





غرلیات ۱۷۳۷ 


هزار بار مرا کرد امتحانل صائب 
هنوز عشق به من مهربان نمی‌گردد 


۳۷۳۹۰ 


بغیر اشك که راه نگاه من ندد 
روا مدار خدایا که محتسب زر می 
بغیر سوختن و گربه کردن و مردن 
نمی کند گله‌ام گوش, اگر جه تواند 
سیم مصر به کوی تسو گر گذار کند 
به انتقام دل برخراش» جا دارد 
عجب مدار ز هر مو چو چنک اگر نسالم 
خزان ز سردی آهم چو بید می‌لرزد 
به این ثبات قدم شرم باد شبنم را 
ازین جه‌سود که دوار باغ افتاده است؟ 


نکرد از زر گل بی‌نیاز بلبل را 


که دیده قافله‌ای چشم راهزن ندد؟ 
به زور گیرد و بر گوشة کفن بندد 
چه طرف شمع ازین تیره انجمن بندد؟ 
در هزار شکایت به بك سخن بندد 
عبیر خالكٌ رهت را به پیرهن بندد 
که بیستون کر قتل کوهکن بندد 
که عشق زمزمه بر تار پیرهن بندد 
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندد 
که صف برابر خورشید تیغ‌زن بندد 
که شرم عشق همان در به روی من بندد 
کدام مرغ» دگر دل درین جمن ندد؟* 


که غیر شاعر شیرین سخن دگر صافب 


۳۰۳۲۱ 


ز شکوه گر لبم آن گلعذار می‌بندد 
اگر تسو در نگشایی به روی من از ناز 
درین رباض دل جمم. غنچه‌ای دارد 
به رنگ وبوی جهان دل‌منه‌که وقت رحیل 
ز رشك آبلة پا دلم پر از خون است 
یکی هزار شود نقد عمر دبده‌وری 
مکن چو خضر درین تیره خاکدان لنگر 


+- له ل اضافه دارند: 
چو شمع گریه وسوزم به‌جای خویش بود 


که ره به گسرية بی‌اختیار می‌بندد؟ 
به آه من که در اين حصار می‌بندد؟ 
که در به روی سیم بهار می‌بندد 
خزان نگار به دست چنار می‌بندد 
که آب در گره از بهر خار می‌بندد 
که دل به سوختگان چون شرار می‌بندد 
که آب زنگ درین جوبار می‌بندد 


به دور من زر اگر ماله چون لگن بندد 


۱۷۸ ۵ دیوان صاب 


کسی که بر سخن اهل حق نهد انگشت 
دلسر بر صسف افتادگان عشق متاز 
کند به زخم زبان هر که منع من ز جنون 
دل از سپهر عبث روی دل طمع دارد 
کند ز دولت دنیا ثیبات هر که طمع 


به خون خود کمر دوالفقار می‌نندد 
که هر پیاده ره صد سوار می‌بندد 
به خار و خس ره سل بهار می‌بندد 
چه طرف آینه از زنگبار می‌بندد؟ 
به بای برق سکرو نگار می‌نندد 


خوشا کسی که درین میهمانسر! صائب 
گرال نگشته بر احباب » بار می‌بنده 


۳۱ 


زبان شکوة ما لعل بار می‌بندد 
ز جوش باده خم از جای خویشتن نرود 
غبار خاطر من آنقدر گران‌خيزست 
به من عداوت این چرخ نیلگون غلط است 
به این امید که در دامن تو آوبزد 
اگر نه روی تو آینه را دهد برداز 
کلید آه ترا جوهصری اگر باشد 
به دست» کار جهان را تمام نتوان کرد 


اسب بیاله دمان خمار می‌بندد 
جنون جه طرف ازین خاکسار می‌ندد؟ 
که ره به جلوة سیل بهار می‌بندد 
کدام آينه طرف از غبار می‌ندد؟ 
سیم پیرهن از مصر بار می‌بندد 
دگر که آب دربن جویبار می‌بندد؟ 
که بر رخ تو در این حصار می‌بندد؟ 
حهان ازوست که همست به کار می‌بندد 


جواب آن غزل بلبل شابورست 
که رنگ لاله و گل برقرار می‌بندد 


۳۷۳ 


کسی که عیب ترا پیش چشم بنگارد 
ز فوت مطلب جزئی مشو غمین که فلكث 
به دست غم نشود مبتلا گریبانش 
به جای خون ز رگد و رشه‌اش برآرد دود 
کسی است صاحب خرمن درین تماشاگاه 
بز رگ اوست‌که بر خاله همجو ساب ابر 
میان اهل سخن گفتگوی اوست تمام 


موس دید؛ه او را که رتو حق دارد 
ستاره می‌برد و آفتاب می‌آرد 
کسی که دامن شب را ز دست نگذارد 
به دست درده دلی را که عشق ششارد 
که غیر اشك دگر دانه‌ای نمی‌کارد 
چنان رود که دل سور را نازارد 
که هیچ طایفه را بی‌نصیب نگذارد 


غرلیا 


ز لیات ۱۷۸۵ 


که هر کس آن درود از حهانا کهمی کارد 


جو دور رز د دای به من رسد صا لب 


به ناخن مه نو چرخ پشت سر خارد 
۳۳۱ 


ترا کسی که به گلگشت سوستان آرد 

خدا به آن لب جان‌بخش بخشد انصافی 

چو مشرق از نفسش عالمی شود روشن 

حجاب روی عرقنالك بار» نزدیك است 

تفج تن ز ره‌آوردر خوشتن خحلت 
ب رکه سب ز 


خط مسكمی باغ از خزان آرد 
که سوسه‌ای ندهد تا مرا بحان ۲رد 
حدیث روی تو هرکس که برزبان آرد 
که پیچ و تاب به گوهر ز ریسمان آرد 
به وسف آنه آ‌کس که ارمغان آرد 
که هرچه می‌شنود بر زبان همان آرد 


۳ ناد ۳ ۳ 


۳۹۵ 


حز ان دهن که ازو خنده سر برون آرد 
فغان که طوق گلو گیر عشق» قمری را 
دل از عزیزی غربت نمی‌توان برداشت 
برون نمی‌رود از مجمر تو نکهت عود 
به روی سخت توال خرده از بخیل گرفت 
| کر ز کنج قناعت قدم برول ننهمی 
تو بیجگر کنی اندیشه از اجل» ورنه 


هزار ناخن تدس غوطه زد در خون 


که دیده بسته که ازخود شکر برون آرد؟ 
اما نداد که از بضه سر برون آرد 

ز گوهر آب محال است سر برون آرد 
ز محفل تو کسی چون خبر برون آرد؟ 
که آهن از دل خارا شرر برون آرد 
چو عنکبوت ترا رزق پر پرون آرد 
ز شوق راه فنا مور پر پرون آرد 
که تا ز عقده زلف تو سر برون آرد 


دا هچ ۰ ۹ ۰ ب‌ِ 
همان ز شوق دل خوش می‌خورد صالب 
ار ز جیب گهر رشته سر برود ارد 


۳۳۹ 


۱ س: درجهان. 


چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟ 





۱۷۹ دبوان صائب 


مرا به گوشة عزلت کشید وحشت خلق 
دربن زمانه که اتید دست حربی نست 
شا که صانه عرسا کعان را 
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی 
حو دود هر که درین خاکدان به‌خود بسحد 





خوشا رهی که سر از مأمنی برون ۲رد 
مگر جراغ ز خود روغنی برون آرد 
امان نداد که سراهنی برود آرد 
که از جگر نفس روشنی برون آرد 
امد هست سر از روزنی رود ارد 


که سر به جیب برد گلشنی برون آرد 


1 


اس 


ز درد ما خرش هست اندلی صالب 
کی که گوهری از معدنی برون آرد 


۸2۷ 


فروغ در"ه به چشم من آب میآرد 
فدای آبلة بای جستجو گردم 
شکسته رنگی ما را علاج خواهد کرد 
ز عشق قسمت ما نیست غیر سینة چا 
در آن ریاض به بی‌حاصلی سمر شده‌ام 
ز فض عشق ضعفان حنان قوی شده‌اند 


که تاب شعشعه آفتاب می‌اآرد؟ 
که از سرات سوی پر آت میآرد 
رخی که رنگ به روی نقاب می‌آرد 


ح هزار مسکده خود می‌ کند تهی صالب 


۳۷۳۸ 


نظارة لت ٩‏ خمار میآرد 
مکن ز بادة گلرنك سرخ چهرة خویش 
فتادگان رهش از شمار بیرونند 
چنان که طفل ختّمش می‌شود ز جنبش مهد 
شکسته دل نشود هر که از نظارةُ خلق 
ببود ز سنگدلان هایهای گریة من 


۱- ل اضافه دارد: 
بهار خون شهیدان شکسته رنگ مباد 


که از ان نشاه بار اسر 
به کوی او که مرا در شمار می‌ارد؟ 
ز گریه تاك ثمرها به بار می‌آرد 
درست» آینه از زنگار می‌آرد 
که سیل را به فغاق کوهسار میآرد 


که آب مي‌برد ازنیغ وآب مي‌آرد 


غر لیات ۱۳۱ 


نظاره رح خورشد طلعتئال صاب 
ی گری؛ة بی‌اختبار می‌آرد 
۳۳۱۹ 


جه نکهت است که باد بهار می‌آرد؟ 
وا ی 
وصال گل به کسی می‌رسد که چون شبنم 
عبار حیرت اگر دی ده را یوشاند 
در آن ریاض که سرو تو جلوه‌گر گردد 
مراحو بر گک خزان دیده می‌کشد برخاله 
کدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟ 
حه نعمتی است که بی‌حاصلان نمی‌دانند 


که هوش می‌برد از دل» قرار می‌آرد 
کبوتری است که پیفغام بار می‌آرد 
به گلشن آينة بی‌غبار می‌آرد 
که تاب جلوة آن شهسوار می‌آرد؟ 
دل شکسته صنوبر به بار می‌آرد 
رخی که رنگ به روی بهار می‌آرد 
تا لخت دل از کوهسار می‌آرد 
که تخم اشك چه گلها به بار می‌آرد 


به خاکساری من نیست هیچ‌کس صائب! 
که دیدنم ت نظرها غعار میآرد 


"#ِ۲۰ 


کجا به حال مرا جاره‌ساز می‌آرد؟ 
اگر نه عشق حقیقی دربن جهان باشد 
به مهرة دل مومین من چه خواهد کرد 
به حمله کوه گران را سبك رکاب کند 
اگر نه پرده چشم جهان شود حیرت 
حنانل که ناز ترا دور می‌کند از من 
مده ز دست حا را که صید عالم ر 
و قلب بود شرط در ادای نماز 
کل رز کفته: نت هدنر اج وا 


ز خویش هرکه مرا برده» باز میآرد 
که روی من به جهان مجاز می‌آرد؟ 
رخی که آینه را در گداز می‌آرد 
که تاب حلوة ان سرو ناز میآرد؟ 
مرابه سوی تو عجز و نیاز می‌آرد 
تاش دوحته این شاهاز می‌آرد 
و "سای نو ادن تسا می‌آرد 

سرا ز فک تو هرکس که باز می‌آرد 


ازان به چشم ره گربه بسته‌ام صاثب 
که حای اشك گهرهای راز می‌آرد 


2-۱ س» د: هیچ کس در عشق » متن مطایق اصالا ح صائب درلسخة م۵ 


7 0 ۱۷۹ 


۳۷۱ 


تشاط عالم فانی ملال میآرد 
مرا ز کاهش ماه تمام» روشن شدا 
فریب زینت دنیا مخور ز ساده‌دلی 
نفس درازی بجا کند آفتهاست 
اگر عرق» نکند پرده‌داری رویش 
به می شکسته شود گر خمار مخموران 
کسی که رام کند آهوان وحشی را 
نظر ز لفظ به معنی است موشکافان را 


که هر کمالی با خود زوال می‌آرد 
که گوشوار زرش گوشمال میآرد 
به گلته گرگ سک هرزه نال می‌آرد 
که تاب شعشعة آن جمال می‌آرد؟ 
مسرا نظارءة ساقی به حال میآرد 
ترا به خون جگر در خبال می‌آرد 
مرا به دام کجا خط" و خال میآرد؟ 


خیال آن دهن و فکر آن میان صائب 


۲۳ عٍ (2 هر > ل‌( 


جوات نامه ما را صبا 5 5 
زمانه‌ای است که اد بهار با آن لطف 
نسیم بسرق عنان را حه پیش آمده است؟ 
به برسشی نکند باده تلخکامان را 
ازا سبب دل سوزن هميشه سوراخ است 
جرا سیم سر زلف در دل شبها 
جواب نامه حانسوز شکوه‌ناکان و 


به چشم» کاغذی از توتیا نمی‌آرد 
به سبزه مد نشو و نما نمی‌آرد 
که رو به کلبة احزان ما نمیآرد 
لب تو حق." نسك را بجا نمیآرد 
که تاب دوری آهن‌ربا نمی‌آرد 
مرابه خاطر آنل یوفا نمی‌آرد؟ 
به دست برق بده گر صبا نمی‌آرد 
که سر فرود به بال هما نمی‌آرد 


مجو ز سينءة اغیار داغ غضم صائب 


رمسن شور ت تا نسیآرد 
۷۳۳ 


ال ار ال ای جات میب ره 


نرست از عرق سم حهبره نو مدام 


س» ت: شد روشنِ» متن مطایق د, 


غز لبات ۱۳۵ 


به چشم عاشق لب تشنه سبزة لب‌جوست 
که گفته است در ابر سشد بارانل بست؟ 
دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟ 
کمر به خون که بسته است تیغ غمزة او؟ 
ز خندة که فتاده است در دلم آتش؟ 
ز غافلان چه توقتع» که در زمانة مسا 
ز گسربه منم دل داقدار تتوان کرد 


اگر چه زهر ز تیم عتاب می‌بارد 
که شرم حسن ز روی نقاب می‌بارد 
که آب رحم ز موج سراب می‌بارد 
که همچو جوهر ازو پیچ‌وتاب می‌بارد 
که جای اشك» نمك زین کباب می‌بارد 
ز روی دولت بیدار خواب می‌بارد 
ز گوهری که ینیم است آب می‌بارد 


خیال روی که در دل گدشت صائب را؟ 
که دیگر از دم گرمش گلاب می‌بارد 


۳۷۳ 


طراوتی که ز رخسار بار می‌بارد 
مرا ز روی فروزاد شمم روشن شد 
اگر نه دل سیمی راست سوختن لازم 
توال به خون دل از سوز عشق برخوردن 
چگونه شيشة دل ایسن از شکست شود؟ 
به خلق فیض‌رسان باش در زمان حیات 
چو نحل هستی من بی‌برست» حیرانم 
کراست زهره که اندشه نگاه کند؟ 
فشاند گرد بتیمی گهر ز دامن خویش 
ازاد همیشه بود روی شمم نورانی 
جرا به اختر طالع تا رف اکن ۱ 
فرب راستی از کحروان مخور زنهار 


کجا ز ابر به چندین بهار می‌بارد؟ 
که نور از رخ شب زنده‌دار می‌بارد 
جرا به سوخته دایم شرار می‌بارد؟ 
که داغ بر‌جگر لالهزار می‌بارد 
که سنکگ حادثه زین ثه حصار می‌بارد 
که پیشتر ز خزان نخل بار می‌بارد 
که سنگ برمن مجنون چه کار می‌بارد؟ 
چنین که شرم ز رخسار بار می‌بارد 
همان بر آینهء من غبار می‌بارد 
که اشك در دل شبهای تار می‌بارد 
که نور از آینه‌اش بر مزار می‌بارد 
که زمر بیشتر از تیرمار می‌بارد 


که | ات رحمت حق بی‌شمار می‌بارد 


۷۳۵ 


درشم. از فلثِ ششه‌ر نك می‌بارد 


زمانه‌ای است که از شبشه سنگ می‌بارد 


۱۳۹ دیوان صاب 


لب صدف زده تشسخال و ابر ی‌انصاف 
گشاده‌رو سخن سخت نشنود ز کسی 
نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است 
نو از فشاندن نخم امسد دست مدار 
اگسر عیار تربهای رو زگار این است 

از گل این باغ سازگاری چشم 


به کام شیر و دهان پلنگ می‌بارد 
به هر دری که و یر 
که زهر چشم زداغ ب بلنگ می‌بارد 
که ابر ار سم ری این 
ز جهرة کل اتید رنگ می‌بارد 
که خون بیگنهمانش ز چنگ می‌بارد 


چرا عقیسق وه وت 


ننگ می‌بارد! 


۳۷۳۹ 


دربن چمن سرسز آن برهنه پا دارد 
حرص را نکند نعمت دو عالم سیر 
نمی‌تسوان به تردتد عنان رزقی گسرفت 
چو مور بال برون آورد ز دانة رزق 
وجود عاشق اگر چشم آفربنش نیست 
شکست ناخن تدییر بر تو دشوارست 
دهند جای به پهلوی خودفروشانش 
ازان زمان که به خون جگر فرو رفتم 
هزار حبف که در دودماد عشق نماند 
مر شکایت روزی به آستان کریم 
مدار از گل خورشید دیده» چشم حجاب 
غبار سرمه چشم است پالبینان را 
کجاست عالم تحریده تا برون آیم 


۳ 


میان شعله زبانان همین منم صانب 
و نیز نسخهة ه«ز بور اببات زیررا اضافه دارد: 
بخار آه ز دلهمای گرم می‌خیزد 
زخون‌صلح» زمین‌رابه‌ب رگلاله‌گرفت 
حنا زبرگ گلت همچو رنگث می‌ریزد 


که چار موسم چون سرو يك قبا دارد 
هميشه آتش سوزنده اشتها دارد 
ز آب و دانه چه در دست سا دارد؟ 
توکلی که مرا یبای در حنا دارد 
همیشه گوشهة یماریی جرا دارد؟ 
و گسرنه هر گرهی صد گرهگشا دارد 
به روز حشر شهبدی که خونبها دارد 
ای می‌نگرم دنت تا داد 
کسی که خانة زنجیر را یا دارد! 
که مسحد از همه‌جا بشتر گدا دارد 
ز چثم‌آب‌سف رکرده کی حیا دارد؟ 
نمك به دیدة من رنگ توتیا دارد 
ازین خرابه که يك بام وصد هوا! دارد 


که شکتر از نی کلکم به‌تنگ می‌بارد 


به روی آینه باران زسنگ می‌بارد 
هنوز آزمژه‌های‌توحنگک (دراصل: رنگ) می‌بارد 
شکر زپستةً شورت به تن می‌بارد 


غز لبات د۱۷ 


شکفته باش که بامال حادئات شود 
عضو و ام ا یحو تما قرط هه است 


نفس شمرده زدنل سل راعنان زدن است 


کسی که چین به جبین همچو بوریا دارد 
عسادت همه روی زرمسن قضا دارد 
خوش آن که راه این حشمهٌ شا دارد: 


رس زر نقش تعلتق رمیدهام صالب 
به مسجدی هم پا که بوریا داردا 


۳۷۷ 


کسی که با تو نشد آشنا که را دارد؟ 
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب 
به راستی ز فلك بیش می‌توان افتاد 
ز خود برون شده را نقش با نمی‌باشد 
به خول تییدنل من دورباش عشق بس است 
حضور سابة دبوار خوش هرکس بافت 
سفینه‌ای که به دربای بیکنار افتاد 
ترحتم است درین بوستان برآن طاوس 
شده است خواب به مخمل حرام از غیرت 
ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری 


ترا کسی که ندارد جچه آشنا دارد؟ 
تعتشی که ز دربا مرا جدا دارد 
ز نبل می‌گدرد هر که ادن عصا دارد 
عبت سر از بی ماعقل نارسا دارد 
ز پیچ و تاب من ابن گنج اژدها دارد 
حدر زسابة بال و بر ها دارد 
چه احتیاج به تدیر ناخدا دارد؟ 
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد 
ز نقشهای مرادی که بوریا دارد 
که یشتر رت اشتها دارد 


چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟ 
متا که لندات. افستاد بر شا «دار5 


۳۷۸ 


اگرجه قامت سرو اعتدال را دارد 
ز رستخسر خزانل رنك را نمی‌بازد 
نه شبنمیم که بالین ز بر ك گل سازیم 
۱- مقطع » ل: 

کسی که طعن خطا زد به‌فکرت صائب 
ف اضافه دارد: 


چو درد عشق» فناعت ده‌استخوان کرده‌است 
چنان بلندنظر گشته‌ام که چون خورشید 


کها نزاکت آن نونهال را دارد؟ 
سبر بریدة ما زیر بال را دارد 


بقین‌شناس که دراصل‌خود خطا دارد 


هزارمرحله چشمم به‌زیرپا دارد 


۱۳۹۹ دیوان صاثب 


بهمار رفت و خزان آب زد برآتش گل 


هنوز سلبل ما قل و قال را دارد 


هلا شوه انصاف می‌شضود صالب 
همین س است که او این کمال و دارد 


۳۷۳۵۹ 


که می‌تواند ازان چشم چشم بردارد؟ 
مرا کشیده به زنحیر نازك اندامی 
زبس که محو شدم درا نظارة قاتل 
ز برق و باد قدم وام کن به سیر چمن 
زکام هردو جهان آستین‌فشان گدرد 
ز سست عزمی خود ما به خضر محتاجیم 
مشو به تافتن‌روه ز خصم کجرو امن 
خطر ز راهزنان کمشرست پیرو را 
مکن ز بستگی کار خویش شکوه که نی 
مگر فتد به غلط سیل را به اینجا راه 
رسید سرو ز بی‌حاصلی به آزادی 
ز قرب سیمبران کاهش است قسمت ما 
۳ به عالم آب از جهان هشیاری 


که ريشه ازصف مزگان به هرجگر دارد 
که پیچ و تاب سر زلف در کنر دارد 
نشد که زخم من از تیغ آب بر دارد 
که نوبهار ز هر بر بال وپر دارد 
دل رمیده ما تاجه در نظر دارد 
وگرنه سبل جه حاجت به راهبر دارد 
هدف ز بشت کسان سشتر خطر دارد 
که پیش روی خود از رهنما سپر دارد 
به قدر نند درین بوستان شکر دارد 
وگرنه کست که ما را ز خالك بردارد 
کدام نخل برومند این ثمر دارد؟ 
که در گداز بود رشته تا گهر دارد 
که هر حیاب در او عالم دگر دارد 


اگر شب دگران راست دك سحر صائب 
ز 1ه سرد شب ما دو صد سحر دارد 


۳۷۳۰ 


غرق عشق جه اندشه از خطر دارد؟ 
اثر محجو زدعا تا دلت درست سود 
پسر تلاش یتیمی کنسد ز حسن غسریب 
کسی ز قید جهان همچو سرو آزادست 
به شیشه بادة پر زور کار سنگ کند 


مب س» د؛ از 


ز سر گدشته حه بروای در دسر دارد؟ 


که در شکستگی این ببضه بال ویر دارد 
صدف جه آسلهها در دل از گهر دارد 


ز مقراری من آسمانل خطر دارد 


غزرلیات ۱۳۹۷ 
حنان که از سک خاموش راهرو ترسد ز آرمیدگکی نسفس ؛ دل حمدر دارد. 


جه سود ازین که لبت تنگها شکر دارد؟ 
۳۳۷۳۹ 


جه وسعت است که اين بحر برگهر دارد 
درین محیط به هر موجه‌ای که می‌بیچم 
چه حکمت است که آسوده‌تر بود در راه 
بغیر دل که دو عالم نود به فرمانش 
همیشه خازن شهدست از حلاوت عیش 
به اشاث تال دل باغبان نمی‌سوزد 
نصیب خالنشینان بود حلاوت عیش 
ز گرد تا نفتاده است آسبای فلك 
به جانیی رود از شوق هر نفس دل ما 
در آل محیط که باد مراد تسلیم است 
ت و گوش حون‌صدف ازسنك کرده‌ای؛ور نه 
به داغ عشق منه دل که این ستارة شوخ 
به طوف کعبه رسیدن گذشتن است ازخود 
به گرد چشم تسو آب حیا نمی‌گردد 
مده به اهل سخن عرض؛ فکر خامی را 


که هر حبات در او عالم دگر دارد 
دل رمبده‌ای از رسگ تشنه تر دارد 
ز دوش راهروال هر که بار بر دارد 
کدام خوشه درین خاکدان دوسر دارد؟ 
کسی که خانه جو زنبور مختصر دارد 
سرشكت مسا به دل چرخ کی اثر دارد؟ 
درینن مقام نی بوریبا شکر دارد 
چرا کسی زغم رزق دیده تر دارد؟ 
در آشبانه ما یضه بال ویر دارد 
سفینه از نس ناخدا خطر دارد 
زبان موج خبرها ازان گهر دارد 


به هر تحلتی خود مشرق ۳۹۳ دارد 


خوشا کسی که سرو بر گذ این سفر دارد 
درین زمانه که آیینه چشم تسر دارد 
که همچو طفل خرابات صد پدر دارد 


وگرنه ناله ماشعله انتر دار 


۳۳۳۲ 


ز جهره نو , بهشت آب و تاب بردارد 
نصیب سوختگان می‌رسد ز بردة غیب 
جنم که خوی تو کرده است عام ناسازی 


ز حلوةه تو شاست حساب بردارد 
همیشه آبله آب از سرات بتردارد 


عحب له آتش ضو. ز ان ۳ 3 3 


۱۳۵۹۸ دبوان صاثب 


حنان عقیق تو از خون خلق شد سیراب! 


که از مشاهده‌اش زخم اهنت داد 


بغیر لخت دل و پارة جگر صاب 
حه توشه کس ز جهانل خراب بردارد؟ 


«۷۳۳ 


تسام رس نود ناده‌ای که کف دارد 
ز چشم زخم حصاری است ناتمامیها 
برای قطره دهن پیش ابر باز کند 
سبك مگیر کف پوچ صبح را زنهار 
پلاست صحبت ناجنس» وقت طوطی خوش 
غنی ز مال مت ال است سیر چشم شود 
شده است‌راه‌تودور ا زکحی»و گرنه خدنک 
ز عشق پیروی عاقلان نسی‌آیبد 
شده است سفله‌نواز ۲ نجنان فلك که بدر 
خوش اشتتت.. یال به‌هر جا فده نمی‌دانم 


که عیب‌دار نود گوهری که تف دارد 
کدام "در" گرانمایه ثه صدف دارد؟ 
که ماه نوء خط آزادی از کلف دارد 
دل بر ۱۳| از صدف دارد 
که بحرهای گهرخیز زیر کف دارد 
که گاه حرف ز تمثال خود طرف دارد 
که و ز صدف سایل بکف دارد 
ز راستی دو قدم راه تا هدف دارد 
که جا همیشه چگردار پیش صف دارد. 
امید بش به فرزند ناخلف دارد! 
که این ستاره کحا خانة شرف دارد 


۹ نال ز سری شده است صائب؛ لك 


امسد جادنهای از شه نحف دارد 


۷۵ ۶ (ف» ل) 


مور تنم تعشوم او مستی ازل دارد 
ز چرب نرمی گفتار می‌توان دانست 
به پاکبازی آن خال اعتماد مسکن 
مساد شکوة بحا کنی زقست خوش! 
ز سرکشی بگدذر پای برفلك سگذار 
حگونه بیله گرفته است کرم را دریر؟ 


سس 





هنوز ملك دل از غمزه‌اش خلل دارد 
که خاتم لدب او موم در بغل دارد 
که ان" سیاه درون مهمرة دغل دارد 
که تیم سر زپی مرغ بی‌محل دارد 
که راه کعبة مقتصد همین کنتل دارد 
چنان مرابه میال رشته امل دارد 


۱- س» م؛ د» ن: زخون خلق چنان شد عقیق او سپراب » متن مطابق آ» ت. 


سنج فش ف؛: آن» هنن تصحیح قیاسی اقتتین 


۳ ل: خود. 


۱۷۹۵  . . . . ......... غرلیات‎ 
۱۷۳۵۹۵۹ 


مر بی در ۱ ۰ عأ ۱ 
سم من مم به اجه و چشم برشتل دارد 


فلك به کام دل اهل فقر می‌گردد 


کجا به مرت صلح کل 


ساد ۵ 
2 ه هر که شد این اسب در کت دارد 
ری صات؟ 


که مسو بسوی تو با یکدگر جدل دارد 


«۷۳۵ 


ز صدق و کذب سخن‌سنج را گزبری نیست 
کداه ۱ که ی 
39 ر‌ ضد بت نمی‌تراشد دل؟ 
زبان دراز به خون شوطه می‌زند آاخر 
۰ ری که مدارش بود به پرگوبی 


دل شکستة مسا بی‌زباد و کم دارد 
رن حهانگیر ما دو دم دارد 
حضور برهمن که يك صنم دارد 
_- ۳۳ دست کم دارد 
3 1 ۳ دارد 
هميشه سرابه ته تیغ جود قلم دارد 


کی : سعی به جابی نمی‌رسد صالب 
و گرنه دل ز تردتد چه پای کم دارد؟ 


۳۷۳۹ 


ون 49 از عرق شرم دبده‌بان دارد 
به عشق نست خاصی است ت اتوانال را 
فراغ بال ز مرغان این چمن مطلب 
فعان نت آنه رخار من ق و 
بحانل 9 مرا داغ دوستان دیدن 
جرا ز غیرت» بروانه خوش را نکشد؟ 
وفا به وعده نکردن خلاف آدان است 
ان است من خسته را نمی‌دانم 
باس ماتم تلیل هممشه آماده است 


چگونه دیدة صائب 


۳9 ز شبخون سللان دارد 
0 علاقة دیگر ۹4 رسمان دارد 
۳ سود درد استخوان دارد. 
تا سور ترقاشان فان فا رد 
چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟ 
که شمم با همه انجمن زبان دارد 
وگرنه شکوة ما مهر بر زبان دارد 
که هرچه جزدل خود می‌خورم زیان دارد 
به هر چمن که در او زافی آشبان دارد 
گهرفشان نشود؟ 


5 
رو ز ملك خراسان به اصفهان دارد 


۷۳۷ ۰ 0 


کناوه ره خطرهای سکن ان دارد 
کند چو موم رگ گردن جهان را رم 


ز کدخدایی عقل است آسمان بربای 


ز خود برآمده از خضر ی‌نباز نود 


ز خواب ناز چرا چشم او شود سدار؟ 
غبار دیدة عقوت خضصر راه پس است 


میانهرو ز دوجاب نگاهان دارد 
شکانتی است که تبر کج از کمان دارد 
جو شمع هرکه زان شررفشان دارد 
و گرنه عشق حه بروای این دکان دارد 
به بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟ 
جو فرعه هر کس دك‌مشت استخوان دارد 
شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟ 
که هرچه جزدل خود می‌خورم زبان دارد 
نسیم مصر جه حاحت به کاروان دارد؟ 


هممشه صدرشین رو به آستان دارد 
۳۳۳۸ 
دل رمیده ما شکوه از وطن دارد. 


یکی است آمدن و رفتن سبکروحان 
چو غنجه هر که به وحدت‌سرای دل ره‌یرد 
سهیل اگر چه کند سیر ل"ابالی‌وار 
دلی خزینه گوهر شود که حون در با 
ز نافه باد با نامه‌های سرسته 
چه سرمه‌ها به سخن چین دهده نظربازی 
ز ناله‌ای که کند خامه می‌توان دانست 
ز بوسفی که ترا در دل است سخضری 
جنان ز بوی تو گردید عام بیهوشی 


شکوفه جابء احرام از کفن دارد 
حضور گوشهة خلوت در انجمن دارد 
جو طوطیان ز پر و بال خود چمن دارد 
به هر طرف که رود چشم بر پمن دارد 
هزار مهر ز گرداب بر دهن دارد 
ز هر غزال به آن زلف برشکن دارد 
که‌راه حرف بهآن چشم خوش‌سخن دارد 
که کوه درد به دل صاحب سخن دارد 
و گرنه هر نفسی بوی پیرهن دارد 
که شبنم آینه پیش رخ چمن دارد* 


خسر ز جاشنی کنج آن دهن دارد 


غز لیات ۱۸۰۱ 


۳۳۳۹ 


ز خود گسته حه بروای آن واین دارد؟ 
ز آسیای فلك بار برده‌ام یرون 
امید هست به پروانه نجات رسد 
عجب که بردل مجروح ما گذاری دست 
ازان زمان که مرا برگرفته‌ای از خاله 
به خرمنی نسرسد بسرق فتنسه را آسیب 
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش 
ی نا باکی دامان ما هار از گل 
به آب خضر کند تلخ زندگانی را 
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب 
تمنتعی که به فقر از غنا رسد این است 
به خوردن حگرش درلباس» دندانی است 


به‌خود رسیده حه حاجت به‌همنشین دارد؟ 
مرا حکونه تواند فلك غمین دارد؟ 
چو شمم هر که نفسهای آتشین دارد 
که آستین تو از زلف یش حین دارد 
هنوز سایه من ناز برزمین دارد 
که حصن عافیت ازدست خوشه‌حین دارد 
ازین حه سود که صدخانه انگسن دارد؟ 
هزار پنجهة خونین در آستین دارد 
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد 
به هر طرف که رود چشم برزمین دارد 
که شرم فقر دلش را زغم حسزین دارد 
کته قاهی ناگ توشته را مش وا 


یکی است نقش‌چپ وراست درنگین‌صاب 
کحا جسر دل حبران ز کفر و دین دارد؟ 


۷۰ و (ف» ل) 


خوشم به بادة گلگون که رنگ او دارد 
سر بریدة شبنم به آفتاب رسید 
حکونه جلوه کند آفتاب بکرنگی؟ 
همین نه گردن شیطان ز کبر دارد طوق 
ز بوی یاسمن باس مغز من تازه است 
ز لاله‌زار شهادت قدم برون مگذار 


رگی ز تلخی آن بار تندخو دارد 
همان" امید مرا گرم جستجو دارد 
درین زمانه که آسه بشت‌ورو دارد 
به هرکه بنگری این طوق درگلو دارد 
تک امید ندانستهام چه بو دارد 
بغیر تیغم که آبی دگر به جو دارد؟ 


محصوی سر خط آزادی از فلت صا لب 
که حود ز کاهکشان طوق در گلو دارد 


۱- هردو نسخه ف» ل: همین» متّن ثصحیح قباسی است. 


۱۸۰ دیوان صاثب 


۳۳:۱ 


همین نه فاخته در سر صوای او دارد 
کسی که سر به دو عالم فرو | و3 
ز هیچ ذرة ناچیز سرسری مگدر 
درین محیط به هر قطره‌ای که می‌نگرم 
هزار بار مرا سوخت عشق و داد به باد 
بشوی دست و دل خویش از علایق پا 
گلی که‌ر نگ من‌ازبوی اوشکسته شده‌است 
به عهد لعل لب آبدار او رگ سنگ 
ز تاج بادشهان پبانخت می‌سازد 
به جرم بیخودی ای محتسب مرامشکن 
9[ 
جوابآنغزل است 


به هر که نگری این طوق در گلو دارد! 
شین‌شاس که در سر هوای او دارد 
که زر سر برده هزار آفتاب رو دارد 
همان دلم #۳ خامی ز آرزو دارد 
که در نساز نود هر که این وضو دارد 
هزار مرحله افزون به رنگ و نو دارد 
حو تال گرهه مستانه در گلو دارد 
کی که همجو گهر یاس آبرو دارد 
که از ختم است اگر باده‌ای سبو دارد 


که تا گهر قدر آب جو دارد 
۲۳ 


ندانم آن گل خودرو ای 9 ویو دارد 


۳۷: 


جه باده غنحة این باغ در سبو دارد؟ 
نمی‌توال به اثر از بهار قانم شد 
وضوی عثق‌همین دست شستن از دئیاست 
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است 
سخن ز راه نظر بی‌غبار می‌خیزد 
زخود برون شدن‌ما به‌جوش دل‌بسته است 
چو مور دست سلیمان بود بر او زنداد 
به دوستان چه نوبسم که سر برون آرند؟ 





-- س» ۵؛ د: و 


» متن مطایق آ» پر بو» ق» ل. 


که هرن واطلبی سر آك خیش ازو دارد 
و گرنه سنمل و گل آب و تاب ازو دارد 
به آبرو بود آن کس که این وضو دارد 
دل تو تارگ خامی ز آرزو دارد 
ز جشمه قوانت رقتار ات و اذارد 
به آستان قناعت کی که خو دارد 
مرا که خامه ز بخت ساه مو دارد 


۳- مقصود ازعارف» شیخ علاءا لدین اجود هنی 


(قصبه‌ای ازتوابع دهلی) است که احوال او دراخبارالاخیار (ند کر عرفای هند) مذکور است. بهارعحم «گل خندان» 
۰ ِ د‌ 
ضبط کرده - ذیل عنوان رنگ وبوی - ومصراع بعدی چنین‌است: 


که مر ع هر چمنی گفتگوی او دارد ( باه 9 استاد گاچین معانی) . 


ست آ) بر» بو» ق: عارفی فر مود. 


ع- آ» ق» پو» ل: ان رعناء متن مطابق س» م. د. واصلاح صائب درنسخه پر. 


غرلیات 


به آفتاب ز افتادگی توال بیسوست 
در آب تلخ» صدف تلخکام ازان نشود 
مرا به حلقه دامی است هر نس سرو کار 


۱۸۰۳ 
وگرنه شبنم ما پای جستجو دارد 
که رخنه لش از خامشی رفو دارد 
خوش آن اسیر که بكث طوق در گلو! دارد 


به صدق هر که نهد سر به پای خم صالب 


همسشه در ته سر دست حون سو دارد 


۷:۳ 


گلی که للبل ما ب رگ عیش ازو دارد 
خبر کی که ازان حسن عالمآرا بافت 
به آیرو زحیات ابد قناعت کن 
به فکر پاسر آزادگان نمی‌افتند 
دو هفته گرمی هنگامه اش نباشد یش 
مبان خوف و رجا حالتی است عارف را 
ز حرف حالت بی‌معز را توال دربافت 
به سرو سرکشی افتاده است کارمرا! 
ز سیر عالم بالا نمی‌شود فافل 
تخورده کرد سبه مست عندلیان را 
به چاره‌ساز ز بیچارگی توان پیوست 
ففان که آب نگردیده دل چو شبنم گل 
امید لطف ز خورشید طلعتی است مرا 
اگرچه سر به هموا اوفتاده آل خم زلف 
به هیچ رشته جان نیست تن‌پرستان را 
بجز سپند کز اش نی‌کند پروا 


هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد 
به هر طرف که کند روی» رو به او دارد 
که خضر وقت بود هرکه آبرو دارد 
که سروء پای به گل در کنار جو دارد 
علاقه هر که حو بلبل به رنگ ویو دارد 
که خنده در دهن و گربه درگلو دارد 
که در پیاله بود هرچه در کدو دارد 
که رفتن دل من حکم آب جو دارد 
چه شد که سرو به گل پای جستجو دارد 
چه باده غنجة این باغ در سو دارد؟ 
ترحتم است برآن کس که چاره‌جو دارد 
کشش توفتم ازان آفتاب‌رو دارد 
که آب زندگی آتش ز خوی او دارد 
خر ز پبیچش عشتاق موبمو دارد 
علاقه‌ای که دل من ه زلف او دارد 
که ره به محفل آن ترلگ تندخو دارد؟ 


به هیچ چیز تسلتی نمی‌شود صالب 
که حرص عادت طفل مهانه‌حو دارد 


: بر گلو » معن مطاشق ,هد ل. 


۳۷: 


۱[ 
نسی‌رسد به زبان خسوش آسییی 
مکن تعجب اگر نیست چرخ را آرام 
همیشه عید بود در سرای آن قانع 
گل از ترانة لل به خاله و خون غلطد 
هر زفقر کند در لباس عیب ظهور 
در ان مقام که مقصود یی‌نشان باشد 
دلیل تیره‌دلان فکرهای بی‌معزست 
دل دونیم برد زر خاله حون گندم 
۳9۲۰ ۹ 


به هر نس که برآرد حبات نو دارد 
خط مسلتمی این خوشه از درو دارد 
کز این پیاده بسی چرخ در جلو دارد 
که در نظر لب نانی جو ماه نو دارد 


هگ ازوست که گوش سجن‌شنو دارد 


که نان گندم دروش طعم جو دارد 
خطر ز سنگ نشان بیش راهرو دارد 
که سل از خس و خاشالك پیشرو دارد 
علاقه هر که به این نشاه نم جو دارد 
کجا جهان وجود این برو رو دارد؟ 


ز جدب عشق بود تن صاب 
که 9 را کقش بحره خوش‌جلو دارد 


۵ ما (22» مر ل‌( 


| 
شراب روز دل لاله را سیه دارد 
عنان سیل سیکرو به دست خودرابی است 
مشو مقیتد رهبر» قدم به راه گذار 
ز دار و گیر خرد فارغند بی‌مغزان 
دلیل منزل آزادگان سبکباری است 
برآورد ز گریبان رستگاری سر 
به بحر غور سخن گر فرو توانی رفت 
اگر عبیر شود مغز من شگفت مدان 
چو آفتاب بکش جام آتشین بر سر 


چو موج به که سر رشته را نگه دارد 
چه حاجت است به شاهد سخن‌جوته دارد؟ 
بیادگی است که اندازه را نگه دارد 
که شش جهت به خرابات عشق ره دارد 
ز سر گذشته جه بروای بادشه دارد؟ 
به منزلی نرسد هر که زاد ره دارد 
کر که مرها ای هداد 
ندانی انن سخنان بلند ته دارد 
سیم زلف دماغ مراتبه دارد 
که از خمار» عدار تو رنگ مه دارد 


اگر به غور مصانی رسیده‌ای صائب 
ازین غزل مگذر سرسری که ته دارد 


غر لیات ۵ ۱۸:۵ 


۷:۹ 


شراب روز دل لاله را سیه دارد 
فروغ مشعل خورشید کرم شب‌تاب است 
چه فیضها صدف از پرتو خموشی بافت 
چگونه بدر نگردد هلال غیغب او؟ 
عنان گسته چو سیلاب می‌روم» نفرست 
جسان برون ندهم شعله شکات را؟ 
گشود بند قبا بی‌حجاب» آه کجاست 
درازدستی در کاروان احسان یست 


ازین سخن مگذر سرسری که ته دارد 
چین که زلف و روز سر سیه اد 
گهر شود به کفش آب» هرکه ته دارد 
ز ناز بالش خورشید تکیه گه دارد 
کی که ان سرا هگ 3۵ 
ازان دلی که جو محمر هزار ره دارد 
که چشم روزن این خانه را نگه دارد 


و گرنه حندین دوسف هنر به حه دارد 


کسی که فکر سر خود نمی‌کند صاب 
" همنشه باد به کف» خاك در کله دارد 


۷:۷ 


خوشا کسی که ز عالم کناره‌ای دارد 
نظی به حلوةه مستانهة که افکنده است؟ 
ز دستگیری غمخوارگان فریب مخور 
اگر ز بر لگ خزان دیده می‌رود زردی 
منم که پاك بود با فلك حساب مرا 
ز داغ من دل اهل حساب پرخون است 
منم که ئیست پناهی دربن محیط مرا 
اگر به خاله فتد حسن؛ آسمان سیرست 
اشاره فهم نمانده است ورنه هرسر خار 
سخن به خوش نمکی شور در جهان فکند 


به روزنامه هستی نظاره‌ای دارد 
4 9 از دماغ کنداره‌ای دارد 
که خر عشق عم سکناره‌ای دارد 
شکسته رنگی ما نیز جاره‌ای دارد 
وگرنه هر که تو ی سناره‌ای دارد 
و گرنه ریگ بیابان شماره‌ای دارد 
وگرنه "در ز صدف گاهواره‌ای دارد 
گل بباده غرور سواره‌ای دارد 
به سوی عالم وحدت اشاره‌ای دارد 
به قدر اگر نمسك استعاره‌ای دارد 


کی زجب گهر سر برآورد صاثب 
که رشته نمس باره باره‌ای دارد 


۳۷:۸ 


شم شسکهتسگسبی ر می ناب قتار کون دارد 


تا در ر ۵ سیلاب از گرم دارد 


۹ 
۱۸۰ 
دیوان صاثب 

ِ ‌ 

صا 

هه 7 7۱۳۱/۷/۹ ار رد ی ی ری رس ی ری ی رو ت۳٩‏ : 


د‌ 
ربر 
تب 
۳ و 
۳ ب ۳ 
۳ تس ض‌ ۱ 
2 ح ۳ توب ی 
اد ترا 4 ۰ ست 
3 وبا 
۱ وس ۱ 
و مغ سرب 
۳ سر | 
وی ۷ ‌ 
خ دم 
ی ۳ ۳( 


شرا 
: ۴ . 
هر شتا 

ای اج ا 
و « نات 0 
۱ ۱ ِ زگ 

۰ ۱ 1 
تاب س 1 
:۱ سای دارد 
ب دارد 

نه4 تب 3 

۱ اس ۳ 

۳ رد 
2 


ر‌ 
مسو 

/ ٌ 

۰ 

و 


عسر د لسست 9 
۱ گّ 
۰۰ ۱ ۱ ۱ 
۰ ۱ 
: 
ك ۱ 1 
4 ۰ 7 وس 
د 
گ سب 
دا 
7 


۹ 
۶ ۷ 

وٍ رف 2 

۰ 

تک 

ل( 


صرا صیسح 
دم 
قلقلی دارد 


بلبلی ! 
ت که 

مد" ( 

نظر ک 

ی دارد 


زبال شا 
هر وی 

بکد گر 

کجا 

بهشت جو آن ز 

زلف 

سنبلی دار 

د؟ 


ی 
شعله 
سودا 

حو دود 

می گردد 


مگسر دلم 
سر وا 
ند کا 

کلی دارد 

؟ 


ژ‌ 
۳ 
تِ_ِ_ 
۱ و ۰ 
1 و 
مب 
ی دنه 
د‌ ِ 
۰ هی‌بر 
ی 
۳ 
سنش کتلی رد 


۳۶+ 


به 
0 رد 
: ت_ فناده ۱ نب 
۱ ۰۰ ۱ 
+ سح پفت دس نو گلی 
بای موی دارد 
: ّ بحر أ ۱ 
ِ 0 ما۵ ۱ ح نهد از 
۳ 
۱ 9 ۱ سته ۱ ری 
۰ ۱ ْ »ه 
۳ خر ؟ 
۱ ۰ 1 ۱ 
۱ 
بود 


ر‌ سنبلی 
۳ ۱ ۰ 
ت ده ۰۰ 
۱ س ۱ نظر ۵ 
0 ۱ ۰ : 
5 َ ی بلی دارد 
: ی جو ی د 
رد 
ئ . بت # ۱ 
۰ 1 ۱ 5 ان رد2 
5 طو 1 : 
که بر ۳ ر عحا ما « للی ۷ 
۱ ۱ ۱ ِ 7 رد 
در ی ۶ 
0 نا دارد 
# دارد 
م4 دارد 


غز لیات ۱۸-۷ 


1 که آب تیغ ز قد. دوتا پلسی دارد 


توبی که فارغی 


ال کته عاقت صالب 


وگرنه صورت ی‌حان تآمنلی دارد 


۲۳۱۳۸ 


خوش آن که از دوجهان گوشه غمی دارد 
تو مرد صست دل نبستی» حه می‌دانی 
اگر جه ملك عدم کم‌عمارت افناده است 
مکن ز رزق شکایت که کعبه با آن‌قدر 
هزار حان مقد-س فدای تیغم تو باد 
لب بیاله نمیآید از تشاط بهم 
مباد ینجهة جرآن در آستین دزدی 


هميشه سر به گریبان ماتمی دارد 
که سر به جیب کشیدن حه عالمی دارد 
غریب دامن صحرای خرامی دارد 
ز تلخ و شور همین آب زمزمی دارد 
که در گشاش دلها عح دمی دارد! 
زمین میکده خوش خالك بی‌غمی دارد 
فان چرخ موس همین دمی دارد 


تو محو عالم شکر حودی» نمی‌دانی! 
که فکر صا لب شنت لسسز عالمی دارد؟ 


۳۷۵۳ 


چه باك حسن ز چشم پر آب می‌دارد؟ 
عجب که روی به آیینه بی‌قاب آرد 
ز چشم شوخ تال مردمی مدار طمع 
وف فتاده. اشتستصت و بقل بر ات 
امید فرش بود در دل سوب 
جه نسبت است به مور آن میان نازك را 

کین 
غم من است که بیش‌است از حساب وشمار 
به خاك بستم اگر نقش» نیستم غمگین 
نحیده است و رباض ساده دلی 


۱- س: چه می‌دانی. ۲- ل اضافه دارد: 


زراستی‌است تهیدست رشنة میزان 


که باده آتش از اشك کباب می‌دارد 
چنین که حسن تو پاس حجاب می‌دارد 
کحا غزال حرم مشاك ناب می‌دارد؟ 
وگرنه نالة عاشق جواب می‌دارد 
زمین شور فراوال سراب می‌دارد 
میان مور کی این پیچ و تاب می‌دارد؟ 
آمید تریست از آفتاب می‌دارد 
وگرنه رک بیابان حساب می‌دارد 
که سابه بال و بر از آفتات می‌دارد 


سبه دلی که نظر بر کتاب می‌دارد 


کلید گنج بود مار چون خمی دارد 


۱۸۰۸ دیوان صاثب 


ز چشم دولت بیدار خواب می‌جوید 
امید لطف نسازد به آب اگر ممزوج 


ز عشق هر که تمنتای خواب می‌دارد 
که تاب بادة صسرف عتات می‌دارد؟ 


۷0۳ 


جه با دانة خال از گزند می‌دارد؟ 
به گرد آهوی وحشی نمی‌رسد فریاد 
فتاده است چو بادام هرکه چرب زبان 
ملال خاطر هر کس به قدر هت اوست 


ز تحص زخم چه پروا سیند می‌دارد؟ 
چرا همیشه هت | دردمند می‌دارد؟ 
همشه سر و سالین ز فند می‌دارد 
که جین به قدر بلندی کمند می‌دارد 


هلا نرگس جادوی او شوم صائب 
4 زنده‌ام نه نگاه کتشند می‌دارد 


۳۷۵ 


سبه دل از غم دنیا خطر نمی‌دارد 
ز انقلاب حهان فارغند بی‌معزان 
به قدر تلخی محنت بود حلاوت عیش 
صفای سینه ز اهل شاق چشم مدار 
یکی است در دل ما سوز داغ کهنه و نو 
ز گل شکایت بلبل دلیل خامیهاست 
بود عزبز نظرها کسی که چون نرگس 


که خون مرده عم نیشتر نمی‌دارد 
مد ۸ تلاطم دربا خطر نی‌دارد 
نیی که ند ندارد شکر نمی‌دارد 
شب سیاه درونال سحسر نمی‌دارد 
دربن چمن رگ خامی سر نمی‌دارد 
که همرحه سوخته گردد شرر نمی‌دارد 
ز بشت بای ادب چشم سر نمی‌دارد 


درین رباض زمین گیر خواريم صاثب 
که مهر را کسی از خالك برنمی‌دارد 


۳۰۳۵ 


فسرده‌دل نس خونحکان نسی‌دارد 
میرس راه خرابات راز زاهد خشك 
به گرمی طلب آید به دست دامن رزق 


رمسن شوره گل و ارغعوان نمی‌دارد 


که تیر کج خبری از نشان نمی‌دارد 


تنور سرد نصیسی ز نان نمی‌دارد 


3 ۰۰ ن 
۱ ۰ 
۱۸ 


ن 
۱ ن 
ب نو ختساری نست 
رد 
۷ ق ۵ 
نمی شود ۷ سم 
یود ددرت اجه 
۱ ۱ ساری ! 
: بت ی ۱ 
۱ شو ۵ 
نان 7 
و 
۰ رکه 
۳ 
مرت 


جر ۱ خود اسما 
ون ۱ 
سای 9" 91 
۱ ۱ ۱ ی ۹ 
1 0 
تن جاد ت 
3 ۰ و وش رد 
3 خزان س 
۱ ‌ نمی‌دا 
۱ رد 


فا 
8 
3 1 
یس 
و 
۱ ای و لطفند 
: ۰ ۱۰ 
سهشت | 
وم وی 
ی !۱ 
بضب 
نمی‌دا 
سبجو رد 


۳۰۳۹ 


۵ 
رِ 
۳9 
۰ 9 به کلزار رفتشی 
۳ ب 
ار ۰ 5 
ید 3 گ ۳ 
مد ر‌ ِ_ س 
۱ ار مج بیلی | 0 
ی هر 0 س ِ"" ش‌ 
پ ز با غعسا 
رون بت ئ ق 
۱ بهشر 
شور د 

ر ند 

7 سم سید 
ها 


ب4 
با شتنی 
: ۱ 0 
: ۱ نو موی 
ت ۳ ۳ 
۱ ۳ ۰ 
رم ل ۱ بت ۱ 
9 پ# رد 
ِ ارت شود و ۳ 
۰ 0 ۱ ِ دارد 
ی ننهد از ای 
۱ ۳۹ 

, روش ۳ 
که ۱ ۱ 

۱ عنی دا 
۱ رد 


برون ز اطلس 
۳ ی 
۱ نمی‌رود 
عسی ب٩‏ 
ی 
د‌ 
۰ رد 


«۷۷ 


۳ 
: ۱ 
که 
به < 
رنه ی 
شاخ روی رو شش 
هزار عه کرا _ س ۱ 
۲ و 
۱ ۱ ۰ 
3 7 
۱ 2 ر ِِِ ّ 
۱ س ِ 
بو ور اند ۲ 
میم 4 تا ِ ده 2 
تنشت: و شتا 0 ۱ 
بی ما 
۵ 


ا 
۲ 
زین . 
ی خرا 
3 ه 
‌ ۴ 4 ۳ ۰ 
که ِ فرد 
که دل 1 1 
۱ ۱ وک هر که روز 
۱ ۱ نت ّ ر بر "۱ ی ۱ 
9 منی رد 
ی ۱ هر نت ۵ غ دا ۱ دارد 
۱ یم ۳ گو شه ری دارد 
۱ ۱ نی د 
7 ۱ ۳ ۰ رد 
1۳ هر ن‌در ون » 
۱ که د : 
2 تی و نی دا 
7 ۱ نی ِ 
ن ۲ ارد 
و دارد 
دارد 


۱۸۰ دیوان صاب 


دل شکسته عشتاق می‌شود بامال 
به فکر خوش نباشندا صاحبان نظر 


وگرنه کوج ز لفش دوبدنی دارد 
دلش دو نیم بود هر که سوزنی دارد 


ز باد روی تو صائب درین خراب آباد 
هميشه بیش نظر باغ و گلشنی دارد 


۳۳۵۸ 


فد ار توخط دلسدار دیدنی دارد 
اگر جه خشك شد از خط عقبق سبراش 
دهان تنگدل او به هیچ می‌رنحد 
هنوز کل ز رخش دسته می‌تسواد بستن 
هنوز سیب ذقن رنگ را نباخته است 
هنوز نرگس فتان او جنون‌فرماست 
ز خط گزیده شدآن‌شکترین دهاو بحاست 


گلی که می‌رود از دست حیدنی دارد 
به بوی می لب ساغر مکیدنی دارد 
وگرنه آذ لب میگون گزیدنی دارد 
هنوز سبرزة خطش چریبدنی دارد 
هنوز میوة این باغ چیدنی دارد 
هنوز کوچه زلفش دویدنی دارد 
لشیی که سر تلا رد که یدای وارد 


ترا دماغ پریشان شود زنکهت گل 
وگرنه نالة صاثب شنیدنی دارد 


۳۷۳۵۹۵ 


قدم به چشم من خاکسار نگذدارد 
رسید نوبت خطه بیش ازین مروات نیست 
به آه و نالة من ره‌که می‌تواند ست؟ 
کی که بار زدل بر نمی‌تواند داشت 
به خار خار محنت امسدها دارم 


به خود خوش زند غوطه راه‌ییمابی 


۱- آ: نیفتند» من معلایق ن. 


زناز با به زمین آن نگار نگدارد 
مبان ال هوس شرمسار نگدارد 
که دست بر دل نستو: ۱ ن تگار نگذارد 
که آب آینه را برقرار نگذارد 
مرا ه خلوت اگر برده‌دار نگدارد 
به دوش خلق همان به که بار نگدارد 
به حال خوش مرا روزگار نگذارد 
که 9 اهتزا: هر کتتان نندارد 
کته رنتن. سالگ اقترا اقفر ان نگدارد 
که باشمرده درین خارزار نگدارد 


غز لبات ۱۸۱ 


رسد به آب بقا پاك طینتی صالب 
که دل به هستی نایابدار نگذارد 


۳۷ُ۹ُِ 


به گرد تربت روشندلان دلیر مگرد 
جریده شو که رسد پیشتر به صید مراد 
به خوردن دل خود از نصیب قانع شو 
زان واه کر کال مر دهتاهسا مان 
به جای خون ز رگ وریشه‌اش برآیید دود 
حه حاجت است به شمشیره تیزدستان را؟ 
ز اهل درد مس من طلای خالص شد 
به سرکشی مشو از خصم خاکسار ایسن 
اگرچه دیر به جوش آمدم به این شادم 
ز ماه حهرة آفاق گشت مهتاسی 


که ابر» سینة خورشید را نسازد سرد 


شود چو تیر زهمصحبتان ترکش فرد 


که او ان و تا 
چو گردباد شود رهروی که تنها گرد 
اگر چنین دل ببرخون من فشارد درد 
که هست در کف دشمن مرا سلاح نبرد 
که کیمیای وجودست دیدن رخ زرد 
که خط برآورد از روی همجو آتش گرد 
که هرحه دبر شود گرم» دیر گردد سرد 
که از طمع نشود رنگ هیچ کافر زرد! 


عحب که رخنه کند عیش در دل صائب 


که داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد 


۳۱۳۱ 


چگونه جانل زتتم هجر سینه تاب برد؟ 
ز روی کاب اعمال شرم کن» تا کی 
زمان دولت تر دامنانل سکسیرست 
من و حدابی ازال آستان» خدا نکند! 
بغیر آه نداريم سینه‌پردازی 
فتاده است مرا کار با خودارابی 


من آن نیم که مرا در فراق خواب برد 
به نامه عملت حرف خورد و خواب برد؟ 
کسی چه شکوة شنم به آفتات برد؟ 
مگر ز بزم تو بیرول مرا شراب برد 
غسار تفرقه حهد از دل خرات برد 


کزاب آینه » ازچشم ؛ گنرد خواب برد 


کحاست قاصد از سر گدذشته‌ای صاب؟ 
کز این غبار سجودی به آن جناب برد 


۳۷۹ 


بیاضر خوش‌فلم از دست اختار برد 


۲ 
بجز خط تو کز او چشمها شود روشن 
به خون کس ی که تواند خمارخوش شکست 


دیوان صائب 


" که دبده گرد که از دیده‌ها غبار برد؟ 
چرا به میکده دردسر خمار برد؟ 


ز ضعف تن به زمین نقش بسته‌ام صاب 
۰7 گرا تشن دل بسه کسوین یار برد 


ز بوی پیرهن مصبر بی‌دماغ شود 
من آن زمان ز دل حالهحاله شستم دست 
ز مور خط" تو در حيرتم که از لب تو 
اگرچه خامه‌ام آتش به زیر پا دارد 
فعان که غنچه مشکل گشای دل امروز 
لب تو زیر خط سبز چون نهان گردید؟ 


۳۷ 


مرا به رنحش بیحا ز جای نتوال برد 
صبا که راه به آن غنچة گریبان برد 
که شانه راه بهآنل زلف عنرافشان برد 
حگونه حاشنی خنده‌های بنهان برد 
حدیث شوق به پابان نیارد آسان برد 
مرا برای نسیمی به صد گلستان برد 
چگونه مورچه‌ای خاتم سلیمان برد؟ 


به جای طوطی شکثرشکن» که جز صالب 


۳۳۹ 


تو آن نه‌ای که ره از خود بدر توانی برد 
کمر نبسته به قصد هلال خود چون شمع 
ز شاخ خشك تو آآن روز گل توانی چید 
تراستیسزه به گردون خوش است دروقتی 
به داغ عشق اگر آشنا شوی امروز 
گره نکرده نفس را به سینه چون غو"اص 
نه آ"نحنان ز خود افتاده‌ای تو غافل دور 
اگر به خشاك لبی چون صدف شوی قانع 


ِ- [ک » ۳ اصضافه دار ند : 


عنان کاوش مژگان چنین زدست مده 


نمرده از سر خود دردسر توانی برد 
کجا ز بزم جهان تاج زر توانی برد؟ 
که در بهار سری زیر یر توانی برد 
که التجا به سپهر دگر توانی برد 
در آفتاب قیامست سر توانی برد 
کجاز بر حقیقت گهر توانی برد؟ 
که ره به منزل اصلی دگر توانی برد 
به خانه نهر ز آب گهر توانی برد 


که چاك سینه من‌دست ا زگرپیان رد 





غزئیات ۵ ۸۳ 


تو کز صفای دل خویش عاجزی صائب 
کلف چگونه زروی قمر توانی برد؟ 
۳۷۵ 


خوشآن که‌چون گلازین باغ‌خنده‌رو گدرد 
گره ز غنچة پیکان به عطه بکشابد 
ملایمت سپر سیل حادئات بود 
ببه سرعتی که کند سیره ماه در ته ابر 


جو برق برخس و خاشاك آرزو گدرد 
اگر نسیم بر آنل زلف مشکو گدرد 
شراب شیشه‌شکن مشکل از کدو گدرد 


ز پیش چشم من آن آفتاب رو گدرد. 


تمام مدات:عمبرش به یگ وصو گدرد 
که همچو خامه مدارش به گفتگو گذرد 


به آفتاب جهانتاب می‌رسد صائب 
سبکروی که چو شبنم ز رنگ وبو گدرد 


در 


قبروغ روی تو حون از نقاب می‌گذرد 
به خون دل گذرد روزگار سوختگان 
ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟ 
ز پیش خرمن من برق ازکمآزاری 


کسی چگونه کند هموش را عنان‌داری؟ 
نای توبة سنگین ما خطر دارد 


عرق زپیرهن آفتاب می‌گذرد 
مدار شعله به اشكث کنات: فقو کندود 
مراکه عمرچو نرگس به خواب میگذرد 
به آرمیدگی. ماهتاب می‌گذرد 


ض هار به این آب و تاب م یگذرد 


به تشنگی گذرد ز آب زندگی صائب 


به اعتبار عزیز جهال شدن سهل است 
۳ 
نفس شمرده برآور که خود حسابان را 
و غفلت آن. که: تکسرد زدیگران ,عرت 


عز یز اوست که از اعشّار می گذرد 
حو لاله با چگر داعدار می‌گدذرد 


۳ تست 3 جهنان بی‌شکار می‌ گ درد 


۱۸ دیوان صائب 


دل رمسده نود در حل سابانگرد 
به وصل سوخته‌ای زود خویش را برساد 
مخور ز یخبری روی دست بیکاری 
عجب که صورت دبوار جان نمی‌یاید 
اگر جه وعده خوبان وفا نمی‌دارد 
ترحتم اتشت بران مرده دل که از دنا 


که موج در دل نتخن از لنان هی درد 
ترا که عمر به خواب و خمار می‌گذرد 
و گرنه بحر ازین جویبار می‌گدذرد 
و گرنه خردة حان حون شرار می‌ گذرد 
که مزد می‌رود و وقت کار میگ درد 
به محفلی که در او حرف بار می گدرد 
خوش آن حیات که در انتظار می‌گذرد 
به روشنایبی شمع مزار می‌ گدذرد 


در آن جمن که تو لنگر فکنده‌ای صا لب 
گل بباده سك حون سوار م ی گدرد 


۳۷۹۸ 


صباح مستی و شام خمار می‌گدرد 
اگر ز شش جهت آئیینه پیش‌رو دارم 
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا 
هر آنچه از پسر اخلف رود به پدر 
همیشه روی تو بك پیرهن عرق دارد 
به دامن افق آل صبح شوریختم من 


خوشی" و ناخوشی روزگار می‌گدرد 
ز هفت بردهة چشمم ار م ی گدرد 
مرو که عمر چو باد بهار می‌گذرد 
ز اهل عصر بر این روزگار می‌گذرد 
که آب گوهر بريك قرار می‌گذرد 
که عمر خندة من در خمار می‌گذرد 


بعییر خامسه دربانزاد من صالب 


۳۳۹۹ 


ترا چه غم که شب ما دراز می‌گدرد؟ 


غر ض ز سنگدلی داغ کردن شهد است 
نبازمندی ازو همجو ناز می‌بارد 
ز با کشیدن زلف و غار خط ببداست 
9- ل اضافه دارد: 

غبار خط به زبان شکسته می‌گوید . 


که روز گار تو در خواب ناز می‌گذرد 
به لاله‌زار اگر آن سرو ناز میگدرد 
ز ناز اگر چه زمن بی‌نیاز می‌گذرد 
که وقت خوبی آن دلنواز می‌گذرد 


که فیض صبح بنا گوش بار می‌گذرد 


که در حرف ( ف) ده‌صو رات : ب_ نا گوش بار را دریاب 6 قبالا" آمده است. 


غر لیات ۸۹۵ 


وهی دس می زو ی 2 ٩۲‏ هید ی 
ز یرده‌داری دل سینه‌ام جو گل شد حاله 
حیات زنده‌دلان در گداز خوشتن است 
خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافل 
ز کشور دل محسود گرد می‌خیزد 
زبانل تیم شهادت چنان فریبنده است 


براین خرابه چه از ترکتاز می‌گذرد؟ 
چه بر صدف ز گهرهای راز می‌گذرد 
نسرده شمع کجا از گداز می‌گذرد؟ 
که زندگیش به عشق مجاز می‌گذرد 
گنر نسییم به زلف اباز می‌گذرد 


چو صائب آن که به دولتسرای فقر رسید 
ز صاحباد کرم بی‌نیاز می‌گدرد 


۳۷۷۰ 


گره ز غنحه بیکان گشودن آسان است 
درین رباض به بی‌حاصلی علم گردد 
سیاه کرد به چشمش جهان روشن را 
مرا به دست تهی همچو شانه می‌باید 
نمی‌رسد به زمین پاش از صدای رحیل 
ز تیغ حادئه بروا نسی‌کند عاشق 


بهار شاه انن باده را دوبالا کرد 
دل گرفته مارا نسی‌توان وا کرد 
چو سرو مصرع موزونی آن که‌انشا کرد 
اگر چه در تن خفتاش روح عیسی کرد 
گره ز کار برشان عالمی وا کرد 
سبکروی که سرانجام زاد عقبی کرد 
ز موج تر نشود هر که دل به دریا کرد 


۳۳۷۱ 


همین نه چشم مرا روشن آن دلارا کرد 
امید هست کند رحم بر غربیی ما 
ز در"ه در"ه کشد ناز مهر عالمتات 
چو نقش پای» زمین گیر بود دسدة من 
کسی که راه به تنگ دهان جانان برد 
نرفت زنگ عم از دل به باده» حیر انم 
همان به دامن او ریخت ز انفعال سورال 


که ذر"ه درد خاله مرا سویدا کرد 
همان که قطرةٌ ما را جدا ز دریا کرد 
نظر کسی که به آن حسن عالم‌آرا کرد 
مرا بلند نظر آن بلند بالا کرد 
در آقتاب قیامت ستاره بیدا کرد 
که در چه ساعت سنگین مرا به دل‌جا کرد 
به ابر قطرة چندی که بحر اعطا کرد. 


۱۸۱۹ دیوان صاثب 


ز پیروان شریمت درین سرای سپنج 
نمی‌شود نکشد ۳ عشق عسور 


دو شش زد آن که به اثناعشر تولا" کرد 


به آفتاب جهانتابت می‌رسد صالب 
چو شبنم آن که دل خویش را مصفتا کرد 


۳۷۳ 


ز خط صفای دگر روی بار پیدا کرد 
ز خط کشید رخش هر خویش دایره‌ای 
مباد روز خوش آآن خط" بی‌مروات را! 
غریب بود محبتت درین جهان خراب 
ای به آت رساننتد ۳ 3 
چه دامهای رمیدن به خالك کرد آهو 


9 داغ » 


حسن دگر لالهزار بیدا کرد 
فغان که رهزن دلها حصار بیدا کرد 
که در میان من و او غبار پیدا کرد 
به دور گردن او اعتسار بیدا کرد 
مرا به خون جگره رو زگار بیدا کرد 
نمی‌توال جو من خاکسار بیدا کرد 
که چشم شوخ تو ذوق شکار پیدا کرد 


" حو زلف روز من آن روز تیره شد صالب 
که راه حرف» خط مشکار بدا کرد 


۳۷۷۳۳ 


قدح ان اه یا 
اگر دو بار مسوافق زبان یکی سازند 
علاج درد خداداد صبر و تسلیم است 


حصار عافیت روزگار همواری است 


با دل دربا چه می‌تواند کرد؟ 
فلك به يك تن تنها چه می‌تواند کرد؟ 
به درد عنق مداوا چه می‌تواند کرد؟ 
هجوم سیل به صحرا چه می‌تواند کرد؟ 


و حدبه کوتاه‌خانه مهوت 
به اشتیساق زلیخا چه می‌تسواند کرد؟ 


۳۷۷ 


ره اهل عشق نصیحت چه می‌تو اند کرد؟ 
به آفتاب حهانسوز 3 بای 
می‌شوددل روشن مه ز کمرد که 
هنزار پیرهن از گرد خاکسار ۳ 


نمك به شور فیامت چه می‌تواند کرد؟ 
هجوم شبنم کثرت چه می‌تواند کرد؟ 
به آب حیواق ظلمت چه می‌تواند کرد؟ 
به مين غبار مذلتت چه می‌تواند کرد؟ 


غز لیبات ۲( 


درازدستی حرص و فراخ گامی سعسبی 
متاع خوب به هر جا رود عزبز بود 
ز سخت‌حانی من سنگ با به کوه نهاد 


به تنگ گیری قسمت جه می‌تواند کرد؟ 
به ماه کنعان غربت چه می‌تواند کرد؟ 
به من زبان ملامت چه می‌تواند کرد؟ 


به آن غرور شکابت چه می‌تواند کرد؟ 


۷۷۵ 


حساب زخم دل ما که می‌تواند کرد؟ 
سناره‌های فلك را شمردن 1سان است 
اگر نه سبحة ریگ روا به دست افتد 
خمار من لب میگون بار می‌شکند 
تواد به دیده خورشید رفت چود شبنم 
نگاه حوصله‌سوزست و خنده هوشربا 
7 
عنان سیر توجوق‌می به‌دست خودرابی است 
اگر به شیشه کند خون من سپهر کبود 
مگر کرشمه توفیق خضر راه شود 
توان به آتش خورشید آب زد صائب 


شمار موجه دریا که می‌تواند کرد؟ 
حسات داغ دل ما که می‌تو اند کرد؟. 
شمار یله با که می‌تواند کرد؟ 
مراشکفته به صهسا که می‌تواند کرد؟ 
نظر بر آن رخ زیبا که می‌تواند کرد؟ 
ترا دلیر تماشا که می‌تواند کرد؟ 
نظر به نرگس لیلی که می‌تواند کرد؟ 
ترا به وعده تقاضا که می‌تواند کرد؟ 
میانجی می و مینا که می‌تواند کرد؟ 
وگرنه توبه ز صهبا که می‌تواند کرد؟ 
علاج آتش سودا که می‌تواند ۳ 


گداشتيم چسن را به بلبلان صاثب ‏ 
به این گروه مدارا که می‌تواند کرد۱؟« 


۳۳۷۹ 


سبکروی که زسریا نمی‌تواند کرد 
زس که منفعل از کرده‌های خویشتن است 
کسی که سیر پربخانه قناعت کرد 
کسی که در دل ما حای خوش وا نکند 


۱- مقطع بء لگ » ل. نسخه ف اضافه دارد: 
ز کعبه منع کبوتر نکرد غیرت حق 


سفر جو قطره به درا نمی‌تواند کرد 
فلك ناه سه بالا نمی‌تواند کرد 


نظر به شاهد دنا نمی‌تواند کرد 
دگر به هیچ دلی جا نمی‌تواند کرد 


زسینه منم تمنتا که می‌تواند کرد؟ 


۱۸۸ دبوان صائب 

چنان ز ناله بلیل فضای باغ پترست که غنجه ند قبا وا نمی‌تواند کرد 
مسیح اگر چه کند زنده مرده را صاثب 
علاج درد دل ما نمی‌تواند کرد 


۳۳۷۷ 


وصال با من خونین جگر چه خواهد کرد؟ 
ازان فسرده‌ترم کز ملامت اند یشم 
به من که پای به دامن کشیده‌ام چون کوه 
چه صرفه می‌برد از انتقام من دوزج؟ 
نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرا 
ز آفتاب قیاست کباب بود دلم 
مرا ز باد تو بردو تراز خاطر من 
ز پای تا به سرش ناز وعشوه می‌جوشد 
به ابر هت من چشم و دل نکرد وفا 
به غنچه‌ای که زپیکان فسرده‌تر شده است 
به طوطبی که ز زهر فراق سبز شده است 
ز خشکسال نگردد دهان گوهر خشكث 
گرفتم اين که شود روزگار رویین تن 
نشسته است به مرگ امیده خواهش من 


به تلخکامی درا شکر حه خواهد کرد؟ 


به خون مردة من نیشتر حه خواهد کرد؟ 
درازدستی موج خطر چه خواهد کرد؟+ 
به دامن تر من يك شرر چه خواهد کرد؟ 
به‌من مساعدت بالو پر چه خواهد کرد؟ 
فرو غ عشق‌به‌این بوم‌وبر چه خواهد کرد! 
ستم زمانه ازین بیشتر حه خواهد کرد؟ 
به آن نهال هجوم ثمر چه خواهد کرد! 
به‌باد دستی من بحروبر چه خواهد کرد؟ 
گرهگشای باد سحر حه خواهد کرد؟ 
ز دور دیدن تنگ شکر حه خواهد کرد؟ 
فلك به‌مردم روشن گهر چه خواهد کرد؟ 
به تیغ بازی آه سحر چه خواهد کرد؟» 
شکست امن بی‌بال ویر حه خواهد کرد؟* 
به‌تنگنای‌صدف‌این گهر حه خواهد کرد؟ 


زعقل شك‌تنه صائب دلم شکات داشت 
سپاه عشق به این بوم وبر چه خواهد کرد! 


۳۳۷۸ 


دمید صبح» هوای شراب باید کرد 
ز هر نسیم نگردد جو غنحه خندان دل 
برای کسب هواه گرجه دك‌نفس باشد 


سری برون ز گرییان خواب باید کرد 
نفس ز سینه صبح انتخاب باید کرد 
سری ز بحر برون چون حباب باید کرد 


غز لیات ۱۸۱۹ 


ز سادة شفقی» رنگر ماهتابی را 
جو گل گلاب شود ایمن از خزان گردد 
میان شبنم و گل نیست پرده‌ای در کار 
به‌آه سرد شود هرچه صرف چون دم صبح 
چو مو سفید شد استادگی گرانجانی است 


جهان فروزتر از آفتاب باید کرد 
به آه گرم دل خویش آب باید کرد 
چرا زچشم تر ما حجاب باید کرد؟ 
ز عمر خویش همان را حساب باید کرد 
سفر به روشنی ماهتاب بابد کرد 


چو افه صاثب اگر خون کنند درجگرت 


۳۳۷۳۹ 


رسد نویت: کل کر 3 کار باند کرد 
شکوفهوار | ند خردةه رری داری 


اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال 


به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت 


ختال وتان تاره می‌کند دل را 
شمار مهره گل نست کار زنده‌دلان 
می است ت قافلهسالار عشهای حهان 
چو هیچ کار به اندیشه برنمی‌آبد 
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟ 
حنون و عقل مکر"ر شده است» راه دگر 
ز دوستان موافق حدا شدن سخت است 
و ۱۳ 


نظارة گل روی بهار بابد کرد 
نکرده سکته شار بهار بابد کرد 
تدرو جام و بط می شکار بابد کرد 
نظر در آبنة جوبار باید کرد 
شبی به روز دربن لاله‌زار بابد کرد 
به جای سبحه تفس را شمار باید کرد 
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد . 
جه بر دل یت ا ندیشه ِ باید کرد؟ 
زر اند کرد 
میال عقل و جنون باید کرد 
ملایمت 4 با روزگار باید کرد؟ 


کشدش وت و۳ 


۳۷۸۰ 


ز س که سنک ملامت فلك به کارم کرد 
برس به داد من" ای ساقی گران‌تمکین 


۱- س: ده داد من بر س. 


نهفته در جگر سنگ چون شرارم 5 
که توبه منفعل از روی نوبهارم کرد 


۸2۳۰ دیوان ضاب 


ز آت من حگر تشنه‌ای نشد سبرات 
ز برگرنز مراجون شکوفه باکی نیست 
جه کرده بود دل شیشه جان منء که قضا 
ازان محیط گرامی همین خر دارم 
دویده بود به عالم سبك‌عنانی من 


لیش به يكث سخن تلخ ساخت بیدارم . 


۳ 
مرا بهحال خود ای عشق بیش‌ازین مگذار 


جه سود ازین که فلك لعل آبدارم کرد؟ 
که پیشتر ز خزان خرج نوبهارم کرد 
ز روی سخت فلث آهنین حصارم کرد 
که همچو سیل سیکسیر بیقرارم کرد 
گرانرکابی درد تو پایدارم کرد 
ز تلخی این می پر زور هصموشیارم کرد 


ب یه یك نبستم دردیده شرمسارم ۳ 


گداز بوته عشق تو خوش عیارم کرد 
که سعمی کی 1 ز اهل رو زگارم کرد! 


همان ز پردة دل گشت جلوه‌گر صاب ۰ 
کسی که خون هه دل از درد انتظارم کرد 


دم 


ز خوبشتن سفری اختیسار خواهم کرد 
میان راه چنو عیسی نمی کنم منزل 
باس عارت ری 
ز اشك روی زمین را چو دامن افلاله 
ِ حبات بوده نقد هستی خود را 
مرا به هت منردانه دستگیر شویدا 


اش 3 خرد شب شبشه دل گرانحانی 
رسد به دامن آن آفتاب اگر دستم . 


همین‌قدر که سرم زین شراب گنرم شود 


چوصبح يك دو نس کز حبات‌من باقی است 


دل پيادة خود را سوار خواهم ی 
ازین گربوه به همست گذار خواهم کرد 
چو عنبر از نفس خود بهار خواهم کرد 
پر از ستارة شب زنده‌دار خواهم کرد 
نثار سوختگان چون شرار خواهم کرد 
که دست در کمر کوهسار خواهم کرد 
به رطلهای گران سنکسار خواهم کرد 
یت و تن 


نگاه کن که چه با روزگار خواهم کرد! 


اگر دهند یه من باغ خلد را صائب 
حضور گوشة دل نی خواهم کرد 


۳۷۸ 


به‌دست‌سته سوهرحه داشت احسان کرد 


غرلیات ۱۸۳۱ 


خط تسو بر ورق آفتاب حکم نوشت 
ز دوق درد تو الید معز من حندان 


کرم به ی از رعایت ابر 


به هر طرف که روی موج می‌زند مجنون 
ی ی سای ۱۳ 


شکوه حسن تو اين مور را سلیمان کرد 
که استخوان مرا همحو بسته خندان 35 
محیط» روی زمین را رهین احسان کرد 
ره نیم جلوه م که لیلی درین بابان کرد 
نمك ز شور قيامت درین نمکدان کرد؟ 
که چشم شوخ ترا از ستم پشینان کرد 


هسان دا ازو شد شکسته اش صالب 
اگر ز صحبت خورشید» ماه نقصان کرد . 


۳۷۸۳ 


شکوفه معز شعور مرا پریشان کرد 
ز غصته هر گره مشکلی که دلما داشت 
ز ابر چتر پربزاد جلوه‌گر گردید 
ز لاله و حامة فانسوس 
میانة چمن و خانه هیچ فرقی نیست 
چو داغ لاله» سه خمه‌های صحرا را 
ز ب رگ سبز» چمن جلوه‌گاه طوطی شد 
عجب‌که داغ بسه درمان شود دگر بدا 
شده است رشتة گلدسته حاده‌ها ۳ 
به روی سیل توا همچو پل سراسر رفت 
به خنده‌های جگرسوزه سبز تلخ بهار 
دگر که بای تواند کشید در دامن؟ 
چنین که گل زرکاب سوار می‌گذرد 
زفیض مقدم ‏ عباس‌شاه ثانی بود 
چو گل ز بادة گلرنگ وقت اوخوش‌باد 


فروغ لاله سر توبه را چراغان کرد 
بهار» منتظم از رشته‌های باران کرد 
شکوفه باز به دندان گوهرافشان کرد 
چوگل به‌تخت‌هوا تکیه‌چون سلیمان کرد 
فروغ گل حگر خاله را بدخشان کرد 


که جوش گل درو دبوار را گلستان کرد 


بهار در جگر الهزار بنهان گرد 
شکوفه روی زمین‌را جو شکترستان کرد 
که جوش لاله درین نوبهار طوفان کرد 
ز بس‌که لاله و گل جوش در بابان کرد 
زبس که خانة تقوی به خاك یکسان کرد 
نك ز شور قیامت درین نمکدان کرد 
که ذوق سیر چمن سرو را خرامان کرد 
پیاده سیر درین نوبهار نتوان کرد 
که وبهار جهان روی در صفاهان کرد 
که روی تازه‌اش آفاق را گلستان کرد 


7 


دیوان صاثب 


به بلبلان بگذار اين ترانه را صاثب 
که وصف گل به زدان شکسته نتوان کرد 


۳۷۸ 


نظر برآن رخ چون آفتاب نتوانل کرد 
کمال حسن ترا نقص اگر بود این است 
ازان ز روز حساب ایشی_ که می‌دانی 
ظهور معنی نازك بود ز برده لفظ 
نکرده آب دل خوش را چو شبنم گل 
علاج غفلت خود کن که پای خوابآلود 
کحا به سبنه دل عاشقان قرار کند؟ 
به روزگار کهنسالی این فراموشی 
فرب عشق به آه دروغ نتوان داد 
درین محیط که طوفان نوح ابجد اوست 
به يكث نظر که ترا داده‌اند حیران باش 


به يك نگاه دل خویش آب 
که شوه‌های ترا انتخاب 
که بیحساب تو ظالم» حسات 
نظاره رخ او بی‌نمقاب 
تهیتة سفر آفتاب 
سفر جو تنگ شوده در رکاب 
به روی بستر پیگانه خواب 
عطیته‌ای است که باد شباب 
شکار خضر به دام سراب 
به هر تسیم چو موج اضطراب 
که سیر بحر به چشم حباب 


به فکر خلق چه نسبت خیال صالب را؟ 


۳۷۸۵ 


علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد 
اگرچه تشنه‌فریب است موجهای سراب 
کنار بام حوادث مقام راحت نیست 
جو آب و آنه از سادگی درین گلزار 
فرب شمم چو پروانه خورده‌ام بسیار 
ات به خال حکگر تشنکان نبردازد 
ز آب گوهر نیکی به ابر برگردد 


مشو به دیدن خشك از سمنبران قانم 


س,؛ ن ونیز نسخه بدل م» د: بهشت. 


به آب» آننه را بی‌غبار 
مرا به جلوة دیا شکار 
تلاش مرتبه اعتبار 
نظر سیاه به نقش و نگار 
مرا به چرب‌زبانی شکار 
ملاست گهمر آبسدار 
به جان مضابقه با تیغ یار 
که از بهار! قناعت به خار 


نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
تتوان کرد 


نتوان کرد 
تتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
تتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 


چنین که تیم مکافات در زان بازی است 


غرلیات 


خضاب» پردة ری نمی‌شود صاب 
به مکر و حیله خزان را بهار نتوان کرد! 


۳۷۸۹ 


صدا بلند درین سار 


تلاش بیخبری با شور نتوان کرد 
خوشم به‌ضعف تن‌خود که همچو خط. غبار 
شکسته رنگی من عشق را به رحم آورد 
ز خال یار خجالت کشم ز سوختگی 
حضور روی زمین دربهشت خاموشی است 
مصییت دگرست این که مرده دل را 


سفر ز خود به پر و بال مور 
مرا ز حاشیه بزم دور 
به زر هر آنچه برآبد به زور 
که تخم سوخته در کار مور 
به حرف» ترلك بهشت حضور 
چو مردة تن خاکی به گور 


توال گرفت رگد خواب برق را صائب 
دل رمسده مارا سور نتواد ند 


۷۸۷ 


ترا به بوسف مصر اشتباه نتوان کرد 
در آفتاب قیامت توان به جرأت دید 
به رشته گوهر شهوار می‌توان سفتن 
میسترست چو از روی بار گل چیدن 
گشاره روی محال است تنگدل گردد 
خموش باش که چون خامة پربشان گوی 
زس که حسن غبور توسر کش افتاده است 
چو مو سفید شود بر مدار سر ز سجود 
توا کشید ز فولاد ريشة جوهر 
خوش است داغ که از لخت دل برآرد دود 


یاس آب روا را به حاه 
نظر دلیر در آن روی ماه 
به گربه در دل سخت تو راه 
ستم ز دیدن گل بر نگاه 
زمین مبکده را خانقاه 
به حرف وصوت دل خود سیاه 
ترا نگاه به طرف کلاه 
نماز فوت درین صحگاه 
ز دل به سعی برون حب" جاه 
همین حو لاله ورق را ساه 


خدا به لطف کند جارة دل صائب 
که منتلاست به دردی که آه نتوان کرد 


۱ ن آضافه دارد: 
شکفته باش که با سرگرانی وتمکین 


بنای دولت خود پایدار نتوان کرد 


۱۸۳۳۳ 


نتوان کرد 


تئوال 1 
تتوان کرد 
تتوان کرد 
تتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 


نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
نتوان کرد 
تتوان کرد 
نتوان کرد 
تتوان کرد 
نتوان کرد 
تتوان کرد 
تتوان کرد 


۶ ۰ دروان صاب 


۳۷۸۸ 


فا وش کین ان عتحهالنحنا بر کزد؟ 
اگر به دیده من بار خویش را می‌دید 


طاقت دیدار کاش می‌بخشید .. 


خبر نداشت که برخالك تقش خواهد بست 
ز جفد» ناز پریزاد می‌کشد امروز 
نظر ز روی عجوز جهان نمی‌بستم 
یی از کرم وحود؛ بحر اگر می‌داشت 


به حرف وصوت اگر شوقم اکتفا می‌کرد 
به روزگار من خته‌دل چها می‌کرد 


ز من کسی که تمنتای نها امرس گرد 
مرا کی که ز خاك درش جدا می کرد 
سری که سرکشی از سابة هما می‌کرد 
اگر به دیدن او خنده‌ام وفا می‌کرد 
چرا صدف دهن خود به ابر وا می‌کرد؟ 


نبود نور بصیرت به چشم صائب را 
وگرنه دامن فرصت کجا رها می‌کرد؟ ‏ 


۳۷/۸۹۵۹ 


اگر وطن به مقام رضا توانی کرد 
جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیش 
ی 
اگر زخوش برآی ه تازبانة وجد 
چمال: کعبه ز سنگ نشان توالی دید 
اون یت کل گر اک و بنری قلن 
ز شاهدان زمیین گر نظر فسروبندی 
برون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخ 
براستان تو نقش مراد فرش شود 
غدذای نور توانی به تیره‌روزان داد 
به کلنه قطره توانی رسیدن آن روزی 
ترا ز اهل نظر آن زمان حسات کنند 
ترا به هر غم و درد امتحان ازان کردند 
کلید قفل اجابت زبان خاموش است 
جوابآنغزل است‌این که گفت عارف روم 


ار حادثه را توتیاتوانی کرد 


" زوقت خوش همه را باصفا توانی کرد 


اگر تو دبده دل را جلا توانی کرد 
اگر ز صدق طلب رهنما توانی کرد 
درون دبدة خورشید جا توانی کرد 
نظر به پردگیان سما توانی کرد 
اگر ز راست‌روها عصا توانی کرد 
بساط خود اگر از بوربا توانی کرد 
چو شمع از تن خود گر غذا توانی کرد 
که همچو موج به دریا شنا توانی کرد 
که حغد را به تصرف هما توانی کرد 
که دردهای جهان را دوا توانی کرد 
قبول نست دعا تا دعا توانی کرد 
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟ 


تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صاب 
که ترك عالم چون و چرا توانی کرد 


۳۷۵ 


اگر نسته سفر چون نظر توانی کرد 
عزیز مصر اگر همتی کند همراه 
صفای باطن اگر چون صدف به دست‌آری 
چنان ز خوش برون] که از اشارة موج 
ز قعر گلخن هستی بر" به اوج فنا 
به بلبلان چمن ای گل آنچنان سرکن 
چو بوی گل سبك از تنگنای غنچه برآی 
ز حاه تیرة هستی» که خالك بر سر آن 
به خلوت لحد تنگ خوش را برسان 


ز هفت پردة نیلی گدر توانی کرد 
چو بوی بیرهن از خود سفر توانی کرد 
ز آب دبدة نیسان گهر توانی کرد 
حساب‌وار سك ترلك سر توانی کرد 
که خنده از ته دل حون شرر توانی کرد 
که در هار سر از خالك بر توانی کرد 
که همرهی به سیم سحر توانی کرد 
عزیز مصر شوی گر سفر توانی کرد 
که بی‌ملاحظه خاکی به سر توانی کرد 


به پیچ و تاب حوادث بساز چول صالب ‏ 


مگر جو رشته شکار گهر توانی کرد 


به خالكٌ راه تو هر کس که حبهه‌سایی کرد 
فشان که ساغر زرتین بی‌نیازی را 
خدنگ آه جگردوز را ز بدردی 
به مومیایی مردم چه حاجت است مرل؟ 
ازان ز گریه نشد خشك شمم را مزگان 
هون ساسن دای زب مهسق در ای 
مرا به آتش سوزنده رحم می‌آید 
به رنگ وبوی جهان دل گذاشتن ستم است 
هنوز خط" تو صورت نبسته بود از عیب 
خوش است گاه به‌عشتاق خوش دل دادن 
و ی 


۳۹۷۹۱ 


تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد 
ی 
هواپرستی ما ناوك هوایی کرد 
که استخوانل مرا سنگ مومیابی کرد 
که روشنایی خود صرف آشنابی کرد 
به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد 
که زندگانی خود صرف زازخای کرد 
چه خوب کرد که شبنم زگل جدایی کرد 
که درد صفحه روی مرا حنابی کرد 
نمی‌توانل همه عسمر دلربایی کرد 
نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد 





۱۸۳۳۹ 


دیوان صاثب 


ز رشك شمع دل خویش می‌خورم صالب 
که جسم یره خود صرف روشنای کرد 
۳۷۳۹ 


ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد 
ز بیقراری» سنگی به روی سنگ نماند 
امید نیست که دیگر به سینه باز آید 
چه خالكٌ بر سر بیطاقتی کنم بارب؟ 
کحاست تشه فی‌هاد ومر آد دست‌آموز؟ 
ز دبده چهرة نوخط" بار پنهان شد 
دلی که داشت در آن زلف دامها در خال 
ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار 
جو گردناد ازان قامت سبك حولان 
قدم به خانه زین نا ز دوش خ لف اسا< 
ز صفحة رخ او گل به خاك وخون غلطد 
خط غبار به وجه حسن تلافی کرد 
ز خط" پشت لبش تازه می‌شود جانها 
به روی گوهر اگر گردی از بتیمی بود 
ز عارض تو خط سبز فتنه‌ای انگیخت 
ز خاکمال تیمی امان که خواهد یافت؟ 
درین دوهفته که ما برقرار خود بودیم 


بنای صبر و شکیب وقرار 
تو تا سوار شوی این دبار 
چنین که بی‌تو دل بیقرار 
مرا که دام یت فلا 
که ماند کوه غم 0 ۳ 
فعان که مصحف خط" غبار 
متا کنهان. ۵ او 
هزار قافله مشك تتار 
چه سروها به لب جویار 
صزار خانه ازاد نی‌سوار 
ز سبزة خط او نوبهار 
ار ده تایه مان 
که آب خضر درین جویبار 
ازان عقیق لب آبدار 
که صبح محشر و روزشمار 
که در صدف گهر شاهوار 
هزار دولت ناپایدار 


غبار هستی پا در رکاب ما صالب 
زخوش‌عنانی لیل و نهار رفت به گرد 
۳۳۵۹۳ ۵ 
کز آن بهار خبرهای آشنا آورد 
که کار ستة ما را گرهگشا آورد 
کسی که روی به سر منزل رضا آورد 


دل رب مرا بوی گل با آورد 
به بوی پیرهن مصر چشم بد مرساد! 
ز تیغم» فیسض دم صسح عید می‌بابد 


رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 
رفت به گرد 


رفت به گرد 


غرلیات ۱۸۳۷ 


افو ی لصا اهب نها نس بسن 
باد حجو حصسر 
ع گل به رخ بار نسبتی دارد 
همان که از گل بی‌خار داشت خار دریغ 
تساط محما واطلس ز نقش شناخه ۳( 
عق مسا ردان هد کر اععتا. کتر فین 


۳ 


وگرنه بوسف ما بندگی بجا آورد 
خطی که حسن ترا بر سر وفا آورد 
که برلذ سبزی ازان بار آشنا آورد 
بسدیهء عرق شرم از کجا آورد؟ 
مرا به سیر معیلال برهنه‌پا آورد 
نمی‌توال دل رم کرده را بجا آورد 
ز نقشهای مرادی که بوربا آورد 
به آستانه عشق آنل که التحا ورد 


رسید تا به سکش استخوان من صائب 


۵ 6 (22» مس ل) 


دم مسیسح دل: ادردهنتاهه: متا یو رد 
نو ای که از دم عیسی فسانهبردازی 
سهشت در قدم مر د عاقت‌ن است 


۳ هر _ اه [* ِ | نحو رد 
بهموش باش که بیبار ما هوا نخورد 


و ۵ اوق دو 


۳ همست ست فدح حوردنش» جرا نحو ر د٩6:‏ 


۳۷۳۵ 


ز عشق رشته جانی که پیچ وتاب نخورد 
منم که رنگ ندارم ز روی گلرنگش 
کجا به شبنم و گل التفات خواهد کرد؟ 
به‌خالك پای توخون می‌خورد به رغیت می 
درین هار که بك غنحه ناشکفته نماند 
حنال گرفت تسکلف ساط ت 
تویی که سنگدلی» ورنه هیچ زهره جبین 

صبور باش که در انتظار اسر نار 





اد سس رت نس ویس تس ایا وس سس سای ۳ تس سس و وت و 


۱- ي: شدداست خواب به مخمل حرام آزغیرت. 


ز خشمسه گهسر شاهوار آب نحورد 
وگرنه لعل جه خونها ز آفتاب نخورد 
ز جهرة عرق‌افشان» دلی که آب نخو رد 
ی و ی نحورد 
مت ۱ نحورد 
که خالك تشنه حگر آب بی‌گلاب نخورد! 
به هر مکیدن لب خون آفتاب نخورد 
صدف به تشنه‌لبی از محیط آب نخورد 


۸ دیوان صائب 


ز خود برآی که در سنک آتش سوزان شراب لعسل ز خونابة کباب نخورد 
زمانه کشتی احسان چنان به خشکی بست. که هیچ تشنه جگر بازی سراب نخورد 
ندامت است سرانجام میسکشی صائب 
خوشا کسی که ازین جشمه‌سار آب نخورد 
۳۳۹۹ 
دل شتسه یا درم تاقوا سره نمك به دیدة من رنگ توتبا گیرد 
چنین که من ز لاس تعلق آزادم عجب که پهلوی من تقش بوریا گیرد 
به خصم کینه نورزد دل ستمکش مين چراغ کشتَه من جانب صبا گیرد 
گر از کمین بناگوش خط برون ناید دگر که داد مرا از تو بیوفا گیرد؟ 

چنان رمیده ز اسودگی دلم صاب 

که همچو زلف پریشانی از همسوا گیرد! 

۳۷۷ 

عنان آه چسان جسم ناتوال گیرد؟ چگونه مشت خسی برق راعنان گیرد؟ 
نه آه داشتم امتسدها» ندانستم که اين فلك زده هم رنگ تیان کرد 
چه احتیاج کندست در شکار تسرا؟ که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد 
ز شرم عشق همان حلقة برون درست اگر چه فاخته بر سرو آشیان گیرد 
مجو ز دولت نوکیسه چشم و دلسیری که این هما ز دهان سک استخوان گیرد 
چو صبحء تیغ دو دم هرکه کار فرماید امید هست که در يك نفس حهان گیرد 
ز برق حادئه نتوان به ناتوانی جست که آتش از شمم اوتل به ریسمان گیرد 
اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد چو ماه عبد رکاب تو آسمان گیرد 

چنین که نیست قرارش به هیچ‌جا صاثب 


۳۷/۵ 
7 ز صسعمل ان محر غبار می گیرد 


چنان زشوق تو کاهیده‌ام که نتواند عنان سیر مرا جذب کهربا گیرد 


غرلیات ۱۸۳۵ 


من اعتبار ز هرکس گرفتمی زین پیش 
ند نده است سبه مستی مرا خورشد 
نفشه می‌دمد از باسمین اتدامت 
اگر سپند به من جای خویش ننمابد 


کنون ز من همهکس اعتبار می‌گیرد 
هميشه صبح مرا در خمار می‌گیرد 
اگر نسیم ترا در تاو فیس کنو 
به بزم او که مرا در شمار می‌گیرد؟ 


یف 


ض 


۳۷۵۵ 


غزال چشم تو ره بر پلنگ می‌گیرد 
نود مصاف تسو ای چرخ با شکسته‌دلان 
مکش سر از خط تسلیم عشق کاین صیتاد 
چه طالع است که شبرازه سفینة من 
به چشم جوهریان آب چون نگرداند؟ 
ز قید عقل» مرا هر که می‌کند آزاد 


حباب بحر تو باج از نهنگ می‌گیرد 
همیشه شیر تو آهوی لنگ می‌گیرد 
به دام موج ز دربا نهنگ می‌گیرد 
مزاج ار پشت نهنگ می‌گیرد 
ز آب این گهر آیینه زنگ می‌گیرد 
اسیری از کف اهل فرنگ می‌گیرد 


درسن دبار چه لنگر فکنده‌ای صالب؟ 
چه قیمت آنه در شهر زنگ می‌گیردا؟ 


۳۸۰۰ 


ز باد یش مرا سینه زنك می‌گیرد 
ففان که آینة صاف صبح شنب؛ة من 
فناده است حنان آبدار گوهر من 
می دوساله جلا می‌دهد به يك تفش 
فلك به مردم روشن گهر کند بیداد 
دلی که راه به آفات دوستداری برد 


ز اب گوهرم آیینه زنگ می‌گیرد 
ز سابه شب آدنه زنگ می‌گیرد 
که قفل بر در گنحینه زنگ می‌گیرد 
دلی که از غم دیرینه زنگ می‌گیرد 
همیشه روی ز آیینه زنگ می‌گیرد 
ز مسهر پیشتر از کینه زنگ می‌گیرد 


ز بس گزیده شدم از سخنء مرا صائب 
ز طوطی آينة سینه زنگ می‌گیرد 


تب ف 3 اضافه دار ند: 
دلیر باش که سیماب وادی جرأت 


عنان آتش سوزان به چنگ می‌گیرد 


۳۹۱ 


ز ناقصان خرد من کمال می‌گیرد 
جه حالت است که دشمن اگّر شود ملزم 
جنود بهانه‌تتراش است وشوق طفل‌مزاج 
من و متابعت خضر نيك پی؛ هیهات 
به روی آبنه از خواب چون شود بیدار 
کسی است صوفی صافی که خرفه اندازد 
مرا زنقش به نقتاش چشم افتاده است 


مقای فصن عل نی وق انس 


درون بوست نگنحد خطش ز رفتن حسن 


ز زنك آینه من جمال می‌گیرد 
مرا ز شسرم شش ات فهتال هی 3 
ز رقص ذر"ه مرا وجد و حال می‌گیرد 
ز سایه فرد روان را ملال می‌گیرد 
نخست دل ز خود از بهر فال می‌گیرد! 
نه آن فسرده که بردوش شال می‌گیرد 
کحجا دل از کف من خط" وخال می‌گیرد؟ 
که مهر روشنی از خاکمال می‌گیرد 
که سایه عمر دراز از زوال می‌گیرد 


ز هر کجا که غمی پای در رکاب آرد 
شان صالب شوریده حال می‌گیره 


۳۸۰۲ 


ملال در دل آزاده جا نس یگیرد 
حربف پسرتو منتت نمی‌شود دل من 
کجا دراز شود بیش اسن ساه‌دلان؟ 
سری به افسر آزادگی سزاوارست 
به هر که نیست به حسق آشنا» ندارد کار 
جگونه بل ازین گلستان کند برواز؟ 
سباث ز دشت وجود آنچنان گدر کردیم 


اگر سفر کنی از خویش در جوانی کن 


گریم راز طرف نیست جشم استحقاق 
ار ز اصمل دلی از گزند اسن باش 


زمین سادة ما نقش پا نمی گیرد 
ز صیقل آینهة من جلا نمی‌گیرد 
که رنگ» دست غیور از حنا نمی‌گیرد 
که جابه سای بال هما نمی‌گیرد 
سگی است نفس که جز آشنا نمی گیرد 
که شبنم از رخ گلها هوا نمی‌گیرد 
که خون آبله‌ای پبای ما نمی گیرد 
که جای پای سبکرو عصا نمی‌گیرد 
به کفره رزق ز کافر خدا نمی گیرد 


کشیده‌ام ز طمع دست خود جنال صاب 
که نقش» پهلویم از بوریا نمی‌گیرد 





غز لیات ۱۸۳۱ 


«۸.۳ 


نه بشت بای بر اندشه می‌توانم زد 
به خصم گل زدن 1 ز دست من نمی‌آبد 
ی 3 به زندگی تلخ همچو می» ورنه 
چه نست است به میراب جوی شیر مرا 
ز چشم شیر مکافات نیستم ایسن 
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چود جام 
رز ۰ 1 4 عصاحن لد نب وش 

ندیده است ت جگرگام ستون درخواب 


2 اين درخت عم از ریشه می‌توانم زد 
و گرنه بر سر ود تيشه می‌توانم زد 
رون جق رتاک ارین شیجه می‌توانم رد 
و ثرنه برق براین بيشه می‌توانم زد 
به قلب چرخ جفاپیشه می‌توانم زد 


گلی که من 


به سر تيشه می‌توانم زد 


خوش است یش فنادنل ز همرهان صا لب 
وگرنه گام به اندیشه می‌توانم زد 


4 ۰ (ف) 


ز کاوش دلسم راز تاک ساره 
اگر ز نغمة سیراب» برده بردارم 
نسیم شوم می پرده‌در چو تند شود 
به او چه از دل خونین خود سخن گویم؟ 
شکسته رنك نگشتی ز عشق؛» ای دردا 
ز ساده‌لوحی اگر با رخش حریف شود 
کسی جه تحفه به بازار روز گار برد؟ 


اگر به صورت دیا" نگاه توت کی ۲ 


به بای من چو رسد خار رنگ می‌بازد 
هار غنحه منقار 
به سینه غنچة اسرار رنگ می‌بازد 
که حرف بر لب اظهار رنگ می‌بازد 
ز عشق» چهرة دیوار زنك می‌بازد 
گل شکفته [چه] بسیار رنگ می‌بازد 
که گل ز سردی بازار رنگ می‌بازد 
ز جهره تا گل دستار 


رنگ می‌بازد 


رنگ می‌بازد 


ح مس که سل زثار رنگ می‌بازد 


0 


به دور حسن تو با کلستان که بردازد؟ 
درآن‌جمن که سببل است خون گل جون‌آب 


۱- فقط ف: زعشق بیدردی. 


به لاله و سمن و ارغون که بردازد؟ 
به آت دیده خواری کشان که بردازد؟ 


۲ ایضا: دنیا» هر دو مور ۵ درمتن تصحیح قیاسی است. 


۱۸۳ دیوان صائب 


نسیم در سکرات است و گل پریشان حال 
چنین که سر به هوایند شاهدال چسن 
در آن حریم که راه سخن ندارد شمع 
چنین که زلف تو خود را کشیده‌است بلند 
ز شور حشر محابا نمی‌کند عاشق 
دماغ بار ضعیف و نگاه سی‌بروا 
نمی کنند توجته به خضر گرمروانل 
حنین که سل حوادن سبك‌عنال شده است 
دل از حسواس و حواسم ز دل پریشانتر 
ز جوش سینه به خم میکشان نیردازند 
کنون که سل ما ذوق خار خار شناخت 
درین زمان که دل حاله برد صبح به خاله 
بساط آینهطیعان به گرد حادثه رفت 


به عندلبت درین گلستان که بردازد؟* 
به بیشراری آب_ روان که بردازد؟ 
به شکوة من کوته‌زبان که بردازد؟ 
نه قفت کنن 6 افتادگان که بردازد؟ 
به گفتگوی ملامتگران که پردازد؟ 
به غمگساری غمخوارگان که پردازد؟* 
به نقش یا و به سنگ نشان که بردازد؟ 
درین زمانه به خواب گران که بردازد؟* 
به چمع درون این کاروان که بردازد؟ 
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟ 
به شیشه تهی آسمان که بردازد؟* 
دور اه زند گی حاودان که بردازد؟ 
دگر به خار و خس آشبان که بردازد؟ 
نه بخه کاری زخم نهان که بردازد؟ 
دگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟ 
به اشك گرم ودل خونچکان که بر دازد؟* 


درین زمان که به درمان نمانده درد سخن 
به فکر صائب آتش زان که یردازد؟ 


۲ (ش2ّ مر» ل) 


چو تیغ او به جبین چین جوهر اندازد 
خوش آن که گربه‌سرش تیغ‌همچوموجزنند 
زبس که تشن سر گشتگی است کشتی من 
مرا مسوز که خواهی کباب شد ای چرخ 
نماتد آینه‌ای بی‌غینار در عالم 
جو شیرگیر شود می‌برست» جا دارد 
لب پیاله شود غنچه از نمایت شوق 


به نیم چشم زدن قحطی سر اندازد 
حباب‌وار کلاه از طرب بر اندازد 
همیشه در دل گرداب لسگر اندازد 
سپند شوخ من آتش به مجمر اندازد 
غبار خاطر من پرده گر بر اندازد 
اگر به دختر رز مهر مادر اندازد 
کنیز دهان تو عکسی 1 ساغر اندازد 


غزلیات 


۱۸۳۳ 


نع خامهة گوه رشان من صابت 
که دیده مسر غ ز منقار گوهر اندازد؟ 


۳,2۷ 


بهار را جمنت مست رنگ و بو سازد 
خوشاکسی که به خون جگر وضو سازد 
سبکروی که تواند به آفتات رسید 
به چستجو نتوال گرچه ره به حق بردن 
به دوش خود ز عزبزی دهند خلقش جای 
ز جیب بحر سبك سر برآورد جوحباب 
سبرشك سوخته عشق اختیاری نیست 
مکن اعانت ظالم ز ساده‌ل وحیها 


قاب را رخت آیبينة دورو سازد 
به اشك سینهة خود باك از آرزو سازد 
چرا چو قطرة شبنم به رنگ و بو سازد؟ 
خو شآ که‌هستی‌خودصرف‌جستجو سازد 
به دست کوته خود هر که جون‌سو سازد 
صدف ز آب گهر گر به آبرو سازد 


چگونه شمع گره گربه در گلو سازد؟ 


که تیغ سنگ فسان را سیاهرو سازد 


به آرزوی دل خود کسی رسد صائب 
که پا سین خنود را ز آرزو سازد 


۳۸۰۸ 


دل مرا نگه گرم بار می‌سازد 
نوای مرغ سحرخیز حالتی دارد 
چتن ع خلسوت بکدیگرند سوختگان 
شکستگان جهانند مومیایی هم 
کسی که بر دل دروش می‌گذارد دست 
آ سر سحاب کند سبز تخم سوخته را 
هزار خانة زین بیشتر تمی کرده است 


ستاره سوخته را این شرار می‌سازد 
که غنجه را دل شب زنده‌دار می‌سازد 
مرا جو لاله دل داغدار می‌سازد 
دل مرا شکن زلف بار می‌سازد 
ای دولت خود بابدار می‌سازد 
ستاره سوخته را هم بهار می‌سازد 
اگر چه دیگری او را سوار می‌سازد 


۳۸۰۵ 


کی که خردة خود صرف باده می‌سازد 
حضور روی زمین فرش آستان کسی است 


ز زنك آنهءة خویبش ساده می‌سازد 
که لوح خویش چو آیینه ساده می‌سازد 


۱۸۳ ۱ دبوان صائب 


عناق به دست قضا ده که موج ۳ درب 
ز چوب منم چه پرو است خبره‌حشمان وا 


شکوه حسن تو خورشید راز توسن چرح . 


دل پتری است مرا از جهان که سای من 
به ۲ گرم تواند کسی که زور آورد 
یه پبسرق و باد نیاید ز شوق همراهی 
به قسمت ازلی هر که خواهد افزاید 
عنان نفس به دست هوامده کاین سک 


به يك تیانهه کف بی‌اراده می‌سازد 
که برق ره به نیستان گشاده می‌سازد 
به بك اشارءة ابرو بباده می‌سازد 
اگر به سل فتد استاده می‌سازد 
کمان سخت فك را کباده می‌سازد 
کحاسوار به بای بباده می‌سازد؟ 
به کاوش آب گهر را زیاده می‌سازد 
نگشته هرزه‌مرس با قلاده می‌سازد 


دل گرفتة ما راز هسرهانل صاثب 
که غر ناله و افعان گشاده می‌سازد؟ 


۳۸۱۰ 


ز ۰1 من دل سنگین بار می‌لرزد 
به راز عشق دل بیقرار می‌لرزد 
ز حوش بار سفشان که ۳ مسر دارد 
چه غم ز سنگ ملامت جنون کامل را؟ 
چو گوهری که ز آیینه بباشدش میدان 
چه اشك پالك تسوانی ز چشم مردم کرد؟ 
ز کار خلق گره باز چون تسوانی کرد؟ 
حه گل ز دامن دشت جنون توانی حید؟ 
اگر جه هت آتش بلند افتاده است 
مشو ز زخم مکافات عاجزان ایسن 
کجابه رتیه منصور سرفراز شود؟ 


به کوه اگر کسر و تاج روزگار دهد 


ز برقی تیش من کوهار می‌لرزد 
محیسط بر گهر شاهوار می‌لرزد 
دل من است که بريك قرار می‌لرزد 
چو برگ بید دل شاخسار می‌لرزد 
که از مسحك زر ناقص عیار می‌لرزد 
عرق به چهرة آن گلعذار می‌لرزد 
ترا که دست به نقش و نگار می‌لرزد 
ترا که دست مدام از خمار می‌لرزد 
چنین که پای تسو از زخم خار می‌لرزد 
به خرده‌ای که دهد حون شرار می‌لرزد 
که برق را دل از آسیب خار می‌لرزد 
کی که همچو رسن زیر دار می‌لرزد 
دلش به دولت ناپایدار می‌لرزد 


وگرنه کوه دربن زبر بار می‌لرزد 





غزلیات ۱۸۳۵ 


"۳۷۱۸۱ 


دل شکسته عاشق به آه می‌لرزد 
یات اجکی مق .ول تشه شتا 
گلی که نیست هموادارش آتشین نفسی 
هجوم خار به آتش چه می‌تواند کرد؟ 
کدام گوشهة ابرو بلشد شد پارب؟ 
به فرق شاخ گلی بلبلی است بالفشان 
بر آن بیاض بناگوش گوشوار گهر 
ز1ه سرد بود برگریز عصیان را 
که آمده است به گلکشت ماهتات برون؟ 
به چشم بسته تماشای عارض او کن 
به‌خاك کوی‌تو خلق آرمیده حون داشند؟ 


همسته بر علسم خنود ساه می‌نرزد 
که کوه قاف ازین ب رگ کاه می‌لرزد 
ر سردی نفس صبحگاه می‌لرزد 
عبث دل اینهمه از خار راه می‌لرزد 
که همحو قبله نما قله گاه می‌لرزد 
پسری که بر سر تس می‌لرزد 
۳ است 4٩‏ در ۳ 
که همحو مهر خهانتاب ماه می‌لرزد 
که این ورق از نسیم تاه زد 


که آفتات در 9 حلوه‌گاه می‌لرزد 


و جرا ی ی اي صالب 
ات به دامین صح, | گیاه می‌لرزد 


۳۸2۱۲ 


ز شمع شهیر بروانه‌ها اگر سوزد 
جو لاله می‌شود از ۳ 
خط مسلتمسی »۰ ست روز حساب 
دلی که سوختة داغ 71 نشین‌روبی است 
چگونه خواب نسوزد به دبدة تسر من؟ 


تعبر زنده‌دلی در حهان حراغی لسست. 


چراغ چشم مرا کز رخ تو روشن شد 


مراز گرمی پسرواز بال و پر سوزد 
چراغ هرکه به خونابة جگر سوزد 
به درد و داغ دل هرکه پیشتر سوزد 
در آفتاب قیامست چرا دگر سوزد؟ 
رخی که پرتسو او آب در گهر سوزه 
که روز تا به شب و شام تا سحر سوزد 
روا مدار که در مجلس دگر سوزد! 


کشده دار فان 2 ناله و صالب 
مساد از دم گرم تو خشك و تر سوزد 


۱- ت: درمحفل دگر... 


۱۸۳۹ دیوان صاثب 


۳۸۳ 


ز گرمی نسگهت آب در گهر سوزد 
شکر به کار مسر پیش ازین که ازتب رشك 
ز لاله دعوی عشق سمنبران خام است 
مبر پناه به تدبیر از گزند سپهر 
زور بلقت میر کلم نان مین 
ثمر به خاك فکن آب زندگانی نوش 
جو آفتاب 3 سسزة تما را 
اگر نه روشنی عالم از می است» چرا 


ز خنده نمسکشت دل شک سوزد 
به آن رسیده که چون شمع نیشکر سوزد 
هزار رنگ اگر داغ بر جگر سوزد 
که برق تیغ قضا اوال این سپر سوزد 
چو شمم زير پر مرغ نامه‌بر سوزد 
که باغبان فضا شاخ بی‌مر سوزد 
به يث نظر بدماند» به باث نظر سوزد 
چراغ در شب آدینه بیشتر سوزد؟ 


خوشا کسی که جو صاب ز گرم‌رفتاری 
ز نقش پای چراغی به هر گذر سوزد 


۳۸2۱ 


نفس به سینهام از اضطراب می‌سوزد 
ز فید عقل در اقلیم عشق فارغ باش 
طراوت تو کند سبز تخم سوخته را 
ز خون سوختگان عشق محلس‌افروزست 
گلی که گریة گرم من است میرابش 
ازان زمان که لب ازخون گرم من‌تر کرد 
جنان که شهیر عقل از شراب ۲تشناله 
مرا جدایی او سوخت» وقت شبنم خوش 


چنان که تیر شهاب از شتاب می‌سوزد 
که سابه در فدم آفتاب می‌سو زد 
خوش آن کتان که درین ماهتاب می‌سوزد 
چراغ شعله به اشاك کباب می‌سوزد 
ز شبنش جگر آفتاب می‌سوزد 
هنوز در جسگر تیم آب می‌سوزد 
ز آفتاب رخ او نشاب می‌سوزد 
که در مشاهدة آفتاب می‌سو زد 


اگر جه در دل درباست جای من صائب 
ز تشنگی جگرم چون سراب می‌سوزد 
۳۸۹۵ 


نگه ز دیدن رخسار بار می‌سوزد 


چوشمم سبز درین‌باغ هر کجا سروی است 
شهید لاله‌رخان را به جای شمع و چراغ 


سیم صبح درین لاله‌زار می‌سوزد 
ز رشك قامت آن گلعذار می‌سوزد 


سیند شب همه شب بر مبزار می‌سورد 


غزرلیا 
مشو به سنگدلی از سرشك من ایمن 
ستاره سوخته4 و شاز کاز فسنت وضتال 
مرا به طالع پروانه رش می‌آدد 
هزار بار فزون ماه بدر گشت و هلال 
به مغز آبله پایان چه کار خواهد کرد 
به سوز عاریتی تن نمی‌دهد جوهر 
چه صرفه می‌برد از پاكطینتان دوزخ؟ 
فسرده‌ای که در اننحا به داغ عشق نسوخت 


۱۸۳۷ 


که آب در گهر آبدار می‌سوزد 
دماغ لاله ز بوی بهار می‌سوزد 
که بی‌حجاب در آضوش یار می‌سوزد 
چراغ ماست که بر بك قرار می‌سوزد 
رهی که دست و عنان سوار می‌سو زد 
ز آتش جگر خود چنار می‌سوزد 
ز بوته کی زر کامل عیار می‌سوزد؟ 
در آفتاب قیامت دوبار می‌سوزد 


چراغ دیدة یل درین چمن صائب 


ز ره شك شبتسم 


شب‌زنده‌دار می‌سوزه 


۳۸۹۹ 


مرا ز بادة گلگکون دماغ می‌سوزد 
ر مسی چراغ دگرها اگر شود روشن 
به عشق لاله‌عداران علاقهای است مرا 
برد به خرمن مقصود ره سکسیری 
دگر کدام گل آتشین شکفته شده است؟ 
سیاهی از شب عاشق نمی‌برد زحمت 
مرا ز نشو و نما نیست بهره» ابر بهار 
نود ملال به مقدار مال هرکس را 


حو لاله بادة من در اباغ می‌سو زد 
مرا ز بادة روشن دماغ می‌سوزد 
که من کباب شوم هر که داغ می‌سوزد 
مرا کسی که به بالین چراغ می‌سوزد 
که همچو برق نقس در سراغ می‌سوزد 
که عندلیب ز بیرون باغ می‌سوزد 
اگرچه شب‌همه شب چون چراغ می‌سوزد 
عبت به ترست من دماغ می‌سوزد 
به قدر روغن خود هر چراغ می‌سوزد 


خیال روی که صاثب مراست در دل گرم؟ 
که اشك چون گهر شبچراغ می‌سوزد . 
۳۸۹۳۷ 


به روی خوب تو هرکس زخواب برخیزد 
چنین که چشم ترا خواب از سنگین است 
همان قدر مرو امن هنت فتاه از سر من 


۳ ستاره نود آفتاب برخد 3 
عجب که صبح قیامت ز خواب برخیزد 


که بوی سوختگی زین کیاب برخیزد 


۱۸۰۳۸ 


غبار هستی من تا به‌جاست ممکن نیست 
ز فیض عشق به رخسار گریه‌برور من 
برد روشنی می ساهی از دل ما 
جنین که اختر امل سخن زمین گبرست 
اقتر به ترزت مخنوره تاكث دست. نهد 
اسان هت رش ای سا سس 
ازازخطی که ز روی توخاست» نزدیك است 


دبوان صائب 


که از میاژ من و او حجاب 
اگر غبار نشیند سحاب 
مگر ز عارض ساقی شاب 
عجب که گرد ز روی کتاب 
ز خواب مرگ به بوی شراب 
اقا ی ۱ رن 


؟4 ۹ از ۳ آفتاب 


تحاست گو هر شادابی از حهان صائب 
چگونه ابر ز بر سراب برخیزد؟ 


۳۸2۱۸ 


نگه ز دید من اشکسار قیو حتت اد 
هزار میکده خون حلال می‌باید 
سر اسکنة متته.. کرد راه افشاند 
اگر قدم به تساشای طور رنجه‌کنی 
محیط گرد یتیمی نشست از گوهر 
چنین که پیکر من نقش برزمین بسته است 
گدشت قافلة فیض و ما گرانحانان 
کلاه گسوشة قدرش بر آسمان ساید 


نشفس ز سینه من زخمدار 
که نرگس تو ز خواب خمار 
درین خرابه ز هر جاغبار 
به پیش بای تو بی‌اختیار 


ِ زیر تیغ زند هرکه دست و پا صالب 


ز خاله روز جرا شرمسار برخزد 


۳۸۰۱۹ 


بغیسر خط که ز رخار بار برخیزد 
چنین که من شده‌ام یا شکسنه) هصهات ۳ 
۳۹ به سبزة خوانده نگدری حون آب 


کته: گر مسر ر ره انتظار 


ِ 


بای تو بی‌اختبار 


ز خاك هرحه به فصل هار 


برحیزد 
برجیزد 
برحیزد 
برحیزد 
برخیزد 
برحیزد 
برجیزد 
برحیزد 


برحیزد 
بر 3 
برحیزد 
برحیزد 
برخیزد؟ 
برخیزد؟ 
برحیزد * 
بر زد 4: 


برخزد؟ 
برحیزد 
برخیزد 
برحبزد 


غزرلیات ۱۸۳۹ 


چنین که گرد حوادث ز هم نمی گسلد 
مرا ز خواب گران قد- خم برانگیزد 


حسان ( نسه دل غسبار برخبزد؟ 
ز زیر تیغ اگر کوهسار برخیزد 


مدار دست زدامال سخودی صاب 


۳۸ 


چه غم ز سینه به باد وصال برخیزد؟ 
ز آب» سبزة خواییده می‌شود سدار 
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست 
ز داغ کعبه سیاهی نمی‌فند هرگز 
مرا ازان لب میکون به بوسه‌ای دریاب 
به شنمی است مرا رشك در ساط جمن 
ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور 
5 ال کال ان مان بسا کل 
غبار چهرة عاصی که سیل عاجز اوست 
ز قیل و قال» غباری که بردل است مرا 
مشو به صافی عيش ایمن از کدورت غم 
گذشتم از سر گردون به عاجزی» غافل 


چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟ 
ز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟ 
که زنگ از آنه ماه و سال رخزد 
ردل حکُونه غبار ملال برخیزد؟ 
که از دلم عم روز سوال رخیزد 
کس4 فیتن ازان که شود بایمال برخیزد 
ز خالك تیره به نور هلال برخیزد 
کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟ 
که از دل تو غرور کمال برخیزد. 
به قطرة عرق انفعال برخیزد 
مگر به خامشی اهمل حال برخیزد 
که این غبار زآب زلال برخیزد* 
که سبزه گرچه شود پایمال»برخیزد»* 


ز صد هزار سخنور که در جهان آبد 
یکی چو صائب شوربده حال برخیزد 


۳۸۹۳۱ 


ازین ساط ۳ شادمانه سرخسزد 
مدار دست زدامال آه نیمشیی 
اثر ز عاشق صادق درین جهان مطلب 
مال تفرقه جمعیتت است آخر کار 
قدم برون منه از شارع میأنه‌روی 


که از سر دو جهان عارفانه برخیزد 
که دل ز حای به این تازبانه رخرزد 
که گرد راست روان از نشانه رخزد 
دل دونیم به محشر بگانه برخیزد 
که از کنار غم یسکرانه برخیزد 


۰ ۱۸6 دیوان صاثب 


۳ زبانی شد 
ز طرف دامن گل آستین‌فشان گدرد 
ملاحت تو برآورد گرد از دلها 
اگر به گل گذری» با کمال یدردی 
ز شعله پال سمنتدر نسی‌کند پسروا 
نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز 


به قدر سوز زآتش زسانه برخیزد 
غبار هر که ازین آستانه برخیزد 
ز خاله شور محال است دانه برخزد 
زر سینهاش نفس عاشقانه برخیزد 
به می چه پردة شرم از میانه برخیزد؟ 
که رنگ گل به نسیم بهانه برخیزد 


حو لاله مر هم داغش ز خون نود صاأ لب 
سیاه‌بختی هرکس ز خانه برخیزد 


۸۳ 


ز جلوهة‌تو جو ساب الامانل خیزد 
ز فکر روی تو روشن شد ] نجنان دل من 
به کام دل نفس آتشین چگونه کشم؟ 
مشو ز باس دل رام گشتهام غعافل 
نشست گرد تیمی ز روی گسوهره بحر 
ز زخم تیر مکافات ظالمان نرهند 


ز بیش راه تو حون گرد آسمان خیزد 
که هجو صبح مرا نور از دهان خیزد 
مراکز آتش گل دود از آشیان خیزد 
که از رمیدن من گرد از حهان خبزد 
حه زنگ از دلم از چشم خو نفشان خیزد؟ 
که پیشتر ز نقان ناله از کمان خیزد 


نه آنجنان ز گرانی نشسته است به گل 
سفینه‌ام» که ه امداد بادبان خزد 


۸2۳۳ 


به اله‌ای ز دل ما جه درد می‌خیزد؟ 
نگاه نرگس نیلوفری کشنده‌تسرست 
اگنر چو صبح شم آفتات را در سر 
چو شمع موی سرم آنشین به چشم آید 
خرابی دل ما لشکری نمی‌خواهد 


ز بك نسیم چه مقدار گرد می‌خیزد؟ 
که فتنه از فلك لاحورد می‌خبزد 
همان ز سبنسة من آه سرد می‌حبزد 
ز خاك سوختگان سبزه زرد می‌حبزد 
ز خالك» مرد به امداد مرد می‌خیزد 
ز نام سیل ازین خانه گرد می‌خیزد 


نسی رسند به درد سحن خن سا -< ال 
و تیه ناله صالب ز درد می‌خزد 


۰ 
خا 


خر لیات ۱۸۱ 





۳۸۳ 


هميشه از دل من آه سرد می‌خیزد 
دس هم .یت فتاه کات عفی تاه 
ساره سوختگان فیض صیح در بانند 
دل رمیسدة من می‌دود ز سینسه برون 
ز تخم سوخته نشو و نسا نمی‌آید 
زمین بادیه عشق شورشی دارد 
در آن حریم که باشد زبان شمع خموش 
سماع اهل دل از روی شادم‌انی نیست 
به روی خال کشد تیم خود چو سایة بید 


ازیین خرابه شب و روز گرد می‌خیزد 
که جای گرد ازین خالك مرد می‌خیزد 
ز سینه‌ای که ازو آه سرد می‌خبزد 
و ای شین هس کب 4 کر کمن و5 
کحا ز سینة من داغ و درد می‌خیزد؟ 
که هر که خرزد از و هرزه‌ گرد می‌خبزد 
ز مصحصف بر بروانه گرد می‌خیزد 
سپند از سر آتش ز درد می‌خیزد 
به من کسی که به قصد نبرد می‌خیزد 


کحا مفتد هم اه می‌شصود صالت؟ 
سبکروی که چو خورشید فرد می‌خیزد 
رک 


به گریه کی ز دل من غبار می‌خیزد؟ 
کند حه نشو و نما نخل ما در آن گلشن 
چوصبح هر که دل ازمهر صیقلی گرده است 
ز تیغها که شکسته است ۲ه در جگرم 
علم شود به طراوت کسی که چون نر گس 
سپند آتش حسن ترا شماری نیست 
اگر به سوختگان گرم برخوری چه‌شود؟ 
نشان همست والاست وحشت از دو حهان 


به آب چشم چه گل از مسزار می‌خیزد؟ 
که العسطش زلب جوبار می‌خیزد 
ز دامنش ۳ شساهوار می‌خیزد 
ز سینهاش نفس بی‌غبار می‌خیزد 
نفس ز سنه من زخمدار می‌خیزد 
ز خواب ناز به روی هار می‌خیزد 
هزار ناله نی اتسار هی خنزد 
به تازیانه آتش شرار می‌خیزد 
به شسه‌ای که ز دندان مار می‌خبزد 
اگر کی بنشند هزار می‌خیزد 
نه شعله نسز به تعظیم خار می‌خبزد؟ 
که این پلنگ ازین کوهسار می‌خیزد 


که چشم کرد دل داغدار صائب را؟ 
که دود تلخضی از من لاله‌زار می‌خسزد 


۱۸:۲ دبوان صاثب 


۹ 6 (2 مر ل) 

ز جوش نشاه ز مفزم بهار می‌خیزد. ز فیسض اشك گلسم از کنار می‌خیزد 
چنین که گوشة ابروی صبقل است بلند. ‏ کجا زآبنة ما غبار می‌خیزد؟ 
به هر چمن که چو طاوس جلوه‌گر گردی تدرو رنگ ز شاخ بهار می‌خیزد 

0 به داغ سینهة صاثب به چشم کم منگر 

جنون ز دامن این لاله‌زار می‌خیزد 

۳۸2۳۷ 

به می غم از دل افگار سر نمی‌خبزد به آت از آنه زنسگار برنمی‌خیزد 
ز داغ نیست دل دردمند من خالی که شمم از سیر بیمار برنمی‌خیزد 
مجو ملایست از مردم خسیس نهاد. که بوی گل ز خس و خار برنمی‌خیزد 
کدام سرد نفس در میان اين جمع است؟ که مهرم از لب گفتار برنمی‌خیزد 
شکستة تو عمارت‌پذیر نست جو ماه فتادهة تسو جو دسوار برنمی‌خیزد 
به آب هرزه درا تهمت است هسواری صدا ز مردم هموار برنمی‌خیزد 
شده است عام ز بس فحط خندة شادی صدای کسك ز کهسار برنمی‌خبزد 
به محفلی که خوشامد فسانهیردازست ‏ زخواب» دولت دار برنمی‌خیزد 
چگونه پشت لب یار سبز شد از خط؛ گیاه اگر ز نسکزار برنمی‌خیزد 
گدشت حشروهمان‌خوای‌خواجه‌سنگین‌است ز خاك زود گرانبار برنمی‌خیزد 
گهر شود چو صدف در زمين قابل تخم زخال میسکده هشیار برنمی‌خیزد! 
نمی‌شود به زر و سیم حرص مستغنی به گنج پیچ و خم از مار برنمی‌خیزد 

اگر نه سرم خواب است تیرگی صائب 

چراز خواب» سیه‌کار برنمی‌خیزد؟ 

۸ ۶ (ف) 

لست ز خنده دندان‌نسا گهر ربزد تبستم تو در آب گهر شکر ریزد 
اگر ز سوز دل خود حکایتی گوم ز چشم شعله» روا گریة شرر ریزد 


1-۱: زخاك مسردم هشیار... سهوالقلم صائب است. متن مطابق ش» د ق. ت» ی» ل. 





غز لبات ۱۸2۰۳ 


نظر ز سوزن مزگان بار می‌دوزم! 
اگکر فتند به فلط راه بر گلستانت 
مرا به خلوت شرم و حجاب او مبرید 
صدف نیم که دهن واکنم به ار هار 
ستم به قدر هنر می‌کشند اهل هنر" 


به چشم آبلهام چند نیشتر ریزد؟ 
ز شاخ گل" به سرت عندلیب زر ریزد 
به جوی شیر چه لازم کسی شکر ریزد؟ 
به جای قطره اگر بر لبم گهر ریزد 
به شاخ» سنگ به اندازة* ثمر ریزد 
که شیشه در ره من موجه خطر ریزد 


به روی بحر تو کل نه آل سبکسیسرم 
دم مسیح و لب خضر خالك می‌بوسند چو زلف جوهر تیغ تو تا کمر ریزد 
چنان به درد بگريم زکاوش مژه‌اش که خون مرگ ز مزگان نیشتر ریزد 

نظر ز چهرة شیرین بار می‌پبوشدا 

به روی آینه تا کی کسی گهر ریزد؟ 

۳۸۳۵۹ 

ز جلوءة تو دل آسمان فرو ریزد 
حلال باد بران شاخ گل خوداآرایی 
مجوی اختر سعد از فلك که هیهات است 
به آب تیغ اجل شته باد رخساری 
محبط در شکن ناودان حه جلوه کند؟ 
جنین ی در کاروان هستی نیست 
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون تنور سرد چو گردید» نان فرو ریزد 
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار ...ماد مغز من از استخوان فرو ریزد 

شراب صاف به "دردی کشان فرو ریزد 


گل ستاره چو برگد خزان فرو ریزد 
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد 
که ارزن از کف این سخت‌جان فرو ریزد 
که آیرو به در این خسان فرو ریزد 
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟ 
مگر چنین گهمر از ریسمان فرو ریزد 


۳۸۳۰ 
عرق نه از رخ آن گلعذار می‌ریزد ستاره از فلك فتنه‌بار می‌ریزد 


۱- فقط ف: احتمال می‌رود که دراصل: می‌دزدم بوده است. ۲- ایضاً : به شاخ ... ایضاً : می کشد 
زاهل... ع- ایضاً : زاندازه و ایضاً : می‌بوسید (می‌بوسد نیز به قیاس موارد مشابه تواند بود). 
1 ایضاً : می‌پو شند. ۷ ایضاً : تاکی گهر گهر ریزد, همه موارد درمتن غزل تصحیح قیاسی‌است. مقطع غزل که 





گره به رشتة پسرواز من گلی زده است 
بنای زندگی خضر هم به آب رسید 
حدر ز صحبت ناجنس حرز عافیت است 
درین زمانه که رسم گرفتگی عام است 
چوتالك سرزده» هرجاکه حرف مّی گدرد 
لبی که تنگ شکر شد دهان ساغر ازو 
مرا به زخم زبان خصم می‌دهد تهدید 


که از نسیسم تسوجته ز بار می‌ریزد 
هنوز از لب بعش خمار می‌ریزد 
که خون گل ز سر انگشت خار می‌ریزد 
چگونه رنگك زدست بهار می‌ریزد؟ 
سرشکم از مزه بی‌اختبار می‌ر بزد 
3 
ت جال بسرهن شعله خار می‌ر بزد 


صفیر خامة صاثب بلند حون گردد 
ز آبکينة دلها غبار می‌ریزد 


۳۸۳۱ 


ز حلوة تو دل ور اد می‌ربزد 
دوام حسن ترا نیست نسبتی با گل 
به خاکساری من نیست هیچ‌کس در عشق 
چه غم ز رفتن چشم است پیر کنعان را؟ 
جه نست است به فرهاد» ذوق کار مرا؟ 
تا فان تفت بسن داغ وم ۸ 
چو گردباد ز بس زخم خاروخس خوردم 
کدام دیدهُ بد در کمین ابن باغ است؟ 
به اهل صبر فلك یش می‌کند کاوش 


بنای صییر و شکیبت و قرار می‌رسزد 
به‌ بای سرو تو خود هار می‌ربزد 
به چشم آينسه عصکسم غبار می‌ربزد 
شکوفه ب رگد خود از بهر بار می‌ریزد 
عرق ز جبهه من چون شرار می‌ربزد 
به قدر خار و خس آتش شرار می‌ریزد 
ز جنيش نفس من غبار می‌ر سرد 
که بی‌نسیم» گل از شاخسار می‌رسزد 
که تیر بر هدف یابدار می‌ریزد 


رگ کدام محیط است خامة صائب؟ 
که اینقدر گهر شاهوار می‌ریزد 


۳۸۳۲ 


9 عارض تو که رنگ نگاه می‌ر سزد؟ 
ستاره در قدم صسح آفتاب شود 
مرا ز خار ملامت کسی که ترساند 
توال ز دست و دل سرد دافت حال مرا 


که زهر ازان مزه‌های سیاه می‌ربزد 
خوشا دلی که در آن حلوه‌گاه می‌ر سزد 
به راه کاهربا دسر 61 کگاه می‌ر سزد 
زیر هیامن زان تاه هر رد 





غرلیات ۱۸:۰۵ 


شکسته‌ای که گرفتار خط" مشکین است 
تفس دریغ مدار از نفسگداختگان 
طمع مدار ز دندان شات در سری 
خطای اصل هوس را صواب می‌داند 


خ خاند کی جوی تروق یا وی 
تیا که تا به کمر زلف اه می‌ربزد 
که این ستاره درین صبحگاه می‌ر سزد 
همان که خون مرا ب ی گناه می‌ر سزد 


نفس درازی صالب ز‌ دب 3 حاله ات 
به فقدر شق ز قلم ات 2 می‌ر سزد 


۸2۳۳ 


فغان ز سنة آسوده محشر انگسزد 
جه تن به مرده‌دلی داده‌ای» برافعان زن 
زمیسن عرص محشر گر آفتاب شود 
مباش کم ز سمندر درین جهانل خنكث 
چو مور هر که قناعت کند به تلخی عیش 
به دام عشق سزاوار» آتشین نقسی است 
مکن به هر خس وخاری دهان خود را باز 
ز ؟ه ما مشو ای بادشاه حسن ملول 
شراب تلخ به دربا دلی حلال بود 
به گاه لطف جه احسان کند به خشك‌لبان 
نمی‌رود دل خونین ز جاء که هیهات است 
دل غیور من از جا نمی‌رود به نگاه 


گرستن از جگر گرم» کوثر انگیزد 
که ۲ و ناله دل مرده را برانگزد 
ترا عجب که به این دامن تر انگیزد 
که از هم زدن سال؛ آذر انگزد 
به هر طرف که رود گرد شکر انگیزد 
و ورف 8 ع دا ۱:۵ رانگزد 
که خامشی ز دل غنحه‌ها زر انگیزد 
که کیمیاست غباری که لشکر انگیزد 
که چون محیط به هر موج گوهر انگیزد 
به وقت خشم» محیطی که گوهر انگیزد 
که آتش از جگر لعل صرصر انگیزد 
مسگر سپند مرا روی دل برانگیزد 


که می ز ساغر چشم کنوتر انگسزد 
:۳۸۳ 


ترا که روی به خلق است ازخدا چه‌رسد؟ 
نه زلف شانه کند نه به چشم سرمه کشد 
ز شبنم است مهیا هزار دبدة شور 


به پشت آینه پیداست کز صفا چه رسد 
به‌خود نمی‌رسدآن شوخ تابه‌ما چه رسد! 
ز دانه غیر ترد:د به اسیاحه رسد؟ 
ازین بهار به مرغال بینوا چه رسد؟ 


۱۸:2 دبوان صائب 


ز حرف مردم پیگانه ثوش می گرم 
به چشم خیرة خورشید آب می‌گردد 
ز عشق قسمت زاهد کلام بی‌مغزی است 


به دیدة من ازان آتشین‌لقا چه رسد؟ 
ز بوی پیرهن آخر به چشم ما چه رسد؟ 
بغیر گاه ز خرمن به کهرا 4 رسد؟ 


وتا نت کم توا ان بضاب:به ارت 
به معز پسوچ سو تا صا ب از هو | جه‌رسد 


۸2۳۵ 


شراب لعل به آن لعل جانفزا نرسد 
ر ز گرمروان بر زمین نمی‌مساند 
کحا رسد دل بی‌دست و بای ما ز نلاش 
فعان که سر کشی و ناز را دو ابروش 
ز مال رزق حرصان بود غار ملال 
جگر گداز بود زردروبی منتت 
همان ز مردم هموار می کشم خحلست 
سپند خال ازان دایم است پابرجا 
خموش باش اگر پخته گشته‌ای که شراب 
تمام نیست عیار کسی که چون خورشید 
میانل ساختن و سوختن نفاوتهماست 


که اب تلحخ بهاسرخشمه با تمرسه 
به گرد آتش این کاروان صبا نرسد 
گذاشته است به طاقی که دست ما نرسد 
که غیر گرد ز گندم به آسیا نرسد 
خدا کند که مس مابه کیمیا نرسد 
به خاکساری من گرچه نقش پا نرسد 
که چشم زخم به آن آتشین لقا نرسد 
ز جوش تا نشیند به مدعا نرسد 
به در"ه در"ه فروغش جدا جدا نرسد 
ببه گرد خاك ره بار توتیا نرسد 


ز چار موجه به ساحل نمی‌رسد صائب 
سبکروی که تس سر منزل رضا نرسد 


۳۸2۳۹ 


به گنرد گربة من ابر "درفشان نرسد ‏ 


مجتردان سجو معع از علاسق آزادند 
مرا ز خرمن گردون جه حشمداشت بود؟ 


[۱ 


به آه حبرت من برق خوش‌عنان نرسد 


کمند رشتءة مریم به آسمان نرسد 
که برگه کاه به چشمم ز کهکشان فرسد 
که کس به عالم بالا به نسردیان ترسد 
هما به جاشتی مفز استخوان نرسد 


غرلیات ۱۸۷ 


گشاش از دم پیرال بود جواناد را 
به خواری وطن از عیش غربتم قانع 
کمند ۲ ستمدندگان عنان‌تاب است 


به خاکبوس هدف تير بی‌کمان نرسد 
که هیچ گل به خس و خار آشیان نرسد 
نسمی‌شود سه سر جاه » کاروان ار سد 


7 ان ی ده ا خفت 


۸2۳۷ 


ز آه کام دو عالم مراممهیا ند 
شکست از می روشن خمار من ساقی 
فعال من ز دل سخت بار گشت للند 
شد از قلمرو رخسار» زلف رو گردان 
که می‌تواند ازانرو دلیر گل حیدن؟ 
درین زمان که کسی دل نمی‌دهد به سخن 
ز حسن عاقبت آن روز ناامید شدم 


به آن رسیده که چون مور پر برون آرم 


چه سود ازین که گهرگشت قطره‌ام» دام 
همان به چشم عزبزال حو خار ناسازم 


ازین کلید دوصد در به روی من وا شد 
عجب بلای سیاهی مرا ز سر وا شد! 
ز کوه» نالة فرهاد اگر دوبالا شد 
غبار لشکر خط تاز دور بیدا شد 


که حرص ببر ز فد" دوتا دوبالا شد 


و تو دلم بس که ناشکیا شد 


نبود جوهر من کم ز کوهکن صائب 


3 کاو دنت مب از جسن کارفترها شد 
۳۸۳۸ 


شکوفه از افق شاخسار یبدا شد 
ز سبزه خط" تراشيدة چمن سر کرد 
نثانة پی گلگون برق سیر بهار 
ز لاله در "ین هر خار از ترشتح اسر 
به زیر سقف نشستن ز بی‌شعوربهاست 
ز خاك» ریشه اشجار از صفای بهار 


ستارة سحر نوبهار پیدا شد 
ز لاله خال لب جوبار پیدا شد 
ز مشرقی جسکر لاله‌زار پیدا شد 
هزار حرعه می بی‌خمار بندا شند 
ار ز دامن تفه غبار بیدا شد 
کنون که سابة ابر بهار پیدا شد 


»۰ مخ > ‌ 
جو رشته از هر آبدار بدا شد 


۱۸2۸ دیوان صائب 


ز جوش لاله گرانبار شد حنان دل سنكك. که تاب در کسر کوهسار پیدا شد 
درین چمن به‌نسب نیست زادگی صاب 
ز خار و خس گل آتش عدار بیدا شد 


دپ 


ز طرف روی و سا سباه بیدا 9 9 
ز خط ب4 حهرة لعزندة نو دلشادم 
شکر اگر حه شود حاصل از زمین ساه 
ز تنگی آن دهن از د رده سود بوشیده 
ببه حیرتم ز خط سبز آل لب نمکین 
دمید خط ز بناگوش آن سمن سیسا 


در آفتاب قیامت یناه بیدا 
که دست پیچ برای نگاه ییدا 
ز شکتر تسو زمین سباه پیدا 
ز خط به تنک دهان تو راه بیدا 
که بصو نز کان تفت ام نها 
غریب شامی ازین صبحگاه پیدا 


یه ۰ 


زفنشة خط شسرنگ او مشو ام« 
که برق» صائب از ابر سیاه پیدا شد 


۳۸۰ 


ز خط عدار تو بی‌آب و تاب خواهد شد 
رخی که در جگر لاله خون ازو می‌سوخت 
دلی که پشت به‌کوه گران ز سختی داشت 
ز بر گریز خزان» آفتاب طلعت تو 


ز خط ستارة خال تسو می‌رود به وبال 


کمنشد زلف نو با آن درازدستها 
ورد تفر و یم مر 3 اش 
دل سیاه تو چون داغ لاله سیراب 


ز هاله ماه تو با در رکاب خواهد 
سیاه روزتسر از مشث ناب خواهد 
جک رگداز چو موج سراب خواهد 
ز سیل اشث ندامت خراب خواهد 
شکسته رنگ‌تر از ماهتاب خواهد 
خمار چشم مبدل به خواب خواهد 
جو خال يك گره از پیچ‌وتاب خواهد 
به زیر پردة زنگاره آب خواهد 
به آتش جگر خود کباب خواهد 
تلافی ستم بی‌حساب خواهد 


سیاه روز جو پر" غراب خواهد شد 


با با 1 و 


قاجا سا نا ا عا ۱ 





غ لیات 





۱۸۳۸2۹ 


رن 


اگر چنین سخن ما بلند خواهد شد 
اگس بهار کند سبز تخم سوخته را 
طبیب اگر چو مسیحا برآسمان رفته است 
مگر نقاب به رخسار آتشین فکنی 
چنین بلند شود گر نهال قامت او 
ز آتش تو سمندر به زینهار امد 
میال خوف و رجا شد دل دو عالم خون 
کلاه گوشهةُ قارون به آفتاب رسد 
سری که بر سر زانوی دار می‌رقصد 
شکست شیشة دل را مگو صدابی نیست 
سبك‌عنانی باد هار اگر این است 


زبان جرآت منصور بند خواهد 
مرا ستارة طالع بلند خواهد 
ز جاره‌جوبی من دردمند خواهد 
و گرنه خردة گلها سیند خواهد 
خیالها همه کوته کمند خواهد 
کجا نقاب به روی تسو بند خواهد 
که تا قبول تو مشکل‌سند خواهد 
حه وقت طالم ما سریلند! خو اهد 


۳ ین جب هم 
: 


هزار غنجه دل هرزه‌خند خواهد شدتن 


1 


چنین نوای تو گر آتشین شود صائب 


۳۸22۲ 


وفا طلبت زر جهانل فنا ناد شد 
درین قلمرو افت بجز مقام رصضا 
خوش ات عالم ۱9 
تربد دانه ز خرمن» به آسا افتاد 
درین زمانه حبات دو رو زه بسبارست 
سعادتی که بود در گذر» سعادت بست 
گل شکفته ز آفوش خار می‌ گودد 
ملایمت به خسیسال سر نسی‌دارد 
نکرده دانه خود پالك چون ستارة صبح 


امیندوار به این پیوفا نباید 
اسیر بند گران قبانباید 
ز هسرهان موافق جدا نباید 
رهین منت آب بقانباید 
چو سایه پیرو بال هما نباید 
که ناامید ز لنطف خدا ناید 
چو گل به روی خس وخار وا نبابد 
غبار خاطر این آسیا نباید 


1 با ا اج با 


صریر خامه همین ند می‌دهد صاب 
که تا سباهدلان ۲ش]| ناید شلد 


-- م» دم 5 : ار حمند» متن مطایق اصلاح صائب در نسخه س. 


۱۸۵۰ ۵ 0 دیوان ضاب 


۳۸22۳ 


به روی گرم تو آیینه تا برابر شد 
ز خال اگر چه بناگوش نيك اختر شد 
دل نظارگیان آب شد ز دندن نو 
چه فتنه‌ها که ازو جای گرد برخیزد 
ز جلوه سزو نو کیفییتی به بستان داد 
به چشم همّت من استخوان بی‌معزی است 
ز بیقراری بلیل کجا به حرف آیبد؟ 
ز چشم شور نگردد چو ماه دنبه‌گداز 
ز ر قیر تیامی ۶ افو فان انیا 
چرا چوسرو گ دست‌از آستین بیرون؟ 


بهشت روی ترا چشمهسار کوثر شد 
ازین ستاره شب زلف دل سبه‌تر شد 
اگر ز دیدن خورشید دیده‌ها تر شد 
به هر زمین که نهال تو سایه گستر شد 
که طوق فتاختگان نله خطظه بسا هد 
سعادتی که زبال هما میستر شد 
ز خامشی دهن غنجه‌ای که پر زر شد 
شکاربی که دربن صیدگاه لاغر شد 
تیم زود شود قطره‌ای که گوهر شد 
مرا که دولت کی تسا 29 


متار‌ریز کند چدم خلق را صالب 
چراغ هر که ازان روی آتشین برشد 


۳۸۹2 


ز باده چهرة ساقی جهان دیگر شد 
نظر ز روی عرقناك او دهم چون آب؟ 
ز سایه‌ای که به رویش فکند حلقة زلف 
ز بی‌بضاعتی خویشتن به این شادم 
به من عداوت دشمن جه می‌تواند کرد؟ 
به گرد من چه خیال است برق وباد رسد 
مرا به رام ی هر رم کته هش نا 

نه آشان ز قفس باز گشت نست مرا 


ز قطره‌های عرق گلستان دیگر شد 
که رهق عرسا دصتهو‌نان کر شاه 
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد 
من فلك زده را آسمان دیگر شد 
۱ برای تبر حوادث کمان دنگر شد 
که و ی ۳۳ 
که گرگ در رمة من شبان دیگر شد 
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد 
دا دیگس نت آخ تقان بلقت 
که خا ر خار مرا آشیان دیگر شد 


نع اس ماع ز خویشتن 9 





لیات ۱۸۵۱ 





۳۸2۵ 


جنون من ز سیم بهار کاسل شد 
گذشت صبح نشاطش به خواب بیخبری 
مرا چو نوسفران نیست چشم بر منزل 
قبول خلق شد از قرب حق ححاب مرا 
در آفتاب قبامت عحب که تشنه شود 
چراغ برق نماند به زیر دامن ابر 
به حار موحه از ان کشتی تو افناده است 
سرم به ساية طوبی فرو نمی‌آیند 


حذر کنبد که دینوانه بی‌سلاسل: شند 
سبه دلی که ز سیر شکوفه غافل شد- 
که ز فتاذ گیسم .راه جملنه متزل: مد 
سفیندزویی. : ظساهی:: سیاهسی دل شذ. 
به آب تیم تو هر تشنه‌ای که واصل اشك 
حگونه حسن توانتد. ز عشق غافل" اشای؟ 
مباش امین ز دیوانه‌ای که عاقل شند. 
که بادبان تو از دامن وسایل شد 
که نخل کشتة من دست وتیغ قاتل شد. 


به وصل منزل مقصود. می‌ربند صائب 
به نارسابی خنود رهروی:. که قادل_شد 


۳۸2۹ 


ز چهره‌ات عرقی شرم چشم حیران شد 
زمین ساده پدیرای نقش زود شود 
بربدنی است زبانی که گشت بهده گو 
ز توبه کردن من» سود باده‌یمایان 
مرو به حلقة ون دلسر: 
نسم سل فردوسن: ۲ بدا از تبسن 
نمی‌کنند گواه لباسش را جرح 


ر‌ بار ختاطر من گشت دشتها تا و 
دل دونیم به زیر فلك نمی‌ماند 
امد هست ب4 بروانه نحات کت 


۳-۹ برون ز بوست رود بسته‌ای که خندان 
وه آدزدل دیده‌ای که گردان 


خط از لب تو سیه مست آب حیوان 
ز عکس روی تو آیینه کافرستان 
گرفتنی است سر شمع چون پریشان : 
همین پس‌است که خواهدشراب اززان ۱ 
که آب زضرهة شران آدرین نیستان 
دماغ هر که و تاو تا 
چو ماه مضز عزیزی که نا کدامان: 
و ۳ گر هو -کوههنا بایان ۱ 





۱۸۵۳ 0 دیوان صاب 


«۸2:۷ 


ز گربه آينة هر دلی که روشن شد 
چراغ روز بود آفتاب در نظرش 
هزار آه شود گر ز دل کشم يك آه 
مشو ز هم ‌گهران دور تارسی به کمال 
مرا که مرکز پرگار حیرتسم جون خال 
به من زبان ملامت چه می‌تواند کرد؟ 
چه نست است به منصور» سوز عشق مرا 
ز ای لش زلف کنو شور ک‌زدند 


جو اشك» مردمك حلقه‌های شون شد 
ز سرمة دل شب» دبده‌ای که روشن شد 
مرا که خانه چو مجمر تمام روزن شد 
که دانه از اثر اتفاق خرمن شد 
چو صبح هرکه درین عهد پاکدامن شد 
ازین چه سود که آن کنج لب نشیمن شد؟ 
که پوست بر تنم از زخم تیر جوشن شد 
ز گرمی نفسم دار نحل ایمن شد 
شکست شهپر پرواز ان فسلاخن شد 


گرفت از جکر گرم ما نفس صائب 


چبراغع هرکه درین روز گار روشن شد 


۳۸۹2۸ 


ز برق حسن تو هرخار نخل ایمن شد 
چراغ گل که ازو چشم باغ روشن بود 
مرا پریبدن چشم است نامه اعمال 
به چشم روزنهاش دایم آب می گردد 
کنون که جالك گریبان گذشت از دامن 


ز آشنابی ن زلف دست کوته‌دار 


امان نمی‌دهصد انسکار عشق زاصد را 
به تازیانة غیرت سری برآر از خاله 


ز عارض تو چراغ بهار روشن شد 
ز شرم روی تسو پنهان به زیر دامن شد 
که صبح محشر من آن بیاض گردن شد 
ز آفتاب تو هر خانه‌ای که روشن شد 
مرا ازین چه که مزگان به چشم‌سوزن شد؟ 
که کوه طاقت من سنکگ این فلاخن شد 
س است راه» غنیم کسی که رهزن شد 
که دانه سبز شد و خوشه‌کرد وخرمن شد 


خوشم به سینه صد چاك چون قفس صائب 
که دام عيش بود خانه‌ای که روزن شد! 


- لك ل اضافه دارند: 

رخ تو از عرق شرم گشت عالمسوز 
مقطع »۰ ك» ل: 

به شمع وگل نرسد نوبت نگه صائّب 


زاشك انجم اگر صبح پا کدامن شد 


چنین که بلبل و پروانه واله من شد 


غزلیات 


۳۸22۹ 


فعان که وحشی من مانده از رمیدن شد 
به جرم این که چو شمع آتشین زبان گشتم 
اگر چه سوخت رگ و ریشة مرا غم عشق 
به گرد بالش گوهر فرو نبارد سر 
حریف سرکشی نفس چون توانم شد؟ 
به گرمخونی محشر نمی‌شود پیوند 
شود به قدر تواضع کمال روزافزون 
چنان فشرد مرا چرخ آهنین بازو 
چه لازم است کنم بای سمی آبله‌دار؟ 


چو نقش بای زمین گیر آرمیدن 
تسام هستی من صرف لب گزیدن 
خوشم که دانة من فارغ از دسدن 
مرا که له دست از عنان کشدن 
گسته هر رگ جانی که از رمیدن 
هلال» مام تمام از ره خمیدن 
که رنك گوهرم آماده حکیدن 
مرا که راه طلب کوته از تسدن 


که رگ کاه مرا مانعم از پریدن شد؟ 


۳۸0۰ 


ز خنده دل به لب لعل پار مفتون شد 
شدم به بتکده» از کعبه سر برآوردم 
نرفت از دل من خار خار عشق برون 
ز چوب‌نرمی من مهربال شدند اغیار 
ازان محیط گرامی همین خبر دارم 
ز نیش» جاشنی جوی شهد می‌بادد 
ازان زمانل که مرا عشق زیر ال آورد 
به هر زمین که کنی سابه سرسری مگذر 
تبازد کتوهی فاستگه فرظ فلا 


کباب را ز نمك شوق آتش افزون 
مرا کلید در بسته نعل وارون 
غبار هستی من گردباد هامون 
اگر ز عشق دد و دام رام مجنون 
که میتی موم عنانم ز دست برود 
ز خار خار محبتت دلی که برخون 
اگر به جفد فکندم نظر همایون 
که از فشردن پا سرو باغ موزون 
زس که از دل من آه سوی گردون 


میار سر زگریبان "خم برون صائب 
که علم کم از و که بر فلاطون شد 





سب س»؛ د: ز دس که متن مطایق 1 (خط صائب): قِ» 0 ۲- س»؛ د: مانع پریدن ۰۰۰ 


وت ما 


ها ۱ 


و ۱۱ با ۶ 








4 دبوان صائب 





زجوش حسن تو شد تنگ ۲نچنان گلزار 
چنو لاله سار باقوت داغدار شود 
دل خراب مرا جور آسمان کم بود 
زر تمام عیبار از محك. شکفته شود 


چنان که سیر فلاخن به سنگ وابسته است 


خندا ز صحبت افسردگان نکه دارد! 
هبتر گذاسیو همان یم که از من ناه 


۳۷۸۵۱ 


ز درد عشق تو رنگ خزان دگرگون شد 
که گل ز رخنة دیوار باغ بیرون شد 
ازان شراب که لبهای بار میگون شد 
5 چنم شوخ تالم هم اسان گون شا 
ز سنگ روی نتابد کسی که مجنون شد 
به‌جستجوی توهر کس‌زخویش بیرون شد 
ز کوه درده مرا شور عشق افزون شد 
که نبض مرده شداین سبل‌تا به‌هامون شد 
چو سرو هر که درین روزگار موزون شد 


۵ : * | ۰ ت‌ ۰ ۰ ۵ ۰ 


ز خارخار محبت دلی که برخون شدا 


۳۸۵۲ 


خوشم که خردة جان صرف بار جانی‌شد 
به عمر خویش تلافی نمی‌توال کردن 
فغان که لعل لب آبدار او از خط 
به خنده باز مکن لب که‌عمر گل کوتاه 
در آن جهان گل رعنایباغ فردوس است 
ز نخلها] که رساندم درین رباض» مرا 
خوشم که ماينة اشکی یج ۹ 


دو روزه هستی من عمر جاودانی شد 
ز فرصت .آنچه مرا فوت درجوانی شد 
سباه کاسه‌تر از آب زندگانی شد 
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد 
ز اشكث» حهرء زردی که 0 شد 
کچ ون دم از رت جوانی عد 


۳۳ 


اگسر به بحیری ع می‌توانی شد 
ان لد هل این بیت را اضا دارند: 


زبان شعلت» زسیر شرار بیخبرست 


ز هر چه هست خبردار می‌توانی شد 


زمن مپرس سرانجام سپردل چون شد 





غرلیات 


ز تندجوییر خود خار ب یگلی» ورنه 
اثر به خامشی از گفتگو بناه‌یری 
مده امان که صدف واکند دهن به سوّال 


ترابه خرفه تن دوخته است بیخبری 
حجاب آینه را گر ز پیش برداری 
چو نی اگر کمریندگی ببندی سخت 
چه لازم است کنی تلخ عیش بر مردم؟ 
چنین که خواب گران سنگسارکرده ترا 
ز دوش بار گنه گر توانی افکندن 
اگر هوا جو سلیمان شود مسختر تو 
ز حال گوشه‌نفین قفس مشو غافل 
نمی‌روی به ته باری از گرانحانی 
ربوده است ترا خواب سخودی» غافل 


۱۸۵ 


ز ختلق خوش گل بی‌خار می‌توانی شد 
تو یز مخز اسرار می‌توانی شد 


چو بی‌سوال گهربار می‌توانی شد 
ار زسیلی باد خران نتابی روی 


ز برگ و بار سب‌کبار می‌توانی شد 
وگرنه پیرهن بار می‌توانی شد 
به آب خضر سزاوار می‌توانی شد 
ز بند بند» شکربار می‌توانی شد 
کنسون که شربت بیسار می‌توانی شد 
فسانه‌ای است که سدار می‌توانی شد 
هزار قافله را بار می‌توانی شد 
به تاج و تخت سزاوار می‌توانی شد 
به شکر این که به گلزار می‌توانی شد 
همین به دوش کسان بار می‌توانی شد 


که صاحبر دلٍ سدار می‌نوانی شد 


اگر کنی ساب 


۳۸3: 


ز صدق اگر نس صبحگاه خواهی شد 
بلند و پست جهان در قفای یکدگرست 
اگر ستارة اشك ندامت است دلند 
ز ظلمت تو جهانی به خواب خواهد رفت 
اگر ز عشق ترا هست آتشی در سر 
ز دیدن تو چه گلها که اهل دل‌چینند 
اگر چه یوسف مصری» ز چرخ شعبده‌باز 
نسیم شام نباشد به خوش قماشی صبح 
مرو ز راه به امتید توشهء دگران 


ز چشم شور ف لك مد" 
اگر به چرخ روی خالك راه خواهی شد 
غمین مىاش که بالك از گناه خواهی شد 
جنین ز غفلت اگر دل سیاه خواهی شد 
جراغ نکده و خانتاه خواهی شد 
۶ شکنته جو طرف کلاه خواهی شد 
به ریسمال برادر به چاه خواهی شد 


جه‌سودازین که زخطخوش نگاه خواهی شد؟ 


که چون پیادة حج خرج راه خواهی شد 


۱۸5۹ 


دیوان صاثب 


منه ز گوشة دل بای خود برون صاثب 
که هر کحا که روی بی‌بناه خواهی شد 


۳۸۵ 


فغان که هستی ما خرج آشنایی شد 
جو وحشبی که گرفتار در قفس گردد 
درین قلسرو پرصید از نگون بختی 
شناوری است که بستند سنك بر پاش 
اگر خسوش نفیند دلش سیاه شود 
چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت 
در آن چمن که به زر می‌خرند دلتنگی 
چنان فشرد مرا عشق آهنین بازو 
نشد ز شهیر توفیق هیچ رهرو را 


بهار عسر به تاراج بینوایی شد 
تسام عمر در اندشه رهای شد 
درازدستی شا و2۱ هوابی شد 
محردی که گرفتار کدخدایی شد 
چو شعله هر که بدآموز ژازخایی شد 
هر آن رمیده که فارغ ز آشنابی شد 
جو غنحه» خرده ما صرف دلگشابی شد 
که سنگ بر من دیوانه مومیایی شد 
گشایشی که مرا از شکسته بابی شد 


ز شهربان خرابات می‌شود صالب 


۳۸۵۰ 


به خالك دبر جبیتی که آشنا باشد ‏ 


نشاط هردو حهان ی‌حضور دل بادست 
جو لد نیست نشاة مستی ز بادشاهی کم 
به چرم جوهر ذاتی" و پاکی گوهر 
ثنك به دید کستاخ شبنسم افشانند 
برار رخت اقامت ز چار موجه صوف 
هی زک مس کون و یه فرآن 
جادبة حهرة کت که من 


اگر به کعبه رود روی بر قفا باشد 
بجاست تخت سلیمان چو دل بجا باشد 
بط شراب چرا کمتر از هما باشد؟ 
در آن جمن که نگهبان در او حیا باشد 
که حرز عافیت از نقش بوریا باشد 
مهل که جام جم عشق بی‌صفا باشد 
نهشت کاه در وش کهرا باشده: 
اگر چه غنچة پیکان گرهگشا باشد»ه 


چنان ضعیف شدم در فراق او صائب 
که بال سپر من از جذب کهربا باشد 


عرلیات 


۱۸2۷ 


۸۷ 


سر هنگسی شود برده شرافت دات 
کلید صد در بسته است جنبش نش 
مروت ات .4 و عهد آن لب مسگون 
ازان فقیر تسمنتای مومیایبی کن 
زسابلان در مسجد نمسی‌شود خالی 
کدورت است ز گردون نصیب زنده‌دلان 


نا مه .ور اج رده بط 
چه نقص دارد اگر کعبه بی‌قبا باشد؟ 
لبی که خامش از اظهار مدد-عا باشد 
فضای سینة من دشت کربلا باشد؟ 
که خود شکسته‌نر از نقش بوردا ناشد 
3 کریم شتا ات ب ی گدا باشد 
که رزی شمع همین گرد از آسیا باشد 


کی توهش ات تا فصو منتی سب ارت 
مرا کسی که هه میخانه رهنما باشد 


۳۸۹2۸ 


ز خاکساری» دل برقرار خود باشد 
ز بیقراری بلبل کجا خبر دارد؟ 
ز شست صاف ربابد چنان ز گل شبنم 
شده است ساقی ما از خمار می ستاب 
که دل ز بنحه آن شوخ می‌تواند بسرد؟ 
همان ز وعده خلافی مرا کنّشد» هرجند 
مرا دلی است درین باغ چون گل رعنا 
سکروی که نداده است دل به حب" وطن 
فرب باری هم خورده‌اند ساده‌دلان 
فوان یه کر موه بیان ریس 
ز شاهدان معانی جه سیر چشم شود 


سوش چشم خود از عب تاشوی بی‌عب 
به کیش خودشکنان آدم تمام آن است 


۳ 
گلی که شب همه شب در کنار خود باشد 
که رنگ چهرة گل برقرار خود باشد 
نعوذاالله اگکر در خمار خود داشد 
که آفتاب همان سقرار خود باشد 
ز ناامیدی من شرمسار خود باشد»* 
که هم خزان خود و هم بهار خود باشد 
به هر کجا که رود در دبار خود باشد 
نيافتيم کسی را که بار خود باشد 
اگر تییدن دل برقرار خود باشد 
اگر ز دل کسی آیینهدار خود باشد 
که عیب‌بوش کسان برده‌دار خود باشد 
که وقت عرض هنر برده‌دار خود باشد 


ز انقلاب جهان صاثب آرمیده بود 
رمیده‌ای که دلش برقرار خود باشد 


۱۸۸ دیوان صاب 


۳/۸۹۹ 


ز انقلاب دل آسوده سشتر باشد 
بحز دهان تو کز حهره است خندانتر 
به بردباری من نیست کوهکن در عشق 
ز تیره‌یختی خود شکوه نست عاشق را 
اگر به ترلك کله دیگران شوند ۲زاد 
به راستی ز ثمر همچو سرو قانم باش 
دعای مردم افناده رد نس ی‌گردد 
ز عیب خویش» هنر نیست چشم پوشیدل 


کمند وحدت ما موجه خطر باشد 
که دبده غنجه که از گل شکفته‌تر باشد؟ 
مسی قفا نت4 ۱۱۶ ات ود ام باشد 
بشوی دست ز آبی که در گهر باشد 
نه نامه‌ای است که محتاج نامه‌بر باشد 
مبند دل به حیاتی که در گذر باشد 
که کوه بردل من سابه کمر باشد 
که ناله در دل شب بیش کارگر باشد 
کلاه مردم آزاده رل سر باشد 
که پشت شاخ خم از متت مر باشد 
حدر کنید ز دستی که زیر سر باشد 
که پرده‌یوشی عبب کسان هنر باشد 


سرود عشق ز تن پرورال محو صالب 
حه ناله خیزد ازان نی که برشکر باشد؟ 


۳۸۹۰ 


خوشا دلی که در او درد را گذر باشد 
شرر به آتش و شبنم به بوستان بر گشت 
بساز با جگر تشنه چون شدی مجنون 
ز جد" و حهد گذر کن که در طردق فنا 
ز نقش» اد به دست است موج درا و 
نصب جرب‌زبانال شود حلاوت عمر 
غم زمانه به بی‌حاصلان ندارد کار 


خوشا سری که سزاوار دردسر باشد 
دل رمیدهُ ما جند در سفر باشد؟ 
که آب دانة زنجیر از جگر باشد 
حجاب اول پروانه بال و پر باشد 
صدف ز ساده‌دلی مخزن گهر باشد 
همیشه صحبت بادام با شکر باشد 
زنند سنگ به نخلی که بارور باشد 


مرا که تيشه به سره سایة کمر باشد 


انس سس سس 


غرلیات ۱۸۵۵ 


۳۸۹۱ 


مرا که سایه ختم ساية کمر باشد 
عطای دوست بود بی‌درم بخش» ارنه 
ز سیل حادثه از جاروند بیجگران 
همنیه .عشتی زر ت‌دامتان. دز آزارشت 
مرا ازان سفر سبخضودی خوش آمده است 
شراب تلخ به اندازه خور که خون در رگد 
کنم درست کدامین شکسته خود را؟ 


چه احتیاج به سرساية دگر باشد؟ 
سری کجاست که لایق به دردسر باشد؟ 
کنشد وحدت ما موجه خطر باشد 
بلای چشم بود هیزمی که تر باشد 
که بی‌نی از ز تمهید هسفر باشد 
ز اعتدال جو بسگدشت نیشتر باشد 
مراکه دست و دل از هم شکسته‌تر باشد 


به قیض و بسط مرا صائب اختیاری نیست 
گشاد و بست من از عالم دگر باشد 


دا 


فروغ گوهر چرخ از جلای دل باشد 
مه تمام ز پهلوی خود خورد روزی 
به درد و داغ درین سوته گداز ساز 
صباح عید بود از ستاره و ان 
به ساق عرش تواند رساند خوشهة خوش 
نفس چگونه کشد جان دربن نشیمن پست؟ 
چو داغ لاله در آغوش اوست کعبه مقیم 
گدایبی که به آن فخر می‌توان کردن 
ز کوه قاف بریزاد را به دام آرد 
سعادتی که ندارد شقاوت از دسال 
یود سپهر برین حلقه برول درش 
فغان که مردم کوته‌نظر نمی‌دانند 
مکن به قبلهةٌ دل بشت خود که کعبةٌ دل 
به بیخودی گدرد روزگار ال بهشت 
کلید قفل اجابت درین بلند ایوال 


صفای روی زمین در صفای دل باشد 
ز خوال خویش مهیتا غدای دل باشد 
که دل چو آب شد آب بقای دل باشد 
اگر نه ناخن فشک این دل داشد 
در آن مقام که نور و صفای دل ناشد 
ز اشك و آه اگر آب و هوای دل باشد 
اگکر نه عالم می‌منتهای دل باشد 
کسی که در قدم رهنمای دل باشد 
دولشسرای دل باشد 
به دست هر که کمشد رسای دل باشد 
به زیر سایه بال همای دل باشد 
کسی که در حرم کیربای دل باشد 
که ثه سپهر به زیر لوای دل باشد 
قفای آینة خوش جلای دل باشد 
بهشت اگر به صفای لقای دل باشد 
به دست ثالة مشکل گشای دل باشد 


گدایی در 


۱۸۳۹۰ دیو ان صائب 


ز یدلی نود شکوه عشقبازان را 
ازان ز انحمن عشق بوی جان آبد 


چه دولتی است که دلبر به‌جای دل باشد 
که عود محمرش از پاره‌های دل باشد 


وحجود هر دو حهان از برای دل باشد 


به آشنایی دل صاثب از جهان جان برد 
خوشا کسی که به جان آشنای دل باشد 


۳۸۳ 


مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد 
مده غبار به خاطر ز خاکساری راه 
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس 
درازدستی شیطان ز دل سیاهی ماست 
گشاد در گره بستگی است» دل خوش‌دار 
9 کسی که درین خارزار دامنگیر 
تنور سرد محال است نان به ویس 
عم مرا دگران بیش می‌خورند از من 
خوشم چو سرو به بی‌حاصلی درین بستان 


که آب صیقل خالك است تا روان باشد 
که چسم صدرنشنان سر آستان داشد 
زبان مار خس و خار آشیان باشد 
چراغ دزد به شب خواب پاسبان باشد 
که لال را ز ده‌انگشت ترجمان باشد 
جو بادا تند و چو برق آتشین عنان باشد 
جسان علاقه ز بیری مرا به جان باشد؟ 
همشه روزی مسن رزق دیگران باشد 
که بی‌بری خط آزادی از خزان باشد 


به حان اگر دگران راست زندگی صائب 


4 


تق ی ۱ اه دا همین بش 
شکسته پابی من بر فلك گران باشد 
قدم برون منه از خود که تیر کجرفتار 
درین دوهفته که گل گرم محملآرابی است 
وفابه وعده نمودن خوش‌است بیش‌ازوقت 
زاتسان؛ ایو دا ها تسش شمع هر محلس 
برون زعالم گل عشق را خیابانهاست 





یسم 


رح كِ: جو خار » هنن مطایق .۰ 


که لال را ز ده‌انگشت تسرجمان اشد 
بباده هرکه رود بار کاروان باشد» 
همان به است که در خانهة کمان باشد 
کی چه در پی تعمیر آشیان باشد؟ 
که ماه سی‌شبه بر دیده‌ها گران باشد 
چو سنگ آتش ما در جگر نهان باشد 
که سرو کوته آل» عمر حاودان باشد 


غز لبات ۱۸۱ 


نتیحهة نفس گرم عندلیبان است 


طبیب اگر به من خسته سرگران ناشد 


۳۸25 


ز جهره حال دل زار من عبان باشد 
ز عمر رفته مرا آه حسرت است نصیب 
زیر ان اقامت مدار باقد خم 
لبم ز شکوة خونین نمی‌شود رنگیسن 
امین مخزن گوهر کنند بی‌سخنش 
به هر کجا که نشينم خجل ز جای خودم 


که از شکستن دل رنك ترجمان باشد 
کته کت :3 لازم دنبالر کاروان باشد 
مبند دل به خدنگی که در کمان باشد 
دهان زخم مرا تیغ اگر زبان باشد 
چو ماهی آن که درین بحر بی‌زبان باشد 
نظر به پایه من صدر» آستان باشد 
کلید گنج تو در دست سابلان باشد 


که دیده آتش باقوت را "دخان باشد؟ 


دمی که صرف به ذکر خدا شود صاب 
هزار بار به از عمر جاودان باشد 


۳۸۹۹ 


دل کشاده من گلسستان من ساشد 
به شرح حال» به حرف احتیاج نیست مرا 
لب سوال به آب حیات تر نکنم 
به بال کاغذی از بحر آتشین گدذرم 
نیم ز شیشهدلان کز عتاب اندیشم 
ز نارسایی طالع به خاك می‌افند 
چو زلف سابة بالش فتد شکسته هخاله 


شراب من نفس خونچکان من باشد 
که بوی سوختگی ترجمان من باشد 
ا کل ففتی. لت ادن کهیان مس باه 
حسایت تو اگر پاسبان من باشد 
که حرف سخت تو رطل گران من باشد 
اگر خدنگ قضادر کسان من اشد 
اگر غدذای هما استخوان من اشد 


ز بوی گل نسم گلستان شود صائب 
اگر نیم سحر مهربان من باشد 
۸۲« 


مرا ۱ مسد نشاط از سیهر جصو ‌ باشد؟ 


که ماه عید در او نعل وازگون باشد 





۱۸۹ دیوان صاثب 


حه خون که در دل نظتارگی کند نگهش 
عرق ز روی تو بی‌اختیار می‌ربزد 
زبان عقل در اوصاف عشق کوتاه است 
جنان که تنگی دلها سود فراخور عقل 
فرب ساحل ازین بحر بیکنار مخور 
چراچو لاله کنم شکوة تتنتك ظرفی؟ 
ز سنگ» لاله دلمرده خضمه سرون زد 
فغان که دبدة رهیرشناس نیست ترا 
کحا ز نالة صاب دلت به درد آیبد؟ 


یاض نرکس چشبی که لاله گون باشد 
در آفتاب قیامت ستاره حون باشد؟ 
کته عبه: انار وان »فتاه 
که هر سفینه در او نعل وا گون باشد 
فا گنه داغ درود زینت برود باشد 
چراغ زنده‌دلانل زبر خالا حون باشد؟ 
و گرنه ذر"ه به خورشید رهنمون باشد» 
ترا که گوش به آواز ارغنون باشد 


غنیمت است که غمخانة جهان صائب 
غمی نداشت که از صبر ما فزون باشدا 


۳۸۰۸ 


حیات" من ز سخنهای دلنشین باشد 
به لعل در چکر سنگ آب و رنگ رسید 
به چشم مور اگرسرمه‌ای رسد متّفت است 
جر ی توهر زج جوز نی 
شکوفة ید بیضا که صبح اعجازست 


غدای من جو صدف گوهر ثمن؟ باشد 
برای رزق چرا کس دگر غمین باشد؟ 
ز خرمنی که ازو برق خوشه‌چین باشد 
چو لمل قسمت من آب آتشین باشد 
نظر به ساعد او صبح او لین باشد 


کیاب شد دل بلیل ز نعمه‌ات صائب 
تسری نف آ تشم ۳ باشد؛ 
۳۸۹۵ 


همیشه صاحب طول امل غمیین باشد 
اگر چه بر بد بضا بود صباحت ختسم 


۰۱- مقطع ن ومقطع دوم ل. 

۲- د» م» ل (درتکرار غزل): نشاط 
چه لازم است به گلگشت کو چه باغ روم 
چهارباغ عناصر که مه شکو فه اوست 
کسی تمتع ازان روی آنشین گیرد 


۳- د: سیمین 


که چین به قدر بلندی در آستین باشد 
نظر نه ساعد او صیح او"لین باشد 


ع- ف اضافه دارد: 
مرا که لاله ایمن (دراصل: این‌دست) درآستین‌باشد 
نظر به مشرب من يك گل زمین باشد 
که استخوانش چو فانوس آهنین باشد 





عرلیا 


به‌روشنابی دل‌هر که صفحه‌ای‌خو انده است 
حضور می‌طلیی» تن به خاکساری ده 
به جال همیشه ز آسیب گاز می‌لرزد 
به اختصار حلاوت توان ز منزل بافت 
ز گربه روشنی دیده می‌شود افزون 
از ان به دیده دهم جای» اشك لعلی را 
به دوری ازنظر من نمی‌تواد شد دور 
شود ز طول امل تنك دستسگاه نشاط 
ز خرج بیش شود دخل باددستان را 
برای لقمه حریص از حیات می‌گذرد 
نزن است مر گء وحانش ی ز نده‌دلان 


ت‌ ح ۱۸2۳ 


چراغ در نظرش میل آتشین باشد 
که عيش روی زمین در ته زمین باشد 
که فرش" خانهة زننوره انگیین باشد 
چراغ خانه چشم اشك آتشین باشد 
که سای خشك» نگین‌دان بی‌نگین داشد 
که چین به قدر بلندی در آستین باشد 
که مره مور مهتا در انسکنین باشد 
دلی که زنده به گور از غبارکین باشد 


مزن تبانچه به روبی که آهنین باشد 


۳۸۷۰ 


به چشم من گل و خار چمن یکی باشد 
تو از نوای مخالف ز راست یخبری 
ترا تعدد اخوان فکنده است به حاه 
یکی است پیش سبکروح زندگانی ومر آد 
به توتیا چه کنم چشم خود چو سرمه سیاه؟ 
مرا که خلق نياید به دیدة حق‌بین 
رخ چو آینه گرداندن است بی‌صورت 
فغان که در حرم وصل بار همچو سپند 
دل دونیم ز عاشق دلیل یکرنگی است 


نوای بلبل و صوت زغن یکی باشد 
وگرنه نفمه‌سرا در چمن یکی باشد 
وگرنه بوسف گل پیرهن یکی باشد 
که صبح را کفن و پیرهن یکی باشد 
مرا که ساختن و سوختن یکی باشد 
ترا که طوطی شیرین سخن یکی باشد 
مرا نشتن و برخاستن یکی باشد 


یم هر که رمسده است از جهان صالت 
زمین غربت و خالك وطن یکی سباشد 


س. ] (خط صائب): که شمع» متن مطابق م (خط صاثب). 


نس ۳-7 ۳ 7017 
4 ! دیو ان صائب 





سب 


حضور روی زمین در فتادگی باشد 
به قدر ریبزش ابرست بخشش درا 
به قدر نقش پذبری سیاه گردد دل 
زاستت/ لعل و ز نی می‌شود شکر بیدا 
ز چاه یوسف مصری به اوج جاه رسید 


۳,۸۹۷ 


همدف شانه سر از سناد گی باشد 
گمرفشانی دشیتت. از اد داشد 
صصای سینه به مقدار ساد گی باشد 
چه احتیاج هنر را به زادگی باشد؟ 
و ی مرد به قدر فتادگی باشد 
عنان مرد به دست از پیادگی باشد 
روانی سخن از ایستادگی باشد 


گشاده‌روی به اخوان سلولك کن صائب 
که فیض صبحدم از رو گشادگی باشد 


۳۸۷۳ 


نشاط زنده‌دلان بابدار می‌باشد 
دل گرفته ز زخم زبان یندیشد 
حدر ز آه جگرسوز ینوایان کن 
ز بخت تیره» دل سخت نرم می‌گردد 
ز مسکر نفس یندش در کهنسالی 
چگونه سرو نباشد خجل ز دعوی خویش؟ 
ز پرده حسن همال فیض خویش می‌بخشد 


و 
تصیسب شینسم شیم : نهفدار می‌ساشد 
گشاد آبله در خارزار می‌باشد 
زمین سوخته عاشق شرار می‌باشد 
که تیغ خشك لبان آبدار می‌باشد 
که شمع در دل شب اشکبار می‌باشد 
که زهر در ين دندال مار می‌ساشد 
به دوش چرخ سبکرو سوار می‌باشد 
که سر بر دل آزاده بار می‌باشد 
نقاب چهرة عنبر» بهار می‌باشد 


بساز با دل پرخون درین جهان صالب 
که نافه را نف مشکبار می‌باشد 


۳۸۰۷۳ 


به قدر هوش و خرد دل ملول می‌باشد 


غز لیات . . . ۱۸:۵ 


ز زلف چون به خط افتادکار خوشدل باش که این برات قسریب النوصول می‌باشد 
به خوش‌عیاری انگور بسته خوبی می جنون خلق به قندر عقول می‌باشد 
ببخش اگر ز تو خواهم مراد هر دو جهان که میهسان کریمان فضول می‌باشد 
کنر که زخمی شهرت‌شده است‌جو ‌صالب 
هميشه طالب کنج خمول می‌باشد 


۳۸۷ 


سکروال ترا نقش پا نمی‌باشد 
نگاه حسن‌شناسان همه در سمرست 
مبانل خال و خط و حسن؛ راه سبارست 


‌ نوبهار حصوانی دخسره‌ای بردار « 


مخور فسریب تماشای روی کار جهان 
سعادت ازلی 2 لت 
غبار قافلة آرزوست گرد ملال 
گره حو وقت سر آبد گرهکشا کردد 
به روشنایی هم می‌روند سوختگان 


اثر ز پاكفروشان بجا نمی‌باشد 
دل غریب خیالان بجا نی‌باشد 
اگر چه لفظ زمعنی جدا ننی‌باشد 
که رنگ و بوی جهان را وفا نمی‌باشد 
که هیچ آینه‌ای بی‌قفا نمی‌باشد 
درین خرابه بعیسر از هما نمی‌باشد 
ملال در دل بیم دهع بش وحافتا 
گشاد غنچه به دست صبا نمی‌باشد 


به وادیی که منم نقش پا نمی‌باشد 


به راه پرخطر عشق راست شو صائب 
که غیر راستی انحا عصا نمی‌باشد 


۳۸۰۷۵ 


خوشا کسی که ز خود با خبر نمی‌باشد 
نمی‌شود دل ساب از خدا فافل 
حه حاحت است به‌ارشاده عزم صادق را؟ 
به گردنی که ز ند لاس شد آزاد 
دهان تلخ برود می‌برم ز گلزاری 


که 1ه تم انعر ان! بی‌انس نمی‌باشد 
سل اقتافلته: . راتراهی ی اف 
حباب قلزم ماب یگهر نمی‌باشد 
دو شاخه‌ای ز گریبان بتر نمی‌باشد 
که سرو و ببد در او بی‌ثمر نمی‌باشد 


۱- س (درتکرار غزل): بیخبران» متن مطابق س» ده پر (ونیز نسخه دانشگاه بمبتّی که این غزل درحاشية آن به خط 
صائب آهد: انیت بنا به نو شته تد کرد شثعرای کشمیر » سج ص ۵۸۵) . 


۱۸۹۹ دبوان صائب 


صفای دل ز حهان بی‌نساز کرد مرا 


که روی آینه محتاج زر نمی‌باشد 


به خون دل ز می ناب صلح کن صاب 
که غیر خون می بی‌دردسر نمی‌باشد 


۳۸۳۹ 


به ملك امن رضا شور و شر نمی‌باشد 
سادشین شا رتست افتادم: ات 


۰ 


۰ 


زبان لاف درازست بی‌کسالان و 


که انقلات در آب گهر نمی‌باشد 
و کرنه هیچ شبی بی‌سحر نمی‌بساشد 


که سل در گرو راهبر نمی‌باشد 


سک خموش درین رهگدر نمی ساشد 


ز پشت آینه شد خیره چشم آینه‌دار 
فروغ حسن ازین بیشتر نمی‌باشد 
۳۸۳ 


به زیر چرخ دل شادمان نمی‌باشد 
خروش سیل حوادث بلند می‌گوید 
مخور ز ساده‌دلیها فریب صبح نشاط 
به هر که می‌نگرم همچو غنچه دلتنگ است 
دلیل رفتن دلهاست ۲ دردالود 
دلی که نیست خراشی در او زمین گیرست 
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن 
کنازه. تسردان از افتاد کان مره ان مس 
مکن کناره ز عاشق که زود جیده شود 
به بث قرار بود آب چون گهر گردد 
به گنجهای گهر ماه مصر ارزان است 
قدم ز میکده بیرون منه که جز خط جام 
گرانترست به دیوان حشر میزانش 
به چشم زنده‌دلال خوشترست خلوت گور 
شکسته رنگی ما نامه‌ای است واکرده 


گل شکفته درسن بوستان نمی‌باشد 
که خواب امن درین خاکدان نمی‌باشد 
که هیچ مغسز درین استخوان نمی‌ساشد 
مگر نسیم درین گلستان نمی‌باشد؟ 
فبار بی خبر کاروان نمی‌باشد 
زری که سکه ندارد روان نمی‌ساشد 
4 ...21 به حکم کمان نمی‌ساشد 
کی به سابة خود سرگران نمی‌باشد 
گلی که در نظر باغبان نمی‌باشد 
بهار زنده‌دلان را خزان نمی‌باشد 
به هربها که بود می گران نمی‌باشد 
خط مسكتیی در جهان نمی‌باشد 
به هر که سنگ ملامت گران نمی‌باشد 
ز خانه‌ای که در او میهمان نمی‌باشد 
چه شد که شکوء ما را زبان نمی‌باشد 


هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا 


۳۸۹۷۸ 


ز خندة گل صبح این دقیقه روشن شد 
درازدستی ما کرد کار بر ما تن 
به هر طرف نگری دورباش برق بلاست 


درسن رباض ط آتشین نمی باشد 
که عیش جر نفس وایسین نمی‌باشد 
وگرنه جاس:ة بی‌آستین نمی‌باشد 
به گرد خرمن ما خوشه‌چین نمی‌باشد 
هميشه دانه به زبر زمین نمی‌باشد 
که غیر آینه آنجا نگین نمی‌باشد 


تمام مر و سرایا ۳ صسالب 
به عالمی که منم خشم و کین نمی‌باشدا 
۳۸۷۹ 


ز کلاث تازة من شصر تر نمی گسلد 
اگر چو رشته تو هموار کرده‌ای خود را 
علاقة تو به دنیاز نارسایهاست 
ز گوشة دل آگاه با برو مگذار 
ز فیض صبح بناگوش در قلمرو زلف 
به خا زنده‌دلاد بر چراغ مردة خوش 
نمی‌شوند به تسلیم راضی از ما خلق 
مکن ز رشتة جان سرکشی که این زتار 
ز یچ و تاب ندارد گزبر روشندل 


ز شاخ سدره و طوبی ثمر نمی گسلد 
ز جویبار تو آب گهر نمی گسلد 
ز شاخ از رگ خامی ثمر نمی‌گسلد 
کز این زمین مبارك خبر نمیگسلد 
شب دراز ه سیم سحر نمی گسلد 
که فیض مردم روشن گهر نمی گسلد 
ز خون مردة مانیشتر نمی‌گسلد 
به هیچ تیغ ز موی کمر نمی گسلد 
که اين دو سلسله از بکدگسر نمی‌گسلد 


به گفتگوی زبان نیست حاجتی صائب 
به محفلی که نظر از نظر نمی گسلد 


۱- ف اضافه دارد: 
زراز عشق که ازسنگ می‌جهد چو شرار 


زبان ببند که جبریل امین نمی‌باش 


۱۸۸ دیوان صاب 


۳/۹۸۰ 


دلم بحا زتساشای دلنسواز آمد 
چرا یکی نشود ده نشاط من» کان شوخ 
اگر جه از نظر آن دلیر گکران تمکین 
ز اضطراب ندانم دل رمیده کحاست 
اگر حه ز آمدنش رفت دست و دل از کار 
به روی گرم مرا کرد پرسشی چون شمع 
مکر نماند اثر در جهان ز آبادی؟ 


شکار وحشبی از دام جست و باز آمد 
به صد عتاب شد و با هزار ناز آمد 
جو کبك رفت خرامان» جو شاهباز آمد 
کنون که بر سرم آن بار دلنواز آمد 
به عدرخواهی آن عمر رفته باز آمد 
که مو بموی من از شرم در گداز آمد 
که بر خرابٌ دلها به ترکتاز آمد 


چگونه شکر کنم بی‌نیاز را صالب؟ 


۳۸ 


۳ ۳ خواجه شود ننده‌بروری داند. : 


کحا به مرکز حق راه می‌تواند برد؟ 
چو سابه از بی دلدار می‌رود دلها 
کسی که خردة جان را ز روی صدق کند 
نگفته از نظر شور خلق دنبهگداز 
نگشته است به سنگین دلان دجار هنوز 
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری! 
دلی که روشنی از سرمة سلیمان بافت 
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی 
فریب زلف تسو در هیچ سینه دل نگذات 
تسام شد سخن طوطیان به يكث مجلس 
چو زهره هرکه به اسباب ناز مغرورست 


.نه هرکه گردنی افراخت سروری داند 


کسی که گردش افلاك سرسری داند 
ضرور نیست که معشوق دلبری داند 
اد سس ۳ یا کت 2: داند 
هلال غبد کجا قدر لاغری داند؟ 
کحاست گوهر ما قدر جوهری داند 
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند 
مسر آزنه بادیه را حلوةه ری داند 
و گرنه هر خس و خاری شناوری داند 
که دیده مار که چندین فسونگری داند؟ 
نه هر شکسته زبانی سخنوری داند 
ستاره‌های فلك جمله مشتری داند 


- ن: ستمکاران . 


کسی ميانة اهل سخن علم گردد 


غرلیات ۱۸3۹ 


۸۴ ۶ (ق» ل) 


نه هر سخن نشناسی! سخنوری داند 
عبار له دست را که می‌داند 
درین بساط نشیند درست» نقش کسی 
نماز زاهد خودبین کجا رسد» جابی 


نه هر سیاه‌دلی کییاگری داند 
نه قیمت گهرست این که جوهری داند 
که بوریا را دبای ششتری داند 
که چرخ سحده خود را سکندری داند 


کمال حافظ شیر از را زصاب برس 
که قدر گوهر شهوار» حوهری دارند 


۳/۳ 


گریم اوست که خود را بخل می‌داند 
درین محیط چو غو*اص هر که محرم شد 
کسی که آتش خشم‌وغضب فروخورده است 
خوشم به گریة خونین که آن بهشتی‌روی 
ازین سیاه درونان به اهل دل بگریز 
کیودی رخ خود را ز سیلی اخوان 
سفینهای که به گل درکنار ننشسته است 
ز چرج» کام به شکر دروغ نتواد بافت 
زبان راه تساتان اگر حه بجیده است 


امید رحم ز خورشید طلعتی است مرا 


عزیز اوست که خود را دلبل می‌داند 
نفس کشبدن خود قال وقیل می‌داند 
مسانل شعله حضور خلیل می‌داند 
سبرشك تلخ مرا سلسل می‌داند 
که کعبه جارة اصحاب فیل می‌داند 
عزیز مص به از رود بل می‌داند 
چه قدر بادر مراد رحیل می‌داند؟ 
که راه حیلة سابل بخیل می‌داند 
به صد هزار روات» دلیل می‌داند 
که خون شبنم گل را سبیل می‌داند» 


دلی که محرم اسبرار غیب شد صاثب 
سیم را نفس جبرلیل میداند 
۳۸۸ 


دلسل رام کسج 7 مستقیسم معی‌داند 


جه‌حاحت است گشو دن‌دهن به حرف‌سي‌ال؟ 
به سح اهل کمال ۳ طفل شش روره 
ز سیر کوه جو ابر هار بخضرست 


۱ ف»؛ ل: سجن بشناسی» متن تصحیح قیاسیاست. 


حکيم نبض صحیح از سقیم می‌داند 
زبان اهصل طلب را کریم می‌داند 
ااگر حسکيم حهان را قدیم می‌داند 
شرع وه جهان را مقیم می‌داند 





به دل "مد کر حق باش؛ ورنه طوطی هم 
ز دور لبل سحاره جلوه‌ای دىده است 
3 ز کج‌قلمان زینهار راست روی 
ز دوزخ است چه‌پروا ستاره سوخته را؟ 
ز برفشانی بروانه غعافل است آن کس 
گناه نیست در اظهار درد عاشق را 
به لن‌ترانی از طور برنمی‌گردد 
ز گفتگوی ملامتگران چه غم دارد؟ 
جرا به راه خدا حته‌ای نمی دخشد؟ 
ز سفله جود نکردن کمال احسان ی 
ز راه درد توان سافت دردمندان را 
کسی که دید خدا را به دیده عظمت 
ز خحلت آب شوم چون به خاطرم گدرد 
قدم ز گوشة خلوت نی‌نهد بیرون 
به تیر کرده کمان را غلط ز کچبینی 
ز چشم زخم حوادث نمی‌توان شد امن 


به حرف و صوت خدا را کردم می‌دا ند 
قساش لاله و گل را نسیسم می‌داند 
که مار جنش خود مستقیم می‌داند 
سمندر آتش سوزان نعیم می‌داند 
که اضطراب چراغ از نسیم می‌داند 
مرض جمله جهان را حکیم می‌داند 
زبان برق تجلتی کلیم می‌داند 
دلی که حرف خنك را نسیم می‌داند 
ار بحسل خدا را کریم می‌دا ند 
عیور قدر سبهسر للیم می‌داند 
پدر نمرده چه قدر ستيم می‌داند 
کباه انسدله خود را عظیم می‌داند 
که کرده‌های مرا آن علیم می‌داند 
کسی که صحبت مردم عقیم می‌داند 
کسی که وضع مرا مستقیم می‌داند 
امید را دل آگاه سیم می‌داند 


به فکر صائب من دیگران اگسر نرسند 
۸۵ ۶ (ف) 


قد تو سرو جمن را بساده می‌داند 
کمان نرم ترا هرکه چاشنی کرده است 
بود تسام به میزاد عقل» سنگ کسی 
اگر به خاك برابر شود ز بیقدری 


رخ تو جهر؛ گل را گشاده می‌داند 
کمان سخت فلك را کاده می‌د اند 
که ناقصان 1 برخود! زساده می‌داند 
سخن سواره فلك را بباده می‌داند 


به روی تلخ ز من هرکه بگذرد صائب 
دل رمنده من جام باده می‌داند 





۱- ازخود مناسیتر مي‌نماید 


غرلیات ۱۸۷۱ 


۳۸4۵۹۹ 


جنان که حسن ترا هیچ کس نمی‌داند 
ترا ز ال وفا هیچ کس نمی‌داند 
بحز دلت که زبان با دلم یکی دارد 
اگر چه جوهربان عزیز دارد مصر 
ز خاکمال نتیمی گهر نگردد خوار 
نهر من که درین بوتنه‌ها گداخته‌ام 
زبان غجة پیچیده را درین گلزار 
کلید مخزن اسرار غیب» در غیب است 
درین ساط زبانی شعهة دل را 
حجاب یست در سته عیبجویان را 
ز وعدة تو گرهها که در دل است مرا 
زبس بگانه شدم با جهان ز تکرنگی 
قماش دست بلورین و پای سیمین را 
چو موجه‌ای که به دربای بیکنار افتد 
اگر چه خانة آیینه است روی زمیسن 


ز عشق حال مرا هیچ کس نمی‌داند 
شرا ست آطم جفا هیچ کس نمی‌داند 
عیار شوق مرا هیچ کس نمی‌داند 
بهای بوسف ما هیچ کس نمی‌داند 
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمی‌داند؟ 
عبار شرم و حیا هیچ کس نمی‌داند 
بجز سیم صبا هیچ کس نمی‌داند 
که دفع تیر قضا هیچ کس نمی‌داند 
دهان تنگ ترا هیچ کس نمی‌داند 
بغیر زلف دو تا هیچ کس نمی‌داند 
بخیل را چو گدا هیچ کس نی‌داند 
بغیر بند قبا هیچ کس نمی‌داند 
مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی‌داند 
بجر نگار و حنا هیچ کس نمی‌داند 
قرارگاه سرا هیچ کس نی‌داند 
نفس کشیدن ماهیچ کس نمی‌داند 


بغیر نرگس بیمار گلرخانل صاب 
علاج درد مرا هیچ کس نسی‌داند 
۸۹۹۷« 


دهان تنگ تو هر خرده‌دان نمی‌داند 
اگر چه گام نخستین گذشتم ازدوحهان 
کی که نیست تننتك مایه از شعور و خرد 
نفس گداخته خود رابه گلستان برسان 
ملایمت سیر اقلاب دوران است 
به نام پلبل من گرچه باغ شد مشهور 
به داغ عشق بسوز و بساز چون مردان 


که غیب را بجز از غیب‌دان نمی‌داند 
هنوز شوق مرا خوش‌عناد نمی‌داند 
به هر ها که نود متی گران نمی دا ند 
که استادگی ابن کاروان نمی‌داند 
که نخل موم بهار و خزان نمی‌داند 
هنوز نام مرا ساغان نمی‌داند 


۱۸۷ دیوان صائب 


عجب که برخورد از روز گار پیری هم 
ز بوست راه به معر ندیده تتوال برد 


اس داد و 


۰ هما ز مانده حر استجوان نمی‌داند 


چنین که قدر جوانی جوان نمی‌داند 
طبیب حال دل ناتوان نمی‌داند 


نشد به رخنهة دل هرکه آشنا صائب 


ره برول شد ازین خاکدان نمی‌داند 


۳۸۹۸۸ 


کحاست می که مرا شیر گیر گرداند؟ 
خمار سرد نس رامحال حرف مده 
سخن پدبر دلی نیست در قلمرو خاك 
نمی‌شود ز تب شکوه آتشین» نفسم 


که صیسح را نفس سرده ببر گرداند 
سجن رای حه» کس دلمدیر گرداند؟ 
اگر قضا وطنم کام شیر گرداند 


مرا جچه رتبة ییعام آن دهمن صالب؟ 
همین بس است مرا در ضمیر گرداند! 


۳۸۸۵۹ 


حه چشمهای خمارین ولعل میگون است 
به مهرة دل مسومین من حه خواهد کرد 
حگونه دست نشویم زدل» که سبزة زنگ 
به ااسدی از امشد کامیات شدم 
هزار حلف4 زد نیج وتاب جتون جوهر 
ز دست دامن پاکان رها مکن زنهار 


توال به چرخ سرخود ز پیج وتاب رساند 
که می‌توان ز تماشای او شراب رساند 
رخی که خانهة آینه را به آب رساند 
در آبسگینة من ریشه را به آب رساند 
به آب خضر مرا موجه سراب رساند 
جو تیغ تا ه لبم چرخ یك‌دم آب رساند 
که قرب گل سر شبنم به آفتاب رساند 


زپیچ وتاب مکش‌سر» که رشته را صالب 
به وصل گوهر شهوار پیچ و تاب رساند 


۵,۰ 6 (2» مر ‌( 


خط تو ساسلة خود به مشك ناب رساند 
«- ل اصافه دارد: 


ز باب به کام کش اي زاهد فسر ده نفس 


که شیر را دم سردت پنیر گرداند 


حرلیات ۱۸۷ 


چگونه شمع تسجلتی ز رشك نگدازد؟ 
هلال فیض سبکروحيم که از گلشن 
هزار کاسة خونم به لب حوالت کرد 
درین محیط پر ازخون نوح» بخت ضعیف 
بلند گشت ز هر گوشه" هابهوی سپند 
همان به چشم تو از در"ه کم‌عیارتسریم 


به يك نفس سر شینم به آفتاب رساند 
چو تیغ تا به من اتام ىك‌دم آب رساند 


ی گدشتن من زورق حباب رساند 


دگ رکه دست به آن گوشة ناب رساند؟ 


عحب که مصرعی از پیش کلك او بحهد 
چنین که صائب ما مشق انتخاب رساند 


۳۸۹۹۱ 


مرا شکستگی پا به آن جناب رساند 
ندوختم نظر از آفتاب عارض او 
همان که "شست ز خاطر جواب نامة من 


هزار نامة ننوشته 


فنادگی سر شبنسم به آفتات رساند 
اگرچه خانهة چشم مرا به آب رساند 
۴ جواب رساند 


ز راه لطف به بابوس آل رکاب رساند 


زگربه قطع نظر چون کنم درین گلشن؟ 


که چشم تر سر شبنم به 


به آفتات رساند 


۳۸۹ 


ز حرف بر لب شیرین او اثر ماند 
شار سوختگان ساز خردةٌ جان را 
ز نوبهار جه گل ند آن نسوایرداز؟ 
قفرین صافدلان شو که بی‌صفا نشود 
بسر نيامده طومار عمر جهدی کن 
درین بهار که بك دانه زبر خال نماند 
خوشا کسی‌که ازین خاکدان جو در گذرد 
کحاست گوشة آسوده‌ای» که جون نعلین 
به خنده زندگی خوش را مده برباد 


۱- مرء ل: به هرگوشه » من مطابق ل. 


که دبده نعمش بی‌مور برشکر ماند؟ 
که جون به سوخته بیوسته شد شرر ماند 
که در مشاهده نقش سال و بر ماند 
هزار سال اگر آب در گهر ماند 
که چون قلم ز تو در هر قدم اثر ماند 
روا مدار سر مابه زیر پر ماند 
ز نقش پای» چراغی به رهگذر ماند 
خیال پوج دو عسالم سرون در ماند 
که در جمن گل نشکفته یشتر ماند 


۱۸۷ دبوان صائب 


فرب گوشه دستار اعتسار مور 
دو زلف بار به هم آنقدر نمی‌ماند 
اگر به خضر رسد می‌شود پیابان م رگد 


که غنچه در بغل خار تازه‌تر ماند 
که روز ماو شب مابه بکدگر ماند 
ز راه هر که به امتبد راهبر ماندث* 


ز فکر بیش و کم رزق دل مخور صائب 
که راه طی شود و توشه بر کمر ماند 


کر 


سم ۲ 2 مفو"س که حاودان ماند؟ 
نصیب من ز جوانی دریغ و افسوس است 


بهشت بوته خاری است با کهنسالی ‏ 


ز زنسگ آینه‌اش صیسقلی نمی گردد 
چنین که می‌پرد از حرص خاکیان را چشم 
بود ز قافلة عشق» چرخ آبله پا 
سخن رسد به خریدار چون غریب شود 
چو می‌توال به خرابی ز گنج شد معمور 
مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم 
چنان مکن که سر حرف شکوه باز کند 
یکی هزار شد از عسحو صیرت من 
مسصوتری که شبیه ترا کند تصویر 


کدام فرسبر شنیدی که در کمان ماند؟ 
ز گلستان خس و خاری به باغان ماند 
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند 
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند 
عحب اگر پرکاهی به کهکشان ماند 
یباده‌ای که به دنسال کاروان ماند 
که ماه مصر محال است در دکان ماند 
کسی برای چه در قید خانمان ماند؟ 
به ما جراندن حشمی ز گلستان ماند 
زبان من که به شمشیر خونجکان ماند 
ز دزد دبدة بازی به باسبان ماند 
ز خامهاش سر انگشت در دهان ماند 


ز تنگ گیری چرخ خسیس نزديك است 
هدر رها مات استضزان مان 


۳۸2۹ 


اثر ز همست مستانه در شراب نماند 
ز بس که شیر مرا کرد این ستمگر خون 
منم که از دل خود نیست قسمتم» ورنه 
به دلئوازی مااست روزگار کمر 
ز فیض پیر مغان اامید چون باشم؟ 


فغان که در گهر شاهوار آب نماند 
ز روزگار امیدم به انقلاب نماند 
به‌دست کیست‌که فردی ازین کتاب نماند؟ 
کنون که هیچ اثر از دل خراب نماند 
که لعل در حگر سنگ بی‌شراب نماند 





نداشت حجاشنی بوسه پیش ازین دشنام 
اگر نمی‌چکدم خون ز دل ز غفلت نیست 
که رو به وادی دننای برفرب نهاد؟ 


غرلیات ۱۸۷۵ 


ز اشك ما رگد تلخی درین گلاب نماند 
که نم ز تسدی آتش درین کباب نماند 
که در کشاکش ابام چون سراب نماند 


هزار شکر که جز دل درین جهان صائب 
مرا امید گشاش به هیچ باب نماند 


۳۸۹۵ 


وان رید افغانی با باه 
چنان غبار خط آن صفحهة عذار گرفت 
ز خوشه‌حینی ابن چهره‌های گندم گون 
ز نغمه‌سنحی داود گوش می‌گیرند 
ز پیش آتش خویش چگونه بگریزم؟ 


به دست ره راهن کار مار 
که جای حاشة زلف برکنار نماند 
سفید را به نظر يك جو اعتبار نماند 
فغان که نغمه‌شناسی دربن ددار نماند 
مرا که قوتت برواز یك شرار نماند* 


خموشیم اثشر شکر نیست جون صاب 
دماغ شکوه‌ام از اهل روزگار نماند 


۹۹ 


بهار رفت و گل‌افشانی دماغ نماند 
چنان فسرده دلی اهل بزم را دربافت 
چه سل بود که از کوهسار حادثه ربخت 
مباد چشم بدی در کمن عشرت کس 


بغیسر آب روان هيچ‌کس به باغ نماند 
که بوی سوختکی در گل چراغ نماند 
نمك به زخم من از چشم شور داغ نما ند 
درین زمانه که دست و دل ایاغ نماند 


در آن حریم که صاب چراغ کلك افروخت 
ز پرفشانی پروانه يكث چراغ نماند 
0 ۳۸۹۵۷ ٍِِ۵. 
نه گل نه لاله دربن خارزار می‌ماند دویدنی به نسیم بهار می‌ماند 
مال خنده بود گربة پشیسانی گلاب تلخ ز گل یادگار می‌ماند 


بساط خاله بود راه و خلق نقش قدم 
به عشق کن دل خود زنده کز نسیم اجل 
حنین که تنگ گرفته است بر صدف درا 
بریز برگك و بکش بار کز خزان برجا 
مگر شهید به این تیم کوه شد فرهاد؟ 
غبار خط" تو تا بسته است در دل نقش 
سه تسام» هلال و هلال شد مه بسدر 


کدام نقش قدم پایدار می‌ماند؟ 
چراغ زنده دلی برقرار می‌ماند 
چه آب در ۳ شاهوار می‌ماند؟ 


درین حدشه همین بر و بار می‌ماند 


که لاله‌اش به چراغ مزار می‌ماند 
دلم سه مسصحف < مه غبار می‌ما ند 
تسه بك قفرار که در روز گار می‌ما ند؟ 


ز لاله و گل این باغ و بوستان صائب 
به باغال کر داغدار می‌ماند 


۳۸۵۹۸ 


فلك به۹ له خار دیده می‌ماند 
وی مش. اسمسا نان ره اس 
نه سزه‌اش بطراوت» نه لاله‌اش صفا 
شکفته چون سیم از موستان» که لاله‌و گل 
ز رشته‌های سرشکم» که چشم بدمرساد 
مگر همای سعادت هوای من دارد؟ 
ز آب چشم که این تالك سب گردنده است؟ 
گلی که دید شبنم هون کته اوست 
ز روی لاله ازان جچشم برنمی‌دارم 
جو تبر» راست رواد برزمین نمی‌مانند 


ً متتم از رح گل می‌ سر ند دنده‌وران ح 


ز س که آبلة دل ز هم نمی گسلد 
سخن‌شناس اگر در جهان بود صائب 


زمین به دامن در خون کشیده می‌ماند 
ترنج ماه به نار کفیده می‌ماند 
به دست و زانوی ماتم رسیده می‌ماند 
فضای باغ به کشت چریده می‌ماند 
به سنه‌های جراحت رسده می‌ماند 
زمین به صفحة مسطرکشیده می‌ماند 
که دل به طایر شهباز دیده می‌ماند 
که این شراب به خون چکیده می‌ماند 
رمیدنی به غزال رمیده می‌ما ند 
به بشت دست ندامت گزیده می‌ماند 
که اند ی 2 دل داغ دیده ‏ می‌ماند 
عداوتی به سهر خمده می‌ماند 
به عندلیت گلوی دربده می‌ماند 
نفس به رش گوه رکشیده می‌ماند 


آغر لیات ۱۸۷۷ 


جوابآن‌غزل است‌این که گفت عارف روم 
خزان ره گو نه هحران کشده می‌ما ند« 


۳۸44 


سجن غرب جو شد در وطن نمی‌ماند 
گلوی خویش عبث پاره می‌کند بلبل 
مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال 
عث سهیل نظربند کرده است مرا 
ز تاج پادشهان پایتخت می‌سازد 
صدف به صحبت گوهر عبث‌دلی سته است 
به فکر چشم براهان خویش می‌افتد 
ی می‌کند از رصه آ تشین نفسی 


عزبز مصر به بیت‌الحزن نمی‌ماند 
جو گل شکفته شود در جمن نمی‌ماند 
که خون جومشك شود درختن نمی‌ماند 
عقیسق نام‌طلب در سن نمی‌ماند 
آدر تیم سه تا ان نمی‌ماند 
سخن بزر آك چو شد در دهن نی‌ماند 
سخن ز بوسف گل‌پیرهن نی‌ماند 
همیشه باغ به زاغ و زغن نمی‌ماند 


سخن ز فیض غریبی ریب شد صاب 


۳۹۰۰ 


ز خندة تو گره در دلی نمی‌ماند 
اگر بهار توبی» شوره‌زار گلزارست 
به حرف اگر ندهم دل ز بی‌شعوری نیست 
جهان به دیدة ارباب معرفت هیچ است 
اگر جه منزل این راه دور سیارست 
هزار بار به از آمدن بود رفتن 


تمام مشکل عالم درین گره بسته است 


نو چون گشاده شوی مشکلی نمی‌ماند 
اگر کریم تویی؛ سایلی نمی‌ماند 
نو چون به حرف درآیی دلی نمی‌ماند 
چو حق ظهور کند باطلی نمی‌ماند 
تو چون ز خود گدری منزلی نمی‌ماند 
ز زندگانی اگر حاصلی نمی‌ماند 
جو دل گشاده شود مشکلی نمی‌ماند 


صریر کلك تو می‌آورد جنون صالب 
به مجمعی که توبی عاقلی نمی‌ماند 


۱- مقطع ب. لك » «» ل. در کلیتّات شمس تصحیح شادروان فروزانفر چنین غزلی دیده نمی‌شود. ضمناً در نسخه ل ست 
زیر به‌اشتباه داخل غزل صائّب شده‌است که ازاو نیست ونصرآبادی هم به‌نام رشیدای زرگر ضبط کرده است: 


" جهان به خانة صورت کشیده می‌ماند 


0 ۱۸۷۸ 


۳۰ 


موحتدان که به لیل و نهار ساخته‌اند 
به‌اشلث» دل‌خوش ازان‌روی لاله‌ر نگ کنند 
ز لاله‌زار تجتی ستاره سوختگان 
گشاده‌اند جگرتشنگان دهان طمع 
به وصل زلف و رخ اورسیدن آسان شبات 
به رنگ شبنسم گل بر زمین نمی‌مانند 
توانگرند گروهی که خانة خود را 


به باد زلف و رخ آن نگار ساخته‌اند 
به این گلاب ازان گلعذار ساخته‌اند 
جو لاله با کر داغدار ساخته‌اند 
ز مس عقیق ترا آبدار ساخته‌اند 
کلید گنج ز دندان مار ساخته‌اند 
مگر ترا ز سیم بهار ساخته‌اند؟ 
کسان که آنه را بی‌غبار ساخته‌اند 
‌ عکس چهرة خود زرنگار ساخته‌اند 
مسحیط عشق ترا بی‌کنار ساخته‌اند 


ی وف 
تمس سا لس شیب ناهد ان صاته | تا 


۳۹۰۲ 


سیکروان به زمینی که پا گذاشته‌اند 
کند جاذبة مقصدست مردای را 
خسیس‌تر ز جهان آن خسیس طعانند 
ِ که روز جزاسر برآورند از خاله 
خوش آن گروه که چون موج‌دامن خود را 
عجب که اهل دل از دل به مدتعا نرسند 
چه فارغند زرد" و قبول» مردانی 
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست 
چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان 
مباش در پی مطلب که مطلب دو جهان 
معاشران که ز هم نقد وقت می‌دزدند 
زیوهه اس ال پید سا هرار کب 
فغان که در ره سیل سبك‌عنان حیات 


نای خانه بدوشی بحا گداشته‌اند 
ز دست خوش عنانی که وا گذاشتهاند 
که دل به عشوة این سوفا گذاشته‌اند 
کسان که خانه دل بی‌صفا گذاشته‌اند 
وسیتت آب روان قضا گذاشتهاند 
که رو به کم حاجت روا گذاشته‌اند 
که بای خود به مقام رضا گذاشتهاند 
گمان مبر که ترا ساتو وا گذاشته‌اند 
هش لک وا زدای: شا کداشتها زد 
به دامن دل بی‌مدد-عا گذاشته‌اند 
چه نعمتی است که مارا به ما گذاشته‌اند! 
و گرنه قسمت هرکس جدا گذاشته‌اند 
ز خواب» بند گرانم به پا گذاشته‌اند 
که همچ و سنگ نشانم بجا گذاشته‌اند 








غز لبات ۱۸۷۵۹ 





میار دست فضولی ز آستین یرون که شمع و شیشه وساغر بجا گذاشته‌اند 
چه شد که هیچ نداری» کم است این‌نعمت که آستان ترا بی‌گدا گداشته‌اند؟ 
مباش محو اثرهای خوده تماشا کن که بشتر ز تو مردال حها گذاشتهاند 
دعای صدرنشینان نمی‌رسد صالب 
به محفلی که ترا بی‌دعا گداشتهاند 


۳۵.۳ 


سکرو ان ز خم آسمان برآمده‌اند 
حگونه قامت خود زود زود راست کنند؟ 
عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست 
به جستجوی تو هر روز آتشین نفسان 
کدام غنچةٌ محجوب در خودآرایی است؟ 
ز چشم شوخ بتان مردمی مدار طمع 
سزای صدرنشنان» اگر سود انصاف 
سیم صیح جزا نج 
۰ ء جمعی راست 


ز راستی جو خدنگ از کمان برآمده‌اند 
جو سبزه از ته سنگ گران برآمده‌اند 
به تازبانه ۲ه از حهان برآمده‌اند 
حو آفتاب به گرد جهان برآمده‌اند 
که بللان هسه از گلستان برآمده‌اند 
که آهوان ختا ی‌شان برآمده‌اند 
همین س استکه از آستان برآمده‌اند 
جماعتی که به خواب گران برآمده‌اند 
که با هزار زبان بی‌زبان بر آ مده‌اند 


ز بحر با ی وت نان هت 


۳۹۹ 


فسردگان که اسیر جهان اسباند 
ز خو شته سر موی < زر ۰ 9 
جو خول مرده به نشتر ز جا نمی‌جنبند 
مخور ز ساده‌دلی روی دست هم گهران 
ز زهد نیست به میخانه گر نمیآند 
نمی‌شوند چو موج لطیف » جوهر بحر 
خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند 
تهی ز باده حکمت مسدان خموشان و 


به چشم زنده‌دلان نقش پردهة خوابند 
چه سود ازین که نهان درسمور وسنحجانند؟ 
هلا ستر نرمند و مردة خوانند 
که در شکستن هم همچو موج بیتابند 
خجل زآنهداران عالم آبند 
چو خار و خس همگی خرج راه سبلابند 
که سر به جیب فرو برده همچو گردابند 
» همچو کوزة سربسته پر می نابند 


۱۸۰ دیوان صاب 


به چشم قبله‌شناسان عالم تجرید ز خود تهی‌شدگان زمانه محراند 
جر ىم تقلنده سنگ راه شده است وگرنه رشنه زتار و سحه همتانده 
به آشناسی مردم مبند دل صاب 
و خاك چو آیینه» خلق سیمابند 


و 
سزد که خردة جان را کند نثار سپند که بافت راه سخن در حریم يار 
سرشث گرم که گوهرفروز این درباست؟ که محمرست صدف» "در" شاهوار 
ز آتشین رخ او بزم آب و رنگی یافت که شد چو دانة باقوت آیدار 
جنین که عشق مرا بقرار ساخته است ‏ زآرمسده‌دلان است ازین قرار 
مدار دست ز بطاقتی که می‌گردد به دوش شعله ز بسطاقتی سوار سند#* 
؟ 


۲4 


فروغ حسن» نفس سرمه می‌کند در کام جه دل تهی کند از ناله پیش ار 
به عیش خلوت خاص تو چشم بد مرسادا. که پایکوبان ز آتش کند گذار 
قبامت است در آن انحمن که عارض او ز می فروزد و ربزد ستاره‌وار 
توان به بال رمیدن گذشت از عالم که جسته جسته ز آتش کند گذار 
چه شد که ظاهر اهل دل آرمیده بود؟ که مجسرست زمین‌گیر و بیقرار 
چنان ز دایرة روی بار حیران شد که همچو مرکز گردید پایدار 
نوای سوختگان کوه را به رقص آرد بنای صبر مرا کرد تارومار 
زحسن طبع رهی باد دیدة بد دور . که دشت مجمره گردید و کوهسار 

نه اضطراب ده نمی‌رسد صاب 

اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپندا 


۳ 


۳۵۹ 
چه دیده است در آن آتشین عدار سیند؟ . که بی‌ملاحظه جان را کند نثار سیند 
ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ نسوخته است به هیچ آتشی دوبار سپند 

ز حیسرت تو شرر پای در حنادارد به محلس تو چه شوخی برد به کار سپند؟ 
ز بیم دیدة بد تابه حشر می‌روید.. شهید عشق ترا از سر مزار سپند 


-- مقطم از نسح ن» ب» كگ» هه ل است. 


غرئیات ۱۸۵۱ 


ز قرب شعله فغان می‌کند؛ حه خواهد [۲ 


گره ز هستی موهوم خویش تا نگشود 
مرا امید سلامت ز آتشین رویی است 
که ر فروخت رخ‌ازمی» که می‌شکست‌امشب 
نمی‌رسد به عیار دل رمیده ما 
فدای عشق شو ای دل که تا گدشت ازسر 
به ناله‌ای دل خود را ز درد خالی کرد 
کشیبد برده ز اسرار عشق نالة ما 
نت و خاست به‌عاشق که می‌دهد تعلیم؟ 


به محفلی که بود پای در نگار سپند 
اگر به سوخته‌جانی شود دچار سپند؛ 
ز وصل شعله نگردید کامکار سیند 
که می‌برد ز سویدای دل به کار سپند 
کلاه گوشه به گردون ستاره‌وار سیندهه 
رسارس 
ز شعله بافت پر و بال زرنگار سیند 
میان سوختگان شد سبك عیار سپند 
فکند بخیة آتش به روی کار سپند 
اگر نب‌اشد در بزم آن نگار سیند 


چه حای ناه گستاخ ما نود صانب؟ 


۱*۰۷ 


فسردگان که طلسم و تاد گناد 
ز جوش بیخبری کرده‌ايم خود را گم 
حه باده شوق تو درساغر شهیدان ردخت؟ 
هنوز دایرة چرخ بود بی‌پرگار 
خوش آن گروه که برداشتند بار جهان 
سبکروان که فشاندند دامن از عالم 
ز آب بحر جدایی حیابها را نیست 
مستاز بر 4 اقامت که مردم آزاد 
جماعتی که محر-د شدند همجو الف 
گمان بری که ز جنگ پلنگ می‌آیند 
حماعتی که در انحا نفس شمرده زدند 
ز انفعال سر از خانه برنمی‌آرند 
[جماعتی که به افتادگان نپردازند 
مکن ملامت عشتاق بیخبر کاین قوم 


ازین جه‌سود که جون کف به‌بحر پبوستند؟ 
که در زمین چو خم می زجوش ننشستند 
که طوق عشق ترا برگلوی ما ستند 
چه شد دو روزی اگر باد در گره بستند 
دربن ریاض ز پا همچو سرو ننشستند 
جو تیر آه ز "نه حوشن فلك حستند 
ز بس که مردم عالم به روی‌هم چستند 
در آن جهان ز حسات و کتات وارستند 
درین بهار گروهی که تسوبه نشکستند 
اگر به عرش برآیند همچنان پستند] 
و وق تم او سل ار هد 


دیوان صاب 


ز آشناسی رد وت اه صالب 
که از سیاهی دل بیشتر سبه مستند 


۳۵۸ 


خوش آن کسان که در دل بر آرزو ستند 
به تقد» جنت در بسته بافتند اینحا 
به جاره دردسر خود مبر که از صندل 
کج به صبح امید نمك شود بدار؟ 
نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است 
کها رسند به دربا فسرده طبعانی 
شراب ناب بود رزق خاکسارانی 
ز باغ خلد ثمر می‌خورند بی‌منتت 


ات ها تفت الوا رای رازن 


نه زیر خاله نمانند ر هنوردانی 


به اشك تلخ ره شمه بر گلو 
به روی خلق گروهی که در فرو 
به جوت؛ دست طبیبال جاره‌جو 
به زخم هرکه در فیض از رفو 
مرابه زور چو شبنم به رنگ وبو 
که آب مرده حود در هزارجو 
حه روز نود مرا طوق بر گلو 
که پیش خم دهن و د ز گفت؟ 
به بای نخل خود آنان که ]یرو 
دلی که بر ثمر خام آرزو 
به خانهة دل خود راه "رفت‌ورو 


۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱ 


که دامنی به مان هر حستحو 


خموش باش» نظرکن به طوطیان صاثب 
که حز قفس حه مه وین زگ 5 سل 


۵ 6 (ل مر ل) 


سحر که چهرة خورشید را به خون شستند 
رخ از غبار تعتق چو آفتاب بشوی 
صباح روز قیامت چه سرخرو باشند 
خبر کبوتر چاه ذقنن به بابل برد 
به هم پیاله و مینا یکی شدند آمشب 


گلیم بخت من از آب نیلگون شستند 
که گرد پنبة حتلاج را به خون شستند 
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند 
تسام بابلیان دست از فسون شستند 
ز کاسة سر من عقل ذوفنون شستند 


جبین شصر به آب گهر کنون شستند 


غز لیا 


۳ تسس : ۳۳۳ 


۳۹۰ 


هزار نقش مخالف به کار ما کردند 
به ابن بهانه که خاری برآورند از دل 
شد از خرابی ما سیل ناامید آن روز 
شده است دامن ما همحو دامن کهسار 
هنوز دبدة روحانیال گهمرریزست 
به چشم همت ما چون دوقطرة اشك است 


چها به آینه بی‌غبار ما کردند 
هزار زخم نمابان به کار ما کردند 
که خاکساری ما را حصار ما کردند 
ز س که سنگ ملا مت‌به کار ما کردند 
ازان نظر که به مشت ار ما کردند 
اگر چه نقد دو عالم نثار ما کردند 


نظارة گل شب‌بوی فیض را صاثب 
نصب دبده شب زنده‌دار ما کردند 


۱۳۱ 


سبکروان که طلبکار یار می‌ گردند 
بر؟ ز قید علایق که خانه بردوشان 
ز پشت مرکب چوپین دار» بی‌بر گان 
جماعتی که ز تلخی زنند جوش شاط 
به نقد وقت گروهی که دل نمی‌بندند 
ز خوش‌عنانی عمر آن کسان که ۲ کاهتد 
ز خود برون شدگان همجو قطره بیخبرند 
به آب خضر ندارند کار موزونان 
حذر کنند ز خلوت فزون ز دیدة خلق 
ز ساية پر و بال هما سبك مغزان 
ز تاج و تخت زلیخا به خالك راه افتاد 
چو نافه مردم خونین جگر نمی‌دانند 


غبار رمگذر 2 
ز سل حادئه کم بیقرار می‌گردند 
به دوش چرخ چو عیسی سوار می‌گردند 
به هر مذاق چو می خوشگوار می‌گردند 
همیشه خرج ره انستظار می‌گردند 


گرهگشا چو نسیم بهار می‌گردند 


که عاقبت گهر شاهوار می‌گردند 
سخنوران به سخن بابدار می گرد ند 
جماعتی که ز خود شرمسار میگردند 
عزیز خوارکتنان زود خوار میگردند 


حنین که مست غرورند دلیران صاثب 
کجا ز سیلی خط هصوشیار می‌گردند؟ 
۳ ۳ 
اگر ز چهرة دافم نقاب بردارند جهانیان نظر از آفتاب بردارند 


»مر _ دیوان صالب 
جنان مکن که به‌حال خودت گذارد عشق نه دوستی است‌که دست ازکیات بردارند 
و سس شور تماشاییان مشو غافل که رنك نشاه ز روی شراب بردارند 
ز شرم وصل شدم آب» دوستان چه شدند. که نخل موم من از آفتاب بردارند 
اگر به مجلس روحانیان رسی صائب 
نگو که قسمت ما را شراب بردارند! 


۳۳ 


کسان که جانب هم را نگاه می‌دار ند 
هر آنچه قابل دلبستگی است» پاکدلان 
گره ز کار گروهی گشاده گردد زود 
جماعتی که ز روز حساب ۲ گاهند 
ز خار و خس گل بی‌خار می‌رسد به نسیم 
ر آن گروه حلال است لاف خودداری 


در آفتاب قیيامت یناه می‌دار ند 
به_ تیغ فطع تعلتق نگاه می‌دار ند 
که چون حباب سر بی‌کلاه می‌دارند 
نفس شمرده‌تر از صبحگاه می‌دار ند 
امید بیش به ابر سیاه می‌دارند 
سبکروانل چه غم از خار راه می‌دارند؟ 
که از جمال تو باس نگاه می‌دار ند 


به هیچ عذر ندارند حاجتی صائب ‏ 
حماعتی که ححاب از کناه می‌دار ند 


5 


سمنبران که به لب آبدار چون گهرند 
نطر سیاه مگردان به لاله رخساران 
به آسای فلك دانهای نخواهد ماند 
خبر ز خردة عیب نهال هم دارند 
تفض چسو صبح نسازند زیر گردون راست 
به روشنابی شمم مزار س وگنسدست 

حضور سوختگا 


به چهره از حگر عاشقان برشته‌تر ند 
که برگریز دل و نوبهار چشم ترند 
جنین که سنگدلان در شکست بکد گر ند 
به قدر آنجه ز خود اين گروه بیخبرند 
سکروان که ازسن راه دور ساخبرند 
که مردگان به ازین زندگان بی‌اثرند 


ق . ‌ صاب 


که روشنان جهان حون ستاره سصر ند 


هت نات این بیفمان ئمك دارد ۱ 


که خون دیده ما را به‌آب بردار ند 


غرلیات ت۱۸ 





۳۷*۹۵ 


به‌یحر حوخ‌صدف آنان که گوش‌هوش برند 
به حرف وصوت مکن وقت خود غبارآلود 
برآن 2 حلال است سبر این تا 
جنان. ربودة اطوار بیخودان شده‌ام 
غبار صدفدلان است کیمیای وجود 
ز پای خم نرود پای من به سیر بهشت 
حه مهر برلب دربا توان زد از گرداب؟ 
یکی هزار شود هوش من ز بادة ناب 
به پزم غیر دل خویش می‌خورد عاشق 
چنین که حسن‌تو بیخود شد ازنظاره خود 


هزار عقد گهر با لب خموش 9 
که فیض آینه از طوطی خموش برند 
که‌همچو غنجه زبان آورند و گوش برند 
که‌من ز هوش روم‌هرکه را ز هوش برند 
ز باده فیسض حرشان "دردنوش برند 
مگر به عرصة محشر مرا به دوش برند 
به داغ از سر دیوانگان چه جوش برند؟ 
مگر به جلوة ساقی مرا ز هوش برند 
جو بلبلی که به دکان گلفروش برند 
مگر ز خانه آیینه‌اش به دوش برند! 


کجاست مطرب آتش‌ترانه‌ای صالب؟ 
که زاهدان همه انکشتها به گوش برند 


۳۹۱۹ 


سبکروان ز عم روز گار بسخرند 
حهان اه دید روشندلان نمیآسد 
جماعتی که نفس ناشمرده! خرج کنند 
درون رده گروهی که ساده می نو شند 
جماعتی که به جمعیتت جهان شادند 
درین بساط» جو آیینه سینه‌پردازان 
فکنده‌اند گروهی که در جهان لنگر 
چه نعمتی است که این دیده‌های کوته‌بین 
ر روی تازه فصل بهار» سوشختگان 


جو دامن فلك از زخم خار بیخبرند 
سناره‌های فلك از تن ی تین 
ز خرده گیری روز شمار سحرند 
ز پرده سوزی صبح خمار بیخبرند 
ز سك تعرقة روزگار سحخرند 
ز نقش نك و بد روزگار بخبرند 
زحسن عاقت انتظار سحرند 
چو لاله از جگر داغدار بیخبرند 


هس و آزاده در حهان صا لب 


۱- س» ده ن: نفض را شمرده » متن مطابق اصلاح صاب درنسخة م. 


۱۸4۸۹ دیوان صاثب 


۳۹۷ 


خوش آن گروه که مست بیان دکدبگرند 
نمی‌زنند به سنگ شکست گوهر هم 
حباب‌وار ندارند چشم بر کوثر 
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین 
سخن‌تراش چو گردند تیغ الماسند 
ز خوان رزق به‌يك رنگ چشم دوخته‌اند 
چه احتیاج به گلزار» غنجه‌خبان را؟ 
فتادگان به فلك سر فرو نمی‌آرند 
یکی است گرمی گفتار ما و پروانه 
درآمدم چو به مجلس سپند جای نمود 


ز جوش فکر می ارغوان بکدگرند 
بسی رواج مستاع دکان نکد گرند 
ز شعرهای تره آب روان یکدگرندب 
ز فکر تازه» گل بوستان یکدگرند 
زند چو طبع به ککندی فسان یکد گرند 
چو داغ لاله به خون میهمان یگدگرند 
که از گشاد جبین گلستان نکد گر ند» 
که از بلندی طبم آسمان یکدگرند 
چو شمم» سوخته جانان زبان بکدگرند 
اوه وان فان تن کر نز 


دگر که ز اهل سخن مهربان! بکد گرند؟ 


۳۹۸ 


مرا اگر چه کم از خالهٌ راه می‌گیر ند 
هوش باش که دوانگان وادی عشق 
مباش تند که تتوان ز آفتاب گرفت 
مدار دست ز دامان شب که غنحه‌دلان 
مکن ز پاکی دامن به بیگناه ان فخر 
به مشت خار ضعیفان به چشم کم منگر 
چگونه منکر عصیان شوی» که اهل حساب 
فعان ز بل انصاف این گرانحانان 
ز تاب آتش روی تو عافیت طلبان 
اگرچه گرمروان همچو برق در گذرند 
ستمگران که به مظلوم می‌شوند طرف 


س: قدردان 


ز من فروغ گهر مهر و ماه می‌گیرند 
غزال را به کمند نگاه می‌گیر ند 
تمتعی که ز رخسار ماه می‌گیرند 
گشایش از نفس صبحگاه می‌گیر ند 
که در دبار کرم بیگناه می‌گیرند 
که سل حادثه را بیش راه می‌گیرند 
ز دست و پای تو اول گواه می‌گیرند 
که کوه درد مرا بر کاه می گیر ند 
به آفتاب قیاست پناه می‌گیرند 
ر نقش پای چراغی به راه می‌گیرند 
ز فلت آینه در پیش آه می‌گیر ند 


غر لیات ۱۸4۸۷ 


به قدر آنحه شوی پست سربلند شوی 


شکستن دل مارا پربرخان صاف 
کم از شکستن طرف کلاه م ی گیرند 


۳۹۵۱۹ 


سخنوران که درین بوستان نوا سازند 
مبین به چشم حقارت شکسته‌بالان #9 
حچگونه کاسة بر زهر مرگ را نوشند؟ 
شوند کامروا جون دعای دامن شب 
ز رفتگان ره دضوار مر له شد آسان 


کباب یکدگر از شعله‌های آوازند 
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند 
جماعتی که بدآموز نعست و نازند 
جماعتی که به مشکین‌خطان نظربازند 
که دلپذیرتر از گوشه‌های شیرازند 
گدذشتگان» پل این سیل خانهپردز ند 


۳ یت و 


۳۵ 


خوش آن گروه که تن رازعشق جان‌سازند 
جماعتی که به تن از جهان جان سازند 
حه فارعند ز 
ز سایه روی زمین را به پرنیان گیرم 
سبکروان نی بهر راه تازه کنند 
به زخم خار گروهی که برنمیآبند 
جو تیر» راست روال زمانه را شرط است 
جماعتی که ز ساقی به جام صلح کنند 
تاو داز دل هیچ آفربده نگدارم 
حاست تارگ گردن ترامثال هدف 
نمی کشند خحالت » اسر تهدستان 


بران گروه حرام است 


اندیشه شراب و کباب 


زمین خوش به تدییر» آسمان سازند 
به تخته باره‌ای از بحر بیکران سازند 
جماعتی که به دلهای خونحکان سازند 
ز استخوال سازند 
اگر دو روز به این تیره خاکدان سازند 
همان به است که با اد گلستان سازند 
که با کشاکش گردون حون کمان سازند 
به بك حباب ز دریای بیکران سازند 
۳-۳ جو سیل مرا مطلق‌العنان سازند 
ز هر طرف که رسد ناوکی نشان سازند 
به نالا حرس از وصل کاروال سازند 
ت خامشی صالب 


که کار خلق توانند از زبال سازند 


ی دیوان صائب 


۳۹۳۱ 


درین ریاض دلی را که آب می‌سازند 
دلی که داغ و کباب از فروغ عشق نشد 
حه ساده‌اند گروهی که از هوا جوبی 
مده ز دست درین تنگناعنان زنهار 
بیاض گرد او را بتان آهصوچشم 
برآان گروه حلال است لاف خوش‌نفسی 
ز انقلاب خزان و هار 
خبر ز نثأة می نیست تن‌پسرستان را 
جماعتی که ز اسرار حسکمت ۲ گاهند 
به گربه صلح‌کن از گلرخان که دیده‌وران 
جماعتی که نیند از حسان خود شافل 
خرابه‌ای است که‌خوشتر ز بیت معمورست 
به رنگ و بوی منه دل که عاقبت‌بینان 


جچو شبنم آیبنهة آفتاب می‌سازند 
در آفتاب قيامست کناب می‌سازند 
ز بر خانه جدا جون حيات می‌سازند 
که رشته را گره از پیچ و تاب می‌ساز ند 
ز مردمسك " تقتطر انتخاب می‌سازند 
که خون سوخته را مشك ناب می‌سازند 
جباعتی که ز گل با گلاب می‌سازند 
چو خم همین شکمی پرشراب می‌سازند 
ز خشت خم چو فلاطون کتاب می‌سازند 
ز آفتاب به چشم بر آب می‌سازند 
علی‌الجساب به روز ساب می‌سازند 
تنی که از تیش دل خراب می‌سازند 
به آه گرم گل خود گلاب می‌سازند 


فناده اشتن ره مش نه وادبی صائب 


۳۹۳ 


چو حلقه بر در دل شوق اصفهان یزند 
فغان که بلبل مست مرا کشاکش دام 
حرام باد برآن سنگدل سراسر باغ 
چسن طرازی باد صبا شود معلوم 
ز حمسرف‌دشنی روزگار می‌آبد 
کنار صبح ز خون شفق لبالب شد 
مرا رخی است که چون آفتاب زرد خزان 
به شخ کمانی خود ماه عید می‌نازد 


- آ» پر» بو ق: مرا ره 


سرشك بر صف مزگان خونحکان بزند 
نهشت يك نفس خوش به گلستان بزند 
که زخم خار خورد» گل به باغبان بزند 
دو روز بلبل اگر تسن در آشیان بزند 
که سنگ سرمه به منقار طوطیان بزند 
رای عون دزن تجان بر 
همزار خندة رنگین به زعفران یزند» 
بگو به غمزه که زوری بر این کمان بزند» 


به حرف تلخ» لب خود نمی‌کنم شیرین 
مک لاسن محر ! ای کمند جدبة تال 
نسی‌زنم گسره انتقام سر اسرو 


اگر جو غنجه مرا باد بر دهان بز ندع: 
می دو تشه جند آتشم به‌جان بز ند ء: 
اگر به دیدة من خصم صدسنان دز ند 


جه دولتی است که صائب ز هند برگردد 
سراسری دو به بازار اصفهان بزند 


۳۹۳ 


چرابه خلدبرین از خدا شوی خرسند؟ 
ز ماه مصر به زندال و چاه ساخته‌ای 
ماد همجو سکندر دربن تماشاگاه 
سعادت ازلی بی‌حجاب می‌تساید 
بهشت نسیه خود تقد می‌توانی کرد 
ز هر شکست ترا شهیری دهند چوموج 
ب4 آشناسی سگانگان برآمده‌ای 
بلنددار نظر راء ساد حون بر تون 
ز شش جهت در روزی ترا گشاده شود 
به خواب ناز ی فربانی 
علم شوی به طراوت چو نرگس بیمار 


به جوی شیرچو طفلال چراشوی خرسند؟ 
اگر به هردو جهان از خدا شوی خرسند 
جرا به سابة بال هما شوی خرسند؟ 
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند 
اگر به حکم روان قضا شوی خرسند 
تو آن نه‌ای که به يك آشنا شوی خرسند 
هنن ی و 3 
اگر ز عشق به درد و لا شوی خرسند 
اگر به خاطر بی‌مدعا شوی خرسند 
به درد خوش اگر از دوا شوی خرسند 


ز فکر رزق پرشان نمی‌شوی صائب 
اگر به بارة دل از غدا شوی خسرسند 


۳۹۳۹ 


ز خود برآمدگان رستگار می‌ب‌اشند 
ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان 
چه فارغند ز باد بهشت» مردانی 
اگر دهند دو عالم به مطربی مستان 
حه می‌شود به ته بای خود نگاه کنند؟ 


ز دار و ن حهان بر کنار می‌ب‌اشند 
هلاك آیبنة بی‌غبار می‌باشند 
۳31 در مقام رضا بایدار می‌ب‌اشند 
همان ز هت خود شرمسار می‌باشند 


ز معنی‌اند چه بی‌بهره طفل طبعانی 
ز سیل حادئه حرفی شنیده‌اند» آنها 
ز اتقلاب ندارند اهل صورت بسم 
جماعتی که نیند از گداز خود غافل 
سبکروال که ز تعحیل عمر ۲ گاهند 
چه ساده‌اند گروهی که با نظربازی 
بهشت روی زمینند خوبرویانی 
اگر 0 برآند صاحدان نظر 


که محو خانةً صورت نگار می‌باشند 
که آرمیده درین روزگار می‌باشند 
چو آب آینه بر يك قرار می‌باشند 
گرهگشا چو سیم بهار می‌باشند 
به فکر پوس و خبال کنار می‌ب‌اشند 


که در جناغ فراموشکار می‌باشند 


خن اف بوخ مامتان سوخگان 


"۳۵ 


در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشن 
سعادت ازلی‌جو که در گدر باشد 
فرب جود فرومانگان مخور زنهار 
هزار ببرهن گل به خار بحشدند 
هه هی اف 4 رن ان انس 
اگر به تنگدلی همچو غنچه صبر کنی 
فلك چو مهرة مومین بود به فرمانش 


چه دولتی است که ما را همان به‌ما بخشند 
سعادتی که ز بال و پسر هما بخشند 
که می‌کنند ترا خرج تا عطا بخشند 
چه می‌شود دل صدیاره‌ای به ما بخشند؟ 
به پشت آینه چون رو اگر صفا بخشند 
که گوشه‌ای به تو از عالم رضا بخشند 
تراهم از گره خود گرهگشا بخشند 


به هر که قوتن سرینحه دعا بخشند 


تن سفالی جود ۳ دهم ش ۹ صائب 
که در عوض به تو جام جهان‌نما بخشند 


۳۹۳۹ 


ترا ز عالم عبرت اگکر نظر بخشنه 
مکن سوال» اگر جون صدف ترا زین دحر 
به ماه نو لب نان بی‌شفق نداد فلك 


به لام فلت تا مگ خوش‌باش 


ازان به است که صد گنج بر گهر بخشند 
به هر گشودن لب» دامن گهر بخشند 
تو کیستی که ترا نان بی‌جگر بخشند؟ 
شکنحه‌ای است که‌در سضه بال‌ویر بخشند 





غز لیا 


جماعتی به کمر همچو نی سزاوارند 
سر من و قدم آن سبکروان که چو گل 
گره زنند به دامن چو مردمث قدمش 
به وادپی که کند خضر توشه ازدل خویش 
درین رباض اگر مصرعی کنی موزون 
ز موج بحر شکایت مکن که همچو حباب 
شده است موج به بحر از شکستگی غالب 
ر خشك معزی این منعمان عحب دارم 


هم 


۱۸2۹ ِ 





که در شکستگی خوشتن شکر بخشند 
به دشمن سر خود بی‌دريشخ زر بحشند 
به هر که بال فلك سیر چون نظر بخشند 
گمان هر که کش | توشه سفر بخشند 
چو سرو از گره دل ترا ثمر بخشند 
به هر شکست ترا عالم دگر بخشند 
شکسته‌باش چو خواهی ترا ظفر بخشند 
که خون مردهٌ خود را به نبشتر بخشند 


ز ابر رحمت دراه چه گم شود صالب؟ 
که قطره‌ای به من آتشین جگر بخشند 


۳۵۷ 


چه نعمتی است به من قرب آن دهن بخشند 
سك جو ۳ ز داماد همتت افشانم 
شکستگان جهانند مومیایی هم 
دربن رباض» ثمر رزق باد دستانی است 
کشند اگر به ته بال نواسنحان 
مساز تیش خود کنند» کاین عقیق‌لبان 
هنوز حق- سخن را نکرده‌اند ادا 
زبان نعمه‌سرابان به کام می‌حسبد 
مسلم است بر آن شمعها سرافرازی 


ی ی 
تمام روی زمین را اگر به من بخشند 
خوشا دلی که به‌آان زلف پرشکن بخشند 
که چون شکوفه به هر خار پیرهن بخشند 
به تنگنای قفس وسعت چسن بخشند 
ز خونل خوش سرایا به کوهکن بخشند 
اگر به‌طوطی ما فرصت سخن بخشند 
که زندگانی خود را به انحمن بخشند 


به غور حاه زنخدان که می‌رسد صات؟ 


مگر ز زلف درازش مرا رسن بحشند 


۳۹۳۸ 


حگونه باده عرفال حماعتی نوشند 
حدیث بیش و کم ومهر ذر"ه ندمستی است 
ز ما سلام به دارالتلام‌دار رسان 


که باده‌در رگد تال است‌و مست‌ومدهو شند 
ز بكث پیاله دو عالم شراب می‌نوشند 


۱۸۹ دیوان صاب 


به شمع موم قناعت کنند از خورشید 
خموش باش که چندین هزار شمع اینجا 
حضور گلشن فردوس آن کسان دارند 
ز رفتن دگران خوشدلی» ازین غافل 


جماعتی که جو محراب تنگ آغوشند 
مسکده‌اند لب خامشی-" و مد‌هو شند 


که در به روی خود از کاینات می‌بوشند 
که موجها همه با بکددگر هم‌آغوشند 


حه4 ساده‌اند حشان ب ی دصر صالب 


صب۳ ف 
نه ۱ ۳ ‌ مب 


۳۵۹۳۵ 


نتان که خون شهیدان جو آب می‌نوشند 
چه تشنه‌اند به خول حجاب» خوبانی 
ز خواب» مستی آل حشمها یکی صد شد 
۰ به مرك شسته نگردد ز دل محبتت می 
جه کشوری است محتت که خاکسارانش 
دل ساه درونان نمی‌شود روشین 
رسیده‌اند به سرچشمه رضاه جمعصی 
مسافرانل توکل به ساغر لب خشك 


کجا ز ساغر و مینا شراب می‌نوشند؟ 
که باده با همه کس بی‌حجاب می‌نوشند 
مگر شراب در ای خواب می‌نوشند؟ 
به خواب تشنه‌لبان دایم آب می‌نوشند 
ز کاستة سرگردون شراب می‌نوشند 
بت می از قدح آفتاب می‌نوشند 
که آب تلخ به جای گلاب می‌نوشند 
زلال خضر ز بحر سراب می‌نوشندنب 


مگر ز روز حسانند بخبر صائب؟ 
جماعتی که می بی‌حساب می‌نوشند 


۳۵۳۰ 


دلی که آتش روی تواش کباب کند 
فعان که ساده مردافکنسی نمی‌بایم 
تو جون درآ یینه‌بینی» عحب تماشابی است 
سزای مرهم کافور سرد مهران است 
به حرف تلخ مرا مشفقی که توبه دهد 
نظر ز تازه خطان دوختن به آن ماند 
ازان دوزلف توزانوی‌خوش ته کرده‌است 


ز اشك شادی خود مستی شراب کند 
که چشم شوخ تو بیرحم را به‌خواب کند 
که آفتان تماشای آفتاب کند 
حراحتی که شکات ز مشك ناب کند 
علاج بیخودی بلیل از گلاب کند 
که در بهار کسی توبه از شراب کند 
که پیش موی میان مشق پیچ وتاب کند 





غز لیات ۱ ۱۸۳ 
دا رهزدر صد کارواذر وس شود دلی که گردش چشم تواش خراب کند 
سراغ قبله کند در حسرم» سبككث عقلی که جای بوسه ز روی تو انتخاب کند 

ازان گذشته که اندشة صواب کند 


۳۹۳۱ 


چو در پيالة رنجش می عتاب کند 
نسیم بی‌ادب امروز تند می‌آبد 
رخش ز باده فروزان شده آفتاب کحاست 
ز سوز عشق رآ و ریشه‌ام چنال گرم است 
غبار خاطر من گر به گربه آمیزد 
فروغ عقل شود محو چوو ستارة صبح 


پساله روترش از تلخی شراب کند 
ماد رخته در آن غنحة نقاب کند 
که بهر خرمن خود برق انتخاب کند 
که برق را خس و خاشاك من‌کباب کند 
جه خاکها که نه در کاسة حیاتب کند 
چو آفتاب فدح یبای در ر کاب کند 


بس است» شور برآمد ز جان مخموران 
تبستم تو نمك چند در شراب کند؟* 


۳۹۳ 


ز درد حهره محال است مرد زرد کند 
ز درد نیست اگر زیر تیغ آه کش 
۳ 
شود ز رفتن روشندلان جهان غمگین 
توان به خون جگر سرخ داشت تا رخسار 
ز حرف‌سحت‌شدلن رنجه»فرع‌هشیاری است 
چنین که رشه دوانده است در تو سدردی 
کند چو صبح کسی آفتاب را تسخیر 
شود به رنگ طلا ناقصی تمام عیار 
مبرس حال من ای سنکدل که‌هیهات است 
طمع ز اختر دولت مدار نکرنگی 
نسیم فتح چو پروانه گرد آن گردد 


جه لاش استکه اظمار دردء مرد کند؟ 


که هرکحا که فشانند آب؛ گرد کند 
که رو وکا زمیسن آفتاب‌زرد کند 
کی چراز طمع روی خوش زرد کند؟ 
ترا که نیست شعوری سخن چه درد کند؟ 
عحجب عجب که ترا عشق اهل درد کند 
که زندگانی خود صرف آه سرد کند 
که رخ ز سیلی استاد ود کل 
که عرض حال به بدرد اهل درد کند 
که هرچه سب کند آفتاب؛ رف 
که پای همچو علم سخت در نبرد کند 


۱۸۳۸۹ 


دیوان صاب 





نفس شمرده زند هر که جون سحر صاثب 
کلام روشن خود را جهان نورد کند 


۳۹۳۳ 


فغان چه بادل سنگین آن نگار کند! 
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد 
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی‌رو 
چو شانه شد دل صدجاك من تمام انگشت 
به خون صید چرا دامن خود الابد؟ 
ز باده توبه نمودد دلیل بیخردی است 
چه نست است به‌خورشید» شال حسن‌ترا؟ 
در آن حمن که ندارند بار بی‌برگان 
فان شنت اکتا کر .ند ال 


خروش بحر به گوش صدف چه‌کار کند؟ 
چه عقده باز ز دل دست رعشه‌دار کند؟ 
دو بر گ سبز که خون در دل بهار کند 
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند 
میسترست و 4 ول شتا کت 
چگونه عضل پشیسانی اختیار کند؟ 
فلث یباده شود تا ترا سوار کند 
نهال ما به چه اتید برد و بار کند؟ 


کی جه شکوه به اننای روز گار کند؟ 


که آدمی نفس خوش ر شیعار. تن 


۳۹۳ 


چو عشق دشمن جان‌شد حذر چه‌کار کند؟ 
به‌دست بسته چه گل می‌توان ز جتت چید؟ 
به مصر برد ز کنعان! بیاده بوسف را 
ز 1ه و ناله نشد چشم بخت ما بیدار 
به شبنمی تنوانل سرد کرد دوزخ را 
نمی‌شود ز سفر راست تیر کج ه رگز 
نشاند از خط مشکین به روز من او را 
جز این که گرد بتیمی لباس خود سازد 
چو سرو هرکه به بی‌حاصلی فناعت کرد 
چو پیشدستی خود کرد سرنوشت فضا 


< س: زمصر درد به کنعان» هنن مطایق م۰ ۳ 


فضا چو تیغ برآرد سیر جه کار کند؟ 
به آل جمال حجاب نظر چه کار کند؟ 
کند جذبهٌ عاشق دگر چه کار کند؟ 
به خواب مرگ نسیم سحر چه کار کند؟ 
به آتش دل ما چشم تر چه کار کند؟ 
سفر به آدمی بی‌بصر چه کار کند؟ 
سیه زبانی ازین بیشتر چه کار کند؟ 
درین محیط پر از خون گهر چه کار کند؟ 
جز این که دست زند برکمر جه کار کند؟ 
محبت پدری با پسر چه کار کند؟ 








غز لیات ۱۸۹۵ 


چو نیست سوخته جانی درین جهاد صالب 
۰ ای 7 ئ ۰ 
ز سنك سریدر آرد شرر حه کار کند؟ 


۳۵۳۵ 


۳۹ هتم سن ان مار ساز کد 
مسان فا 9 او را نگاه موی شکاف 
حیامدار توققتم ز آتشین روبی 
چه فتنه‌ها کند آن چشم شوخ در مستی 
جبین گشاده به سابل کسی که بر نخورد 


مرا ز هر دو جهان کیست بی‌نیاز کند؟ 
مگر به پیچ و خم از زلف امتیاز کند 
امان نداد به شبنم که چشم باز کند 
که همچو شمع زبان در دهان گاز کند 
که کار رطل گران وقت خوات ناز کند 
به عبرت آن که درین پرده چشم باز کند 
به روی دولت اخوانده در فراز کند 
که دیده ات کرد تصته توا ی کنند؟ ۰ 


نشد گشاشی از زلف و خطء مگر صائب 
۳۵۳ 


جمال را نگه تلخ او جلال کند 
زبان ب رگ گل از خون گرم بلبل سوخت 
خم سپهر یاورد تاب سادهة عشق 
مکی کرو مین راخ شین ترس 
سراب تشنه‌لیی را غبار منتت نست 
سماع اختر و چرخ فلك ز ناله ماست 


حرام را لب میگُون او حلال کند 
نه خون ماست که هر خار یایمال کند 
دل شکسته جه مقدار احتمال کند؟ 
گداز غیرت اگر سرو را خلال کند 
که هو شا هیا را تالک 
فرو رود به زمین به که کس سووال کند 
ز جوش فاختگان سرو وجد و حال کند 


روا تیرة من آب خویش را صالب 
مگ فته: نکر اسشتاد ی. رلال.. گنه 
۳۹۳۷ 


اجل چه‌کار به جانهای با کمال کند؟ 
ز گل بربد چو شبنم» به آفتاب رسید 


چرا ملاحظه خورشيد از زوال کند؟ 
دی یر یاهمان کذا 


۱۸۹ دیوان صائب 


حز این که رخنهة آزادش فرو ندد 
شده است عام چنال حرص در غنی" و فقبر 
حهار فصل هارست عندلیسی ر 

حه حاصل انخت ر عمر دراز ز نادان ,۱؟ 
گلی که مست درآید به باغ» می‌باید 
شکایت از فلك بی‌وجود مردی نیست 
ظهور ها ازان شد که عاصی بی‌شرم 
ز برده‌یوش کند التماس برده‌دری 
نشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشكث 


قس چه رحم به مرغ شکسته‌بال کند؟ 
که بحر با همه گوهره به کف سوّال کند 
که بر گ عیش سرانجام زير بال کند 
سیاستی است که کرکس هزار سال کند 
که خون خود به تماشامان حلال کند 
جرا به ساب خود آدمی حدال کند؟ 
تهیته عرقی هر انفعال کند 
کسی که کشف توقتع ز اهل حال کند 
شراب لعل جه ۳۳ در تمغان کنن؟ 
تاد ات: سل دنا رن کل 


خوشا کسی که چو صاثب ز صاحبان سخن 
تشم سخن میرزا جلال کند 
۳۹۳۸ 


به هر چین قد موزون او خرام کند 
نوشته نام مرا برکنار نامة غیسر 
خط سسباه دل از تیغ رو نگرداند 
غزال قابل اقبال نیست مجنون را 
نگین پیاده نماند به جوهری چورسید 
غرور او ندهد در نماز تسن به سلام 
چوشمع دردل هر کس که سوز عشقی هست 
چه طرف بندد از اتام عمر» تیره‌دلی 
ات هی ی #ونن 


حریص را ار بِ ۳ 
ز منوج حادثه سر در کنار حور نهد 


ز طوق فاختگان سرو چشم وام کند 
کس این توجته بحای را جه ی 
نگو به غمزه که شمشر 
مگر به باد سک تقنی احترام 

سجن‌شناس سجن را رای ی 
مر ز جانب او دیگری سلام کند! 
به گربه زندگی خوش راتمام کند 
4 وروی ترآ 
یی و ای او ز ی 
ای 


در بنم 


اگر چو تير قلم پر برآورد بات 
ی کت سا یو مرا تسام کند 





غزلیات ۱۸۷ 








۳۵۳۵ 


تقاب چهره چو آن زلف مشکفام کند 
مراز دام رهاکن که آن شکسته پرم 
امیدوار چنانم که عشق زخم مرا 
بلندبخت حریفی که همجو شيشة می 
حو شانه گر دل صدحالك صد زبان گردد 
توال به شب رخ راز نهانل در او دیدن 
فسون غیر زبانل تواضعش سته است 
۱۳ 
تن چو سیم ازان چا پیرهن منما 
به خوان عفو نه آن شکرین مداقم من 
سترد نام مرا صالب از صحفه دل! 


صباح آینه را تیره‌تر ز شام کند 
که کار ناخنه بالم به چشم دام کند 
به هر طرف که چو آب روال خرام کند 


سر اطاعت خود وقف خط" جام کند 
به زلف او نتواند سخن تمام کند 
جلای آينة خاطری که جام کنده 
مر به گوشه ابرو به من سلام کندب 
سزای آن که چو عنقا تلاش نام کند* 
مباد بوالهوسی آرزوی خام کند» 
که تلخ کام مرا ز هر انتقام کند» 
خدای را کسی این ظلم را چه نام کند 


تلاش نام کند هر که در حهان صائب 


۰ و (ف) 


لبش به خنده دل غنچه را دونیم کند 
من و مضالقة دل به آ نحنان جشمی؟ 
ز مکر؟ طترة شبکرد پار می‌آید 
نهمال طور به آغوش درنمی‌آید 
گرفت روی زمین راتمام گوساله 
ردست سامری روزگار میآید 
به سابه‌ات کند ای تاك اگر" تخل گدذدار 


- 2» مر» ل: ... مرا از صحینة خاطر 
صائب پس ازباز گشت ازهند حذف کرده است. 
۳ فقمل ف: دو نیم » هثل د نصحیح قیاسی و 


-زآنچنان مناسبتر به‌نظر می‌رسد. 
>- ایضاً: بالبر» سهو کاتب بوده » اصلاح شد. 


نگاه را گل رخسار او شمیم " کند 


بخیل [را] نگه گرم او کریم کند 


که در دو هفته "در گوش را نتیم کند 
سی جرا دل خود را عث دو نیم کند؟ 
حگونه گاو فلك را کسی عقیم کند؟ 


9- ایضا: زرنگ» 





۱۸۵ دبوان صاثب 


به بزم بادة او پسته را شکسته مساز 


ان رشك دل بسته را دونیم کند 
چو شمع صبح که سر در سر نسیم کند 


جو صاف آن‌که به لخت! جگرقناعت‌کرد 
عجب نباشد اگر ناز بر نعیم کند 


۳۹۱ 


تسیم صبح به آن طر«ةْ دوتا حه کند؟ 
۳ برق دل ابر حالاحاك شده است 
طلا ز صحبت اکسیر بی‌نیاز بود 
نمی‌توال نه دو سگا نه سود زیر فلك 
عناق کشتی دل را به دست غم دادیم 
درین زمانه که زاغا شکرشکن شده‌اند 
وستت لگ تناو ابرام برنم یگردد 
گره ز غنچة پیکان شود به آتش باز 
نوشت روزی مارابه پاره دل ما 


ز چشم منتظران ره سفید گردده است 


به صد هزار گره يك گرهگشا چه کند؟ 
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند؟ 
سعادت ازلی سايبة هما چه کند؟ 
دل رمیده به يك شهر آشنا چه کند؟ 
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند؟ 
به استخوان نکند زندگی هما حه کند؟ 
صلایت سخن سخت با گدا چه کند؟ 
به عقدة دل ما ناخن صیا چه کند؟ 
سپهر سفله دگر یش ازین سخا حه کند؟ 
فسیسم برهن مصر رهنما چه کند؟ 


نشد حریف فلك جون به دشمنی صائب 
نهاد بر دل خود دست تا خدا جه کند 


۳۲ 


سخن به مردم افسرده دل اثر چه کند؟ 
جز این که خون خورد و برجگر نهد دندان 
نکرد تربیت نوح در پسر تسیر 
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را 
چو پشت بای ز آزادگی به حاصل زد 
ز سنگ حادثه شد توت سفینة من 


۱- ایضاً: به محلت» اشتباه کاتب بوده است» اصلاح شد. 


به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند؟ 
به این گهرنشناسان دگر گهر چه‌کند 
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند؟ 
به دامن نتر سا عاسیان هرر چه کند! 
جز این که دست زند سرو برکمر چه کند؟ 
به روی هم ننهد دست خود سپر چه کند؟ 


دگر به کشتی من موحة خطر چه کند؟ 


غز لیات ,۱۸۵۵ 


همدات ره سر کشته تیگ تان :هلا 
ز آفتاب چه گل می‌توان به شبنم چید؟ 


کم است عمر ابد فکر زاد عقبی را 
جز این که سر ز خحالت به زير پا فکند 





به ریگ هرزه‌مرس سعی راهبر چه کند؟ 
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند؟ 
کسی تهته به این عمر مختصر چه کند؟ 
به طفل خام طمع نخل بی‌ثمر چه کند؟ 


در آن ریاض که صاثب نواشناسی نیست 


صقر ما نکشد سر به زبر بر» حه کند؟ 


۳۳ 


بهار و باغ به دلهای آتشین چه کند؟ 
گل سادة او سرو را خحل دارد 
اگر نه فکر عقیق دهان او باشد 
جه مرده‌اید که رحمت به‌ما حه خواهد کرد؟ 
ز وصف ذره بود بی‌نیساز» پرتسو مهر 
یکی است نسیت برق فنا به آهن وموم 


به تخم سوخته دلسوزی زمین چه کند؟ 
اگر سوار شود در میان زین چه کند 
کسی علاج جگرهای آتشین جه کند؟ 
جز این که لطف کند بار نازنین چه کند؟ 
سخن بلند چو افتاد آفرین چه کند؟ 
حصار عافیت خود کس آهنین جه کند؟ 


به تنگنای صدف گوهر ثمین حه کند؟ 


۳۹: 


اگر به قامت رعنای او نظاره کند 
من و نظارءة ابروی او که حون مه عد 
نصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شد 
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود 
گرفتم این که یبود موج در شنا تردست 
عحب که فرصت دیدن به عیب خلق رسد 
چه به چشم تماشاییان کند بارب 
نهان چگونه کنم عشق را» که زور شراب 
چو شمع گرب هرکس که آتشین باشد 


ز طوق فاخته زنحیر سرو پاره کند 
تمام» عیش جهان را به بك اشاره کند 
دگر کسی به چه امتید سینه پاره کند؟ 
چو صبح زندگی خوش رادوباره کند 
چه دست و پای درین بحر ی‌کناره کند؟ 
به عیب خویش اگسر آدمی نظاره کند 
رخی که ددده خورشید برستاره کند 
به شنه‌های تنتك کار سنک خاره کند 
حزاین که‌دست نو بدزجان» حه‌حاره کند؟ 


۰ ۱۵۰ 0 5 0 ۰ دیون صاثب 


کسی که حون دل صدیاره مصحفی دارد 
جرا به مهر گل صائب استخاره کند؟ 


اگر بهار کند سبز تجم سوخته را 


ز باد کار شود زخم سماتمی ناسور 
هتان شفتته دتتلان وا شاه نستیات 


۳۹5 


زمیین تشنه جگر را سحاب تازه کند 
که معز سوخته بوی کباب تازه کند 
دساغ خشك مرا هم شراب تازه کند 
که داغ روشنی آفتاب تازه کند 
که داغ رفقتن گل را گلاب تازه کند 
که داغ تشه‌لبان را سراب تازه کند 


سوحله اش ز سودای او جنان صادب 
که معز خشك مراماهتاب ار 3 


۳۹۹ 


کحا مرا می‌گلگون دماغ تازه کند؟ 
کحاست سوختگان را دماغ خودسازی؟ 
درین بهار که صد جامه خار گردانید 
دماغ ساقی ما می‌خورد ز جیحون آب 
ز خط سیه نشود روز آتشین روبی 
دلی که داغ نها نیست مجلس افروزش 
ز داغ» سینة من آب و تاب دیگر بافت 
دربن صحیفه مين آل خامة سیه‌روزم 


که تخم سوخته را اسر داغ تازه کند 


به اخن دگران لاله داغ تازه کند 
نشد که حامة خود سرو باغ تازه کند 
مگر به خون‌جگره دل دماغ تازه‌کند 
که داغ کهنة مارا به داغ تازه کند 
دماغ خود به کدامین اباغ تازه کند؟ 
که تازه‌رویی گل» جان باغ تازه کند 
که معز خشك به دود چراغ تازه کند 


دمی که صاثب ازو بوی صدق می‌آید 
جو باد صبح جهان را دماغ رک زد ۷ 


۳۹:۷ 


کسی برون سر ازین بحر یکرانه کند 
زمانه روی گل سرخ را ب رآ تش داشت 
ز جوش گل نفس غنحه بردگی شده است 


که سر به ار بشت نهنگ شانه کند 
سزای آن که شکرخند بغمانه کند 
چکونه مسرغ درین گلشن آشیانه کند؟ 





غز لیات ۱۵۰۱ 


شدم مقیم پنه دشت چنون؛ چه دانستم که مسوج ریگ 


زمانه ساز حه اندشه از زمانه کند؟ 
ث روان کار سس زبانه کند؟ 


که اختراع غزلهای عاشقانه کند 


۳۹:۸ 


سپهر نيك و بد از یکدگر جدا نکند 
زر 1 و نالء افتادگانل ملاحظه کن 
به قمه دشمن خونخوار مهربان نشود 
مرا به سیل سبکسیر رشك می‌آید 
ازان ز دیده وران سرفراز شد نر گس 
ز آبرو چه گهرهاکه در گره بندد 
به هیچ بستر نرمی نمی‌نهمم پهلو 


تنیز گندم و جو از هم آسیا نکند 
که تیر مردم بی‌دست و پا خطا نکند 
به استخوان سک دبوانه اکتفا نکند 
که چشم دارد و ره قطم بی‌عصا نکند 
دهان سته صدف گر به ابر وا نکند 
که نی به ناخن من باد بوربا نکند 


خوش آن که آینة خوش را جلا نکند 


۳۵۹ 


سخن طراز چرا مهر برزبان نکند؟ 
سفر به از سفر بیخودی نمی‌باشد 
کی که در خم زلفی شبی بسر نبرد 

سرای تبر حوادث نشانه می‌خواهد 
۳ ِِد دبار محستت است آذکس 
خران همتت آن رند خانه‌پردازم 
ز خونل صسده جهان لالهزار می‌ ند 


نمی‌شود که قلم از سخن زیان نکند 
به مصر هر که ز کنعان رود زیان نکند 
چو صبح از ته دل خنده مرجهان نکند 
ماهس یت اه شرت استخوان نکند 
که در مسان بلا ناد دوستان نکند 
که هر ملك زمین رو به آسمان نکند 
دوچشم شوح توچون تکیه بر گمان نکند؟ 


به گوش غنچه ندانم چه گفته‌ای صالب 
که هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند 


+۳۹۵۰ 
خوشا کسی که به دامان خود قدم شکند تمام دست شوده خویش را بهم شکند 





+۱۵ دیوان صاب 





به ششه خانه دلهمای ما حه خواهد کرد 
همیشه خندة کبك است در دهان کسی 
نبم ز اهمل شکایت» ولیك می‌ترسم 
کال مردی و مردانگی است خودشکنی 


مدار نامه توفتع ازان شکسته دلی 


منست جوهن ماخیدلاق عناود کم 


بنی که بال و پر طایر حرم شکند 
که قلب دشمن خونخوار این علم شکند 
که پای خوش به دامان کوه غم شکند 
که زور باده سیوی مرا بهم شکند 
ببوس دست کی را که این صنم شکند 
که در نوشتن ىك حرف صد قلم شکند 
که دیده ات سفالی که جام جم 1 
به پشت کار کند تیغ را چو دم شکند 
گدشته‌ای صائب؟ 


که دامنی به میان در ره عدم شکند 


۱۲۰۱ 


مرا همیشه دل از وصل بار می‌شکند 
چه نسبت است به فرهاد جان سخت مرا؟ 
مده میال بلا را درین محیط از دست 
به وعده گل بی‌خار او مرو از راه 
جو بید قامت من شد دوتا ز ی‌نسری 
به دور خط لب لعل تو شد خراباتی 
نمی‌خرند متاعی که نشکنند او را 
و کر نار . فلع اتعمنا. مرتخد نا 


سبوی من به لب جویبار می‌شکند 
که درد من کم کوهار می‌شکند 
که جون سفینه رود برکنار می‌شکند 
که خار در حکّر انتظار می‌شکند 
اگر ز جوش ثمر شاخار می‌شکند 
چه توبه‌ها که به فصل بهار می‌شکند 
نیم غین که مرا روزگار می‌شکند 
که زنگی آینه بی‌غبار می‌شکند 


چنان ز گردش آن چشم سرخوشم صائب 
که از مشاهدة من خمار می‌شکند 


رف 


نه داغ» حارة دوانگان عشق مکن 


7 ۰ ببی, هو ۰ 


نو جون ز برده برآبی همه بكآهنگند 
جباعتی که چوگل پای نا به سر رنگند 
که این بلنک‌وشان با ستاره درجنگند 
به جام و شیشه و سنگ وسفال پکرنگند 


خرلیات ۱۹۰ 


ازاز گروه طلب چون شکر حلاوت عیش 


ازان شراب که مستان عشق کلرنکند 
که آرمیده چو تخم شرار در سنگند 
که در شکنجهة اتام از دل تنگند 
که در فشردن دل» سخت آهنین حنکند 


۳۳ 


ز دل نگشت مرا آه سینه‌تاب بلند 
اگرچه خانة دل رابه آب؛» گربه رساند 
تو شت درل ندهی داد دادخواهان را 
حجاب مانم آوازه پ 3 خوبان و 


ز پچ وتاب به پابوس بار زلف رسید 


جو ماه نو به نگاهی ز دور خرسندم 
به باد زود رود سر هواپ رستان را 
کنند حون دل خود بلبلان ز ناله تهی؟ 
خزف گهر نشود از قبول بی‌بصران 
به آه گرد کدورت نضرد از دلها 
کند جو تال به نخل بلند دست‌ان داز 


7 بش ۰۰ .ضص_ 
اکرحه رشته تن 23 سین و ناب 


نشد ز سوختکی دود ازین ۰ کیاب بلند 
نشد غباری ازین خانه خراب 
وگرنه کوه صدا را دهد جواب 


که کوته است مرا دست و آن رکاب 
۹ یش‌دم است کتله گوشهة حاب : 
به گلشنی که نگردد صدای آب 
ی و 
خط ضار تون رود از کتات للند 
دماغ هر که شد از نشأة شراب بلند 


ع ع ع ۶ ۶ ع. ِ 


مده به خلوت خاطر ره خطا صاب 
که نام گردد از اندشه صتواب بلند 


۳۹۵ 


اگکر جه سعة ساره گردشی دارند 
نوشته است به روی بتان به خط" غبار 
حریم خلد برین جای شمم ماتم نیست 


۱ س: دود این . 


به خون تبیدة لعل تو تاحدارانند 
نظر به شعله خوی تو نی‌سوارانند 
مرو گرفته به بزمی که میگسارانند 








کراست زهره که بر حرف او نهد انگشت؟ 
نظر به خطا و رخ یار کن که پنداری 


۱۹۰4 دیوان صائب 


که زیر مشق خطش آتشین عدارانند 
گن افتشات: فیافست تاه رانا 


جواب آن غزل حافظ است این صائب 
کته .خی افت. اه ارانشتن 


6۵ ٍ (ف) 


نظر لباس‌پرستان به مال و جاه کنند 
به گرد کعبه بگردند بهر جامة نو 
به پیش پای خود از کجروی نمی‌بینند 
کلاه گوشه به خورشید وماه می‌شکنند 


۱ ]" نمد کلاه کنند 
به روی آینه از بهر زر نگاه کنند 
جو داغ لا 41 ۳ صفحه‌ای‌ساه کنند 


فرب وعدة این خشك طننتان نحصوری 


که تشنه‌ات ز سرجشمه رو به راه کنند؟ 


۳۹۹ 


حوش آن کسان که به منت نظر حلا ندهند 


عطا و منم جهان راز هم جدابی نیست 


ز چشم شور شد از چشم خلق خضر نهان 
زمين پاك طلب کن برای دانة خوش 
چه فارغند ز دل واپسی عزبزانی 
فغان که در طلب رزق این گرانجانان 
شوند عاقست از خودسری بابان مرگ 
کناره‌گیر ز مردم که تا نگردد فرد 


زمین به گاو جثل خویش بسته تا مردم 


غبار دیده خود رابه توتیا ندهند 
به هر که هو دی شتا هل 
به هیچ کس دم آبی به مدعا ندهند 
که بخل به ز عطابی است کان بحا ندهند 
که دل به عشوءة دنبای سوفا ندهند 
ز حرص فرصت گشتن به آسیا ندهند 
کنان که کیت ار تسه تیا (فهنه 
به خضر آب ز سرچشیه شا ندهند 


به خود قرار اقامت درین سرا ندهند 


مساز جهرة حود ررد از طمم صائب 
که یرآ کاه خسسان به کهربا ند هند 


۳۹۷ 


به هر فسرده لب خشك و چشم تسر ندهند 


۱- فقیل فی: چند کلم ناخوانا 


۲ ایضاً : که تشنه آب زسر چشمه ره به راه ... 


قبول داغ محبتت به هر جگر ندهند 


, من نصحیح قیاسی است. 


غرلیات . 


مر سای ۳ نی 
فراغىالی در تنگنای چرخ مخواه 
بربز بار تعلتق که شاخه‌های درخت 
ز روی تلج مکافات» زهر می‌بارد 
ترم ز طعنة ابن زاهدان خشك» ای کاش 
چنان چکيدة بخلند این گرانجانان 
زدوش‌دار سرش تکیه گه نخواهد دافت 


همان به است که در سضه بال ویر ندهند 
نمی‌شوند سبکیار تائسر ندهند 
چه نعمتی است که کام مرا شکر ندهند 
حو صندلی نهرستند دردسر ندهند 
که نیم قطره به ابرام نیشتر ندهند 
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهنده» 


س شکو ه می کنی ازاشث تلخ خودصالب؟ 
ترا شرابی ازین خوشگوارتر ندهند 


۳۹۵۸ 


مکن ملاحظه از آهم ای هشت وجود 
تو از کدام خیابانی ای نهال بهشت؟ 
مبین به چشم حقارت به هیچ خصم ضعیف 
درین دوهفته که مهمان اين جمن بودم 
ز خاکساری بد باطنان فریب مخور 
بلند نام به لاف گزاف نتوال شد 
به گوش هرکه رسیده است نالة عشتاق 
به عوده شعله برات مسلمی می‌داد 
جو پسته زود سر خوش می‌دهد بر باد 


. که عود محمر آزادگان ندارد دود 


که بشته گرد برآورد از سر نمرود 
ز ضور ناله من چشم شبنسی نعنود 
شود گزنده جو زنبور گشت خالآلود 
به بال کرکس نتوال به چرخ کرد صعود 
به زهد خشك اگر آب روی می‌افزود 
کسی که رخنة لب و نمی کند مسدود 


جواب آن غزل مولوی است این صالب 
که در هو ای وی است آفتاب چرخ‌کبود! 


۳۵۵۵ 


خطی که گرد رخ او ز مشك ناب بود 


به خوان ناز ندیده است دولت دار 


۱- ف اضافه دارد: 
به گرد مر کب دحال چون‌تواند ساخت؟ 


یکی ز حلقه بگوشانش آفتاب بود 
گشایشی که در آن چشم نیمخواب بود 


دمی‌که از دم عیسی شود غبارآلود 


۱۵۰۹ 


0 ۷ ۵ .و 
رس وان بر نوی 
ز روشنا ‌ و 
۱ #9 ۱ سس ساده ۲ ِِ 
2 د کن که کت 
فسوی ی 
: وش ف ۰ 
رده هت ود ره از ی 
۳ م حو ده 1 ز ساهد 
ود بش تا 9 
خواب ساب 4 ۱ ۱ ۱ 
۱ ۱ ۱ ِ 


دیوان صاا 
لب 


2 » 
۱ عجب که ناله عشتا جو 
لطف » دمن #سسسم ۵ عتا 
: 1 ۱ دك ا ده ۰ ات 
« ۳ یرون رت نت تِ 
۱ ۳ ۱ س‌‌ ۰ سیر و ۳ ۰ 
گ 7 لستان ر بتاب 
۱ ۱ گ ۰ 
2 و بر ساه ز راب 
۱ ِ ی ره نزديك ‏ ز آفتا 
۱ ۱ ۱ , و ٍ ‌‌ بت 
۱ 5 تاب 
ژ‌ ۰ 
۳ج هتاب 


ز بر 2 ‌ 
۱ عسش» 2 
۱ بای سایق 
ض ۲ 
۳ ز اند دشه ِِ" ۳ 
۷ سو فقبت 
حض و تیف ات 
ب سود 


۳۵۰ 


حقوق خد 
۳ ِ سر 
۶ و یام در حسا 
۱ ۰ ۰ ۳ ۱ 
ِ ِ سفر ۳ و اهد 
چه 3 چه ژ : ۳ ری 2 
9 شته دانه دا و 3 
۱ ۱ 
۳ ۱ 5 نو مین و ل 
۳ 9 جح مل داه8* شود کو 
۳ 2 2 1 
9 میس نت 
و توت می‌شود ک وتا 
‌ مجو که : 
۳ ۰ ۱ 
نقش ۱ 
مب 


ز رشك مر 
: ۳ در ز مات نت 
7 0 باه نش شاب خر 
۱ 
4 جوم ۱ يچ لب واه 
ی ار ی 0 
۸ -_ خو اهد 
م3 ت 
سباث مرن 
۱ حو اهد 


کم 
ز آب گشتن دل خون خود مخو _ 
سب لش 
۰ د 4 
جو گل ز 0 هد 
دو ست ِ « 
ب خوا ۱ 
خو 
نود 


۳۹۱ 


بت | ۳ هد 
۱ ۱ ۱ ۰ ز‌ ۰۰ ۰ 
۱ : ی مب ع ن ۱ 
ع " س 
ف گ و ار 5 ی دأف ۳ 
۱ ۱ ۳ یه ۳ ) ی 4 د ‌ ادار با 
‌ 
مه ۰ 


۰ 
۰ 


۳ شق حتباج خواهد 
را به عاشو 
۰ ۴ 
هزار نشنه 4 ترا ۳ ۰ 
۱ ِ حگر و ۳ : حو ۷ 
براوری از ۰ ب ۱ 


4 
ر‌ِ 
با را رواج < 


بود 
بود 
ود 
شود 
بود 
بود 
بو 
بود 


ی 
بو 
9 
9 
مب 
نود؟ 
ٍِ 
ام 


بو 
بود 
بود 
9 


غر لیات ۱۹۰۷ 





اگربه آب تو آميخته است منت خشك 
شدم خراب که ایمن شوم» ندانستم 
درین جهان چو ندارد رواج این زر قلب 
ز رنگ و بوی جهان صاف‌کن چوشینم‌دل 


به کام تشنه‌لبان چون زجاج خواهد بود 
که گنج بهر خراج احتیاج خواهد نود 
درآن جهان چه سخن‌رارواج خواهد بود؟ 
؟ه سنگ راه تو این امتزاج خواهد بود 


۲ زال دهر جو مردان کناره کن صائب 
اگر به حور ترا ازدواج خواهد نود 


۳۹ 


مرا که ستگی قفل از کلید بود 
نه دل نه بوسه نه دشنام می‌دهد لب او 
اگر دو عيد بود خلق را به سال دراز 
نفتد از نط, باکدانان قلی 2 


دگر چه دل نگرانی به ماه عید بود 
بلاست دشمن جانی که ناپدید بود 
که دیده است شکر ابنقدر سفید بود؟ 
پیات هر اجه هساو شین نب بود؟ 
مراز نام تو هر ساعتی سه عید بود 
به رنگ آینه هرکس که پاكٌ دید بود* 


به يك تستم دزدیده صید صائب کن 
ز خوان لطف تو تا جند ناامید نود؟ 


۳۳ 


فروغ ماه محال است بابدار بود 
مباش در پی زینت که طرة زرتار 
فرب راستی از کجروان مخور زنهار 
ز اختیار مزن دم چو نیستی آزاد 
زبان آتش سوزنده را کند کواه 
به قدر حوصله از راز می‌کنند ۲ گاه 
اگر ز عشق دلت شد دونیم خندان بازش 
فنا به سلطنت امل حق نیابد راه 


دو هفته است لباسی که مستعار بود 
به فرق مرده‌دلال شمع برمزار بود 
که بدگهر جو شود راست» تیرمار سود 
کدام بنده شنیدی به اختیار بود؟ 
جبین هر که زخجلت ستاره‌بار بود 
که بهر جای گهرهای شاهوار بود 
که دل دو نیم جو گردید ذوالفقار نود 
زدار رایت منصور پابدار بود 
حیات مين به سخنهای آبدار بود 


به منزل از همه کس پیشتر رسد صاب 
سبکروی که درین راه بردبار بود 


4 


سب ۳ ح 


4 


عرق به پاکی گوهر کجا چو باده بود؟ 
حضور دل نشود با گشاده‌روبی جمجم 
شود به عالم صورت روان هرکه اسیر 
کف گشاده محال است زبر دست شود 
جنان که خانه ز گلحام می‌شود روشن 


حرامزاده کها حون حلالزاده بود؟ 
که شاهراه حوادث در گشاده ود 
چو آب آینه پیوسته ایسناده بود 
که گل به شاخ سوارست اگر پیاده بود 
صعای خانه دلها ز جام باده بود 


که 3 مسده نود هر که بی‌ار اده نود 


۳۹۹5۹ 


ز خانه مست رون آن نگار آمده بود 
شکفته روی وشلایین ومست وخوابآلود 
چو شاخ گل ز سراپاش خنده می‌بارید 
خطر ز سابهة خود داشت نخل نوخیزش 
اگرچه بود ز مستی به هر طرف مایل 


جو آفتاب که آید برود ز حادر خیم 


پیاده بود به ظاهر چو گلین نسوخیز 
لمی نبود ز اسباب عیش بزمش را 
هنوز بخت گرانخواب چشم می‌مالد 


به_ اختبار نه » ی‌اختبار آمده بود 
نه مددعای مسن دل فگار آمده نود 
گشدده‌روی‌تر از نوهار آمده ود 
ز س که در خوربوس و کنار آمده بود 
به جانب دل امتیدوار آمده بود 
برون ز پرده شرم آن عذار آمده بود 
ولی به برد دلها سوار آمده بود 
برون ز خانه به قصد شکار آمده بود 
ز دولتی که مرا در کنار آمده بود 


نود شیوة او لطفی ابن چنین صالب 
ز حجدبهة دل امشسدوار تفه نود 


۳۹۹۹ 


اگرچه روی من از درد زعفرانی بود 
ز خشك مغعزی پیری مرا شین گردید 
فعان که چامهٌ فانوس شمع هستی من 
ها ی 
تمتعی که ازین خاکدان رسید به من 


خسرمابة ات شادمانی نود 
که در سیاهی مو آب زندگانی سود 
ز روزگار همین آستین فشانی بود 
مدار زندگی من به پاسبانی بود 
سبك رکانتر از گرد کاروانی بود 


- غرلیات ۱۹۰۹ 


جر م هرز ه دراسی گداختند مرا 
من آن نیم که به نیر نک دل دهم به کسی 
به بوسه‌ای نزدی مهر بر لبم هم رگز 
ز برده شعلة دبدار کار خود می‌کرد 


سیبوی باده سبکروح از گرانی نود 
زبان شکوة من گرچه بی‌زبانی بود 
بلای چشم کبود تسو آسمانی بود 
هميشه لطف تو بادوستان زبانی بود 


جواب موسی ما گرچه لن‌ترانی بود 


ازال به تیم زیان شد جهال‌ستان صانب 
که مد حگستر عبتاس شاه ثانی بود 
۷ 


ز آفتاب گذشتند گرم رفتاران 
رسید بر سر دیوار آفتاب حیات 
درین محبط که هر موج صیقل دگرست 
نود ز مان خود خر ج» خودفروشان را 
ملایمت به خسیسال ثمر نمی‌دارد 
بشو ز چهرة جان گرد خواب غفلت را 
درین ساط که بی‌برده می‌خرند سخن 
زمین بالث طلب‌کن برای دانة خویش 


به هیچ و پوج گرفتار چند خواهی بود؟ 
حو سایه در ته دیوار حند خواهی بود؟ 
خراب ساغر سرشار چند خواهی بود؟ 
نهفنه در نه زنگار جند خواهی بود؟ 
سپند گرمی بازار چند خواهی بود؟ 
به خالك شوره گهربار چند خواهی بود؟ 
تقاب دولت بیسدار چند خواهی بود؟ 
درون برده جو اسرار جند خواهی بود؟ 
مقیم عالم غتدار چند خواهی بود؟ 


به گرد نقطة خال بریرخانل صائت 


۳۹۹۸ 


اگرچه دیده به خواب از صدای آت رود 
کشد به رحمت حق دل زباده عاصی را 
ففغان که آتش بی‌زنهار عارض او 
به محفلی که تسو از رخ نقاب برداری 
نشاط ظاهری از دل نرد درد نهان 
ز 1 ما متاتر نی‌شود گردون 


مرا زفلقل میناز دیده خواب رود 
که سیل تبره به دربا به اضطرات رود 
امان نداد که خون از دل کنات رود 
ز چشم آینه بی‌اختیار. آب رود 
کحا به خندة گل تلخی از گلات رود؟ 
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود؟ 








ز رنگ و بوی جهان شبنمی که دل برداشت . درون دیدة خورشید بی‌حجاب رود 
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید جو رهروی که به‌منزل رسد به‌خواب رود 
ز خواب پیچ و خم مار می‌شود افزون کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود؟ 
ز پردة دل درباست کاسه چشش چگونه باد غرور از سر حباب رود؟ 
لندیایگی عشق را تساشا کن که طوق فاخته را سرو در رکاب رود 
نرفت گرد غم از دل به دست‌افشانی خط غبار محال است از کتات رود 

چکونه از دل ما غم برون رود صائب؟ 

که سیل رو به قفا زین ده خرات رود 

۳۵ عٍ (ف» مر ل‌( 

خوش آن که ز آتش تب شعلة اثر برود رخ تو در عرق سرد وگرم وتر برود 
رگ تو جادة خون معتدل گردد زبان گزیده به بك گوشه نیشتر برود 
تبی که بر سمنت رنگ ارنضوانی بست ‏ ز پیش شعلةً خوی تو چون شرر برود 
لب تو عقده تبخاله واکند از سر ستاره سوخته‌ای جند از شرر برود 
سباد از عرق گرم» اضطراب ترا سفينة تو ازین بحره بی‌خطر برود 
حرارتی که گرفته است گرم جسم ترا زبرق گرمتر» از باد زودتر برود 
چنین که بی‌خبر آمد به خوایگاه تو تب امیدوار چنانم که بی‌خبر برود 

دمید صبح» جه خامش نشته‌ای صاب؟ 

بگو به آه به دریوزه اثر برود 

۳۹۷۰ 

به گربه نقطة خال تو از نظر نرود که داغ لاله به خونابة جگر نرود 
ز چاه» خوبی بوسف نمی‌شود خس‌پوش ‏ به بند» حسن گلوسوز از شکر نرود 
چه سود دولت دنا خسیس‌طبعان را؟ که بل رن ازاآتش سوزال به 2 زر نرود 
ز دل به بادة روشن نمی‌رود غم عشق به آفتاب کلف از رخ قمر نرود 
تمام روی زمین بی‌نزاع و جنگ و جدل ازان کس است که از حد- خود بدر نرود 
هورق سیر قشم سرا نت فن؟ ز محفلی که ز دلستگی خر نرود 
به زسر برد خزیده است میوه‌ام جایی کر آفتاب رگ خامی از ثمر نرود 








غر لیات ۱۹۱ 


چرا به پای خم می کسی به سر نرود؟ 


تسلی دل صاثب به وصل ممکن نیست 
که تلخکامی بادام از شکر نرود 


۳۷۱ 


به چاره سوز محبتّت ز جان برود نرود 
کنون که شاخ گل ازپای تابه‌سرگوش است 
درازدستی رسزن جه می‌تسواند کرد؟ 
توان به بوی گل ازخار خشث گل‌چیدن 
شده است خال جمن سرمه‌ای ز سابهة زاغ 
هميشه درد به عضو ضعیف می‌ربزد 


به‌زور درد ز دل جسته است؛ هبهات است 


تبی است عشق که‌از استخوان برون نرود 
ز ضعف ناله‌ام از آشیان برون نرود 
کجی ز تیر به زور کمان برون نرود 
ز راه راست اگر کاروان برون نرود 
به گلشنی که ازو باغبان برون نرود 
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود 
حگونه لل ازین گلستان برون نرود؟ 
که پیچ و تاب ز مسوی میان برون نرود 
که تير آه من از آسمان برون رود 


بهوش باش که حرف از دهان برون نرود 


۳۹۳ 


به تیغ از سر بی‌مفز آرزو نرود 
به بر میکده همرکس ارادتسی دارد 
ز پنبه سر مینا به حلقم آب چکان 
همیشه متفعل از خوی خود بود بدخو 
سراب تشنه‌لب ان را کند بیابان مرگ 
به جوی خویشتن این آب برنمی گردد 
ز وصل کم نشود خار خار درد طلب 
کشیده‌دار ز سوداییان عشق زبان 
منم که قسمتم از تیغ بار خمیازه است 
نشاط فرش بود در حریم تنگدلان 


که بوی باده به يك شستن از کدو نرود 
به آستان خرابات بی‌وضو نرود 
که بی‌شراب مرا آب در گلو نرود 
که زردی آتش سوزنده را زرو نرود 
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود 
بهوش باش که از چهره آبسرو نرود 
که در محیط روانی ز آب جو نرود 
به شانه پیچ و خم از زلف مشکبو نرود 
وگرنه شنه کسی از کنار جو نرود 
ز هیچ غنجه نشکفته رنگ و بو نرود 


۱۹۹ 


) مل نان ۱ سس و ۰ 
۰ ۱ ۱ 

مدا 

۰ ۰ 


هل 


حه شد سح ساخنه ست عشق م 
چه ۴ 
‌# ۴ خر گِ 
شکر به شیر گراز ۹ ۲ ۳ 
ر مهر ه دا ۱ 
۰ 1 
مسرد 


دیو ان صاء 
نب 


که 
جو : 
ِ ن سفال « 
- شود کهنه 1 
۳ د ٍِِِ 
نهی دست از سبو 


بان وی گفتگو 
ز دل ط: وت 
طفل 
بهانه 
جو 


چو موج صاب 
۱ ِ( 
0 در ۳ 
۲ ۱ ۰ راو 
ِِ ۴ ر عو"اص 
۰ حو ۵ ۰ 

ی تهب گر و ۵ 

سد به نا ره بر و د 


۳۹۷۳ 


ماد ۱ : 
ون یو 
۱ ۳ 5 ‌ 3 1 ‌ 
قب ار به رخ ز شراب ث 
ما ین لسران ۳ شود 
مت مق دس عاب شود 
۱ ار اه ِ #ون ور 
جک نت و اب سر 
۱ س ۱ ِ م به 9 9 
1 سای گلشن دید؟ 
۱ ب بد! 
ی ۵ ۳ ما سالم؟ 
9 1 ۳ 
ی ّ ب نو شوو نمی‌دارد 
هرز بل 1 ِ من افزود 
حربف ۳ زو ٍِ 
ی ۳ ِِ نا 
ایو ۱ پوس ای ب یآب 
۱ ِ ۱ ل‌ پسیر ۰ 
یه تب و ۶۱ نمی گردید 
5 ب ۱ « این ۱ 2 
ت زاهمد ۵ : ۳ 
ك فرنک صاله را 
ر 


که از - ب 
ر‌ِ جر 
۰ ۱ ۰ 


رخ ۳ ی 
رده از نقاب 


ا 
و 1 ‌ 
0 لم اب ث 


سس . ظ‌ ۰ 
و مه ۰ ۰ لی که ۱ 


۳ 
بوی گل ازوصل ۴ 
گل ححاب 


به محفلی 
ز باده _ . 
که ۹ ۱ سل ۰ ۱ 
ند تخت ۰ 
و دشنه ‌ 6 
حمدر یی 7۷ ۱ 9 
فیک 4 
مه زک زا 
ِ 


۰۰ 
زر س‌و 
ص 
سنا حتلی خال انتخان 
شح ]| 
ف 


که و 
۱ مرخ 
ت سوه‌زنان 0 
کت 
ت 


ز گربه‌اش جگر سنث ب 
ی 3 ۴ 
۵ " ۳ ۱ ۱ 
۱ 2 حول شود صا: 
و ۱ 
ی 4۵ از تفمن. سر تباب شود 





نرود 
رود 
زر ود 


رود 


1 
شود 
9 
شود 
شود 
شود 
شود 


ت‌ 


سود 


ت 


سود 


زر 


9 
شود 
شود 
شود 
و 
شود 


‌ 


سود 


غز لیات 


۳۹۷ 


۱ 
تحاد ٩‏ حا 
۰ مس 
فسرد ی ا : ۱ مقصو 
جود هر تكِ سا - ۰ 
- - غزالی که - از ۳ 
نت برس‌ای ۳ مشك خوا ۵ 
۱ عس و » نت ۲ 5 
۱ یوج رهش - شبد 
و ی س_ 
: ۱ ۱ ۱ ه ۳1 اه 2 هه : 
7 ۱ ِ ۳ سر رات 7 و 
۱ نس مظلو ماز 
سرت رد هر شک د 
0 سیه کا 
وس روز گا ۳ 
ر‌ 
مور 


اک وه 
ر شا شکستگی 
طلیی با 
وس بان 


گدام ده شسدم, که ]| 
ِ ام در "۵ ت ب 
, ۰۰ ۵ 
۳ ی « 
۰ ۰۰ ۴ ین > 
و به ک ِ دود دل که ۰ 
۱ دپ ۱ ِ ِِ 
دی ِ و کلا 
0 شع4 ز ۱ 
سر تب 
زرد یر یت ٍِِ 
: ۳ ۱ ۰ ۰ 
799 سح» رانی : نس 4 
مه رگ ه‌ : ‌ خو ۱ 
۱ ۱ کلا, 
5 مه تما شد بای در ر کا ۰ 
۰ 


عمارنی که هو باس 
تَ 
۱ ۱ ۱ تسس ۱ 
زدن و ِ ۰ ۳۳ ۰ 
۵ ۳ ویب ۷ تب سو 
ل حجا ۱ 
۰ 
۰ 2 


۳۹۷۳۵ 


و " 

2 نو در دل: شنهتا سفد 

1 ۱ ۰ ۰ 

۷9 نا 
1 #عب خته ای تاد ۰ شود 
‌ ِ شودا ی روز ۱ ۳ 
۰ نب ۱ 9 ر‌ خون گر تم 
۱ ۱ اش سح ۱ ئ م تومشلك 

۱ ۱ ۱ ۰ د 

۰ 0 4 0 ۱ ۱ 
مد | فد < 99 طالع 
۲ ر دست ز کت بر 

۱ ۱ ت بی‌غسا ۲ 
۱ ۱ ۱ ت که ۱ ِ د‌ِ فسشاه 
۱ ۱ : 
۱ ۱ 5 ۱ دن 0 سباه 
ده ت 7 دم‌دلال؟ 
نوحون د : ‌ ۱ 
ابوب باز لب ز سا رود 
۸2 دود 
ه و ۱ :2 
مرووتبی 


پی ‏ 
۱ د 
ست 


و : خحلت 
۳ # 
9 0 ۰ ۰۰ تس 
۲ ِ ۳1 تب 
۳ ۱ ۱ 
من ی : ۳ 
مس وی ۳ 
پیشتر سا 
سفبك 


دل 
سیاه ‏ 
تو مشکل 

۳ 

سعفبد شً 


۲ ی 
‌ 2 ‌ 
ز‌ ۰ وج : 
تهر ۵ ‌ ۱ :۱ 
کچ ۱ ۳ و 
۱ ۲ 7 هم 
نفمعال نا ۱ ۱ 
۱ ۳7 . وه 
تسکش سفیند 


۱۳ 


شود؟ 
2 
و 
و 

شود؟ 
9 
شود 
شود 
3 


سود 


شود 
شو د؟ 
شود 
شود 
شود 
شود 
سود 
سود 
شود 
شود 
سود 





۹4 


دیوان سا 
لب 





‌‌ اه 
نو ل 1 
رس منك شلد سك فشا سصد شو 

صل برومند شد ز پم و 

4 ۹ 

۱ که ۱ شتگن 

ره 5 ۵ ۰ ۱ ی ۹ ۳ ۱ ۱ 
: ِ ۳ ناه و شی 4 رگ ۵ ۰ 

: ۱ 1 5 د‌ 

نم دم سسفر موی سر سرقریك شو ۰ ۲ 
۰4 2 


۳۹۷۳۹ 


۳ ۰ ۰ 
مضو 
ی من آب می‌شو 
یج د هه 
فولاد 


کسی که کشته 
0 ۳ ی ار مر 
گس ن ز خط 
یه 
۱ ۱ ت و نا 
7 ۱ س نیع اکن ۳۷ 
۱ 3 ۱ 
/ ۴ ۱ ۱ ۱ س لا 
ی ِ چگرش 1 ِ م2 
۲ قعر | ۱ خار نا یس 
۱ شدای : ۵ ر گلی 
۱ 5 ِِ ند ا 2 متصر سو و نما 
۱ َ ۱ ۷ ر 9 ست 
۱ وت « 
ای ّ 5 هن شیرن 
, ۱ تس ِ 1 رعه لت 
ام 1 #9 سس لس سرو 
۱ ک 0 ن این هی ۱ 
0 سرفلك تا ۱ ۰ 
: با ۳ هون 
بو ۰ ا س « 
۱ : ۰ ۰ 1 ۱ 
۲ نیم زهر س تب 
ین بوته 1 کن دل را 
ب س* 
ب‌کن دل را 


اد 
۱ چه قطره د‌ سکن 
« ۱ سو هه 

9 بچحر یار سب 
عقسق لب ز خط رش 


ز خودن 
دک 
۳ رده که و 
0 مجون امنده ا 
سك لسل ۳7 ك 
ی ۱ ۱ 
ٍِِِ # بسن تو ت 
‌ ‌ ۱ عیمی که ۱ شکار 
که دل» ی مره 
ک« ی کی هرا 
ِِ , تشرسف .۰ ِ 
زند کیش < ۱ 


پیاده 9 
هر که شد انا فلگ 

م‌ ۰ 

2 

رِ 


اک 
۰ ۰ 

که ی 9 
رف طلنکار او دح ]| 
بدار 


د‌ مد 

۷۲ ۳ تا و 
۱ 3 

چکد "در- ها ۱ 

هو ا ۷ ۱ 

ر شود 


۳۳۷ 


ر‌ِ 1 4 مه هه هر رِ ّ 


بت نمر 
(درتکرا ۰ دنقد 

۳ غزل) و" ز 

مر ی*. 

9 ۱ ۳ ۰ 

۰ 

ر روش 

روتن: 


۱ ۲ 
سنگ دیده‌ور ۳ 

ز ۰ 3 

۱ ه جر ده شٌ‎ ٩ 
رن‎ 


که دل شکته 
۰ 2 
۹ لمل د ِ 
3 یکی هزار 

۱ 
بدا 
جگر ر‌ 


9 
شود 
شود 
شود 
شود 
شود 
شود 
سم 3 
شود 
شود 
شوه 
شود 
و « 
بِ«ِ 


سود 
سود 


سو ۵ 


غز لیات 


به جای گرد قیامت ز خاك برخیزد 


فرو غ روی تو از صد نقاب می‌گدرد 


۱۹:۱۵ 
به اين روش اگر آن فتنه‌جو سوار شود 


هکس عندار قا شرم برده‌دار شود 
که مور در نظر از اجتماع؛ مار شود 


نمی‌توان به سخن زود شد علم صائب 
۳۹۷/۸ 


اگر کسی متوستل به چاره‌ساز شود 
هلال سعی کند در کمال خوده غافل 
دهن به ابر گهربار بازکن که صدف 
شمار آه به مقدار عقده‌های دل است 
مرا دلی است ز صبح وصال روشنتسر 
کشده‌دار عنال سخن که همحون شمع 


هم از طبیب و هم از چاره بی‌نیاز شود 
که جون تمام شود بوتة گداز شود 
به لب گشودنی از بحر بی‌نیاز شود 
به فدر دانه زبال خوشه را دراز شود 
چگونه سین من برده‌یوش راز شود؟ 
زبان دراز چو گردید خرج گاز شود 


به طوف کعبه رود بت در آستین صالب 
کی که با دی وشن خفن تما شود 
۳4 


سری که خالی از اندشة محال شود 
نه ساخته زنهبار اعد 7 
به جلوه‌ای ز توچون چشم‌ما شود خرسند؟ 
همین سیاهبی از آب زندگی دبده است 
نمی کشند صراحی‌قدانل سر از حکمش 
مدار دست ز دامان کسمساگر فقر 
فلث ز خردة انجم تمام چشم شده است 
نظر بلند چو گردد ز عشقء داغ پلنگ 


ز فیسض عشق پربخانه خیال شود 
که در دو هفته مه جارده هلال شود 
چگونه آینه قانم به یك مثال شود؟ 
ز حسن هر که مقیتد به خط" وخال شود 
بی که چون لب پیسانه بی‌ستوال شود 
که زعفران به دلت ريشثة ملال شود 
کز احتیاج» حرام جهان حلال شود 
هزار برده به از دبدء غزال شود 
فلث جو سره خوانده بایمال شود 
سبو شکسته حو شد ساغر سفال شود 


۱۹۱1 دیوان صائب 


تو سعی کن که به روشندلان رسی صالب 
که سیل واصل دریا چو شد زلال شود 


ٍِ 


غبار معصیت از عضو پایمال شود 


درین بساط که نعمت ز هم نمی گسلد 
چوشمع»خودسرخود می‌خورم‌زغیرت‌عشق 
دلی چو نافه پر از خون گرم می‌باید 
مباش غر"ه به خوبی که دور چون برگشت 
سبکروان به فتادن ز پای ننشینند 
جدا ازان لب میگون اگر شراب خورم 


جو سیل واصل دریا شود زلال شود 
اداعن کی گس کنقه که لال یود 
چرا به گردن او خون من وبال شود؟ 
کجا به خرقه پشمین کس اهل‌حال شود؟ 
به يك دو هفته مه حارده هلال شود 
شکست» شهیر موج شکسته‌بال ود 
حساب در قدحهم عشدهء ملال شود 


غبار خاطر آن تین می‌شود صائب 
اگر چو آب گهر خون من زلال شود 


۱۳۹۹9۵۸ 


گرسنه چشم کجا سیر از نوال شود؟ 


به خار و خس نتوان سیر کرد آتش ر 
ز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفت 
مریز آب رخ خود که در کنار محیط 
نرفت زنگ ملال از دلم به بادة ناب 
امسد و ام اه ۰ ۰ ا ۰۰ 
۳ ها به خطش هس بسچ 
غرور حسن ز خط بیش شده که دارد باد 
کسی که خیمه‌برون‌زد ز خویش‌چون‌مجنون 


که بر حریص لب نان لب سئرال شود 
که‌حرص خواجه‌یکی صد زجمع‌مال شود 
کجابه گردن او خون من وبال شود؟ 
صدف ز بی‌گهریها کف سوال شود 
ز آب» سبزه محال است پایمال شود 
که روز من شب ازان عنبرین هلال شود 
که حاکم از رقم عزل ممستمال شود؟ 
سباه‌خیمه اش از دسدة غال شود 


تأمل آینة فکر را کند روشن! 
که آب» صاث از استادگی زلال شود 


۳۹۵۹۲ 


جه حاجت است دعا دل حو بی‌اراده شود؟ 


1-۱ ق: تأمثل آینه‌پرداز فکر ناصاف است. 


کف ناز نود هر زمين که ساده شود 


غرلیات 


سخن بجا 
ِ و 
زر تور وا 
تیب رنمه ان 
ری ش زباده ۵ 
بر لد هنن ر دل ز ِ 
رس اد تاش ی 
_ ها هه یویر ۲ سود 
جستجویت ۳۳ مد گان رِ 
ٍِ شتا 
۱ ۱ 4 ر ده ۱ ۳ 
راو سیار ۳ 
و ۱ ی ۱ مرد و : 
1 ۱ ظّ 
۱ وت رل زساه نع بان 
تب : دنر بان ۲ نم باش 
۱ ۰ ۱ : 
عفد ه ۳ ری 
۱ َ ت 
مگ بی اشام 
نی نفتاد 


۱ قغ 

رین فتد 
و چون ۳ 
دهان شد گره سب ه ۳ 
س ۸ ۱ ِِ بد گشاد 
۱ ۱ ۱ جون ۵ 

صسك 
۳ ما 
ِ_ِِ ادج به اب ید 
: ۱ ۵ 
۹ اشتتن نش سوزال " ۳ 
کمان س سکان دبث 7 
: دج ت ز فلاده 
۱ ۰ د 
۱ ت یش ت مرا گشاده 
که هم ۹ 
که سوییی از مب ی اده 
خن برق ق‌ ك اه 
هو ها 

د ۵ 


۰ ۱ مه ۱ ۰ ت‌‌ 3 ۴۹ ۰ ی ۰ ً ۱ 
‌‌ ۰ سّ ۰۰ دا ۰ 


ز باده رغیت 
+ ِ 

میخوارگان ز 

ل زباده شث 

1» 


۱۱۲ 
شود 

شود 
شود 
شود 
شود 
شود 
شود 
شود 
شود 
شود 
شود 
شود 


۵ 


سود 


جو ۰ 
عحه4 کل 
۰ جه ‏ ّ # 
۲ ۱ 
۱ ر یه وس ۱ 
7 کی سك ۱ نان کشا ۳۹4۵۳ 
۱ ۳ مدا _ 
رم ‏ که کسد رب ۳۳ مرابه < 
۳ 4 ک 5۳ سند از < که و 34 
کل ز طر رحنه در خواب دل گشاد دی دهمار 
۷ 1 5 فلت 7 ۱ که ِ ب ۵ ۹ 
ره و عبل : د 0 وفبت یقن ند 
۱ ۱ ِ نه | م رو ص ی چ حهاز د‌ 
وستان حه ۵ اند ۲ ز گار ان 9 رخنه‌ها ۰ ۱ در 1 : ۳۳ ۰ 
10 می‌نما نند 1 9 9 ی 7 
۱ ۱ ۱ < 5 ۱ دِ د ۵ ۳۹ 
مد د 1 5 ی که ۱ حساز د‌ 
۰ ۱ ی راچان که خر 
تِِ سل ۲ : ۰ حید حزال ِ ت 
۲ س رسک رین جه ۵ لبی در ۱ گشادم 2 
ِ_ نت رای ۶ جرآت 5 بهء که دل جهان کشا شود 
ِ کره اه ۰ ِ فسشتار ف ی 
# وس وا ن شاد شود 
۱ ۱ ۵ ‌ 
۱ ده شو د؟ 1 
ستحم 2 
ی 
ق: 
ی 
قفس . 
سپ اصاه 
فه دا 
رده 


1 ۹ .و ۰ " 3 ۱ 
۰ ‌ 
رُِ پبِ« 
ٌُ ۱ 
فك ‌ 
. 
سس 
فك 
سو اف 


ه 


دیوان صاثب 


۳۹4۹: 


شکوه بجر ز امواج اوه ود 
مباش در پی گردآوری که ضاه تمام 
خودی حصاری ساحل نموده بجر ترا 
مرا چو آینه سیری ز وصل ممکن نیست 
مباش تلخ» دهد عشق اگر گداز ترا 
به اصل خویش کند فرع میل» می‌تسرسم 
زتنگنای فلك حال من کسی داند 
مشو ز وحدت‌و کثرت دوبین که يك‌نورست 
ز خود برآی که جز عیسی مجرد نیست 
تو آن زمان به نظرها عزیز می‌گردی 
نمی‌توان به جگر داغ عشق پنهان کرد 


نکی هزار شود دل جو باره باره شود 
ز حود هی حو شود قابل اشاره شود 
ز خودکناره گنزین تصرر بی‌کناره شود 
تمام تن( اگر صرف دك نظاره شود 
که رو سفید شود قند حون دوباره شو دب 
که شیشة دل من رفته رفته خاره شود 
که همحو طفل مقتد به گاهواره شود 
که آفتاب شود روز و شب ستاره شود 
تهمتنی که نه رخش فلك سواره شود* 
هه ی ‌ ۰۰ ۵ ۵ 
کز آفتاب گریبان صبح پاره شوده» 


بگیر دامن خورشد طلعتی صاب 


تست .| 
4 ۵ 


خی 5 ۱ 

۰ ۳ 
0 : 
2 9 ۶ ی 


به چشم شوخ رگد خواب تازیانه شود 
بهار رنگ خزان برکنند در خر حسن 
به نیکوانل سر طومار شکوه باز مکن 
به بلیلی که حیاتش ز بوی گل باشد 
ز باده نرم نشد لمل او که هیهات است 
چنین که گل شده از برگك گوش سر تا با 
مربر اشك به تحصبل رزق حون طفلان 
به هیچ جا نرسد هر که هتتش پست است 
شود ز وسصست مشرب بهشت خارستان 
گناه کجروی توست ناامیدی تو 


- 1 پر ق» ی: که پرشکسته . 


که همچو صبح ترا زندگی دوباره شود 
۳۲۹9۵5 


که خاروخس چو بهآتش رسد زبانه شود 
به تیم غمزه خط سبز موریانه شود 
که‌خواب حسن گرانسنگ‌ازین فسانه شود 
قص حکونه گواراز آب و دانه شود؟ 
کز آب» آتش اقوت ی‌زبانه شود 
حکونه سل ماس از ترانه شود؟ 
که در گلو حوگره گشت گربه» دانه شود 
بر شکسته! خس و خار آشیانه شود 
که جوش خلق به عارف شرابخانه شود 
که تبر راست خطا کمتر از نشانه شود 


غرلیات ۱۹1۹ 


چنان که غنچه شود نیمشب شکفته به باغ 
دهد به راهروان بال و پر سیکباری 
نشت از دل من گربه گرد کلفت را 
ز بردباری من سرکشی شود پامال 


شکفته بیش دل از باده شانه شود 
بیاده پیشتر از کاروان روانه شود 
کجاز موج زدن بصر بیکرانه شود؟ 
ز خاکساری من صدر آستانه شود 


گشدده‌روسی گل عندلنت و صالب 
درین شکفته جسن باعث تسرانه شود 


۳۹4۸۹ 


انتت. اقصستی سوه وتات از السم نشود 
کحا ی و دنار می‌شود معمور؟ 
ا ا تفت 
کراست زهره تواند به گرد ما گردید؟ 
به زیر بار ستم روز گار خم سا 

به سنگ کم نکند التشات» مرد تمام 
4و نهاد به هستی» که از پشیمانی 


ز حرف مسردم عالم کشیدهد 


حجاب خندة این کيك» کوه غم نشود 
به‌درد و داغ تو هر دل که محتشم نشود. 
که زود عمر تو کوتاه چون قلم نشود 
ان ونر اهنا دوز از رم نشود 
ز بار طاعت حق قامتی که خم نشود 
خداپرست مقیشد به يك صنم نشود 
نفس گسته به معسورة عدم نشود؟ 
که آب آینه هرگز زیاد و کم نشود 


شو د دک گنه باه سینه‌ای صائب 
که غافل از نفس پاك صبحدم نشود 


۳۹۷4۸۷ 


ز وصل» شوق دل داغدار کم نشود 
کته لاله سیاهی نمی‌برد شبنم 
به آه و ی سوختم» ندانستم 
هزار قاصد اگر نااسد برگردد 
به هر چه رو نکنی روی در تو می‌آرد 
کمند موج ز درباچه می‌تواند برد؟ 


ترافند: ول 


گرسنه < چشمی دام از 9 ر کم نشود 
و یا کم نشود 
که تلخکامی بحر از بخار کم نشمود 
امشیدوار کم نشود 
ز پشت آنه نقش و نگار کم شود 
ز خط طراوت آن گلمذار کم نشو د 


صفای وقت میستر نمی‌شود صالب 
ز آبگينة دل تا غبار کم تشود 


۱۹۳۰ 0 دیوان صائب 


۳۵ 


خوش آن زمان که درآبی ز در شراب لود 
جو شیشه خشك بود آی‌خضر در کامش 
فغاز که شرم محبت امان نداد مرا 
ز بخت خفته مکن شکوه در طریقت عشق 
مگر در آینة جام عکس خود را دید؟ 
هزار خانه رساند به آب در یكدم 
شراب صرف بود زهر اتوانال را 
به گریه کوش که از داغ می نگردد پا 


ز خار و خس نفس برق بشتر سوزد 


ز خواب ناز گرا همچوچشم خواب آلود 
کسی که بوسه گرفت ازلب شراب آلود 
که دیده آب دهم زا رخ حجاب آلود 
که‌بخت خفته‌در اینجاست چشم‌خواب آلود 
که رنگ عارض ساقی است آفتاب آلود 
رخی که از عرق شرم شد گلاب آلود 
خوشم که لطف نکوبان بود عتات آلود 
به هیچ آب دگر دامن شراب آلود 
به هیچ‌جا نرسد در سفر شتاب آلود 


بشوی از دل صائب غبار غم زان پیش 
که آب لعل تو از خط شود ترابآلود 


۳۵,۸۵, 


سواد شب دل شب زنده‌دار می‌خواهد 
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش؟ 
به دست فقس مده اخشار دل زنهار 
نیام دعوی شمشیر را کند کوتاه 
همان به است که قانع شود به دل خوردن 
بحاست رفست نام‌آورال باك گهر 
چو غنچه مشت گریبان جمع کردة من 
به داعٍ ساخته نتواد فرب عاشق داد 
ز من به آب شدن دست هم نخواهد شست 
ز چله مطلب کوته‌نظر بصیرت نیست 
کسی که می‌طلبد عقل ازین سبك‌مفزان 
به بوی گل ز گلستان کجا شود قانم؟ 


کی که زندگی بابدار می‌خواهد 
که زنگی آنة خوش تار می‌خواهد 
زسالدرازی منصور دار می‌خواهد 
توجهی زنسیم بهار می‌خواهد 
که صیرفی زر کامل‌عیار می‌خواهد 
که دام» چشم برای شکار می‌خواهد 
ز سرو میوه و از بید بار می‌خواهد 


نظر سباه به این خاکدان مکن صائب 


هسوسو :- 


۱۹۳۱ ِ 


۳۵۵۰ 


به درد هر که برآید دوا نمی‌خواهد 

دای ۱ دل تنگم تانق شتا 

برار هه و بکش این سیه‌درونان را 

مرو ز مصلحت خاله راه او سرون 
ک 0 


اگر ز یای درآبد عصا نمی‌خواهد 
زان چشم. لسی نوی نمی‌خواهد 


شم یه لا ار خنوزای زا سالپ 


۳۹۹۰ 


دل رميدة ما بال و پسر نمی‌خواهد 
دل از ضعیف نوازی نمی‌توان برداشت 
جه‌حاحت است هه‌مشتاطه زلف مشکین را؟ 
به امرادی خود واگدار عاشق را 

ز ناتسامی نت 2 است ست احتیاج باس 
ز کاهلی تو مقیّد به رهنما شده‌ای 
شبی به روز کند حون حرس هه نالة خود 
چنان مباش که بردوش خاله باشی با 
خوشم که حسن ترا در نیافته است تمام 
ازان مرا سفر بیخودی خوش آمده است 
مخواه کم ز کریمان کز اسر نیسانی 
شکست خاطر احیات کی روا دارد؟ 


ز خود برون شده بر لگ سفر نمی‌خواهد 
و گرنه سوختهة ماشرر نمی‌خواهد 
که تلخکامی دربا شکر نمی‌خواهد 
مان نازك مورا کسر نمی‌خواهد 
وگرنه رفن دل راهبر نمی‌خواهد 
ز 1ه و ناله دل ما اثر نمی‌خواهد 
که باغعان شحر یمسر نمی‌خواهد 
نرا کسی که ز من بیشتر نمی‌خواهد 
که زاد و راحله و همسفر نمی‌خواهد 
دهمان خشك صدف جز گهر نمی‌خواهد 
مروتی که به دشمن ظفر نمی‌خواهد 


خوشا کسی که ز هنگامة جهان صائب 
۳۵,۵۳ 


ز آفتاب | کر جلتو] چشم آب دهد 
مدار شرم توقتم ازان حیاناانرس 
ز دیدن در و دبوار مانعند مرا 


که بوسه بر لب پیمانه بی‌حجاب دهد 


که ره مرا به پریخانه نقاب دهد؟ 


۱۹۳۳ ...اساسا دیوان صاب 


اسد هست که شرازه گمر گردد 
نمی‌رود پی دنیای بوچ صاحبدل 
رسد به چشمة حیوان ز ترلك خودیینی 
کسی به کعبة مقصد رسد که در هرگام 
خوش است جودو کرم درلباس شرم» که بحر 
ازان چو کوزة سربسته‌ام خموش که خم 


فلك به رشتة جانی که پیچ و تاب دهد 
فرب خضر کجاموجهة سراب دهد؟ 
سکندر آننة خنود اگر به آب دهد 
عحب که کوه صدای مرا جواب دهد 
به خار از آبله بای خوش آب دهد 
به خاكك فیض خود از پبردة سحاب دهد 
به هرکه لب نگشاید شراب ناب دهد 


کسی که وقت سحرگاه تن به خوان دهد 


۵۳ (ف» ل) 


میی که اهمل شعورند داغ نشأة آن 
جو هست قد مستر وصال دختر رز 
چرادلیر نباشند باده‌پیسایان؟ 
ز خوش خمه برونزن صفای وقت سین 
[دل فسرده نبا ند به کار بعد ان قس 21 
دا خنیم دربن خاکدان» کحا شد نوح؟ 
به آب تیسغ قضا شکند خمارش را 
دربن بساط نشیند درست نقش کسی 


به دست بی‌بصر آيينذ بلور دهد 
چرا کسی به فقیهان بی‌شمور دهد؟ 
چرا به نسیه دل خویش کس به‌حور دهد؟ 
که حوش باده صدای هو العقور دهد 
چراغ تا تور دامن بود حه نور دهد؟ 
چراغ مرده کحا روشنی به گور دهد؟] 
که آب مرحمتی سر به این تنور دهد 
به هر که دور فلك باده غرور دهد 
که‌دست طرح» سلیمان‌صفت به‌مور دهد 


به بی‌زبانی مارجحم می‌کند صاب 
کسی که شمع تجلتی به دست طور دهد 
۳۹ 


ستم به عهد تو از چرخ کس نشان ندهد 
حریف تسوسن سرکش نمی‌توان گردید 
فرب عجر ز قد" دوتای چرخ محور 
فلك به شک رگزاران نمی کند اقمال 


که چشم شوخ تو فرصت به آسمان ندهد 
همان به است هوس ر کسی‌عنان زدهد 
که بی‌کمین به کسی پشت چون کمان ندهد 
سس راه فضولی ت میهمان #9 


غزرلیات ۱۹ 


به گفتگوی ملادم فرب خصم محور 
مکن توقم مغز از سبهر سفله نهاد 
ز کجروی تو مقیتد به رهسری» ورنه 
فراغبال ز مرفان آنل چسن مطلب 
زباده است ز دخل بهار خرج خزان 
دربن ریاض محال است سرخ‌رو گردد 
دل درست نگردد شکار طول امل 
حه حاجت است معرتف فلك سواران را؟ 
چو خضر سبز شود هرکحا گذارد پای 


ای واه 
که ينك شکم به هما سیر استخوان ندهد 
به تير راست هدف را کسی نشان ندهد 
که جوش لاله و گل راه باغان ندهد 
خوش آن که دل به تماشای بوستان ندهد 
چوگل کسی که سر خود به دوستان ندهد 
گهر نسفته عنان را به ربسمان ندهد 
که مهر را به سر انگشت کس نشان ند هد 
کسی که آب رخ فقر را به نان ندهد 


خوشم به‌وقت خوش ازنعمت جهان صائب 
بهشت را کسی از دست رایگان ندهد 


۳۵۵۵ 


به صبر» مشکل عالم تمام بکشاید 
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند 
من از کجا و بهشت برین» مگر رضوان 
در آن چمن که من از گل گلاب می‌گیرم 
ز آب تیغ» جگرگاه خالك شد سراب 
مشو به سنگدلی از سرشك من ایمن 
دو چشم دوخته‌ای بر زمین» ازین مافل 
چه تشنه است به خونریز خلق ابرویبش 


که این کلید به هرقفل راست می‌آید 
که آب بسحسر به آب گهر نیفزاید 
به درد و داغ تو فردوس را بیاراید 
ز دور باد صبا پشت دست می‌خاید 
هنوز از شب زلف تو فتنه می‌زاید 
که رشته مغز گهر رفته رفته فرساید 
که چرخ راه تو از هر ستاره می‌باید 
که در مصاف دو شمش کار فرماند 


میم خلد حلال است بر کسی صائب 


۳۹۹۹ 


مرا به میکده هرکس که راه نماند 
بجر قلمرو مازندران» کجادیگر 
در آن دبار اقامت مکن که اش 3 


در هشت به رویش خدای نکشاید 
کلاه کته شه.-مشا نه اسر می‌ساند؟ 
زبان آتسش سوزان نله زنهار دد 


:۱۹ دیوان صاثب 


بیا به کشور مازندران که در سرما 
چنان ربودة اشرف شده است دندة من 
چنان ز ابر نگردیده است جوشن‌پوش 
به این دار طرب‌خیز بیج ندمرسادا! 
مرا ز تجربه‌کاران نصیحتی بادست 


بغیسر آتش می آتشی نسی‌باید 
که التفات به سیر بهشت ننماید» 
که آفتاب در او تیغ کار فرماید 
که می ز عهدة این ابر برنمی‌آید 
بنای تویه دربن بوم و بر نمی‌پاید 
کهساهفتاه: که او افشای‌ستا و 
که کار باده ز کیفیتت هوا آید 
که توه‌نامه به خط- شکسته می‌باند! 


حد نت خوسی مازندران 5 اشرف را 
زبان کوته صاثب چه شرح فرماید؟ 


۳۷ 


عرق چو بر رخت از گرمی شراب آبد 


خیال خال تو آمد به دل ز روزن چشم 
به زیر تیغ تو آهی برآورم از دل 
ز کوه ناه ما بی‌جواب برگردید 
شراب گرد کدورت نسرد از دل ما 
اگر به سیخ کشندم نمی‌روم بیرون 
ترا ز گریة ارباب درد رنگی نیست 


دل ترا نفشرده است بنحهء دردی 


در آل محبط که اوراق شد سفنة نوح 
عنال وحشی رم کرده در کف بادست 


شفق به ساغر زرتین آفتاب ۲ 
حنان که دزد به گلشن ز راه آب 1 
که آب در دل آهن به اضطراب ۲ 
حگونه نامه ما را ازو جواب آیبد؟ 
جو دانه سوخته باشد حه ازسحاب آیبد؟ 
ازان حریم که بوی دل کباب 1 


اسب 


مگر به چشم تو از زور خنده آب 
چگونه اشك به چشم تو بی‌حجاب 
به سیر باغ حرفی که بی‌شراب 
چه دستگیری از زورق حباب 
چو دل رمید چه از زلف نیمتاب 


چم 


[ ی 


از ای ار یط 


:‌ 


ترا که نیست خیالی به خواب رو صاثب 
۳۹۵۸ 


غر لیات ۱۳۵ 


ز اهل دل تو همین نقش دیده‌ای از دور 
ظهور عشق زما خاکیان غریب مدان 
فلك ز عهدة این عقده‌های سرد رگم 
نکرد آتش 
جهان سفله بهشتی است ژازخابان را 
شدی دوتاو همان می‌دوی بی دنسا 
به ناختی که رساند به داغ من گردون 


معرور سحده آدم 


که روز روشن از آتش به چشم دود آبد 
گز ابرهای سیه برق در وجود آبد 
برون چگونه به يك ناخن کبود آبد؟ 
کجابه سوختن ما سرش فرود آیبد؟ 
به‌خاروخس چورسد شعله درسرود آابد 
نشد رکوع ترا نوبت قعود آید 
هزار دجلة خون از دل حسود آید 


و گشادة من صالب آرمنده نود 
درین خرابه اگر آسمان فرود آند 


۳۵۵۵ 


اگر به پیرهن گل گلاب باز آید 
ی و ۳ 
رم از طبیعت آهموی چشم اگر برود 
حضور رفته زدورال مجوی؛ یت است 
دوبار اهل نظر را به آب تتواق راند 
چو ایستاد ز گردش 


دلم ز آینه‌رویان به سینه برگردید 


کباب می‌سوزد 


امید هست به جوی من آب باز آید 
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید 
امید هست که عمر از شتاب باز آید 
که شبنم از سفر آفتاب باز آید 
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید؟ 
حنان مکن که دل از اضطرات باز آید 
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید 


عنان آه توال باز زد ز لب صائبت 
اگر به روزن» دود کباب باز آید 


۶ ۰۰ ۰ 


ز هر نوا دل عشتاق کی به جوش آید؟ 
چنان فسرده ز بیگانگی نگردیده است 
فغان من ز محر" غنی بود؛ ورنه 
ز عیب او دگران نیز چشم می‌بوشند 
به اختیار نياید کس از بهشت برون 
حضور روی زمین در بهشت ببهوشی است 


ز عندلیب مگر ناله‌ای به گوش آید 
که خونم از نگه آشنا به جوش ۲ ید 
به ناخن دگران ساز در خروش آید 
به عیب مردم اگر دیده پرده‌پوش آید 
مگر ز میکده بیرون کسی به دوش ید 
ار را ادبی هون ]۱3 


۱۳۹ دیوان صاثب 


کتاب در گرو باده از فقه گرفت 
مرا به بزم رقیبان مخوان‌که هیهات است 





‌ ۰ وه ۰ 9 ‌‌ ی 
زباده زین چه مروتت ز میفروش آید؟ 


که عندلیب به دخان گلفروش ید 


ز خامشی دل افسرده گرم می‌گردد 
چنان که در خم سریسته می به جوش ید 


«۱ 


مرا تمس ازان پترحجاب میا یه 
ز نارسایی بخت سیاه در عجیم 
به حرف بی‌اثر ما که گوش خواهد کرد؟ 
چو نخل بادیه در دامن تو کل» پای 
نو از سیاهی دل این چنین گرانجانی 
به چشم آینه خواهد شکست جوهره موی 
نظر به جانب ریحان نمی‌توانم کرد 


که در خال جان ی‌تقاب میآبد؟ 
که حون به خانهة من آفتاب میآ"بد؟ 
ز کوه نالة ما ی‌جواب می‌آید 
کشیده‌ام که ز دربا سحاب می‌آبد 
درون خانه تاربك خواب می‌آند 
چنین که خط تو در" پیچ وتاب می‌آید 
کز آن سیاه درون بوی خواب می‌آید 


ز‌ آفتاب عبت قب وم می کنسم صائب 
شب وصال به چشم که خواب میآید"؟ 


«۰۰ 


مرا تعجب ازان پر حجاب می‌آید 
ز نوشخند تسو زهر عتاب می‌بارد 
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد 


فدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط . 


مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید؟ 
به بر چگونه کشم آن میان تاو ۱۳ 
مگرز صبح بناگوش بار نور گرفت؟ 
حریف عشق نگردید پردة ناموس 
ز خط" یار نظر بستن اختیاری نیست 


۲- ل اضافه دارد: 
به‌جام خشك من‌ای‌ماه عید رحمت کن 


- نهارعحم : با 


که در خیال چسان بی‌نقاب می‌آید 
ز حرف تلخ تو کار شراب میآبد 
که زخم آینه بر هم چو آب می‌آید 
دربن جمن ز هوا کار آب می‌آند 
چو عاملی که به پای حساب می‌آید 
که رنگ رفته به روی شراب می‌آبد 
که در خال نه سیم و تاب میآ سد 
که بوی باسمن از ماهتاب می‌آید 
کجا نهفتن بحر از حیاب می‌آید؟ 
که از مطالعه بی‌خواست خواب می‌آند 


تراکه خون شفق تا ر کاب می‌ایس. 





غر لیات ۱۳۷ 


جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب 
دگر چه زین دل پر اضطرات میآند؟ 


«+۳ 


چنان که گل به سر شاخسار می‌آید 
یوم اما ایب کم 
ضرض تهیة آغوش خاکساربه است 
به کار هر که درین نشأه ساهه‌اندازی 
به آتش جگر آفتاب آب زدن 
کنون که سوخته‌ای در جهان امکان نیست 
حقوق خدمت ما گرجه بی‌شمار بود 
حز این که از ته دل در دعا برآرم دست 


به بای خوده سر عاشق به دار میآدد 
که مزد کار من از ذوق کار می‌آید 
ز بجر موجه اگر برکنار می‌آید 
در آفتاب قیامت به کار می‌آید 
ازان عقیق لب آبدار می‌آید 
ز سنگ بیهده پیسرون شرار میآید 
نظر به لطف تو کی درشمار می؟ید؟ 
دگر ز دست و دل من چه کار می‌آبد؟ 


به آفتاب جهانتاب می‌رسد صاثب 
چو صبح هرکه به دنیا دوبار می‌آید 
+۰ 


ز خود بر که نسیم بهار می‌آید 
ز بوی خون گل ولاله می‌توان دربافت 
رهش به کوج زلف نگار افتاده است 
به هرکجا که رود سبز می‌کند چون خضر 
ز روح‌بخشی باد بهار معلوم است 
ز چشم شبن گل روشن‌است‌چون خورشید 
که شسته است درینآب» روی جون گلرا؟ 


سبکروی ز سر کوی پار می‌آیبد 
که از قلمر و آن دل با می‌آ"بد 
چنین که باد صبا مشکبار می‌آید 
پیام خشکی اگر زان دیار می‌آید 
که تازه از بر و آغوش بار می‌آید 
که از نظارة آن گلعذار می‌آند 
که خون ما به زمین بوس بار می‌آید 
که بوی خون زلب جویار می‌آید 


کلام بی‌غرض من به کار می‌آید 


-٩‏ ف اضافه دارد: 
" خیال زلف‌تو چون‌می‌برد مرا ازدست 


"عشان من به کف اختبار مات 


۱۵۹۳۸ دبوان صاثب 


۶ 0۵ 


ز راه صلح مهیتای جنگ می‌آید 
امد رحم بود کفر ازان خدا ناتسرس 
ز شيشه بال پربزاد اگر شکسته شود 
غبار آه ز دل می‌شود للند مرا 
به چار بالش خاراست چون شرر جایم 
قد خمیده مرا شد به راه راست دلبل 
چنان به عهد تو شد عام دردمندها 
خیال روی نو هم می‌رود ز دل یرون 
ز آسمان مقو-س ز بس کجی دیدم 


ز مومیایی او کار سنگ می‌آیبد 
که گر به کعبه رود از فرنگ می‌آبد 
خیال بار هم از دل به تنگ میآبد 
به ثیثه دل هرکس که سنگ می‌آید 
ز بس‌که بر من از اطراف سنگ می‌آید 
به صیقل آینه بیرون ز زنگ می‌آبد 
که بوی درد ز داغ پلنگ می‌آید 
رون زگوهر اگر آب و رنگ میآیند 
کمان به دیده من چون خدنگ می‌آید 


که اه سر لب مین بی‌در نگ میآابد 


رت 


به پرسش من در خون نشسته می‌آیبد 
ز بس شکستگی از صفحة جهان شد محو 
زمانه سخت نگیرد گشاده روبان را 
چگونه چنر تو از بال بلبلان نشود؟ 
چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت 
ز رشاك عشق به مهتاب بد گمان شده‌ام 
سیو ز ورطه غم می‌برد مرا پیسرون 


چراغ طور به بالین خسته می‌آبد 
صدا درست ز جام شکسته میآبد! 
همیشه سنک به درهای سته می‌آند 
به پای‌بوس تو گل دسته دسته می‌آید 
که باغبان به چسن چشم بسته می‌آید 
که نوی درد ز رنگ شکسته می‌آبد 
گشاد کار من از دست سته میابد 


ملاك 4 دمو: یم او شوم صالب! 


«۰۰۷ 


ز ماه نسوسهرم تا جنر نمی[ مد 
عم زمانه چنان تنگ کرد دابره 3 
فشرد پنجه عقل بلنشدبازو را 


حضور خاطر من از سفر نمیآید 
که صبح را نفس از سینه بر نمی‌آبد 
کسی به تال زیردست بر نمیآید 


خر لیات ۱۹۳۹ 


چگونه بی‌سبب آید زدل سخن به زبان؟ 
سحن شسکسته تراود واگ ۳ سحنم 
رگ بربدهة تا از گرستن س کرد 


گهر به پای خود از بحر بر نمی‌آید 
چها به شاخ ز جوش ثمر نمی‌آید! 
چه سود» جوهریی در نظر نمی‌آید 
زمان گریهة من چون بسر نمیآید؟» 


مدار چشم گشاش زکلك خود صائب 
گرهگشایی از نیشکسر نمیآیبد 


«۰۸ 


ز دل خیال میانش بدر نسی‌آید 
پیام لطف تو با عاشق اختیاری نیست 
به باددستی طوفان حه می کند 
شرر به آتش سوزنده با زگشت نمود 
ز آنگینة او بر دلم غباری نیست 
سوی ساده ۳ حهان تنایخ 
دلم دونیم شد از دبدنش» که می‌گوید 
چراز یم کنار از کنار می‌گدری؟ 
ازین جه سود که درباست در گره او را 


ز شرم خندة او استخوان صبح گداخت 


ز لفظه معنی پیچیده بر نمی‌آید 
بهشت اگر چه مرا در نظر نمی‌آید 
گرفتگی زنسیم سحر نمی‌آید 
شکیب با دل خودکام بر نمی‌آید 
حضور خاطر ما از سفر نمی‌آید 
که عاشقی ز پریشان نظر نمی‌آید 
ز دست بسته مگو کار بر نمی‌آید 
که کار یسم ز موی کمر نمی‌آید؟ 
ترا که موی میا در نظر نمی‌آید 
چو دفع تشنه لیی از گهر نمی‌آید 
شکر به حسن گلوسوز بر نمی‌آند 


که بر چراغ دل من زد آستین صائب!؟ 
که بوی سوختگی از جگر نمی‌آید 


۰۰۹ 


خیال روی تو از دل بدر نمی‌آید 


لب شکات من از وصال سته نشد 
جنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالی ‏ 


- س, د: پارپ» متن مطابق ن ونیز اصلاح صائب درنسخه م. 


که خودیپرست ز آیینه بر نمی‌آید 
رفوی زخم زموی کمر نمی‌آیبد 


که بوی سوختگی از جگر نمی‌آید 


۱۹۳ دبوان صائب 


در آن حریم که آیینه طلعتی باشد 
ازال ز راز خرایات خلق بیخبرند 
علاج تنگی راه درشت همواری است 
حز این که گرد برآرد ز خاکدان وجود 


نفس ژ مردم گاه 3 نمی‌آید 
که با خبر کس از آنجا بدر نمی‌آید 
که پای رشته به سنگ از گهر نمی‌آید 
دل رمسده به کار دگر نمی‌آبد 


سخن به لب نرسد بی‌سخن کشی صالب 
گهر به بای خود از بحر برنمیآبد 


> ۰۱ + 


خرد به زور می ناب بر نمی‌آند 
درازدستی سنك خطر اگسر ان اش 
دل غیور مرا شکوه اختیاری نیست 
درآذزمی ن که شهیدی به‌خون نعلطیده‌است 
اگر به آنه‌آفتان سنگ خورد 


کنان ز عهدهة مهتاب برنمی‌آبد 
سوی هیچ کس از آب برنمی‌آید 
دهان زخم به خوناب برنمی‌آید 
سهار » لاله سیرات بر نمی تست 
1 چشم سخت فلك آب برنمیا یبد 


ز شور له سالپ ز خوآپ مضصل چبت 
نوز جشم تو از خواب برنمیآابد 


> +۱ 


برون ز کیسه مسك درم نمی‌آبد 
نه هررکحا که‌سیاهی است آب حبوان هست 
نکوش و هت مردانه‌ای به دست آور 
و اتود نرم سخت روبان را 
1 7 


جنان دوانده کحی رشه در دل عالم 0 


امید فشح به اقسال راستال سته است 
دهان هر که بدآموز شد به حرف سوّال 


ز دست سته سخا و کرم نمی‌آید 
ز دود» ریزشر ابر کرم نمی‌آید 
که قطع وادی عشق از قدم نمی‌آید 
نا چشم آینه از دود نم نمیآ بد 
به صد مصاف ز تیم دودم نمی‌آید 


که حرف راست رون از قلم نمیآبد 


جراحتی است که هر گز بهم نمی‌آید 





غز لیات ۱۹۳۱ 


۰۱ 


گل از عذار تسو چیدن ز من نمی‌آید 
چو سطحیان به کف از بحر گوهرم قانع 
اگراز بی پر و بالی به‌خاك پندم نقش 
دلم سیه چو دل شب ازان بود که چوصبح 
اگر به تیغ مرا بند بند پاره کنند 
در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی 
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم 
نظر به صبح ندارد سیاه‌بختی من 
برای صید مکس در خرابة دنا 
نیم ز دل سیهان کز قلم خورم روزی 
ازان ز کام جهان آستین‌فشان گذرم 
عطیته‌ای است که چون خار برسر دبوار 
به استقامت من شاخ میوه‌داری نیست 
غبار خاطر آب حیات نتوان شد 
مگر رسد به سرم پار بیخبر؛ ورنه 
اگر چه تخم مرا برق اامیدی سوخت 


چه جای چیدن » دیدن ز من نمی‌آید 
به غور حسن رسیدن ز من نمیآید 
به بال غیر پسربدن ز من نمیآید 
نفس شمرده کشیدن ز من نمی‌آید 
ز بار و دوست بربدن ز من نمی[ دد 
به کام تشنه چکیدن ز من نمی‌آید 
کز آشیانه پریبدن ز من نمی‌آید 
الف به‌سینه کشیدن ز من نمیآید 
چو عنکیوت تنیدن ز من نمی‌آید 
زبان مار مسکیدن ز من نمی‌آید 
که پشت دست گزیدن ز من نمیآید 
به پای خلق خلیدن ز من نمی‌آید 
به زیر بار خمیدن ز من نمی‌آید 
به زیر تیغ تپیدن ز من نمیآید 
چو پای خفته دویدن ز من نمیآید 
به این خوشم که دمیدن ز من نمیآید 


چو سیل تا نکشم بحر را به بر صاثب 
عنان شوق کشیدن ز من نمیآید 


«۰۱۳ 


ز سینه‌ام نفس خوش برول نمیابد 
چه دیده است خدنگت ز سنه گرمم؟ 


سیم خلد ز آتش برون نمی‌آید 


که از فلخری. کر کفن وان قمین | ننل 


ز خوی سرکش خوبان ملایمت مطلب که نخل موم ز آتش برون نمی‌آید 
در انتهای مسحّت خموش شد صالب 


همیشه دود ز آتش برون نمیآبد» 


۱۹۳ دیوان صاب 


+ 


ز گل محافظت رنگ و بو نمی‌آید 
صفای حسن تان از دل گداخته است 
ز جنبش مزه آسوده است قربانی 
شود ز بخیه انجم فزون جراحت صبح 
به پای خم برسانید مشت خاكه مرا 
اکن سل یو اد فهان: وی وااس آن 
مریز آب رخ خود برای نان» کاین آب 
دل گداخته شوبد مار هستی را 
فغال که شبنم ما همچو نقطة پرگار 
زبان عشق نبیجد به حرف طول امل 


بغیر لضف ز روی نکو نمی‌آید 
.ان .یه امیر عتت هی نی نا 
ِ دل بی‌آرزو نمی‌آید 
علاج سینه ما از رفو نمی‌آید 
که دستگیری من از سبو نمی‌آید 
شای خانه بدوشی فرو نمی‌آید 


احود از 


چو رفت» نوبت دیگر به جو نمی‌آید 
ز جشمء دگر این شستشو نمیآید 
برون ز دایرة رنگ و بو نمی‌آید 


دلی که ره به مقام رضا برد صائب 
دگر به هیچ مقامی فرو نمی‌آید 


۳ 


ز معز پوج برون آرزو نسمی‌آید 
چرا ز پا ننشینند غافلان حریص؟ 
بغیر اشك که شوید ز دل غبار ملال 
سری که داغ جنون برگرفت از خاکش 
فغان که شبنم ما با کمند جذبة مهر 
صفای طلعت دل در گداز تن سته است 
سری که ره به گریبان فکر رنگین برد 
بغیسر میسکشی؛ از کارها دگر کاری 
فناد راه کدام آفتاد‌رو» به جمن؟ 
ز عحز نبست» ز فحط سجن‌شناسان است 
بشوی دست ز جان» در حریم عشق درآی 


که بوی باده برون از کدو نمی‌آید 
ز پای خفته اگر جستجو نمی‌آید 
دگر ز هیچ کس این شتشو نمی‌آید 
چو آفتاب به افسر فرو نمی‌آید 
برون ز دايرة رنگ و بو نمی‌آید 
ز آب آینه این شستشو نمی‌آید 
به سیر گلشن جنتت فرو نمی‌آید 
ز دست کوته من چون سبو نمی‌آبد 
که رنگ رفتة گلها به رو نمیآبد 
ز من چو طوطی اگر گفتگو نمی‌آید 
که کس به طوف حرم بی‌وضو نمی‌آید 


۱- ازغزلهابی که آقای سیدیونس جعفری ازدهلی برای انجمن ادبی صائب به‌اصفهان فرستاده‌اند» با این نشانه : 


نسخهٌ ٩‏ ۰ ورق ۳۳ (اسلایدفتو 0۲۳). 


غر لیات ۱۳۳ 
رآفتاب نظر آب داده‌ام صانبت 
به چشم من مه ناشسته رو نمی‌آید 

+ 


تیاه و میات فسیگاته 
اگر رسد به لبم جان ز تنگدستیها 
نهفته گنجی اگر نیست در خرابةً من 
حو تن حوصلگان دور مگذران ازخود 
مگر عقیق نو گردد سهیل چهر:ة من 
به خوی نازك آسنه آشنا شده است 


چو پای خفته ز من جستجو نمی‌آبد 
ز من فروختن آبرو نمی‌آید 
چرا سرم به عمارت فرو نمی‌آید؟ 
که آب رفته در انجا به جو نمیآید 
که رنگم از می لعلی به رو نمی‌آید 
دگر ز طوطی من گفتگو نمی‌آید 


نهان بت 3د صات ضاده شرد 
علاج سینة من از رفو نسی‌آید 


۰۰۷ 


مدام چشم تو مست شراب می‌باید 
ازین قلمرو ظلمت گذشتن 1سا نست 
به خون خوش دل داغدار من تشنه است 
کدام گنج گهر نیست در خرابة دل؟ 
لباس عارتی دورکن که دربا را 
علاج مرده‌دلال جسم را گداختن است 
کم است مستی غفلت تراء که چون طفلان 
به شیشه تقل کنی تا ازبن سفالین خم 
ز تازبانة موج است آب زیر و زیر 
چو زلف تا بهم آری دو مصرع موزون 


همیشه خانه ظالم خراب می‌باید 
دلسین به روشنی آفتاب می‌باند 
کباب سوخته را این شراب می‌بابد 
درین خرابه همین ماهتساب می‌باید 
کمر ز موج و کلاه از حباب می‌بابد 
زمین سوخته را این سحاب می‌باید 
فسانهای دگر از بهر خواب می‌باید؟ 
همزار جوش ترا چود شراب می‌باید 
زبال خموش به بزم شراب می‌باید 
راوجمه کر سم و تابر هی بافده 


دل شکسته و چشم پر آب می‌باید 
۰۸ 


اسر ند قضا رو گشاده می‌باند نه تیسغ تردن تسلیم داده می‌باند 





۱۹۳ 


گر ی 4 مردم که اهل دولت و 
عنان تس ز کف دادن از صیرت نست 
به قدر آنچه بود بر لك نخل پیش ازبار 
کمند حاذبه از شش جهت عنان‌تات است 
سوال را گره جبهه قفل لب گردد 
ترا چو مور ازاد حرص دربدر دارد 
مدار ات ز داماد جام مسی صالب 


دیوان صاب 


که سرو بر لب آب ایستاده می‌باید 
د حادم هه دنت . اوه می‌بابد 
ستگ درنده اسیر قلاده می‌باند 
زبان شکر ز نعمت زیاده می‌باید 
به راه کعبةٌ مقصد چه جاده می‌بابد؟ 
در سرای کریمان گشاده می‌باید 
که لقمه از دهن خود زباده می‌باید 
ا کت هدن و دست گشاده می‌بابد 


به بحره صائب اگر آشنابیات هوس است 
و .۰ ی اف از اراده می‌باند 


> + ۵ 


دو چشم شوخ ترا دیده‌بان نمی‌باید . 
شکوه حسن تو راه نگاه را سته است 
نگاه حسرت اگر دست و پای گم نکند 
چه حاجت است به تدییر عقل مجنون را؟ 
سکروان هوس را نظر به منزل نیست 
چه حاجت است به تحصیل علم عارف را؟ 
بس است نامة پروانه بوی سوختگی 
رفیق در سفر آب و گل ضرور بود 
س است نعمة صائب 


گل عذار ترا دیده‌بان نمی‌بانده« 
برای عرض تمتا زبان نمی‌باند 
درخت بادبه را باغبان نمی‌باند 
برای تیر هوایی نشان نمی‌باید 
ز خود برآمده را نردبان نمی‌باند 
برای رفتن دل کاروان نمی‌اند 
گرهگشای چمن 


نسیم ی درسن کلستان نمی‌باند 
۰ ۲ ۶ 


زبان شکوه به خشم زمانه افزاید 
مکن ز چرخ شکایت که توسن بد رگد 
چنین که حرص فك می‌فزاید از بسری 


که خس به آتش سوزان زبانه افزاید 
لکد به کجروی از تازبانه افزاید 


4 رزق ما جه امسدست دانه افز اید؟ 


غز لیات ۱۹۳۵ 


رسیده است ترا خواب بیخودی جابی 
کند پیاله خون خوردن تو چرخ وسیع 
اگر ز خواب شکایت به روزگار برم 


که آگهی ز شراب شبانه افزاید 
به قدر آنچه ترا باغ وخانه افزاید 
به رغم من به فسول و فسانه افزاید 


ز شکر و شکوه مزن پیش چرخ دم صائب 
که آن هانه طلب بر بهانه افزاید 


«۱ 


ز روی نو خط دلدار جال بیاساید 
قرار نیست به جایی بلشد همت را 
فلک ز کشت .من دشت داد یر دنو او 
نگاهبانی خوبان شوخ چشم» بلاست 
شکیب از دل پیران طفل‌طبم مجوی 
دلی که در حرم کعبه بیقرار بود 
فغان که نالة مرغان بی‌ادب نگداشت 
قرف ان مر ری هنن این 
در آستانة عشق است فتح باب امد 
چه عدر لنك شود سنگ راه راهروی 
به نور صبح بصیرت چو دل شود روشن 
دربن محبط که موجش‌نهنگ خو نخوارست 
ز سنك تفرقه دلهای روشن آسوده انیت 
حجاب جرآأت دزدست روشنابی شب 
ز سیل حادثه بنیاد ما به آب رسید 
حه انقلات به حسن تو راه خواهد نافت؟ 


جو ماه پرده‌نشین شد کتان ساساند 
حگونه از حمرکت آسمان باسایند؟ 
چو تیر بر هدف ید کمان بیاساید 
چو گل ز باغ رود باغبان بیاسایید 
چگونه برگ به فصل خزان بیاساید؟ 
کحا ز دیدن سنتگ نشان ساساند؟ 
که غنجه را دل ازین نوستان ساساند؟ 
که از تردد خاطر روان ساساید 
خوشاسری که بر آن آستان باساند 
که از طلب به هزاران نشان ساساند 
ز خوابهای پریشان روان بیاساید 
سفینه‌های دل ما چسان بیاساید؟ 
که گل گلاب جو شد از خزان باساید 
دل. از کناه حو شد باه حان تامایت ان 
سزای آن‌که درین خاکدان باساید 
گر از تسو خاطر ما يك زمسان پیاساید 


ز کوه غم دل ما آرمیده شد صائب 
چنان که چشم ز خواب گران بناساید! 


۱- بنج بیت قبل‌ازمقطع» ازنسخة متعلق به‌انجمن ترقی اردو- که عکس يك برگ آن درپایان جلد دوم تذکرةٌ شعرای 
کشمیر تألیف سیدحسام| لدین راشی آمده است - افزوده شد. سرآغاز مصراع دوم آخرین بیت - قبل ازمقطع - در 
اصل: که ازئو ... بود» متن تصحیح قیاسی شدها ست . ۱ 


۱۵۹۳۹ 0 0 دیوان صائب 


«(۲ 


دلت کتو فا یزار لاله راز نت‌تضانتد۱ 
جهادفروزی ماه و ستاره حندان است 


حنین که دایره را تنگ کرده 3 یو 


ز دستمای نگارین چه کار بگشابد؟ 
امان نداد که از بانکار نکشاید 
گره ز آبلة هر که خار بگشاید 
که مهر پرده صبح از عدار بکشاید 
عجب که غنجه ز باد بهار بگشاید 


به هیچ چیز جهان دل نمی‌نید صائب 
ار تن تشطن. اعفتار تفای( 


«۳ 


دل از مشاهده لالهزار نکشاید 
گره ز غنچة پیکان زنگ بستة ما 
ز خون زیاده شود رنگ غنجة پیکان 
ز اخشار حهانل عقده‌ای است در دل من 
طلسم هستی خود ناشکسته حون مردان 
ژ آه ما نصود نرم دل کواکب را 
بساز با دل پربار خود گر آزادی 
خوشآن صد ف که گر از تشنگی کباب شود 
شکایت گره دل به روزگار مسر 
اگر جه ذر-ه سزاوار مهر تابان نیست 
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنسی 
ز تنگنای جهان کی گشاده می‌گردد؟ 
زمین و چرخ بغیر از غبار و دودی نیست 


ز دستهایر حنایسته کار نگشاید 
به ترزبانی خون شکار نگشاید 
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید 
که جز به گرب بی اختیار نگثاید 
ترا به روی دل این تثه حصار نگشاید 
که دوده ات ز چشم شرار ترعاتد 
که هیچ کس ز دل سرو بار نکشاید 
دهان خوش به ابر بهار نگثاید 
که هیچ کس بجز از کت د راو نگشاشد 
نمی‌سود که ز پرتو کنار نگشاید 
که تیغ را ز کر کوهسار نگشاید 
دلی که دربر[و| آغوش بار نگشابد*» 
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشاید 


مراست از دل معرور غنجه‌ای» صانب 


«۰ 


ژیکسته‌حالی من بیش بار اند دید 


خزان وش مرا در هار باند دید 
س‌ ص 





غرلیات 


اگرچه چون دل‌شب فیض من نمابان نیست باید دید 
مقام عرض تجمل میان دربا نیست 
اگرچه در ختمّشی نیز جوهرم گوباست 
خراب حالی این قصرهای محکم را ز روزن نظر اعتبار باید دید 
مرا ز روز قيأمت ضمی که هست این است که روی ات تاد دید! 
کحاست فرصت گرداندن ورقی صائب؟ 
به روی کار هم از پشت کار باید دید 


مرابه دیدة شب زنده‌دار 
وی ی دم کارزار باید دید 


3 
برون نرفته ز خود حسن بار نتوان دید درون بیضه صفای بهار نتوان دید 
ز خون خویش ترا در نگار خواهم دست اگر چه بر ید بیضا نکار نتوان دید 
خط عدار تو بارست سر دل عشتاق که چشم آینه او و ان و 
به بادة شفقی وقت صبح را خوش‌دار که بیر میکده را هموشیار نتوان دید 
ه صلاح به دست آر در جوانیها که پیش پابه چراغ مزار نتوان دید 
برسز خول مرا و خمار خود شکن که چشم مست ترا در خمار نتواق دید 
ز جوش فاخته بر سرو می‌خورم دل خويیش به دوش مردم آزاده بار نتوان دید 
چه جای آینه» کَز شرم آن رخ محجوب دلیر در رخ آبینهدار نتوان دید 
بس است آنحه من از روی آتشین ددم در آفتاب قیامت دوبار نتوان دید 
لطافت رخ ازین بشتر نمی‌باشد که ی‌نقاب ترا آشکار نتوال دید 
عبار خوی تو بسداست از دل سنگین اگر چه در دل خارا شرار نتوان دبد 
تلاش دیدن آن گلعذار ساده دلی است به دیده‌ای که ره انتظار نتوان دید 


بغیر رخنة دل» رخنء دگر صاثب 
پی نحاأت درین ته حصار ننواد دید 
۳۹« 
چه شد که دامن بار از کفم رها گردید؟. که بوی گل نتواند زگل جدا گردید 
ز بیخودی چو عنان گسسته رفت ازدست ‏ به بوی زلف تو هرکس‌که آشنا گردید 
و گرنه قطره به دریاز ابر وا گردید 


منم که نیست ز آرامگاه خود حسرم 


۹۳۸ دیوان صائب 


نسیم عهدکه بارب گذشت ازین گلشن؟ 
مرابه گوشهة چشم عنایتی دریاب 
ز رسزش دل من اک تیم« حنتز دارد 
چو ماه عید به انگشت می‌نمایندم 


ازان زمان که مرا عشق زیر بار کشید ‏ 


هزار خانة وش رو نه خاا شا ند 


که سر بسر گل این باغ بیوفا گردید 
که استخوان من از سنگ توتبا گرددد 
کسی که دامن گل از کفش رها گردید 
ز بار درد اگر قامتم دوتا گردید 
قد خمسبده من قبلة دعا گردید 
ترا به خانة زين هرکه رهنما گردید 


چسان ز میکده مخضور بگذرم صائب؟ 
نمی‌توال ز لب بحر تشنه وا گردید 


فرش 


خطش دمید و به عشتاق مهربان گردید 
هزار تشنه جگر را به آب خضر رساند 
به چشم» رخصت پروازر نامه خو اهد داد 
ز خالا» نرگس وگل چشم بسته می‌روید 
به خشك معزی ما ای گل شکفته بساز 
شکوه حسن گل آن عندلیب را دریافت 
ثار تیغم تو کردم به رغبتی جان را 
همیشه صبسح امی‌دش ز خاله می‌خندد 
کمینه خار وخس او عنان خودداری است 
به نوبهار خط سبز» چشم بد مرساد 
جهان پیر جوال شد ز حسن بوسف ما 
چنان ز حسن تسو شد عام» عاشق آزاری 


ازین بهار چه گلهای خوش عیان گردید 
خلی که گرد لب لمل دلستان گردید 
قیامتی که ز رخسار او عیان گردید 
ز شرم» روی تو هرجا عرق فشان گردید 
که چرب نرمی ما صرف باغبان گردید 
که همچو بیضه زمین گیر آشیان گردید 
که خضر دلزده از عمر جاودان گر دید 
ز مغز هر که تسلتی به استخوان گردید 
به آنل محیط که سلات ما روان گردید 
که درزمان خطآن حسن قدردان گرددده 
ز ماه مصر زلیخا اگر جوان گردید» 
که شمع نیز به بروانه سرگران گرددد* 


چو ماه عید کند جلوه در نظر صائب 
ز بار عشق قد هر که چون کمان گردید 


«۰۸ 


رسید جال به لبم تسا به لب شراب رسید 
به دوستان هوابی مشد دل زنهار 


گسیخت رشهة این نخل تا به آب رسید 
که چشم بد به شراب من ازحباب رسید 





غر لبات 


ز نارسایی بخت سیاه وی 
گشود دفتر انصاف خطه مها شو 
نکرده است زبان هیچ‌کس ز سربازی 
ز پیچ و تاب محبّت مییچ سر زنهار 
به داغ تشنه‌لبی صبر کن که در محشر 
ز باج و خرج مسلتم شدن, تلافی کرد 


که چون ز کوه صدای مرا جواب 
که یاب ترا نوبت حساب 
ز گل بربد چو شبنم» به آفتاب 
که دست رشته به گوهر زییچوتاب 
توان به چشمة کوثر ازین سراب 
ز سیل هرچه به این کشور خراب 


همین ز خاك فرج" کامران نشد صائب 
که فیض هم به ظهوری ازین جناب رسید 
۰۳۹ 


به زلف او دلم ازبرق گوشواره رسید 


نمی‌رسد به زمین پای دل ز خوشحالی 


به اخار ندادم به طاق ارو دل 
برامدم ز خطر تا به خود فرو رفتم 
به دست بسته در خلد اگر زنم چه عحب؟ 
خیال وحشی چشم که راه در دل داشت 
به آب تا نرساندم ز پای ننشستم 
ز جاره زن در بحارگی که خستة‌ ما 


به داد من شب تاریك این ستاره 
مگربه سوخته‌ای خواهداین شراره 
مرا ز عالم بالا همین اشاره 
چو کشتبی که به دربای بیکناره 
که جوی شیر به طفلان گاهواره 
که دست غرقة دربا به تخته پاره 
که رشته نفس از سینه پاره پاره 
که کار من ز تو کل به استخاره 
که فیض من به جگرهای پاره پاره 
چوتيشه ناخن من گر به سنگ‌خاره 
گرفت تا ره بیچارگی به چاره 


خبر برید به بیجارگان که چاره رسید 


3۳ 


هار می‌رسد اهتاةة نوی ساشید 


ز جوش لاله مهیتای جام خون : 


۱- مراد ازخاك فرج» شهر قم است. نگاه کنید به توضیح استاد گلچین معانی ذیل این بیت: 


زنالة تو دل سنگك آب شد صاثب 


مگر ده عارف خاک فرج هم‌آهنگی! 


۱۹۳۹ 


رسید؟ 
ریت 
رسبد 
رسبد 


رسد 


کِ 


رسبد؟ 


۱۵4۰ دبوان صاثب 


ز هر نسیم به گلزار می‌توان ره برد 
به خوشدلی گدرانند زندگانی را 
فسون باده شمتا را به دام 5 
به فکر پوچ مگردید جون حباتب گره 
ازان سه داغ شما را جنون سرایا ی ی 
به نیم قطره قناعت کنید از دربا 
چو ابر باده شما را به چرخ می‌آرد 


چه لازم است مقیتد به رهنمون باشید؟ 
اگتر چو لاله وگل کاسه سرنگون باشید 
اگر هزار خردمنه و ذوفنون باشید 
ز رقص» موجهة این بحر آیگون باشید 
که با هنزار نظر واله جنون باشید 
که تا به قیمت و قدر از گهر فزون باشید 


اگر چو کوه زمین گیر از سکون باشید 


به نوهار نوشید باده :جون صات 
هار جون گذرد باز ذوفنون باشید 


«۰۱ 


خط تو تیغ به رخسار آفتاب شید 
ز خط چگونه کنم ترك آن لب میکون؟ 
ز خط نو ۵ ۳ دلٍ داع دبده می‌داند 
به پیچ وتاب ازان زلف او سرآمد شد 
به زخمی از دم تیغم تو سرفراز نشند 
۱ اه ۱29 
بود بجا ز سجن آیسرو طمع کت ذن 


هزار حلقه به گوشش ز پیچوتاب کشید 
که می‌توان عرق از "درد این‌شراب کشید 
به سابه رخت خود آن‌کس کزآفتاب کشید 
که پیش موی میان مشق پیچ‌وتاب لشید 
گر چه جاذبة من ز آهن آب کشید 
که یوسف از "چه کنعان به‌جای آب کشید 
به دام ات ۱ موجه سراب کشید 
اگر توان ز گل کاغذی گلاب کشید 


ز پیچ و تاب مکش سر چو بیدلال صائب 


که رشته را به گهر سر زپیچ و تساب کشید 


۰۰ 


ت۳۹ 


خط عدار تو خورشید را به دام کنید 
مشو به سر کشی از خصم زیردست ایمن 
امید هست ترا بی‌سخن رحیم کند 
مکن ستم به ضعیفان که رشتة بی‌جان 
همان به دامن شبها امید مسن باقی است 


ز هاله حلقه به گوش مه تمام کشید 
ز مغ گوهر جال‌سخت انتقام کشید 
اگر چه صبح عذارش ز خط به‌شام کشید 


لیات ۱۹:۱ 


ناره‌ای است گزاین 9 مگذار. 


چه رحم بر دل پسرخون مل منکن 


۳ پا خر و 


ی ۳ اي هو 9« جرج 


کاب سیک ماه : اک 


«۳۳ 


توال به صبر سر سرکشان به دام کشید 
کلك صنم همان روز آفرین برخناست 
همان پر از گل خمازه است آغوشش 
مکن زبخت سیه تلخ روی خودکه نگین 
۳ جودار درین انحمن سرافرازست 
ز انتقام حق ایمن نسود دشمن را 


ز فیض عالم بالا چه در توانی یافت؟ 


یو افیت زندگی تلخ داد دانه مرا 
به دیدنی د تنواد که عشق ۱ را دربافت 
از ین‌مصاف سرآن کس برد که حون‌خورشید 


که نبرم نسرم خط از حسن انتقام کشید 
توق آهلم اعتلم خط" مشکفام کشند 
ات حه هاله نه بر ماه ۳ تمام کشید 
سیاهروبی عالم برای نام کشید 
که کاسه‌از سر منصور کرد و جام کشید 


9 خضم هر "که به زور حود انتقام کشید 


ترا که سب هوا بو دنا بام کشید 
ز شکتری که به طفلی مرا به کام کشید 
به يك نفس نتوان بحر را تمام کشید 
هار نیع به‌یکیار از نیام کشید 


ز پرتسو نظر التفات مردان است 
که گفتکوی تسو صالب به این مقام کشید 


«۳ 


کنون که اخن تدبیر من شکسته دمیسد 
درین جچمن که گلش خار در بفل دارد 
بغیر داغ که صد برگذ گشت از ناخن 
ات دنت ان اسن روز گار ی 
چه فتنه‌ای تو که سنبل به آن دماغ بلند 
چنان غبار کدورت گرفت عالم را 


ز چشم آبلهام خار دسته دسته دسد 
ی ی و ۱۳ 
تاش طالع خجته دمد؟ 

که صبح خنده چسان از دهان پسته دمید؟ 
زشوق خدمت 


که صمح نور زآسنه ۱ ۳ د مد 


مرا که سنبل آه از دل شکسته دمید 





:۱۹ دیوان صائب 





+۶ ۵ 


هوای عالم بالا کنید چون شبنم 
ز روی دل بفشانید گرد هستی را 
مگر رسید به پابوس بحر چون سیلاب 
عمارت نفس پوج را بقایی نیست 
ز خون دیدة خود می به ساغر اندازید 

جراخ دولت یدار را فروغی یست 


ز سردسیر جهان رو به آفتاب کنید 
ستاره‌ای ز برای خود انتخاب کنید 
چه لازم است نظررا سیه به‌خواب کنید؟ 
بس است» چند اقامت درین خراب کنید؟ 
نظر به شاهد مقصود بی‌حجاب کنید 
به آه گرم دل سنگ خویش آب کنید 
ز بحر چند جدا خانه چون حباب کنید؟ 
ز رنگ چهرة خود سیر ماهتاب کنید 
نظر به گوشه آن چشم نیمخواب کنید 


ز ثمر مولوی روم جود بت 


۰۳ 


حدر ز فتنة آل چشم نیم باز کنید 
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید 
به ناز عالم پترکار بر نمی‌آید 
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست 
ز بحره اه سیل صیقلی گردد 


زمبن نسرم نود پرده‌دارر دام فرب 
قبای صورتی آب و گل نمازی نیست 


ز میزبان سیه کاسه احتراز کنید 
گره ز جبهة خود بی‌نسيم باز کنید 
ز هرچه هست دل خوش بی‌نیاز کنید 
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید 
معاشرت به حرشان پائباز کنید 


زر روی عحصز شما گردنی دراز کنید 


ز‌ مکر دشمن همسواره احتراز کنید 
به آه مش این رشته ر دراز کنند 


ازین لباس برآیید چون نماز کنید 


ز هرچه هست پپوشید چشم چون صاثب 
به روی خود در توفیق را فراز کنید 
۷(« 


که با تو حرف شهیدان عشق می‌گوید؟ که خون شبنم از آافتاب می‌جوید؟ 





غر لیات ۱۹:۳ 


به اشك روی مرا شسته طفل خودرایی! 
در آن دبار که ماییم یغمی کفرست 
کراست زهره که از آستین برارد دست؟ 
ترا گمان که تو در خواب آنچه" می‌بینی 
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاله 
ز شرم نیست نظر پیش پا فکندن پار 
رسید عشق به پابوس عرش و بر گردید 
اگر به چشمة تیم تو راه خضر افتد 


که هفته هفته رخ خوش را نمی‌شو بدا 
هموای ابر ز دل مبل باده می‌شودد 


صبا درین چمن از شرم» گل نمی‌بوید 


به ما تپیدن دل يك به يك نمیگوید 
که رخ به خون جگر شسته لاله می‌روید 
بهاناش شده آخر » بهانه می‌جوید 
هنوز عقل گرانجان رفیق می‌جوید 
ز جبهه" خطا" غبار حیات می‌شوبد» 


ز آفتاب قیامت یناه می‌حویدا 


«۸ 


سیه‌دلی که ز دوران حضور می‌جوید 
کسی که چشم تسلی ز آرزو دارد 
حه ساده لوح فتاده است آنکننة ما 
بسا که دست ندامت به سرزند آن کس 
فرب نعمت الوان مخور که چرخ بخیل 
توان به سوز جگر شمم کشته را افروخت 
چگونه سر به گریبان خامشی نکشم؟ 
دلی که ملك سلیمان براو حوزندان بود 
فلك همیشه طلبکار تنگ چشمان است 
نظر به صافدلان اش عا ییا و 


هن افسا کت ۲- آء ل: هرچه 
به حرص هرزه مرس گرعنان خود ندحد 
کسی که بی‌لب میگون هوای عیش کند 
میان خواب وسخن دشمنی‌است» حیرانم 
تبسم تو شکر را چنان شکستی داد 


۳- ل: زچهره » متن‌مطابق ف. 


مان دوزخ سوزنده حور می‌جوید 
علاج تشنگی از آب شور می‌جوید 
ز سنسگلاخ حسوادث حضور می‌جوید 
که تخم ریحان در خال شور می‌جوید 


حساب پسای ملخ راز مور می‌جوید 


ز آفتاب عبث ماه نور می‌جوید 
زمانه‌ای است که طوفان تنور می‌جوید 
حصار عافیت از چشم مور می‌جوید 
که روی زشت ز حق چشم کور می‌جوید 
شراب رنگین جام بلور می‌جوید 


ع- ف» ل اضافه دار ند: 
زرخنة دهن مور دانه می‌روید 
چو ابلهی است‌که گل درز کام می‌بوید 
که چون‌دو چشم تود ر خواب حرف میگوید 
که هیچ نیشکری با کمر نمی‌روید 


4 





7 دیون صالب 


حه ساده‌لوح فتاده است صاب این زاهد 
که حق گذاشته» حور و فصور می‌جو بدا 


> ۳۵ 


عرق از شرم تو بر روی افتاب دود 
دهان تک تو بردر"ه کار نرک ۳-2 هت 


بی. 2 ی دل فط, هی شنز ان ی حباب 
نیتم صبخ قيامت وزید و یهوشم 


ز گربه دوستی آتش به خرمنم افناد 
ساره خال 7 دسد» چشم 1 ۱ 


ان ره یا رای و 
مگر به بحر کله گوشة غرور شکست؟ 


زشوق لعل تو خون در رگ شراب دو ید 
غبار خط" تو بر روی آفتاب دوید 
عرق به چهرة آتش به اضطراب دوید 
که همچو موج توانی به روی آب دوید 
جه نشآه نود که رو برمن خراب دوید 
به روی آتش اگر گربة کباب دوید 


هلال عید ترا دید» در رکاب دود« 


هزار مرحله را پای من به خواب دوند# 
که موج تیغ به کف بر سر حباب دوید» 


جو صائب این غزل تازه خواند در محفل 
سپند بر سر آتش به اضطراب دوید 


5 


چه آب روشن ازین چرخ نیلگون جویم؟ 
علاج 0 دبدار ست جز دسدار 
بهحسن ساده دلی چشم هر که باز شود 
اگر غبار تیمی توانل ز گسوهر شست 
زر بس‌که دلبر من تشنة جمال خودست 
به گریه تیرگی از دل رود که از ربزش 
که یه تا هر اي شتا ان کیت 


بآ رمید گی بر تن مده زنهار 


چه زنك از دل آیینه آب می‌شوبد؟ 
که رخ به خون شفق» آفتاب می‌شوید 
سیاهی از پر و بال عقاب می‌شوید 
کجا غم از دل بلبل گلاب می‌شوید؟ 
به اشك تلخ ندامت کتاب می‌شو ند 
کدورت از دل من هم شراب می‌شوبد 
به آیگینه ز رخ گرد خواب می‌شوید 
ز روی خویش سیاهی سحاب می‌شوبد 
رن عراز دامن دن ماب می عوته 


که شور عشق دل ناصبور می‌جوید 


چراغ سوختگان می‌شود ز هم روشن 


به اشكث» چهرة آتش کباب می‌شوید 


غبار غم ننشیند به دامنی صائب 


که توبه نامه من باشراب می‌شویدا 


«۰۱ 


اگر چو رشته تن خود به پیچ وتاب دهید 
یم فنسالته: دیلو نمی‌دهد مستی 
عجب که روی عرق‌ریز بار بگذارد 
کمند گوهر معصود رشننه اصاا اس 
سارت .وان قواضا داد 


به ترلگ سر حو توان شد ز درد سر آزاد 


ز چشمه‌سار گهر زود دیده آب دهید 
به من ز ناف غزالان شراب ناب دهید 
که‌همجوسبزة خوابیده‌تن‌به خواب دهید. 
چو بر گل دل صدپاره را به‌آب دهید 
یباله‌ای به من خانمان خران دهید 
جه لازم است که دردسر گلات دهید؟ 


ستارة عرق روی بار در گدرست 


ازین حکیدة خورشمد» دیده ۳1 دهد 


«۰: 


دنسال دل کنندر نگاه تشون ادا 
از انتظار دبدة بعشوب شد سفید 
از توبة شکسته زمین‌گیر خجلنم 
داغ کلف ز چهره به شستن نمی‌رود 
بارب که هیچ دیده ز پرواز بی‌محل 
لرزد دلم ز قامست خم همچو بر بید 
از اشك و ۲ من اثر از عزم سست رفت 
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم 
در شاهدان خارجی امکانر جترح هست 
بنارب نصیب دیده ز پرواز بی‌محل 
از شرم نور عاربه گردید آب شمع 


این برق در کمین گیاه کسی ماد! 
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد! 
این شش شکسته به راه کسی ماد! 
ممنون نور عاربه ماه کبون مباد! 
متت‌پذیر از پر کاه کسی مباد! 
دیوار پی‌کسته بنتاه کسی مباد! 
این ییجگر میان سپاه کسی ماد! 
بش او ساره چا و اه کم بدا 
از دست و بای خنوش گواه کسی مباد! 
از 0 خرمنی پر کاه کسی مىاد! 
سرگرم هیچ‌کس به کلاه کسی مباد! 


ساب سیاه شد دلم از کثرت گناه 
این ابر سره برده ماه کسی مساد! 


۱۹:1 دیوان صاثب 


«۳ 


خط را گدار برلب آن سیمسر فناد 
باق وت را چو باده لعطلی کند به جام 
امسال هم نداد به هم دست خط" بار 
س رگشتگی است حلقة در کعبهجوی را 
پشتم ز دار منتت ساحل شکسته شد 
دل نست گوصری که نندند در گره 
چون قفل بی‌کلید دگر وا نی‌شود 
پرگار ته سپهرگبرسته من است 
روزی به دست کوته و دست دراز نست 
از دیده تیم نفتاده است اشسك 


سرسبز طوطیی که به تنگ شکر فتاد 
ان انشوم. که از تو فرا درحگر فتاد 
مشق جنون ما به بهار دگر فتاد 
بیجاره رهروی که بی راهبر فتاد 
آسوده کشتبی که به بحر خطر فتاد 
زين نثه صدف چگونه برون این گهر فتاد؟ 
کاری که در گره ز نسیم سحر فتاد 
چون نقطه گرچه هستی من مختصر فتاد 
سرو از درازدستی خود ی‌لمر فتاد 
دنیا به خواربی که مرا از نظر فتاد 


صائب وداع دین و دل و عقل و هوش کرد 
هرکس ز وی بادة ما خر فتاد 


4 


کو سرو قامتی که دل من ز جابرد؟ 
عجز و فتادگی است سرانجام سر کشی 
خورشید اگر به سایة خود می‌برد پناه 
بخت سیاه هم ز هنرور شود جدا 
نوبت به کس نمی‌دهد این چرخ سنکدل 
در رهگذار ناد فروزد چراغ خوش 
رفتم ز بزم وصل تو صدبار ناامید 
از مال» حرص طول امل کم نمی‌شود 
۳۹-1 احتیاج اره گدارد به تارکش 
چین از جبین ما نبرد عش روزگار 


زنگ از دلم به یكث نکه آشنا برد 
جون شعله شد ضعبف به خس التحا برد 
آزاده همم به بال هنما التجا برد 
گر تیرگی ز خویشتن آب بقا برد 
سرگشته آن که بار به این آسیا برد 
آن ساده دل که فیض زکسب هوا رد 
يك ره ز روی طنز نگفتی خدا برد! 
ِ پیچ وتاب گنج گهر ز ازدها برد؟ 
غیرت کجا به همچو خودی التجا پرد؟ 
آتش مگر شکستگی از بوربا برد 


صالب مر نه شاه نحف التحا برد 


غزلیات ۱۹۷ 


۶ 4 ۶۵ 


روی تو صبر از دل بیتاب می‌برد 
ابن حیرتی که در دل و در دیدة من است 
می دست خالی ازسر بی‌مغز من گسدشت 
دیوانگان ز تهست مستی تا تاه 
از روز گار هرکه به گردون برد پناه 
باث جاقرار نیست مرا از شتاب عمر 
زاهد کحا و گوشة رندانه از کحا؟ 


در زیر تیغ خواب نمی کردم ۳ 


مسر 


ابینه اختیار ز سیماب می‌برد 
بسیار تشنه‌ام ز لب آب می‌برد 
از کلب فقیر چه سیلاب می‌برد؟ 
آن را که عقل هست می ناب می‌برد 
از سادگی سفینه به گردات می‌برد 
در رهگذار سیل که را خواب می‌برد؟ 
ابن شمع کشته را که به‌محراب می‌برد؟ 
اکنون مرا به سای گل خواب می‌برد! 
ماهبی ز موج وحشت قلاب می‌برد 


صاثب چو لاله هر که جکر را نباخته است 
فیض شراب لعل ز خوناب می‌برد 
۰۰:1« 


عاشق ز رفتن دل ستاب می‌برد 
در سینه‌های صاف نگسرد قرار دل 
در چشم داغ‌دیده کشد سرمه از نمك 
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من 
رویی که چشم من شده محو نظاره‌اش 
مستانه جلوه‌های تو ای آب زنددگی 
از پیچ و تاب رشتة عمسرش گره شود 
در باده نشأه! از نظر زاهدان نماند 


فیضی که خاله از آمدن آب می‌برد 
ته اختیار ز سماب می‌برد 
بروانه را کی که به مهتاب می‌نرد 
جان از سفال تشنه کحا آب می‌برد؟ 
بیطاقتی ز گوهر سیراب می‌برد 
گردش ز باد حلقة گردات می‌برد 
از هر دلی که موی میان تاب می‌برد 
چشم ندیدگان ز گهر آب می‌برد 


صا نب مر ا جو آب خمار آورد به هوش 
ونر ای ین ی برد 
۷« 


پیعام یکسان که به دلدار می‌برد؟ 


ده 


طفل تیم را که به گلزار می‌برد؟ 


ن» ونیز س» د (درغزلی دیگر باهمین وزن وقافیه) : در می نشاط 


۱۹:۸ ۱ دبوان صاثب 


می‌بای‌دش به نقش بد و نيك ساختسن 
از شب نصیب بخران خوان غفلت است 
خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست 
دلگیری من از می گلگون زباد شد 
فر 6 تقاط یمان تساه ار 
در برد ححاب چه لدتت نود ر وصل؟ 


دایم ز بوستان گل بی‌خار می‌برد 
آینه را کسی که به بازار می‌برد 
از خالك» مور فیض شکرزار می‌برد 
زین سرمه فیض دیدة بیدار می‌برد 
این نفطه4 اختبار ز ببرگار می‌سرد 
دامان تر ز تیغ چه زنگار می‌برد؟ 
این راه تنگ کحروی از مار می‌برد 


صائب کسی که عیب نمی‌بیند از هنر 


«۰:۸ 


از شرم ناله‌ام که دل از کار می‌برد 
هرکس که بی‌شراب رود برکنار کشت 
بر باغبان به چشم دگر می‌کند نگاه 
زهتاد را به باغ که تکلیف می‌کند؟ 
زلف ز بافتاده بود رشتة امسد 
تکلیف ماهتاب به من هرکه می‌کند 
از بیم دستبرد تعد"ی ز سوستان 
زلف تو صد موذن تسبیح‌گوی را 


سل به زیر پر سر منقار می‌برد 
آسنه را به حشمهة زاتساز اکتا 
این خار خشك را که به گلزار می‌سرد؟ 
چشیم ز کار رفته دل او تاو ینت3 
۳ را به سیر نمکزار می‌برد 
گل التحابه گوشة دستار می‌برد»ب 


صاثب چه نعمتی است که طبع غیور من 
مسنقار بستهام ژ‌ شیر از صمی‌برد 


۰:۹ 


زخمی که ره به لد*ن ناسور می‌برد 
پروانه مرا جگر ماهتاب نیست 
از جمم مال» رزق حریص آه حسرت است 
اکنون که چرخ پر سر انصاف آمده است 


فیض نمسك رهم کافور می‌برد 
مسوسی مرا به انجمن طور می‌برد 
از نوش غیر نیش چه زنسور می‌برد؟ 
فیروزة مرا به تشایور می‌برد 


غر لبات ۱۹:۹ 


زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست 
تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم؟ 
ما گرد هستی از نمد خنود فشانده‌ايم 
زنهار از دماغ برون کن غرور را 
می هوش می‌رباید و این طرفه‌تر که بار 
نزدیکتر به لعبه مقصود می‌شوم 


حیرت مرا ز میکده مخضمور می‌برد 
این آرزو مرا به لب گور می‌برد 
دار فنا چه صرفه ز منصور می‌برد؟ 
کاین باد افسر از سر فغفور می‌برد 
هوش مرا به نر گس مخمور می‌برد 
جندان که اضطرات مرا دور می‌برد 


صالب فرب محر عم راحت نمی‌خورد 
داغ دلی که غیرت ناسور می‌برد 


۶ +0۰ 


عشتاق را خرام تو از خویش می‌برد 
هرکس که بی‌رفیق موافق سفر کند 
از بوته گداز زر پاك را چه نقص؟ 
ان از کرم مدار که از خوان برنعيم 
از زخم» تیم غوطه به خود بیشتر زند 
آن را که تازبانه ز رگهای گردن است 
بگدر ز جمم مال که زنبور بی‌نصیب 


سیل بهار هر چه کند پیش می‌برد 
با خود هزار قافله تشوش می‌برد 
از نیکوان چه صرفه بداندیش می‌برد؟ 
رزق تو لقمه‌ای است‌که دروش می‌برد 
هرکس ستمگرست ستم بیش می‌برد 
هر دعوی غلط که کند پیش می‌برد 
با خویشتن ز شان عسل نیش می‌برد 


" کج نیز راست می‌شود از قرب راستان 
صائب اگر ز تیر کحی کیش می‌برد! 


3 


دیوانه را به دامن صحرا که می‌برد؟ 


طفل تیم را به تساشا که می‌برد؟ 


موج سراب را سوی درا که می‌برد؟ 


نام دل ۳9 را که می‌برد؟ 


-٩‏ ف اضافه دارد: 
باری که پشت قامت گردون دوتا کند 


انسان به‌قد" چون الف خویش می‌برد 


۱۹5۰ دیوان صاثب 


۶6 (لْدّ» هر » ل‌( 


هشیار را به مجلس مستان که می‌برد؟ 
جندین تاد سرت و خسازه دریسغ 
چون دست جوهری شده پایم ز آبله 
رنگ شکسته شيشه به رویم شکسته است 
جندین هزار قافله تا کعيبة امید 


از بهر عیب خوش نگهبان که می‌برد؟ 
از زخم و داغ من به‌نمکدان که می‌برد؟+ 
این مژده را به خار مغبلان که می‌برد؟ 
پیفام من به باده‌فروشان که می‌برداه 
غیر از جنون ز راه بیابان که می‌برد؟* 


دل را بغیر زلف پریشان که می‌برد؟ 


«۵۳ 


مکتوب من به خدمت جانان که می‌برد؟ 
دبوانه‌ای به تازگی از ند حسته است 
اشك من و توقم گلگونة انر؟ 
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده‌ام 
جز قطره‌های آبلة یبای رهروان 
اکنون که بافت جاشنی سنگ کودکان 
هر مشکلی که هست» گرفتم گشود عقل 
جوش شراب دایم و از گل دوهفته است 


برگ خزان رسیده به بستان که می‌برد؟ 
اين مژده را به حلقة طفلان که می‌برد؟ 
طفل تیم را به گلستان که می‌برد؟ 
در نوبهار سر به گریبان که می‌برد؟ 
لب تشنگی ز خار مفیلان که می‌برد؟ 
دیوانة مرا به بیابان که می‌برد؟ 
ره در حقیقت دل انسان که می‌برد؟ 
از پای خم مرا به گلستان که می‌برد؟ 
ورنه طریق عشقی به پایان که می‌برد؟ 


صاثف سواد شهر مرا خون مرده کرد 
این دل رمنده و به سابان که می‌برد؟ 


«۰ 


سودا کدورت از دل دبوانه می‌برد 
دز هیچ جبا غریب نباشد ختداشناین 
مرغی که شد ز دام تو آزاد» در هت 


از تیغ بسرق زنگ » سیه‌خانه می‌برد 
عارف حضور کعبه ز نتخانه می‌برد 
سر زیر بال خویش غریبانه می‌برد 
هرکس مرا به دوش به میخانه می‌برد 
در کام شیر دست دلیرانه می‌برد 


غرلیات ۱۹۱ 


نست کند دو رشتة همتاب را یکی 
فانوس اگر چه پردة چشم است شمع‌را 
آزاده‌ای که دردسر زندگی کشید 
از رهسرست قافلة اشك بی‌نب از 
سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را 


دبوانه وحشت از دل دبوانه می‌برد 
غیسرت به دور گردی پروانه می‌برد 
از تیسغ نشاةٌ لب بیبانه می‌برد 
این رشته ره به گوهر یکدانه می‌برد 
محنون ز داغ» فیضر سبه‌خانه می‌برد 


صائب دلم سیاه شد از روی گسرم چرخ 
ممتم لیم روشنی از خحانه می‌برد 
5۰3 


از بهر دل چه رنج عبث سینه می‌برد؟ 
از مشك خود فروش بگیربد نافه را 
دل را سیه مساز که حسن ضرب او 
در سنآك خون لعل ز شرم تو آب شد 
ذوقی شب وصال تو ای مایهة نشاط 
در حشر سر ز خانة زور برکند 


آیینه‌دان چه فیض ز آیینه می‌برد؟ 
این خام» عرض, خرفه پشمینه می‌برد 
از دل غسی به صحبت آیینه می‌برد 
گوهر عبث پناه به گنجینه می‌برد 
از باد کودکان شب آدننه می‌برد 
هر لسن به خاله سنه برکینه می بسرد 


صالب غسم لباس به تن‌بروران گدار 
در زیر یك نمد بسر آیینه می‌برد 


۸+ ۶2 لد (ف» [ ۳ مر > ‌( 


چشم تو دل به شیوة! پنهان نمی‌برد 
گر در گلوی خامه بریزند آب خضر 
شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز 
زین‌خنجری که بر تجلتی فسان زده است 
بهوده حلقه بر در دل می ز فا سیم 
بیجیده آه و دود زلیخا به ناد مصر 
طومار زلف بار که عمرش دراز باد 
آن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفت 


- لک » مر» ل: زشیوء » متن مطاق ف. 


دزد ده این متاع نه دکان نمی‌ سرد 
مکتوب اشتیاق به يابدان نمی‌سرد 
بلبل چرامرابه گلستان نمی‌برد؟ 
موسی اگر مسیح شود جان نمی‌برد 
ابن غنجه ره به‌خنده جو یبکان نمی‌برد 
زان بوی پیرهن سوی کنعان نمی‌برد 
دل را ز دست من به حه عنوان نمی‌برد؟ 
لدات ز سیر چالٌ گریان نمی‌برد 


۱۹۵ دیوان صاثب 
ای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم راهی به غنچة دهنش پان نمی‌برد 
صائب سخن به بزم ظفر خان‌چه می‌بری؟ 


«۰.۷ 


پروانه‌ای که گرد تو بك‌بار می‌برد 
ژولیده موی باش که سر می‌دهد به باد 
امروز نوبت جگر تشنه‌زخم کیست؟ 
تادر بعل کشد کمر نازك ترا 
بال تیش اگر دل پسرخون بهم زند 
از دستبرد سنگ حوادث چه غافل است 
بر قطره‌ای ندوخته‌ام چشم چون حباب 
حسن غیور راز نگهبان گزیر نیست 


از شاضار شعله شرروار می‌برد 
هر کس به تال طر "5 دستار می‌برد 


" کز شوق بوسه‌اش لب سوفار می‌برد 


از شوق» چشم حلقه زتار می‌برد 
چشم حباب از پبی رفتار می‌برد 
رنگ بهانه‌جوی ز رخار می‌برد* 
مرغی که شاخ شاخ به گلزار می‌بردث 
موج دلم به ساغر سرشار می‌برد# 
چشم گل از پی مه خار می‌برد* 


ثب شراب شوق چنین گر اثشر کند 
سس خموشی از لب اظهار می‌پرد! 


«2۸ 


راهی که مرغ عقل به يك سال می‌برد 
حرصش فزون ز خالك شودهمچو چشم دام 
دولت ز آستان فناجو که این هما 
بگذر ز آرزو که به جابی نمی‌رسد 
زین آتشی که در جگر تشنة من است 
در مطلب بلند به همت توان رسید 


روزی که هست آینة ساغرم به دست 


در بك نفس جنون سبکبال می‌پبرد 
در خرمن است و دیدة غسربال می‌پبرد 
چشم ندیده‌ای که نز قفا می‌برد 
از سرگذشتگان را دنبال می‌پرد 
حندان که دل به شهیر آمال هر 3 
همچون سپند عقدة تبخال می‌برد 
عنقا به کوه قاف به این بال می‌برد 


چشمم به روی سبزهٌ زنگار می‌پرد 


غرلیات ۹ 


پامال کرد اگر چه مرا جلوه‌های او 
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم 


زنسان که ماه می‌رود 2 شتا می‌رد 
افسر ز فرق دولت و اقبال می‌برد 


صاثب چویاد گردش آن چشم می کم 
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می‌برد 


4 4 


از چشم و دل کیآن گل سیراب بگدرد؟ 
در سنه‌های صاف نگرد قرار دل 
حون آب شوره کام جهان تشنگی‌فزاست 
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند 
ظلم است زند گانی روشندلان چو شمع 
بر قرب دل مبند که باربط آفتاب 
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت 
گيرنده است بنحهة خونهای سگناه 


خودبین کجا ز آینه و آب بگذرد؟ 
زود از بساط آینه سیماب بگذرد 
سیراب نشنهای که ازین آب نگدرد 
از می کسی که در شب مهتاب نگذرد 
جایی بغیر گوشة محراب بگدرد 
در کان مدار لعل به خونات نگدرد 
پل را ندیده‌ام که ز سیلاب بگذرد 
حون ناو تج اون ساب بگذرد؟ 


چول موسم شیاب» دم صبح شنیب را 


۶: ۰ 


از کوجه‌ای که آن گل بی‌خار نگدرد 
تا حشر جای سبزه برآبد زبان شکر 
خاری است خار عشق که بی‌دست‌ویاشود 
مژگان و چشم» عاشق دیرننة همند 
ای کارساز خلق به فرباد من برس 
از سر گذشته‌اند کریمان و اين زمان 
چند از خیال گنج که خاکش به فرقی باد 


مسوج لطافت از سر دیوار بگدرد 
بر هر زمین که سرو تو يك بار بگذرد 
آتش اگر ز سای آن خار بگدرد 
چون می‌شود که آبله از خار بگدرد؟ 
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد 
کو سر‌گدشته‌ای که زدستار بگذرد؟ 
عمرم به تلخضی دهن مار نگدرد؟ 


قطم نظر ز نعمت فردوس مشکل است 


۱۹۹ دیوان صاب 


اس سس سس سس سس ۱ 


2۰-۱ 


زان قامت اند نظرساز نکدرد 
هنگامه سخن به سخن گرم می‌شود 
اشك از غبار خاطر من ره برون نبرد 
از سیر لالهزار زند نصمل وازگون 
در سینة من است ازان کيك خوشخرام 


زین سرو هیچ مرغ به پرواز نگدرد 

صاحب سجن ز چشم سخنسار نگدرد 
رف تسده سل خانه رانداز نگدرد 
نش تال کعتان:. تر. از ار نگدرد 
کوهی کز آن عقاب به پرواز نگذرد 


۷۳| ز همآواز نگدرد 
۴ عٍ (ف» 2 ب. هه ل) 


آن را که چشم مست تو بی‌اختبار کرد 
رحسی نکرد سر حگر آتشینن ما 
2 ۲ بر و یا 
ی 
ای غنچه لب ز پرده برون که در چمن 
شد پیکرم نشان خدنکش بس از هلاه 
در کام شیر بستر راحت فکنده ات 
اطعام رزقی روح وطعام است رزق تن 
عیسی همین به چرخ چهارم نرفته است 


آسوده‌اش ز برسش روزشمار کرد 
مشتاطه‌ای که لعل ترا آبدار کرد 
حسنی که آب آنه را بیقرار کرد 
ابن گرد شوخ چشم چه بااین سوار کرد 
هر طوطبی که پشت برآیینهدار کرد 
چون شبنم آن‌که آینه [را] بی‌غبار کرد 
گل چشم انتظار ز شبنسم چهار کرد 
این مشت استخوان چه همایی شکار کرد 
هرک سکه خواب امن دربن روزگار کرد 
خوش‌وقتآن که دورو دودح اخشار کرد 
بسیار ازین بیاده تهر-د سوار کرد 


این آن غزل که سعدی شیر از گفته است 
مزد آن گرفت حان برادر که کار کرد 


«۳ 


پیش نسیم صبح» گل آغوش او 3 
از وصل ساختم به نظربازی خیال 
از دك نگاه برد دل و دین و هوش من 


از باکدامنان نتوال احتراز کرد 
بوی گلم ز صحبت گل بی‌نیاز کرد 
این کعبتین» چشم مرا پاباز کرد 








غر لیات 


گردید از شکنجه بیچارگی خلاص 
محمود اگر چه نشکده‌ها را خراب ساخت 
دربا نشست گرد خحالت ز چهره‌اش 
از سادگی به مهرة گل ساخت از گر 
قانع ز دام خود به مگس شد چو عنکبوت 
شد طشت آتش افسر زر در نظر مرا 
۱ کريم و 


۱۹0 


از چاره هر که رو به در چاره‌ساز کرد 
زیر و زبر به نیم نگاهش ایاز کرد 
سیلی که بر خرابة ما ترکتاز کرد 
دل را تسلتی آآن که به عشق مجاز کرد 
زاهد که بش خلق نماز دراز کرد 
تا عشق او به داغ مرا سرفراز کرد 
درعرض حاجت آن که سخن را دراز کرد 


حندان که بار در دل من خون زناز کرد 


34 


تیغ ستم ببین چه به زلف اباز کرد 
پستان حنظلم به دهن تن شکترست 
بر جبههاش غبار خحالت نشسته بادا 
در آستیین بخت بلندست این کلید 
مست خیال را به وصال احتیاج نیست 
در برده نود راز حققت گشاده‌روی 


سرو تو پیش من ره آزادگی گداشت 


بااز گلیم خوش ناید دراز کرد 
نتوان به تلخروييم از شیر باز کرد 
سیلی که بر خرابة من ترکتاز کرد 
نتوان به زور دست در فیض باز کرد 
سوی گلم ز صحبت گل بی‌نیاز کرد 
منصور از برای چه افشای راز کرد؟ 
رخسار سادة تو مرا پاکباز کرد 


صائب به پیشگاه حقيقت قدم گذاشت 
مردانه طی" کوحة تنگ محاز کرد 
۵ 2 
مجنون نظر به شوخی چشم غزال کرد اد آمدش ز وحشت لیلی" و حال کرد 
در رو زگار حسن تو از خحلتی که داشت گل آب و رنگ خود عرق انفعال کرد! 


۱- ب, ل» هم ل: گلزار خون خویش بهگلچین حلال کرد. مصراعی که براساس نسخ معتبر درمتن گذاشته‌ايم » ب‌صورت 
زیر درتنها مطلم نسخهٌ ن ومطلع دوم نسخ ب. لك هء ل آمده است: 
در گلشنی که حسن تو عرض جهدال کرد گل آپ ورنگک خود عرق انفعال‌کرد 
این مطلع درنسخ معثبر دربخش مطالع قرار گرفته است. ما نیز ازهمین ترتیب پیروی کرده‌ایم. 
درحاشیة نسخه ب با اشاره به نخستین مطلع نوشته است: بعض نسخ, و دومطلع زیررا آورده است: 
مجنون هلال یکشبه چون دید حال کرد او (ظ : آن) را هلال ابروی لیلی خیال کرد 
/ مجنون به باغ رفت ونظر برنهال کرد آهصي کشید و قامت ليلي خبال کرد 


۱۹7 دئوان صاثب 


گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش 
شبرازة هار تماشا گسته نود 
پیچد زباد سبزة خاکش به یکدگر 
جوش نشاط خون من از می زیاده بود 
پیری اگرچه گوهر دندان ز من گرفت 
هر بلبلی که از رخ گل نسخه برگرفت 
از سایه خط تو چو خورشید روشن است 
هر سیل تیره‌ای که ازان تیره‌تر نبود 


چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد 
5 مرغ پرشکسته ما فکر بال کرد 
حیرانی رخ تو کسی را که لال کرد 
اين عالم فسرده مرا چون سفال کرد 
شادم که بی‌نیاز مرا از خلال کرد! 
عبش بهار» فصل خزان زیر بال کرد 
میلی که آفتاب تو سوی زوال کرد 
روشنگر محیط به موجی زلال کرد« 


صائب س است» جند کنی فکر آن دهن؟ 


۰۹۹ 


داغی که کوه را جگر گرم لاله کرد 
هرکس که راه برد به کم عسری بهار 
لیلی به این گنه که به مجنون گرفت انس 
رخار همجو ماه تو گلگل شد از شراب 
هر پاره از دلم به جهانی فکند آه 
درد هزار ساله مارا به دك نفس 
دولت همان به سایه من فخر می‌کند 


گردون سنگدل به دل ما حواله کرد 
حونلاله صاف و د"ردحجهان بك بیاله کرد 
خاله سبه به کاسة چشم غزاله کرد 
هر حلقه‌ای ز زلف ترا همحو هاله کرد 
ابن طفل باددست چه با این رساله کرد! 
پر مغان دوا به شراب دو ساله کرد 
قسمت مرا اگر به سگان هم‌نواله کرد 


صالب نمی‌خورد جگر از فکر ب رگ عیش 
هر کس به درد و داغ قناعت جو لاله کرد 


«۰۷ 


چندان که تاختیم به دثال عم وا 
جز من که راه عشق به تسلیم می‌روم 
رنگ گهر شکسته شود از بهمای کم 


موی سفبد سبرز شد آز دست شانه را 


رفت از میان چ وگل کمر خویش وا نکرد 
این آهوی رمیده نظر بر قفا نکرد 
بادست سته هیچ شناور شنا نکرد 
مارافلك عبث به دو عالم بها نکرد 
از زلف مشکسار تو دك عقده وا نکرد 


غز لیات 


با آه سرد من حه کند چتل 7 پر نجوم!؟ 


۱۹۷ 


هر گز به خرج باد زر گل وفا نکرد 


تا اتتدا به‌کارگزاران عشق کرد 
در هیچ کار فکرت صالب خطا ۳ 


+۸ 


خوش وقت قطره‌ای که ز دریا سفر نکرد 
موجی ازین محیط سیه کاسه برنخاست 
مانند نخل موم» نهمال امسد ما 
شد همچو تخم سوخته در خال نایدید 
براب تلخ بحرکجا سایه افکند؟ 
دلهاز داغ ماتم پروانه آب شد 
درباز لطف پردة چشم حیاب شد 
با آث که نون از ستم بود خط" او 


آواره خویش را به هوای گهر نکرد 
کْز جلوة فریب » مرا تشنه‌تر نکرد 
در مغفز خالك ريشه به ذوق ثمر نکرد 
دلمرده‌ای که تربیت بال و پر نکرد 
ابری که التفات به آب گهر نکرد 
آن شمم آستین خود از گربه تر نکرد 
اس تن نگاه به اهل نظر نکرد 
ملك دلی نماند که زبر و زیر نکرد 


صالب ساز از رح او ت دام دور 
تا اناوت بسور دز متیر تسد 
۰۹۹ ۰ 


دل انت- کشسنت و ترست دانهای نکرد 
هبرگز چو زلف ماتمیان دست روزگار 
سالك به تازیانة شوق از جهان گذشت 
با دل گدار کار زبان را که در مصاف 
فانوس چون کفن نشود بر فروغ شمع؟ 
هرچند لاله چشم و چراغ بهار بود 


ابن شمع مرد و گربه مستانه‌ای نکرد 
سررشتة امسد مرا شانه‌ای نکرد 
ایین سیل التفات به ویرانه‌ای نکرد 
صد تیغم» کار حملة مردانه‌ای نکرد 
هرگز رعایت دل پروانه‌ای نکرد 
عمرش وفا به خوردن پیمانه‌ای نکرد 


در مسوسم چنین دل نادردمند ما 


۱- دربخش متفرقات س, د: درپیش آه من چه بود چرخ واخترش. 


۱۹۸ دیوان صائب 





«۷۰ 


هر کس ز قید تن دل روشن برآورد 
دست ازطلب مکش که سمندر زجدب عشق 
چشمی که ساخت سرمة عبرت منوترش 
پسکان قرار در تن مردم نمی‌کند 
از آرزو فتاد برون آدم از بهشت 
جان‌پرورست صحبت پاکیزه گوهران 
شب زنده‌دار باش که گردد سفبد روی 
ابين مباش ازان خط مشکین به گرد لب 
از زلف وخط گرفتن دل سخت مشکل است 
ار روی درد بل اسر ناله سر کند 
از فش جهت به دل غم دنیا نهاد روی 
سازد ضب حلیم گرانسنك را سك 


اخگر برون ز تودهة خاکستر آورد 
از بال و پر بهم زدن آتش بر آورد 
از حقته حباب برون گوهر آورد 
دل هر زمان ز جای دگر سر بر آورد 
تا آرزو ترا چه بلا بر سر آورد 
همرکس به بجر موم برد عنبر آورد 
آینه چون پناه به خاکستر آورد 
۷ 
بپرون چگونه مهره کس از ششدر آورد؟ 
گل را تص‌گسته به زیر پر آورد 
بك تن چگونه حمله بر اين لشکر آورد؟ 
کف وقت جوش بحره گهر بر سر آورد 


جان تازه می‌شود ز پریخانه خبان 
صائب چگونه سر ز گریبان برآورد؟ 


«۰۷۱ 


روزی که خط سر از لب دلبر برآورد 
با عشق» حسن در ته يك پیرهن بود 
از سینه‌های گرم مجو آرزوی خام 
نگداشت خط در آن لب شیرین حلاوتی 
دل را مکن کاب که هر قطره اشث او 
رنگین سخن ز بخشش خلق است بی‌نیاز 
از روی آتشین تو انسگشت زینهار 
تا برخورد ازان لب میکون به کام دل 
مزگان اشکبار شود رشتة گهمر 


جست فقط س : لشکر » سچ‌والفلم کاتب نو ده » اصلا ح شد . 


اژ موجه بال چشمة کوثر برآورد 
آتش ز بال خویش سمندر برآورد 
از تخالهه تحم سوخته کی سر برآورد؟ 
مور حریص گرد ز شکتر برآورد 
شور قیامت از دل اخکر برآورد 
این غنجه بی‌طلب ز دهن زر برآورد 
برق تجلی از مره 
ساغر ز خویش بادة احمر برآورد 
جون زان دهان تنگ سخن سر بر آورد 


تر برآورد 





در حلوه‌گاه حسن تو انگشت زنهاز 
شبها ز بیشراری پهلوی خشك من 
آسوده‌تر ر‌ دیده فرشا سان شود 
تسیر بفجاوزضیي من 





غزلیات ۱۹4۹ 


از قامست علم صف محشر برآورد 
بالش پر از تزلزل بستر برآورد 
برروی آرزو دل اگر در برآورد 
در بیضه تیغ بال ز جوهر برآورد 


پادر رکاب برق بود فصل نوبهار 
صائب ز زیر بال چراسر براورد؟ 


۰۷ 


کی غم مرا ز دل می احمر برآورد؟ 
آذراکه هست در رگجان پیچو تاب عشق 
از خوی آتشین تو» هر جا سمندری است 
ز افتادگی غغار به دل ره مده که مور 
خودیین مشو کز آب روان‌بخش زندگی 
حون آفتاب» دولت دنبای زودستر 
قانعم چو کهربا به پر کاه اگسر شوم 


صیقل چگونه ز آینه جوهر برآورد 
چون رشته عاقبت ز گهر سر برآورد 
انگشت زینهار ز هر پر برآورد 
عمرش تمام گردد اگر پر برآورد 
آیینه در به روی سکندر برآورد 
هر روز سر ز روز دبسگر برآورد 
صده چشم در گرفتن آن پر برآورد 


پا در رکاب برق بود فصل نوبهار 
صائب ز زیر بال چرا سر برآورد؟ 


«۰۳ 


روی تو اشك راز چکیدن برآورد 
گر پرتو جمال تو بر آسمان فتد 
دیوانگی است سلسلة بای کودکان 
بازا" که از قيامت شوق جمال تو 
نتوان کشید خار تو از پا» مگر کسی 
رنگ جمن ز دیدن گلجین پریده است 
حیرت نگر که ماهی مسکین میا آب 
دل خون شده است» حبرت دبدار اومگر 


بوی تو وحش راز رمیدن برآورد 
چشم ستاره راز پربدن برآورد 
مجنون غزال را ز رمیدن برآورد 
وفت است نامه بال پربدن برآورد 
ایين خار را به یای کشیدن برآورد 
آه آن زمان که دست بسه حبدن بر آورد 
از شوق آب ؛ بال پربدن برآورد 
این قطره را ز دست حکیدن برآورد 


صائب نماز زلزله واجب شود به خلق 
چون دل ز شوقی» بال تپیدن برآورد 





۱۹,۰ دیوان صاثب 


«۷ 


تنها ز باغ خود چمن‌آرا ثسر خورد 
با تشگی بساز که باربکتر شود 
در زیر تیغ حادثه ارو گشاده باش 
روشندلان ز نقش خود آزار می کشناد 
کلفت درین بساط به قدر بصیرت است 
تلخی نمی‌رسد به قناعت رسبدگان 
جال تازه می‌شود ز لب روح‌پرورت 
بی‌لنگری مکن که سبکسر دربن محیط 


آذ را که باغ نیست ز صد باغ برخورد 
هرچند رشته آب گهر بیشتر خورد 
کاين زخها ز چین جبین بر سپر خورد 
گر جوهر آب آینه بر یکدگر خورد 
سوزن ز خار خون جگر بیشتر خورد 
در خالك» مور غوطه به تنگ شکر خورد 
هرکس که برخورد به توه از عمر بر خورد 
چون کف همیشه سیلی موج خطر خورد 


هرکس که آشنا به سخن چون قلم شود 
صاثب همیشه زخم نمابان به سر خورد 


۶ ۷۵ 


پوشیده بار اگر نه می ناب می‌خورد 
چون تشنه‌ای که آب خورد در میان خواب 
موی میانش از نگه گرم عاشقان 
هلوی هر که کرد قتاعت به خاك ذرم 
این رشته زود خرج گره می‌شود تمام 
از کوزة سصال نخورده است آب سرد 
هر قطره آب در جگرش می‌شود گهر 
غافل که می‌خورد دل خود را ز ساد گی 
دل ایمن از گزند سر زلف بار نیست 
در نور کی رسد ید بیضا به نخل طور؟ 


اين رنگ لاله گون ز کجا آب می‌خورد؟ 
خونم‌چ وآب» چشم تودرخواب می‌خورد 
از زلف مشکبار فزون تاب می‌خورد 
نیش از سمور و قاقم و سنجاب می‌خورد 
از عشق اگرچنین رگد جان تاب می‌خورد 
از چام زر کسی که می نساب می‌خورد 
هر کس شمرده همچوصدف آب می‌خورد 
از رشته آنجه گسوهر سیراب می‌خورد 
جون ماهیی که طعمه ز قلاثب می‌خورد 
پروانه خول خویش به مهتاب می‌خورد 


صاف جو لاله هر که یود کاسه سرنگون 
سی دردسر مدام می‌ناب می‌خورد 


«۰۷۳۹۱ 


کم کم دل مراغع و اندیشه می‌خورد 


این باده عاقبت سر این شيشه می‌خورد 


۱۹2۱ 0 


مسدود چون کنم» که درین قاتا هس 
خون دل است روزی نغم‌پیشگان فکر 
۹ است به جابی که پای من 
جایی که خون ز ناخن خورشید می‌چکد 
نخلی انتت. اسان 5 دل ماست رشه‌اش 
پرورده‌اند شيشة افلاك را به زهر 
موقوف دك پباله بود زهد خشك من 


بادی به دل ز روزن اندیشه می‌خورد 
ببچاره آن که روزی ازین پيشه می‌خورد* 
از موجه هوا به دم تبشه می‌خورد 
فرهاد سادهلوح غم تيشه می‌خورد 
این نخل سرکشآب ازین ربشه می‌خورد 


بیچاره آن که زخمی ازین شيشه می‌خورد 


از چشم شیر برق به این بيشه می‌خورد 


ما را جنین که آتش اندشه می‌خوردا 


«۰۷۷ 


حرف درشت بردل بی‌کینه می‌خورد 
از من علاج خصمی ایام باد گر 
خساری اگسر شکسته شود زیر پای من 
محروم شد سکندر اگر ز آب زندگی 
راز تو رفته رفته ز دل می‌دهد فروغ 


گر سنگ گوهرست به آئینه می‌خورد 
يك شیشه می سر شب آدینه می‌خورد 
ص ج پلنگم سر سینه می‌خورد 
نام سکندر آب ز آیینه می‌خورد 
از پرتو اين گهر دل گنجینه می‌خورد» 


صائب زکهنه و نو عالم گذشته است 
با بار نازه خط می دیرینه می‌خورد 


۰۷۸ 


زین نقش نو که روی تو از خط برآب زد 
چشم سیاه مست نو در مجلس شراب 
فرباد چون سپند ز باقوت می‌کشد 
در بحر موج‌خیز حوادث ز سر گدذشت 
از می کسی که خواست به حال آورد مرا 
خاشالك سیل کرد رگد خواب خویش را 


۱- ف. ل اضافه دارند: 
یارب چه کرده‌ام که چو ححام تنتگه ان 


صد حلقه پیچ و تاب فزون آفتاب زد 
جام هلال را به سر آفتات زد 
برآتشی که تکیه دلم جون کاب زد 
تا يك تفس به کام دل خود حباب زد 
در بیخودی به چهرة بلبل گلاب زد 
فصل بهار در ته پل هرکه خوات زد 


خون مرا سپهر سرشیشه (ف: به ته شیشه) می‌خورد 


۱۹ دیوان صاثب 


خون در رگم ز منت خشك محیط سوخت 
جویای گوهر از خطر اندیشه حون کند؟ 
گردید شیرمست در اینجا ز جوی شیر 


خوش وقت تشنه‌ای که قدح درسراب زد 
از بهر قطره سینه به درا سحاب زد 
هر کس بیاله‌ای دوسه در ماهتاب زد 
هرکس که بشت با به جهان خراب زد 


صائب به زور خوش مرا این شراب زد 


۶ ۷۵ 


لعل تو خنده بر گهر آفتاب زد 
صدبار پیش حسن تو در مجلس شراب 
دل آب شد ز جلوة طرف نشاب او 
دل محو حلوه‌های تو شد این حنین شود 
ازچشم شور» خون شفق شدبه خالكٌ ربخت 
دست بلند هت اگر در نگار نیست 
آذ را که شد عزیست صادق دلیل راه 


هرکس سیر : ی زیر اد 


برس بر کمر آفتاب زد 
جام هلال ر 
سحاره ایا آفتاب زد 
زان دهنه‌ها که بر چکنر آفتاب زد 
بنم که خیمه در گذر آفتاب زد 
ت نا موی دز ان 
بر سنگ می‌توان گهر آفتاب زد 
چول صبح دست در کر آفتاب زد 
انن تیغها که بر سیر آفتات زد؟ 


چول ماه» می ز جام زر آفتاب زد 


۶ +۸۰ 


عاقل ز فکر چون به در کیربا رسد؟ 
در وادبی که خضر در او موج می‌زند 
در زاه‌دان سماع سرایت نمی‌کند 
در ترلك خواهش است اگر هست دولتی 
پیچد به دست و پای مگس دام عنکبوت 
در ری از سعادت دنا جه فانده؟ 
چشم صفا ندارم ازین تيره خاکدان 


از موج» آب مرده به دربا کجا رسد؟ 
ما ایستاده‌ایم که بانگ درا رسد 
شاج نریده را چه مدد از صبا رسد؟ 
نعمت فزون به منردم بی‌اشتها رسد 
زور فلث به مردم بی‌دست و بارسد 


آخر به استخوان جه ز بال هما رسد؟ 





خرلیات 


۳ 


۱-۳ 


صائب ز چشم او طمع مردمی خطاست 
مار حون به درد دل خلق وا رسد؟ 


«۸۱ 


زخم از هنر همیشه به صاحب هنر رسد 
افتادگی گزین که ازین خاکدان پست 
سر دل گذار وست که در گلشن ادب 
از چشم تنگ موره که خاکش به چشم باد 
از التفات؟ عشق» گرانمابه گشت دل 
در عهد ما که در گره افتاده کارها 
شبنم ز چشم شور نمکسود می‌کند 
در پیچ و تأب باش که از فیض پیج وتاب 
کوتاه کن فسانه که سودا نه ان شب است 


جون خانة صدف که به آب از گهر رسد 
شبنم به آفتاب ازین بال و پر رسد 
دستی که کوته است به وصل ثمر رسد 
مانند گوهری که صاحب نظر رسد 
فشک مه اد ال هاش بوررا: 
داغی اگر به لا خونین حگر رسد 
زتار شتر به وصال کمر رسد 
کز حرف و صوت رشتهةً عمرش سر رسد 


صائب کجاست طالم آنم که آن نگار 


حون دولت نحهوانده ز در سر رسد؟ 


«۸۲ 


آيینه کی به چهرة شبنم‌فشان رس 
ایروی شوخ اوست ز مزگان زننده‌تس 
خط.- تو مومیابی صد دلشکسته شد 
زسان که کرده‌اند گرانبار خوش را 
ما را به عزم اقص خود این امید فیس 
جابی که گل ز باغ دل پاره پاره برد 


چون آب استاده به آب روان رسد؟ 
از تير بیشتر به هدف این کمان رسد 
حاشا که چشم زخم به این دودمان رسد 
رهزن مگر به داد دل کاروان رسد! 
تا هست سک» کحا به هما استخوان رسد؟ 
سنگم به پیضه از بغل آشیان رسد 
این تير کج مگر به غلط بر نشان رسد 
پیداست تا به ما چه ازین گلستان رسد 


نبود ز فیض آب حینات سخن بید 
صا اگر به زندگی جاودان رسد 


- س» 46 : انقلاب» متن مطایق ن. 


۱۹۹ 


دیوان صاب 


«#۸ 


عیسی‌دمی کحاست به درد سخن رسد 
از همعنانیم نفس برق و باد سوخت 
صدحلقه پیچ وتاب‌فزون می‌خورم ز زلف" 
افغان که در سراسر این خالك سرمه‌خنز 
از سنگ» جوی شیر به ناخن کنم روان 
از کوتیی به داد سر مين نمی‌رسد 
کوته نمی‌شود شب بلدای رتم 
زسان که دست حرآت گلحین دراز شد 
يث تن خمش ز هرزه‌درایی نمی‌شود 
گردد روان ز دیدة بعقوب جوی خون 
زینسان که من ز فکر فرو رفته‌ام به خود 
از دوری وطن دل خود می‌کند نمی 
آواز سرمه خورده به جایی نمی‌رسد 


گردد تمام گوش و به فرباد من رسد 
مجنون کجا به بادبه گردی به من رسد؟ 
0 رشته‌ام به گوهر سیمین بدن رسد 
يك کس نیافتم که به داد سخن رسد 
مشکل به سخت جانی من کوهکن رسد 
چون دست کوتمم به تسرنج دقن رسد؟ 
گر دست من به دامن صبح وطن رسد 
مشکل که ب رگد سبز به مرغ چمن رسد 
فریاد من به گوش که در انجمن رسد؟ 
خاری اگر به بوسف گل پیرهن رسد 
مشکل کسی به نغور سخنهای من رسد 
الماس اگر به داد عقیق بسن رسد 
چشم از کسی مدار به داد سخن رسد 


صاثب ز گرمخونی من می‌شود عقیق 


۸۶ + ۶ عاد (ف» ژ مر » ‌( 


عیسی دمی کحاست به درد سخن رسد 
دانی جه روز دست دعا می‌رسد به عرش؟ 
عالم تمام پردهة فانوس حسن اوست 
بی‌برده نقش صورت شبرین تاه اسر 
حول شمم آههای گلوسوز می کشم 
کی حده ماست دست درازی به شاخ گل؟ 


پیش از دم هلاك به بالین من رسد 
روزی که این غرب به تخت وطن رسد 
اینجا به شمع طور کجا پیرهن رسد؟ 
کو تيشه تابه داد سر کوهکن رسد؟ 
تاباد صبح بر سر بالین من رسد 
از یی وس 


صاب میا انهمه شکترلبان" که هست 
بادام چشم کیست به مغز سخن رسد؟ 





سب درهردو نسخة س » د: چی زلف» متن تصحیح قیاسی‌است. ۳- ف: شکرفشان. 


غز لیات ۱۹1۵ 


۸۵ ۶ (ف) 


نالان مباد هر که به فریاد من رسد 
انداز ساق عرش کمین پسایة من است 
چون گل برآورم ز گریبان خالك سر 
بیکانه [را] به جلوه‌گه بار ره ماد 
زنهمار از لباس بر ای صبا ز مصر! 
جون مبوه داغدار شد افتد ز اعسار 
هر بر لاله‌ای که سیاهی کند ز دور 
روزی که زجم من دهن شکوه واکند 


با این سر بریده چه غتازپيشه است 


دردش مباد هر که به درد سخن رسد 
چون دست فکرتم به کمند سخن رسد 
دست نسیم اگر به گریبان من رسد 
سوزم اگر سیم به پبای لگن رسد 
چشم بدی میاد به آن پیرهن رسد 
مگذار دست بوسه به سیب ذقن رسد 
جود واشکافی از حگر کوهکن رسد 
حندین هزار نافه مشك ختن رسد 
مگذار پسای شمع به آن انجمن رسد 


صالب دری به روی من از فیض وا شود 
روزی که نامه‌ای ز ظفر خان به من رسد 


2۰۸۹ 


فیضی که از سهیل به خاك بسن رسد 
از عطة غزال شود دشت لاله گون 
حشمی که دوخته است زلیخا به بیرهن 
در بسته باغ را به ته بال خود درار 
شیرین نمی‌کنند دهانی که تلخ نیست 
پروانه گرد شمم نمی‌گردد از حجاب 
این چاه دور را رسن از خود گسستن است 
در بزم او کی به کسی جا نمی‌دهد 
زنهار روی دست هنرهای خود مخور 


از دیدن عقیق لب او به من رسد 
گر بوی زلف او به دماغ ختن رسد 
بویش کجا به ساکن بیت‌الحزن رسد؟ 
شکتر کجا به طوطی شیرین سخن رسد؟ 
سحاره عاشقی که به این انحمن رسد 
کی رشته امید به چاه ذقن رسد؟ 
آنجا مگر سپند به فرباد من رسد 
کز جوی شیر خون به لب کوهکن رسد 


صائب زبان خامه روشن سان ات 


شمعی که یروش به هزار انحمن رسد 


۱- چنین‌است در ف» شاید: به مصر (؟) بیت زیر نیز درغزل آمده است» ولی عدم ارتباط دومصراع می‌رساند که هريك 


مربوط به بیتی جداگانه بوده : 
چون گل‌زشاخ‌روی به‌خون (دراصل: ببان) شسته می‌دمم 


پیوسته بوی عودی ازان انجمن رسد 








۱۹33 دیوان صاثب 


۷ مد ( لک مر » ل( 


از وه راه قاصد مطلوب می‌رسد 
من کْز پیام عام تو يك گل نجده‌ام 
گل سرفراز شهرت از اقبال بلیل است 
آدم به سخت جانی من نیست در جهان 
گر پی‌کننی به اخن» پای نسیم مصر 


روشنگر دو دید یعقوب می‌رسد 
دستم کجا به غنچه مکنتوب می‌رسد؟ 
ما را جه نازها که به مطلوت می‌رشد 
صبر من از زیارت اتوب می‌رسد 
پیعام در لباس به بعقوب می‌رسد 


مسی در شرابخانة ما خوب می‌ر سد 


2۰۸4۸ 


دولت به لعل پالك گهر زود می‌رسد 
در مفز عاشقان نبود آرزوی خام 
هر کس شکست قیمت خود» برزمین نماند 
خط" تو ادمیده دل از مردمان گرفت 
يك ساعت است گرمی هنکامة نشاط 
خامی است سنگ راه تو از پیشگاه قرب 
از گفتگوی پوج ندارد حباب هیچ 
کار مرا تمام به يك جلوه کرد حسن 
جان رمیده داغ غربی نمی‌کشد 
از خاك» رهروی که کمر بسته می‌دسد 
و آن تهفت: ۱ .ول از چشم اشکبار 
بی‌اختیار دیده بغل باز می‌کند 
پای شکسته گرچه به جابی نمی‌رسد 


روشن گهر به تاج و کمر زود می‌رسد 
در آفتابروی » ثمر زود می‌رسد 
ارزال حو شد متاع به زر زود می‌رسد 
اين توتيا به امل نظر زود می‌رسد 
دور هلال عبد سر زود می‌رسد 
چون پخته شد» به کام ثمر زود می‌رسد 
از خامشی صدف به گهر زود می‌رسد 
آب سبك عنان به جکگسر زود می‌رسد 
خواب عدم به داد شرر زود می‌رسد 
چون نی به خاکبوس شکر" زود می‌رسد 
از راه دل به دیده خر زود می‌رسد 
گویا که بار ماز سفر زود می‌رسد 
آه شکستگان به اثر زود می‌رسد 


صاف ز آه سرد به مطلب توان رسید 


در وصل آفتاب» سر وود می‌رسد 


2-۱ ی به وصل ننگ شکر 





۱۷ 


۰۸۵ 


3 اه 6 اه کرحت بسا وز می رسد 
از چشمخانه رخت برود می‌برد غبار 
ای باغبان ز باغ برون رو که وصل گل 
حون درد من رسد به دوا» کزهجوم شوق 
با خاکسار خویش چنین سرگران" مباش 
شب زنده‌دارباش که شبنم به آفتاب 
رزق[ نچنان خوش‌است که‌شیرین‌فتدبه‌دست 
حانی که می‌برد دا فشاون اش 
از کار من گره نگشوده است هیچ‌کس 
ان سل رست: ساسا تس کید 


حانل در ترد-د شتت: 4-۲ وایدا. می رسد 
گویا که بوی پیرهن بار می‌رسد 
يك روز هم به مرغ گرفتار می‌رسد 
دل می‌رود ز دست جو دلدار می‌رسد 
از آفتاب فیسض به دبوار می‌رسد 
از آبروی دیدة بیدار می‌رسد 
زهرست روزیی که به بکبار می‌رسد 
انحا به داد آنه زنگار می‌رسد 
گاهی به داد آیلهام خار می‌رسد 
زور فلك به مردم هشیار می‌رسد 


خواهد رسید رتیه" صاثب به مولوی 
کر مولوی به رنب عطتار می‌رسد» 


۶ ۵۰ 


گردنکشی به سرو سرافراز می‌رسد 
هرچند بی‌صداست چو آیینه آب عمر 
همت للنددار کز این خاکدان بست 
جوبای امه‌های ساه است ار قیض 
عقوب» چشم باخته را بافت عاقیت 
این شيشه پاره‌ها که درین خالك ريخته است 
آن روز می‌شویم ز سر گشتگی خلاص 
در سینه می‌زند نفس خویش را گره 
از دوستان باغ» درین گوشة قفس 
خون گربه می‌کند در و دیوار روز گار 


آزاده را به عالمیانل ناز می‌رسد 


از رفتنش به گوش من آواز می‌رسد 
شبنم به آسمان به يك انداز می‌رسد 
آنینه گرفته به پرداز می‌رسد 
آخر به کام خویش نظر باز می‌رسد 
کانجام ما به فمَطه آغاز می‌رسد 
هرکس که در حقیقت این راز می‌رسد 
گاهی نسیم صبح به من باز می‌رسد 


صائب خمش‌نشین که درین روز گار حرف 
از لب برون نرفته به فتاز می‌رسد 


۱- سس م: بدگمان» متّن مطابق ف؛ ل. 


۱۹۸ دبوان صاثب 





«۰.۱ 


هر ناله کی به خلوت جانانه می‌رسد؟ 
دل وا تیاه بت در قشاع زان عفن 
مردانه است چرخ در آزار اهل دل 
از مهر و ماه دنده شوت فارغ است 
دلهای خام را به خرابات راه نیست 
آبینهدار فیض سود حهةء گشاد 
در ابر شیشه آب مروت نمانده است 
خاکش به چشم باد صباسرمه می‌کشد 
در غور معنی از ره صورت تواد رسد 
احسان | 
فسض سبهر و دل سدار می‌برد 
صاف دل رميدة ما 


آنجا کند نمرهُ ستانه می‌رسد 


بوی کباب زود به هر خانه می‌رسد 
زور ثه آسیابه همین دانه می‌رسد 
از غیب روشنایبی این خانه می‌رسد 
انگور چون رسید به میخانه می‌رسد 
اول فروغ مهر به ویرانه می رسد 
ورنه دماغ مابه دو بیمانه می‌رسد 
تا اشك شسع بر سر بروانه می‌رسد 
مشق خداپرست به بتخانه می‌رسد 
گاهی به مار و گاه به وبرانه می‌رسد 
در شنشه هر جه هست به پیمانه می‌رسد 


ز ؟واز با شکست به ابن خانه می‌رسد 


«۹ 


شاهعی به نشاة می احسر نسی‌رسد 
دست از سب مسدار که ی‌ابر نوهار 
نتوان به دست و پا زدن از غم نحات بافت 
دارد ۳-1 ۳ از دامن شب است 
باحرص‌خو اهشی‌استتکه چوزیافت‌سلطنت 
تا چشم شور شمع بود در سرای تسو 
عارف ز سیر چرخ ندارد شکانتی 

غو-اص تاز سر نکند پای جستجو 
عالم اگسر ِ شکر و عود می‌شود 
۱۳3 ناله می کند 
تعجیل تیم بار بود در هلا ما 


تاج و نگین به شیشه و ساغر نمی‌رسد 
يك قطره از محیط به گوهر نمی‌رسد 
در بحر سکنار شناور نمی‌رسد 
دست شکایتی که به محشر نمی‌رسد 
روی زمین به داد سکندر نمی‌رسد 
از غیب روشنایی دبگر نمی‌رسد 
از پیروال غبار به رهیر نمی‌رسد 
گر آب می‌شوده که به گوهر نمی‌رسد 
جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی‌رسد 
باور مکن که غم به ستمگر نمی‌رسد 
حکم بیاضیی که به دفتر نمي‌رسد 


غر لیات ۱۹۹ 


7 ررق» لازم دلهای روشن است 


مج ندان به جهردة جود زر نمی‌رسد 
بك قطره آب پیش به گوهر نمی‌رسد 


فرباد این سیند به محمر نمی‌رسد 
۵۳« 


از شعر بهره‌ای به سحنور نمی‌رسد 
دلبر حنان خوش است که دل را کند کباب 
تاشمع در سرای حضور تو محرم است 
حسن از نازمندی عشتاق فارغ اتیت 


جمعیتت حواس نود مال اهل فقر 


از بوی عود فیض به مجمر نمی‌رسد 
آتش به داد عشق سمندر نمی‌رسد 
از غیسب روشنابی دیگر نمی‌رسد 
تلحی ز عیش مور به شکر نمی‌رسد 
این منزلت ۳ توانگر نمی رسد 


صائب وصال خضر به بخت است و اتتفاق 
آواره هرکه گشت به رهسر نمی‌رسد 


«۹ 


و( فکر پوج به منزل نمی‌رسد 
زنهار محو شو که درین دشت» راهرو 
موج از حقیقت دل درباست بیخیر 
در او لین قفدم پر جبریل عقل سوخت 
عاشق به بال جاذبه پرواز می‌کند 
دلهمای بیقرار تسلی‌پبدبر نیست 
بنم به آفتاب رسید از فروتنی 
خالی نمی‌کند دل خود راز دود اه 
از بس به خون من جگر تیغ تشنه است 
رفتم که غوطه در صف مزگان او زنم 


يك کشتی حباب به ساحل نمی‌رسد 
تا در ترددست به منزل نمی‌رسد 
در کته ذات کس به دلایل نمی‌رسد 
هر باشکته‌ای به در دل نمی‌رسد 
بی‌مسوج» کف به دامن ساحل نمی‌رسد 
این کاروان ریگ به منزل نمی‌رسد 
از عجز هیچ نقص به کامل نمی‌رسد 
تا این سپند شوخ به محفل نمی‌رسد 
رشحی ازال به دامن قائل نمی‌رسد 
دس شیر بدا لته دل نمی رسد 


صاثب عث غبار تو از حای خاسته است 


دست کسی به دامن محمل نمی رسد 


۱۹۷۰ 


دیوان صائب 


«۵ 


هر ساغری به آن لب خندان نمی‌رسد 
اه من ات :9 شسهای انتظار 
عاشق کحا و سوسةه آن لعل ۲بدار؟ 
از جوش عاشقان نشود تنگ "خلق عشق 
کار مرا به مر لد نخواهد گداشت عشق 
در کشوری که پارة دل خرج می‌شود 
وفت خوشی جو روی دهد معتنم شمار 
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من 


هر تشنه لب به چشمه حیوان نمی‌رسد 
طومار شکوه‌ای که به پابان نمی‌رسد 
آب گهر به خار مغیلان نمی‌رسد 
تنگی ز کاروان به بیابان نمی‌رسد 
اسن کشتی شکسته به طوفان نمی‌رسد 
انکشتری به داد سلیمان نمی‌رسد 
دایم نسیم مصر به هت نمی رسد 
دست ز کار رفته به دامال نمی‌رسد 


هر چند صبح عید ز دل زنگ می‌برد 


صائب به فیض چال 


گسریما ‌ نمی ر سد 


1 6 (ش» مر > ل( 


عمری تدشت: اف .نامه حاناد نمی‌رسد 
چشمی به داغ لاله عبث سرخ کرده‌ايم 
دیروز سیل گربه ز طوفان گدشته بود 
۳ هیچ نشاه نیست که شیر نکرده‌ايم 


دبری ۱ 


فیض سیاه کاسه به مهمان نمی‌رسد 
اسروز پساك اشاث به مگان تمی‌رسد 


تا آن که ی" اوست اد فهمی سخر. 
صائب به شعر همچو ظفر خان نسی‌رسد 


«۷ 


تا گردیاد آه به گردون نمی‌رسد 
هرجا دچار وصل شوی کام دل بگیر 
هر مصرع بلند به عسری برابرست 
تا دختری ز سلسلة تا مانده است 


از گرد راه قاصد محنون نمی‌رسد 
هر روز ناقه بر سر مجنون نمی‌رسد 
زین بیشتر به مردم موزود نمی‌رسد 
وحدت سرای" خم به فلاطون نمی‌رسد 


صالب نمی کشم نصسی کش تاو عسشق 
صد درد نوبه سینه محزون نمی‌رسد 





- س» د؛ ت: دو لنسرا» (۵» مر ل عشرت‌سرا» متن مطابق م» . 


غز لبات ۱1۷۱ 


> +۵ 


هرگز به‌چشم» شوخی ابرو نمی‌رسد 
با صد زبان چگونه شود یك زبان طرف؟ 


‌ 


شب زیاده خوبی پا در ر کاب نیست 


از موج» حسن باده یکی می‌شود هزار 


دل می‌شود ز سابهة آزادگان خنتك 
سنحیده را سبك نکند حرف سخت خلق 
باربك اگر ز فکر تواند شد ادمی 
دافتان ف و وا نو اند کر هت ار 
پیری مرا ز قید کشاکش خلاص کرد 
حاشا که سازم از که دل خون خود حلال 
فردوس هرگلی که رساند به خون دل 
گر شانءة خود از دل صدحالك من کنی 
دامال عمر رفته نمیآبدم به کف 
بیمار بقرار» خس و خار سترست 


بای به خواب رفته به آهو نمی‌رسد 
گفتار لب به چشم سخنگو نمی‌رسد 
همرگز هلال عید به ارو نمی‌رسد 
از خط کدورتی به لب او نمی‌رسد 
از سرو زحمتی به لب جو نمی‌رسد 
از سنگ خفتتی به ترازو نمی‌رسد 
جام جهاد‌نسای به زانو نمی‌رسد 
در گرد عمره تن به تکاپو نمی‌رسد 
زور از کمان حلقه به بازو نمی‌رسد 
چون جام تالبم به لب او نمی‌رسد 
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمی‌رسد 
آشفتگی به زلف تو يكث مو نمی‌رسد 
تا دست من به آن خم گیسو نمی‌رسد 
از دل چه نیشها که به پهلو نمی‌رسد 


صائب عبار خوبی نیکان گرفته‌ام 


۰۹۵ 


از خط صفای روی تو پا در ر کاب شد 
شب نیمه کرد زلف ز گرد سیاه خط 
آن لمل آبدار که مّی می‌چکید ازو 
شد گرد خط عدذار ترا نوتة گداز 
آن روی آتشین که جهان را کباب داشت 
تنگ شکر که داشتی از طوطیان درم 


حسن ترا مقدامه پیج و تاب 
مزگان شوخ زیر و زبر ز انقلاب 
از انقلاب دور قمر مك ناب 
بگدر ز یصاب که بوم‌الحساب 
بی‌آب تر ز رشته موج سراب 
آن سیم خام از نفس گرم آب 
از دود تلخ آن خط ظالم کنات 
آخر سپاه مور ازال کامیاب 


۳ ۳ هخا ا با 


۱۹۷ 0 0 دبوان صائب 


روی و همحو غنحة گل خرده‌ای کهداشت ‏ 


خطتی که بود نامة اتید عاشقان 
چشم تو از خرابی دلمای عاشقان 
حسن ترا فکند خط از اوج اعتبار 
چون خط دمید» بر خط فرمال نهاد سر 
خط در مقام شرح سرآمد! رخ تسرا 


جود اب عداب ز رحمت ححاب 
حندان نداشت دست که خودهم خراب 
حندان که در صفا طرف آفتاب 
بك چند اگر چه زلف تو مالك‌رقاب 
هر نقطه‌ای ز خال تو چندین کتاب شد 


۵ 1 ۲ + ۳ 


روبی که خیره می‌شد ازو چشم آفتاب 
صالب سیاه روز جو پر" غراب شد 


۶۱۰ ۰ 


۳ دده محصو روی بو شد کامیات تشد 
از شرم زلف و روی تو در ناف آهوان 
بك‌چشم خواب تلخ» جهان در ساط داشت 
تا چهرة تو در عرق شرم ضوطه زد 
ات ات .حقضیر. نوفده اس 
چون دید گل به دید شبنم بقای عمر 
از رفتن حباب چه پرواست بحر را 


سم نت آفتاب رسید آفتاب 
پیعیر جمال تو صاحب کتاب 
صدبار مشك‌خون‌شد وخون‌مشك ناب 
آل هم نصیب دیدة شور حباب 
هر ارزو که در دن نود آت 
خوش‌وفت تشنهای که دجار سرزاب 
در بوتة گداز درآمند گلاب 


و اه 


3 


عشق ترا ازین چه که عالم خراب 


فساکت: 3 اضر با ذایه عصافت 


2۰۱۱ 


زین درد بی‌شمار وت ول ۲ نصیب شد 
ننوان نگاه داشت به زنحسر در هشت 
عیرت به بی‌نیازی من می‌برند خلق 
تیغ برهنة فلك از شرم غمزه‌ان 
دلسرد کرد روی تسو پروانه را ز شمم 


۱- هر سف نسخه س» م؛ د: از امن منشن تصحیح قیاسی‌است, 


خواهد ز راه تجربه آخر طبیب شد 
جشمی که آشنا به خط دلفرت شد 
تا درد بی‌دوای تسو مارا نصیب شد 
زندانی نیام چو تبیغ خسطیب شد 
گل در زمان حمن تسو بی‌عندلیب شد 


۱۵۹+" ۱  تایلزغ‎ 


حون شانه حاله شد دل شمشاد قامتاد روزی که سرو قامت او حامه‌زت 
گیرابی کمند» بر و بال حرأت است خال تو از کمستاتن ع مات 
غفلت نگرکه بر دل کافرنهاد خوش هر خط. باطلی که کشیدم صلیب 
تاذوق خاکیازی طفلانه بافتم دیوار و در به تربیت من ادیب 
ما از شکست گوهر خود داغ نيستیم داغیم ازین که گرد بتیمی غسریب 

غافل نشد دمی ز نظربازی خیال 

ب ز وصل بار اگر بی‌نصیب شد 

۲۴ + (ف» ل) 

تا آفتاب رایت گل آشکار شد از توبهة شکسته جهان لاله‌زار 
معزی که بود مسند فرمانروای عقل پامال ترکتاز نسیم بهار 
رنگی که از شکستگی آن‌رو فتاده ود از پرتو سهیل قدح لالهزار 


بر سرکشان به خلق توال دست سافتن نوی گل بیاده به صرصر سوار 


افتادگی گزین که به این کرسی بلند شنم قدم گذاشت» به خورشید بار 
بر شاخ سرو تکیه چو قمری چرا کنم!؟ وان به دوش مردم آزاده بار 
هرکس به صدق در قدم خم گذاشت سر در عرض يك دوهفته فلاطون شعار 

صائب به کاوش مزه امتیدوار باش 

زین ره عقیق کرد سفره نامدار شد 

۰2۱۰۳ 

تا بهله محرم کسر آن نگار شد دست ز کار رفته‌ام امتیدوار 
گویند چشم روشنی هم غزالها هر جا که آن نگار به عزم شکار 
هر خنده‌ای که کب دربن کوهسار زد شد زخم چون به ناخن شاهین دچار 
شد داغدار چهره‌ام از اشك آنشین برگه خزان رسیده من لاله‌زار 
دلخوش‌کنی نماند اسران. عشق را هرجاغسی که بودءه مرا غمگسار 
گلرنگ شد زخون جگر پرده‌های دل تا همجو بوی گل نفسم بی‌غبار 
عالم به خاکروبی میخانه چشم داشت این منزلت نصیب من خاکسار 


۱- ف: چرا زنیم 


۲ ۱ ۱ ۱ 4 


وا با ۱ ۱ 


عا ار با با نا ۱ ۲ 


۱۹۷ دیو ان صاب 


در يك نفس رسید چو شبنم به آفتاب 
ته جرعة حبات مرا اب خضر گشت 


۵ شسمره مرا ر دشمن دیگ, حصار ۹ 
آن را که ختم عمر به بوس وکنار شد 
از عسر آنحه صرف تساشای ار شد 


بیقر بت تین دمم یمان 
تا عنبر از محیط نصب کنار شد 


۶۱۰۶ 


لعل لش ز سره خط دلنواز شد 
دوران بی‌نیازی جوبی سر رسد 
حبن از من و سب تححسر می‌ سرد 
جون غنجه خون دل زشکرخنده‌اش حکد 
طومار زندگی ز طسم می‌شود تمام 
از آفتاب فا شود دامن تام 
از گوهرش غبار یتیسی نمی‌رود 
از طفل‌مشربی همه اوقات عمر ما 
آزاده‌ای که بای به دامال خود کشد 
سودای ما ز سرزنش ناصحان فزود 
طفلان تمام روی به صحرا نهاده‌اند 


زين قفل زنگ بسته در عیش باز 
هر حلقهای ز خط" تو چشم نیاز 
تفت یو کشا کش دلها دراز 
از منت نسیم دهمانی که باز 
کوتاه عمر شمع ز دست دراز 
چشمی که دید روی ترا پاکباز 
آن‌راکه جون صدف‌لب خواهش‌فراز 
آخر شکسته از سر زلف اباز 
در گفتگوی ابحد عشق مجاز 
جود سرو در رباض جهان سرفراز 
روشن چراغ ما ز دم فبزری. کار 
ها وان ب هامتهسا 


6 و و را ۱ 


6 


تین کنز, به دوق لب ما نعمه‌ساز شد 


۶2 ۵ 


تا چهر:ةتو از می گلرنك ال شد 
در هر نظاره دك سر و گردن شود بلند 
کوتاهی حیات ز اظهمار زندگی است 
در يك دو هفته از نظر شور ناقصان 
در عهد ما که نیست جواب سلام رسیم 


شبنم به روی گل عرق انفعال شد 
زان خضر دیر ماند که بوشیده حال شد 
ماه تمام پابهر‌کاب هلال شد 
رحم است برکسی که ز اهل سوّال شد 


غز لیات ۱۷۵ 


هرگز نکرده است کسی مهر کینه را 
در آستین هر گرهی ده گرهگشاست 
نشنید يكث تن از بتن دندال حدیث من 


این آب تیره در قدح من زلال شد 
زانسان که عمر سایه فزون از زوال شد 
دست است ترحمان زبانی که لال شد 
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد 


آسنه‌ای که تخه مشق مثال شد 


۰*۱۹ 


هرچند عشق دشمن کام است, ازان دولب 
شد شوق من به الفت لیلی یکی هزار 
صید حرم نیم» به چه جرم ای فرشته‌خوی! 
گردید طوق فاختگان طوق ندگی 
ته جرعه‌ای که لعل تسو برکاینات ریخت 
زین پیش شعل عشق به خاصان نمی‌رسید 
در دامگاه حاد؟ه تال شسکستهام 
زنهار سر ز گوشهة عزلت سرون میار 
دل خوردن است قسمت کامل» که ماه نو 
بتوان گست زود ز هم دام سست را 


لوق گلوی فاختگان خط" جام شد 
فانم نمی‌توان به جواب سلام شد 
هر وحشبی که با من دیوانه رام شد 
آب حلال تیغ تو بر من حرام شد؟ 
روزی که سرو قامت او راغلام شد 
در ساغر فلث» شفق صبح و شام شد 
در روز گار حسن تو این شیوه عام شد 
از س که مانده ناخنه چشم دام شد 
کار گهر به قطرة آبی تمام شد 
خون می‌خورد چو تیغ برون از نیام شد 
روزی‌خورد زیهلوی‌خود چون تمام شد 
غمگین مباش کار تسو گر بی‌نظام شد 


صاثب زشکر تیغ شهادت مبند لب 


کاین عمر و روره از و مستدام شلد 


مه 1 9 (ف ز! مر ل‌( 


از ش‌نشین هند» دل من سباه شد 
بنداشتم ز هند شود دخت تسره سس 
نیح وطن کحاست که در شام انتظار 


روگ 


عمرم جو شمم در قدم اشكث و آه شد 
اسن خاك هم علاوة بخت سیاه شد 
چون شمم افسر و کمرم اشكث و اش 


۱۷۳۹ 
بگذر ز حسن گندمی و مگدر از بهشت 
باشد همشه در صف عشتاق سر لند 
می‌جتم از زمین خبر صدق لب به لب 
محراب سر به سحده افتادگی نهاد 
سنگ ملامت از کف‌طفلان گرفت اوج 
از بس چراغ دیده به راه تو سوختيم 
عافل نظر به چهرة زردر منش فتاد 


دبوان صائب 


زین برق فتنه خرمن آدم تباه 
آن را که آه» اسلق طرف کلاه 
از غعیب اشاره‌ام به دم صحگاه 
روزی که طاق ابروی او قبله‌گاه 
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه 
از پیهٍ دیده»/ شعله نور نگاه 
زان روز بازه رنسگ ز رخار کاه 


بوسف به رسماق برادر به جاه شد 


2۵۱۰۸ 


انگور ما رسید و به خم رفت و باده شد 
فدر سخن بجا چو بود بیش می‌شود 
فرش است نور زنده دلی در سرای من 
دامن شود بر آتش بعقوب پیرهن 
از چارپای جسم فرودا" که شد سوار 
انروی بار تن به کشیدن نبی‌دهد 


شکر خدا که عقده مشکل گشاده 
نازل شود بهای نگین چون پیاده 
تا لوح من جو آننه از نقش ساده 
از نامه شوق من به عزیزان زیاده 
ین ون جر ی زین و 23 
ورنه کسان چرخ ز آهم کاده 


صابت به نس دون نود اراد کون گران 
ی‌اعتبار گشت جو سک بی‌قلاده شد 


2۱۰۹ 


شوق می از بهمار گل‌اندام تاره شد 
از حهرة گشادة سیمین برال باغ 
زان بوسه‌های تر که به شبنم زگل رسید 
میلی که داشتند حریفان به نقل و می 
از نوبهار» سبرة مینا کشید قد 
زان خنده‌ای که غنجه به روی نسیم کرد 


اک س ؛ ت: حرام؛ من مطاق ام هر » ق. 


پیوند بوسه‌هابه لب جام تازه 
آفوش‌سازی طع خام تازه 
امید من به بوسه و پیعام تازه 
از حشمك شکوفهة بادام تازه 
از آب تلخ می جگر جام تازه 


شاهصدیرستی دل خودکام تازه 


۰ ا ا با 1 


) عا عا‎ ) ٩ 


ج) ۰ 1 


غزر لیات 


داغی که به به خون جگر کرده بود دل 
شب از شکوفه روز شد و روزه شب ز ابر 
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست 
ز احرامی شکوفه و لبيك بلبلان 


۱۹۷۷ 
از روی گسرم لاه گلفام تازه شد 
هنکام 4 ۲ انام تازه شد 
زان که از هار در و بام نازه شد 
دل رابه کعسه رغبت احرام تازه شد 


صاثب ترا ز سردی دوران خزان مباد! 
ِ_- نوبهار طبم تو ایام تازه شد 


۵ ۰ 


پیری که بار عشق به دوش رضا کشد 
تا حفظ آسروی قناعت مسترست 
تتوان به پای سعی دویدن برود ز خویش 
ابين مشو به پاك نهادی ز جور چرخ 
گشتيم گرد عالم و در بك گل زمین 
داغم که خار خار طلب آفتاب ۴ 


در گوش چرخ حلفه ز قد" دوتا کشد 
خاکش به سره که منثت آب شا کشد 
کو دست جذبه‌ای که گریبان ما کشد؟ 
حون دانه بالك شد تی ۲سیا کشد 
خاری نيافتيم که دامان ما کشد 
حندان امان نداد که خاری ز یا کشد 


حود را مگر کسی به حسریم رضا کشد 
۰*۱۱ 


تا جند دل ترا به هوا و هوس کشد؟ 
وبی شنیده است ز گلزار اتحاد 
روشندلی است‌عاشق صادق که همجو صبح 
فارغ ز انقلاب بهار و خزان شود 
عافل مشو ز خال ته زلف آن نگار 
چون بحر دست جدبه برآرد ز آستین 
در روز بازخواست بود ناسه‌اش سقید 
تا کی دل کسته عتان را زی‌تهسی 
پیوند خام نیست ز خامان گسستنی 
بکشا نظر که خود بود اودل شکار او 


چون عنکبوت دام به صید مگس کشد 
هر بلبلی که ناز گل از خار وخس کشد 
در او لین نفس» نفس باز پس کشد 
سر زیر بال هر که به کنج قفس کشد 
کاین دزد خبره حلقه به گوش عسس کشد 
مقدور نیست سیل عناق باز پس کشد 
چون صبح اگرکسی به تأمنل نفس کشد 
چون موجه سراب به هر سو هوس کشد؟ 
چون طفل دست از ثسر نیمرس کشد؟ 
دامی که عنکوت برای شک دق 


۱۹:۷۸ دیوان صاب 


شبرافکن است هرکه سك نفس خوش را 
در اصنهان ز طبع روانی مدار تصوی 


در ی شاب ره قید مرس کشد 
در خالك سرمه‌خیز کسی جون نفس کشد؟ 


صائب به زیرسقف فلك چون نفس کشد؟ 


۶*۱۹ 


اشکم به‌خاك چمرة سیلاب می‌کشد 
گردن به هر شکار زبون کج نمی کنم 
دارد مگر امد اهاست دعای من؟ 
نتوان مرف پالاسران زمانه شد 
از عثق هرکه را دل گرمی نداده‌اند 
آن بسملم که از نگه عمر» چشم من 
زاهد ز آه ساختة خود تمام شب 
لت بود نشحة گفتارهای پوج 
داغم که بیقراری 1 درد حانگداز 
زین خاك سرمه‌خضر دل من ساه شد 


در گوش بحر حلقة گردات م ی کشد 
میناد من نهنگ به‌قلاب می‌کشد 
کامروز دل به گوشه محراب می‌کشد 
برهیز ازان که دست و دهن آب می کشد 
ناز سمور و قاقم و سنحاب می کشد 
خنهر ز دست جرأت قصنات می‌کشد 
داغ حبش به چهرة محراب می‌کشد 
افسانه عاقیت به شکرخواب می‌کشد 
حرف شکایست از دل پیتاب می‌کشد 
خاطر به سیر دامن سرخاب می‌کشد 


صائب به بیقراری من گر نظر کند 
حیرت عنان لرزش سیماب می‌کشد 


۰*۱۱ 


کلفت ز چرخ ديدة دار می‌کشد 
زحمت درین بساط به‌قدر بصیرت است 
از بس گزبده شد دلم از گفتگوی خلق 
بی‌نقش شو که آنء روی آن نگار 
همسوار رود می‌شود از نقش دلیدیر 
از عشق ناگزبر بود حسن بی‌نیاز 
ابمن زکجروان تتوان شد به‌هیچ حال 


روز ز دود بیشتر آزار می‌کشد 
سوزن ز بای راهسروان خار می‌کشد 
خود را به گوشة دهن مار می‌کشد 
از طوطیان گرانی زنگار می‌کشد 
هر سختیی که تیشه ز کهسار می‌کشد 
آخر میان ما و تو دیوار می‌کشد 
بوسف جه نازها ز خریدار می‌کشد 
خط برزمین ز رفتن خود مار می‌ کشد 


غز لبات ۱۹۷۹ 


خواری مت و فقسمت گل ی‌خار متسب 
صاثب ز حسن خلق خود آزار می کشد 


آیسینهام ز روشنی آزار می‌کشد 
با زاهدان خشك مگو حرف حق للند 


درماند٩ةه‏ ملادمت من شید ه است خصم ۵ 


خواهد به ابر پنبه زدد برق داغ من 
آن زلف مشکبار که بادش بخیر باد 


خاطر به سیر سبزة زنگار می‌کشد 
منصور را سین که حه از دار می کشد 
چون خار گردن از سر دبوار می‌کشد 
اینجا ز موم نیشتر آزار می‌کشد 
این گل سری به گوشه دستار می‌کشدب 


بارب چه دور ازان گل رخسار می‌کشد» 


خاری که نشتر از دهن مار می کشد« 


ای‌دوست غافلی که درین يك دو روزه‌هحر 
صاثب چها ز چرخ ستمکار می‌کشد 


۶ ۵ 


از روی درد هر که ز دل آه می کشد 
بیآه گرم نیست دل دردمند عشق 
در زلف دود شعله حصاری نمی‌شود 
شمعی که دیده است سرانجام خامشی 
بر دوش خلق بار بود زندگانیش 
تا روی آتشین تو در بزم دیده است 
شوخی که رم ز دیدن پنهان من کند 
افتاده جذبة طمم زرد رو بلند 


بی‌چشم‌زخم بوسفی از چاه می‌کشد 
شمعی که روشن است مدام آه می‌کشد 
بهوده ابر برده مرن ماه می کشد 
گردن در انتظار سحرگاه می‌کشد 
هر کس که بار خلق به اکراه می‌کشد 
پیوسته شمم جای نفس آه می‌کشد 
با مدعی جناغ به دلخواه می‌کشد 
ابن کهربا ز کاهکشان کاه می‌کشد 


از افتیاق چهرة چون آفتاب تسوست 
نیلی که آه من - ماه می کشد 


> ۱ 


از هیچ کس سپهر خجالت نمی‌کشد 


آ م فش 4 گرفته ی نمی کشد 


+۱6 دیوان صاثب 


فرمانروای مصر حلاوت نمی‌شود 
میخواره‌ای که باده به اندازه می‌خورد 
زهار دل به صبح پریشان‌نفس مبند 
فرهاد بد نکرد که خود را هلاك کرد 
از صبح حشر تیره‌نهادان الم ال 


تا ماه مصر تلخضی ضربت نمی کشد 
دردسر خمار ندامست نمی کشد 
کاین پنبه خون ز هیچ جراحت نمی‌کشد 
عشق غیور نگ شراکت نمی کشد 
بوسف ز روی آشه خحلت نمی کشد 
دیوان هیچ کس به قیامت نمی‌کشد 


صائب به خاکمال حوادث صبور باش 
خورشد سر ز خاك مدلتت نمی کشد 


۰*۱۷ 


از سرگذشته سر به گریبان نمی‌کشد 
هر جا رود به محمل لیلی است همر کاب 
خونین دل ترا موس تاج لعل نیست 
من بی‌نصیبم از تو» وگرنه کدام خار 
بی جشم زخم در قدمش هست خار عشق 
از سره خط تو جکد آب زندگی 
از زخم خار نیست خطر گردباد را 
شادم به ضعف خویش که بیماری نسیم 
بر چرخ اگر برآمده» گوهر نمی‌شود 
کوه غم است در نظرش سابة کرم 
شیرین نمی‌شود چو گهر استخوان او 
اقال خط لند بود» ورنه هیچ کس 
موری که پای حرص به دامن کشیده است" 


این شمع کشته ناز شبستان نمی‌کشد 
مجنون کدورتی ز بیابان نمی کشد 
منتت ز لاله کوه بدخشان نمی کشد 
از گل هزار لطف نمابان نمی کشد؟ 
آن را که دل به سیر گلستان نمی کشد 
این خضر ناز چشمة حیوان نمی‌کشد 
مجنون قدم ز خار مغیلان نمی کشد 
ناز طسب و هت دو سای نمی کشد 
ا قطره پای خویش به دامان نمی‌کنند 
آزاده‌ای که مت احسان نمی کشد 
يك چند هر که تلخی عمان نمی‌کشد 
صف در سرار صف مرگان نمی کشد :و 
خود را به روی دست سلیمان نمی‌کشد« 


صائب کسی که سر به گریبان خود کشید 


ناز بهشت و متت رضوان نمی کشد 


یه 


غر لیات ۱۱ 


2۱۸ 


چون غنچه هر که سر به گریبان نمی‌کشد 
دلتنتك مخت لب خندان نمی کشد 
سنجیدگان سبك به نظرها نمی‌شوند 
روز حساب» عید بود خود حساب را 
مزگان حریف گربة بی‌اختیار نیست 
لب پیش هر خسی نگشایند قانعان 
از عالم وجود سب‌کبار می‌رود 
جون ماه مصر هر که بود با داهت 
در دیده‌ای که سرمبة حیرت کشید عشق 


از باغ برگك عیش به دامان نمی کشد 
ناز نسیسم ‌ غنحه بیکان نمی کشد 
دیوانه با ز حلقه طفلان نمی کشد 
سنگٍ تمام » ۳۹ میزان نمی کشد 
بی‌جرم زرد رویی دیوان نمی کشد 
دامان سیل خار مفیلان نمی‌کشد 
از مور حرف غیسرر سلیمان نمی کشد 
آزاده‌ای که منت احسان نمی‌کشد 
شرمندگی ز روی عزبزان نمی کشد 
آشفتگی ز خواب پریشان نمی‌کشد 


تا هست از خودی اثری در ساط او 
صالب قدم ز‌ حلشه مستان نمی کشد 


۶ ۱۹ 


بسك دل ز ناوك مره او رها نشد 
تاه کر ها اب وال 
ما را به بوریای گرانجان چه نسبت است؟ 
از اف.قتا ترتکییی دیلوت کم 
عاشق کجا و پیروی کاروان عقل؟ 
کی می‌رسد به درد دل از دست رفتگان؟ 
از بار» دل به دوری ظاهر نگشت دور 
شکتر کجابه چاشنی فقر می‌رسد؟ 
روشن نشد که راه کدام و دلیل چیست 
زان‌دم که ربخت رنگ شب زلف او قضا 


اين تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد 
از سنك سرمه آب روا بی‌صدا 
بر ناد رفت عالم و این ابر وا 
همرگز دلیل بر اثر نقش پا 
از دست هصرکه دامن پرگل رها 
هرجا که رفت بوی گل از گل جدا 
داغ است نشکر که حرا سورد 
تا از شکست» بیکر ما توتیا 
حون اشك ش شمع» گربء عاشق قضا نشد 


ج ع ج ع جا ها 6 : 


آب گهر ز کرد بتیسی کرفت زگ 


۹9۲ دیوان صالب 


۱۰ص 


خط؛ شرا که دد که زیر و زبر نشد؟ 
دل آب ساختم به امید گهر شدن 
چندان که سوختم نفس خوش راچو صبح 
محرومیتم نتیجه نقصان شوق نیست 
جز من که نیست خانة من قابل نسزول 
بی‌طالمی نگر که پریزاد تیر او 
شاخی است ی‌لمر که سزای شکستن است 
شقن فان وداات اي ی کی 
هرکس به صدق در ره تسوحید زد قدم 
چون نی کسی که بست کمر در طریق عشق 
دروادبی که سبزة او خضر رهنماست 
گردید استخوان چو هما گرچه رزق ما 


از اعتبار طوطی گویا به حیسرتم 


حندان که سل حادثه‌اش 


این رشته را که بافت‌که بی‌با و سر نشد 
دل شد ز دست و قطرة آیم گهر نشد 
بك ره شکوفهام به ثمر بارور نشد 
ره دور بود» کوتهی از بال ویر نشد 
روی ترا که دید که از خود بدر نشد؟ 
از دل جنان گذشت که دل را خر نشد 
دستی که در میان نگاری کسر نشد 
حون ۲سمان» دلی که ملول از سفر نشد 
از ره برون نرفت» اگر راهیر نشد 
کام از نوا گرفت اگر پرشکر نشد 
گردی ز نارسابی ما جلوه گر نشد 
از معز ماغرور سعادت در شد 
چون هیچ کس ز راه سخن معتبر نشد 
تا عمال. داد 


صاب ز کوی بار به حای دگر نشد 


۰*۱۱ 


چون چشم خوابناك که شوخی ازو چکد 
آب حیات در قدح خضر خون شود 
از آب خضر تشنه‌لبان را شکیب نیست 
صد پیرهن عرق کند از پاک‌دامنی 
کته ته اعدا سای تیم آن 
زان دم که چون پیاله سرا چشم باز شد 
دامن ز رنگ و بوی گل و لاله می‌کشد 
تیغی است آبدار به خونریسز سایلان 


از آرمیدن دل من جستجو چکد 
روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد 
مشکل که خونم از دم شمشیر او چکد 
شبنم اگر به دامن آن گل فرو چکد 
خونابه‌ای که از دل بی‌آرزو حکد 
نگذاشتم که باده ز دست سبو حکد 
حون خون من دلبر برآان خالك کو حکد؟ 
۳ 


صالب سرون ندهم اشك واه ر 


و ورن وان موی 


خز لیات ید۱ 





۶۱۳۹ 


شرم از نگاه آن گل سیراب می‌چکد 
زان چشم پرخمار می ناب می‌چکد 
از سرو بوستانی اگر آب می‌چکد 
از روی تازة گل اگسر آب می‌چکد 
تاخون آرزو شود خشك در جکر 
سیری ز آب نیست جگرهای تشنه را 
سوراخ می‌کند جر سنگ خاره را 
بیداری من است که چون چشم مست بار 
امروز نیست چشم مرا اشك لاله گون 
در کوی میکشان نبود راه بخل را 
نسبت به صبح عارض او سیل تیره‌ای است 


زان تیسغ الحذر که ازو آب می‌حکد 
زان خانه الحذر که ازو آب می‌حکد 
ناز از خرام آن گل سیراب می‌چکد 
زان روی لاله رنگ» می ناب می‌حکدج 
خامی ازین کباب چو خوناب می‌چکد 
کی خون ما ز خنجر سیراب می‌چکد؟ 
خونابه‌ای که از دل بیتاب می‌چکد 
گاهی ازو خمار و گمی خواب می‌چکد 
زین زخم عمرهاست که خوناب می‌چکد 
اینجا ز دست خشكث سبو آب می‌چکد 
آب صباحتی که ز مهتاب می‌چکده 


بی‌چشم زخم» مصرع رنگین صائب است 
سوه برهنه‌ای که ازو آب می‌حکد 


۰*۱۳ 


از جلوة تو برگ ز پیوند بگسلد 
طفل از نظارة تو ز مادر شود جدا 
دامن کشان ز هر در باغی که بگدری 
چون نی نوآزشی به لب خویش کن مرا 
در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟ 
جستن ز بند خانة تقدیر مشکل است 
آزادگی ز شهد محال است مور را 
این رشتة حبات که آخر گسستنی است 


نشو و نماز نخل برومند بگسلد 
مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد 
از رشه سرو رشتة پیوند بگسلد 
زان پیشتر که بند من از بند بگسلد 
دیوانه‌ای که فصل خزان بند بگسلد 
دل حون ز زلف و کاکل دلیند نکنلد؟ 
دل چون ازان لباق شکرخند بکسلده 
تا کی گره به هم زنم و چند بگسلد؟ 


آدم به اختیار نیامد برون ز خلد 
صائب جگونه از دل خرسند بکسلد؟ 





۱۹۸ دیوان صاثب 


3 2 


ساقی به دك بباله که وقت سحر رساند 
صد حلقه بر امید من افزود پیچ وتاب 
باقوت آتثین ترا دید» آب شد 
ما را رساند بی‌پر و بالی به کوی دوست 
از دول هو شاه رس بناخت: نتخیر 
زنهار تلخ و تند مشو کز زبان چرب 
مخمور رابه رطل گران دستگیر شد 
از دیدة سفید به مطلب رسید دل 
در وادی طلب نفس برق و باد سوخت 
قصان نکرده است ز اهل سخن کسی 
شاخ از شکستگی به ثسر گرچه کم رسد 


مارا ازین جهان به جهان دگر رساند 
هر رشته‌ای که ریشه به آب گهر رساند 
لعلی که آفتات به خون حبکر رساند 
پروانه را به شمع اگر بال ویر رساند 
رک برد بای آ یی را 
انم خوی راب وال اضر وان 
ما را کسی که سنگ ملامت به سر رساند 
ین نغل را شکوفه به وصل مر رساند 
این راه را دگر که تواند سر رساند؟ 
شدسبز حرف هر که به‌طوطی شکر رساند 
ما را دل شکسته به وصل ثمر رساند 


صاثب چو خون مرده نرفتم ز جای خود 


33 


سنگین دلی » و گرنه ازان لعل ۲"بدار 


در کاروان یخودی ما شتاب نیست 
از خود بریده بر سر آتش نشسته‌ایم 
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار 
در هیچ بزم» خون ندهد شاه شراب 
بتوال به چرخ برد به همّت غبار جسم 
ذامان سرق را نتواند گرفت خار 


ابن باشکسته رابه کحا می‌توان رساند؟ 
صد تشنه را به آب شا می‌توان رساند 
خودرا به‌يك دوجام به ما می‌توانل رساند 
ما را به ينك نگه به خدا می‌توان رساند 
در موسمی که می ز هوا می‌توان رساند 
این باده در مقام رضا می‌توان رساند 
ابن سرمه رابه چشم سها می‌نوال رساند 
خود را به عمر رفته کحا می‌توان رساند؟ 


صا لب کمند بخت اگر نیست نارسا 


۶*۳۹ 


طی شد زمان ببری و دل داغدار ماند 
حون رشهة درخت که ماند به حای خوش 
ناخن نزد کی به دل سر به منهر ما 
رین پنج روزه عمر که جون برق وباد رفت 
زان سرو خوش‌خرام که عمرش دراز باد! 
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما 
از خود برآی زود که گردد گزن‌ده‌نر 
عمهاق: فسن. و .عقتسی سر اش تقاط :هه 
نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت 
دست من از رعونت آزاد گی چو سرو 


صبه ۱ شکست و آنه‌ام در غبار ماند 
شد زندگی" و طول امل برقرار ماند 
غعمهای سی‌شمار 8 ان دلفگار ماند 
ات۸ آشسانه‌ای که ز مااد گار ماند 
غیر از غسی که بر دلم از غمگسار ماند 
گردی که بر جبین من از کوی بار ماند 
با صد هزار عقدهة مشکل ز کار ماند 


۰*۱۲ 


از همّت بلند اثر در جهان نماند 
روشندلان حو برق گدشتنند از حهان 
در سته ماند دید بعقوبر انتظار 
مرغان نعسه‌سنج جلای وطن شدند 
از چشم سرمهدار دوات آب شد روان 
در گلشن همیشه بهار بهشت جود 


بكث سرو در سراسر اين بوستان نماند 
با لت 6 بحای ازین کاروان نماند 
از فاصدان مصر مرو"ت نشان نماند 
جز بیضه شکسته درین آشیان نماند 
شیرین زبانی قلم نکته‌دان نماند 
برگی ز باد دستی فصل خزان نماند 


صاثب زبان خامه نه کام دوات کش 
امروز جود سخن‌طلبی در میاد نماند 


۰2۱۸ 


"نه آسمان سوکش میخانه تواند 
چندان که چشم کار کند در سواد خالك 


گردنکشان ششه و اناد گان جام 


در حلقة تصرف بسانهة تواند 
مردم خراب نرگس مستانة تواند 
در زبر دست ساقی مخانه تواند 


۱۹4۸۹ دیوان صائب 


"نه آسمان ز طاق بلند تو شرشه‌ای است 
آن خسروان که روز بزرگی کنند جسی ج 
یو کر ۲ شاسم, عالم بریده‌اند 
ما خود چه در"ه‌ایم» که خورشید طلعتان 
آزادگان که سر به فلك در نیاورند 


حون شب شود گدای در خانة تواند 
در جستحصوی معنی سگانة تواند 
باروی آتشین هسه پروانة تواند 
و وق دام بو و دانه تواند 


صالب نگوه که برده‌شناسان تقر ان 
از دل تمام گوش به افسانة تواند 


۱۳۹ 


جمعی که دل به طر"ةّ طر-ار سته‌اند 
در بحر تلخ» آب‌گهر نوش می‌کنند 
با خوات امن صلح کن از : نعست حهان 
از پرده‌های بر شود بیش بوی گل 
در فکر کوج باش کز این باغ پر فریب 
بازچه نسیم خزانند لاله‌ها 
خاکی نهاد باش که در ر هگدار سل 
زان است دین ضعبف که فرماندهان شرع 
تن در مده به ظلم! که از زلف دلبران 


اول کمر به رشتة زتار سته‌اند 
جمعی که چون صدف لب گفتار بسته‌اند 
کاین در به روی دولت بیدار بسته‌اند 
کر درد و داغ خود لب اظهار سته‌اند 
بهوده برده بر 3 اسرار سته‌اند 
پیش از شکوفه گرمروان بار بسته‌اند 
آسنه‌های چرخ که زنگار ستها ند 
دامن ۳-1 به دامن کهسار سته‌اند 
سیار سد ز پستی دیوار بسته‌اند» 
ابن غنحه‌ها که دل به خس وخار سته‌اند 
عمامه‌های خوش به پروار بسته‌اند 
زنجیر عدل بهر همین کار بسته‌اند» 
ابن مرهمی که بر دل افکار سته‌اند* 


از حرف نك و ند نیج اظهار سته‌اند 


۱۳۰ص 


خوبان دلم به زلف گرهگیر بسته‌اند 


- تک ؛ حور » متن مطابق ‌, 


دیوانة مرا به دو زنحر سته‌اند 


۱۹۸۷ 2 


۱ جمعی که زیر چرخ نفس راست کرده‌اند 
از رشك قاصدان سخسازه عاشقان 
این کم عنانتی است که از لطف بی‌دریغ 
در روز کار غنجه ما اهل حل" و عقد 


در بیش راه بادهة گلگون» طلسم عقل 


از بیم جان جو صبح دو شمشیر سته‌اند 
مکتوب خود به بال و پر تیر بسته‌اند 
دل برگشاد غنچه تصویر بسته‌اند 
بر روی منکشان در تزور سته‌اند؟ 
جون گل» حنا به ناخن تدییر بسته‌اند 
سدی است کز شکر به ره شیر بسته‌اند 


صائب ز عقل و کشمکش او چه فارغند 
ان که دل به زلف گرهگیر سته‌اند 


> ۱ 


آنان که دل به معنی ببکانه سته‌اند 
آنها که دیده از رخ جانانه سته‌اند 
عاشق چرا دلیر نباشد به سوختن؟ 
بر روی خوشتن در حاحت گشوده‌اند 
نگذر ز کفر و دین که به مقصد رسدگان 
لعین سزیده تلخضی حرمت ز می "برد 
فردا جوا ساقی کوثر جه می‌دهند؟ 


بر روی آفتان در خانه بسته‌اند 
بر آفتاب روزن کاشانه سته‌اند 
کز شمم» نخل ماتم پروانه بسته‌اند 
بر سایل آنل کسان که در خانه سته‌اند 
اول نظر ز کهبه و تخانه سته‌اند 
بر روی ماعث در مبخانه سته‌اند 
آنها که آب بر لب پیمانه بسته‌اند 


صاثب حضور اگر طلبی ترك عقل کن 


کاین توت زو وار #عر ۳ فرزانه سته‌اند 


۲ عد (ف لگ مر ل‌( 


مستال چو غنچه نند قبا را نسته‌اند 
ای سروه وقت رفتن ازین لالهزار نیست 
سهل است اگر ز بای فتاديم در رهش 
رنگ حجاب می‌چکد از روی گلرخان 
گر شانه با شکكستة آن زلف گفته 
مست است و باز کرده گریبان ناز را 


سر ‌سنه راه فسض هوا را نسته‌اند 
نخل مصیت شهدا را نبسته‌اند 
بال تپیدن دل ما را نسته‌اند 
برخود جو لاله رنگ حنا را نسته‌اند 
بال سیم و بای صبا را نسته‌اند 
داغم که دست بند قبا را نسته‌اند 


صاثب اگرجه بای گربزم شکسته است 
امتا خوشم که دست دعا را نسته‌اند 


ت ۱ 0 دبوان صائب 


۶2۳ 


در کوی عشق بر رخ کس در نبسته‌اند 
در پله صفای نظر خوب و بد یکی است 
خودین نمی‌شود نرود خشك لب به خال 
ی ی 
از اهعل دل حگونه شمارند غنجه را؟ 
در خالث» اهل شوق همان در کشاکشند 


ابن در به روی مومن و کافر نبسته‌اند 
بر هیچ روی آینه را در نبسته‌اند 
ابن سد همین به روی سکندر نبسته‌اند 
هرگز به موم روز مجمر نبسته‌اند 
هرگز چو اهل دل به گره زر نبسته‌اند 
مانند خواب» نقش به ستر نسته‌اند 


صاثب درین چمن که پرازنقش دلکش است 
نقشی ز خط" بار نکوتر نبسته‌اند 


2۱۳ 


روی تسرا به‌آتش دلها برشته‌اند 
ای شاخ گل ببال که در مزرع وجود 
ظاهر نمی‌شود که جه مضمون دلکش است 
دل را به آب دبدة خونبار تازه‌دار 
از کحروی عنان نگه را کضدهدار 
اوراق چرخ زیر و زبر گشته سالها 
نال تو جود فطیر بماند درین تنور؟ 
از دودش آفتاب قيامت زسبانه‌ای است 
جمعی که سابه بر سر افتادگان کنند 


لعل ترا به خون جگرها سرشته‌اند 
حون خال دلفرب تو تخمی نکشته‌اند 
هر را ی و ت23 
کاین دانه را به زحمت سار کشته‌اند 
کاین تار را به دقتت سیار رشته‌اند 
تا نسخه وحود تو سرون نوشته‌اند 
با دست خود خمیر تو درهم سرشته‌اند 
در آتشی که دانة ما را برشته‌اند 
در سایهة حمایت بال فرشته‌اند 


صائب اک نان تور. از دست: هشته ات1 


۶ ۵ 


مردان ز جال خوش نه آسان گدشته‌اند 
گردیده است آب دل رهروان عشق 
فردای بازخواست چه آسوده خاطر ند 
از صدر تا رسند بزرگان به آستان 


خون خورده‌اند تا ز سر جان گدشته‌اند 
تا از بل شکسنة امکان گدشته‌اند 
امروز آن کسان که ز سامان گدشتهاند 
از عالم آستانهنشنان گذشتهاند 


غر لبات ۱۹۸۵ 


بروانة حلاوت افسکار صانند 
آن طوطان که از شکرستان گذشته‌اند 


۶2۱۳۹۱ 


دلها که جا به زلف معنیر گرفته‌اند 
جمعی که برده‌اند سر خود به زیر بال 
بك جا قرار دولت دنا نمی‌کند 
فشتیم. کتیی. وان تا رات رشان 
حون 0 زپروانه مانده است 
چون شمم بارها ز سر خود گدشتگان 
ارتات 0 از بی سامان اشك و 1ه 


بی‌انتظار دامن محشر گرفته‌اند 
ته بضه فك به ته بر گرفته‌اند 
آب حیات راز سکندر گرفته‌اند 
دستی که چون سبو به ته سر گرفته‌اند 
از بال من گلاب مسکرتر گرفته‌اند 
تا نامه مراز کسوتر گرفته‌اند 
در زیر تیغ» زندگی از سر گرفته‌اند 
آتش ز سنگ و آب زگوهر گرفته‌اند 


صاثب حماعتی که ز می دست شسته‌اند 
ساغر ز دست ساقی کوئر گرفته‌اند 


۷ (ف» ل) 


هوش از نظر به نرگس مستم گرفته‌اند" 
ت‌ ۰ ۰ شم که ژ ۲ در ۳ ۳ ان 
در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را؟ 
دسوار ست را خطر از مسوج فتنه نب لبنت 
ال گوهرم که آیلهسان اهل روزگار؟ 
خورشید پیش پای نبیند ز تیسرگی 
نه توبه مارم و نه چهرة خزان 


صد بار بیش برگه ز دستم گرفته‌اند 
زان مانده‌ام به جای؛ که پستم گرفته‌اند 
بر روی ی بهر شکستم گرفته‌اند 
دست سوی باده ز دستم گرفته‌اند 
در کوچچه‌ای که شمع ز دستم گرفته‌اند 
چون در میان برای شکستم گرفته‌اند؟ 


صاف جواب آن غزل کاظماست" این 
داغم ازین که شنشه ز دستم گرفته‌اند 


۱- ف: هوش نظر زنرگس... متن مطایق ل. 


۲- ف: آأبلة مهر روزگار» ل: آبلة اهل روز گار» متن‌تصحیح قیاسی 





۱۹۹۰ دیو ان صائب 





۰۱۳۸ 


جمعی که هوش خود به می ناب داده‌اند 
در را به روی دولت سدار سته‌اند 
عشتأق در بهشت برین وا نسی‌کنند 
يك قطره از محیط پر از شور اشك ماست 
تا داده‌اند راه به دربا مرا جو سل 
مشمتاطکان ز سرمه دنبالهدار چشم 
چون آب شور تشنگی‌افزاست زخم او 
حق راز غير دل طلب آنها که می‌کنند 
عالم سیه به دیده‌اش از داغ کرده‌اند 


خرمن به برق و خانه به سیلاب داده‌اند 
آن غافلان که تن به شکر خواب داده‌اند 
چشمی ۳ آفتاب رخت آب داده‌اند 
اين سقراریی که به سیماب داده‌اند 
سبار گوشمال ز سیلاب داده‌اند 
ور کت همست . لس سبه تاب داده‌اند 
ت را کر به نمك آب داده‌اند؟ 
در عين کمه بشت به محراب داده‌اند 
تا دك فدح به لاله می ناب داده‌اند 


صائب نظر به روی مسب جسان کنند؟ 
جمعی نه عالم اساب داده‌اند 


* ۹۵ 


جمعی که نوسه بر قدم دار داده‌اند 
تا ساغری ز خندهة خونین گرفته‌اند 
آ ق کتا ‏ امس مت شم ار6: تست تین 
حون مار کرده‌اند مرا تا کلید گنج 
صدبار غوطه در جگر شمله خورده‌ام 
مردان ز حملء فلك از حا نمی‌روند 
دامن‌فشان چو موج ز کوثر گذر کنند 
زان باده‌ای که میکده برداز آن منم 
این زاهدان خشك اگر مرده نستند 


جون نقطه اختبار به برگار داده‌اند 
حون گل هزار بوسه به هر خار داده‌اند 
یرگ .ودا تسه و کار دادهان3 
از زهر صد بیاله سرشار داده‌اند 
تا حون شرر مرا دل دار داده‌اند 
کز جانل سخت بشت به کهسار داده‌اند 
حمعی که دل به لعل لب بار داده‌اند 
ته حرعه‌ای به نر گس سمار داده‌اند 
جون. تن به زیر گنبد دستار داده‌اند؟ 


۰۱2+ 


آنان که دل به عقل خدا دور داده‌اند 


معز سر همای به عصفور داده‌اند 





ما را جه اختیار که ضبط نگه کنیم؟ 
ون باده‌ای که میک‌ده‌پرداز آن منسم 
در دشت عشق» ملك سلبمان عقل را 
با چرخ پرستاره چه سازمء کجا روم؟ 
در کعبة بقین نرسیده است هیچ کس 
با خون دل ساز که در خاکدان دهر 
چشم ترا ز میسکدة قسمت ازل 
ان کارخانه رو دل مامی‌برد به راه 


غر لیات ۱ ۱۹۹۱ 


سررشته نظاره به منظور داده‌اند 
ته جرعه‌ای به انحسن طور داده‌اند 
رندان باد دست به يك مور داده‌اند 
عردان» سرم به خانه زنور داده‌اند 
هرکس نشان آتشی از دور داده‌اند 
خط- مسلتسی به لب گور داده‌اند 
نزدیسکی دل و نگه دور داده‌اند 
زنحسر سل رابه کف مور داده‌اند 


نتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعی 
این منزلت نه صاب برشور داده‌اند۱ 


۰*۱۱ 


عیش حهان به رند می آشام داده‌اند 
از بر گربز حادثه ریزند گل به جیب 
جمعی که حلقه بر در ایرام می‌ز نند 
از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست 
مالبده‌اند بر لب حجود خالد» غتاشهان 
عدرم بجاست بخته اگر دبر می‌شوم 
نقصان نکرده است کسی از ملادمت 
تیغ فسان کشیده میدان جرآتند 
از وه ستت ان رجان دشت ۱:4 
حمعی که دیده‌اند سرانحام سحودی 


ل اضافه دارد: 


موقوف نوبهار نباش جنون من 


خط. مسلمی به لب جام داده‌اند 
آزادگان که ترك سرانجام داده‌اند 
کاین منزلت به مردم گمنام داده‌اند 
با خود قرار تلخضی دشنام داده‌اند 
آن را که دانه از گره دام داده‌اند 
از دور بوسه گر به لب تام داده‌اند 
بوسی که مسکشان به لب جام داده‌اند 
مارا حلاوتی که ز پیعام داده‌اند 
شیر مرا ز صبح ال خام داده‌اند 
قند از زباد چرب به بادام داده‌اند 
آنها که تن به سختی اتام داده‌اند 
در راه سیل لنسگر آرام داده‌اند 
تقد حیات خوش به يك جام داده‌اند 
هر سرو را که در چمن اندام داده‌اند 


مغز سر مرا نمی _ شور داده‌اند 


۱۹۹ 


از شوق کعبه چشم تو کردند اگر سفید 





دپوان صائب 


منشین ز پاا که جامة احرام داده‌اند 


حمعی که کار آخرت انجام داده‌اند 


۰*۱۰ 


هرگز عنان رشنه به گوهر نداده‌اند 
رخساره‌اش ز‌ سبلی درا سسب٩‏ هی 
بخشیده‌اند جون دل خرسند نعمتی 
از بر گریز حادثه راد کرده‌اند 
سومید پیستم ز ترازوی عدل حق 
داغ ۱ به حستشان لها 
روشندلان به خرمن خود سرق گشته‌اند 
آراسته است روی زمین را به عدل و داد 


را شمرده‌ساز که مردان ود یتنا وت 


شوخی ز حد مبر که ترا سر نداده‌اند 
این اعتبارء مفت به عنبر نداده‌اند 
دروش را که نعمت دیگر نداده‌اند 
هرچند همچجو سرو مرا یر نداده‌اند 
زان سر دهند هرچه ازین سر نداده‌اند 
آن فرقه را که جهرةٌ جون زر نداده‌اند 
فرصت به شوخ چشمی اختر نداده‌اند 
آسنه راعث به سکندر نداده‌اند 


دامن به دست پرسش محشر نداده‌اند* 


صائب به خواب امن زاتام صلح کن 
کاین منزلت به هیچ توانگر نداده‌اند 


و 3 


جمعی که بار درد تو بر دل نهاده‌اند 
در دامن مراد دو عالم نمی‌زنند 
پاکند ازان ز عیب نکوبان که بپیش‌رو 
اين خواب راحتی که به دروش داده‌اند 
جمعی که و اقفند ز خوی تو» همچو شمم 
عدر به خون تسدن خوده کشتتان عشق 
رم می‌کند ز ساية دیوانه کوه غم 
سیر بهشت در گره عنحه می‌کنند 
بر جبهةه منو"ر خورشیده داغ عشو 


- س ؛ د» با: کاهل مشو 


چود راه» سر به دامن منزل نهاده‌اند 
دستی که عاشقان تو بر دل نهاده‌اند 
چندین هزار اه دل نهاده‌اند 
با تاج و تخت شاه مقایل نهاده‌اند 
از سر گدشته بای به محفل نهاده‌اند 
بر گردن مروت قاتل نهاده‌اند 
این بار را به مردم عاقل نهاده‌اند 
آنان که دل به عقدة مشکل نهاده‌اند 
منهر نبو"تی است که بر گل نهاده‌اند 


غز لیات ۱2۹۳ 


از ملك بی‌نشان به فلاخن نهد ترا سنگی که در ره تو ز منزل نهاده‌اند 

حال گهر میرس که از گوش ماهیان مهر سکوت بر لب ساحل نهاده‌اند»* 

حون ناله جرس» تهی از خوش گشتگان کستاخ رو به دامن محمل نهاده‌اند* 
جمعی که پا برون ز سلاسل نهاده‌اند! 


۰*۱4 


جمعی که ره به چشم و دل سیر برده‌اند بی چشم زخم راه به اکسیر برده‌اند 
با صبح خوش برآی که غفلت گتزیدگان زهر از عروق دل به همین شیر برده‌اند 
پیرال کار دیده درین راه پر خطر با قد- چون کمان سبق از تیر برده‌اند 
افتشد در هشت» به دوزح ِ رو ند 0 جسعی که شرمساری تقصر ررده‌اند 
دزدیده‌اند مار به افسون ز مارگیر ‏ آنان که مال خلق به تزویر برده‌اند 
مشکل کنند دست به يك کاسه با خسیس  .‏ جمعی که دست در دهن شیر برده‌اند 
از استخوان سوخته سار صادقان از راه صدق» فض طاشیر برده‌اند 
هلو تهمی ز موجه ریگ روانل کنند دیوانگان که زحمت زنحیر برده‌اند 
چون روبرو شوند به فاتل» جماعتی کر خون گرم» آب ز شمشیر برده‌اند؟ 
آنان که در مقام رضا استاده‌اند سر چون هدف به زیر پر تیر برده‌اند 
بر صبر خود مناز که رخهای لاله گون شتا رز .راشقا از رخ تصوبر ررده‌اند 

صائب نگ دامن ببران» که ال درد؟ 

فص منسست ...از مات کسیی اسر وها خا 


۰*۱۵ 
جمعی که جان به آن لب گوبا سیرده‌اند سبررشته نفس به مسبحا سرده‌اند 
هر تن ظرف قایل اسرار عشق نیست راز گهر به سينهة دربا سپرده‌اند 
این لقمة بزرگک نگنحد به هر دهان اسرار کوه قاف به عنقا سپرده‌اند 
جام دهن دریده ندارد نگاه» حرف این راز سر به مهر به میا سیرده‌اند 


۱- آك » هد ل‌ اضافه دارند: 


آنان که داده‌اند به‌طول امل عنان بریپای دل هزار سلاسل نهادها ند 
۲- م: اهل دل . 





۱۹۹4 دیوآن صائب 


آهسته‌رو جو ریگ روال مانده کی شود؟ 
آند بی‌شعور به دیوان رستخیز 
زنهمار ازین سیاه‌دلان روشنی محو 
چود موج در سراب غرورند مبتلا 
عبرت‌بدسر ماش که طفلان ناقصند 
سودا سباه خانه لبلی است» عاشقان 
در زیر خالك نیز نبینند روی خواب 


مردان عنان به دست مدارا سیرده‌اند 
جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده‌اند 
کاین شض را ه دامن شبها سیرده‌اند 
بی‌حاصلان که دل به تمنتا سرده‌اند 
"نان که دل به سر و تماشا سیرده‌اند 
زال اختبار خوش به سودا سرده‌اند 
ند امانتی که به دلها سرده‌اند 


چو شبنم گداخته صاثب سبکروان 
راه وی نه سل با سیرده‌اند 


45 ۱ 


آنان که دل ز کینه سکنار کرده‌اند 
از سابه‌اش سپهر زمین گیر می‌شود 
جمعی که جون حبان هواجوی گشته‌اند 
دامن‌فشان چو موج وی لاو کت 
با خواپ امن صلح قفیران دوریسن 
یکسان به خوب و زشت جهان می‌کند نظر 
بسپار غافلان خودارا سان شمع 
چون گل فریب خندة شادی نمی‌خورند 
مگشا به خنده لب که نهال تسراچو شمع 


بالین و بستر از گل بی‌خار کرده‌اند 
کوه غسی که بر دل من بار کرده‌اند 
خود را به هیچ و پوج گرفتار کرده‌اند 
آن دیده را که تشنة دسدار کرده‌اند 
از دار و گر دولت سدار کرده‌اند 
آن را که همجو آننه هموار کرده‌اند 
سر در سر علاقة زر تار کرده‌اند 
آنان که دل ز گربه سنکبار کرده‌اند 
سبز از برای گربة بسیار کرده‌اند 


جمعی که بسته‌اند نظر صائب از جهان 


۱۷ص* 


گر خلق را به حرف دهن باز کرده‌اند 
سا طوطیان مصر شکرخیز غربتيم 
در زیر خاك ضنحه نسازند لبلان 


چشم مرابه روی سخن از کرده‌اند 
حون ماهان تشنه دهن باز کر ده‌اند 
ما را ز شیسر صیسح([ وطن باز کر ده‌اند 
بالی که در هوای چمن باز کرده‌اند 





غر لیات ۱۹۹۵ 


داغ جنون کات جگر‌های خسته است 
سیر محیط در گره قطره می‌کنم 
هردا ز پشت دست ندامت خورند رزق 
حان تازه می‌شود به حریمی که عاشقان 
بارب چه گل شکفته که امروز در چمن 
بساز سفید عالسم غیب‌اند عاشقان 


چشم سهیل را به یمن باز کرده‌اند 
تا چون حباب دیدة من باز کرده‌اند 
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده‌اند 
ضومار دردهای کمن باز کرده‌اند 
گلها به جای چثم دهن باز کرده‌اند 
در زیر خاك بال کفن باز کرده‌اند 


صالب سپهر شبنم پا در رکاب اوست 
در گلشنی که دیده من باز کر ده‌اند 


2۱2۸ 


بحتا ترا ز دبده تر سبز کرده‌اند 
ریحال به خط" پشت لب" او کجا رسد؟ 
سنگین دلی تسوء ورنه اسیران بهآب چشم 
مانند طوطیان پر و بال مرابه زهر 
بسیار تهم سوخته را در زمین شور 
چون بس کنم ز گربه» که نخل مرا چوشمع 
خشکی مکن که نخل ترا با دوصد امید 
ایمن نیم ز سرزش پای رهروان 
دل در جهان مند که این نونهال را 
هرگز نمی‌شود علف تیغ حادئات 


این دانه را به خون چگر سبز کرده‌اند 
کاین سبزه را به آب گهر سبز کرده‌اند 
در مصز سنگ» تخم شرر سبز کرده‌اند 
در آرزوی تنسک شکر سبز کرده‌اند 
صاحدلان ز فیسض نظر سبز کرده‌اند 
از هر اشك با گهر سبز کرده‌اند 
خونین‌دلان برای ثمر سبز کرده‌اند 
تس نه راهگذر سبز کرده‌اند 
از هر سرزمین دگر سبز کرده‌اند 
کشتی که از دو دبدةٌ تر سبز کرده‌اند 


تا نام خویش اهل هنر سبز کرده‌اند 


> ۵ 


این" غافلان که حود فراموش کرده‌اند 
آن نور عیب را که حهان روشن است ازو 


۱ س» د: لعل لب» متن مطابق آ» ق» ت. ی ل. 


اوانتتن: وحود فرامسوش کرده‌اند 
با قد" خم سحود فراسوش کرده‌اند 
از غات شهود فراموش کرده‌اند 


۷۲ س» م. د: آن» متن مطایق 1. 


۱۹۹3 دیوان صائب 


از ما اثر مجوی که رندان پاباز 
جانها هوای عالم سالا نی گ 
آنها که کرده‌اند ز می تسوبه در بهار 
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد 
۱ ت بشوی که در روزگار ما 
جمعی که از کفاف زبادت طلب کنت! 
آسوده‌اند در < 6 رک جون ۳ 


عنقا صفت نمود فراموش کرده‌اند 
اين شعله‌ها صعود فراموش کرده‌اند 
کیفتت وجود فراموش کرده‌اند 
کز ما به بادبود فراموش کرده‌اند 
مستانل سخا و جود فراموش کرده‌اند 
از اشتیباق سود فراموش کرده‌اند 
آسانی وجود فراموش کرده‌اند 
جمعی که۲ از نمود فراموش کرده‌اند 


صائب خمش نشین که درین عهد للبلان 
زافتیرد کون سر‌ود فراموش کرده‌اند 


2۱۰ 


جمعی که افسر از خرد خام کر ده‌اند 
در بند غم منال که مرغان دوربین 
مستاد ز قید شنبه و آدنه فارغند 
صه بر گربزر ناخن تدسر دبده است 


از مسر اختصار به۹ دك جام کر ده‌اند 


سر جمن ز روزنه دام کرده‌اند 
رو در پیاله» پشت به اتام کرده‌اند 


آنان که وحش را به فسون رام کرده‌اند 


1 غنحهة ره جا د لین نام کرده‌اند 


صائب زاگهی است که دریاکشان عشق 
۱ عادت به خامشی چو لب جام کرده‌اند 


۶ ۱ 


اين آهوان که گردن دعوی کشده‌اند 0 


آنها که وصف میوة فردوس می‌کنند 
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند 
این کورباطنان که ز حسن تو شافلند 
تا لعل آبدار ترا نقش سته‌اند 


س» ۵؛ د: آنها که » متن مطابق ۲. 


خال" ساض گردن او را نددده‌اند 


از نخل حسن» سیب زنخدان نجیده‌اند 
آن سینه را ز چالك گربان ندیده‌اند 
از لصل روح‌بخش تو حرفی شنیده‌اند 
خورشید را به دیدة خفتاش دیده‌اند 
آب عقیق و خون یمن را مکیده‌اند 


ِ_ سس دء ت: گویا ِ 


عرلیات 0 ۱۹۷ 


مد" رسای از قسلسم عم برده‌اند 
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم 
۱۳۹ 
خواب فراعت از سر ایام رفته است 
تا قامت للند تو در جلوه آمده است 
رخسار توست لاله بی‌داغ این چم 


در روز ثار چهسرة شبنم‌فریب نو 


امروز در قلسرو خواری کشان توست 


تا قامت بلند ترا آفرده‌اند 
خود را به زیر خيمة لیلی کشیده‌اند 
این غافلان نگاه ترا دور ددده‌اندا 
تا چشم نیمخواب ترا آفریده‌اند 
مرغان قدس از سر طو بی بریده‌اند 
گلها به زیر شهیر مرغان خزیده‌اند 
اين لاله‌های باغ همه داع دبده‌اند 
گلمای باغ روی طراوت ندیده‌اند 
آن را که مصریان به عزیزی خریده‌اند 


حمعی که در نزاکت معنی رسبده‌اند 


0 ۰ رف ‌( 


مردم ز فیض عالم بالا چه دیده‌اند 
ما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمع 
ما سر" تیره‌بختی خود را نیافتیسم 
[جمعی که سته‌اند کمر در شکست ما 
دل‌چون گشاده‌نیست‌چه‌صحرا چه کوچه‌بند 
آنها که ترل دولت جاود کرده‌اند 
جمعیتت است سلسله نان افش ۶ 
[ما حاصلی ز پبرورش خود نافتيم 
[صد زخم می‌خورند [و] ز دنبال می‌روند 
بوشبده چشم م ی گذر ند از در بهشت 
جمعی که راه عقل به بادان رسانده‌اند 
چون نرگس این گروه که اریاب بینشند 
چون می‌کند به وعده وفا عاقبت کریم 
در پیش بای خوش نبینند از غرور 


۱- ل: فراق راء متن مطابق ف. 


غیر از حباب و موج ز دربا چه دیده‌اند 
نا دیگران ز دیدة بینا چه دیده‌اند 
تا روشنان عالم بالا چه دیده‌اند 
عبر از صفاز آنه ما چه دبده‌اند] 
سوداییان ز دامن صحرا حه دیده‌اند 
زین پنج روز دولت دنا چه دیده‌اند 
ده ۷ ترس کردن دنیا جه دیده‌اند 
تا "نه فلك ز پرورش ما حه دیده‌اند] 
مر ز خار خار تمنتا جه دیدها ند] 
تا اهل دل ز رخنة دلها جه دیده‌اند 
جز ماندگی" و آبلة باجه دیده‌اند 
جز پیش پاز ديدة بینا چه دیده‌اند 
این شوح دیدگان ز تقاضا حه دیده‌اند 
نادبدگان ز خوشتن آ دا جه دیده‌اند 


۱۹۹4۸ دیوان صاب 


چون کار کردنی‌است» هم امروزخوشترست 
از عقل نیست دل به سر زلف باختن 
۳ که نعمه‌سرابان این چمن 
در چشم ستن است تماشای هردو کون 


1 کاهلان ز مهلت! فردا حه ددده‌اند 
بارال موشکاف در انحا جه دیده‌اند 
درگل" ضر خندة بحا چه دئده‌اند 
این کورباطان ز تماشا چه ددده‌اند 


صا ی حودرشکست خودامتبدنصرت است 
اخنات در شکستن اعدا حه دبده‌اند 


۶ ۳ 


گوش از برای نعسة تر آفربده‌اند 
چشم از برای گریه و لب از برای آه 
مقصود از صدف گهر آبدار اوست 
بی‌اشاك گرم يكث مزه برهم زدن مباش 
هر حهره یست قابل خونابه سرشك 
مگشابه هر سمنبری آغوش خویش را 
اه استن باب خندة سحای عافلان 


وز بهر روی خوب نظر آفریده‌اند 
وز بهر داغ لخت جگر آفریده‌اند 
از هر اشك دبدهة تسر آفریده‌اند 
کاین رشته را برای گهر آفریده‌اند 
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده‌اند 
کاين هاله را برای قمر آفریده‌اند 
از بهر مور تنگ شکر آفریده‌اند 
از بهر کيك کوه و کمر آفریده‌اند 
نخلی که از برای ثمر آفریده‌اند 


صائب بود ز که دربا سخای اسر 
دل ۳ برای دید دسر آفربده‌اند 


۶ 6 


گر بار را غنی ز نیاز آفریده‌اند 
[قد- ترا ز جلوءة ناز آفردده‌اند 
لعمل ترا که نقطة برگار حبرت است 
از آفتاب دل نربوده ات هیچ کس 
در خیسرگسی نگاه مرا نیست کوتهی 
صورت‌پدیر نیست جمال لطیف بار 











[۳ 


«- ل: فرصت ۲- ف: ازگل , 


مارا نسازمند به ناز آفردده‌اند 
روی مرا ز خالك نیاز آفرید‌اند] 
پسوشیده‌تر ز خردة راز آفریده‌اند 
دست تصرف تو دراز آفریده‌اند 
روی ترا نظاره گداز آفردده‌اند 
دل را جه شد که آننه‌ساز آفریده‌اند 





غزر لیات ۱۹۹۹ 


دل را گداخت دیدن آن روی آنشین 
خورشید طلعتان دل عشتاق را حو ماه 
ننواخت هیچ کس دل زار مرا نه لطف 
بهر نیاز هر خم ابروست قبلهای 
علم سیاه در نظر آب زندگی است 
کوته ز آفتاب قیامست نمی‌شود 
کیکم ولیك خول من بیگناه را 
از خاکدان دهر سلامت طمع مسدار 





این باده را حه شیشه گداز آفریده‌اند 
صد ره بهم شکسته و ساز آفربده‌اند 
اين رشته را برای چه ساز آفریده‌اند؟ 
بك قبله از برای نماز آفریده‌اند 
تا آن عقسق تشده‌نواز آفریده‌اند 
شبهای هحر را چه دراز آفریده‌اند 
گیرنده‌تسر ز چنگل باز آفریده‌اند 
کاین بوته را برای گداز آفریده‌اند 


سالب زدلشکستکی خود غمین مباش 
کان زلف را شکسته نواز آفربده‌اند 


سره 


مردان اگر نفس به فراغت کشیده‌اند 
آنها که در بلندی فطرت بگانه‌اند 
مردانه می‌روند چو مجنون به کام شیر 
از بار کوه قاف ندزدند دوش خوش 
از زهر مرگ تلخ نسازند روی خوش 
از تاب عارض تو سلامت گتزیدگان 


در زیر آب تیغ شهادت کشیده‌اند 
در شهر خویش تلخی غربت کشیده‌اند 
جعی که چارموج4 کثرت کشیده‌اند 
تا سابلان گرانی مت کشیده‌اند 
آنها که جام تلخ نصحت کشده‌اند 
خود را به‌ آفتابت قامست کشده‌اند 


صائثب بهشت نسبة خود نقد کرده‌اند 
جمعی که 9 به دامن عزلت کشده‌اند 


4 1 


عشتاق سر به حیب نه آسان کشیده‌اند 
هر خدا ز خلق شکات نکرده‌اند 
در حلقهة نظارگیان با کمال قشرت 
چون بوربا» شکسته‌دلان حریم عشق 
درهیچ ذر"ه نیست که شوری ز عشق نیست 
نها که کار را به درستی نا کنند 


حان داده‌اند و سر به گریان کشیده‌اند 
در راه کعسه ناز مخسلان کشده‌اند 
خط بر زمین ز سایة مژگان کشیده‌اند» 
من ۳ به دستان کشده‌اند 
هرحاسری است‌درخم حو گان کشده‌اند 


یا را کته اد و به دامان کشده‌اند 


۳۲۰۰۰ دیوان صائب 


از نقطه بك کتاب سخن اخدذ کرده‌اند 
اهل نظر به دبدة مردم چو مردمك 
ای حشره خلق رابه شکر خواب پیستی 


مضمون نامه از لب عنوان کشیده‌اند» 
در گردشند و بای به دامان کشیده‌اند 
نگذار يك دو روزء که طوفان کشبده‌اند 
خود را به زیر سایه مزگان کشیده‌اند 


کاین نقش بین که برورق جان کشیده‌اند 


۶ ۷ 


عشتاق دل به دبدة روشن کشیده‌اند 
در جلوه‌گاه حسن تو منصوروار خلق 
منشین فسرده کز بی سامان اشك و ۲ه 
گنجور گوهرند گروهی که همجو کوه 
دانند من چه می کشم از عقل بوالفضول 
زهتاد بهر رشته تسیح بارها 
سا بیکسیم» ورنه به يك ناله بلبلان 
خوش باش با زبان ملامت که رهروان 
آیینه‌هاست حسن لطیف بهار را 
از بهر چشم زخم» چو زنجیر» عاشمان 


سودایان به‌آتتشر 


جون‌ذر"ه رخت خوش‌به روزن کشیده‌اند 
۳ واه اعد ۸ ردان کشبده‌اند 
آتش ز سنسگک و آب ز آهن کشده‌اند 
در زیر تیغ» بای به دامن کشده‌اند 
حمعی که ناز دوست ز دشمن کشده‌اند 
زنخار را ز دست برهمن کشده‌اند 
فربادها ز سینة گلشن کشیده‌اند 
از بهر خار زحمت سوزن کشیده‌اند 
اين برده‌ها که بر رخ گلخن! کشبده‌اند 
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده‌اند 
بی‌زینهمار دل 


تت ان ژ‌ ریگ ناد به روغن کشده‌اند 


۶ ۸ 


از آفتاب چاشنی صیح شد بلند 
نگذار تا نه داغ رهابی شود کاب 
مارا چه نسبت است به‌مجنون» که‌جوش ما 
از روی کرم» شکوة ما می‌شود تمام 
علم تسو چود محیط به اسرار عیب نیست 


ِ- فقط : گلشن» مش تصحیح قیاسی ان 


عمر دوباره یافت ز راه گدازه قند 
صیدی که همچو تاب نپیچد برآن کمند 
نگذاشت گردباد ز هصامون شود بلند 
يك ناله است سرمهة آواز این سپند 
زنهار لب بند ز حون و جرا و جند 





غز لیات ۳۰۱ 


چون گل شکفته‌باش درین انجم که صبح 
در آنش ای وی بر 


تسخیر کرد روی زمین را به نوشخند 
زتمار دل به غنچة این ۱ 


۶ ۵ 


ونایپ 


در حشر سس ز روزد حنّت سبراورند ۰ 


جمعی که همجو غنچه کله کج نهاده‌اند 
نتوان به نور شرم بجز پیش پای دید 
هرمال ششهه‌ای که بوده چود وی 


با صد کمند مهر به افلاك می‌برند 


آنان که سر به حلقهة فتراك می‌برند 


9 
چون گل ز باغ سینة صد چا می‌برند 
از حسن» فسض مردم تسا( می بر ند 
دست نات ۲ آب کشان باه می بر نها 


از سیر کلضن ین پاه تن تا 


3 


اين غافلان که دست به پیمانه می‌برند 
جان جون کمال نافت نماننشد در بدن 
چندین هزار ملكك سلیمان به باد رفت 
گردون ستم به خانه خرابان فزون کند 
نتواد شمرد دشمن خونخوار را ضعیف 
میزان عدل میل به يك‌سو نمی‌کند 


از چشمر تم شمم به کاشانه می‌برنسد 
انگور چون رسید به میخانه می‌برند 
موران همان به خانة خود دانه می‌برند 
حای خراج» گنج ز ویرانه می‌برند 
مردان به مور حملة شیرانه می‌برند 
عشتاق فیض کعبه ز بتخانه می‌بر نسد 


لدت کجاز معنی بیگانه می‌برند؟ 


۶ ۱ 


قربانیان شکفته به قصتاب برخورند 
جمعی که ره به حاشنی فقر برده‌اند 


صاف جهان به مردم خاموش می‌رسد 


حون بل ٍِ_ به سیلات برخور ند 
بر روی بوریا ز شکر خواب برخورند 
لب بسته کوزه‌ها ز می ناب برخورند 


۳۰۰ 
اقسال دیدگان به کنهکار و سکناه 
چون ذر"ه می‌دوند به هر کوچه عاشقان 
سر گشتگی به طالع جمعی که آمده است 
هرکس دعا کند به احات قرین شود 


دیوان صاب 


با جبهة گشاده چو محراب برخورند 
شاید به آفتاب جهانتاب برخور ند 


در هرکجا به یکدگر احیاب برخورند 


هرشب که شمع نیست ز مهتاب بر حور ند* 


صالب سراغ بجر کنند و روا شوند 
از سر گذشتگان چو به سیلاب برخورند 


۶۱ 


حیرانیاند عشق چو شینم درین چمن 
آنان که ره به نقطة توحد برده‌اند 
"قل شراب 4 سنگ‌ملامتگران کنند 
طوعطی به زهر غوطه زد از حرف شکترین 
با آسمان بساز که ۲سه‌خاطران 
مگذر ز خون من که طبیبان مهربان 


این پردلان قسم به سر دار می‌خورند 
روزی ز راه دبدة بیدار می‌خورند 
از دل همبشه دانه حو برگار می‌خورند 
حمعی که باده را به شب تار می‌خورند 
زخمی که رهروان تو از خار می‌خورند 
رندان که باده بر سر بازار می‌خورند 
مردم همان فریب ز گفتار می‌خورند 
پیمانه‌های زهر ز زنگار می‌خورند 
گاهی ز لطف شربت بیمار می‌خورند 
گر جام زهر» مردم هشیار می‌خورند* 


صائّب هزار بار به از آب زندگی است 


۴۳ ۶+ (2, مر» ل) 


چون حرف شکوه برق ز تیغ زبان زند 
دیگر حو تیر قد نکند راست در مصاف 
شد سروی از بهار رخش آه سرد من 
آه بلندی؟ از جگر رشك می‌کشم 


۱- 2 ل: به‌آب» متن مطابق مر. 4 


تبخاله ققل خام‌شيم بر دهان زند 
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند 
کز جلوه پشت پای بر آب! روان زند 
خورشید بوسه چند" برآن آستان زند؟ 


س ایضاً : چند بوسه ‏ 


لیات ۳۰۰۳ 


تیر از تنم برآورد انگشت زینهار 
نگداشت بای سر و نب رک چشم! 


دست چنار بر کمر باغبان زند! 


تا وس زر سرت نس و دا سو حرٌ 
: م سوختیم 
کو برق خانه‌سوز که بر آشیان زند؟ 


(4 


زیر سپهر دست دعا موج می‌زند 
غفلت نگر که پشت به محراب کرده‌ايم 
آفاق را ترد-د خاطر گرفته اسست 
زنهار در حمایت عریال تنی گریز 
بردار می‌تبد سر منصور و تن به خالك 
چشم موس چه نقش تواند بر آب زد؟ 
در حیرتم که آن گل بی‌خار چو ن گذشت 
تا خورد استخوان من دلشکسته را 
کوه از تحلتی تو چنان آب گشته است 
تیغ برهنه تو ز جوهر منز"ه است 


در خانهة کریم کگسدا موج می‌ز ند 
در کشوری که قبله‌نما متو ج می رز اد 
هر قطره زین محیط جدا موج می‌زند 
کز خرقه‌های صوف بلا موج می‌زند 
دریا کجاه سفینه کجا موج می‌زند 
آنجا که آبروی حیا مسوج می‌زند 
از سینه‌ای که خار جفاً موج می‌زند 
جوهر ز استخوال هم موج می‌زند 
کز جنبش سیم صباموج می‌زند 
این بحر از کشاکش ماموج می‌زند 


صاب مکش سر از خط تسلیم زینهار 


۶ ۵ 


داغ از حمرارت جکرم داد می‌ز ند 
هر لالهای که از حگر سنگ می‌دمد 
از دل نمی‌رسد نس عاشقان به لب 
در خانمان خرابی خود سعی می‌کند 
آسه خانة دل من از خبال او 
[از ترکتاز عشق کسی جان نمی‌برد 


آتش به سوز سینه من باد می‌زند 
دامن به آتش دل فرهاد می‌زند 
بلبل ز بیغمی است که فریاد می‌زند 
۹ 
جون کوه قاف موج پربزاد می‌ز ند 
این سیل بر خرابه و آباد می‌زند] 


صائب به پای خویش زند تيشه بیخبر 
آن ی‌ادب که خنده به استاد می‌زند 


وه دیو ان صاب 


۶ ۷۹ 


گلزار جوش حسن خداداد می‌ز ند 
و ال زاوها 
حون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت 
هر لالهای که سر زند از کوه بستون 
ی وت سای لمع و 


طاوس سر ز بیضه فولاد می‌زند 


آتی‌اختیار بر در فرباد می‌زند 


ساغر به طاق ابروی فرهاد می‌زند 
در وصلء» عندلب همان داد می‌زند 


صالب به روی خود در غم باز می‌کند 
هرکس که خنده بر من ناشاد می‌زند ‏ 


۶ ۷ 


در فصل برگریز کند سیر نوبهار 
هر کس صلای باده به زهتاد می‌دهد 
در کاشتی. که بال مرا باز کرده‌اند 


امروز هر که سنگک ملامت به من رشاند 
خطتی قضابه سینه شهباز می کشد 
آفت کم است میوفة شاخ بلند را 


خون شفق علم ز سر خار می‌زند 
دستی که گل به مرغ گرفتار می‌زند 
آینه‌ای که غوطه به زنگار می‌زند 
آبی به روی صورت دبوار می‌زند 
شبنم گره به نکهت گلزار می‌زند 
هر خنده‌ای که کبك به کهسار می‌زند 


منصور خواب خوش به سر دار می‌زند 


هرکس که ناخنی به رگد تار می‌زنسد! 


۰*۱۸ 


عاشق که حرف عشق به اغیار می‌زند 
نظ‌اره‌اش ت خسرج تاش نمم رود 
۱- ل اضافه دارد: 


فر فلشتی که ثاز گرده افتاد بال من 


آبی به روی صورت دبوار می‌زند 


4 


ا شاد کی که هم مان قووز تن 
نم ره به نکهتگلزار می‌زنبد 





غر ثبات ۲۰۰۵ 





امتیدوار باش که از فسض آفتاب 
مجنون حدر ز سنگ ملامت نمی ک و 
دار هر که می‌شود از خواب یخودی 


خوی در لباس در او ای ایس 


در سنکك» لعل» ساغر سرشار می‌زند 


این کبك مست خنده به کهسار می‌زند 


دانسه پابه دولت یدار می‌زند 
چون زلف دست در کمر یار می‌زند 
زخبی که پار بر مين افگار می‌زند 
هرکس 0( م‌زن 


هر کس پیانه بر سر بازار می‌زند 


۶ ۵ 


فال وصال او دل رنجور پسته 
با شهیری که پرتو مهتاب برق اوست 
در سینه عمرهاست که زندانی من است 
ال کیان 40 رام رد تا تدفته ات 


منردی" و از سرشت تو این خوی بدنرفت 


جوشی به دوق خود چو می نساب می‌زنم. 


0 شمع. کشته بین که ی 
شوهم صلا به انحسن وی و 
رازی که بوسه برلب منصور می‌زند 
از حصرص دست در ۳ مور می‌زند 
خاك تو مشت بر دهین گور می‌زند 


نشنیدهام که عمل حه طتنور می‌ز ند 


کیکی است خنده بر کمر طور می‌زند 
۶.۱۷۰ 


خط" نو راه دین و دل وهوش می‌ز ند 


از خط* سبز مستی حسن تو کم نشد 
ز خط ف زود مستی 11 چشم ات 


و):.رهین:.ز لفزش یشان سود سوک 
از شرم اگر چه نیست زبان طلب مرا 


با سرو سرکشی که ز خود راست بگذرد 
سنگی که می‌زند به من آن طفل شوخ‌چشم 


ته‌حرعه‌ای است تخب 2 


آین‌می به‌شیشه رفت وهمان جوش می‌زند 
هر سیلیی که خط به بناگوش می‌زند 
در وبهار چشمه فزون حوش می‌زند 
زینسان که جلوة تو ره هوش می‌زند 


ییاوه ببس لب #اموتی میزنه 


دست که ور | ست که بر دوش می ز ند 





۳+۰ دیوان صاثب 





باشد ساده‌ای 4 زند حنده سر سوار 








زاهد که خنده بر من مدهوش می‌زند 


صائب دلبل بختکی عقل خامشی است 


0 نارس اتف ناده #9« حوش می ز ند 


۶ ۷۱ 


باقوت با لب تو دم از رنگ می‌زند 
مرغی که ؟گه است ز تعحیل نویهار 
هر چند ماز عجز در صلح می‌زنیسم 
از روی تازه‌اش گل بی‌خار می‌کنسم 


روی شکفته از سخن سخت ایمن است 


حون شعله می‌شود بر و بال نگاه من 
خط صلح داد شعله و خاشاك را به هم 
سودا زس حو شیشه مرا خشك کرده است 
خواهد کشید اشك ندامت ازو گلاب 


این خون گرفته بين که چه برسنک می‌زند! 
در تنگنای بیضه بر آهنگ می‌زند 
آن از خدا نترس۱ در جنگ می‌زند 
خاری اگسر به دامن من چنگ می‌زند 


ون اگاز. فده کنر :موی دنا 


خارم به چشم اگر خط شبرنگ میزند 
آن سنگدل هنوز در جنگ می‌زند 
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می‌زند 
آن گل که خنده بر من دلتنگ می‌زند 


در عالمی که خوردن خود است بیعمی 
صانب چو بیعمان می گلرنگ می‌زند 


۶۵ 


زخم تو تیغ بر جگر ماه می‌زند 


طوفان طتاب خیمة خورشيد را گسیخت 


دل می کند به خوشتن اسناد اختیار 
آسوده است عشق ز تدسر عقل وج 
ایمن ز من مباش که در سینة من است 
دربار خود مبند متاعی که از تو نیست 


داغ تسو خیمه بر دل آگاه می‌زند 
شبنم براین" بساط چه خرگاه می‌زند؟ 
این قلب زر به نام شهنشاه می‌زند 
کی شیر تکیه بر دم روباه می‌زند؟ 
آهی که دشنه سر حکر ماه می‌ز ند 
کاخر همان متاع ترا راه می‌ز ند 


کی نقش بی‌ات مرا راه می‌زند؟ 





س, د: آن ناخدای ترس» متن مطابق اصلاح صائب درنسخة م. 
۲- بهارعجم: درین. 





غر لیات ۰۰.۷« 


8۵ ۳ 


زسان که ششه خندهة مستانه می‌زند 
بیکار نیست گرية بی‌اختیار شمع 
در مشك سوده تایه کمر غوطه می‌خورد 
در کشوری که مشرق دلهای روشن است 
رطل گران تکلتف مخمور می‌کند 
ماو نگاه پار که ناآشنابی‌اش 
تا کعبه هست» دیر ز آفت مسلتم است 


آخر شراب بر سر پیمانه می‌زند 
آبی بر آتش دل بروانه می‌زند 
مشتاطه‌ای که زلف ترا شانه می‌زند 
خورشید گل به روزن کاشانه می‌زند 
طفلی که سنگ بر من دیوانه می‌زند 
ناخن به دل چو معنی بیگانه می‌زند 
این برتق خویش را به سیه خانه می‌زند 


خود را به قلب شعله دلیرانه می‌زند! 


۶ ۱۷۶ 


تا سالکان به آبله‌پایی نمی‌رسند 
تا التجا به ناخن تدییر می‌برند 
این کاهها حنین که مقتد به دانه‌اند 
از موج اضطراب اگر پر برآورند 
دارند تا نظر به پر و بال خوشتن 
تسا از قسول نقش نگردند ساده‌دل 
واقف نمی‌شوند که گم کرده‌اند راه 
جمعی که چون قلم پی گفتار می‌رو ند 
چون نی به بر گك وبار نیفشانده آستین 
بی‌حاصلی نگر که ازین باغ پر شحر 
داد زمین م99 ما کحا دهند؟ 


صد سال اگسر روند به جایی نمی‌رسند 
این عقده‌ها به عقده گشابی نمی رسند 
هرگْز به وصل کاهربایی نمی‌رسند 
این آبهای مرده به جایی نمی‌رسند 
این ی‌سعادتان به همابی نمی‌رسند 
این آنگینه‌ها به حلایی نمی‌رسند 
تا رهمروان نه راهنمایی نمی‌رسند 
چون طفل نی‌سوار به جابی نمی‌رسند 
عشتاق بینوا به نوایی نمی‌رسند 
ابن کورباطنان به عصابی نمی‌رسند 
این نع به داد گیابی ۳ 


صالب به ۱ نمی رسند 


۱- ل اضافه دارد: 
مینا زمی تهی چوشود سنگ نفرقه است 


خوش‌وقت آن که دور به میخانه می‌زند 


۸+ ۲ دیوان صاب 


۶ ۷۵ 


جمعی که در لباس می ناب می‌کشند 
نفر شکون همسشفه خراساتیان عقق 

سطاقتنان که گربه بی دفع غم کنند 
جمعی که پشنگرم به عشق ازل نبند 
زهتاد اگر ز توب خود متفعل نیند 
جابی رسیده است رطوت که میکشان 


دام کتان به حهرة مهتات می کشند 
خمیازه را به ذوق می ناب می‌کشند 
صندل به طرف جبهه ز سیلاب می کشند 
صف در نبرد شعله ز سیمات می کشند 
ناز سمور و مت سنجاب می کشند 

درا جرابه گوشة محراتب می کشند؟ 
دست و دهان خود به هواآت می کشند! 


صاب فروغ فیض ز هر بی‌بصر محوی 
کاین توتیا به دیدة بیخواب می‌کشند! 


۶ ۷ 


عاشق کجا به کعبه و دبر التجا کند؟ 
ار خشل می‌کشد از موجة سراب؟ 
ز تحبر ندخانة تقد سر محکم ات 
بی‌جذبه مشکل است برون آمدن ز خویش 
تخبی که سوخت ناز بهاران نی‌کشد 
ین خط سبز کز لپ لعل تو سر زده است 
طوطی ز وصل آینه شیرین کلام شد 
وی از 
ی 


خالی نگردد ا ز گل بی‌خار دامنش 


حاشا که خضر پیروی نقش پا کند 
لب تشنه‌ای که ناز به آب ها کند 
حول مور از میان کمر حرص وا کند؟ 
انن کاه را ز دانه جدا کهریا کند 
بخل فلك چه با دل بی‌مدعا کندا 
جون زلف مشکسار ترا شانه وا کند 
عالم سیه به دیدة آب بقاکند 
گر برخورد به آینه‌رویی چها کند 


تا اقندا به قامست آن دلرا کند 


آیینه‌ای که چشم به روی تو وا کند 
مشکل به خرج باد زر گل وفا کند 
خاری اگر وطن به مقام رضا کند 


افتاده است تا ره صانب به خانقاه 
وت آنست هتفه وا وش کی 


آنها که خشاك مغزی ساحل کشیده‌اند 


در بجر با به دامن گرداب می کشند 








غز لیات ۳۰۰ 





* ۷ 


وقت است نوبهار در عیش وا کند 
جامی به گردش آر که اين کهنه اسبا 
امروز چون حباب درین بحر آبگون 
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال 
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره و 


باغ از شکوفه خندة دندان‌نما کند 
وف اشت. اجان یا بویا ین 
دولت درآن سرست که کسب هموا کند 
بی‌اختیار لب به شکرخنده وا کند 
در نوبهار هر که صبوحی قضا کند 
کی توبة مرا به درستی رها کند؟ 


صالب بغیر روی عرقناك بار نیست 


۶ ۷۸ 


محبوس آسمان چه پر و بال وا کند؟ 
از س درشت می‌رود این توسن فلك 
انجام کار ماو غم بار روشن است 
سررشته حبات حو از دست رفت» رفت 
نست به مد" شکوهة ما زلف نارساست 
باد خزان که خار به چشمش شکسته باد 


در زیر سنگ سبزه جه نشو و نما کند؟ 
وقت است بند بند من از هم جدا کند 
يك شمع بی‌زبان چه به چندین صبا کند؟ 
زلف ترا ز دست کسی جون رها کند؟ 
عمر خضر به شکوة ما کی وفا کند؟ 
فرصت نداد غنحه ما چشم و | کنده 


زو دا 4 در قلمر و شهرت علم شود 
کی تس هی هی ساب ادا فا 
۷۵ ۶ 


آنجا که شوق دست حمات بدر کند 
قارون شود ز لخت دل و بارة حگس 
پیچیده‌تر ز جوهر تیسغ است راه عشق 
طوطی اگر به چاشنی حرف خود رسد 


ف اضافه دارد: 
از نیم او حصاری فانو سگشته است 


شبنم در آفتاب قیامت سفر کند 
آن دانه تال که او ای کند 
خونش به‌گردن است که این راه سر کند 
گردد دهانش تلخ چو باد شکر کند 


چون شمع سینه صاف به باد صبا کند؟ 


۳۰۰ دیوان صاب 


گشتیم چون صبا به سراپای لاله‌زار 


چون عاملی که دل ز در خانه جمع کرد 
ون متشون نخست دل خوش می‌خورد 


داغی نيافتیم که دل را خبسر کند 
حاجی ستم به خلق خدا بیشتر کند 
جون راهرو به توشة مردم سفر کند» 


در خلوت دل است تماشای هر دو کون 
صاب چگونه سر ز گریبان بدر کند؟ 


۱۸۰ص 


آرام را خرام تو آتش عنان کند 
بیدرد بلبلی که در اتام جوش گل 
چون لاله سرخ‌روی برآید ز زیر خاله 
ب رگشتنی است پرتو خورشید بی‌زوال 
نقصان نمی‌رسد به خربدار احتاط 
در صدر آستانه نشینم ۱ 
از سیم وزر مگو که سزاوار خنده است 


آینه را حجاب تو آب روا کند 
اوقات صرف خار و خس آشیان کند 
هرکس به‌خون قناعت ازین سبزخوان کند 
صد سال اگر قرار درین خاکدان کند 
حاشا که انن متاع گرامی زبان کند 
اکسیر خاکساری من آستان کند 
زندانیی که فخر به بند گران کند 


صاأب شود عزیز جهان همحو ماه مصر 
بك چند هر که بندگی کاروان کنسد 


۶2 ۱ 


مشکل دل رنیده هوای وطن کند 


آلها که قنه توس و اخوان گیل ۰ 
دل می‌کند به سینة ما بیدلان رجوع . 


دلهمای جسع را کند آشفته باد من 
بی‌پرده نقش صورت شیرین نگاشته است 
سبار رو مده دل عشتاق راء مساد 
بال ملك جو بر که خزان دیده ريخته است 


شبنم چنان نرفت که باد چسن کند 
خونش به گردن است که باد وطن کند 


گر نافه با زگشت به ناف ختن کند 


تاانتقام عشق جه با کوهکن کند 
ری را مرادن بی شک کن 
پرو انه را که ناد در ۳ انحمن کند؟ 


کو عسبی که جارة درد سخن کند؟. 


غر لیات ۲۱+ 


46 


تا وا کند نسیم سحرگاه غنچه‌ای 
قد" ترا به سرو چه نسست» که آب را 


از خط فزود مستی آن چشم پرخمار 


این سیل اگر به کوه رسد پست می‌کند 
صد عقده باز تاك زبردست می‌کند 
حیرانی خرام تو پا بست می‌کند 
بادام را شفشه سیه مست می‌کند 


صالب من از نظاره سافی شدم خراب 


2۵۸۳ 


هر بلبلی که زمزمه بنیاد می‌کند 
از درد رو متاب که يك قطره خون گرم 
آهی که زر لب شکند دردمند عشق 
این ظلم دیگرست که عاشق شکار من 
در ناف حسن سعی» شود مشك عاقت 
فندا ای و به قیامت نمی کشد 
عاجز حو سبزه ته سنگ است در دلت 
هرچند روی صحیت شیرین به حسروست 
خواهد ثواب بت‌شکنان بافت روز حشر 
رنگی که از خزان خحالت شکسته شد 
پیوسته سرخ‌رو بود از پاك گوهری 


اول مرا به برگ گلی یباد می‌کند 
در دل هزار میکده ایحاد می‌کند 
در سته کار صتبت فولاد می‌ کند 


جون مر ع برشکسته شد آزاد می کند 


خونی که صید در دل صیتاد می‌کند 
اتام خط تلافضی یداد می‌کند 
آهم که ریشه در دل فولاد می‌کند 
آیینه را ز تيشة فرهاد می‌کند 
هرکس که در شکست من امداد می‌کند 
بر چهره کار سیلی استاد می‌کند 
هرکس که چون شراب دلی شاد می‌کند 


از پیچ و تب اهل سخن صائب ۲ گه است 
حون سرو هر که مصرعی ابحاد می‌ کند 


معشوق کی ز اهل هوس یاد می‌کند؟ 
مرغی که شد ز کاهلی از دست دانهخوار 
هسّت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل 
پیجد به دست و پای جو زنحیر ناقه را 


4 ۹۰ 


شکتر کجا ز مور و مگس باد می‌کند؟ 
در آشیان ز کنج ففس باد می‌کند 
چون شعله شد ضعیف ز خس اد می‌کند 
از بازم‌اندگان چو جرس باد می‌کند 


۳« 
_ دوان صاا 
0 ر‌ِ 
ز اسیر ففس 3 
مه د 
می کندا؟ 


2۸۹۵ 


دل را ما ی تیال 
۷ 0 باه ۳ ۰ 
ز‌ ه‌ ۰ أ 

۵ : 

1 1۷ ۱ ۲ ی 2 ۰ ۵ ۰ 
۳ عشق ؛ : ِ و 
ِ سبه یبود < 2 کل را اگر نت 

نتقام 3 9 5 ۱ 
مه ر‌ ۰۰ ب ۳ 
ی 


1 
ز ۱۵ ۰ ۵ 
غ تشنگی جگرم گر 

۲ 

شود کنات 


: ار یك ۳ 

7 ۱ س رو نته: | دود م ند 
نس ب جح اس ود ۱ 

1 ۰ 2 ۱ ۳ ِ ی 
۰ ۱ مسدود می‌ کند 

اند نه 1 ۱ ۱ ۱ 
حشم شور ۳ 

۵ 
سم می د 


گردیگراز 
ی به دیدن 
روا بی اب 
فا نم خو شدلند 
حشو ۵ 
می کند 


2۹ 


ی‌حاصلی 
۱ ک4« ۰ کند 
جوب ۰ ۰ ِ ۱ 
: ۳ ۳۷ 9 سد 
ِِ هر ق ِ 4 ه 
ند | ۳ و 
۱ ٍ اماده | ِ 
ک ی بلبل سد بر ۲ و 
ز صدا ِ_ 2 
ته ِ_ ۲ 
تس ۱ ره ۱ 
۳ هت حب گر زجا 
۱ ۲ 1 حا رود؟ً 
۷ ۱ 
س ۱ فل ۱ ظ 
ندارد ز ضّ 
روز گا 
ر‌ 


آ ۰ سر 
زفکر ز له 
زلف‌و روی نو ا ۱ 
‌ 
کس که 3 ۱ 


۱ 
ی 
0 شعصل . 
۱ ۷ 9 هه 
ِ زندگان بای 
۱ ما ۴ ی جاوب ‌ 
1 2 کب ِ می کند 
از نگر ۰ : 
7 ۱ ی زار به ته ند می کند 
ت نه دا ۰ ه‌ مسلد 
دون 4 7 
با بت به نه وت 
۳ 2 بد می‌کند 
اب 1 5 ٍِِ می کند 
1 ۱ حسمشلد 
: ند ار دعو ی ر می‌کند 
دز با 7 نجرید می کند 
شتا ت سب عبد 
یز ُ_ 


هر کس : 
وی ی 
لس ر ره ناهد : 


ّ - 

ل اضافه دا ۱ 

رد؛ 5 

۱ سس ج 

زحاهٌ 
ضران به ث 
نکردند خلو 
خلق اد 


د‌ 3 ۰ 
رفتگان همه کس 
فنگ ۳ کند 
بان 
می ۵ 


۱ تب 

تعنی آماده 
و فِ ‌ ‌ فنه 

کرده ۱ + 
0 (از 
مصبد اماه ( ۰ 
۵ دنل از ۵ ‌ 
رده ن 
رد 
۵ اشعا 

۱ مها بیش ر صاد 
: ده 
۰ کار ر فد ۱ 0 
بیدا 


عر لیات سوم 


۶ ۷ 


مخمور را نگاه تو سرشار می‌کند 
آیینه را که مست شکرخواب حیرت است 
خال تو هر زمان به دلی می‌کند قرار 
هر عزلتی مقدامة کثرتی بود 
دل می‌خورد ز حرف سبكث خون خویش را 
از ببس که دید آينء من ندیدنی 
خورشید هرکجا که دچار تو می‌شود 
شستند گرد پنبة حلااج را به خون 


حبرت مرا ز هر دو حهان ی‌نباز کرد 


ند مست را عتاب تو هشیار می‌کند 
مد ان شوخ‌چشم تو دار می‌کند 
1 نقطه بین که دور جو یر گار می‌ کند 
بوسف ز جاه روی به بازار می‌کند 
این شاخ را شکوفه گرانبار می‌کند 
جوهر "بّدل به سبرَه زنسکار می‌کند 
از انفعال روی به دیوار می‌کند 
زاهمد همان عمارت دستار می‌کند 
این خوان کار دولت یدار می‌کند 


لل ز ناله» فاخته از گفتکوی ماند 
صائب همان حدیث تو تکرار می‌کند 


3۳۷ 


از دورباش لی حدر اغیتار می کند؟ 
سیراب اگر شود جگر تشنه از سراب 
هموار می‌کند به خود این سنگلاخ را 
مژگان اشکبار شود موی بر تنش 
تون کته از سیاه‌دلی ی خضاب 
دبوانه را ز سنگک ملامت هراس ثیست 
ایمن ز دور باش بود دبده‌های پا 
دستی که شد بربده ز دامان اختسار 
زان چشم نیم مست نصیب دل من است 
دل را نکرده جمع» شود هر که گوشه گر 
بر هر دلی که زنك قساوت گرفته است 
چون از نظارگی نبرد خیرگی برون؟ 
مرغی که زبرك است درین بوستانسرا 
چون شمع از زباده‌سریساه لباس دوست 


گلجین کجا ملاحظه از خار می‌کند؟ 
کوشر علاج تشنه دیدار می‌کند 
از خلق هرکه روی به دیوار می‌کند 
در هر دلی که نال من کار می‌کند 
صبح امید خوش شب تار می‌کند 
این کيك مست خنده به کهسار می‌کند 
آینه را که منم ز دیدار می‌کند؟ 
جون ههله دست در کمر بار می کند 
بیماربی که کار پرستار می‌کند 
در خانه سیر کوچه و بازار می‌کند 
هر داغ کار دیدة پیدار می‌کند 
آیینه را حجاب تو سنتار می‌کند 
از گل فزون ملاحظه از خار می‌کند 
سر در سر علاقة زرتار می‌کند 


1 دبوان صاثب 


در چشم خرده‌پین نبود پردة حجاب در نقطه سیر گردش پرگار می‌کند 
صاف خطی که دبده من روشن است ازو 


۸۵ ۶ (2ء مر ل) 


در فکر دانه دزدی خالش گداختم 
ما صلح می‌کنيم به يك کوکب از فلك 
نزد دك او اگر چه مرا راه حرف ق 
سر سبز باد تا که زهتاد خشك را 


کان نمك ببین چه به ناسور می‌کند 
دامم به خاك نقش پی مور می‌کند 
خرمن چرا مضایقه با مور می‌کند؟ 
امس]ا نگاهب‌انیم از دور می‌کند 
سیلی‌زنان ز سایية خود دور می‌کند 


عبر از سیند سوخته حان یا او 
دنر که:سناه صائب مهحور می‌کند؟ 


4 ۰ 


پیمانه چارة سر پرشور می‌کند 
محرومیسم ات4 ستاض دسا سس 
می‌بایدش به ملس دار فنا نشست 
برق تحتی و نس ال دل یکی است 
از من متاب روی که زر لب منن است 
آن ساده‌دل که سنگ ملامت به من زند 
هرگز نمی‌زند نمکی بر کباب من 
ه رگز نبوده است ملاحت به این کمال 


آتش علاج خانة زنسور می‌کند 
حیرانی از وصال مرا دور می‌کند 
اظهار حق کسی که حو منصور می‌کند 
منصور دار را شحر طور می‌کند 
آهی که صبح را شب دیجور می‌کند 
رطل گران تکلتف مسخمور می‌کند 
طالم همین شراب مرا شور می‌کند 
عکس تو آب آآنه را شور می‌کند! 


فیروزه باد خاكث نشایور می‌کند 


۶ ۱ 


تقدیر قطع رشتهة تسدیسر می‌کند 
عشق از گرفت و گیر قيامت مسلّم است 


سل دسر ساده‌لوح چه تقدیر می‌کند؟ 
این يك دوقرص» چشم که را سیر می‌کند؟ 
زنجیر عدل را که به زنحیر می‌کند؟ 


غر لیات ۳۰۵ 


چون از وداع او نرود دست و دل زکار؟ 
توسف کت اهنت تم دندار انقدر 
حاحت به باده ست شب ماهتات را 


زور کسان مشایمعت تیر می‌کند 
من حیبست آینه را سیر می‌کند 
این مور نی به ناخن این شیر می‌کند 
ساقی چه آب تلخ درین شیر می‌کند؟ 


صاب ز خط- سبز نکوبان در اصنهان 
9 بهار خط دشمیسر می‌کند 
۳ « 


از آه هر طبرف دل ما سیر می‌کند 
موج سراب بای به دامن شکسته‌ای است 
ابروی شوخ او نی بی‌اشاره نیست 
این دولتی که دل به دوامش نهاده‌ای 
از کاهلی اشتن گرحه دل از باشکستگان 
چشمم به جای دیگر و دل جای دیگرست 
آن را که هست آتشی از شوق زیر پا 
نعلش در آتش است همان پیش آفتاب 
از خالك برگرفته آتش بود "دخان 
هرکس به ب‌نغان ز نمان راه نرده است 
حون شانه هر که با زسر خوش کرده است 
شب در میاد رود به زمین سیاه هند 
در حيرتم که کلفت روی زمین چسان 
چندین هزار قامت چون تیر شد کمان 
آتش‌عنانی فلك از نالة من است 
بر باد می‌دهد سر بی‌معز چون حباب 


چون تخت جم به روی هوا سیر می‌کند 
در وادبی که وحشت ما سیر می‌کند 
چون سایه در رکاب هما سیر می‌کند 
وقت نماز در همه جا سیر می‌کند 
گردون جداه ستاره جدا سیر می‌کند 
دایم چو چرخ بی سرو پا سیر می‌کند 
پرتو اگر چه در همه‌جا سیر می‌کند 
گردون به بال هت ما سیر می‌کند 
داند دل رمسده کحا سیر می کند 
در کوچه باغ زلف دو تا سیر می‌کند 
رنگین‌سخن به پای حنا سیر می‌کند 
در تنسکنای سنه مسا سیر می‌کند 
گردون همان به بشت دونا سیر می‌کند 
محل به ذوق بانگ درا سیر می‌کند 
هرکس برای کسب هوا سیر می‌کند» 


حون بر آث کاه هر که سبکروح می‌شود 


۳۰2 دیوان صاب 





2۹۳ 


عاشق کحا به شکوه دهن باز می‌کند؟ 
از خون دل همیشه نگارین بود کفش 
خود را حو داغع لاله کند چمع » شام هحر 
در تو ما عمر سرآمده مگر وصضا 
خون می‌چکد چو زخم نمایان ز خنده‌اش 
تتوان به برگك نکهت گل را نهفته داشت 
بلبل به راز نغنچه سربسته می‌رسد 


ابن کبك خنده بر رخ شهباز می‌کند 
در دامن تو نرست ناز می‌کند 
مشتاطهای که زلف ترا باز می‌کند 
چون صبح وصل روشنی آغاز می‌کند 
گل را خیال چنگل شهباز می‌کند 
مارا برای بزم دگر ساز می کند؟ 
کیکی که یم لاحظه برواز می‌کند 
این "نه صدف چه با گهر راز می‌کند؟ 
این نامه را نسیم عبث باز می‌کند 
در کار طوطیان سخناز می‌کند 


صالب دلم نه سبر جحمن می کشد» مگر 
از بلبلا مرا یکی آواز می‌کند؟ 


۶۱۹4 


از نست عدار توه گل ناز می‌کندا 
از بس که مرغ من ز قضا طبل خورده است 
در بوستال جو بر آد خزان دیده بی‌رخت 
حسن تو بی‌نیاز بود از نیازمند؟ 


سنبل به بال زلف تو پرواز می‌کند 
گل را خیال چنگل شهب‌از می‌کند 
.- ۲1۳ است که پرواز می‌کند 
هر عضوی از تو بردگری از می‌کند 


در انتهای خوبی و انحام دلیری 
زر ره ۳ حا تا ی 5 


۶ ۵ ۱ 


هر غافلی که خنده به آواز می‌کند 
از حسن بی‌مثال تو غافل فتاده است 
باطل شود اگرچه به اعجاز سحرها 
افسانة گرانی خواب تو می‌شود 


-م» »پر ق» ك» ل: ازنست رخ تو سمن... » متن مطابق س,» د» ت. 


او تا داح دل که آنه‌برداز می‌ کند 
در سحر چشم شوخ تو اعجاز می‌کند 
سش تو هر که درد دل آغاز می‌کند 


۲- د: از س که هست حسن‌تودردلبری‌نه‌ام 





غرلیات ۷« 


روشندلی ز زخم زباد می‌شود زباد 
دارد کسی که فکر اقامت درین جهان 
دست نوازش است مرادست رد" خلق 
در خون حلوء می گلرنگ می‌رود 


بیعوده شم سرکشی از گاز می‌کند 
در رهسگذار سیل کمر ناز می‌کند 
حون ساز» گوشمال مرا ساز می‌کند 
هرکس که در کدو می شیسراز م‌قند 


افتاده است دور ز تددا مرن دا 
صائب سی .که در ث44 آواز می کند 


۰۹۹ 


نازش کسی که بر پدر خویش می‌کند 
از ستی غرور نبیند به پیش با 
گوهر که هست مردمك دبدءة صدف 
از دنگری است هرحه گره من زو فر ان 
در برگریز» ؛ 
روا خی ره اس ای ان 
ایمن ز زخم خار شود هرکه همچو گل 
دست از هوس بشوی که شبنم زبرگك گل 
از عاجزان برس که از زخم پشته فیل 
ايمن بود هنروری از چشم شور خلق 
دندانه می‌کند دم شمشیر برق را 
اش 0۳ ه حول حبات 


بسن مالعا 


سلب نجابت از گهمر خوش می‌کند 
طاوس تا نظر به پر خویش می‌کند 
خالك از غبار دل به سر خویش می‌کند 
کی تر صدف لب از گهر خوش می‌کند؟ 


سیر جمن به زیر بر خوش می‌کند 


چون غنجه ه رکه جمع زر خویش می‌کند 
روی گشاده را سیر خوش می‌کند 
بستر ز پاکی نظر! خویش می‌کند 
خالك سیه به فرفقی سر خویش می‌کند 
کز عیب پردهة ی می کند 

خاری که دست را سپر خویش می‌کند 
سر در سر هوای مر خویش می لد 


ان 7 ۳۳۹ بر مغان رسد 


۱۹۲ 


ی‌آفتاب ذ ذر"ه نزو ز حای خوش 
وجد و سماع صوفی صافی ز خویش نیست 


۱-س.» د. ق» ی: گهر» متن مطابق آ» پر. 


که وان کته اق هن دی نی ان 


از خود نه جسم خاکی ما رقص می کند 


این استخوان به بال هما رقص می‌کند 


۳۱۸ دبوان صاب 


مشت گلی حجه نقش تواند 1۳ زد؟ 
آن را که مطرب از دل برجوش خود بود 
گردی که از گرانی تعمیر شد خلاص 
خونین‌دلان کجا و سماع طرب کحا؟ 
پیر و جوال ز هم نکند فرق» شور عشق 
بی‌شور عشق در تن ما نیست ذر"ه‌ای 
پیچیده است درد طلب هر که را بهمم 
داریم عالمی ز خیالش که "نه سیهر 
ما مانده‌ایم در ته دیواره ورنه گاه 


از زور می پيالة مارقص می‌کند 
دایم چو بهر بی سروپا رقص می‌کند 
در پیش پیش سیل فنا رقص می‌کند 
این شاخ گل ز باد صبا رقص می‌کند 
اینحا فلك به قد. دوتا ررقص می کند 
هر قطره زین محیط جدا رقص می‌کند 
داند که گردساد جرا رقص می‌کند 


در تسکنای سينة مارقص می‌کند 


از اشتیاق کاهربارقص می‌کند 


صاب ز زاهدال مطلب وجد صوفیان 
شاخی که خشك گشت کحا رقص می‌کند!؟ 


۶ ۸ 


بامردم آنچه شعل ادراك می‌کند 
ای عشق غافلی که جدا از حضور تسو 
کی می‌رسد به اهل جنون عمر اهل عقل؟ 
هرکس گره کند به دل از دوست شکوهرا 
کرده است از ثمر به وصال شکوفه صلح 
هرچند پاز کوی خرایات می‌کشم 
از سر گذشته تو چو قمری ز طوق خود 
خواهد به سعی بنحة مرجان کند سفبد 
واعظ ز خبث خلق دهن را نکرده پا 
من چون ز می شکفته نباشم درین چمن؟ 
و یس وی ان اب 


کی بسرق خانه‌سوز به خاشاك می‌کند؟ 
محنون هزار سلسله در خالك می‌کند 
تخم عداوتی است که در خالك می‌کند 
از خیر هر که سیم و زر امساك می‌کند 
دستی لند در طلیم تاك می‌کند 
در بیضه فکر حلثة فتراك می‌کند 
آن‌کس که اشكث از مزه‌ام پالك می‌کند 
دندان خود سفید به مسواك می‌کند 
کز گربه عذرخواهی من تال می‌کند 
۳0 هی با ی ۲ 


صاف که رت سخه مرا را 


- ‌. لک » ده ۳ بت را قبل از مقطع اضافه دار ند: 


هرجا که پار» نام خداء رقص می کند 


غر لیات 


۶ ۱۵ 


جان رمیده جسم گران را جه می‌کند؟ 
مزگان غبار آنْء ال حیرت است 
حون معز بخته شد» شود از بوست یی‌نیاز 
لنگر حربف شورش دریبای عشق نیست 
شکر خدا که نیست به کف اختیار ما 
تن‌پبروران به رشته جانل سته‌اند دل 
بالاتر از شین و گمان است حای او 
در راه عشق» دام عمارت مکن به خاك 


,۱۵ + ۲ 
نکتای عشق هر دو حهان را جه می‌کند؟ 


دبوانة نو رطل گران راجه می‌ کند؟ 
دست ز کار رفته عنان 
ازخود گسسته رشتة جان 
جویای او شین و گمان 
از لامکان گذشته مکان راحه می‌کندد؟* 


را جه می‌کند؟ 


صاب زبال خوش است بی عرض مدع 
بی‌مدعای عشق» زبان را چه می‌کند؟ 


۰ 


با خاطر گرفته کدورت جه می‌کند؟ 
ت خشکسال» آب گهر کم نمی‌شود 
باران بی محل ندهد نفع کشت را 
خال ترا به باری خط احتیاج نیست 
سیلاب صاف شد ز همآغوشی محیط 
وحشت چورودهد همه‌جا کنج عزلت است 


تعمیر خانه شاهد وبرانی دل است 


از پشت زرنگار خود آیینه فارغ است 


با کوه درد سنک ملامت حه می‌کند؟ 
بخل فلك به اهمل قناعت جه می‌کند؟ 
در وقت بیری اشك ندامت چه می‌کند؟ 


1 درد ره خی وم ظلمت جچه می‌ کند؟ 
باسینه گشاده کدورت چه می‌کند؟ 


از خود رمیده گوشة عزلت جه می‌کند؟ 
آن را که دل بحاست عمارت جه می‌کند؟ 


صاب مرا به درد دل خوش واگذار 
بیمار بی‌دماغ» عیادت چه می‌کند!؟ 


*+۰«(ِ۱ 


حیران عشق او زر و گوهر چه می‌کند؟ 
۱- ل اضافه دارد: 
دپوار (ظ : ویرانه) مشت بردهن سیل می‌زند 


آن را که آرزو نبود زر چه می‌کند؟ 


با خاکسار عشق ملامت چه می کند؟ 


۳۰۰ دبوان صاب 


بك دل بحان رساند من دردمند را 
عاشق ز سردمهری ایام فارغ است 
جسم نزار» جامة فتح اشیت تفج و 
روشندلان مقیشد زینت" نمی‌شوند 


دامان دشت صفحه مشق جنونل س است 


با صد دل شکسته صنوبر چه می‌کند؟ 
فصل خزان به چهرة چون زر چه می‌کند؟ 
روی منیر آينه زیور چه می‌کند؟ 
دبوانه کلك و کاغد و دفتر جه می‌کند؟ 


صابت عت به فکر شهادت اوه اشست 
فتراك عشق وحشی لاغر چه می‌کند؟ 
تفت 


از کف عنان گذاشته منزل چه می‌کند؟ 
دتم ان رفته چه محتاج دامن است؟ 
از پیچ و تاب دل خبری نیست جسم را 
يك دل حواس جمع مرا تار و مار کرد 
محنون نمی کند گله از شک کنندکان 
هر جلوه‌ای ازو رقم قتل عالمی است 
ای بحرء از حباب نظر بازکن ببین 
خواهی نفس گداخته آمد به خانهام 
لب تلخ از سوال نکردی» چه غافلی 


موج رمیده دامن ساحل چه می‌کند؟ 
شمم گدازیافته محفل چه می‌کند؟ 
با پای خفته دوری منزل چه می‌کند؟ 
زلف شکستة تو به صد دل چه می کند؟ 
داند اگر شعمور به عاقل چه می‌کند 
پای به خواب رفته سلاسل چه می‌کند؟ 
آن مست ناز تیغ حمایل چه می‌کند؟ 
کاین مسوج بیقرار به ساحل چه می‌کند 


گر بشنوی فراق تو با دل چه می‌کند 


کاین زهر جانگداز به سابل جه می‌کند 


لب ز اشك تلخ دلم لالهزار شد 


«(۰-۳ 


تیغ زبان به عاشق حیران چه می‌کند؟ 
يك بار سر برآر ز جیب قبای ناز 
مرهم به داغهای جگرسوز ما منه 
سموده دست بر دل ما می‌نهد طبیبت 


۱- س: مقید جوهر 


| پای خفته خار منیلان چه می‌کند؟ 
دست مرا ببین به گریبان چه می‌کند 
این دانه‌های سوخته» باران جه می‌کند؟ 
با شور بحر پنجة مرجان چه می‌کند؟ 


غز لیات ۱« 


دل حون نماند» گو خردوهوش هم‌ممان 
آن‌را که‌عشق نیست چه‌لذات ز زندگی‌است؟ 
مطلب ز سیر بادیه از خود رمیدن است 
شرم تو چشم بند تماشاییان پس است 
ی 
در کان لعل» لالة سیراب گو مباش 


چون‌دل بجای نیست چه‌حاصل زوصل بار؟ ‏ 


بی‌موج يك سفینه به ساحل نمی‌رسد 
شور مرا به دامن صحرا چه حاجت است؟ 


این خانه خراب» نگهبان جه می‌ کند؟ 
آن را که حانستان نبود جان جه می‌کند؟ 
از خود رمیده سیر بیابان چه می‌کند؟ 
آن روی شرمناك نگهبان چه می‌کند؟ 
لب تشنة تو چشمه حیوان چه می‌کندا 
شمع و چراغ» خاله شهیدان حه می‌کند؟ 
از دست رفته» سیب زنخدان جه می‌کند؟ 
و 
ان آتش فروخته» دامان حه می‌ کند؟ 


۳۰ 


با عاشقان عداوت گردون جه می‌کند؟ 
هموار ایمسن است ز سوهانل حادئات 
یی تسایند یه ایس کته نب 
توا به خار بخیه زدن زخم لاله ر 
منعم که می‌نهد زر و گوهر به روی هم 
از دست خود لباس بود چند سرو را 
مااز نگاه دور دل از دست داده‌ایم 
عاشق ز جوش مغز خود آزار می‌کشد 


چشم بد حباب به جیحون چه می‌کند؟ 


سیل گران رکاب به هامون چه می‌کند؟ 


عشتاق فارغند که گردون جه می‌کند 
خواب اجل به دیدة پرخون چه می‌کند؟ 
غیر از تلاش پلثة قارون چه می‌کند؟ 
بی‌حاصلی به مردم موزون چه می‌کند! 
بارب سخن درآن لب میگون چه می‌کند 
غوغای وحش باسر مجنون چه می‌کند؟ 


«(۰۵ 


باطفل آنچه جنيش گهواره می‌کند 
ای عشق غافلی که حدا از حضور تو 
از زخم خار نیست غمی تازه روی را 


بیطاقتی 44 انن دل آواره می‌کند 
آسودگی جه با من سحاره می‌کند 


گل نوشخند بادل صد باره می‌کند 





۳۰۳ دیوان صاثب 


دل ساده‌کن ز نقش که نظارة کاب 
آرام زیر چرخ مجو کاین طمع ترا 
دندانه گشت و در دل سخت تو ره ننافت 


از شهرندر عافست آواره می کند 


سیر شرر به سوخته صاب نکرده است 
با مردم آنجه گردش سبتاره می‌کند 
از 


ریزش چو شیشه هر که به آوازه می‌کند 
از صحبت آن‌که خاطر جمع است مطلبش 
رخسار چونل بهشت تو در هر نظاره‌ای 
امشب کت ات عزم تماشای ماهتاب؟ 
آن روی چون گل است ز گلگونه بی‌نیاز 
مستان برود ز عالم اندازه رفته‌اند 


در هر پیاله زخم مرا تازه می کند 
سی پاره را به تفرقه شیرازه می‌کند 
امان من به خلد برین تازه می‌کند 
کر هاله مه تهیتة خمیازه می‌کند 
مشتاطه خون عست! به دل غازه می‌کند 
ساقی همان رعات اندازه می‌کند 


چون ابر» حاصلش ز کرم شهرت است وبس 
صائب کسی که جود به آوازه می‌کند 


۰۷ 


دل را نگاه گرم تو دبوانه می‌کند 
دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش 
آزادگان به مشورت دل کنند کار 
ای زلف ساره سخت برشان و درهمی 
سیلی که خو به گرد کدورت گرفته است 
غافل ز بشراری عشتاق نیست حسن 


دیوانه عتمکسازعن دبوانه می‌کند 
ابن عقده کار سبحهة صد دانه می‌کند 
دست بربدة که ترا شانه می‌کند؟ 
در بحره ساد گوشه وبرانه می‌ کند 
فانوس برده‌داری بروانه می‌ کند 


باران تلاش تازگی لفظ می‌کنند 
صاثب تلاش معنی بیگانه می‌کند 


۳۰۸ 


هرجند بار ما همه‌جا جلوه می‌کند 


- آ».ق.ی: خون چرا 


تتوانل دلیر گفت کحا جلوه می‌کند 


غر لیات سم يم 


احول مشو که سرو قباپوش او یکی است 
آن بار خانگی که دل از ما رنوده است 
گردی ز آفرنش عالم پدید نیست 
و ی درد 43 می‌گذرد آب می‌شود 
باور که می‌کند که زيك بحر بیکنار 
روشننرست راه حقیقت ز آفتاب 
آسودگی مجو ز دل یقرار عشق 
آزاده‌ای که سر به ته ال خوش برد 
نادان که از قضای خدا می‌ کند حدر 


چون موجه سراب درین دشت پرفرب 


هرچند در هزار قبا جلوه می‌کند 
در خانه است و درهمه‌جا حلوه می‌کند 
در عالمی که دلبر ما جلوه می‌کند 
از بس ز روی شرم و حیا جلوه می‌کند 
مسوج سراب و آب بقا جلوه می‌کند 
این راه همحو راهن حلوه می‌کند 
یوسته زبر بال هما جلوه می‌کند 
غافل که رو به تير قضا جلوه می‌کند 
چندین هزار دام بلا جلوه می‌کند 


صالب ز س لطیف فناده اشت. ان نگار 
۳۰۵ 


عاشق حذر ز آتش سودا نمی‌کند 
رطل گرا نکرد دوا رعشه مرا 
گرد سك‌عنان جه گرانی برد ز کوه؟ 
افروخت شمع طور ز بیتابی کلیم 
ارزانی خموشی و ند گران اوست 


مجنون ز چشم شیر محابا نمی‌کند 
لنگر علاج شورش دربا نمی‌کند 
تال علاج دردسر ما نمی‌کند 
کاری که مبر کبرد تقاضا نسی‌کند 
حرفی که چون نسیم دلی وا نسی‌کند 


حح" پیاده در قدم امل دل نود 


«۰ 


زاهمد هوای عالم بالا می‌کند 
آسوده است زاهد خشك از فشار عشق 
ی مایخ ری باق بای بن طنوه 
نتوان به کوه غم دل ما را شکست داد 
اینجا اگر به دانه یندی دهان مور 


این رود خشك روی به دریا نمی کند 
شهباز قصد سينة صحرا نمی‌کند 
اینجا کی که پشت به دنیا نمی‌کند 
از فیل مست کمبه محابا نمی‌کند 
در زیر خاله با تو مدارا نمی کند 








۳۰۶ دیوان صاب 


بهوده دست بر دل مامی‌نهد طبیبت 
درد سح همان یه سجن می‌شود غاد ج 
مریم به رشته‌ای که بتابد ز مهر خویش 
در سابه حمات عشق است جان ما 
حبز ناخن شکسته و ۰1 حگرخراش 


گر علاج شورش دزیا نمی‌کند 
انن درد رو مسیح مداو ا نمی کند 
از آسمان شکار مسیحا نمی کند 
ما را زیون خود غم دنیا نمی کند 
از کار اما کسره د کون و۱ نمی کند 


ح صاب غعار مب شتت مشکل د تا تا شش 
دافی که کار دندة سنا نسی‌کند 


۹3۵ 


عاشق حدر ز دبدة اختر نمی‌کند 
عارف ز شاهدان مجازست بی‌نیاز 
نتوان فرشت تشنهة دبدار را به آب 
داغی که هست در حگر قدردان عشق 
نقصان کمال می‌شود از کیمیای "خلق 
جنون تبر گی نمی‌رود از داغ لالهزار؟ 
آن را که همچو برق بود تیغ آتشین 
با يك دل این فغان که من زار می‌کنم 
در کندن بنای گرانشک ظالمان 
بر سنگ» آبکينة خود تا نمی‌زند 
از آه روشنایبی دل بیش می‌شود 
سخت است بالك ساختن دل ز ارزو 


از آتش احتراز سمندر نمی کند 
درباکش التفات به ساغر نسی‌کند 


با آفتاب و ماه برایر تمی‌کند 
خامی خلل به قیمت عنبر نمی‌کند 
انديشه از سیاهی لشکر نسی‌کند 
با صد دل شکسته صنویر نسی‌کند 
سیلاب کار يك مة تسر نسی‌کند 
لب تسر ز آب خضنر سکندر نسی‌کند 
اندیشه این چراغ ز صرصر نسی‌کند 


صاثب به روی هرکه در دل کشوده" شد 
چشم امسد حلقة هر در نسی‌کند 
۲ ۱ ۱ ۰*۰۹ 
الفت به عاشقان سک آن کو نمی‌کند وحشت رم از طبیعت آهو نمی‌کند 





۱-دات: گشاده 





غز لیات ‌ٍِِ«آ«۳«۰ 


از سینه هر دلی که به بوی تو شد جدا 
سنگ و گهر یکی است به چشم خداشناس 
در تیغ نیست جوهر اقبال مردمی 
اقبال روزگار به بخت است و اتفاق 
آیش چو نخل بادیه از ابر می‌رسد 
آب روان به قوتت سرچشمه می‌رود 





چون نافه با زگشت به آهو نمی‌کند 
میزان عدل میل به يك سو نمی‌کند 
کاری که چشم می‌کند ابرو نمی‌کند 
دولت به التماس به کس رو نمی‌کند 
هرکس که التفات به هر جو نمی‌کند 
سالك به پای خویش تکاپو نمی‌کند 


صالب جو حسن قدرت خود را کند عیان 


۳۹ ۸ 


۱ص« 


آفت ز خودپستد جدایی نسی‌کند 
مانبع نمی‌شود ز سر سیل را حباب 
هرکس که دید داغ کلف بر جبین ماه 
آزادگان ز شکر و شکاست منز-هند 
سارت همحیی تاجن هل دله 
قارون به زیر خالث همان در ترد-دست 
گوش سخن‌پذیر طلب کن که عندلیب 
بر مرغ برشکسته قفس باغ دلگشاست 
صد رخنه در حصار تن افتاد جون قفس 
هرچند نست تو به طوبی است نارسا 
مزدور کارخانة ابلیس می‌شود 
با صد دلیل» مرکز پرگار حیسرت است 
از آفت است کوتهی بال و پرحصار 
تا پنبه‌اش به لب نگذارند چون جرس 
شد بوته گدازه تمامی هلال را 
نور کلام صدق » جهانگیر می‌شود 


از اقتاته: نوزور کنداینی نمی کنید 
عاشق ز درد چهره حنابی نمی کند 
هر ناخنی که عقدهگشابی نمی کنسد 
حرص زر از بخیل جدابی نی‌کند 
جان از بدن ز عجز جدایی نمی‌کند 
غافل هنوز فکر رهابی نمی‌کند 
زین پیشتر خیال رسابی نمی‌کند 
بی‌حاصلی که کار خدابی نمی‌کند 
آن را که شوق راهنمایی نمی‌کند 
سی‌معسز ترك هرزه درابی نمی کند 
در پرده صبح چهره گشایی نمی‌کند» 


صا لب اگر چه در ففس آهنین فتد 
از خود ۴ 4 فک, رهایی نمی کند 


۳۰-۹ دیبوان صاثب 


۰۱ 


در موج‌خیز غم ۳ 2 
تیغ ترا ملاحظه از جال سخت نیست 
تا می‌توان شکست بر و بال خوش را 
گو تخته‌کن دکان که سرآمد نمی‌شود 
این می‌کشد مرا که مبادا ز لاغری 
گودم مزن ز خشکی سودا که ناقص است 
این دامنی که زد به کمر کوه بستون 
بر سر کشی مناز که سروی درین چمن 
دستی نشد دراز براین گرد خوان» که نی 
کام از جهان مجوکه درین صبد گاه نیست 
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او 


جوهر طلسم بیضة فولاد نشکند 
از کوه اف بال بریزاد شکند 
مسرغ استتر ها فل. .عنستاد نشکند 
طفلی که نخته بر سر استاد نشکند 
خونم خمار خنجر جلاد نشکند 
در هر رگی که نشتر فصتاد نشکند 
سخت است تشه بر سر فرهاد نشکند 
قفامت تکردراست که آزاد نشکند 
در ناخنش قلمرو اجاد نشکند 
مرغی که بیضه بر سر صیتاد نشکند 
از" شيشه گر چه بال پربزاد نشکند 


صائب جهال فروز نگردد چو آفتاب 
رنگی که از تبانجة استاد نشکند 


سزهورگ 


بهر لب مرا می منصور شکند 
از درد عشق حون دل رنحور نشکند؟ 
از کاسه سرتگون دگران فیض می‌سر ند 
پا چون شراب بر سر مستان نمی‌نمد 
عاجز نواز باش که در دیده‌ها شکر 
مرهم جه می‌کند به دل داغدار ما؟ 
آتش ز چوپ خشكث سرافراز می‌شود 
فقس کر بش دابرة عیش ناتمام 


هه 


لاف بزرگی از تو سندیده است؛ اگسر 


سم بو :۰ در 


زنجیره مسوج باده پر زور نشکند 
چون زیر کوه قاف پر مور نشکند؟ 
هرگز خمار نرگس مخمور نشکند 
در زیر پا سری که چو انگور نشکند 
شیرین ازان بود که دل مور نشکند 
این تب ز سردمهری کافور نشکند 
از دار پشت رات منصور نشکند 
شان عسل حقارت زنسور نشکند 
مهر حجاب را می پرزور نشکند 
بر یکدگر ترا دهن گور نشکند 


غرلیات 


چرخ نشاط» کاسة سایل نمی‌زند 
آزاده آن رونده که با کوههای درد 


۱۰۷ 
تاسنتك فتنه کاسهة فعفور نشکند 
در زیر پای او کمسر مور نشکند 


ما می ز کاسة سر منصور خورده‌ام 
صاثب خمار ما می انگور نشکند 


> ۱ 


از یختکی است گر نشد آواز مابلند 
از هر دو کّون» همست والای ما گذدشت 
معراج اعتبار به قدر فتادگی است 
تختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطر 
هموار می‌شود به نظر باز کردنی 
رحمی به خاکساری ما هیچ کس نکرد 
رعناترست یاك سر و گردن ز ۲فتاب 
سنگین نمی‌شد اننهمه خوان ستمگران 
دروش هم شکات از اتام می‌کند 
ادها به عاقت عمر داشتم 
از دود شد به دبدة آتش جهان سیاه 
از جوهری نگین به نگین‌دان شود سوار 
از بس رمیده است ز همصحبتان دلسم 
احسان بی‌سوال زبان‌بند خواهش است 


کی از سیند سوخته گردد صدا 
تا گرد این خدنگ شود از کحا 
از سایه است رتبه بال هما 
شد پابة شهی که ز دست دعا 
قصری که چون حباب شود از هوا 
تا همجو گردباد نشد گرد ما 
هر سر که شد ز سحدة آن خالیا 
می‌شد گر از شکستن دلها صدا| 
از خاك نرم ار شود آواز با 
غافل که دست حرص شود از عصا 
انش سرا که کرد سس ناسرا 
توا تشز شتا تک وه سنا 
از آشنا شود سجن آشنا 
آواز ما اگر نشود از حسا 
بیرون روم ز خود چو شد آواز با 
از دست کوته است زان گدا 


ع. ع. ع ۲ 6 ۲ ع ۲ ۲ ۲ ۲ ۲ ۲ ع ع 


بلبل به زیر بال خموشی کشید سر 
صاف به گلشنی که شد آواز ما لند 


و(فر 


بعد از فنا ز هستی ما شور شد بلند 


۰-0 س ۰ ۵: د: من 


از جوب دار رات مستصور شد نلند 





۳۰۸ 


نتوان به خالث خون مرایاسال کرد 
در دور خط دهمان تو شیرین کلام شد 
از تر خانمان به طلیکاری کلم 
رازی که سر به مهر ادب بود عمرها 
پروانه نجات به دست آورد چو شمع 
پلبل نبرد راه ز مستی به وصل گل 
فریاد از درازی شبهاست خسته را 
در ديدة ستاره نمك ریخت خواب تلخ 
در هیچ تربتی نبود شمم خانه‌ز اد 
آزار خلق اگر نبود برق خانسان 
چون زلفمای عاربه کوتاه‌گرد نیست 


دیوان صاب 


گرد شکر ز قافلة مور شد بلند 
دست نوازش شجر طور شد بلند 
آخر ز کاسة سر منصور شد بلند 
دستی که در دل شب دیحور شد للند 
چندان که دست شاخ گل از دور شد بلند 
از زلف ناله دل رنجور شد بلند 
از خنده نهان که این شور شد للند؟ 
۷ نور شد بلند 
آتش چر ز خانة زنببسور شد بلند؟ 
ی انگور شد بلند 


۳ پسرده‌شین تح 3 


(+۰4۸ 


شدچون هدفسر که درین خاکدان بل 
افکند دور ناله ز آتش سیند را 
همت بلنددار که آسیب کم رسد 
زان پیشتر که کعبه شود بوسه‌گاه خلق 
ایرو کشیده و مه شوخ و نگه رسا 
یکباره پستن در انصاف خوب نیست 
لاف کرم نتیجهة بستی" ففنت اشنت 
امروز نیست داغ جنون پرده‌سوز عقل 


ز شش‌جهت نگشت صدای کمان بلند 
زنهار حون سند نسازی فعاه للند 
آن را که چون عقاب بود آشیان بلند 
گلبانکگ سوسه بود ازان آستان بلند 
ناوك للند و دست ند و کمان لند 
دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند 
از دست کوته است‌که باشد زبان بلند 
پیوسته بود آتش این کاروان بلندم 


حون لاله داغدار شود پرده‌های گوش 
هر جا شود ز خامة صائب فغان ند 


۰*۳۹ 


جمع که زیر تیغ فنا دست و پازنند 


چون موج» پشت دست به آب بقا زنند 


0 


ی 


غرلیات ۰۹ 


دور قدح به مرکز ما می‌شود تمام 


هر قطره‌اش بردة خواب دص شود 
قرصی اگر به سفرة روشندلان بود 


جمعی که روی تلخ کنند از قضای حمق 


داریم نامه‌ای ژ‌ دل خود سباهتشر ۱ 


در محفلی که سای مرد آزمبا زنند. 
بر روی بخت خفته گر آب بقا زنند 
ذر"ات راز برتو هصمشت صللا زنند . 
گیرند از هواء در صلح و صفا زنند 
غافل که زهر بر دم تیغ قضا زنند 
مهر قبول بر ورق ماکحا زنند؟ 


۳ + شیشه خانة دل سنگک می‌زنند. 


۳ # (ف) 


ی قدح مل نمی‌زنند 
رسم است گل به سقف زدل موسم بهار 
هستند چرب نرم به هنگام اخذ و جر 
در روزگار زلف پریشان‌ننواز او 
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ 
خونش به جوش آمده از روی گرم گل 
زندان بود به طول امل‌پیشگان حسرص 
تیغی کشیده از" پی دشمن فتاده‌ای 


بی‌مشورت مباش ۳ راه 


دست نشاط ۱ 
طفلان چرا به سقف قتص گل نمی‌زنند؟ 
تاتیغ می‌زنند تعافل نمی‌زنند « 
سبزان باغ شانه به کاکل نمی‌زنند « 
بر سنگ» غیر بیضء بلبل نمی‌زنند ۰ 
از خار گل جرا رگ بلبل نمی‌زنند؟ب 


آنجا که حرف عرض تجمل نمی‌زنند » 
یسك باتز ی‌سادح توکل نمی‌زنند ۰ 


اش به آشانهة سل نمی ز نس ده 


«۱ 


اوعل ثنای عشق فصحان ادا کنند 


نقش مراد طرح به اقتال می‌دهند 
ظاهر شود که خلق حجه دارند در بساط 


زخم دهمال شکوه نمابان نمی‌شود 


۱- ف: در 


آری طعام را به نك اشدا کنند 
جمعی که تکیه گاه خود از بوربا کنند 
در کشوری که بوسف ما را بها کنند 
مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند 


رن 0 دیوان صاثب 


تتوان میان حسن و محبتت دوبی فکند 
باشد به از ملایمت مردم خسیس 
عالسم حریف دشمنی ما نی‌شود 


از هم چگونه شیر و شکر را جدا کنند؟ 
اهل کرم درشتی اگر با گدا کنند 
ما را اگر به یکی ما رها کنند 


تسخبر دل به دك سخن! آشنا کنند 


«۳ 


حاشا که خلق کار برای خدا کنند 
ابن جامةٌ حربر که مخصوص عغعبه است 
شکتر به کام زاغ فشانند بی‌دریغ 
حون ازدها کلید در گنج گوه ند 
گردند گرد دفتر اعسال خویشتن 
هرجا که بگذرد سخن از سوزد مسیح 
مصحف به زیر پای گذارند از غرور 
دنسال زردروبی حرص اوفتاده‌اند 
بر هر طرف که روی نهند این سبه‌دلان 
شرم و حیا چو لازمه چشم روشن است 


مه 


مصحف از بی منهر طلا کنند 
پوشند اگر به دبره به او اقتدا کنند 
در استخوال مضاشه‌ها با هما کنند 
وز بهر نیم حبته جدل با گدا کنند 
هر طاعتی که نیست ریابی قضا کنند 
خود را به زور جاذبه آهن‌ربا کنند 
دستار عقل از سر جبربل وا کننده 
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند 
در آبروی ربختة خود نا کنند 
این کورباطنان ز چه شرم و حیا کنند؟ 


این درد و سه گوشه نشینی دو | 


۳۳ 


گر بوسف مرابه دو عالم بها کنند 
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده‌اند 
چون برق تیغ» نعل زوالش در آتش است 
تتوان‌به خواب در دل‌شب فیض صبح یافت 
این راه دور زود به انجام می‌رسد 
آ"زادگان که دست به عالم فشانده‌اند 


- ۰ پر بو قٍ» ن» ب» ل: به يكك نگه , 


گرد کساديم به نظر توتیا کنند 
جون شممء دل خنك به نسیم فنا کنند 
کسب سعادتی که ز نال هما کنند 
کاین در به روی دید بیدار وا کنند 
از فستت. انار ان کر رها کنتد 
محر تفت ور او بی مد"عا کنند 


غز لیات ۱ ۳.۳۱ 


پش دل ادا کنن 


جای ترحتم است به جمعی که چون حباب خود ر 
ای مدعی سوز که عشتاق بی‌زبان سفن نه يك 7 
اشکش ز دل غبار کدورت نمی‌برد 
" صالت وی و 
حاشا که التفات به آب شا کنند 


۰۳ 


ین کی رام وا تون 0 
بحری است بحر عشق که موج وحباب را 
خرطوم پشته را کجك فیل کرده‌اند 
عشتاق را به راهنسا احتیاج نیست 
[جون رشته از خال دهال تو عاشقان 
ی سس ۱ تبلگون فلك پا گوهران 
حمصی که در مقام تو کل سناده‌اند 
زنهار لب به حرف طمع آشنا مکسن 


آنها که زخمی ازسک خاموش خورده‌اند . 


در هر دلی که شور محبتت زناده است 


اور کی مدا 
در بادلان تصنور تیغ و سپر کنند] 
فا وتا و اه مان عدر ند 
چون کوهکن به تيشة خود راه سر کنند. 
وقت است سر ز چشمةٌ سوزن بدر کنند] 
شرط است در غبار بتیسی بسر کنند 
در بر‌گرمز شکوه ز جوش ثمر کنند 
گر جون صدف دهان ترا برگهر کنند 
از یی رنه تن مت . کلب 
ی 99 


در دور خل" سبز مگر صائت این گروه 
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنند 


«۹۵ 


مردان به آب تیم شهسادت قاعی که 
گام نخست پشت به دبوار می‌دهند 
حول شیشه عالمی همه‌گردن کشبده‌اند 
باز آید آب رفتة هستی به جوی ما 
تیغ زباد سلاح نظرهای بسته است 
خواهند بهر خرج غم بار» نقد عمر 
در دست من چودست سبو اختیار نیست 


تا بی‌غسار سحده بران خاك کو کنند ‏ 
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند 
تا از شراب عشق که را سر خ‌رو کنند 
روزی که خاله ترت ما را سو کنند 
آبینه‌خاطران به نظر گفتگو کنند 
عشتاق زندگانی اگر آرزو کنند 
گر آب» اگر شراب» مرادر گلو کنند 





ام ۳ دیوآن صاب 





نامحرم است بال مسلك در حریم دل 
عالم ز خون مردة انگور شد خراب 
گر رشته‌های طول امل را کنند صرف 
جای درست در گر ما نمانده است 
"نها که در مقام رصا آرمسده‌اند 


موج شراب صبقل دلهای روشن است 
خلق نرمباش که پسران دوریین 


گیرند خون سرده؛دهند آب زندگی 


از گل جماعتی که قناعت به بو کنند 
ای وای اگر حکبده دل در سبو کنند 


مشکل که حالك سينة‌ما را رفو کنند 
حندان که دلبران سر مزگان فرو کنند 


کفران نصمت است بهشت آرزو کنند 


کانه | که بافتند ترا» جستجو کنند 


چون با چراغ عقل ترا جستجو کنند؟+ 
خورشید را به شبنم گل شستشو کنند « 
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند ۷« 


۳ ان 


ی به طوطیان طرف گفتگو کنند 
۰۳۹ 


روزی که زخم کاهکشان را رفو کنند 


آنان که آستین به دو عالم فشانده‌اند. 


دردی کشان ز آانهة حشت دسده‌اند 
از دل غبار غم سه ۱ نمی‌ر ود 
دایم به عزتند کسانی که چون گهر 
گوهرفروز عقده تبخال می‌شود 
آتسش! سزای دیدة بی‌شرم ما نداد 


برروی حاله سب ما در فرو کنند 
بالين ز دست کوته خود جون سبو کنند 


"رازی که در ح2 تن آن گفشکه کنا 


این خانه را به سبل مگر رفت و رو کنند 
از 0 آب خود 0 


فا ی دی مدمه مج و 3 


بل اضافه: دای 
زسم کجاست چالد کفن. را رفو کنند؟ 
وقت است لبلان دهن غنچه بو کنند 


سب سء م ده ب» دا م و بای ورد یقت 
زنهار دل به خندة صبح طرب. میند 
صائب زجوش فکرتو ازس که مست شد 


ترلیات ۳« 


«۳۷ 


مزگان به هم نمی‌زند از آفتاب حشر 
هر ساعتش به عمر درازی برابرست 
افتد کلاه عقل ز سر کانات را 
لعزید بای عالمی از لطف ساعدش 
ی برآورند سر از روز بهشت 
در آتش است نعمل دل داغ دیدگان 
ار مر دو حهان یت دل دو نیم 

صالب عطته‌ای ا 


کر چشسی آنچنان که تماهای او کند 
ره ال اف 3 
چشمی که باز بر رخ زیبای او کنند 
عمری که صرف زلف دلارای او کنند 
هرگه نظر به قامت رعنای اک 3 
ای وای اگر نظر به سراپای او کنند 
بی‌برده تا قهر. تسشاشاع: او .بنید 
تا همحو لاله حای به صحرای او کنند 
حولان به گرد نقطه سودای ۶ 


ست که کمتر زوصل نیست 


تب ار رها هه تمتای او کنند 


«۳۳۸ 


بخل از کرم به است که بی‌حاصلان بخل 
گل بسته است راه به سر گوشی نسم 
ننده را قباس 1 از حال حودء سین 
در مکتبی که عشق ادبت اتی/ کودکان 
عشق محاز» ابجدر عشق حصشقت است 


از رو به بشت نامه دلی شاد می کنند! 
در هر جواب بنده‌ای آزاد می‌کنند 
این بلبلان خام چه فرباد می‌کنند؟ 
کز رفتگان به خیر که را باد می‌کنند 
مشق ستم به خامه فولاد می‌کنند 
در عالمی که اهمل دل ارشاد می‌کنند 


در کو ه اف صسد پبربزاد می‌کنند 


۱ ۳۳۹ 
مستان که رو در آینهة جام می‌کنند خونهاز عصته در دل ابام می‌کنند 


بی‌حاصل آن گروه که اوقات عمر را 


جز درد و داغ هرچه سرانحام می‌کنند 
صرف تشون که دام می‌کنند 


- ف» ب؛» هه ل: چون سگ به استخوان دل خود شاد می کنند 


۳۰ دیوان صاثب 


بر سرکشی مکن که غزال رمیده را 
تلخی نمی‌کشند گروهی که از بتان 
مهمان باغ کیست» که گلهمای شرمگین 
دارد کسان سيتة سیرانب خضر را 
از موج فیض» بحر کرم را قرار نیست 
جمعی که قانعند به دنا ز آخرت 
غقلت نگر که در ره نقش سك‌عنان 
آنان که محو حاشنی وصل شکرند 
جونلاله» صاف و "درد حهان را سکروانل 
خوش وقت آن گروه‌که نقد حیات خوش 
جمعی که می‌دهند به دل راه آرزو 


دیوانگان به نسم نگه رام می‌کنند 
از ببوسه اختصار به پیغام می‌کنند 
از هم به التماس نظر وام می‌کنند 
خونی که عاشقان تو در جام می‌کنند 
امل سوال بیهده ابرام می‌کنند 
از دانه صلح با گره دام مسی‌کنند 
دلهمای همچو آننه را دام می‌کنند 
بر زخم سنگ» صبر چو بادام می‌کنند 
از پا طینتی همه بك جام می‌کنند 
نشمرده صرف راه دلارام می‌کنند 
صبح امید خود به ستم شام می‌کنند 


در راه فرصم وروی عام می‌کنند 
.۳ 


بوسف‌رخان ز شوق سراغ تسو می‌کنند 
چون آفتاب اگر چه جهان را گرفته‌ای 
گردنکشان که باج ز عالم گرفته‌اند 
جمعی که چشم بسته گذشتند از بهشت 
کج نه کلله که لاله‌عداران این چسن 
می‌نوش و شادباش که‌گلهای این چمن 
من کیستم» که پردگیان حریم قدس 


از پیرهن فتيلة داغ تو می‌کنند 
ذترات کانشات سراغ تو می‌کنند 
چون‌شیشه سجده‌پیش اباغ تسو می‌کنند 
دریوزة سیم زباغ تو می‌کنند 
دل خوش به عنبرينة داغ تسو می‌کنند 
سب فاتان و فا ی ی فا 
پروانه‌وار طوف چراغ تسو می‌کنند 


صاثب چه بلبلی تو که گلم‌ای این چمن 
از دیده خون روان به سراغ تو می‌کنند 


۰۶۰۳۳۱ 


ازكلبان سخن به زبان تو می‌کنند 
خورشیدطلعتان صدف, چشم» ب رگهر 


این غنجه‌ها نظر به دهان تو می‌کنند 
از حصهرة ستاره فشان تو می‌کنند 


غز لیات ۵(« 


شیرین‌لبان که شور به عالم فکنده‌اند 
جمعی که دل به ملك سلیمان نداده‌اند 
آشفته خاطران که ز عالم گسته‌اند 
از لطف آشکار تو عشئاق بی‌نصیب 
محراب خوش سحه‌شماران آسمان 
رشن آل, کقم که: هو اناد سوم 
آنان که از سواد حهان دست شته‌اند 


دربوزه نك ز دهان تو می‌کنند 
چون مور ربزه‌چینی خوان تو می‌کنند 
اظهار بندگی به زمان تو می‌کنند 
پیوند جان به موی میان تو می‌کنند 
دل خوش به التفات نمان تو می‌کنند 
از ابروال همحصو کمان تو می‌کنند 
جان را فدای سرو روان تو می‌کنند 
دل خوش به داغ لاله‌ستان تو می‌کنند 


صائب چه‌فتنه‌ای تو که چون زلف» گلرخان 


«(۳ 


مردان نظر سیاه به دنا نسی‌کنند 
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد 
خوبان که همچو سیل عنان ریز می‌رو ند 
دارد حدذر ز سابة خود عقل شیشه دل 
در عالمی که حشر مکافات قایم است 
آنها که کرده‌اند حو کف بار خود سبك 
در راه چود پیادة حج خرج می‌شوند 
سستی مکن که راهنوردان کوی عشق 


روز سفید خود شب بلدا نمی‌کنند 
از کار ما هنوز گره وا نمی‌کنند 
اندشه از خرابی دلها نمی‌کنند 
دیوانگان ز سنگ محابا نمی کنند 
از تبشه رخنه در دل خارا نسی‌کنند 
اندشه از تلاطم دریا نسی کنند 
جسمی که فکر تسوشة عقبسی نمی‌کنند 
در خواب مرگ نیز کمر وا نمی کنند 


(۳۳ 


چشمی کز انتظار سفیدش نمی کنند 
خونهای مرده قابل تلقین فیض نیست 
از بازدید حاصل عمرم به باد رفت 
باشد گران چو زنگ برآینه‌خاطران 


رحم است برکسی که شهیدش نمی کنند 
آسوده آن که دیدن عیدش نمی‌کنند 
هر طوطبی که گفت و شنیدش نمی کنند 





سججم دیوان صائب 





از دورباش وحشت محن ی 
#4 9 نامه ی 
دا رد ات به هرس ترا 


را چو شب میاه 





آرام زیر سابة یدش نمی‌کنند 
از صبح عضصو» نامه سفیدش نمی کنند 
انجا کسی که صاحب دیدش نمی‌کنند 
بی زهر در ساله نسدش نمی کنند :و 


صابت ساه‌خانة صحصرای محشرست 
از گکره هر دلی که سفیدش نمی کنند 


۰۳ 


گلها که دوش رو نمودندی از حجات 
درباب فیض صحبت روحانبان که رود 
از فید دود» زود برود می‌جهد شرار 
نان که تکبه گاه خود از خار کرده‌اند 
آنها که می‌شدند به شبگیر سوی کار 
دلستگی به تار ندارند نعمه‌ها 
یدارضو که ر راه : و 
آنها که دل به عقدة گوهر نسته‌اند 
آییته خاطران لهی از بیم چشم زخم 
از آه عندلیت محابا نمی ‌کنند 
جون بال شوق هست ز افتادگی حه بال؟ 


دیوانگان به دامن گهسار می‌روند 
امروز دسته دسته به سازار می‌روند 
چون بوی گل ز کيسة گلزار می‌روند 
روشندلان به عالم انوار می‌روند! 
حون گل جبین گشاده و وان می‌رو ند 
پیش از سحر ز بوی گل از کار می‌رو ند 
از بهر مصلحت به رگ تار می‌روند 
شبنم صفت به دیدهة بیدار می‌روند 
یکسر جو خامه بر سر گفتار می‌روند 
چون موج‌ازین محیط سبکبار می‌روند 
دانسته زیر پرده زنگار می‌روند 
این غنحه‌ها که در بعل خار می‌روند 
مرغال دلیر بر سر دیوار می‌روند» 


كِ« 9 سه 1 


کار می‌روند 


۳9۵ 


کی دلبران ز صحبت دل سیسر می‌شوند؟ 


+- این بیت ازنسخه متعلق به‌انجمن نرقی اردو - که عکس يك برگ آن درپایان جلد دوم تذ کر شعرای کشمیر تألیف 


سید‌حسام| لدین راشدی آمده است - افز و ده شد . 





غزلیات ۰۳۷ 


وب سس ت تیم تروسی. 


جون صبح» زیر خیسة دلگیر آسمان 
غیر از گرسنگی که نگردند سیر ازو 
آنان که قد کنند دوتا پیش حون خودی 
بی‌جدبه آن کسان که درین ره قدم نهند 
جمعی که پا به صدق درین راه می‌نهند 
جمعی که از حسب به نسب می‌کنند صلح 


"ابن غافلان که در بی تعمیر می‌شو ند 


ی 
هر نعمتی که هست ازو سیر می‌شوند 
در خانة کمان هدف تیر می‌شوند 
گر بر فلك روند زمین گر می‌شو ند 
در بك نفس چو صبح جهانگیر می‌شو ند 
قانع به استخوال ز طاشیر می‌شو ند . 


صائب ز زخم شبر مکافات غافلند 


۳۳۰ # (فه مر» ل) 


چشم طمم ندوخته حمرصم به مال هند 
چون موج می‌برد دلم از هر زنده رود 
ای خال سرمه‌خیز به فریاد من برس 
وی ستاره سوختگی بر مشام خورد 


روزی که من برون روم از هند» برشکال 


پایم به گل فرو شده از برشکال هند 
آبی نمی‌خورد دلم از برشکال هند 
شد سرمه استخوان من از خاکمال هند 
روزی که دود کرد به مغزم خیال هند 
یج طتمع ساه نسازم نه مت 
با صدهزار چشم بگرید به حال هند 


صالب هیر خامه. شکرفشان تو 
امروز ی طوطی شک ممال هند۲؟ 


«۳۷ 


توفق درد و داغ نه هر دل نمی‌دهند 
بلبل گلوی خویش عبث پاره می‌کند 
آزادگان تلاش شهادت نمی‌کنند 
از تلحی سوال گروهی که و اففند 


ابن فیض را به هر دل غافل نمی‌دهند 
ابن شوخ دیدگان به سخن دل نمی‌دهند 
فرصت به لب گشودن سانل نمی‌دهند 


دیوانگی است قفل در رزق را کلید 


- مر: برون شوم » متن مطابق ف» ل. 


۲- ف» ل: شیرین مقال» متن مطابق مر. (طوطی شککرمقال اشاره به 


۳۰۳۸ 


دیوان صاثب 





۰*۰۸ 


از تا ی که هترها هی دهشا: 
راضی مشو به قلب که نقد جهان ز توست 
در راه او نثار کن این خردة حبات 
زین زهرهای قسدنما آستین‌فشان 
پنهان مکن چو بیجگران روی در سیر 
بگدر درین سر از سر بی‌مغز چون حباب 
طاوس‌وار پیش پر خوبش عاشقی 
بر لك است سنگ راه تو ای نخل خوش‌ثمر 
در پانتخت عشق که تاج است بی‌سری 
زان ملك بی‌نشان که خبرها دراو گم است 
گشتی تمام عمر درین خاکدان» بس است 
يك بار رو جرا به در دل نمی‌کنند؟ 
در پیسری از گرانی غفلت مباش امن 


دست از خزف شو که گهرها همی‌دهند 
ششان شکوفه را که ثمرها همی دهند 
وانگه نشاره کن که حه زرها همی دهند 
زان تنگ لب ببین چه شکرها همی دهند 
از حفظ حق سین جه سبرها همی دهند 
زا سر نظاره‌کن که جه سرها همی دهند 
از غیب غافلی که جه برها همی دهند 
بی‌بر گد شو ببین چه ثمرها همی دهند 
بسرون‌رو از میان که کمرها همی دهند 
با بار نشنوی چه خبرها همی دهند 
سرود ز خود نشان سفرها همی دهند 
۳ ناکسان که زحمت درها همی دهند 
خواب گران به وقت سحرها همی دهند 


ابن آن غزل که مو لوی روم گفته است 
امتتازن للان جه ضرها همی دهند 


۰*۳۹ 


دولت ز دستسگیری مردم بپبابود 
هر غنچه وا شود به نسیمی درین چمن 
بازیچه سیم شود اه سر ش 
شرم حضور چشم ز تردامنان مدار 
آهتاده شکنسنت خودم زیر آسمان 
روزی درین بساط به بخت است و اتفاق 
شوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگی 


در آتشم ز اب کیک عقل خام خود 


فانوس ابن چراغ ز دست دعا یود 
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود 
هر دل که حون حبات اسیر هوا نود 
تا کی گره به کار من بینوا بود؟ 
آینه را به چشم چه نور حیا بود؟ 
حون دانه‌ای که در دهن آسا سود 
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود 
هرکس که چون قلم به سخن آشنا بود 
آسوده آن سفینه که بی ناخدا نودب 





غرلیات ۳۰۳۵ 


صائب ز خانقه به خرابات روی کن 
کانها شتته‌ای که نود ور ود 


۰ 


و ‏ قست کسس طم مسردم یا نود 
جون غنحه هست اگردل حمعی درین حمن 
دستی که شد بر نده ز دامان اخسار 
از مقراری تو جهانل است دقرار 
از راست کردن تصی می‌رود به باد 
انصاف نست بار شدن بر شکستگان 
هر دل که نیست باد خدا در حسریم او 
تیغ کج است پیش سیه دل حدیث راست 


فانوس این چراغ ز دست دعا نود 
در گلشن هییشه‌بهار رضابود 
دایم چو بهله در کمر مدعا بود. 
اگر دل تحا نود 
هر سر که چون حباب اسیر هوا بود 
پهلوی خشاث خویش منرا بوربا بود 
سر‌گشته‌تر ز کشتی ی‌ناخدا بود 
فرعونل رابه چشم» عصا ادها نود 


شوریده یست عالم 


پرواز دولتی که به بال هما بود 


۰۶۰۳۱ 


اشکی که گوهرش ز نژاد جگر بود 
در حسرت قلمرو آرام سوختییم 
گوهرنمای جوهر ذاتی" خوش باش 
عمر دراز سرو به اقبال سرکشی است 
قاصد به گرد جدذبة عاشق نمی‌رسد 
از جوش العطش ننشیند به آب تیم 
تا چند جنس یوسفی طالع مرا 


هر قطره‌اش ستارة صیسح انر نود 
چون آفتاب چند کی در بدر بود؟ 
خاکش به‌سره که زنده به نام پدر بود 
خون گل پیاده به طفلان هدر بود 
بند قبای گرمروان بال وپر بود 
خون کسی که تشنه لب نیشتر بود * 


۵ خالك عم از غعار کسادی به سر بود؟* 


صائب ز اشك هرزه درا در حسات باش 


طفلی که شوخ چشم بود پرده‌در بود 
۰ 


از دل هرآ نحه خاست دل آن را مکان نود 


از گوش نگذرد سخنی کز زبان بود 





+ ۶ ۲۰ دیو آن صاب 


از دورباش عقل جه پرواست عشق را؟ 
معشوق بی‌حجاب مهیتای آفت است 
گردار را به هر سر موبی است ده زبان 

سر دوش گوه سته سسکبار می‌ر وم 
و عالمی ی سیر ی 


سیل بهار را چه عم 
گل چون شکفت بار دل باغبان بود 
گفتار را چو تیغ همین يكث زبان بود 
در وادبی که آبله بریا گران نود 
( ب_ِ سوستان نود 


دیده‌نان نود؟ 


"۳ از غار 1 حه درین خاکدان ت 


*"«ِ«ُِ 


آن زا هقی خر سن. انعر نود 
چودماهءسن ساخته‌یش ازدوهفته‌نست 
معلوم شد ز خواب گران گدشتگان 
روزی به آبروی! یایند خاکیان 
جون آفتان هر که ننازد به اعتسار 
آن خرمن گلی که نظر نیست محرمش 
حون بسرق و باد/ دولت دنا سکروست 
گوند سنت است که در وقت احتضار 
چون ذکر را بلند نگویيم روز و شب؟ 
حان ۳۴ ز روی 2 او مر 


خورشید آسمان و چراغ زمین بود 
ما را نظر به حسن خدا آفرین بود 
کاسودگی نهفته به زیر زمین بود 
رز ویو از تسم لته ود 
گر بر فلك رود نظرش بر زمین سود 


میسند بی‌ححاب در آغوش زین بود 


در دست دیو بكث دوسه روزی نگین سود 
دکر بلند ورد زان حزین بود: 
ها 45 هر نفس» نس وابسین ود 
باران 7 ای معرز زمین بود 


و نار رن نود 


۰۳: 


آن را که زخمی از دم شمشیر او سود 
آسودگی به خواب نبیند تمام عمر 
هرکس ز جود بر خرایات ۲ گه است 


دست خود از ار تعلتق کسی که شست 


۱ پر؛: زوزی ز راه شرم. 


بی چشم زحم» اب حیاتش به جو بود 
اد را که خار سر هن از ارزو ود 
دستش همبشه در ته سر حون سبو نود 
جایز بود نمازش افر بی‌وضو بود 


غر لیات 


۳ ۱۲ حون شراب لعا 
گرخا 3 ری 
۱ ۱ ۲ ۱ هه ۶ ‌ 
خامه را کند دو زبال جا ب 
ها ی ت 
حرف ! 
+۰ 


۷ رن 
ر ۱ ۰۰ ۰ 
فتاب‌زرد - 
رِ ‌ ۱ ۰ 
ت ۵ 
سرح رد 


جون کا: ف 
عد دورو طبر 
۳ ۳ 
گکفتکگو 


صاب کحا عالم نك بو سس 
ِ 1 ۰ 
ض ۳ 
۰ بو برد؟ 
هر مس شله نظرش نك و وی 
و 
۰ د 


ور 


غیر از دل دو : 
هن ناه ۰ ی ۱ 
ش ۱ 4 
7 2 از ۱ لع مرا 
]| رون سره 0 
دیوا ۱ 
روری ت ۱ 
با وب زد 
ز‌ بان 
3 
و 


ب ۳ که روی : 

۱ ۳ و سته 
رای ورس 
۱ _ 
سر مان و یت 

را نسته 


صا؛ خت 
نب نباخت لنگر 

۱ 7 
ری زه تسس ۳ از حفا 
ی جمای جر - 

مر" ی ۴۲ ۰ لت 

تمکین نشسته بود 


۰ 
6 (ف» زا ۱ 


زین ببشتر سحن 
ار للان َ ك‌ سود 
با 1 9 ش می‌نهاد 
1 ۳و باز 
ام سر ک 3 و ر نه ی 
‌ 3 3 : ۲ 2 
7 ۳ ۳ که از . می کشد 
از ۱ مرا به 9 ۵ ۳ ۱ 
شون آتدت. 2۱ 1 ۱ 
۷ ۳ 
ش با 
ان ر 


کسادی از 
شور ساب کاروان 
۵ وی 1 ‌ وبا 
چمی که مر 
ی ۰ وب یه 
تب مر پچ ۳ 
رید نش زان 
ی در آشان 
ش در میأن 


یا 
0 
9 کر 2 
3 ۱ ب کرد کزاین نا 
ای کسان برید 
زان ز ۱ 
۰ د‌ 
سوداگر قلم 9 


۱ کت ۹ 5 
سس ۰ ناله ۷ 
ِ ۴ ت 2 
دش ف » 
(ک متن مطا مر » ل. ‌ 
۳ات اد أ 
6 
مر 
که نی شیاه" 


۱ 


7 
و 


بود 
بود 
بود 
بود 
بود 
شود 


نبو 
نبود 





۱۰:۲ دیوان صاثب 


«۰۷ 


پیرون ز خود کسی که پی مدعا رود 
از محفلی که آنه رو بر قفا رود 
عاشق ز مومیایی تدبیر فارغ است 
هرکس کند نساز برای قبول خلق 
حیرت بهم نمی‌خورد از نقش خوب وزشت 
شبنم به آفتاب رسانید خویش را 
عام است فیض صحبت دلهای پاکباز 
دارد ی که سر به ته بال خویشتن 
سختی‌پذیر باش که گردد سفید روی 
می نیست جوهری که نریزند زر بر او 
دل چون ز جای رفت نیاید به جای خویش 
در وادبی که رو به قفا قطع و کتیآ 


بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود 
چشم و دل نديدة عاشق کجا رود؟ 
در سوختن شکستگی از بوربا رود 
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود 
آسه روگشاده بود هر کحا رود 
دلهای آب گشتهة ما تا کحا رود 
ز آیینه خانه هر که رود با صفا رود 
هر جارود به سایه بال هما رود 
هر دانه‌ای که در دهن آسسبا رود 
قارون اگر به میکده آید گدا رود 
این عضو رفته نیست که دیگر به‌جا رود 
گس یدق اقا اوه 


زیر فك غسربت نود هر کتجا رود 


«4۸ 


هرکس که در نماز به روی و ربا رود 
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار 
تا باز می‌کنند نظره بسته می‌شود 
اسن قفل وا شود به کلید شکستگی 
بینا کی بود که نهد پابه احتیاط 
خواب غرور لازم ارباب دولت است 
پیرود نرفت سرمه به شستن ز چشم بار 
نادان شود ز اهل صبرت به خاکمال 
بی‌مفز را ز جای برد گفتگوی پوج 


بر بشت بام که به کسب هوا رود 
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود 
از هر دری که اهل طلب بینوا رود 
هردانهای که نسرم شد از آسبا رود 
در وادبی که کور در او بی‌عصا رود 
کی تیرگی ز سابة بال هما رود؟ 
دود از اه خانه لیلی کح رود؟ 
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود 
کاه سل‌عنان و نوم کهنتر تا رود 


هرکس هرآ "نجه بافته زین خالك بافته است 
از آ تا مسکده صالب کحا رود؟ 


عرلیات 


۰:۳ 


«۰:۹ 


هرجا حدتث خامه من بر زان رود 
مرغ ز دام جسته ز دل دانه می‌خورد 
هرشاخ گل خد نگ به‌خون آب‌داده‌ای نت 
خوش وقت بلبلی که در اتام نوبهار 
زنگار خودپسرستی از آیينة غرور 
نام و نشان حلال برآن‌کس که در جهان 
برعندلب زمزمه عشق تهست است 
ايمن مشو ز فتنة آن خال دلفرب 


بلبل چو بیضه در بغل آشیان رود 
آدم دگر چرا به ریاض جنان رود؟ 
خونش به گردن است‌که در بوستان رود 
از بیضه سر برآرد و پیش از خزان رود 
از خاکنوس درگه بر مغان رود 
بی نام زندگی کند و ی‌نشان رود 
ورنه چرا شمیم گل از گلستان رود؟ 
داشتام دزد خیره در نظر پاسبان رود 


صاف به درگه که ازین ۲ستان رود؟ 
با جهه‌ای که داغ وفا خانه‌ر اد اوست 


۰.۵۰ 


چون غمزءة نو بر سر بیداد می‌رود 
سرو از چمن برون به دل شاد می‌رود 
دل جیست کز فشار محشت نگردد آب؟ 
گردون ز سخت‌رویی ما تند وسرکش است 
هر بلبلی که سر به ته بال خود کشید 
حاجت به حلقه نیست در باز کرده را 
بر تاج دل منه که پر از باد و 
دربشد چرخ نیست امید فراغ بال 
پیوند روح نگسلد از جسم زیر خاله 
صید رمی‌ده‌ای که به وحشت گرفت انس 
ابن می‌کنشد مرا که ازین طرفه صبد گاه 


در حالك تحم سوخته‌اش مسسز می‌شود 


آسایش از قلمرو ایحاد می‌رود 
آ"زاده هر که می‌ز مد آزاد می‌ر ود« 
اننجا سخن ز بیضة فولاد می‌رود 
از کوهسار سیل به فریاد می‌رود 
ی رت 2 و23 
صوفی عبث به حلقه ارشاد می‌رود 
بر تخت دل مبند که بر باد می‌رود 
جوهر کجا ز بيضة فولاد می‌رود؟ 
این دام کی ز خاطر صیْاد می‌رود؟ 
از ناد پیش دیده؛ُ صیاد می‌رود 
کارم تمام ناشده جلاد می‌رود 
از خرمنی که برق فناشاد می‌رود 


صائب خموش باش که آن ناخدای‌ترس 


از داد سش سر سیر سداد می‌رود 


۳۰: 


دیوان صالب 





2۰2۲۱ 


زاهد به کعبه باسر و دستار می‌رود 
زاد شاخ گل شکیب من زار می‌رود 
آسوده‌اند مرده‌دلان از سووال حشر 
منتصور سر گذاشت درین در کشت 
[در کاهش وجود به جان سعی می‌کند 
کاری به ذوق بوسه‌ربابی نمی‌رسد 
کارخوشی است‌شغل محبتت» ولی‌چه‌سود 
ترسانده است چشم ترا وهم سحگر 
روشنگر وجود بود آرمیدگسی 


ابن مست بین که روی به دیوار می‌رود 
زین دست و تازبانه دل از کار می‌رود 
این اعتراض با دل بیدار می‌رود 
زاهد درین غم است که دستار می‌رود 
جون خامه هرکه از بی گفتار می‌رود] 
دلهای شب نسیم به گلزار می‌رود 
کز حسن کار؛ دست و دل از کار می‌رود 
ورنه برهنه گل به سر خار می‌رود 
آیینه است آب چو هموار می‌رود 


این آن زد که‌مولوی روم گفته است 


(۵ 


آزاده چون مسیح بر اف لاه می‌رود 
یدرد را جو مار گزد سابة کمند 
در مشرب پیاله‌کشان نیست سر کشی 
بخت سیاه صیقل ارباب بینشش است 
راه ستمگران ز خس و خار پاك نیست 
ما را نظر به حامه و دستار بالك نیست 
بی‌برده گردد آن که درد برده کسان 


ابن منزل از کسی است که چالالك می‌رود 
عاشق به چشم حلقة فتراك می‌رود 
بر هر طرف که می‌کشیش تال می‌رود 
از سر گلخن آننه‌ها بالك می‌رود 
آتش همیشه بر سر خاشاله می‌رود 
اینجا سخن ز چشم و دل پا می‌رود 
نبتاش بی‌کفن به ته خال می‌رود 


صائب به خنده هرکه درین باغ لب گشود 
چون گل به خالك با دل صد چاه می‌رود 


«2۳ 


مه در حصار ها41 نحواهد مدام مساند 
زین تره خاکدان دل روشن حه می کشد 


کم اشاره ۳ دل ۱ گاه می‌ر ود 
از آسمان برون دل گاه می‌رود 


از گرد لشکری جه بر این شاه می‌ر ود 


غر لیات ‌.ء۶ِ.«۳ 


گردون سفر به زمزمة عشق می‌کند 
همراهی صبا نکند بوی پیرهن 
در عشق آفتاب اگر سکجهت شود 
فارون ز بار حرص به روی زمین نماند 
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما 


محمل به ذوق بانك جرس راه می‌رود 
دسا مر وه عست 2۱ می‌رود 
داغ کلتی. #۰ ماه می‌رود 
دلو گران» سك به ته جاه می‌رود 
دیوار ما ز جابه پر کاه می‌رود 


صاب نظر نه دامن صحی | گشوده‌ایم 
مجنون ما به شهر به اکراه می‌رود 


۰۰-4 


می در یباله کن که گل و لاله می‌رود 
از ره مرو به زینت دنیا کَز این بساط 
دلهای شب بنال که از چشم شور صبح 
از اشتیاق روی تو نعلش در آتش است 
از چرخ بد گهر به عزیزان نرفته است 
از باکدامنان نکند حسن احتراز 


از دل مجو قرار که آن خوش خرام را 


ان کاروان حو شعلة جواله می‌رود 
گوهر عنان گسته‌تر از زاله می‌رود 
گرمی ز گرننه و اثر از ناله می‌رود 
هبر شبنمی که بر ورق لاله می‌رود 
ظلمی که بر لب تسو ز تبخاله می‌رود 
باه باه ی بقل اه ی رید 
بای به خواب رفته ز دنباله می‌رود 


یك صیح اگرکند ز سر درد گریه‌ای 


۳۵۵ ۰ 


کی باد زلفش از دل بی‌کینه می‌رود؟ 
دارد هنوز شرم حضور مرا نگاه 
هرچند بر رخش در دل باز می‌کنند 
عمری است تا حو نافه بریدم ازان غزال 
مشتاق سیاه‌های صبورست راز عشق 
نشنیده‌ای که می‌شکند سنگ سنگ را؟ 
آهم به سینه سنگ‌زنان می‌دود برون 


از باد طفل کی شب آدننه می‌رود؟ 
پنهان ز من به خانة آیینه می‌رود! 
زاهد همان به مسجد آدینه می‌رود 
خونم همان ز خرق4 پشمینه می‌رود 
گوهر نف گسسته به گنجینه می‌رود 
از بادة کهن غم دیرینه می‌رود 
هرجا که حرف سینه بی‌کینه می‌رود 


صاب شود به شبنم اگر داغ لاله محو 
از باده نیز زنگ غم از سینه می‌رود 


4 ۰« دیو ان صاب 


۰۳۹ 


بك شب نمی‌رود که دل از جا نمی‌رود 
جایی نمی‌روی که دل بدگمان من 
آب حیات آتش افسرده» دامن است 
ای‌اشك شوخچشم» به‌رفتن شتاب چیست؟ 
از دل برد تلخی زهر فراق» وصل 
کی می‌روم به عالم هشیاری از جنون؟ 
مارا مبر به کمبه که مستان عشق را 
زان روی آتشین که دوعالم کنات آهتت 


آهم نه سیر عالم بالا نمی‌رود 
تا با زگشتن تو به صد جانمی‌رود 
مجنول عبت به دامن صحرا نمی‌رود 
یوسف چنین ز پیش زلیخا نمی‌رود 
زنگ از سرشت شیشه به صهبا نمی‌رود 
کز کیسهام هزار تماشا نمی‌رود 
جز پای ختم به‌جای‌دگر پا نمی‌رود * 
دود از کدام خانه به بالا نمی‌رود؟+ 


صائب اگر به سایة طوبی وطن کنم 
از بیش چشمم آن قد رعنا نمی‌رود 
زر 


رفتی* و خط" و خال تو از دل نمی‌رود 
گرد کدورت از دل بیرحم گلرخان 
يك‌سو گذار شرم که بی روی گرم شمع 
افسردگان حو سنگ شا نند خرج راه 
دل را بهم شکن که ازین بحر پر خطر 
تا غوطه در عرق نزند جبهة کریم 
بی پیچ و تاب نیست غبارم جو گردباد 
از باشکستگان چراغ است قشتر گوور 


ایین نقش دلنشین ز مقابل نمی‌رود 
بی بال و پرفشانی بسمل نمی‌رود 
ان 
پای به خواب رفته به منزل نمی‌رود 
تا نشکند سفینه به ساحل نمی‌رود 
گرد خجالت از رخ سایل نمی‌رود 
از مرگ خار خار تو از دل نمی‌رود 
زنك کدورت از دل عاقل نمی‌رود 


از دورب‌اش وت مجنودر دور کرد 
صاب نه طوف نادبه محمل نمی‌رود 


۳-۸ 


حکم خرد به مردم محنون نمی‌رود 
هرچند پیر گشت و فراموشکار شد 
استادگی ز تیزی شمشیر عشق اوست 


دیوانه است هر که به هامون نمی‌رود 
داد ما ز خاطر گردون نمی‌رود 
از زخم ما به ظاهر اگر خون نمی‌رود 


غز لیات ۰:۷« 


بیطاقتی مکن که بلای سیاه خط 
هرجا که هست نقطه دل» غم محیط اوست 
عنقا ز کوه قاف نخضزد به هاهو 
مژگان مرا ز مد" نظر برد سیل اشك 
از خود برونل شدن تنوانند غافلان 
در وقت خواب بیش شود پیچ و تاب مار 


از صد هزار تست وارود نمی‌رود 
مرکز ز حکم دایره بیرون نمی‌رود 
از سنگ کودکان غم محنون نمی‌رود 
از پیش چشمم آن قد موزون نمی‌رود 
پای به خواب رفته به هامون نمی‌رود 
سودای گنج از سس قارون نمی‌رود 


صالئب بساز با غم آن زلف پرشکن 
کاین درد با شکسته به افسون نمی‌رود 


۲۹ 


طعیان ننس بش به وقت غنا شود 
از بوی پیرهن گدذرد آستین‌فشان 
جون‌تیر راست» گرد هدف می‌کندطواف 
سازد سباه» دیدن همکار سننه را 
ی ۳ ۳ 
اد غنجه‌ای که بود بر او تنگ لامکان 


مار ضعیف بر سر گنج ازدها شود 
از دست هر که دامن فرصت رها شود 
از بار درد قامت هرکس دوتا شود 
آیسه جون به آنب رسد بی‌صفا شود 
در گلشنی که بوی گل از گل جدا شود 


دز فنتناع: چرح حه4 مقدار و۱ شود؟ 


صالب ک ۳ کشاده تفر 535 از گره 
محتاج راچه عقده ز محتاج وا شو د؟ 


۳۹۰ 


چینی اگر ز سنبل زلف تو وا شود 
صد پیرهن عرق کند از شرم» ماه مصر 
ابن شیوه‌ها که من ز میان تسو دیبدهام 
بگشای لب که آب شود گوهر از حجاب 
آب گهر به چشم صدف اشك حسرت است 
خط شکسته است مرا خط سرنوشت 
محراب صبح» گوشة ابرو بلند کرد 


خون از دماغ مشك روان درختا شود 
يك عقده گر ز بند قبای تو وا شود 
مشکل به صد عبارت نازله ادا شود 
بنمای رخ که آینه محو صفا شوده« 
آنجا که لعل او به شکرخنده وا شود 
بال هما به طالع من بوریا شود 
ساقی مهل نساز صراحی قضا شود 


۳۰۸ دیوان صاثب 





همرکس به ذوق معنی بیکانه آشناست 
صاثب به طرز تازة ما آشنا شود! 


۳۱ 


در گلشنی که ند قبای تو وا شود 
ربزند اگر به دسده من بعغمان نمك 
می‌بایدش به تیغ سر خود به طرح داد 
طغیان نفس بیش شود در توانگری 
احسان چرخ سفله نباشد به جای خویش 
دوانگی به سنگ ملامت شود تمام 


چندین هزار پیرهن گل قبا شود 
در چشم قدردانی من توتیاشود 
از سک سرمه آب کحا بی‌صدا شو د؟ 
هرکس که چون قلم به سخن آشنا شود 
این مار چون به گنج رسد اژدها ود 
نعست نصیب مردم بی‌اشتها شود 
آیینه‌ای کز آب گهر بی‌صفا شود 
خوش وقت دانه‌ای که به این آسبا شود 


صالب گز‌نده می‌شود از موه بهشت 
دستی که باترنج ذقن آشنا شود 


۰*۰۳" 


از خط فروغ روی تو پنهان کحا شود؟ 
از آب شور تشنه شود بقرارتر 
خلوت دعای جسوشن حسن برهنه‌روست 
بر جوش عکس؛ خانة آیینه تنگ نیست 
طوطی به معنی سخن خود نمی‌رسد 
هرگز نمی‌شود سک دیوانه پساسبان 
صیقل ز جوهر آینه را یساك می‌کند 
بال و پر تلاطم برست بادبان 
بخت سیاه » لازم طبم رواد بود 
موری که حکم اوست به روی زمین روان 


- ف اضافه دارد: 


خامش چراغ ماه به دامان کحا شود؟ 
سیراب بوسه از لب جانان کجا شود؟ 
ک گر وتان هو ننان کسا هو 
ختلق کریم تنگ ز مهمان کجا شود؟ 
هرکس سخنورست سخندان کحا شود؟ 
نفسی که سرکش است بفرمان کجا شود؟ 
مژگان حجاب دیدة حیران کجا شود؟ 
دامن حریف دیدة گربان کجا شود؟ 
ظلمت جدا ز چشسهء حیوان کجا شود؟ 
فانم به روی دست سلیمان کجا شود؟ 


خورشید تنگ چشم چو گردد سها شود 





919 


صا لب ر خود مبرده روانی مدار چشم ۱ 


2,1۳۳ 


آلوده دردمند به درمال جرا شود؟ 


برروی عارفی که در دل گشاده شدا 


گندم بقل کشا ز دل خاله می‌دصد. ۰ 


چود رزق میهمان طفیلی است.سوختن 
در خامشی نهفته سود عیب حاهلان 
تا بر سخن سوار نباشی ز خود ملاف 
در غنچه بر گه گل بود ايمن ز زخم خار 
تاسوت هر مرده‌دلانل مهد راجت است 
کوتاه‌کن به حلم ز خود دست خشم 3 
آن را که هست چون نفس خود محر" کی 
تا منتحد به بصر تسوان گشت بی‌حجاب 
خعسین ازان: عتدار غترقتاله. اب هه 


چون بیغمان به سیر گلستان چرا شود؟ 


فانم به روی دست سلیمان چا شود؟ 


0 آدم به فکر رزق پبرشان چرا شود؟ 


پروانه بی‌طلب به شبستان چرا شود؟ 
پای به خواب رفته خرامان چرا شود؟ 
آن‌راکه اسب نیست به میدال جرا شود؟ 
دلگیر ماه مصر ز زندان جرا شود؟ 
زاهد. ز زهد خفك پشیمان چرا شود؟ 
کس با پلنگ دست و گریبان چرا شود؟ 
غافل ز ذکر حضرت بزدان چرا شود؟ 
در بحره قطره . گوهر غلطان جرا شود؟ 
لب تشنه کس ز چشمه حبوال چرا شود؟ 


در شوره‌زار کس گهرافشان جرا شود؟ 


۳۹ 


دل از هحوم شتر آزار وا شود 
هر دیده نیست محرم آن چا پیرهن 
همتاب شد حجو رشته» مکی زود می‌شود 
باشد همان به حسرت آن چشم نیمخواب 
حوران برآورند سر از روزن بهشت 
در هر دلی که خردء رازی نهفته هست 


4 س: گشوده شین 


جود غنحجه‌ای که در بعل خار واشود. 
تا بر رخ که این در گلزار واشود؟ 
مشکل که از مان تو زتار واشود 
چشمم اگر به دولت سدار واشود 
هر جا دهان بار به گفتار واشود 


چونل غنجه بیشتر به شب تار واشود 


۳۲۰۵۰ دیو آن صاثب 


جانی که داشت شکو ه و لاامکان 
نادا شود ز تیرگی جهل هرزه‌نال 
دلهای سخت را بود آتش نسیم صبح 
جوش بهار» بلبل خونین دل مرا 


فان ناخ چسرخ حه مقدار واشود؟ 
قفل دهان سك به شب تار واشود 
ییکان بار در دل افگار واشود 
فرصت نداد غنحه منقار واشود 


در موسمی که غنجة پیکان شکفته شد 
صاب مرا زمردا کترع: از کار وا شود 


3 


آنحا که خنده لعل ترا برده‌در شود 
مّی خوردن مدام مرا بی‌دماغ 3 
حون دستگاه عیش به مقدار غفلت است 
با راست‌رو» زبان ملامت جه می‌کند؟ 
عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی 
هر آرزو که بشکنی امروز در جکر 


آسنه‌خانه‌ای است‌خموشی که هرحه هست 


طوطی چو مغز پسته نهان در شکر شود 
عادت به هر دوا که کنی بی‌اثر شود 
مجاره آن کسی که ز خود داخبر شود 
جون خار سر ز راه زند پی‌سپر شود 
در دامن صدف جو کشد با گهر شود 
فردا که این ققس شکند بال و بر شود 
بی‌گفتگو تمام در او حلوه‌گر شود 


سوزد به داغ ار باغ جنتت است 
صاثب اگر ز کو ی‌تو جای دگر شود 


۰*۰۳" 


دل حون کمال دافت سخن مختصر شود 
آینه شکوه سهده از 4 تا می‌کند 
تلخی نمی کشد چو صدف در میان بحصر 
گر بوی گل به جذبه کند رهبری مرا 
در دل سساه نیست دم گرم وا افت. 
در بجر عشق تن ه فنا ده که حون حباب 


۱- س» ۵ د: اشد مرا 


لب وا نمی‌کند جو صدف برگهر شود 
اینش سزاست هرکه" پریشان نظر شود 
از زور خنده چشم تو مشکل که تر شود 
قانع ز ابر هرکه به آب گهر شود 
دام و قفس به بلبل من بال وپر شود 
از جوش بحر عنبرتر خامتر شود 


از خط اسدواری من سشتر شود 
هرکس که سر نهاد در او تاجور شود 


۳- د: آن که » متن مطابق س. 





غر لبات +۳ 


پرهیز کن ز صحبت آهن‌دلان که آب 
نادان به سیم وزر شود ازصاحبان هوش 
نافص ود زافت عین‌الکمال امن 
از ا"تش است سنگ محك بد و عود را 
زسان که در زمانهة ما خوار شد سخن 


جاری به جوی تیغ چو شد بد گهر شود 
از گوشوار اگر شنوا گوش کر شود 
ماه تمام دنسه گداز از نظر شود 
اخلاق خوب و زشت عیان از سفر شود 
طوطی کجاز خوش‌سخنی معتبر شود؟ 


شوید ز روی عنبسر اگر بحر تیر کی 
صاثب امد همست شب ما سحر شود 


وا 


از نور وحدت آن که دلش بهره‌ور! شود 
جایی که هفت پرده حجاب نظر نشد 
رکش ز آفتاب قیامت نمی‌پرد 
ته جرعه‌ای ز جسم گرانجان او بجاست 
طالع نگر که دیدة من در حریم وصل 
هر خار بیگلی گل بی‌خار می‌شود 
هر ب رگ سبز دامن پر سنگ می‌شود 


کی از هجوم ذر"ه پریشان نظر شود؟ 
کی آسمان ححاب دل دیده‌ور شود؟ 
رخسار هرکه لعل به خون جگر شود 
آن را که از محیط کف پای تر شود 
از شرم عشق حلقه بیرون در شود 
در راه سالکی که ز خود خر شود 
روزی که نخل طالم ما بارور شود 


حندال که خط ز باده دهد یا( حسن 


صاثب امیدواری من سمشتر شود 


۳6 


پهلوی چرب» دشمن, روشن گهمر شود 
يث ناله چون سپند نداريم بیشتر 
قمری ز طوق حلقه کند نام سرو را 
چشمی که هست شور قیامت فسانهاش 
چندان که خون دل ز شفق بیشتر خورم 
برگه گلی که مايهة آرام بلبل است 
بر فرق هر که سایه درین نشأه افکنی 


مت س » دء بت دیده‌ور » من مطابق 1 (خط صائب) , 


ماه تمام» دنسه گداز از نظر شود 
انصاف نست نالءة ما ی‌اثر شود 
در گلشنی که قامت او حلوه گر شود 
کی از تییدن دل ما با خر شود؟ 
ی از 99 
بر شبنم رمیده جناح سفر شود 
در پیش آفتاب قیامت سپر شود 





تیان صانب 





با لب ما ز می تنوال سیرچشم کرد 


کز آب تلخ » تشنه لبی بیشتر شود 
:۲۳ 


از ی و ی 9 
ین‌جسم چون سفا که سننگ‌است 
در گوش چرخ حلقة مردانگی شود 


آشفتگی به هر که رسد جای غیرت است " 


در موج‌خیز حادئه دیوانة ترا 
زنهمار در کشاکش دوران صبور باش 
دربا به سوز سینة عاشق جه می‌کند؟ 
ساند کلاه گوشة قدرش آسمان 
کس تاه تعاالت: بت مادهنا گناد 
چندین همزار درد طلب غنجه گشته‌اند 


صالب روا مدار 


باون یریش 


مبدال ازآن کس است که ساحب عم شود 


این‌تاج ازسری است‌که‌شق چون‌قلم شود 


گر پروری به‌خون جگره جام‌جم شود 
از بار درد قامت هرکس که خم شود 


داغم ز خامهای که پریشان‌رقم شود 


هر سنگ لنگری است که ثابت قدم شود 

کز شکوة تو تیغ حوادث دو دم شود 

از شبنمی چه آتش خورشید کم شود؟ 

چون ابر هرکه آب ز شرم کرم شود 

بر خاطری که سایة گل کوه غم شود 

تا زین میان دل که سزاوار غم شود 
که بیت‌الحرام دل ۱ 


از فکرهای سهده ست الصتنم و۱3 
۰*۷۰ 


در هر دلی که ربشة غم زعفران شود . 
از کوه عم شو د دل افگار من سك 


دربا شود ز گرية رحمت کنار من 
در : ۵ زهر داده امند حیات ۳ 
خود را به خاکبوس هدف بی‌نفس رسان 
تا هست در رکاب ترا پای اقتدار 
از وی سرمه آب ندارد در او صدا 


۱- ههء ل اضافه دار ند: ۱ 
خرسند شو به قسمت ه ض 
مست نوای عشق نگردد زحال خویش 


خندان چگونه از می چون ارغوان شود؟ 
بار گران به کشتی من م سادبان شود 
از چشم هرکه قطرة اشکی روان شود 
بیچاره آن که زخمی تیغ زبان شود 
زان پیشتر که قد- چو تیرت کمان شود 
فرصت مده به نفس که مطلق عنان شود 
گوبا کسی به‌خاك صفاهان چسان شود؟ 


برهرسری که سای کند محاشم شود 
وضع جهان زنفمه اگر زیروبم شود 





ما ۲ 


غز لیات ۵ و 





ات زک شیوگ جای لتاق وی : 


2۰۳۳ 


وفت ۳ ز شبکوفه چمن نیمتن شود 
دست نگارسته شود اه رکف زمسن 
از مظهر جلال شود جلوه‌گر جمال 
خال از شکونفه جلوة شکرستان کند 
آرد کف از شکوفه به لب بحر نوبهار 
خاكٌ از صفای سینه چسو آب برهنه‌رو 
هر بر آد لاله از رخ شیرین خبر دهد 
شاخ از گل شکفته شود مشرق ۳ 
زان‌سان که ات فزاید حمال را 


هر خار خشك بوسف گل پیرهن شود 
هر گوشه دلپدیر چو کنج دهن شود 
داغ پلنگ» چشم غزال ختن شود 
هی بسر له سبز طوطی شکرشکن شود 
دامان خاله نکر اآنتی از باسمن شود 
آینه‌دار سرو و گل و نسترن شود 
هر سنگ باره‌ای چگر کوهکن شود 
سنگ از فروغ لاله عفیق بسن شود 
هن چمن زب ده / ۳ و زغن شود 


«۷ 


خلوت ز گفتگوی دو تن انحسن شود 


در دیده‌ای که سرمة وحدت کشید عشق 
چون خار پشت می‌گزدش گوی آفتاب 
در گلشنی که لب به شکر خنده واکنسی 
روی گشاده بر سر حرف آورد مرا 
تا دل نمی‌برم ز کسی دل نمی‌دهم 
کی کب ی ی 

ز خجلت عقیق لبت اختر سهیل 
ی 


" از خامشی هزار زبان یك سخن شود 


داغ پلنگ» چشم غزال خن شود 
دستی که آشنا به تسرنج ذقن شود 
هر ب رگ سبزه طوطی شکترشکن شود 
طوطی اگیر ز آینه شیرین سخن شود 
چون طوطیان اگر پر و بالش چمن شود 
يك تطره خون گرم به چشم یمن شود 
گرد نتیمی گهسر باه من شود 


برخاستن خلت اش فرامخش سیند و1 
صا لب جگونه دور از ن انحمن شود؟ 





۳۰۵۶ دبوان صاب 


«۰۷۳ 


آن آفتاب رو جو خربدار من شود 
من کیستم که بار خربدار من شود 
هرچند گوهرم» ز حیا آب می‌ضوم 
چون لشکر شکسته به صد راه می‌روم 
دربار من چو شمم بجز اشك و آه نیست 
چون سرو نیست جز گره دل ثمر مرا 
دیگ, سیاهی از سر داعش نمی‌رود 
ز اقبال عشق» باز چو بند قبا کنم 
سنگ از فروغ گوهر من آب می‌شود 
ی ی ی 0 


گوهر سپند گرمی بازار من شود 
گوهرفروز گرمی بازار من شود 
گر خاك راه یار خریدار من شود 
کو حیرتی که خانه نگهدار من شود 
کو جدبهای که قافله سالار من شود 
رحم است بر کسی که خریدار من شود 
سحاره قمری که هوادار من شود 
گر آفتاب شمم شب تار من شود 
ته آسمان اگر گره کار من شود 
این شیشه خانه جبست که زنگار من شود 
تا خوشه‌چین کلك گمربار من شود 
آسنه‌ای که واله گفتار من شود 
چون صبح پنبة دل افگار من شود؟ 


صالب حجاب دید سدار من شود 


دم هر 


جوش درون کم ازدو سه تبخال چون شود؟ 
پیچد به دست وپای مگس دام عنکبوت 
شرط وصول» از دو جهان در گذشتن است 
روح فلك سوار مقیتد به جسم نیست 
نا کشته بود بوقلمون رنگ» دانهام 
از شرح دردهای نهانل خامه عاحزست 
داغ جنود نمی‌رود از استخوال ما 
نقش و نکاره خواب بریشان آننه است 
دل را ز ننک اگسر نکند عقل تسرست 
در پیش صبح» شب نتواند سفید شد 


دربا تمی به چشمة غربال چون شود؟ 
شهب‌از صیبد رشتة آمال حون شود؟ 
ابن راه دور قطم به يك بال چون شود؟ 
عیسی سوار مرکب دجال چون شود؟ 
تسا[ حون شود؟ 
يك ترجمان» زبان دوصدلال چون شود؟ 
از نقطه پالك قرعة رمتال جون شود؟ 
دلهای ساده محو خط و خال جون شود؟ 
سیمرغ عشق غافل ازبن زال چون شود؟« 
ادبار برد رخ انال جون شود ؟* 





غز لیات ۰۰.3۵« 


صائب فزود تشنگی شوق من ز وصل 
آینه سیرچشم ز تمثال چون شود؟ 


۰*۷۵ 


سرو این چنین ز شرم تسو گر آب می‌شود 
عکس نو چون به خانه آیینه می‌رود 
شبنم گل از مشاهده آفتات جید 
چون نخل موم» توبة پا در ر کاب ما 
هر کس درین زمانه به دبوار می‌خزد 
نست به شعل پیهدة ما عبادت است 


طوق گلوی فاخته گرداب می‌شود 
در پشب بام آينه مهتاب می‌شود! 
دولت نصب دیده بیخواب می‌شود 
از روی گرم سار می آب می‌شود 
مسحود خاص و عام حو محرات می‌شود 
از عمرا نچه صرف خور و خواب می‌شود 


لب تشنه‌ای که صدق طلب خضر راه اوست 
صاثب ز ریگ بادیه سیراب می‌شود 


۰۰۳۷۳۹ 


از روی آتشین تو دل آب می‌شود 
موج سراب ساسله‌جنبان تشنگی است 
در وجه کیمیا زر خود خرج کردن است 
از پیچ و تاب رشتة عمسرش شود گره 
چون در نماز جمع کنم دل؛ که سبحه را 
شبنم ز چشم باز گل از آفتاب چید 
مگسل ز اهل شوق که واصل شود به‌بحر 
امك ندامت است مکافات چشم شور 
بی‌مسزد نیست گرية شبهای انتظار 
پایی که در مقام رضا گردد استوار 


کوه شکیب چشمء سیساب می‌شود 
پروانه بقرار ز مهتاب می‌شود 
هر خرده‌ای که صرف می ناب می‌شود 
هر قطره‌ای که گوهر شاداب می‌شود 
سر گشتگی زساده ز محرات می‌شود 
ابن راه طی به دیدة بیخواب می‌شود 
ان سور که اه سبلات می‌شود 


تامی‌رسد به زخم نمك آب می‌شود 


آخر ساض دی ده شکرخواب می‌شود 
دست تستشی دل ستاب می‌شود 


غفلت ز بس‌که در جگرم رشه کرده تن 





1 دبوان صاثب 





۷ 


از می چو آن غزال» سیه مست می‌شود 


سخود شوند سوخته حانان به تك نگاه . 


قصری که جون حباب شود از هسوا بلند 
1 فشرد گی مسی انگبور ه 
مه ای ات ورن ی 


رد کی 


از قامت تو راست حسان : 


در جلوه هر که سندش از دست می‌شود 


آواز کی بلند ز بك دست می‌شود؟ 


آب روان به سرو تو یا ست می‌شود 


ساب توان به آب شا از فنا رسد 


۷۸ 


از ترکتاز غم دل من شاد می‌شود. 


از سختی دل است یکی لطف و قهر بار 
در شیشه است جلوة دیگر شراب را 
مهجور ساخت شکوه مرا از حسریم وصل 
ناقص شود به سعی هنسرور ز کاملان 
در خواجگی نمی‌شود آزاد هیچ 1 
بی باد حق مباش درین دامگه که صبد 
ز اقبال بی‌زوال» سلیمان روزگارا 


معمور این خرابه ز یداد می‌شود 


یکدست خط ز خامهة فولاد می‌شود 
از خط" سبز» حسن پریزاد می‌شود 
ز آ"تش سیند دور به فرباد می‌شود 
سنگ آدمی ز تبشة فرهاد می‌شود 
هسرکین کته بندگی کنند آزادمی‌شود 
غافل جو گشت قسمت صیتاد می‌شود 
سال دگر خلیفة بغداد می‌شود 


فرمانروای عالم ابحاد می‌شود 


«۰۷۹ 


لعل تو چون به خنده گهربار می‌شود 
از خار پا مدزد که این عاقیت بخیر 
از جلوه‌های صورت بی‌معنی جهان 


- اشره به شاه سلیمان صفوی است. ۱۳ 


این نه صدف پر از توا یت 
آسینه زود تشنة زنگار می‌شود 


هد گل دستار. 





می زهر قاتل است جو ز اندازه بگذرد 
دلهای زنگ بسته خورد زخم دورباش 
ن نو نهال را چه دماغ شکات است؟ 
با گربه خندة شکرین راحه نست است؟ 
آماده است روزش از ستك: فودیان 
يك بوسه لب تو به صد جان رسیده است 
طول امل که اینهمه پیچیده‌ای بر او 
تا بوی پیرهن سفری می‌شود ز مصر 
9 از تییدن بی‌اختیار من 


خون زباد شتشی . آزار می‌شود 
آسنه و که مانم دبدار می‌شود؟ 


يك حرف بیش نیست که تکرار می‌شود 


این شاخ از شکوفه گرانبار می‌شود 
با دستگیر خلق» خدا بار می‌شود 


یمان ه ی تو و ونان می‌شود 
دیوانه‌ای که شهری بازار می‌شود 
گوهر گران ز جوش خریدار می‌شود 
در وقست مرگ رشتة زتار می‌شود 
از صیقل کج آينه هسوار می‌شود 


عقوت ۳ دو دیده جو دستار می‌شود 


هر شب #تر از مسرتبه یدار می‌شود 
رم حور مانع اظهار می‌شود. 


ک ای ید از ماک قوب ریخ 
اشك سحاب گوهر شهوار و وج 


«۸۰ 


گفتار صدق » مابهة آزار می‌شود 
پای به خواب رفته شمارد دلیل را 
چون عقل نیست نقد جنون قلب و ناروا 
کوه تعتقی که تو بر خویش سته‌ای 
دلهمای آب کرده نماند درین ساط 
در محفلی که روی تو گردد عرق‌فشان 
در چشم بلبلی که کشد سر به زیر بال 
عقلی که میگشود ز کار جهان گره 
از حرص؛ کار نفس به طول امل کشد 
برحین ساط شید که طاعات ظاهری 


ی ی 
آن را که شوق قافله ان مر زره 
دیوانه خرج کوچه و بازار می‌شود 
از ساية تو خاك گرانبار می‌شود 
شبنم کجا مقیمی گلزار می‌شود؟ 
از خسواپ حیرت آینه پیسدار می‌شود 
و ۱ 
امروز صرف ستن دستار می‌شود 
ابن مور از امتداد زمان مار می‌شود 
در چشم نفس پرده پندار می‌شود 





۸ +۳۰ دیوان صاثب 


سوراج می‌شود دلش از دوری محیط هر قطره‌ای که گوهر شهوار می‌شود 
نتوان ز شرم در رخ آن گلعذار دی سم حجاب چهرة گلزار می‌شود 
صالب زنند مهر به لب جمله طوطیان 
هرجا که خامهة تو شکربار می‌شود 


2۰۸۱ 


دل روشن از رباضت بسیار می‌شود 
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند 
سیم و زر خسیس به کوری شود تلف 
با تشگی بساز که در تیغ آبدار 
از خرج ابر کم نود دخل بحر را 
صد شکوة بجاست گره زبر لب مرا 
شبنم به آفتاب رسانید خویش را 
دوری ز برك بود به دل بار پیش ازین 


1 


شش قدم ز پیشروان می‌برد سبق 


آهمن ز صیقل آینه رخسار می‌شود 
پیوسته شد چو مور به هم مار می‌شود 
نشقد ستاره خرج شب تار می‌شود 
جوهر تمام ريشة زنگار می‌شود 
کی دل مراز گریه سیکبار می‌شود؟ 
شرم حضور مانع اظهار می‌شود 
خی نصب دیده یدار می‌شود 
امروز برد بر دل من بار می‌شود 
آنحا که شوق قافله سالار می‌شود 


صالب مرا دو دبده گهربار می‌شود 


2*۰۸ 


از یناد وصسل» دید؛ من سیر می‌شود 
هر گز به سوی خویش نمی‌بینی ازحجاب 
دور شاط زود به انجام می رسد 
ظالم به م رگ دست نمی‌دارد از ستسم 
آل را که روزگار نگرد به هر گناه 
از چشم آهوانة لبلی حدر کند 
دسر نشده سابه تقدبر اسزدست 
اشك ندامت تو به دامن نمی‌رسد 
طومار شکوة تو به افلاك می‌رسد 


مهتاب در پیاله من شیر می‌شود 
در خلوت تو آینه دلگیر می‌شود 
می چون دو سال عمر کند پیر می‌شود 
آخر پر عقاب پر تیر می‌شود 
چون جمع شد گناه» خداگیر می‌شود 
مجنون اگر چه در دهن شیر می‌شود 
ورنه کدام کار به تدبیر می‌شود؟ 
هرچند بیشتر ز نو قصیر می‌شود 
يكث لحظه روزی تو اگر دیر می‌شود 





غرلیات ِِ 


جون آفتاب» فکر من آفاق را گرفت حسن غعربت زود جهانگیر می‌شود 
نتوان گدشتن از دو حهان بی‌حهاد نفس این راه دور قطع سین هی و3 
صائب به گریه گرد برآورد از جهان 
سبل بهار را که عنانگیر می‌شود؟ 


«۰۸۲ 


جان از وداع جسم سبکتاز می‌شود 
در کام کش زبان که زبان نفس دراز 
از صحبت خسیس حدر کن که چشم را 
نتوان به زخم تیغ لبش را ز هم گشود 
قطع نظر ز خواب بهارست لازمش 
باشد عار هسمت افتادگان ند 
رعنانترست سرو ز اشحار مسوهدار 
افغان که در گبرفتن دامان سعی من 


لوح مزار» شهپر پرواز می‌شود 
چون شمع روزی دهن گاز می‌شود 
بك رگد اه مانع یرواز می‌شود 
هر دل که مخزن گهر راز می‌شود 
باعندلیب هر که همآواز می‌شود 
شبنم به آفتاب نظرباز می‌شود 
آزاد هر که گشت سرافراز می‌شود 
خار که چنگل شهباز می‌شود 


صاثب ز آه سرد دل تشگ وا شود 
گر غنچه از نسیم سحم باز می‌شود 
4 


در شوره‌زار دانه اگر سبز می‌شود 
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان 
گر از بهار سبز شود تخم سوخته 
نشو و نما ز زخم زبان است عشق را 
از بخت تیرگی عرق سعی می‌برد 
گر آب چشم دام کند سبز دانه را 
از دل دربن جهان طمم خترمی مدار 
دلهای آرمیده ز زنسگار ایسن است 
در سنگدل اثر نکند شمر آبدار 
تحم امید» سبز دربن روزگار خشك 


از چرخ بخت اهل هنر سبز می‌شود 
ببخت سیاه اهل هنر سبز می‌شود 
دل هم به سعی دیدة تر سبز می‌شود 
اینجا نهال از آب تبر سبز می‌شود 
مژگان اگر ز دیدة تر سبز می‌شود 
تخم امید اهل نظر سبز می‌شود 
کاین دانه در زمین دگر سبز می‌شود 
کی از ستادن آب گهر سبز می‌شود؟ 
از ابر اگر چه کوه و کمر سبز می‌شود 
گر می‌شود به خون جگر سبز می‌شود 





۲۹ 


آلوده‌ام جنان که اگر خار خشك معز 
خط دیر می‌دمد ز لب او») جنین نود 


پیراد همم از خضاب برومند می‌شوند ‏ 
فیرین نفد ز بفت سیه یش تخر ننن: 


کی‌خون‌خوردزسبزی| و وت 
دل چو سیاه گشت بشو از امید دست! 
لب است ار تفافل یجای جوهری 


دیو ان صاثب 


جسد مرابه دامن تم نره سنز می‌شود 


هر سبزه‌ای کز آب گهر سبز می‌شود. 


برگ خزان رسیده اگر سبز می‌شود 
آن را که نان ز دیده تسر سبز می‌شود 


تا ربشه خشاث نیست شجر سبز می‌شود 
از استادن آب گهر سبز می‌شود 


7 آشاک تٍِ_ پر و بال طبوطیان 


3 مر 


دل بی‌غبار از فش ۳ میی‌شود 
بی‌مغز را کند دهن سته معزدار 
در هر کحا فشاتة چفم تو سر ۳ ۲ 
از صبح اگر خموش شود 


ببار سلاح عاربه مردان نمی‌کشند 
تلخی که نوش‌جان کنی آن راء شود شکر 
می حسن را ز پردة شرم آورد برون 
چون آب از انفعال فرو می‌رود. نه خاله 


شمم دیگران ‏ 
گردش ز حا نحزد ی ره شود . 


از ۳ آب آینه خش‌پوش می‌شود 
خوان تمی نهفته به سرپوش می‌شود 
ی وال یراق 
روشن دلم ز صبح بناگوش می‌شود 


۱ هر کس که از خرام تو مدصوش می‌شود 
دربا ز مسوج خویش زره‌پوش می‌شود 
۱ جگر شکنی نوش می‌شود 


گل در شکفتکی همه آغوش می‌شود 
سروی که با ۳ نو همدوش می‌شود 


۳ ۳۸ 


رخسار او ز مسی جو عرقنالك می‌شود 
افزود آب و رنگ لش از غبار خط 
زان نسال که موم می‌شود از شمله نور بالك 


۱- د: بشو دست ازآمید» متن مطاق س. 


هر سینه‌ای که هست ز دل باله می‌شود 
آن خون کجا نهفته به ابن خالك می‌شود؟ 
دل جون گداخت شعلة ادرالك می‌شود 





۲۰۱ 





از ر هد حش خشك ی ۳۰ زٌّ نهر شك ۱ زیاد 


آدم ز ختلق خوش به مقام ملك ت رسد 


آنتی بلند. از یو خساماله می‌شود. 
خونی که مشك ۰ بات شود باله می‌شود 


ِ ۱ 


۵ كِ"ِ 0 


از حلوة نو سلگک سنکتال می‌شود: :. ِ 


چون شاخ گل ز خانة زین شمله میکشد 
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند 
امد هست کهنه شود عشق تازه زور 
چون لعل هر که خون‌جگرخورد وصبرکرد 
بی‌حاصلی 1 ۳ ۳ توت .ری 


این یک در و دو انده است ترزو 


آش ز خوی گرم تو یامال می‌شود 


خونی که در رکاب تو بامال می‌شود. 
گوهرفروزر عقده تبخال می‌شود. 
خبورشید ببر اگر به مه و سال می‌شود 
زیب کلاه گوشهء اقسال می‌شود 
در کقش تنگ» آبله پامال می‌شود] 
رگ در تن تو رشتة آمال می‌شو ده 


 .‏ صالب ز.موج حادثه ابرو. که 
انگور چون رسید لکدمال می‌شود 


۱ ۳ 


روشن دلم 3 ز بادة گلفام می‌شود ۵ 
7 


ات ای پرخون سباگ ز غم 


از مهر و ماه نعل فلکها در آتش رت 
آن را که شوقِ کعبة مقصد دلیل شد 


از ِ ت یا زردن 


۱ دسر ببز یا ی وم 


ای او ام می‌شود 
روشن اگر چه خانه ز گلجام می‌شود 
عنبر ز جوش بحر فزون خام می‌شود 
ایین راه دور قطع به يك گام می‌شود 
چشم سید جحامهة ارام می‌شود 





۳۱۰ دیوان صائب 


موج سراپ ساسله‌جنبان تشنگی است 
آن را که بادبان عزمت تو کل است 
بر ساده‌لوحی آل که کند بشت حون عقبق 
صاب نمی‌شود دهنش تلخ از خمار 
قانع ز بوسه هر که به پیعام می‌شود 





حسرت فزون ز نامه و ۳ می‌شود 
ال سبه نه دیده‌اش از ‌ می‌شود 


2۰۸۹۹ 


دستی ز روی لطف برآری چه می‌شود؟ 
ما را اگر به ما نگذاری حه می‌شود؟ 
يك عمر گنج در دل وبرانه آرمید 
چون می‌توان به جلوه مرا پایمال کرد 

دك نفس که دیدة ما میهمان توست 
ای خونی امید» به این دستگاه حسن 
نعد از هزار سال که تبث وعده کرده‌ای 
دل را به حهره عرق‌آلود تازه کن 
ای ابر سحگر که ز درساست دخل تو 
هر چند قلبهای تو نقدست پیش ما 


شرم گناه » دوزح اهمل حا سس است 


صبح از دم شمرده حیات دوباره بافت 
در قلزمی که 


ما را اگر به ما نگذاری جه می‌شود؟ 


آسه راز گل ندر آری حه می‌شود؟ 
یك‌شب درین خرابه سر آری چه می‌شود؟ 


نبکین اگر به خود نسپاری چه می‌شود؟ 
آینه پیش رو نگداری چه می‌شود؟ 
این تكث دو بوسه را شماری چه می‌شود؟ 
در عذر لنگ با نفشاری جه می‌شود؟ 
تخمی درین بهار بکاری چه می‌شود؟ 
بر مزرع امید بباری چه می‌شود؟ 
با دوستان بهانه نیاری چه می‌شود؟ 
سس مرا به روی نیاری چه می‌شود؟ 
پاس نفس چو صبح بداری چه می‌شود؟ 


سعی به جایی نمی‌رسد 


صائب عنان به موج سپاری چه می‌شود؟ 


«۹۰ 


از خط نگاه بردگی دبده می‌شود 
نتوان به پای سعی به کننه جهان رسید 
تا راست می‌کنی نفس خودء ساط عمر 
ی تست زر ابش چیه 


مذگان شوخ» سبزهُ خوایده می‌شود 
در خوش هرکه گشت جهان دنده می‌شود 
چون گردباد چیده و برچیده می‌شود 
سنگ و سفال» گوهر سنجیده می‌شود 
طاوس خر جر مردم ادیده می‌شود 





غلیات ۳+۳ 


هرکس شود ز سنگ ملامت حریرسز 


جون سرمه روشنابی هر دبده می‌شود 


منشین برآن بساط که برچیده می‌شود 
۰۳۹۰ 


از حسن نوخطان دل ماتازه می‌شود 
هرچند کهنه می‌شود آن نخل دلپذیر 
از استخوال سوخته تازه روی عشق 
عاقل به زیر دار نفس راست جون کند؟ 
خونابه‌اش به صبح قیامت شفق دهد 
چندان که همچو کاه شود پیش کاهشم 
نفس خسیس گشت ز پیسری خسیس‌تر 


داغ کمن ز مشك ختانازه می‌شود 
سوند مهربانی ماتازه می‌شود 
و مه نو او ان میا تا نم می شوه 
اندوه من ز قد. دوتا تازه می‌شود 
داغی که از ترانه ما تازه می‌شود 
امتبد من به اهربا تازه می‌شود 
اد توت 1 2 حرص گدا تازه می‌شود 


حون داغ تخم سوخته کز ابر تازه شد 
صالب ز باده کلفت ما تازه می‌شود 


2۰۹ 


دل کی تهی ز خندء طفلانه می‌شود؟ 
دل را بهم شکن که ز عکس جمال بار 
فا یرفن فلستاهتی ازقوان غفلیع انیت 
ایسن ز تیغ‌بازی برق حوادث است 
این غافلان همان رم آ"بادی خودند 
يك بار رو چرا به در دل نمی‌کند؟ 
از حرف و صوت عمر عزبزم به باد رفت 
از موجه سراب شود شوق آب بیش 
گر "خلق همچو ملك سلیمان بود وسیع 
زنک از دل سیه به هصوادار می‌رود 
سوراخ می‌شود دلش از دوری محیط 


باز این گره ز گریبه مستانه می‌شود 
آسیته شکنته فرشانه می‌نود 
بیداربی که خرج به افسانه می‌شود 
قانع ز خرمن آن‌که به يك دانه می‌شود. 
هرچند گنج قسمت ویرانه می‌شود 
آن سایلی که بر در هر خانه می‌شود 
کوته شب دراز به افسانه می‌شود 
از ماه کی خنك دل بروانه می‌شود؟ 
چون چشم مور تنگ ز همخانه می‌شود 
این شمع روشن از پر پروانه می‌شود 
هر قطره‌ای که گوهر یکدانه می‌شود 


چون می به پای خفتة خنم می‌رسد به کام 
صاب مقیم هر که به میخانه می‌شود 





«۹ 


ی ری دل ره ز‌ زبان و نمی‌شود 


جندان که گرد محمل لبلی است در نظر 
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد؟ ‏ 


دیوانگی است چارة دل چون ‏ گرفته شد 
زنجیر کرد جذبهةُ خاشاله یه 3 
دل صاف سازه معنی بار يك ر | سین 
غافل مشو ز گوشة ابروی ات 
داری اگر طمع که شوی پادشاه وقت 
از زهدان خشك» رسایی طمع مدار 


طوطی ز پشت آینه گویا نمی‌شود 
محنون عبار خاطر صحرا نمی‌شود 


کودك حرف ذوق تماشا نمی‌شود 


اسن قفل از کلیدر دگر وا نمی‌شود 
افسون ی لیخ که گیرا ی 
ماه نو از غبار هصویدا نمی‌شود 
سی شب موز عید هصویدا نمی‌شود 
این بی‌ گدایی در دلها نمی‌شود 
سیل ضعیف واصل دربا نمی‌شود 


جون گوشه‌ای نگیرد از انای روزگار؟ 
صائشب حریف مردم دنا نمی‌شود 


«۰۳۹ 


تاغنحة شکاست من وا نمی‌ش وه 


صد خنده بلبل از گل تصویر وا کشید 
از سنگ کودکان بتراشیند لوح من 
خوش وقت بلبلی که تواند صفیر زد 
سل خشك معز برو دردسر بسر 


این عقده‌هما ز زلف سخن وا نمی‌شود 
آن غنچه لب هنوز به من وا نمی‌شود 
بی‌صیقل جلای وطن وا نمی‌شود 
کاین خار خار از سر من وا نمی‌شود 
ز افسردگی لبم ببه سخن وا نمی‌شوده 
تم باده طبنع امل سخن وانمی‌شود* 


۳ که می‌رویم 
ز از سر هنوای حب" وطن وا نمی‌شود 


2۹40۵ 


لبلی عنان کسسته به صحرا نهاد روی 
در اشك تلخ نیست کمی دیدة مرا 


در کوهسار شورش سیل است بیشتسر 


این داغ»خوش نمك به قيامت نمی‌شود 
تمکین حسریف جبدذب محبّت نمی‌شود 
دستم دجار دامن فرصت نمی‌شود 


ح اصلاح ما به سنگ ملامت نمي‌شود 


ِ‌ 


فانوس شمم را نتواند نهفته داشت 
مسند به روی دست سلیمان فکند مور 
از آرزوست خواب پریشان دل تمام 
سم دانهة ماس می‌شودا 
از تال زور باده کحی را برون نبرد 
ندار لت سره خوایده از سحات 


از آث : 


شمعی که د رده ات سرانجام خامشی 


غز لیات ‌ٍُِ« 


چشم حسود پردة شرت نمی‌شود 
خواری نصیب اهل فقناعت نمی‌شود 
تا نقش هست آنه خلوت نمی‌شود 
قطم امید ما به شهادت نمی‌شود 
هسوار بد گهر به نصیحت نمی‌شود 
از می علاج زنگ کدورت نمی‌شود 
متت‌پدیر دست حمایت نمی‌شود؟ 


صاثب ز خود برای که حسن سخن» غربب 
ون سنا بمان وادی غعرت نمی‌شود 
۰۳۹۹ 


دل ساده در قلمرو صورت نمی‌شود 
بوسف شد از گواه لباسی عزیزتر 
ابر تتك نهان نکند آفتاب را 
افسردگی ز هر که به داغ جنون نرفت 
با چشم روشن آین زنگ بسته‌ای است 
از ریگ تشنگی نبرد سیل نوبهار 
آه ندامتی است که خون می‌جکد ازو 
گوهر فشاند گرد بتیمی ز روی خوش 
هرکس که چون گهرزصدف گوشه‌ای گرفت 


تا نقش هست آینه خلوت نمی‌شود 
همت حرف دامن عصمت نمی‌شود 
در دل نهفته داغ مسحبتت نمی‌شود 
تا آدمسی ز ال صیرت نمی‌شود 
ی هیر رن و جوا موی 3 
از عمر آنچه صرف عبادت نمی‌شود 
دل خالی از غبار کدورت نمی‌شود 


صائب نمی‌رود به فسون کحروی ز مار 
هموار بدگهر به نصیحت نمی‌شود 


«۹۷ 


پانندگی به زور مسر نسی‌شود 
هر موج می کلید در باغ تازه‌ای است 


8- »> (ک : از حوی تیغ دانه ما آب مي خو رد 


آب خضر نصب سکندر نمی‌شود 
از گرد راه» سبل به لنگر نسی‌شود 


سب م» ۵» . اک : ممنون هیچ شااتصی و متن مطاق س* 


۰« دیوان صاثب 


زادگان ز چرخ شکایت نمی ند 
سوده است برده شرم از نگاه گرم 
ی آب ایستاده به آب روان رسد؟ 


0 
1 





از بار دل ملول صنوبر نمی‌شود 
آتش حرف بال سمندر نسی‌شود 
از سیم و زر حسریص توانگر نسی‌شود 
آیینه با رخ تو برایر نسی‌شود 


صأثب چوموج هر که زجان دست‌رانشست 
در سر سکنار شناور نمی‌شود 
۳۹4۸ 
بارت چه خأله سر سر بیطاقتی کنم؟ دستسم دجار دامن مسحشر نمی‌شود 
تال شکست 4 افا کل د در قففس انس فشح و کب کت کسوم اس 5 لمی‌شود 
صاّب جه رفته‌ای» گلی از دوسه‌اش بحین 


۰۳۹۹ 


رغبت به بوسه لب ساغر نمی‌شود 


هر رهروی دچار به منزل نمی‌شود 
زنجیر موج مانع شور محیط نیست 
گلگونة خحالت روح است روز حشر 
ات ان نت ماه فتو. که اسان امواه 
در عشی شو چو سرو و صنوبر تمام دل 
حاصل شد از لب شکرین تسو کام مور 
ابر تتثتك نهان نکند آفتاب را 
یلك ساعت است حلوة عاشق درین حهان 
حندان که می‌رود به مقامی نمی‌رسد 
از باد نخوت است که خاکش به فرق ناد 
عارف ز موج حادثئه برهم نمی‌خورد 
دستی که از دو کون نشوبند همچو موج 


این راه قطع سی کشش دل نمی‌شود 
مجنول ما به سلسله عافل نمی‌شود 
خونی که زب دامن قائل نمی‌شود 
ناخن حربف بل دل نمی‌شود 
کاین کار دلخوری است»به دك‌دل نمی‌شود 
کام تس است که حاصل نمی‌شود 
ی ان بت مره مج کنی خوزه 
پروانه بار خاطر محفل نمی‌شود 
آواره‌ای که هصسشر دل نمی‌شود 
با بهر هر حباب که واصل نمی‌شود 
از شور بحره آب گهمیر گل نمی‌شود 
د تردن مسحط حمانل نمی‌شود 


غز لیات ۱۰۷ 


۱. 


خال سفیدی از نظر دوریین ما بی‌سرمه سیاهی منزل نمی‌شود 

چون قبله گاه حاجت عالم همین درست 

صاب جرا گدای در دل نمی‌شود؟ 

۳۰۰ 

آزاده رو مقیتد عالم نمی‌شود عیسی شککار رشته مریم نمی‌شود 
در سحده خداست تنومندی شا تا حلقه است زور کمان کم نمی‌شود 
لب بسته! در محیط» صدف کرد زندگی قانع رهین متّت حاتم نمی‌شود 
زآمیزش کحان نشود طبم راست کج از اتصال حرف» الف خم نمی‌شود 
از قصر اعتبار تو بك خشت تا بحاست هرگ بنای عشق تو محکم نمی‌شود 
برخیز تا به چشمة خورفید رو کیم کز گل گشاد عقدة شبنم نمی‌شود 
ابر تتك نهان نکند افتاب را پوشیده داغ عشق به مرهم نمی‌شود 
عذر گناه بی‌ادبان جرم یکرت زخم درون به بحیه فراهم نمی‌شود 
[غانم برون ژ دست ملیمان وقت کرد دیو ضوا مسر آدم لمی‌شود] 

صاثب سزای پنجه خونین تهمت است 

هرکس به رنگ مردم عالم نمی‌شود 

2۱۳۱ 

در کوی عشق درد و بلا کم نمی‌شود از باغ خلد برگ و نوا کم نمی‌شود 
موج از شکست روی نمی‌تابد از محیط اخلاص مابه جور و جفا کم نمی‌شود 
هر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیست عمر شب فراقی چرا کم نمی‌شود؟ 
تا حون هدف ترا رگ گردن بحای هست آمد شد خدنگ قضا کم نمی‌شود 
دندال ما ز خوردن نعست تسام ریخت اندوه روزی از دل ما کم نمی‌شود 
بی‌آفتاب» صبح چه روشنگری ۱ از نامه سره روزی ماکم نمی‌شود 
دندان به دل فشاره گر امل سعادتی بی‌استخوان غرور هما کم نمی‌شود 
تیغ شهادت است دل گرم را علاج این تشنگي به آب بقا کم نمی‌شود*» 


۱- ل: لپ تشنه 





ش ۳۰ دیو ان صاب 


سیری ز وصل نبست دل بقرار را 
تتواد ز طبم شعله برون‌برد اشتها 





از کاه» حرص کاهربا کم نمی‌شود* 
تا زنده است؛ حرص گدا کم نمی‌شود* 


صاب هزار مرتبه کردیم امتحان 
درد سخن به هیچ دوا کم نمی‌شود» 
."۰ 


از خط گرفته آن مه تابان نمی‌شود 
بر روی خویش تیغ چرا می کشی عسث؟ 
از ماهتاب خواب سبك می‌شود گران 
سامان‌پذیر چون شود از تاج زرنگار؟ 
آُ را که دستگاه شتجا وخ بود وسیم 
این تنگبی که در دل من خانه کرده است 
پروای حرف یوج ندارند بیخودان 
طوطی ز معنی سجن خویش غافل است 
هر دل که داغ حسن گلوسوز تشنگی است 


این مور بار دست سلیمال نمی‌شود 
این دل سیه به تیم مسلمان نمی‌شود 
موی سفید مانع عصیان نمی‌شود 
از داغ هر سری که بسامان نمی‌شود 
دلتنكک از فضولی مهمان نسی‌شود 
ك 0 حاك گریبان نمی‌شود 
دست ۳9 رفته مسکس‌ران نمی‌شود 
همرکس سخنورست سخندان نمی‌شود 


با چار موجه مشت خسی چون طرف شود؟ 


لب جر دف شورش دوران نمی‌شود 


«۰ 


خار طلب نمی کشد از یبای جستحو 
گردون به وادی غلطی اوفتاده است 
نتوال به آه لشکر غم را شکست داد 
پبوسته همجو خانة آ یه روشن است 
تتوال گره به اشك زدن راز عشق را 
محنوق عسث به دامن صحرا گريخته است 
موری که روزی از قدم خویش می‌خورد 


جو هر ز آب تیغ پریشان نمی‌شود 
تسا گردباد محو بیابان نمی‌شود 
این راه دور قطع به جولاد نمی‌شود 
وت کدام روز که دبوان نمی‌شود؟ 
این ابر از نسیم پریشان نمی‌شود 
کاشانهای که مانع فش ان تم شنود 
۳ تشاب مهر درخشان نمی‌شود 
پوشیده ابن چراغ به دامان نمی‌شود 
فانع به روی دست سلیمان نمی‌شود 


7۳ 
چین در کمند زلف فکندن برای چیست؟ سنگ از فلاخن تو گریزان نمی‌شود 
جان داد صبح بر سر یك خندهة خنك غافل همان ز خنده بشمان نمی‌شود 
در وادیی فتاده مرا کار در گره کز زخم خاره» آبله گریان نمی‌شود 
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار یسوسته اين ساره نمابان نمی‌شود 
سالب تلاش صحبت درمان ز بی‌تهی است 
ورنه کدام درد که درمان نمی‌شود؟ 


۳۰ 


سیر از رخ تو دبده به دیدن نمی‌شود 
در دل گره ز زلف تو داریم شکو ه‌ها 
از شرم خوش در س دیوار مانده‌ایم 
مرجند مادرست به اطفال مهمربان 
خم در خم سپهر» عبث آه کرده است 
در گوهر لیف بود اب بقرار 
درحسن نقش تن ندهد دل حو ساده شد 


گل زین چین تمام به چیدن نمی‌شود 
کوتاه حرف مابه شنیدن نمی‌شود 
ورنه نقاب مانم دیدن نی‌شود 
حرص شراب کم به کشیدن نمی‌شود 
تحصیل شیر جز به مکیدن نمی‌شود 
دل نرم تیغ را به خمیدن نمی‌شود 
گم‌زور این کمان به کشیدن نمی‌شود 
حسرت حجاب اشاث چکیدن نمی‌شود 


آسنه روشناس نه دیدن نمی‌شود 


بیدار چشم مابه پربدن نمی‌شود 


«(۰۵ 


بكث بار رو به اهل وفا می‌توان نمود 
واسوختن علاج تب عشق می‌کند 
9 نیم قطره در قدح آبروی هست 
در روزگار صبح ناگوش آن نگار 
سرپنجة تصرف اگر درنگار نیست 
از دست و با زد نرود کار عشق بیش 


تعمیر کعبه دل مامی‌نوان نمود 
ان درد را به داغ دوا می‌تواد نمود 
فطع‌نظر ز آب بقا می‌توان نمود 
ببشین» نماز صیح ادا می‌توان نمود 
گل راز رنگ و وی جدا می‌توان نمود 
اینجابه دست سته شنا می‌توان نمود 


از راه کعبه با چگر تشنه آمده است 


۷+ ۳ دیوان صاثب 


۳۰۹ 


هر بلبلی که بوی گل از خار نشنود 
که زر شوه عا نارهم نمی 
هر خسته‌ای که حاشنی درد بافته است 
باريك تا جو رشته نگردد خداشناس 
دارد "زکام هرکه ز چشم سفید خوش 
از خلق خوش نهفته شود عیب آدمی 
آوازة سخن ز محراك شود بلند 


۲ بر گرسز نکمت گلزار شنود 
از منم هر که مزدة دبدار نشنود 
می‌نالد آنجنان که ببنرستار نشنود 
ذکر خی ز حلقة زتار نشنود 
ود وی تس هس ان و3 
کس بوی خون ز نافة تاتار نشنود 
بی‌زخسه نعمسه هیچ کس ا ان ود 


صاثب ز پوست غنچه نیاید برون چو گل 
تاناله‌ای ز مرغ ت فتا و و3 


«۰۳۰۷ 


برقم به خرمن از دل باب می‌جهد 
آ رام را به خواب نبینده به مرگ هم 
بهلو ز بوربای قناعت هی مکن 


نبضم ز تاب درد جو سیمات می‌جهد 
طفلی که از خروش من از خواب می‌جهد 
برق از سحاب بستر سنجاب می‌جهد 
چشم امیدواريم از خواب می‌جهد 


صالب (صعت نه حادفه توت( نده 
این خار کی ز آفت سیلاب می‌جهد؟ 


«۳۰۸ 


عشق غیور تن به نصیحت کجا دهد؟ 
در زیر تیغ هر که سری باز کرده است 
يك عمر در فراق تو خود خورده‌ایم ما 
از بوسه آنحه می‌دهی ۳ ۱ به‌من 
در عهد ما که قحط نسیم مروتت است 
چون دانه هر که سر بدر آرد ز جیب خالك 
چون گل بساط پهن نمودن ز سادگی است 
ترك اراده کن که کار می‌شود 


طوفان عنان کحا به کف ناخدا دهد؟ 
مشکل که تن به ساية بال هما دهد 
بك روز وصل داد دل ما کحا دهد؟ 
حاشا که هیچ سفله به دست کٌدا دهد! 
جر آه کست خانه دل را صفا دهد؟ 
باید که تنن به گردش ته آسیا دهد 
در گلشنی که غنجه صدای درا دهد 
آهن چو تن به جدية آهن‌ربا دهد 


غر لیات ۷۱« 


با فقر خوش برآی که اين لدات آفرین 
کام ۰ و شم نود ۱ و ۰ و 


"زاده‌ای که تن به مقام رضا دهد« 


صاب ز دست و با بگذر در طرق عشق 
تا دال و بر ترا عوض دست و با دهد 


۵ (ف) 


در دل کسی که راه هوا و هوس دهد 
تاوان عمر رفته ز گردون توان گرفت 
غافل ز حال گوشه‌نشینان کحاشود؟ 
از غقلت است رشه دواندن به معز خال 
ای غیر» عرض داغ به روشندلاد مده 


از جسم نیست ذوق سفر جال خسته را 


آینه را به دست برشان‌نفس دهد 
گر آب رفته ریگ روان بازپس دهد 
آذ‌کس که آب و دانه به مرغ قفس دهد 
در گلشنی که غنجه صدای جرس دهد 
کاین قلب اگر به کور دهی باز پس دهد 
چون مرغ پر شکسته که تن در قفس دهد 


صالب کشده‌دار فت اک نعس ۳ ان 


«۰۳۰ 


گل داد هرزه نالی مسرغ چسن دهد 
برگ خزان رسیده شمارد سهیل را 
دربا شهید عشق ترا شستشو نداد 
آتش غلط نکرد که کار سیند ساخت 
نگدارم آفتاب برد شبنمی ز باغ 


يك داغ چون کند به دل لخت لخت ما؟ 


گوش گران سزای لب پرسخن دهد 
شبتم چه داد لالة خونین کفن دهد؟ 
تا کی به ناله دردسر انحسن دهد؟ 
گر بلبل اختیار گلستان به من دهد 


باث شمع چود فروغ به صد انجمن دهد؟ 


صاثبف به دذوق این غزل نازه» عندلب 
صد بوسه رونماه ز گل و باسین دهد 


3 


شوخی که عرض حسن به اغیار می‌دهد 
زودا که رخ به خون چگر لاله گون کند 


آب خضر به صورت دیوار می‌دهد 


آنل ساده دل که 0 خار می‌دهد 


۱- فقط ف: دیده را » متن تصحبح قیاسی ان مانده را نیز تواند بود. 


۳+۰۷ دیوان صاثب 


روشندلان ز خصم ندارند جان دریش 
از پاك طینتی است که ابر گرفته‌رو 
بی‌حاصلی است حاصل دل تا سود درست 
موسی ز اشتیاق تجلی هلال شد 

کرت کی ۰ 


آبینه آب سبزة زنگار می‌دهد 
رزق صدف ز کوهر شهوار می‌دهد 


انزد به طور وعده دبدار می‌دهد* 


صائب کسی که سبحه به زنتار می‌دهد 


رزفرک 


در پرده غنجه برآ سفر ساز می‌دهد 


امروز در قلمرو جرآت دل من است 
دل دراه ذر"ه گشت و همان گرم نا له اش 


شبنم عبث چه آینه‌پرداز می‌دهد؟ 
اینجا سپند سرمه به آواز می‌دهد 
کیکی که سینه طرح به شهباز می‌دهد 
این جام توتیسا شد و آواز می‌دهد 


صالب کسی که از سخن تازه بافت جان 


۳ ۶ (ف) 


همست نه بی‌دریغ زر و سیم دادن ات 
چون مور در خرابة دنیا چه سر کنم؟ 


در دست 3 اه اف می‌دهد 


صالب چه بی‌دریغ ز کلکت سخن چکد 


آب حیات را چه به اسر 


ای می‌دهد 


۰۳۱ 


محنون عنان به مردم عاقل نمی‌دهد 
آن دل‌رمیده‌ام که درین دشت آنشین 
موجی که پشت پای به بحر گهر زده است 
خونم کدام روز که از شوق تیغ تسو 


۱- فقط ف: زنگ» اشتاه کاتب بوده است. 


موج رمیده دست به ساحل نمی‌دهد 
بیکان آندار) مرا دل نمی‌دهد 
دامن به دست خالی ساحل نمی‌دهد 
رقصی نه ناد طابر سمل نمی‌دهد؟ 





غر لیات ۳۰۳ 


در خالك» امل شوق همان در ترد"دند 
| چند ناله در جگر ریش شکنم؟ 
زین پیش اهل دل به‌سخن جان سپرده‌اند 
زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن 


سیلاب پشت عحز به منزل نمی‌دهد 
این خار داد ۲ بلة دل نمی‌دهد 


امروز هیچ کس به سخن دل نمی‌دهد 
کاين سنگدل جواب به سایل نمی‌دهد 


صاثب که بارها به سخن داده است حان 
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی‌دهد 
2۳۹۵ 


خالش خبر ز سر" دهانم نمی‌دهد 
شد سته راه خبر به نوعی که آن دهن 
هرجند شد ز حلة خط پای در رکاب 
چون خال سوخت تخم امید من و هنوز 
با آن‌که عمرهاست برشان اوست دل 
ٍ_ کز سیاه دلی خط" عنبریین! 

ست از میان زلف تو کوته نمی‌کنم 
ی ه کوای ری 
دیگر چه واقع است ست که آن چشم خوابناك 
هرچند چون قلم دلم از ز درد شد دو نیم 
کی می‌کنم نظر به خرامش» که همچو موج 


رال راز سبر به مهس نشانم نمی‌دهد 
نك نوسه آشسکاو و نهانم نمی‌دهد 
زامن همان هه دسج نم تمی دا 
لمل لبش به آب نشانم نمی‌دهد 
شیرازه‌ای ز موی میانم نمی‌دهد 
راه سخن به کنج دهانم نمی‌دهد 
تا از دل رمسده نشانم نمی‌دهد 
چجون شمع» اشك و 1ه امانم نمی‌دهد 
در برده رطلهای گرانم نمی‌دهد 
حرف شکایتی به زبانم نمی‌دهد 
بیطاقتی به آب روانم نمی‌دهد 


صائب منم که کو ه عم و درد رو زگار 
استادگی به طبم روانم نمی‌دهد 
۳۱۹ 


آن را که عشق بخت حوانی نمی‌دهد 


خال تو در گرفتن دلهای بیقرار 
در هیچ بوسه نیست که آن لعل روح‌بخش 





-- وم خال عسرین 


۷ س» ده ن: به تازه حوانی... ‏ 


از حادئشات خ ول امانی نمی‌دهد 
هر کس که دل به سرو جوانی نمی‌دهد۲ 
فرصت به هیچ مور میأنی نمی‌دهد 
اکن تاهج تاکن ند 


متن مطابق م. 


۳+۷ دیوان صائب 


رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست 
خواهد روان تشنهة ما کار خوش کرد 
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل 
چون طفل نوسوار» سپهر سبك رکاب 
تا همجو ماه نو ذ نکنی فد" خود دو تا 


ما را چه شد که شرم زبانی نمی‌دهد 
از آب اگر حه خضر نشانی نمی‌دهد 
بی‌خون به لاله سوخته نانی نمی‌دهد 
هرگز مرا به دست عنانی نمی‌دهد 
هرگز ترا فلك لب نانی نمی‌دهد 
از قامت خیده کمانی نمی‌دهد 


صاثب تهی‌است جیب و کنارش ز بر آذعیش 


هر کس که دل به غنحه دهانی نمی‌دهد 


۳۷ 


تتوال ز عندلیب نسیمی به جال خرید 
پاینده‌باد سایة رطل گران رکاب 
رن شکسته ایم و به ساحل رسیده‌ايم 
در صحن کعبه قبله‌نما چون خرد کسی؟ 
آن جنس را که دوش به خواری فروختی 
همتت شهید ساقی ارزان فروش باد! 
در طبع ما چو آب گهر نیست ستگی 
گرصد زبان به شکر خموشی شوم رواست 
تشریف خاص بادشهان! آدمکت است 
زانها که طرح باغ فکندند در حهان 


گلچین نهال شد که گل از باغبان خرید 
برگ مرا ز سیلی باد خزان خرید 
دانسته می‌توان گهر از ما گران خرید 
گردون متاع یوسفیم را چنان خرید 
خواهی برای زینت روی دکان خرید 
می‌دادوعقل‌وهوشز داردی کشان خرید 
گوهر به نرخ آب ز ما می‌توان خرید 
خون من از تصترف تیغ زبان خرید 
نتوان قسول عامه به ند روان خریده 
آنل سرللند شد که نهال خزان خریدت 


ص طبم هر که تاز گیی بود چون گهر 


ی : ۴ ۳ ۰ ۴ ۰ 
گوهر زکلك ص لب شیرین زنادن خرید 


۳۱۸ 


از ناله عندلیب به بر و نوارسید 


تسیا شهادتن و دم روح‌بحش ۳ 


اِ- فممط ف: پادشه 6 اشتباه کاتب بو ده است » اصلاح شث. 


رهرو به کاروان ز صدای درا رسید 
هرکس به ما رسید به آب بقا رسید 


از استخوانم آنجه به کام هما رسید 


غرلیات ۳۷ 


باور که می‌کند که به معراج اهل فکر 
جزو ضعیف عالم خاکی است جسم ما 
ما را غلط به بار صنوبر کنند خلق 
حون می اگرحه تلخ‌جبین اوفتاده‌ام 
از دفتر سعادت ما فرد باطلی است 
حاشا که کس ز دشمنی مازیان کند 
نست کمند جاذبه را می‌کشد به خویش 
درد طلب ز خضر مرا بی‌نیاز کرد 
براسمان رساند مرا بوریای فشر 
از دوستان فرامشی‌ای سنگدل س است 


پای به خواب رفته ما در حنا رسید 
دردی به مارسید به هرکس بلا رسید 
از بس که زخم تیغ حوادث به ما رسید 
خوشوقت شد کسی که به سروقت ما رسید 
منشور دولتی که به بال هما رسید 
شد سبز خار تا به کف بای ما رسید 
شبنم به آفتاب ز راه صفا رسد 
آسوده رهروی که به این رهنما رسید 
ابن طفل نی‌سوار ببین تا کجا رسید 
کار گره ز زلف به بند قبا رسید 


صائب نداشتيم سر و برد این غزل 
اين فیض از کلام ظهوری به ما رسد 
۳۷۵ 


بی‌خواست حرف تلحی‌ازاد نوش لب رسید 
از خاکیوس دولت پابوس بافتم 
بر خضر زندگانی جاوید تلخ ساخت 
در سینه حکمتی که فلاطون دخضره داشت 
از اشك و آه کرد دل خوش را تمی 
پرهیز کن که خونی غمهاست صحبتش 
از دست و پای بوسه فریب تو کار دل 


آخر ز غیب روزی ما بی‌طلب رسید 
هرکس به هرکجا که رسید از ادب رسید 
عمر دوباره‌ای که به من زان دولب رسید 
فالب تهی چوکرد به بنت‌العنب رسید 
چون شمع دست هرکه به‌دامان شب رسید 
آخبر صدف به وصل گهر از سبب رسید 
چون باده نارسی که به جوش طرب رسید 
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسید 


صانب حلاوتن طلب او ز دل سل فسات ۱ 
چندان که زخم خار به من زان رطب رسید 


۳۳۰ 


از پیچ و تاب عمر درازم سر رسید 


تناربشه‌ام چو رشته به آب گهر رسید 
ِ مغز هر که بوی کباب چگر رسید 


۳ 
ای اه ی 
آلودگی ز رحمت یزدان حجاب نیست 
دیگر غبار دامن هینچ آشنا نشد 
گردید پست هستم از پستی فلك 
چون شاخ نازکی که شود خم زجوش بار 
امن ز انقلاب شودا آب در گهر 
از درد رو متاب که عمر دوباره بافت 
چون تسرلك آه و ناله کند تلخکام عشق؟ 


دبوان صاثب 


در برگریزه شاخ به وصل ثمر رسید 
شبنم به آفتاب ز دامان تسر رسد 
تا دست من به دامن آه سحر رسید 
در تنگنای بیضه مرا تال و بر رسید 
زلف تو از گرانی دل تا کمر رسید 
آسود۲ رهروی که به صاحب نظر رسید؟ 
هر خون مرده‌ای که به این نیشتر رسید 
نی عاقبت ز ناله به وصل شکر رسید 


صا نب مدار دست ز داماد بیج و تاب 
کز پیچ و تاب رشته به وصل گهر رسید 
۳۱« 


تا بوسه‌ای به من ز لب دلستان رسید 
دست نوازش دل از جای رفته شد 
گیرم قدم به پرسش من رنجه ساختی 
با آن که تیغم غمزة او در نیام بود 
معراج زهد خشك به منبر رسیدن است 
از يك نگاه خون جهانی به خالك ربخت 
پوج است چون حباب زدریا برآمده 
زان برگل است گلشن حسنت چهار فصل 
قلب است نقد دوست نمابان روزگار 
احو ال من میرس که با صد هزار درد 
تا کرد بیخودی ز عناصر مجتردم 


هر نامه‌ای که از تو به این ناتوان رسید 


جانم به‌لب رسید و لب من به‌جان رسید 


بش است‌درد ازان که به دردم توا رسید 
زخمش به مغز پیشتر از استخوان رسید 
تتوان به بام چرخ به این نردبان رسید 
در بك کشاد» تیر به جندین نشان رسبد 
حرف محبتتی که ز دل بر زان رسید 
کز دست رفت هرکه به اين گلستان رسد 
بیچاره بوسفی که به این کاروان رسید 
می‌بای دم به درد دل دیگران رسد 
از چار موجه کشتی من بر کران رسید 


تا دست من به دامن بر معان رسد 


۸- س» م. د: بود» متن مطایق 1 (خط صائب)» ی» ل. 


۲- س » ی آسوده 


۳- س» د: به‌این راهبررسید 


غرلیات ۳۷« 


«۰۹ 


بیرانه سر همای سعادت به من رسد 
فردی نمانده سود ز محموعه حواس 
پیمانهام ز رعشة بیری به خاك ربخت 
بیآسما ز دانه حه لددن بشید ی ! 
شد مهربان. سپهر به من آخر حیات 
صافی که بود قسمت رال رفته شد 
شد سینه‌حالك همجو صدف استخوان من 
زان خنده‌ای که بر رخ من کرد روز گار 
صیتاد بی‌کمین به شکاری نمیرسد 
جچود چشم بار از نفسم گرد سرمه خاست 
مجنون غبار دامن صحرای غیب بود 
از زهر سبز شد پر و بالم چو طوطیان 
هر نشاه‌ای که در جگر "خم ذخیره داشت 


وقت زوال» سایه دولت به من رسید 
در فرصتی که نوبت عشرت به من رسید 
بعد از هزار دور که نویت به من رسید 
دندان نمانده بودجو نعمت به من رسید 
دروفت عستع خواب فراعت به امن رسد 
درد شرایخانه قسمت به من رسید 
تا قطره‌ای ز ابر مروت به من رسید 
پنداشتم که صبح قیأمت به من رسید 
این فیضهاز گوشة عزلت به من رسید 
تا گوشه‌ای ز عالم وحشت به من رسید ‏ 
روزی که درد وداغ محبتت به من رسید 
تا گرد کاروان حلاوت به من رسدث* 
يك کاسه کرد عشق چونوبت به من رسید* 


رما رین بآ سب 
صائب ز فیض اشك ندامت به من رسید 


۰۳۲ 


از بحر فیض قسمت دیگر به من رسید 
ممر قبول بر ورق من زد آسمان 
هر نشاه‌ای که در جگر خم ذخیره داشت 
روزی که شد محیط کرم آستین‌فشان 
دربوزة فروغ نکردم ز مهر و ماه 
عمری به شيشه کرد مرا خشکی خمار 
از زهر سبز شد پر و بالم چو طوطیان 
حان در تن شکار کند شست بالد من 


پردند دیگران کف و عنبر به من رسید 
ی رت 
بك کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید 
چندین هزار دامن گوهر به من رسید 
این روشنی ز عالم دیگر به من رسید 
تاساغری ز بادة احمر به من رسید 
تا گردی از حلاوت شکتر به من رسید 
فربه شد آن شکار که لاغسر به من رسید 


متّت خدای را که سخنهای 1ندار 
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید 


۰۷۸« دبوان صائب 


۰۳۹۹ 


از نعمه برده مطرب دستانسرا کشید 
هرجا که رفت؛ داد گرسان به دست عم 
سرو ترا ز سایه چکد آب زندگی 
سیمای ما قلسرو نقش مراد شد 
در خنده‌ای که از ته دل نیست فیض نیست 
رم بی‌نیازی ما کار میل کرد 
آب حیات می‌خورد از چشمة سراب 
در آستین همست دون جنات ماست 
آیینه‌اش ز زنگ کدورت نگشت صاف 
مارابه حرف آنه‌روبان درآورند 


دام بری‌شکار به‌ روی هوا کشد 
از پای گل کسی که درین فصل پا کشید 
گر دید خضر هرکه دربن سایه وا کشید 
زان سیلیی که عشق به رخسار ما کشید 
ببموده غنچه متت باد صبا کشید 
گردون اگر به دیده ماتوتیا کشید 
تسلیم هر که را به مقام رضا کشید 
دستی که خط به صفحة بال هما کشید 
چون خضر هرکه مت آب بقا کشید 
نتوان ز طوطیان به شکر حرف وا کشید 


صائب حملاوتسی که من از فقر بافتم 
ناز شکر توان ز نی سورا کشید 


«۹۵ 


صبح شکوفه از افق شاخ سرکشید 
تا برده بر‌گرفت ز رخساره داغ من 
از وصل بهرة تو به‌قدر حجاب تسوست 
گیرنده‌تر ز چنگل بازست خون من 
فردا سکتر از بل محشر گدر کند 
در وصل ازو توقتسع مکنسوب می‌کنسم 
میدان نیع بازی برق است روزگار 
از گوشمال حادثه محنت نمی کشد 
که بت و ان خر وا تاقوا 


جوش هار رشته ز عقد گهر کشید 
خود راز شرم» لاله به کوه و کمر کشید 
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید 
تتوان به زور از رگ من نیشتر کشید 
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید 
مجاره دانه‌ای که سر از خالك بر کشید 
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید* 
آن میفروش خام که می را به زر کشید» 


اتید صاب از همه کس حون بر دده سرب : 
شمشیر آه راز نیام جگر کشید 


غزلیات 


۷۵ 


۰۰۳۳۹ 


با عشق انتقام توان ز آسمان کشید 
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند؟ 
با خامشی بساز که تلخضی نمی کشد 
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد 
گرد کدورتی که ز اغیار داش 
شد کند از ملایست من زبان خصم 


نتوان به زور بازوی عقل اين کمان کشید 
دیوانه‌ای که خط به سواد جهان کشد 
اين شهد را کسی که به کام و زبان کشید 
خط انتقام هنت 3 رخ دلستان کشید 
دبوار در مسان من و دلستان:: دما 
دندان مار را به نمد می‌توان کشید 


«۳۷ 


بر باد عشق بار هوس می‌توان کشید 
رفتم به راه عشق به امتید با زگشت 
سافتی. کته مسلسل ال دور جام ر 
یتاد عشق اگر نگشاید در قفس 
گر عشق کوتهی نکند» خط.- باطلی 
بی‌جشم زخم» سابه تیغ شهادت است 
گر صادق است تشنگی عشق در حگر 


بر بوی گل درشتی خس می‌توان کشید 
امروز گوشه‌ای که نفس می‌توان کشید 
پنداشتم که پای به پس می‌توان کشید 
خوش‌حلقه‌هابه گوش‌عسس می‌توان کشید 
خودراز بال خود به قفس می‌توان کشید 
بر دفتر هوا و هوس می‌توان کشیده 
جایی که زیر آب نفس می‌توان کشید 
بحر محیط را به نفس می‌توان کشید 
در می کجا عنان هصوس می‌توان کشید؟ 


صائب دماغ جاذیبه گر نیست نارسا 
بوی گل از شکاف قفس می‌توان کشید 


2۳۸ 


هرکس نوابی از من آتش زبان شنید 
در پرده‌های گوش گل از ناز ره نیافت 
بر عاجزال دراز نسازد زبان چو یر 
در حيرتم که از چه به گل ماند پای سرو 


افسرده شد جو زمرزمة لنلان شنند 
فرباد من که گوش کر باغبان شنید 
پیش ازهدف کسی که فغان ازکمان شنید ‏ 
زین نفسه‌های تر که ز آب روا شنید . 


۳+۰ دبوآن صاثب 


دیوانه گر نگشت» سرش داغ کردنی است 
در هر دلی که حسن گلوسوز او گذشت 


کی زین تنور سرد کسی بوی نان شنید؟ 


تتفج: فسات از نفسش می‌تواد شنید 


صالب اش سا امل روز کار 


«۳۳۹ 


از زیر خاكه نالة ما می‌توانل شنید 
بر خزان رسیده بود تسرجمان باغ 
باور که می‌کند که ازان چشم سرمهدار 
سنگین‌دلی» و گرنه ز طرف کلاه خوش 
هرچند بر دل تو گران است بوی گل 
سوسته است ن سلسله عاشقان ین 
در جلوه‌گاه حسن تو از موجه سراب 
آرام نیست قافلة مسکنات را 
پرشور شد ز نالةً یکدست من جهان 


حال درون سوخته جانان شوق را 


بوی هشت را که زمین گر محشرست 
از دستسازی 


یرون باغ نیز نوامی‌تواد 


از رنگ حهره حال مرا می‌توان 
آواز دورباش حیامی‌توان 
آواز دل شکستن مامی‌توانل 
مق وا ماع خاش وان 
از بلبلان ترانه مامی‌توان 
حوش شاط آب سقا می‌تو ان 
از ذر"ه ذر"ه بانگ درا می‌توان 
هرحند کز دو دست صدا می‌توان 
بكث بار ای بهشت خدا می‌تواد 


۲ 


امروز در مقام رضا می‌توان 


مه‌هایر دراز او 


صائب صفیر تیر فضا می‌توال شنید 





۳ مسکر"ر بسر کنید؟ 
جون تاك سر ز کوچهة مستی برآورید 
هنگامه‌ای به خون دل آماده کرده‌ايم 
نشنیده‌ابد می‌شکند سنگ سنگ را؟ 
خورپزتسر ز تین بود نیش رگدشناس 
دیدید پشت و روی ورقمای آسمان 


ک ۳۳۰ 


4 زباده ز دشمن حدر کنید 
بك بار هم در آينة دل نظر کنید 


غر لیات ۳+۸۱ 


در وقت خویش لب بگشایید چون صدف 
شب را تمام اگر نتوانید زنده داشت 


اندیثه از شکستگی بال و پر کنید 
از ورطة صراط هم اینجا گدر کنید 
در زیر تیم حادثه گردن سپر کنید 
ز احسان ابر دامن خود برگهر کنید . 
چون غنچه روی دل به نسیم سحر کنید 


چون حسن باد بی‌سر و پابان خود کند 


زنهار باد صائب بی پا و سر کنید 


2-۰۳۳۱ 


هر برده که از حهره مقصود سرافتاد 
چون کنج لب و گوشة چشم است دلاویز 
آمادة پیچ و خم اسان قتتهن ام ال 
کو حوصلة دیدن و کو چشم تماشا؟ 
اندیشة معشوق نگهبان خیال است 
با فیض سح گاه» دل تنگ جبه سازد؟ 
زاهد که گذشت از سر دنبا بی فردوس 
حون غنحه محال است که دلتنگ ماند 
تکار کوم افتاد. کاره-خر3 او شیر 
در غنحة دل خردة حان برده‌نشین شد 
از للدت دندار خسردار نگردد 


شد برق جهانسوز و مرا در جگر افتاد 
هرحند که مك دل ما مختصر افتاد 
کز زلف مرا کار به موی کمر افتاد 
گیرم که تقاب از گل روی تو برافتاد 
عاشق نتواند به خبال دگر افتاد 
رحم است به موری‌که به تنگ شکر افتاد 
مسکین ز هوابی به هوایی دگر افتاد 
کار دل هرکس که به آه سحر افتاد 
روزی که به بالای تو مارا نظر افتاد 
در سینه زبس داغ تسو بر یکدگر افتاد 
چشمی که چو آبینه پریشان نظر افتاد 


از سینه برآید دل پر آبله صالب 
دربحر نماند حو صدف خوش گهر افتاد 
۳۳« 


در مشرب من صبح چه گویم چه اثر داد 
از رفتن دل چون ندهم پشت به دیوار؟ 
شوریده نمی‌خواست اگر عشق جهان را 


هر مور سمندی! است کمرسته درین دشت 


تسه 


ابن شیر مرا غوطه به دربای شکر داد 
آسوده شد از سنگ درختی که مر داد 
در کوحه و بازار مرا نهر چه سر داد؟ 
زان حسن گلوسوز که لعلت به شکر داد 


- س؛» م؛ د: سپندی» وظاهرآ سهوالقلم کاتبان بوده است. متن مطابق ۵ ل. 





۲۰۸۲ دیوان صالب 





تاهست نمی در قدح آبلة دل 
تا مرد کترفتاز. ستال وحودست 
از حسرت همدرد بجان آمده بودم 
برشعله پیتابی دل هرکه سوارست 
چون خردة من صرف می ناب نگردد؟ 
هر تاب که از زلف : تو مشتاطه سرون کرد 


نتوان چو صدف آب رخ خود له ,گهر داد 
جون نی نتواند ز مقامسات خر داد 
آن نرگس بیمار مرا جان دگر داد 
مبدان فنا طرح تواند به شرر داد 
مفلس نشود هر که زر خویش به زر داد 


جود نامه سجده به ان موی لمر داد 


این آن غزل میر فصیحی است که فر مو د 
ید چسن ما گل خورشید مر داد 


«۳ 


تا وهی سای مه دل نار نگردد 
کوته سود از سوختگان ی تعدی 
در ساغر چشسم است می طفلمزاجی 
هصرع ای اس 

۵ تسا تا سس 


گفتار تو آسنه کردار نگردد 
پروانه به شبگرد گرفتار نگردد 
افسانه رش 3 سدار نگردد 
چون چشم گرانخواب تو بیمار نگردد؟ 


ما صفحة دبوان تگشاید 


کل نزن نی رخنه دبوار بت دا 


ی ها رد 
آغاز ترا رتبة انحام کمال است 


من حرف ز عشتاق زنم او ز مخالف 
[همر کس شنود نغسة داودی زنحسر 


ای وای اگر طابر رم کردة جان و 


جو دندة تسه سخنساز نگردد . 
انحام تو چون بهتر از آغاز نگردد؟+ 
طنبور من و عقل به هم ساز نگردد 
پروانة هر شعلةءة آواز نگردد] 
خالش گره رشتة برواز نگردد * 


هنت کید نجهکد از الف خامهة صاب 
بك نقطه که خال لب اعحاز نگرددهب 


۱- ل اضافه دارد: 


دسنی که نگار ف. گلتزنگق نداری .۰ 


۳۰۸۳ 


۳۳۵ 


بی ابر گهربار چمن شته نگردد 
دامن به میال تا نزند اشك ندامت 
بر جهره نوسف آثر سسلی اخوان 
خون زنگ نشویبد ز دل غنچة پیکان 
ی 
از ابر هارال نشود مخزن گوهر 
از گریه حسان سبز شود بخت؛ که ظلمت 
تا شمع سهیل است درین بزم فروزان 
فکر خط و خال از دل سودازدة من 
از بخیه نیاید لب افسوس فراهم 


تادل نشود آب» سخن شنته نگردد 
گرد گنه از خانة تن شسته نگردد 
نیلی است که از صبح وطن شسته نکردد 
از باده ار دل من شسته نگردد 
گرد خط ازان سیب ذقنن شنته انکردد 
تا همچو صدف کام و دهن شته نگردد 
از ال و بر زاغ و زغن شبته نگردد 
از خون جگر روی یمن شسته نگردذ 
جون تیرگی از مشك ختن شسته نگردد 
از روی کهنسال شکن شته نگردد 


جون گرد تیمی ز گهر» گرد کسادی 
صالب ز رخ امل سخن شته نگردد 


۳۳۹ 


در سبنه نهان گربه مستانه نگردد 
حوبای دل صاف بود حهرة روشین 
نزدیکی شمم است جهانسوزه» و گرنه 
کافر ز قبول نظر خلق شود دل 
از سرکشی نفس شود زیر و زیر جسم 


هنکام 4 شتتان نشود گرم ز هش ار ۱ 


خال لب او چون خط شبرنآث برآورد؟ 
زلفی که بود درشکن او دل صد جاله 
روزی ت در خانه او بی‌طلبت آید 


سیلاب گره در دل وبرانه نگردد 
آسنه #ِ ۳ است برخانه نگردد 
فانوس حجاب پبر پروانه نگردد 
این کعسه محال است صنمخانه نگردد 
در خانه نگهسان سك دبوانه نگردد 
از ششة خنالی سر بیمانه نگردد 
کر سلسلة رلف تو دیوانه نگردد 


در کال نمك سس اگر دانه نگبردد 


محتاج به مشتا طگی شانه نگردد 
دروش اگر بر در هر خانه نگردد 


صالب نبود هیچ کم از دولت بیدار 


۳۰۸ دیوان صاب 


«۳۷ 


کی دست کرم خواجه ز امسالك برآرد؟ 
از طول امل هر که دهد دام سرانجام 
شد روی ترا پسردة عصمت خط مشکین 
حون فاخته مرغی که ز کوته‌نظران نست 
چون چشم دهم آب ز روبی که حجابش 
از پنجه شیران تتوان طعمه ربودن 
در خون دل خود ز شفق غوطه زند صبح 
گلها همه تردامن و مرغان همه بی‌شرم 
شد سلسله جنبانل ستمء» حسن ترا خط 


قارون حه خیال است سر از خالك برآرد؟ 
جود موج ز دربا خس و خاشالك برارد 
خون مشك حجو گردد نس با برآرد 
در مضه سر از حلقة فتراله برآرد 
از توت افستته قت فت 2 برآرد؟ 
دل جون کسی از دست تو سالك برآرد؟ 
تايك دو تص از جگر چا برارد 
زین باغ کسی چون نظر پا برآرد؟ 
جون‌شعله که دست‌ازخس وخاشاله برآرد»« 


ببداست جه ک جیند ازین باغحه صاب 


دستم که در اتام خزان تال نزن | رد 


۳۳۸ 


کو عشق که دودم ز دل تنگ برآرد؟ 
دنباله‌رو محمل او را چه نود حال 
این نقش که زد ساعد سیمین تو مراب 
تدییر من آهنگ زمین‌بوس تو دارد 
بیمانه جو بروانه به گرد تو زند بال 
تاب سخن تلخ ندارد دنا 2 


اين سوخته‌تنحم از جگر سنگ برآرد 
جایی که جرس ناله به فرسنگ برارد 
از دست نو دل کس به‌حه برنگ برآرد؟ 
تایرده تقدیر چه آهنگ برآرد 
از آتش می روی تو حون رنگ برآرد 
این آنه از آب گهر زنگ برآرد 


[صائب شررجان چه‌کند در تن خاکی"؟ 
حون شعله نمس دا من اک ۲ برآرد؟] 


۳۳۹ 


هر لحظه ترا حسن به صد رنگ برآرد 
جون غنحه ه‌دامن دهدش بر گك شکرخند 


سوت وت نم ای یس تسین سس تس وت مرو 





۱- فقعل ل: شود حاأن... بر تن .۰. 


از دست نو دل کس بهح4 نبرنگ برآرد؟ 
این جام ز خود بادة گلرنگ برآرد 
آن را که هاران به دل تنگ برآرد 


غز لیات ۳۱۰,۸۵ 


ناله و 4 و اب است 
از چوب گل و و سایة ۳ ناوشن 
نومید مباشید که با جاذبه عشق 
سیار شکفته است هموای جمن امروز 
از دامن تر روی زمین بك گل افتونتشیت 


هرکس نفس از سینه به آهنگ برآرد 
جون بسته زبال در دهنم ز نگ بر ارد 
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآرد 
معشوقءة خود کوهکن از سنگ برآرد 
هرکس به خراش دل ما چنگ برآرد 

بم که ما را ز دل تنگ برآرد 
آنته دل,ضون. کی از زنت: در ارد؟ 


صائب شود آن روز ترا آینه بی‌زنگ 


کان حهرة روشن خط شبرنگ سرآرد 


۰۳۰۰ 


آن کس که تمتای برو دوش تو دارد 
بر چهرة خورشید فروغ تو گواه است 
در دولت سدار دهد غوطه حهان را 
جوشن چه کند با نظر موی شکافان؟ 
_ که قیامت بودش غاشیه بر دوش 
1 نش گستاخضی موی آ ناه نگ 3ه 


گر خال شود دست در آغوش تو دارد 
این چشم پرآبی که "در گوش تو دارد 
فیضی که دم صبح بناگوش تو دارد 
عاشی چه غم ازخط زره‌بوش تو دارد؟ 
در زیر علم سرو قباپوش تو دارد 
منهری که حبا بر لب خاموش تو دارد 


هرجند ندارد دل صاثف خبر از خوش ‏ 
امتا خر از خواب فراموش و دارد 


3 


از گردش افلاك کجا دل گله دارد؟ 


هرچند شکستن پر و بالی است گهر را 
از شکوه همین موج سراپای زبان نیست 
ایس کند راهمزنی بیشروان ۱ 
چون شمم به معراج رسد کوکب بختش 
مشتاب درسن ره که نفس‌سو ختکا نند 


ان خانة ویران چه غم زلزله دارد؟ 
سوسف ز دلآزاری اخوان گله دارد 
درباز صدف هم دل پرآبله دارد 
این گر له نظر از رمه بر سرگله دارد 
جل ص جهان هر که زبان گله دارد 
هر لاله دلسوخته کاسن مرحله دارد 


- س» ۰۵ د» ن» لك » هد د: راهبران را» متن مطاق 1 پر » ق» ت» ی. 





۳ دبوان صاثب 


اززلف حذرکن که دلش حال حوشانه است 
آن راکه بود سوق» به تن بار نگرددا 
در یلاله اشك بود گوهر مقصود 


هرکس که فزون ربط به این سلسله دارد 
گر هست ز دوسف خر » اين قافله دارد 


صاثت به زر قلب دهد سوسف خود ۱ 
باکینزه کلامی که نظر سر صله د 
33 


از گرمروان خار مغیلان گله دارد 
از درد شکاست دل بی‌حسوصلسه دارد 
حون اه مصست‌زده 1 رام ندارم 


این قافله از خواب گران است گرانبار 


از دست تهی راهرو عشق نالد 
از گردش چشم تو فلك بی‌سر و پا شد 
ز ابلیس خطر بیش بود پیشروان را 
چون نقش قدم هر قدم از پوست برآید 
خون می‌چکد از شعلة آواز» جرس را 
تشریف گرفتاری ما عاریتی نیست 
برهم خورد از جوهر خود آينة صاف 


انحاست که نشتر خطر از آسله دارد 


این خار ز براهن توسف گله دارد 


دست که خدابا سر این سلسله دارد؟ 


۱ بر ساد جه ناسر درن مرحله دارد؟ 


یا بر سر گنج گهر از آبله دارد 
ببداست حبابی جه قدر حوصله دارد 
از گرگ جگردار خطر سرگله دارد 
هرکس خبر از دوری ان مرحله دارد 
ِ چشم که سر در پی این قافله دارد؟ 
کز موجه خود آب روان سلسله دارد 
حیرت زده از حنش مزگان گله داردد 


با شوق حهانگرد د وا .است دو عالم 
صاثب چه غم از دوری این مرحله دارد؟ 


«۲ 


از کرفون اشکسم صف مزگان گله دارد 
سین "در" تیم است صدف دامن مادر 
تاريك شود خانة آیینه ز جوهر 
ابن خواب به صد دولت بیدار نبخشند 


ن» لد » هء ل: عاشق چه کند سلسله حنبان سفررا. 


زین آیلهیا خار معبلان گله دارد 
وسف عبث از تنگی زندان گله دارد 
دل گرجه ازان نرگس فنتان گله دارد 


۲- پر ت» ی: .هر کس که توق زعزیزان صله. . .. 





غز لیات ۰ ۸۷« 


مقر اضر سر سیسز ود خندة بی وفت از رخنه لب» ستة خندان گله دارد 
از اختر خود! زسر فلك شکوء نادان ماند به غرشی که ز باران گله دارد 
درمانش همین است که با درد سازد دردی که ز ناسازی درمان . گله دارد 
هر صبح فلك دفتری از شکوه گشابد سوسته سبه‌کاسه ز مهمان گله دارد 
حون دانه بی‌مز بنود پوج کلامش هر شوره زمینی که ز دهقان گله دارد 
حون دست عروسان به نکارست سزاوار پابی که ز یداد معیلان گله دارد 
ما و گله از تلخی دشنام توه صهات حرفی است که‌مور ازشکرستان گله دارد 
چون سبز شود بخت من سوخته» جایی کز بخت سیه» چشمه حیوان گله دارد؟ 
تن داد به همدستی دبو از وت کش ۱ از خاتم بی‌مهر» سلیمان گله دارد 

در عالم حیرت بود آرامی اگر هست 

صائب عبث از دبدة حیران گله دارد 


7 

اندشه ز کلفت دل بتاب ندارد پروای غبار آبنة آب ندارد 
از فکر مکان حان محردد یود آزاد حاحت به صدف گکوهر نابات ندارد 
درمان سود آنل درد که اظهار توانل کرد آن زخم ککشنده است که خوناب ندارد 
در فقر و فنا کوش که حمعیتت خناطر فرش است در آن خانه که اسبات ندارد 
ریبزد ز هم از پرتو منت دل نازك وبرانه ما طاقت مهتاب ندارد 
سرگرم طلب باش که چندان‌که روان است از زنك خطر آبنء آب ندارد 
بر آنه ساده‌دلال نقش کران اف دبوار حرم حاجت محراب ندارد 

صالب به چه امتید برآييم ز غفلت؟ 

سداری ما آگهی خواب ندارد 


۳2۵« ۱ 
سسری ژ‌ تییدل دل ستاب ندارد آسودگی 1 قطرة نات ندارد 
رصاف ضمر ان سحن سخت گر ال ی بروای شکسست اه آب نداد 


ن» ۵ هه ل: اختر دد 
۲- س» ف: گواراست» ۵ گرانست» متن تصحیح قیاسی‌است. 


بی + ۲ دیوان صاثب 


شبنم چه طراوت دهد این لاله‌ستان را؟ 
بدار نگردد دل فافل به نصحت 
با حبهة واکرده چه سازد غم عالم؟ 
از خال نگردید فروغ رخ او کم 
چون موج رود آن که دربن بحر سراسر 
ماهی چو زند بر لب خود منهر خموشی 
از نقش و نکارست دل حق‌طلبان باه 
همصحبتی ساده‌دلاد صیقل روح رن 


سیری جگر سوخته از آب ندارد 
از خار حذر بای گرانخواب ندارد 
سار خطر از زور می ناب ندارد 
از داغ حدر لاله سیراب ندارد* 
و از ی گس دای 3 
اندشه ز تشون فلاب ندارد* 
دبوار حرم صورت محراب ندارد 
بر در زن ازان خانه که مهتاب ندارد 


کشته است ز س محو مسب نظر او 


7 ۶ (ف) 


طفل است و غم نال ما هیچ ندارد 
اس هي یه کر اه تین 2 
۳ به تهب دس امشد دخه ای 
نخل قد او دید و زشرم آب نگردید 


اين غنچه سر و برگ صبا هیچ ندارد 
عشقی که هوایی است مقا هیچ ندارد 
کُمتا الف فاست ما هیچ ندارد 
شاخ کل این باغ» حیا هیچ ندارد 


۶ چم 


ابن خالكٌ سیه نور و صفا" هیچ ندارد 


۰:۷ 


آزادة ماس رآء سفر هیچ ندارد 
از سنگ بود بی‌ئسری دست حمایت 
از عالم پر شور مجو گوهر رات 
از چشمة خورشید مجو آب مروات 
ببهوده مسوزال نفس خویش چو غو"اص 
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر 
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ 


۱- نور صفا مناسبتر می‌نماید وشاید دراصل چنین بوده . 


ی و ۱۳۳ 
اسوده درختشی که مر هیچ ندارد 
کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد 
کاین جام بجز خون جگر هیچ ندارد 
کاین نه صدف پوج» گهر هیچ ندارد 
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد 
عیر از سر تسلیم سپسر هیچ ندارد 





غز لیات ۳۲۰۸۵ 


از بند مکش گردن تسلیم که هر نی 


بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است 


آسوده درین کت ناخ از شورش اتام 


این با که توا گفت که غبر از گره دل 
رحم است برآن کس که ز کوته‌نظریها 
پرهیزکن از قرب نکویان که ز خورشید 
پروانه بجز سوختن بال و پر خویش 
يك چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست 
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر 
هرچتد ز پیسوند شود نحل برومند 


کز بند بود ساده» شکر هیچ ندارد 
در دل سهان ناله اثر هیچ ندارد 
مستی است که ازخوش خبر هیچ ندارد 
مسحو نو ز کونین خبر هیچ ندارد 
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد 
عسر از نفس سرد سحر هیچ ندارد 
از شم تمتای دگر هیچ ندارد 
هرجند دل از خوش خبر هیچ ندارد 
اندیشه سر شمم سحر هیچ ندارد 
پیوند درین عهد مر هیچ ندارد 


صالب ز نظربازی این لاله‌عداران 
حاصل بجز از خون جگر هیچ نداردا 
۳:۸ 


از تفرقه بروا دل آزاد ندارد 
عام است به در"ات جهان نست خورشید 
در خامة قدرت دو زبانی نتوان بافت 
در چشم غلطبین تو دیوست» وگرنه 
در خانه درسته حضورست فزونشر 
در کعبة مقصد رسد آن کس که درین راه 
آهونگهانند ز تسخیر مسلم 
چند از رگ گردن همه دعوی‌شوی‌ای نی؟ 
از تون له تین کر ۱۰ ود 
پسوسته دود کاسه به کف از بی خورشید 
بروای تماشا نود گوشهنشین و 


از سک خطر سضَء فولاد ندارد 
بك شطه سحا خط استاد ندارد 
تعییسرر قلسم نسخه احاد ندارد 
در شيشه فلك غسر بریزاد ندارد 
رشك است برآن کس که دل شاد ندارد 
غیر از دل صدباره خوده زاد ندارد 
صید حرم انديشه ز صیتاد ندارد 
بكث مصرع پوج اینهمه فریاد ندارد! 
از ششه خطر بال بریزاد ندارد 
آن کس که چو مه حسن خداداد ندارد 
عنقاخسر از حسن بربزاد ندارد 


۲+۵ دبوان صاثب 


صاب دل زنده است ز آفات مسللتم 
این گوهر شب‌تاب غم باد ندارد 
۳۹۹ 

تردامنیم اه غمآلود ندارد این جوب تر از بی‌ثمری دود ندارد 
دل بر سر آتش ز هوا و هوس ماست ان محمره جز خامی ما عود ندارد 
از گربة ما نبرم نگردید دل صبح در شوره زمین آب گهر سود ندارد 
غیر از دل روشن که دلیلی است خدابی بك قبله‌نما کعية مسقصود ندارد 
در ملك صاحت نتوال بافت ملاحت این لالهستان داغ توق نار 
از عشق» دل خام شنیده است حدیثی آهن خبر از پنجهة داود ندارد 
حون حلقة کعبه است سزاوار پرستش ‏ جشمی که نگاه هصسوسآلود ندارد 
صاحب سخنی را که سخن‌سنج نباشد ماند ابازی است که محمود ندارد 
جون گوهر شب‌تاب حراغی که خدابی است هم خانه کند روشن و هم دود ندارد 
باجلوة خورشید چه‌حاجت به‌چراغ است؟ دیوانه عم اختر مسعود ندارد 

چون غنچة ییکانگذرانده است به‌سختی! 

صاب ضری از دل خشنود ندارد 

۳۵۹ 

دل طاقت حیرانی دبدار ندارد َسَِْه ما جوهر اسن کار ندارد 
گل می‌کند از رنگ» پرشانی خاطر حاجت به تشك ظرفی اظهار ندارد. 
تا حند به موبی دلم آویخته باشد؟ ‏ وایس ده اگر زلف تو در کار ندارد 
واعظ جچه شوی گرم» لب بی‌نمك تو تبخاله‌ای از گرمی گفتار ندارد 
مشکل که گشاید گره از رشتة کارمه ابروی تو پیشانی این کار ندارد 
آغوش مرا محرم آن خرمن گل کن موی کمرت طاقت این بار ندارده 
ای تم سای یر میتی نیگن تاره 
ای شاخ گل از دور چه آغوش گشایی؟ گل رنگی ازان گوشة دستار نداردب 
یك ذر*ه وفا را بنه دو عالم نفروشيم هرچند درین عمد خربدار ندارد* 


۱ س: به تلخی 





بی‌حوصلهای را که بود شیشه متاعش 
صائب به حگر شعله زند نالهٌ گرمت 
ار شون تفستایر شود ملس او. افتل اراد 
۱ ۰۳-۱« 


جویای تو با کعبه گل کار ندارد 
در حلقة این زهدفروشان نتوان بافت 
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآبی 
دور سفر سنتگ فلاخن سر آمد 
يك داغ جگرسوز درین لالهستان نیست 
از دیدن روت دل آسنه فرو ربحت 
در هرشکن زلف گرهگیر تو دامی است 
از کرد کادی گرم مهرة گل شد 
ما گوشه‌نشینان حمنآرای خیالیم 
بلبل ز نظربازی شبنم گله‌مندست 
در ملكك رضا زخم زبان ساية بیدست 


آبینه ما روی به دیوار 
سك سحه که شبرازة زتار 
دل بردن ماانهبه در کار 


۱ این منکده يكث ساغسر سرشار 


هه هدر تفت ۳ 
رحم است به جنسی که خریدار 
در خلوت مانکهت گل بار 
مسکین خسر از رخنهة دسوار 
سرتاسر این بادیه بك خار 


«۰۵۱ 


آن به که به ش‌نفسان کار ندارد»* 


ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 


پیش ره آتش نهد جوب» خس و خار 
ِ ۷ 


۳ 


پروای خط آن غنجه مستور ندارد 
گردید نهان در خط سبز آن لب میگون 
بیمارگران را نود تاب عیادت 
ات یی ساالیسن قیاع میب 
چول محضر بی‌متهر بود باد به دستش 
آواز محال است ز تك دست راید 
د. شعله سود ور سه اندازه روغن 


شسکتر خسر از قافلة مور 
این شیشه خطر از می پر زور 
تاب نظر آل نرگس مخمور 
آوازهٌ ما کاسهة فعور 
از داغ تو هرکس دل معمور 
رحم است بر آن پنجه که همزور 
هر دیده که بی‌اشث مود نور 


ع ۳ 4 1 
صا لب همه بی‌نمکان بر سر شورند 


امروز که دبوانهة ما شور ندارد 


ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 


وگن 


دیوان صاثب 





(2۳ 


هر شیشه دلی حوصلة شور ندارد 
در پت؛ مصراج رسد گوی ز چوگان 
نادان که کند دعوی دانش بر نادان 
زدغوطه به خون برلب هرکس زدم انگشت 
از دیدة پیناست غرض دیدن خوبان 
ز اندوختن دانة دل سر نگردد 


صالب سخن سبز بود زندة جاوید 
فسروزه من کان نشاسور ندارد 


«۰۳۵ 


دل بردن ما اشهمسه تدسر ندارد 
در هر دو جهان کیست‌کزاو شرم کند عشق؟ 
اطوار من از دابره عقل رون است 
از وادی کونین چه کارست گذشتن؟ 
خورشید کباب است ازان جاذبة حسن 
شیرازه نکرده است کسی بر لگ خزان را 


تابلیل باغ فرحآباد توان شد 
3 


دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد 
مژگان بلند تو رساتر ز نگاه است 
در دبده آل‌کس که به معنی نبرد راه 
پیری نه شکستی است که اصلاح توان کرد 
از هرزه‌درابی اثر از بانگ جرس خاست 
پرشور شد آفاق ز بانگ قلم من 


عربان» جگر خانة زنسور ندارد 
از دار محابا سر منصور ندارد 
زشتی است که شرم از نظر کور ندارد 
ابن غمکده یك خاطر مسرور ندارد 
پوشیده به آن چشم که منظور ندارد 
در حرص» کمی خال تو از سور ندارد 
اين راه سك حاجت شبگیر ندارد 
نقثاش حسا از رخ تصویر ندارد 
خواب من سودازده تعسر ندارد 
این يك دو قدم حاجت شبگیر ندارد 
چون سایه گرفتار تو زنجیر ندارد 
مجنون تو پیوند به زنجیر ندارد 
دبوانه ما طالع زنحسر ندارد 
حاجت به پر عاربه این تير ندارد 
زندان بود آن خانه که تصوبر ندارد 
بر در زن ازان خانه که تعمر ندارد 
بسیار چو شد زمزمه تأثیر ندارد 
فرباد نیستان مرا شیر ندارد 


غز لیات ۳+۰۳ 
در سينة صرکس که نناشد الف 1ه 


2۳-۹ 


چشم تو که پروای نظرباز ندارد 
امل دل و حرف گلهآمسز محال است 
طومار شکات حه ه دستش دهی ای دل؟ 
چون رو به ره شوق گذاریم» که ازضعف 
گل آب شد از دوق نواسنحی سل 


جون است که از سرمه نظر باز ندارد؟ 
در قافلة ما حرس آواز ندارد 
پروای سر زلف خود از ناز ندارد 
رنگك رخ ما قلْوت پرواز ندارد 
۳ ثر شعملة آواز ندارد 


هر کس نتواند به توحال دل خودگفت هر ینغ زبان جوهر این راز ندارد» 
کبکی که نریزد ز لش قهقهة شوقی شایستگی چنگل شهباز ندارد» 
صائب من و تو بلبل دستان‌زن شوقیم 
ما را زنوافصل خزان باز ندارد 
۰۷« 
صبح ازل این طرف بناگوش ندارد 
در 4 بنایی آشوی‌شناسان 
از خامشی من جگر خصم دونيم است 
بردار کلاه نسدی از سر یی مصز کاین خوان تهی حاحت سریبوش ندارد 
ای شمم ز پیراهن فانوس سرون ای بروانه ما جرأت آ"غوش ندارد 
صاثب چه عجب گر سخن از لاف نگوید 
می پخته چو گردید سر جوش ندارد 
۳۸ 
بیگانه معنی لب خاموش ندارد 
دعوی سر پیشرس خامی فکرست 
آنجا که بود بیخبری انجسن آرا 
آهوی ترا گرد خط از جای نیانگیخت 
از عرض تحكّی نشود کار به دل تنگ 


شام ابد این زلف سیه‌پوش ندارد 
دربا خطر سینه برجوش ندارد 
من شوه لب خاموش ندارد 


خالی بود آن ظرف که سربوش ندارد 
می پخته چو گردید سر جوش ندارد 
هرکس که دم از عقل زند هموش ندارد 
این خواب گران دیدة خ ررگوش ندارد 
آبینه عم تنگیر تور ندارد 


ِ ۳۹۹ 











لین بان در خم دارند چو منصور ورنه سر عاشق خر از دوش ندارد 
صاثب ز تساشای چمن چون نگریزد؟ 
ابن غسکده دك سرو قبایوش ندارد 


۳۵4 


گردن مکش از تیغ که این خانة تاريك 
تلخی نه از سر؛ که ندارد خطر از تیغ 
در قلزم هستی نشود مخزن گوهر 
از دل گره غم نکشابد می گلرنگ 
دایم ز دل خوش بود رزق حرصان 


هم مح أ لس[ شود ناله زارش 


این حوصله را هیچ کف خاله ندارد 
راهعی بجر از روزن فتراك ندارد 
آن قَبتُ خشخاش که ترباك ندارد 
هرکس دهن خود جو صدف یال ندارد 
از گربه ان 2 تال ندارد 
9 به کف از گنج بجز خاك ندارد 
هرکس جو جرس سینة صد حاله ندارد 


در کام وت اف و دهن شیر گریزد 


آن ستگدل از شکوفا ما بالك ندارد 
از دیدة شورست نگهبان دل چا 
آلوده به : ۳ ود بردة عصمت 
یه و خرارن تعرس من چام 
گردن به چه امتید کشم من؛ که درین دشت 


۳۹۰ 


آتش غمی از نالة خاشاله ندارد 
در ظاهر اگر سينة ما حاك ندارد 
یوسف غمی از پیرهن چاك ندارد 
۳ دام به از خاك ندارد 


آهوی تهب ۲ طالع ۱ 


ع ۰ ۳ ۹ ۴ 
صاثب حه خیال است شود مخزن گوهر 
هر کس دهن حود جو صدف پاك 1 


۰2۳۱ 


زهر از قدح صافدلان رنگ ندارد . 


سر 
تحص نیم و یی وی جح وی سس و مس 








-- س» د؛: نالهٌ , متن مطایق آ؛ ت‌ِ 


1 گوهر خطر از زنک ندارد 


۲- س» 1: نبود حجو هر دانی 





غز لیات تحت مهم 


دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست 
قد" تو نهالی است که همدوش ندیده است 


نخلی که ندارد ئسری دوری ازو به ‏ 


هرچشم زدن چشم کبود تو به رنگی است 
از دشمن پرخاش طلب هیچ میندیش 
در هر قدم راه خرد کعبه و دبری است 


در خانه تاریك» گهر رنگ ندارد 
تمکین تو کوهی است‌که هسنگ ندارد 


آبگریز ز طفلی که به کف سنگ ارگ 


تیلوفر چرخ انهمه نبرنگ ندارد 
سر تاسر صحرای جنون سنگ ندارد 


۱ صائب که گلاب از گل خورشید گرفته‌است ‏ 


ِ«؟-<* 


پروای خط آن عارض گلفام ندارد 
باس دل خود دار که آن زلف گرهگیر 
با دوری دلها جچه کند قرب مکانی؟ 


ر کشیدی" و به حونم ننشاندی 


غافل مشو ای نخل امید از ثمر خویش 
از شرم در بسته روزی نگشاید 
از نقش برون آی که آن کعسة مقصود 
از بای خود هرکه ند بای فراتر 
در هوس نام چه خونها که نخوردیم 
دز خانة دلگیر فلك حند توان بود؟ 


از ساد گی این صبح غم شام ندارد 
يك دانه بفیر از گره دام ندارد 
شکر خبر از تلخی بادام ندارد 
افسوس که آغاز تو انجام ندارد 
حرفی است که عاشق طمم خام ندارد 
این قفل کلیدی بجز ابرام ندارد 
جز ساده دلی حام4ه احرام ندارد 
مستی است که پروای لب بام ندارد 
آسوده عقیشی که سیر نام ندارد 
فر ناد که این خانه ره بام ندارد 


از تلحی می شکوة محمور محال است 
صاب گله از تلخی دشنام ندارد 0 


۳۹۳ (ف» لد مر» ل). 


در سینه ِ موس دراه نسدارد 


درعالم ببدردی آین نغمه شناسان 


دی 2 شعلةٌ خس راه ندارد 
انحا ۳ بیسرام نعس راه ندارد 


بلبل خبر ازپرد؛ آهنگ ندارد 





۳۰۹ دبوان صائب 





انديشة تکلیف در اقلیم جنون نیست در کوچه زنجیر عسس راه ندارد 
ای همرزه‌درا» در گذر از همرهی ما در قافله عشق حرس راه ندارد 

صائب من و اندشة وش محال است 

" در خلوت یت و موس راه ندارد 

32 

بی‌روی تو دل دق تیه سنتته. کدارد جون تشنه که بر رنگ روان سینه گذارد 
هردست نگارین که برآردز بعل سرو . پیش قد رعنای تسو بر سینه گذارد 
هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت  .‏ دستی که گهر بر دل گنحینه گذارد 
عاشق نشود دور ز معشوق که طوطی زنگار شود روی به آیینه گذارد 
اين دست که عشق تسو به تاراج برآورد مشکل که به ما خرقة بشمینه گدارد 
مفت است» اگر سنگدلبهای معلتم دلجویی اطفال به آدنه گدارد» 

صائب سخن از مهر همان به که نگوید 

هرکس که به دلها اثر از کینه گذارد 

۳۹۵ 

نتوان به فلك شکوه ز سداد قضا برد از شيشة ما دهشت این سنك صدا برد 
مرغ قفس این بخت برومند ندارد . باد سحر این دامن گل رابه کجا برد؟ 
در خدمتش استاده با دار مکافات سهل است اگر فوطهر با فوطه ما برد 
جست از خم چوگان حوادث سر منصور این گوی سعادت ز میان دار فنا برد 
قسمت به طلب نیست» که باهمرهی خضر در خال» سکندر هوس آب مقا برد 
عشق از دل بی‌نام و نشان گرد برآورد این سیل کحا راه به وبرانة ما برد؟ 
شکر قدح تلخ مکافات چه گويم کز خاطر من دغدغة روز جزا برد 
در دست تو چون مهره مومیم» و گرنه سرینحة مااب ز شمشیر قضا برد 
دل ببهده دارد ز سخن چشم سمادت از سای خود فیض کحا سال هما برد؟ 
تا هست به جا رسم جگرکاوی بلبل ‏ از ناشن گلها تسوا رنگ حنا برد 
بی‌زحمت شبگیر رسیدیم به منزل . افتادگی ما گرو از باد صبا برد 

چون خضر چرا زندة جاوید نباشد؟ 

صالب به سخن آب رخ آب بقا برد 


غ لیا 
بابسا 


2۳۹۹۱ 


تنها : لعمل 
مه 1 
صفا < 
#۷ ‌ 
۱ ۱ ۱ ۱ ۴ 
۰ بوم بسانت با نان 
دا 5 ون 
۳ ۷ رو یمین 
نی : 5 ریب 
فناد ی ۱ ۱ ۳ ۱ 
۱ ۰ 
۱ ۱ 
از 0 5 با 
۱ 5 بر ۱ ۱ 
ورب ِ ۹ داد 
۳ ز + ۰ ِ 
ول _... 


۳ 
باريك ن؟ و 
نگردید 
۰4 

يِِ 


ک هل 
2 
۱ ۱ سح 
سیم 
۱ 
1 ۰ 
2 4 رود 
۱ ۳ 1 روان 
۲ ۱ ى_ کران 
سود گیی قن و ِ 
۰ 1 
را 
سال 


ت از ها 
رد 
‌ 
آسود گی 
۹ 
ز 0 
و .۰ 


ا 
ز مب 
منزل 
یه ۱ 
ف ِ 
د رید 
7 ۱ 5 ۳2 راه ز 
رد و نواز 
مسر ۳0۷ 

۳ ۱ 

۵ 

همکذ ۳۳ 

د‌ 


صا! 
بت ۶ موم 
نتواز 

‌ وراه یه 

1 

ن‌ ی 

تات 

دهاز 

ی سم 

۰ د‌ 


۷ 
3 مِ 
(فء لك 

6 

ل( 


1 
لت 
شو 
وخ چه۳ 
شه رد عصرر 
: ۰ _ ین ۲ 
بت ۲ ن تاب ,چ ۰ 
ون فد 1 > ۰ 
5 ۱ 5 هر کید بت مد 
: ۱ لها 

۱ گهر 
و یم 
نسنک بعلطد 


۳ 
ملد 
ِ ت 
رخا » 5 سخت 
: ۱ ر‌ 
ت_ من و دل 
۰ كت تقیتوات | 1 
۱ ۱ ۱ . 
بد ۱ که را زمیان 
۳ و 

ما 5 رو د 
سم ۵ 

نش ۳ 
تنو از 
ت‌ 


کو ۰ 
از من 
1 
گراز 
۴ ۵ 


ا سط شما ؛* ره 
ر‌ ی ی یت 
ی رن ر‌ ۰۰ 
س 
ه با؛ یك! به‌مقصد هد 
بار ۳ 
۰4۰ ۱ ۱ : 
1 ۳ ان ۰ 
نتوار 
۵ 
رد 


۳۸ 


- 
ته ۱ 
نواز 
۲ ۵ واه 
و ری ۱ به 7 

51 ۱ ۰ 

8 

۱ ۳ 3 ۰ بر د 

كِ_ِِ 

۳:99 


۱ 
آأک 
لت 4 ل: نا 
ريث 


بی< ۰ 
جر ره 
زل : 
‌ سر جح ع 
سم سر 
مق از نتو از 
‌ 
بت 
سبق 7 رواز 
حند و 
د‌ 
شک مان 


۳+۰۷ 


2 
9 
تک 
3 


مب 


7 
برد 
برد؟ 
تِ 
و 


ما 


۳ 
۰ 


‌ 
مب 


۵ + ۳ دبوان صائب 


غم از دل ما کم نکند خنده که تلخی 
از من قدمی چند بود سنگ نشان پیش 


از طحتا بادام به شکتر نتوال برد 
از بس به رهش پای مرا خواب گران برد 
رنگ ازرخ من‌شکوه‌به دیوان خزان برد» 


روزی که کمر بست میانش به نراکت 
آن روز دل صاب مسکین ز مبان قور دا 


۰۳۹ 


آساش تن غافلم از باد خدا کرد 
بی‌جذبه به جابی نرسد کوشش رهرو 
در رهگذرش حاه شود دبده حسرت 
دز هتم که یی ادلی ات4 تا رف 
اقرار نکردن به گنه عين گناه است 
قابل به خطا باش که مردود جهان شد 


همواری این راه مرا سر به هوا کرد 
از آب روان خانه نبایست جدا کرد 
بر گردم ازان ره که توان رو به قفا کرد 
تا يك گره از زلف گرهگیر تو وا کرد 
از راستی آن‌ کس که درین راه عصا کرد 
دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد 
برصفحة دربا تتوال مشق شنا کرد 
قابل نشد آن کس که به تقصیرء خطا کرد 
هرکس گنه خوش حوالت به قضا کرد 


دور فلك از زمزمه عشق هی بود 
ان دایره را خامة صاف به نوا کرد 


«۳۷ 


ساقی دهن شیشة ما باز به لب کرد 
دریا نه کریمی است که بی‌خواست نبخشد 
خامش منشینید که از خامشی شمم 
با کوزة سربسته ز دربا چه توان برد؟ 
بر گی‌است‌خزان‌دیده که رنگ از مرش نیست 
بی‌ابرء صدف قطره‌ای از بحر تباید 


مات سپووی تس مب سس سس 








اع باد مخالف نو هواداری ی 


۷۲ آ ب » لک » و هر جچه . 


جان عجبی در تن ارباب طرب کرد 
بیموده صدف باز دهن را به طلب کرد 
پسروانه بیغرت ما روز به شب کرد 
محروم ز وصل تو مرا شرم و ادب کرد 
دستی که طمعکار» بدآموز طلب کرد 
در عالم امکان نتوال ترك سبب کرد 


ی مر مو ح؛ عفلت به کران درد 


غر لیات ۳۲۰۵۵ 


پیوست به خورشید جهان روشنی شمع 
از چوب گل» آتش ننهد سر کشی از سر 
در خواب زد از دولت بیدار جهان دست 
آراست نسب‌نامة خود را به دو مطلم 
در خلوت خورشید ز خميازة آغوش 


زان گرب حانسوز که در دامن شب کرد 
عاقل نتوان اهل جنون را به ادب کرد 
از ساده‌دلی هر که تفاخر به نسب کرد 
هر کس نسب خویش مزتن به حسب کرد 


صالب حه کند باده نو شد م6 که درین بزم 


۰۳۱ 


از بس عرق از چهرة گلفام تو گل کرد 
خونم چو می از لعل میآشام تو گل کرد 
در پردة پیغام کسی بوسه نداده است 
در لعل بان آب شد از شرم» شکرخند 
خار سر دبوار به بی‌برگی من نیست 
داغ چگر تشنة ما سوخته‌جانان 
هرچند که از خواب شود فتنه زمین گیر 
رحمی به هیدستی ما ساده‌دلان کن 
مپسند به من تهمت آزادی ازیین بیش 
در فکر سرانجام من سوخته دل باش 
در قبضة فرمان نبود تسوسن سرکش 
هرچند که در بردة الفاظ نهفتم 


چون پشت لب سبزخطان بام تو گل کرد 
در شيشه من جوش زد از جام تو گل کرد 
این معنی پوشیده ز پیغام تو گل کرد 
زین نوش که از تلخی دشنام تو گل کرد 
از گربة من گرچه درو بام تو گل کرد 
تبخال شد از لعل میآشام تو گل کرد 
صد فتنة خواییده ز بادام تو گل کرد 
کز شوره زمین تحم در اتام تو گل کرد 
کز دانة اشکم قص و دام تو گل کرد 
اکنون که خط نيك سرانجام تو گل کرد 
ناکامی من از دل خودکام تو گل کرد 
از نامة سربسته من نام تو گل کرد 
این فاخته از سرو گل اندام تو گل کرد 


زین بادة گلرنگ که از جام تو گل‌ کرد 


«۰۳۷ 


از لس ای کی افتان, کیک و۲ 
چشم تو شد از گرية مستانه گهرریز؟ 


با خضر ز سرجشمة حبوان تو گل کرد 
با خون من از نشتر مژگان تو گل کرد 


۳۱۰۰ دیوان صاثب 


پر در پر هم بافت جو خط گرد دهانت 
در شوره زمین تخم فشاند جمنآرا 
هر غنچه دهانی چو زر گل به گره بست 
از خول دلم شانه چو سرپنجه مرجان 
از زلف شد آن طرف بناگوش نمابان 
روشن گهری برده‌در راز همان است 
در پردة شب جام چو خورشید کشیدن 
شدهای درازی که به صحصت 2 
در پرده هرآان جرعه که چون ابرکشیدی 
دل باز کند صحبت باران موافق 
بود از نظر خلق نمان خاله مزارم 
از سینه هرکس که دل خونشده گم شد 
چون غنچه به دل خردة رازی که نهفتم 
از کاوش مدگان تو واشد گره دل 
از گریة شادی ز جگر شست سیاهمی 
ی بار کند هر ثمری گل ز لطافت 


حرفی که ز لعل گهرافشان تو گل کرد 
تاآن خط ریحان ز نمکدان تو گل کرد 
هر نکته که از غنجة خندان تو گل کرد 
رنگین شد و از زلف پریشان تو گل کرد 
صبح وطن از شام غریبان تو گل کرد 
از چشم تو می خوردن پنهان تو گل کرد 
چون صبح ز دستار پریشان تو گل کرد 
از کمن نسم تال ان کل کر 
يك‌يك ز عدذار عسرق افشان تو گل کرد 
در خلوت دل غنچِه پیکان تو گل کرد 
چون سرو ز پرچیدن دامان تو گل کرد 
چون تکمةٌ گوهر ز گریبان تو گل کرد 
آخر ز شکرخندة بنهان تو گل کرد 
این غنچه لب بسته به دوران تو گل کرد 
هر لاله که از خاك شهبدان تو گل کرد 
در هر نظری سیب زنخدان تو گل کرد 


ِ ۷ و هه هه مه 
صانب چمن از زمزمه عشق تمی بود 
این نعسة جانسوز به دوران توگل کرد 


رف هرگ 


رخسار جهانسوز تو بی‌پا و سرم ۳ 
امبد نحات من ازان زلف به خط بود 
فریاد که پیراهن نادیدة بوسف 
فرداد ازان نسرگس مستانه که هرگاه 
شد مردمك دبدة من گردش افلاله 
خورشید قیامت جگر تشنه‌لبان را 
ران روز که افتاد به بالای تسو چشمم 
هررگز نشد از جلوة او سیر دو چشمم 


نظارة زلف تو پربشان نظرم کرد 
سر زد خط بیرحم و گرفتار تسرم کرد 
از شوخی نکهت چو صبا در بدرم کرد 
رفتم که خبر بابم ازو بیخبرم کرد 
تا ترییت عشق تو صاحب‌نظرم کرد 
سیراب ز افشردن دامان ترم کرد 
هر موی سنانی شد و از خود بدرم کرد 
این آب روان هر نفسی تشنه‌ترم کرد 


غز لیات 


۱ 
از روسیهی _ نسست سزاوار سفسدی 


"۱۰۱ 


زان قند که لطف تو در آب گهرم کرد 
چشمی که بدآموز به خواب مه ۳ کرد 
آن حسن غریبی که چنین دربدرم کرد»* 


دانسته قدم سر سر موری ننمادم 


۰۳۷ 


رخسار ترا خط نتوانست نهان کرد 
می‌شد به شکره پسته ازین پیش حصاری 
رفتار تو از آب روان گرد برآورد 
روشن شد ازانل صفحة رخسار سوادم 
فریاد که نتوان دل صدبارة مارا 

حاشا که بر ا 


صاب جو صدف آن که ۳ 


بی‌پرده‌تر این آینه را آینه‌دان کرد 
شکتره لب نوخطد تو در بسته نهان کرد 
رخسار تو خون در جر لاله‌ستان کرد 
هرجند تن ان غنحه دهان ِ» 


7 4 ی مرا ۳ 1 


ر‌ رس مرت ۳ 


۱ یال دهان کرد 


«۷۵ 


دل را حه خبال است به می شاد توان کرد؟ 
9 و حشت ادبت عشق 9 
معذور بود هرکه فرامش کند از من 
از ناله چرس را نگشاید گره 3 
هرگز نشود تیر کج از زور کمان راست 


از فکر کنی خالسی ار شيشة دل را 


این غمکده‌ای نیست که آباد توان کرد 
خون در دل رحمی صبتاد توان کرد 
و حشی تر ازانم که مرا اد توان کرد 
دل جون تهی از درد 4 فر ناد توان کرد؟ 
سس ۸5 ارشاد توان کرد؟ 
از مستی اگروقت خوش ایجاد توان کرد 
از رز خدا یر ز برزاد توان ۳5 
حندان نفتاده است که فریاد توان کرد 


ما را جه خال ا 


1 نسز سحشات می‌شود از 1 سحر گاه 


فد تفس وت از ناد : 


نوان کرد 


و دیوان صالب 


۰۰۳۷۳۹ 


دل جون تهی از درد و غم بار توان کرد؟ 
هردل که پر از خون شود از داغ عزیزان 
این درد نه دردی است که رون رودازدل 
آن صبر نداريم که خاموش نشینیم 
ما یخبرانل نقش سرایردة خوایيم 
چون لاله دربن سبزچمن داغ جگرسوز 
اکنون که خردار شد از حجاشنی 3 
دستی که گلآلود شد از سبحة تسزویر 
در معر که عشق که گردون سیر انداخت 
قرب خس و خارست جگرسوزء ‏ وگرنه 
از روزنه عالم غیب است فتوحات 


این ظلم حسان بر دل افگار توان کرد؟ 
از گربه محال است سبکبار توان کرد 
ابن‌داغ نه‌داغی اتسشت و4 هموار توان کرد 
آن زهبره ندارم که اظهار توان کرد 
ما را چه خیال است که بیدار توان کرد؟ 
تحصیل به خونابة بسیار توا کرد 
مشکل که علاج دل ببار توانل کرد 
جون در کمر رشته زتار توان کرد؟ 
با پیجگری صبر چه مقدار توان کرد؟ 
سیر جمن از رخنهة دبوار توان کرد 
چون قطم امید از دهن بار توان کرد؟ 


غم نیز ز بیتابی ما روی نهان کرد 
صائب به چه تسکین دل زار توان کرد؟ 


«۳۷۷ 


از مستی چشم تو چه تفریر توان کرد؟ 
با دل نگرانی حه قدر راه توان رفت؟ 
کوته بود از ساده‌دلان خامة تکلیف 
شبرازة سبلاب نگردد خس و خاشاله 
می شینم تلخ است وحگررنگ روا است 
گر جوشن تسلیم بود» خواب فراعت 


این خوآب نه‌خوابیاست که تعمیر توان کرد 
با پای گرانخواب چه شبگیر توانکرد؟ 
بر صفحة آيینه چه تحربر توان کرد؟ 
مارا چه خیال است که زنحیر توان کرد؟ 
از باده محال است مرا سیر توان‌کرد 
در کام نهنکك و دهن شبر توا کرد 


حون اهل دلی یست درین غسکده صاثب 
درد دل خود رابه که تقریر توان کرد؟ 


«۳۷۸ 


شوریده‌تر از سیل بهارم چه توان کرد؟ 


در هیچ زمین‌نیست قرارم چه توان کرد؟ 
در پسردة غیب است بهارم چه توال کرد؟ 


عز لیات ۳۱۱۰۳ 


شیرازه نگیرد به خود اورای حواسم 
چون گرد ز من نیست اگر بست و بلندم 
برهم نزنم دیده ز خورشید فیامت 
در بیضه چه پرواز کند مرغ چمن گرد؟ 
کاری به مرادم نشد از نقش موافق 
چون ماه دربن دابره همرچند تمامم 


برهم زدة زلف نگارم چه توان کرد؟ 
خاك ره آن شاهسوارم حه توانل کرد؟ 
حبرت‌زدة جلوة بارم چه توان کرد؟ 
زندانی این سبز حصارم حه توال کرد؟ 
امروز که بر گشت قمارم چه توان کرد؟ 
از پهلوی‌خو یش است مدارم چه توان کرد؟ 


از مشغلة مهر و محتت» که فزون ناد 
صائب سر کو نین ندارم حه توال کر د؟ 


۰۳۷۹ 


جانی که سر از روزن فتراك برآورد 
اتید که دولت ز درش بسخضر آید 
دیگر نکند خر به محراب عبادت 
تدییر به خون تيز کند تیغ قضارا 
از خال به راز دهن پار رسیدم 
از تکمة پیراهن بوسف خبرم داد 
در سابه شمشاد و گل آرام ندارد 
از باده لعلی به سرش تاج نهاد ند 
خوش باش که در دامن صحرای قیامت 


َ گرد گریبان بقا سر بدر آورد 
هرکس به من از آمدن او خبر آورد 
در بای حم آن کس که شبی رابسر آورد 
ابن ابر بلا را به سر من سپر آورد 
این مور مرا بر سر تنك شکر آورد 
هر غنجه که از جیب چمن سر بدر آورد 
تا آب روال سرو ترا در نظر آورد 
هرکس به خرابات مغان دردسر آورد 
شد کشت کسی سر که دامان تر آورد 


شد نک شکر نته فلك از موج حلوت 


صاب ز نی کلك خود اش ود 


۰ + (ف» ل) 


چون پسته زبان در دهنم زنگ برآورد 
در پای خزان ریخت گل و لاله این باغ 
در کام تو زهر از کجی توست؛ و گرنه 
مایخبران طالم مکتوب نداریم 


آخر گل خاموشی من این ثسر آورد 
رنگی که به رخساره به خون جر آورد* 
هر کس که‌چونیراست‌شدابنجاشکر آورد» 
ورنه که ازان اه رحمت خر آورد؟ 


۳۱۰ دیوان صالب 


فرناد که با طوطی ما سخت طرف شدا! 
فانع به زبونی مشو از نفس که انحا 
معراج وصال تو نه اندازة ما نود 


هر حغد که امروز سر از یضه بر آوردهب 


این مور به اقبال شکر بال بر آورد 


صد شکر که ننشست ز یا همست صالب 
تا 3۵ غربی به وطن ‏ از سفر اورد* 


2۰۳۸۱ 


از طوطی من روی سخن رنگك برآورد 
از ننک طمع نام نبود امل سخن را 
فرساد 9 این نعمه‌شناسان مخالف 
خورشید دوصد بوسه به سرپنجه خود زد 
اتید که از چشم و دل دام سفتشد 


و ح-ِ ۰ ۲ 
رو سخت جو گردید کلید در رزق است 


این آپنه را حرف من از زنگ برآورد 
این طاشه را نام من از ننگ برآورد 
تتواز نفس از سینه به آهنگ برآورد 
تا لعل مرا از جگر سنگ برآورد 
هرکس که مرا از قفس تنگ برآورد 
آهن جه شررها ز دل سنگ برآورد 


اینآنغزل خواجه‌نظیر ی است که‌فرمود 


«(۸ 


گر غیر مرا از تسو به نیرنگ برآورد 
خورشد نس‌سوخته امد به تماشا 
از آتش رخسار تسو داغی به جگر داشت 
با سبنة آنش۲ جه‌کند ناخن خاشاله؟ 
از دل به زبان نام‌ده گردید سخن سبز 
با زور محبّت چه کند سختی هجران؟ 


نتوان در دل را به گل و سنگ برآورد 
تا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورد 
هر لاله که سر از جر سنک برآورد 
نتنوان به خراش دل ما جنک برآورد 
در سین من بس که نفس زنگ برآورد 
معشوقة خود کوهکن از سنگ برآورد* 


سیمای خزان بود گل روی سخن را 
صالب ز دم گرم من این رنگ بر آورد 


۱- ل: ... کذ با طوطی باشد طرفی زاغء وشاید دراصل چنین بوده : فریاد که با طوطی ما شد طرف حرف » عتن 
مطایق ف است. 


0 ات ۳- س» ۵6: عاسشق » متن مطاق بت لگ » هء ل. 


غز لیات ۱-۵" 


2۸۹۳ 


ان فر پندق خناکی با رف ره 
در قطره حه مقدار کند حلوه محبطی؟ 


در هر هنری دست د گر بود چو سروم 


عشق تو حوالت به دل سوخته‌ام کرد 
تمکین خبرد را که زکوه ات اک 
ث دل ی 0 رین ۵992 
| 
برآینه‌ام طوطی خوش‌حرف گران است 
تارب نشود تنگدل آل غنحة خندان 
در عشق تو شد محو هرآن نقش که اتام 
چشم تو غزالی است که دسوانة مارا 


این گوهر صاف ازصدف‌این رنگ برآورد 
این دابره‌ها چشم مرا زا برآورد 
در حسب ز افسرد گیم و برآورد 
نا وی ارم وخ سر اورها 
سیلاب خرام تو سبك‌سنگ برآورد 
چندین پسر ادهصم از اورنگ برآورد 
از پرتو می جام من این رنگ برآورد . 
این مطرب تردست چه آهنگ برآورد؟ 
روش نگمری ختلق مرا تنگ برآورد 
هر حند که ما راز دل تنگ برآورد 
جون غنجهام از ببرهن زنگ برآورد 
با خون دل از پردة نیرنگ برآورد 
از پنجة شیران قوی چنگ برآورد» 
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآورد* 


صاثب تو قدح‌نوش که کیفیتت آن‌چشم 


۰-۳۸: 


نظارة خط. توام از خال برآورد 
شوری که کند زیر و زیر هر دو جهان را 
از جوش زبان غنچة من تنگ نفس داشت 
باسختی ایام بسازید که جوهر 
از درد و غم رفته و آننده چه گویم؟ 
ساقی به میان آر زبان بند خرد را 
حون ناقة صالح که برآمد ز دل سنكث 


تفصیل» مرا از غم اجمال برآورد 
مزگان تو بازههة اطفال برآورد 
حیرانی روی تو مرا لال برآورد 
در بیضه فولاد پر و بال برآورد 
اند شه مستقیلم از حال برآورد 
کاین هرزه درا صحت ما قال برآورد 
تقدیر ز ادبار من اقبال برآورد 


صالب الستن از حسن گلوسوز تما نله اشتت 
امروز که بروانة ما بال برآورد 


۳۱۰۹ دیوان صائب 


«۰۸۵ 


دل سخت چو گردید نصیحت نپذبرد 
فریاد که جز عکس مراد آینه ما 
سوزد دل عشتاق فزون شمله آواز 
از آب شود آتش باقوت فروزان 
رنگین مکن از باد؛ لعلی رح محجوب 
بر سنگ زند گسوهر بی‌قیمت خود را 
حیران جمال تو چو آیينة تصویر 
در دعوی تجربد مربدی که تمام است 


سنگ از قدم راهروان نقش نگیرد 
از ساده‌دلی صورت دسگر نندیرد 
در سوخته4 [ ۳ نتواند که نگرد 
از مهر دل هر که شود زنده نمسرد 
کاین آینه از آب گهر زنگ پذیرد 
هرکس که ازین سنکدلان گوشه نکبرد 
گس آب شود صورت دیگر نذبرد 
هت ۲ 4 درماندگی از بیر نگیرد 


هر جا که شود خامهة صائب گهرافشان 
دربا ز صدف گوش محال است تلد 


۹ 


در سنه عشتاق نماند گهر راز 
سیراب تک ده رز لها تفه آموهت, 
در بوست نگنجد دل خون گشتة عاشق 
در دایرة سوختگان شمم خموش است 
آورده محال است که حون آمده گُردد 
در دبده ما یست بجر نقش نو محرم 
حون حاله نگردد دل شمشاد» که آن زلف 
ی لازم رها ۳ 


جای لب ساقی لب پیسانه نگیرد 
کافر به سر کوی بتان خانه نگیرد! 
این تاده تصسبده به خود دانه نگرد 
پیش ره ما کمبه و بتخانه نگیرد 
می جون رسده آرام به میخانه نگیرد 
تا شعله به بال و پر پروانه نگیرد 
عاقل ز جنون رتبه دیوانه نگیرد 


سس ع‌ 
آ تیه تا و رت سگانه 0 


غیر از دل صد حاله به خود شانه نگرد 
حعدست 4 س هرکه ز وبرانه نگرد 


تا جامی اران نرگس مستانه هن 


«۰۸۷ 


۷ نسازد 


این نقطة س رگشته به بر گار سازد 


غز لیات 


مرده است دل زاهد دمسرد ز تزویر 
زنهار مکن خوار عزیزان جهان را 
آبینه اقبال به کس رو تمایند 
کج می‌نگرد عشق به بال و پر جبریل 
طوطی شو و آنگاه سین روی دل از ما 
سررشنة سوند بود تاب موافق 


۳۱۰۷۲ 


چون بر سر خود گنبد دستار نسازد؟ 
ناسمه رخا ستیر, ادنتار ساره 
این شعلة سر کش به خس و خار تبارد 
آسشه نه هر سهده 1 ه‌" ار نسازد 


۸ ۶ (ل2ه مر» ل). 


از عودا دل گرم من اخکر بگربزد 


اشکم چو عنان ریز نهد روی به دربا 


در حشر چو آهم علم شعله فرازد 
يك چشم زدن گر قدح از دست گذارم 
از گرمی خونم که دل سنک گدازد 
خواری کش عشق تو به گل دست فشاند 
گر سینه کند باز دل داغ فریيم 
چون شعلة خوی تسو کشد تيغ سیاست 
حون دست گهربار مرول آورد از جیب 


از بسزم » تص‌سوختشه مجمر بگریزد 
دربابه هانخانه گوهر بگریزد 
خورشید به سرجشمة کوثر نگریزد 
سرگرم تو از سایية افسر بگریزد 
داغ از حکگر لا4 احمر بگربزد 
آتش به ته بال سمندر نگرزد 
از پشت صدف نطفة گوهر نگرزد 


> ۳۸۵, 


روزی که مرا موج نفس دام سخن شد 
هر مد" فعان کر دل پسردرد کشیدم؟ 
درخدمت آیلنة دل" صرف شدی کاش 


لصو من ما وی اه هر: 
۲- و پر در د برآمد» متن مطایق ن. ف. 


شد طوطی چرخ آینه و واله من شد 
شد شاخ گل و سر خط مرغان چمن شلد 
عمری که مرا صرف به پرداز سخن شد 


سپ ل: آیینه 


۳۱۰۸ دبوان صاثب 


هر آه که بی‌خواست بر آمد ز دل من 
بر پیری من چرخ سیه کاسه نبخشید 


ر که از ۳ ۳ ی 1 


اازهر برون آمدن از خوش» رسن شد» 
هرچند که هر مو به تنم تیغ وکفن شدب 
هرکس که مقیتد به تماشای چمن شدب 
آغوش وداع دل سرگشتء من شد» 


ی دل به تکلف یشاب دا 
دستی که گرفتار سر ات اه 


ك««ِ«« 


از حسن غریب تو جهان صبح وطن شد ‏ 


کامت شکرین باد که هررخنه‌ای از دل 


بوی خوش آهوی تو بر دشت گذر کرد 


خاری که کشیدم ز قدم راهروان را 
بر صومعه افتاد ز چشم بو نگاهصی 
ربحان که دح گلشن ازو تازه و تر بود 
در نشاه سردر گم جان راه نردم 
هر قطره که در پردة شب ریخت ز چشمم 


فرباد که عقوب هن ما 3 


این موره زمین از گل روی تو چمن شد 
شیرین ز شکرخند تو چون کنج دهن شد 
داغ جگر لاله‌ستان ناف ختن شد» 
جود شمم درین بادبه خضر ره من شد 
۳۹ پیمان‌شکن _ ای و 
رد کم سب کین 

راهن بسن دا یت حزن د 


4۳۵۱ 


تیغ تو می و ساقی و بسمانة من شد 
گو شاخ گل آسوده‌شو از جلوه طرازی 
از وحشت خر شود ۳ تبرنشان؟ 
از شوخی او زلزله در مغز زمین است 
دیگر نکشد منت خشك از لب دری" 
آوردم اگر روی به محراب عبادت 


< ن» ه: نکشاید» متن مطاش ف ۳ 
۴- م» د» لك: دل در دا. 


ی 


زنحستر سر زلف تو دبوانة من شد 


۲- س» د: هرچند ززنجیر شود شور حنون کم بمتن مطاق مء شد. 


غر لیات ۳۱۰۵ 


هر خانة جشمی که شبستان حهان داشت 
پم 2 یر من سل 
از تو فزون گشت ز اظهار : نیازم 
راضی به قضا باش که کنج قس تنگ 
گر سرو به خوبی علم از فاخته گردید 
در کلب من گرد علایق نبود فرش 
بی‌برگی من از سخن سرد طمع بود 


در بسته ز شیرینی افسانه من شد 
رحم است برآن جغد که همخانة من شد 
خواب تو گراسنگ ز 
از ربختن بال پریخان؛ من شد 
شمع تو جهانسوز ز پروانة من شد 
سیلاب تهیدست ز کاشانة من شد 


افسانه من شد 


مهری که زدم برلب خود دانه من شد 


ممنونم ازان شوخ که بیگانة من شد 


«(۹ 


بوسف شود آن کس که خریدار تو باشد 
گر خالا شود» سرمهة خاموشی سل است 
چون بر سبکسیر بود شمع مزارش 
هر چا قص از تو خیابان بهشتی است 
سیلاب قیامت به نظر موج سراپ است 
بر چهرة گل پای چو شبنم نگذارد 
خوابی که به از دولت بیدار توان گفت 
از چشمة خورشید» جگر سوخته آبد 
در رشته کشد گوهر خورشید نگاهش 


عسی شود آن خسته که بیمار تو باشد 
آل سینه که گنجينة اسرار تو باشد 
هر سوخته جانی که طلبکار تو باشد 
خوش وقت اسیری که گرفتار تو باشد 
آن را که نظر واله رفتار تو باشد 
آن راهروی را که به پا خار تو باشد 
خوابی است که در سابة دبوار تو باشد 
هر دیده مه که لب تشنة دیدار تو باشد 
چا که بان یبای کی 91 


صاثب اگر از خوش توانی بدر آمد 
این دابره‌ها نقطء پرگار تو باشد 


۳۹۳ 


در راه تو هرکس دل و دین باخته باشد 
جون تبر خدنگی که بر و ال ندارد 


از ات خودی آنه برداخته باشد 
ناقص نود 1 سرو که بی‌فاخته باشد 


۰ ۰ ِ ۰ ۰ 
در خلوت اسه حه پرداخته باشد 





۳۱۰ دیوان صالب 


پروای زبان‌بازی شمشیر ندارد 
در عسن تمامی نود آمادةه نفصان 
چون سایه زمین گیر بود روز قیامت 
از عشق شود پاله دل از قید علایق 
از طایر بی‌بال و پر ما چه گشاید؟ 


هرکس ز تحسمتل سپر انداخته باشد 
هر ساده عداری که جو مه ساخته باشد 
سروی که در انا علم افراخته باشد 
ناقص بود آن سیم که نگداخته ساشد 
در بحر حبابی که نفس باخته باشد 
سیمرغ به جابی که پر انداخته ساشد 


معمور بود خاطر آن‌کس که چو صاب 
با گوشهة وبرانهة دل ساخته ساشد 


«۰۳۹ 


عاشق غم اسیات جرا داشته باشد؟ 
دل بیش تو مشکل سر ماداشته باشد 
مجنون اگر از حلقة زنجیر کشد بای 
در مرتبة دوستی آن کس که تمام ات 
بر آینه خاطر ما یست غباری 
آن‌کس که دل از خلق رباید رخ کارش 
با دانه محال است کند دست در آغوش 
دولت نه جراغی است که خاموش شود زود 
گفتی سر خود گیر و ازین کوی بروذرو 
بی‌مغفز بود دعوی آزادگی از سرو 
خار سر دیوار شود بنجهة گلچین 
تا سنگ بود در بفل و دامن اطفال 
زنگار کند در نظرش جلوة طوطی 
بی‌صحبت باران موافق چه کند خضر 
وارستگی سایه ز خورشید محال است 


دارد همه‌حیز آن که ترا داشته باشد 
ما را جه کند آن که ترا داشته باشد؟ 
انن سلسله را کیست با داشته باشد؟ 
با دشمن خود کینه جرا داشته باشد؟ 
گر بار سر صلح و صفا داشته باشد 
در پرده که داند که جها داشته باشد؟ 
کگاه من اگر کاهربا داشته باشد 
فانوس اگر از دست دعا داشته باشد 
ابن را به کسی گوی که پا داشته باشدا 
ا پای بسه گل» سر به هوا داششته باشد 
گبر جهرهٌ گل» رنگ حا داشته باشد 
دیوانه غم وش جنس داشته باشد؟ 
در ساغر اگر آب شا داشته باشد 
محنولن تو زثحیر جرا داشته باشد؟ 


صائب دوجهان قیمت يك جلوة او نیست 
گر حلوهة او روی‌ نما داشته باشد 


كت 


غز لیات ۳۱۱ 


۰۳۹۵ 


چشم تو ز دلهماچه خبر داشته باشد؟ 
از مادل شیدا جه خر داشته باشد؟ 
حیران تو يك عمر ابد هر که نبوده است 
در عالم حیرت نود تفرقه راراه 
کوتاه نظر رتبة حسن تو جه داند؟ 
هر لحظه نسیم سحر امروز به‌رنگی است 
در حلقة حشمی جه قدر جلوه کند حسن؟ 
آن‌راکه نبرده‌است برون‌بیخودی ازخویش 
طفلی که بود بال و پرش دامن مادر 
بوبی که جدا شد ز گل» از گل نکند باد 
از زاهد بی‌معز مجو مصرفت حق 
هر کس که نداده است ز کف دامن فرصت 
آن خواجه غافل که فرو رفته به دیا 


آل خر از ما حه خر داشته باشد؟ 


مشعول تو از ما حه خر داشته باشد؟ 


زان قامت رعناجه خر داشته باشد؟ 
محو تو ز دنا جه خبر داشته باشد؟ 
سوزن ز مسیحا چه خبر داشته باشد؟ 
تا زان گل رعنا حه خبر داشته باشد؟ 
گرداب ز دریا چه خبر داشته باشد؟ 
از دامن صحراحه خبر داشته باشد؟ 
از سبر 9 تفت شا جه خبر داشته باشد؟ 
از تا 0 شبدا حه خر داشته باشد؟ 
کف از دل دربا حه خر داشته باشد؟ 
از کگکسشده ماحه خر داشته باشد؟ 
از عالم بالا حه خر داشته باشد؟ 


آن چشم سیه مست که ازخود خبرش نیست 
صاثب ز دل ما جه خر داشته باشد؟ 


2۰۳۹۹ 


ابن اشك جک رگون جه اثر داشته باشد؟ 
با هر دوجهان عشق به يك دل نتوان. باخت 
بی‌ب رگد توکل بود آن‌کس که نشیند 
آن‌کس که ز صاحب‌نظران است چونر گس 
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ 
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست 
بال قفس آلود سزاوار چمن نیست 
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق؟ 
نست به بدان در چه شمارند نکویان؟ 


یك خوشه محال است دو سر داشته ناشد 
در سابة نخلی که سر داشته باشد 
داید به ته بای نظر داشته باشد 
از باد مسخالف جه خطر داشته باشد؟ 
تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد 
اپن مرغ مگر بال دگر داشته باشد 
شقشی مگر از روی تو برداشته باشد 
دربا چه قدر آب گهر داشته باشد؟ 


"۳ دیوان صاب 


صائب خبرش هست ز حال من یدل 
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد 


«۰۳۹۷ 


اندیشه جرا عشق ز کس داشته باشد؟ 
در سین صد حاك نگحد دل عارف 
چشبی که در او نور حیا پرده‌نشین نیست 
اب ی اسر ایس 
چشمی است که برهم زده از موی زیادست 
از مردم کم‌ظرف نیاید سفر بحر 


شاد آن دل صد حالك که در خلوت محمل ۱ 


بروانه جه پروای عسس داشته باشد؟ 
سیمر ع ختال است فقس داشته باشد 
ره در همه‌جا همجو مکس داشته باشد 


آینه که را یش نفس داشته باشد؟ 


بیداست حیایی جه نفس داشته ناشد 
اه سجنی همحصو جرس داشته باشد 


در منکده شتا سح حه نمس راست نماسد؟ 


از سابة خود هر که عسس داشته داشد 


«۰۳۹4 


زان سفلسه حذرکن که توانگر شده باشد 
امشید گشاش نود در گره 

بنشین که چو پبروانه به گرد تو زند بال 
اتام حیاتش همه انام بهارست 
موقوف به یك جلوه مستانة ساقی است 
جایی که چکد باده ز سجادة تقوی 
در دامن محشر رگد ابری است گهربار 
از سنبل فردوس پریشان شودش معسز 
خواهند سبك ساخت به س رگوشی تیعش 
آزاد نخوانند گرفتار وا را 
از رنه شادی مده‌اش خشك نگردد 
زنداد غرسی شمرد دوش پدر را 
بر باد دهد همچو حیاب افسر خود را 


زان موم بیندش که عنبر شده باشد 
زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد 
از روز ازل آنجه مقددر شده باشد 
روز و شب هرکس که برایر شده باشد 
گر توبهة من سد" سکندر شده باشد 
سهل است اگر دامن ما : 
مزگان تسو کی کف 
از زلف دماغی که معطتر شده باشد 
از گوه اک کوش .تفه کر شده«باشد 
گسر صاحب صد دل چو صنوبر شده باشد 
چشمی که در او بار مصوتر شده باشد 
طفلی که بدآموز به مادر شده باشد 
سی‌مغز اگر صاحب افسر شده باشد 


نر شده باشد 


عرلیات ۱۱۳« 


عشق است درین عالم اگر بال‌وپری هست 
لبهای می‌آلود بلای دل و جان است 
هرجا نبود شرم به تاراج رود حسن 
در عنچه بود دامن صحرای بهشتش 
دانی که چه می‌بینم ازان قد" و رخ و زلف 
نست به رخ تازه او دبدة شورست 
تکرار حلاوت برد از چاشنی جان 


رحم است برآن مرغ که‌بی‌پر شده باشد 
زان تیغ حدرکن که به خون تر شده باشد 
ویران شود آن باغ که بی‌در شده باشد 
آن را که دل تنسک مبستر شده باشد 
چشم نو گر آیينة محشر شده باشد 
آبینه اگر چشمه کوثر شده باشد 
پرهیز ز قندی که مکترر شده باشد 


در دندهء اریات قناعت مه عصدست 


صائب لب انی که به خون تر شده باشد 


۳۹۵ 


از چهرة بی‌شرم شود عشق هوسناله 
حستی که ز صورت نبود معنی او یش 
چندان که چو گل گوش فکندیم درین باغ 


دای ۳ نظربازی عقوت نباشد 


اه رایع 
حرفی نشنيديم که دلکوب نباشد 
کورست هراق ره که لگدکوت نباشد 
دوانه محال است که محدوت نما شد»ه 


صالب دل عاشق به حه اتید شود خون!؟ 


خونخواری ار شيوة محبوب نباشد 


۶۶ ۰۰ 


با کعبه پرستار ترا کار نباشد 
مجنون نتوان گشت به ژولیدگی موی 
جون مهر به راز دل هر ذر"ه رسیدیم 


۱- م: شود خوش 


آبینه ما روی به دیوار نباشد 
مستی به پریشانی دستار نباشد 
دوزخ به ازال سبنه که افکار نساشد 
بكث نقطه ندیدم که در کار نباشد 


۱۱ دیو ان صاثب 


نادیدنی از اهل جهان حند توانل دند؟ 
حان در تن کس نرگس مار تو نگذاشت 
باغی که در لو بلبل آتش‌نفسی هست 
مکتوب مرا در بغل خود که گذارد؟ 


آسینه جرا تشنة زنکار نساشد؟ 
ای وای اگر چشم تو بیمار نباشد 
محتاج به خار سر دبوار باشد 
در کوی تو گر رخنه دیوار باشد 


شد گوش صدف پرگهر از فکر تو صائب 
بالاتر ازین رتبة گفتار نباشد 


۱ عم (22» مر ل) 


تا چند دلت بر من مهجور نبخشد؟ 
بروانة معرورم و در بزم نسوزم 
مغعزش بخورد پشة نسرود مکافات 
افسردگی این طّور اگر رشه دواند 
تا هست گلیم سیه بخت به روزن 
زودا که شود دنه گداز از نظر خلقن 
بردار پیچد به صد آشفتکی تال 
زودا که به خائستر ادبار نشند 


تا کی نگهت بر نگه دور نخشد؟ 
تاشمع به من مرهم کافور نبخشد 
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد 
ترسم که خزان بر شجر طور نبخشد 
خورشید به وبرانة ما نور بخشد 
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد 
گر دور خود آن چشم به منصور بحشد 
خرمن که به دست تهی مور نبخشد 


نات تق مهباین تفای دل: تساشن 


«+ 


زخمی که ز تیم تسو مرا بر سپر آمد 
راهش به خیابان حیات ابد افتاد 
در دبدة خورشید سیه کرد جهان را 
دست از کمر مور میانان نکشیدم 
هر برگی ازو بر له نشاط است جهان را 
از شور قيامت نکند روی به دنبال 
از خویش برون رفته به همراه تا ستد 


نه روزی موری شد و ه قسمت سرقی 


بیش از همه زخمی به جگر کارگر آمد 
عمسری که به انديشة زلف تو سر آمد 
خطتی که ازان حهرهُ روشن بدر آمد 
چندان که مراشیشهة دل بر کمر آمد 
حون فاخته سروی که مرازیر بر آمد 
هرکس به تماشای تسو از خویش بر آمد 
آواره شد ان کس که مرا بر ثر آمد 
این دانه به امشید جه از خالك بر آمد؟ 


غز لیات ۵ 


فارغ ز جهان 9 مرا تسغ شهادت 
شد حلقة برون در اندشهء کونین 
از دانة ما نشو و نما جشم مدارید 


آسوده شد آبی که به جوی گهر آمد 
در خانهة هر دل که خال تو در آمد 


کاین تخم؛ نفس سوخته از خاك بر آمد 


صاثب جه کشم منت دلسوزی احباب؟ 
چون لاله مرا داغ مرو از حگر آمد 


۳ (ف» ل) 


تا خنده ازان غنجه مستور برآمد 
از دیدن روت دل آیه فرو ریخت 
با مرهم افسردة کافور نحوشد 
[هر ذرثه که دیدیم همین زمزمه را داشت 
از داغ من افتاد سیاهمی 


صبح شکر از چا دل مور 1 
این لاله مگر از چگر طور برآمد؟ 
داغی که به خونگرمی ناسور برآمد» 
این نعسه نه از رکه متا وین بر آمد] 
خورشید ز جیب شب دیجور برآمد* 


با خامه صاثت طرف حث مگردید 
نتوان به سخن با شجر طور برآمد* 


6 ۶ (ف) 


آنْ آفت جال بر سر انصاف نامد 
مور خط ازان تنك شکر گرد سرآورد 
جیدند و کشیدند گلاب از گل کاغد 
کردم به فسون نرم کمان مه نو را 
هرجند که از خرمن ما دود برآمد 
دبن و دل وعقل وخرد و هوش فشاندم 
تكث عمر حضر در قفدم او گدراندم 
هرچند که صد عمر خضر دید هه روش 


آن تلخ زبان بر سر انصاف نیامد 
آن غنحه دهان بر سر انصاف یامد 
ن سر 2 روال سر سر انصاف تبامد 


۳۱۱۹ دیوان صاب 


0 ۷ (2 مر» ل) 


کیفیتت می زاهد فرزانه نداند 
زاهد که یبود خشکتر از دانه تسبیح 
در کعبهام و یاصنم آید به زبانم 
عمری است سر اسر رو آن کوچة زلف است 
با ان که دوصد میکده پرداختة مساست 
آذ بلیل مستم که اگر در شکن دام 
شوخی که ندارد نگه گرم به عاشق 


تا سر نکند در سر ببمانه نداند 
حق" نمك گربة ستانه نداند * 
سرگرم جنون کعبه و بتخانه نداند * 
چون موی بمو حال‌دلم شانه نداند؟* 
می خوردن ما را لب پیمانه نداند 
در بال گره افتدش از دانه نداند 
شمعی است که دلسوزی پروانه نداند * 


هر کس به سخن خویشی نزدیك ندارد 
صاب مره معنی سکانه نداند» 


۹ص 


یض دم صبح از لب خسدان تو یبد 
هردل که شود آب درین باغ چو شبنم 
در راه صبا غنحه نشنند عصزبران 
بوسف‌صفتان پیرهسن خویش فروشند 
آهی است که برخاسته از خاك شهی‌دان 
ار ده جر ی نو و ف مت 
وقت است که عشتاق تو از رشك نمبرند 
در کام و دهین آب شود میوة جتت 
در دامن بیراهن وسف نزند دست 
زین خرقة صدیاره اگر سر بدر آاری 
آه از جگر تشنة خورشید براآرد 
وحشی شود از دید هر کس که نگاهی 


شهدی است شکرخند که درشان تو یابند 
زر قدم سرو خرامان تو بابند 
تا بوی گل از چاك گریبان تو بابند 
تا قطره‌ای از چاه زنخدان تو بایند 
هر گرد که در عرصة جولان تو بابند 
شیرازه‌اش از زلف پریشان تو بابند 
ازس که ترا واله و حیران تو بانند 
در دل چه خیال است که پیکان تو یایند 
خاری که به دبوار گلستان تو بابند 
ثه دابره را طوق گربیان تو یابند 
هر قطره که در حاه زنخدان تو دانند 
در دایرة نرگس فتان تو بابند» 


غر لیات 2۱۷ 


ست که فرمود 


خوبازه عمل فتنه ز دیبوان تو یایند" 


«۰۷ 


در خویش چو گردون نکنی تا سفری چند 
از خانة زنسور حوادث نخوری شهد 
شیرازة دربای حلاوت ر ل تلخی است 
سلامت نشند 
از خود ام سابل سدح حق‌ببن 
هرحند دل از شکوه سکسار ید 
از لال هر انگشت زبانی است سخنگوی 
سرچشمه این بادیه از زهرة شیرست 
هرحند رهابی ز قفس قسمت من نیست 
بنمای به صاحب نظری گوهر خود را 
من کار به عیب و هنر خلق ندارم 
دست تو نگردد صسدف گوهر شهوار 


در سابه دوار 


از تابت و سیتار نیابی نظری چند 
تا در رد جانت ندود نیشتری چند 
شکرانه هر تلخ بنوشان شکری چند 
از سنگ ملامت نخورد هرکه سری چند 
حق را چه شناسند ز خود یخنری چند؟ 
چون شعله‌برون می‌دهم ازدل‌شرری چند 
يك در چو شود بسته» گشایند دری چند 
زنهار مشو هسفر بیحگری چند 
آن نیست که بر هم نزنم بال وپری چند 
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند! 
گوعیب برآرند ز من بی‌هنری چند 
تا سر ننهی در سر موج خطری چند 


صائب سر خورشید به فترال سشدی 


بر خواب شبیخون نزنی تا سحری جند 


۰۸ص 


جمعی که در اندشة آن چشم خمارند 
هرچند که در بردة شرمند نکویان 
لاغرکتن دلها ز "سرینهای گرانسنگ 


۱- اضافه دارد: 
باری که گرانتربود از کوه » به تمکین 
بیماردلان روی به بهبود گذارند. 
0 برق نگه گرم تو حاشا که گذارد 


زهتاد که‌خون‌در دلشان (ظ: دل‌در برشان ) مرده‌چو خون‌است 


ازفرق (کذا) فزونند ترا بال فشانان 
ازنعمت الوان حهان کاسه بپرداز 


حون باز نظردوخته در فکر شکار ند 
فربه‌کن غمهاز میانهای نزارند 


سنگی‌است که درپلَةٌ میزان تو یاپند 
بویی اگر ازسیب زنخدان تو بابند . 
کاین‌تیره‌دلان ره به‌شستان تو پابند 
مشکل خبر ازنشتر مژگان تو پابند 
چون راه تماشا به‌گلستان تو پابند؟ 
تا روزی جانها زسرخوان تو یابند 


۳۱۸ دیوان صاثب 


در ریختن دل همه حون باد خزانند در پرورش حان همه حون ابر بهار ند 
ارت ترشد گرد غمی بر دل اشان 
هر چند غم صالب بحاره ندارند 


۹ 


خوش وقت گروهی که در اندیشة بار ند 
در دامن بارند چجو آیینه شب و روز 
دارند براین سبز چسن سیر چو پرگار 
گردن نکشند از خط تسلیم به هر حال 
بوشیده به ظاهر نظر خود ز دو عالم 
۹1 است درین باغ نهالی که نشانندا 
خود را نشمارند ز ارباب صیرت 
آسوده ز سیر فلك و گردش چرخند 
آیند چو با خوش» کم از مور ضعیفند 
از خرقه پشمینه توان بافت که این‌جمم 
چون شبنم پاکیزه‌گهر جم گدازان 
جمعی که جبه آن گلشن ببر نگ رسد ند 
فانم به شکار خس و خارند ز گوهر 
جمعی که به این نقش ونگارند نظرباز 


چون کعبه روان روی به دیبوار ندارند 
هر جند کی فان دوس کی او عنا نید 
گر بر سر تختند و گر بر سر دارند 
از داغ درون و ا4 5 لا لهعدار ند 
داآن که شرر در جر سنك شمارند 
در یحبری پشثه سیسمرغ شکارند 
بی‌دیده بده نافه آهصوی تتارند 
در دامن کلزار به خورشد سوارند 
آ"سوده ز نسرنگ خانند و مهارند 
چون موج گروهی که طلبکار کنار ند 
4ص وم ز رخساره بی‌بردة بارند 


ساب خضسری نست نهان از دل ادشان 


هر حند به ظاهر خر از خوش ندارند 


3 


داغی که مرا بر دل دیوانه گدذارند 
جمعی که قدم بر در میخانه گدارند 
از سخرانل شو که کلبد در خلدست 
بر شعل4 ببالك بود سیلی صرصر 


۱- ن: ر سانند. 


شمعی است که بر تربت پروانه گذار ند 
شرط است که سر بر خط ییمانه گذار ند 
یابی که درین مرحله مستانه گذار ند 
دستی که مرا بر دل دیوانه گذارند 


۳۱۹۹۵ 9 


مستان خرابات به باد لب ساقی است 
غافل مشو از حلقة تسیح‌شماران 
بردار تقاب ای صنم از حسن خداداد 
من در چه شمارم» که تدروان هشتی 
افلاك کمانخانه و ما تسر سک : 

مسطر بود از خود قلم راست روان را 
چون پرتو خورشید برآیند تهیدست 
رمزی است ز باس ادب عشق که مرغان 


گاهی لب اگر بر لب پیمانه گذارند 
زان دام پیندیش که از دانه گذارند 
تا کسه روان روی به شخانه گدار ند 
دل بر گره دام تو چون دانه گدارند 
ما را جه خیال است درین خانه گذارند؟ 
آن به که عنان دل دیوانه گدارند 
آنها که قدم بر در هر خانه گدارند 


شب نوبت پرواز به پروانه گدارند 


صا نب بزدا زنگ غم از دل که شود خشك 
باغی که در او سزه بیگانه گذارند 


3 


خون بهتر ازان می که حشیدن نگذارند 
غیر از لب افسوس گزیدن چه علاج است 
بوسیدن کنج لب سافی چه خیال است 
سال و بر اریاتب هوس غنجه نگردد 
هرچند شد از گرية ما خطة نان سبز 
فریاد که حون شوره زمین دانة مارا 
هرجند شود خون دل عشتاق ز غیرت 
چون سیل سبکسیر درین بادیه ما را 
اندیشه پابوس خیالی است زمین گیسر 
فریاد که چون غنجه مرا هرزه درابان 


پبکان به ازان غنجه‌که چبدن نگذارند 
آذ را که لب بار گزیدن نگذارند 
آن را که لب جام مکیدن نگدارند 
جابی که مرا چشم پبریدن نگدارند 
نظارة ما را به حربدن نگدارند 
ان شورنگاهان به دمیدن تگذارند 
خونابه دل را ب‌چکیدن نگدارند 
از بای طلب خار کشیدن نگذارند 
ما را که به گرد تو رسدن نگذارند 
ِ کنج دل خویش خزیدن نگدارند 


صائت چه خیال است که در دست من افتد 


و 3 


هرنقطه کر این دابره بیکار شمارند 


- ن» ونیز نسخه بدل س: رخ یار . 


ساحب‌نظران خال لب یسارا شسارند 





۳۰ ۳۱ دیوان صا ثب 


روبی که در او راز نهان را نتوان دید 
ساداز کح از عشق دل مرده خود را 
زان روز حدرکن که به دامان تو حون گل 
هر قطرة او شینم ربحان بهشت است 
آن راهروانی که بی دل نگرفتند 
جشمی که رگ خوان دراو برده نشین اش 
مستاد تو برهم زدل هر دو جهان در 


روشن گهسران آينة تار شمارند 
تاخواب ترا دولت دار شمار ند 
هر خرده که داری همه یکبار شمارند 
اشکی که به دامان شب تار شمارند 
نقش قدم قافله بسیار شمارند 
حصلقهة زار شمارند 
ای ۱ تست دستار شمارند 


سالب ورق دفنشر 70 


و 


۳ 6 (ف) 


حکم است که کار شب آدینه بسازند 
دریا به نظر تنگنسر از چشم حباب است 
خوش وت گروهی که ز اسباب تعلتق 
این قوم خودآرا که کنو بر سر دستند 
گنحینة دل را که پی گوهر مهرست 
واعظ تو همان در دركالاسفل! جهلنی 
امشال. ری مس شیر تا رای ات۱ 
جز صورت قاتل صربیی 


کار خرد از بادة دیرنه بسازند 
کم ظرف کسانی که به گنجینه بسازند 
چون نافه به يكث خرقه پشمینه بسازند 
وقت است نگین خود از آسه سازند 
حیف است که پر از خزف کینه بسازند 
هر تو اگر منبر صد زینه بسازند 
مرغان به همان مستی پسارینه سازند 

وود پیز اگر آسنه سازند 


۰4 


ار دشت به حی مردم دسوانه نسازند 
این قوم سخنساز که هستند دریسن دور 


حرفی نتوان زد که به صد رنگ نگوند 


با درد سر شکوه عشاق حه سازد؟ 


"سس فقط ی دردر الا سفلی» اشتماه کاتب دو ده استت: اصلاح تسه 


سخت است س | ز لب پیمانه نسازند 


خوابی ننوان گفت که افسانه نسازند 


از صندل اگر زلف تراشانه نسازند 


غزلیات _. ۵ ۳۱۳ 


آن قوم که از برق بلرزند به خرمن 
چون کعبه مبادا که سیه‌یوش برآند 


ففمل دهن مور جرا دانه نساز ند؟ 


از هر سمندر ز شرر دانه نسازند 


سر 3 


از دست رود خامه چو نام تو نوبسند 
حرزی که برد زنك ز آیينة دلها 
در حوصله دفتر افلاك نگنحد 
چون شهپر جبریل بر افلاك کند سیر 
نه ماه فلك سیرم و نه مهر جهانتاب 
چون سبزه ته سنگ ز تمکین تسو مانند 
شرط است که از هر دوجهان دست بشوید 
عشتاق ه‌امنید نگاه غلطان‌داز 
در بیضه ز بال و پر خود نفمه‌سرایان 


پرواز کند دل چو پیام تو نویسند 
از روی خط غالیه فام تو نوسند 
لته اج .از ماه تمام تو و دسند 
بر صفحه هر دل که کلام تو نویسند 
تابوسه من بر لب بام تو نویسند 
گر حشر شهیدان به خرام تو نوسند 
سیرابی هرکس که به جام تو نویسند 
در نامه اغیار سلام تو نوسند 
صد نامه سربسته به دام تو نوسند 


صاثب به شکرریزی تسلیم شکر کن 


از قسمت ار زهر به جام تو نویسند 


۱۱ص 


در کوی خرابات گروهی که خموشند 
از دور نیفتند به صد شيشه لبریز 
یقن مق موی از کنو خر ارت 
در پرده اگر هست ترا خردة رازی 
منمای به اخوان زمان گوهر خود را 
ما در چه شماریم» که خورشد عذاران 
ات 
از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد 


ی ی ی ی 


از صافدلی چون خم سربسته به جوشند 
در بزم می آنها که چو پیمانه خموشند 
کاين قوم سراسر چو سپو خانه بدوشند 
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند 
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند 
از هالة خط ماه ترا حلقه دگوشند 


9 نعسهسرابانل جمن بر سر جوشند 


گر دشمن عقلند و گر رهبزن هوشند 
در ظاهر اگر اهل حهان چشمة نسوشند 


۱ دبوان صائب 


سالپ نگهایند به گنتار لب خویش 
در عهد کلام تو گروهی که هو شند 


و( 


آنها که به فردوس رخ بار فروشند 
گنج دو جهان قیمت يك چشم زدن نیست 
درد دل بیمار به هر کس ننتوان گفت 
سازند عانل محضر بی‌ممزی خود را 
بی‌زرق و ربا نیست نماز شب زاهد 
جون وسف از امداد خسبسان مرو از راه 
مفروش» دلی را چو خریدی» به دو عالم 
پروانه سبق برد ز بلبل به خسوشی 
آی‌مضز گروهی که بهآشفته‌دماغان 


از سادگی آیینه به زنگار فسروشند 
گر زان که به زر لد؛ت دبدار فسروشند 
ابن جنس گران را به پرستار فسروشند 
جبعی که به‌هم طترة دستار فروشند 
معیوب بود هر چه شب تار فسروشند 
کز چاه برآرند و به بازار فروشند 
کاین نیست متاعی که به بازار فروشند 
حیف است که کردار به گفتار فسروشند 
چون صبح» پریشانی دستار فروشند 


صا نب مکشا لب که به‌بازار خموشان 
در جب صدف گوهر شهوار فروشند 


۰-۱۸ 


تا ین گلوسوز تو در جان شرر افکند 
من خردة جال را جو شرر باختم اننحا 
تا سبزه و گل هست ز می توبه حرام است 
دستی که به آراش زلف سخ آموخت 
در دامن تسلیم درآویز که جون ز اله 
از هیچ دلی نیست که آگاه نباشم 


در سینة من داغ مکر-ر سیر افکند 
ی تال ند 
تنوان غسم دل را به بهار دگر افکند 
اخگر نتواند ز گربان بدر افکند 
هر دم نتوان دست به شاخ دگر افکند 
ازس که مرا درد طلب در بدر افکند 


هنکامه ارباب سخن چون نشود گرم؟ 
صالب سخن از مولوی روم درافکند 
۵ ۶ > 


عمملت زدگان دید سدار ندانند 


رحم است برآن قوم که بیداری شب را 


از مرده دلی فدر شنت تاو ۲ 
صد برده به از دولت دار ندانند 


غرلیات ۱۳۳ 


دارند در اتام خزان حوش هاران 
جمعی که ز سر پای نمودند چو پرگار 
مغرورکند جوش خریدار» گر را 
تا آنه از دست» نکوسبان نگذارند 
زان خلق دلیرند به گفتار که از جمل 


حیرت‌زدگانی که گل از خار ندانند 
دك نقطه درین دابره کار ندانند 
خوب است که خوبان ره بازار ندانند 
بیطافتی تشه دبدار نداند 
گفتار خود از حمكه کردار ندانند 


صائب طمم نامه فضولی است ز خوبان 


هِب« 


ان زهدهروشان ز خدایخرانند 
غیر از گهر عشق که باننده و ساقی است 
جمعی که نظر بسته گدشتند از ین باغ 
در دست چه دارند بح کاسة خالی؟ 
من کیستم و در چه شمارم» که فلکها 
ادن دوست نمادان سبه دل که در آفاق 
آلودگی خلق فرومایه به صد عیب 
گوش تو گرانخواب پذیرای خبر نیست 
يا کیزه درونان که برون‌ساز نباشند 
رخسار ان آنة صورت معنی است 
از مردم افتاده مددحوی که ادن فوم 


بی‌چشم بد از جبلة بالغ نظرانند 
این دست و دهن آب کشان یال سرانند 
باقی همه چون موج ز دریا گذرانند 
انصاف توان داد که از دبده‌ورانند 
آنها که درین باغ چو نرگس نگرانند 
در دابرهة عشق ز بی با و سرانند 
جون صبح به صدقند تعلم» برده‌در انند 
زان است که مشغول به عیب دگرانند 
ورنه درو دبوار ز صاحب خبرانند 
زين خرقه چو آیند برون سیمبرانند 
زان اهمل سخن طالب شیرین پسرانند 
بابی پر و بالی پر و بال دگرانند 


بی‌ب رگ و نوابان جهان خوش‌ثمرانند 


۱ ع6 (ف» لگ هر > ل( 


چون شبنم می بر رخ جانان بنشیند 
شرمندهة خونگرمی اشکم که همه عمر 


در آب و عرق چشمةٌ حیوان بنشیند 
نگذاشت مرا گرد به مزگان نشند 





۳۱۳ دیوان صاب 


دل صاف کن:آن گاه ز ما حرف طلب کن 


آن کس که چو بوسف بودش چشم عزیزی 
از طعنة خامان نشود کنند طسعت 


گر خضر ببیند لب جان پرور او را 


از آینه" طوطی به دستان ننشیند * 
گن سم اگر خار معیلان بنشیند * 

ط است که بك چند به‌زندان بنشیند * 
کی آتش سوزنده به دامان ننشند؟» 
در مات سرچشمة حیوا بنشیند * 


پیوسته چو گل خر"م و خندان نشیند» 


«(۲ 


سوز دل عاشق ز تماشا ننشیند 
[مجنون تو بر دامن صحرا ننشیند 
در 9 مکافات محال است که آخر 
در جیب صدف گوهر شهوار نماند 
بر صدر بود چشم تواضع‌طلبان را 


3 را که درست است ارادت به توکل 


هرجا که رود قافله در کار ندارد 
گر باد مرادست و گر باد مخالف 
از سینه کشیدن نفس سرد محال است 


از باد بهاراتش سودا ننشیند 
اي گرد به هر دامنی از پا ننشیند] 
یوسیف به سر راه زلیخا ننشیند 
در داهن مریم دل عیسی ننشیند 
آسوده نود هرکه به بالا ننشند 
ی 9۲ 
آن را که نشان قدم از 
از جوش طرب سينة دربا ننشیند 
فا دیت دل. از خنوتن مها منعیتاد 
عصیان نه غعاری است‌که ازپا ننشیند» 


ز بانشند 


۳190 ۱۹ 
ط است که با مردم دنیا ننشیند 


332 


در کودکی از جهة من عشق عبان بود 
ان ]| نود دل سود 4 من 
ناینته به ظاهر کمر هستی موهوم 
از خالنشنان عدم نود خرابات 


گهواره ز سای من نخت روان ود 


آن روز که از عشق نه نام و نه نشان بود 
در رشته جان پیچ و خم موی میان بود 
روری که دل از جملٌ خوناه‌کشان نود 


غز لبات . ۳۱۳۵ 





بسدار شد از نله من چرخ گرانخواب ستادی من سلسله جنبان زمان بود 
داغ جگر لاله‌ستان نود س‌کنود تا شور جنونم نمك خوال جهان نود 
آن دردنصييم که در اتام بماران. رنگم گل روی سبد فصل خزان بود 
از من به چه تقصیر قفدم باز گرفتی؟ رفتار تو در خانه دل آب روان بود 
سیرایم ازین وادی تفسیده برون برد از صبر عقیقی که مرا زیر زبان بود 
حون دسن سبو زیبرسر آزفکرتو شد خشاكه دستی که ر او بوسة ناکرده گران نود 
از خون شهیدان تو دایم جگر خال رنگین‌تر و شادابتر از لاله‌ستان بود 

صاثب نشد از وصل تسلّی دل خونین 

در دامن گل شبنم من دل نگران سود 


هِِ«« 
در زیر فلك چند خردمند توان بود؟ هشیار درین غمکده تا حند توان بود؟ 
در فصل گل از بلیل ماباد نکردند دیگر به چه امتید درین بند توان بود؟ 
کامی به مراد دل خود برنگرفتيم ‏ چون خامه به فرمان سخن چند توان بود؟ 
گر دامن عشق از هوس خام بود پاك خرسند ز معشوق به فرزند توان بود 
از حشمة حیوان نتوان خشك گذشتن در میکده تا جند خردمند توا بود؟ 
پی ایا کار چم ای ای یادا بر" 
دبوانة ما را نخربدند به سنگی در کوچه ان سنکدلان حند توان بود؟ 
هرچند ز شکثر نتوان کرد به نی صلح با وعدهة بی‌مفز نو خرسند توان بود 
از بوسه به پیفام تسلّی نتوان شد قانم به نی خشك کی از قند توان بود؟ 
چون‌شمع که سرسبزیش ازدیدة خویش‌است از گریة خود چند برومند توان بود؟ 
صائب به سخن چند ازین آینه‌روبان 

جون طوطی بی‌حوصله خرسند توان بود؟ 

3 3 
تا منزل من بادبة بیخری بود هر موج سرایم به نظر بال پری بود 
چون سرو درین باغ ز آزادگی خویش باری که به دل بود مرا بی‌تمری بود 
افسوس که چون ناوك بازيچة اطفال بال و پر من وقف پریشان سفری بود 


۳۱۳۹ دیوان صائب 


زان روز که شد ديدة من باز چو نرگس 
نود از دم شمشیر» دم صیح نشاطم 
رسوایی شمع است ز پیراهن فانوس 
اين اشك جگرسوز که شمع از مژه افشاند 
اری که مار از دل غم ديد ما برد 
حون برتو خورشید که در آ"نه افند 
از عجز چو شبنم نفتادیم درین باغ 


اوراق دلم خرج پریشان نظری بود 
تا حوشن داودی من سحسری ود 
در برده سخن گفتن من برده‌دری نود 
در دامن فانوس» گل تاجوری ود 
6 سس مقر ی 92 
از عمر همین بهرة من جلوه گری بود 
افتاد کین قیتا سم روش نگهری نود 


صائب چه توان کرد به تکلیف عزیزان؟ 
ورنه طرف خواجه شدن بی‌بصری بود 


۰2-۱ 


گر بار ز احوال من آگاه نمی‌بود 
جا در دل او دارم و از من خبرش نیست 
از سردی آه است که جان می‌برم از اشكث 
عاشق گهر اشك به دامان که می‌ر بخت؟ 
دردست ه مقصود رسانندهة سالك 


درد من سودازده جانکاه نمی‌بود 
ای کاش مرا در دل او راه نمی‌بود 
می‌سوخت مرا اشك» اگر آه نمی‌بود 
گر دامن اقبال سحرگاه نمی‌بود 
گر درد نمی‌بود» به حق راه نمی‌بود 


در قبضه آه است کلند در مقصود 
ای وای ه من صالب اگر اه نمی‌بود 


۰2.۷ 


باروی تو آیینة روشن چه نماید؟ 
در روز چسان جلوه کند کرم شب‌افروز؟ 
شبنم ترباید ز چمن جلوة خورشید 
از نعمه محال است شود باز دل تنک 
گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا 
از دل سیهی برتو گران است غم و درد 
روشن شد از بادءة گلرنگ مرا دل 
هرچند سزاوار ستاش بود از خلق 


بی‌چهرة گلرنگ تو از گل چه گشابد؟ 
با چهرء تابان تو چون مهر برآید؟ 
زینسان که نگاه تو دل از خلق راید 
از باد نفس غنچةء پیکان نگشاید 
چون موج محال است که زنجیر نخاید 
در آينة تار» پری دیو نماید 
از آنه» تردست جه زنگار زداید؟ 


غز لیات ۳۱۱۳۲ 





قانم نکشد متت احسان ز کریمان 


آب گهر از ربزش دربا نفزاید 


ماسر قت ای ی و کمتتار فیر ام 
در فصل خزان بل یدل چه سراید؟ 


«+ٍ۸ 


داغ از جگر سوختگان دیر برآید 
در هر نظر آن چهره به رنگ دگر آیدا 


ان چشم نه خوابی است که : نعنم وان کرد 


در هر شکنی دام تماشاست مهنتا 
از پرتو آن صبح بناگوش عحب نیست 
شد آب» دار گوش تو زان صبح بناگوش 
از خوده خبر آمداش بیخبرم کرد 
بر سنه ما قدرش اسان جراحت 
دوقی که ز پیغام تسو دل بافت» نیابد 
در عالم افسرده حو دلسوخته‌ای بست 
هر بر لك درین باغ شود دامن پرسنگ 
حون لاله محال است شود شسته به باران 
روشن شود از نقش فدم شمم امیدش 
باریك جو خط شد نگه موی شکافان 


خورشید ز مفرب به قيامت بدر آید 
آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید 
از زلف گرهگیر تو چون دل بدراید؟ 
گر آب شود رنك و ز چشم گهر آید 
خشك از قدح شیر برون چون شکر آید؟ 
ای وای اگر از در من بیخیر آید 
تیری که خطا گشت فزون کارگر آید 
آن کس که عزیزش ز سر بیخبر آید 
از سنگ به امتید چه بیرون شرر آید؟ 
واه مخال. نیمه اطعا بیرف 
روزی که مرا نخل تمنثا به بر آید 
رنگی که به رخسار به خون جگر آید 
هر راهنوردی که مرا براثر آید 
تا آن دهن تنگ که را در نظر ند 


صاف اگر از گوشة تخغانه رید 


۹ءِ۰ 


سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآید 
هرسو که کند شاخ گلش میل ز مستی 


- د : درهرنظر آن چهره کند جلوه به رنگی 


باخش چو تص‌سوختگان براثر آید 


ون ها تسار از ماگ نت ی 


در دیده هرکس به لباس دگر آید 


۳۸ ۲ ۵ دیوان صاثب 


از شوق تماشای جمال تو» گل از شا 
حان در ره شبرین دهنان بازه که تا حشر 
4ص 


نتوان کامروا شد 
حیا برده‌نشین ۱ 


دراک اه که موق مر فد خر فنیتا 


آوازه فرهاد ژ‌ کوه و کت ]ید 


در آتش سوزنده چه از بال وپر آید؟ 


از پوست برون زود جو بادام‌تر آید 
ایام حیاتی که به صد سال سر آید 


صائب شود لاله‌صفت شتته به باران 
رنگی که به رخسار به خون چگر آند 


«۳۰۹ 


آن خرمن گل چون ز در باغ درآید 
گر در بغل غنچة فردوس در آیم 
ت آه تحکتر سوختگان اخلت ساشد 
هشدار که حون للبل ما بال فشاند 


سرو از لب جو چند قدم پیشتر آید! 
جون جالك گریبان قس در نظر آید 
غوااص چو تعحیل کند بی‌گهر آید 
از صد قتص آواز پر و بال بر آید 


این سنگ بر سس اهل هنر آیند 


2۰*۰۳۱ 


خطی که ازان حهرة روشن بدر آبد 
چشم تو نه خوابی است که تعبیر توان کرد 
در کام صدف تلخ کند آب گهر را 
مه کاسة دربوزه کند هالهً خود را 
در دور لب لعل توه یاقوت ز معدن 
در روز جبزا سنبل گلسزار بهشت است 
شد آنه از دیدن رخسار تو محروم 
قانم به دو عالم ندهد قطرة خود را 
از مسحست سکان نشود طنت ند نك 
آزادی کونین گرفتاری عشق است 


آهی است که از سینة خورشید بر ید 
زلف تو شبی نیست به افسانه سر آید 
حرفی که ازاز لعل شکربار بر آید 
خورشید توچون در دل‌شب‌جلوه گر آید 
جون لاله جگرسوخته از سنگ‌بر ید 


هر قطرة اشکی که مرا از جگر آید 


عسری که به اندیشة زلف تو سر آید 
تاروی لطیف تو که رادر نظر آید 
دریاء چه خیال است به چشم گهر آید؟ 
بادام همان تلخ برون از شکر آید 
رحم است به پابی که ازین گل بدر آید 


غر لبات ۳۱۳۹۵ 


در قبضه سعی است کید در روزی 


صاب مشو از همست مب‌دانه ّ نسلم 
جود سضه ار چرخ ترا زیر بر ادد 


«۳۹ 


آه از دل جویای تو بیتاب برآید 
قانع به شکایت نگشاید لب خود را 
در روز چسان جلوه‌کند کرم شب‌افروز؟ 
از !ه اثر در دل معشوق نوال کرد 
از تشنه‌لیی رفت مرا دست و دل از کار 
بی‌خواست تراوش کند آه از دل برخون 
در دبدة صیتاد» بهشتی است کمینگاه 


فض 


بقدر» گرامی شود از کگکوشة نت لت 


زین زخم محال است که خوناب برآید 
باروی تو چون ماه جهانتاب برآید؟ 
گوهر اگر از بر به قلاب برآید 
جایی که به ناخن ز زمین آب برآید 
غعواص نص‌سوخته از آب برآید 
و 
باران ز صدف گوهر سیراب برآید 


ویرانه کی از عهدة سیلاب برآید؟ 


ازور 


حرفی که ازان لعل گهربار برآید 
تا حشر محال است که از سنه کند اد 
گل بر در رندان ز ند از شرم» زلجا 
در خلوت آیينهة رخسار تو از لطف 
از بادهة لعلی به مرش تاج گدارند 
دارد خبر از درد گرفتاری بلبل 
افسرده‌تر از عقل شود مر که عشق 
گر سوزن عبسی شود این وادی پرخار 
دارد به چگر داغ ر محر ومی فرهاد 
هرجا نود اهمل دلی گوش برآواز 


رازی است که از مخزن اسرار برآید 
هر دل که به درتوزه دندار راید 
چول بوسف مابر سر بازار براید 
طوطی به گرانجانی زنگار برآید 
جانها همه با آه به یکبار برآید 
مستی که به میخانه ز دستار برآید 
بادست تهی هر که ز گلزار برآید 
روزی که مرا دست و دل از کار برد 
3 جه خبال است مرا خار برآید 
هر لاله که از سينة کهسار برآید 
رحم است برآن نعمه که از تار برد 


خون گردد و از دید خونبار برآید 
هر آه که از سبنه افگار بر ۲" ید 


شیری که به رغبت ندهد دایبه به اطفال 
فردای قیامت رگ ابسری است گهربار 
در سرمه اگر غوطه دهد چرخ جهان را 
صاثب چه خیال است ز گفتار برآید 


۰ 


تدییر محال است به تقدیر براید 
در دیدة حیرت‌زدگان فرش بود حسن 
در سلسله بك‌جهتان نیست دورنگی 
از هرزه‌درابی اثر از بانگ جرس خاست 
از خامه خوش است مرا رزق مهیتا 
ساکن نشود گرمی عشق از سخن سرد 
از سینه برود می‌جهد اسرار حقیقت 
در صومعه هر کس رود از کوی خرابات 
گیرم به زبان آورم از دل سخن شوق 
از ۹۹1 امن ] او اهر سیر رن مق و "س 
دیر آم دن هدیة رحست ز گرانی است 


روبه چه خیال است که با شیر برآید 
جون عکس ز آیینة تصویر برآید؟ 
بك ناله ز صد حلقة زنجسر برآید 
سار جو شد ناله ز تآثیر برآید 
چون طفل ز انگشت مراشیر برآید 
مشکل به تسب شیر طباشیر براید 
زنجیر کی از عهدة این شیر برآید؟ 
هرچند جوانبخت بود یر براید 
آل کست که از عهده تجریر برآند؟ 
چون پشت کمان بادم شمشیر برآید؟ 


نومید مشو کام تو گر دبر برآید 


از گره اگر سبز کند روی زمین را 


«#۵ 


حسنی که به نور نظر با برآید 
دامن کشد از صحبت پیراهن بوسف 
خونین جگری را که تمنتای بهارست 
از روی گهر باك کند گرد تیسی 
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود 
تنهای ضعیف است کمینگاه دل گرم 
آن مرد تمام است ازین خلق زران‌دود 


از خلوت آسنه عرفناله فت | تن 
خاری که ز گلزار تو بباك برآیند 
حون لاله نفس سوخته از خاك برآند 
آهی که به صدتی از جگر چاك برآید 
دایم ز دل شعلهة دراگ برآید 
این برق جهانسوز ز خاشاك برآید 
کز بوته سودا و سفر پاك برآید 





غز لیات ۳۱۳ 


صائب جه اثبر در دل معشوق نمابد؟ 
آهی که ز دلهای هوسناك برآند 


«#۰۳۹ 


کی پیچ و خم از طبع هموسنال! برآند؟ 
از صافی سرچشمه شود آب روان صاف 
پرنورکند چون ن‌صیح» جهان را 
بر یغمی بادة انگور دلیل است 
قارول گرانحان سبك از 4 قس: | مس 
از گربه گره گر ز رگ تاك شود باز 
نتوان عرق از سنگ رف نبه فشردن 
کوته بود از دامن رعنابی آ سرو 


ابن" ربشه محال است ازین خاك برآید 
دل پاك چو گردید نفس پا برآاید 
آهی که به صدق از حگر حاله برآید 
اشکی که ز شادی ز رل تاك برآند 
تا دانه ما تون از. 4 تال فر] مد 
غم نیز به اشك از دل غمناك برآید 
ابرام محال است به امساك براند 
گر آه جگرسوز به افلاك برآید 


صاثب سخنی کز دل بی‌معز تراود 
دودی است که از سوتة خاشال براید 


«۷ 


آهی که ز دلهای هوسنالك برآند 
در سوزش دل کوش که در مزرع امکان 
بیرون نبرد سرکشی از خنوی نکویبان 
او اوه کل نت مسا ار شوه دلن 
صبحی که تو 0 سیهی " خنده شماری 
آهی که کند داغ» جگرگاه فلك را 


دودی است که از سوتة خاشاكك برآید 
تخمی که شود سوخته از خاك برد 
۱ ۲۳ 
۱ ۳ 
آهصی است که از سينهة افلاك برآید 
قارون حه خبال انشت که از خال برآند؟ 
اه گرم و دل: مت الق و ای 


از یر کر نرق مکن شکوه که این دود 


<- س؛ د: حان هو سنا لک منن مطایق 1 (خط صائب ) » ق ت» ي» ن 


۳ د: از بیخبری. 


- س‌! ك: آن 


۳۳ دبوان صاب 


3 


آن روز ز دل شهپر اقبال برآید 


گردد خنك از شسکوة خونین جگر گرم 
با صد دل بی‌غم چه کند يك دل غمگین؟ 
از سفرة قسمت لب نانش لب گسورست 
تا دخل ناشد نتوان خرج نسودن 
رخسار تو هرگاه بر آیینه کند پشت 
در زیر فلك همّت عالی نتوان بافت 


کر داسکه رشته آمال براید 
آبی است که از جاه به غربال برآیند 
از عهده تب عقده تبخال برآید 
دیوانه محال است به اطفال برآند 
دندان حریصی که نه صد سال براند 
گر بستگی گوش» زبان لال برآید 
زاینه نش‌سوخته تمثال برآید 
در بیضه محال است پر و بال برآید 


صائب شود اتید من سوخته‌دل بیش 


روری که خط 


سبز ازال خال برآند 


«۰۹ 


گر چشم تر از پوست چو بادام برآید 
جان من مشتاق به لب می‌رسد از شوق 
خون در دل باقوت زند جوش ز غیرت 
‌تسا شود و رشته تقو 
بیرون ندهد نم ز جگرا لالة سیسر 

آن را که بود همچو شرر یشان روشن 
از موج حوادث نشود پخته سبك مغز 
ز هار مکن سر شی از حلقه عشناق 
که تهتت: اقنل آدم یا 2 


آسان ز وصال شکرش کام زو خن 
تا از دهن تنگ تو پیغام برآید 
همرجاز عقیق لب او نام براید 
چون مرغ گرفتار من از دام برآید؟ 
کی حرف به مستی ز لب جام برآید؟ 
در نقطه آغاز ز انجام برآند 
از بحر همان عنبر تر خام برآید 
کز فاخته این سرو به اندام برآید 
زین بوته محال است کسی خام برآید 


در کعسة معصوده نمس راست نماد 
از هردوجهان هرکه به يك گام برآید؟ 


+ 


خوب است آن کام چه ارزد که به ابرام برآید؟ 


۱- س. د: نم جگرء متن مطابق پر (خط صائب). 





۲- مقطع این غزل چون با غزل بعدی یکسان‌بودء حذف شد. 


عزابات ۱۳۳ 


ربزند کواکب چو عرق از ۳ گردون 
نقش قدمش شمع ره گرمروان است 
در باده ۳ سرمه نربزد ادب عشق 
شرمنده‌ام از عشق که با شفل دو عالم 
از گردش چشم تو دل چرخ فرو ربخت 


هر جا که من سوخته را نام برآید 
آن روز که خورشید تو بربام برآید 
از شوق تو آن کس که ز آرام برآید 
فرباد اناالهق ز لب جام برآید 
نگداشت کیاب دل من خام برآید 


۱ حون حوصله از عهدة ابن جام برآند؟ 


صائب چو ز اندشة روزی است مرا رزق 


۰-۰ 


اد ی ی 
بالیدن تخل تو ز پیوند دل ماست 
بگذشت به تلخی همه اتام نشاطم 
يك چشم زدن چشم تو غایب زنظر نیست 
شیران جهان گردن تسلیم گدارند 
در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ 


از سينءة آتش نفس خام براید 
ابن سرو ز آغوش به اندام برآید 
چون طفل بتیمی که به دشنام برآید 
آهو که گمان داشت چنین رام 1 
از سلسلة زلف تسو جون نام برآید 
آواز؛ جم از دهن جام برآید 


ات کل کمان عاشنت 


چنین خام برآید؟ 


*««ُِ۲ 


بی‌خواست ز دل نالة جانکاه برآید 
از دیده‌ورال می‌کندش قطرة شبنم 
آن روز مرا مزرع اتید شود سبز 
در دابرة هاله شود ماه زمین گر 
زنگار محابا نکند از دم شمشیر 
دستی که فقاندم ز پلندی به دو عالم 
از راست‌روان زخم زبان طرف نبندد 
صد حرف تفهمیده کند بیخبر انشا 


بی‌دلو و رسن وسف ازین جاه برآید 
هر غنچه که از پوست سحرگاه برآید 
کر دانة خال تو ز خط [ه برد 
چون حسن تام تو ز خرگاه برآید 
چون با خط سبز آن رخ چوماه برآید؟ 
ترسم که ز دامان تو کوتاه برآید 
پامال شود سسزه جو از راه براید 
تابك سخن از خاطر آگاه برآید 





۳۱۳ دبوان صاثب 
با همت ناقص به فلك بر نتوال شد کی دانه ز خرمن به بر کاه برآید؟ 
حابی که عزیزان به زر قلب گرانند بوسف چه فتاده است ت که از حاه بر ] بد؟ 
آز عتت وت کی افکساز تو صاب 
صد آه بسن راز جگرگاه برآید 
او 33 
لعل از جگر سنک گر از تيشه برآبد 


در صحست اشراق خموش ات زبانها 


هر لحظه به رنگی ز دل اندشه برآند 


زششق مساای اس ول ری قرو ری ۰ 


جایی که ز حیرت گره دل نکشاید 
از دوستی تازه‌خطان دل نتوال کند 
در سینة پرناوك مااشك شود خون 
دز کوه غم عشق خلل راه نبابد 
بیرون نرود کجروی از طینت گردون 
هر نخل اسدی که نشاند دل خودکام 


و از وا تچ 


گر سنگ به این بوته رود شیشه برآبد 
از فکر چه خیزده چه ز اندیشه برآید؟ 
هرچند که ریحان سبث از ریشه برآبد 
سیلاب نفس‌سوخته زین بشه برآبد 
چون ناخن اگر از کف من تيشه برآبد 
این دیو تکار اس ۱۳ 
آهمی شود از سینة غم‌پیشه برآبد 


زین شیشه برآبد 


صائب چو به خاطر گدرد برق جمالش 
34 


دودی است که از خرمن بروانه بر ند 
جود جهره لبلی ز سبه خانه براد 
طفلی که ده دنبال من از خانه بر اند 
زنحیر کی از عهده دبوانه برآید؟ 
در میکده از گردش پیمانه برآید 
با زلف تو هر دست‌که جون شانه برآید 


هوبی که مرا از دل دوانه برآید 
داغ من سودازده از زمر ساصی 
تا حشر شود واله دسوانگی من 
از مسوج محابا نکند شورش دریا 
کامی که بود عاجز ازان گردش افلاله 
ریحال بهشت است بر او شام غریبان 
روزی که من از گوشة بتخانه برآمم 
احرامی هر کس نود از بردة بندار 


غز لیات ۳۱۳۵ 


از دل به نصیحت نرود بیخودی عشق 
سوسته نود در دل مسك غم دنیا 


از نفس حدر بیش کن از دشمن خارج 


از دیده کحا خوات به افسانه بر ؟ ند؟ 


زان آب یندش که از خانه برآید 


دیگر نزند جوش طرب سینهة خمها 


«۵ 


خورشید اگر از چشم کسان آب گشاید 
از حشمة خورشد محو آب مروت 
در نسم نفس می‌شود از بالفروشان 


هرکس جو کتان بار به مهتاب گشاید 


هرکس که کمر در ره سیلات گشاند 


3۹3 


مشکل که دل از ناله و فرباد گشاد 
گر عشق نبندد کمر غیرت فرهاد 
چون نشتر الماس» پر و بال ضعیفان 
محکم شود از خون گره غنحة پیکان 
در ناخن تدییر کسال هیچ نبسته است 

آذ روز زمین تخت سلیمان شود از گل 
از کاوش من دست نکهدار که این رگد 
بی‌بار مسوافق دل غمگین نشود باز 
از سفله حدر کن گه سیری که فلاخن 


از غنچة پیکان چه گره باد گشاید؟ 
بیداست جه از تيشة فولاد گشاند 
خون از دل بیرحسی صییتاد گشاید 
از باده مرا جون دل ناشاد گشاد؟ 
کز تشه خود عقدهُ فرهاد گشاند 
کز ابر» هوا بال پربزاد گشاید 
خون از مره نشتر فصتاد گشاید 
فاد ره از ولو فمتفاد گشاید 
سنگین چو شود دست به بیداد گشاید 


وقت است که از خحلت دیوان تو صاب 
کدف خود وا به و ۵ ناد کشاند 


۰«««۷ 


از سیر جمن کی دل افگار گشابد؟ 


از ر یه تاش نایار گشاید؟ 





۳ ۳۱۷ 





با از خریدار همان به که سازد 
از حسن به تدریج توان کامروا شد 
از چرخ مجویید گشایش که محال است 
نکشود ۳ دری از آه» مگر اشك 
زینسان که گشایش زجهان‌دست کشیده است 
کندد صدف گوهر شهوار کنارش 
تیم دو دم خوش کند زحم نمابان 





حسنی که دکان بر سر بازار گشاید 
گلین جه خیال است به تکبار گشاید؟ 
کز نقطه گره گردش پرگار گشاید 
بر من دری از رخنة دیوار گشاید 
مشکل گره آبله از خار گشاید 
دستی به دعا هرکه شب تار گشاید 
ب ه رکه نفهمیده به گفتار گشاید 


جون زر ب بی. وه درین دای ه صالب 
طوطی ب4 ه: هر حه منقار گشاند؟ 


۰۹4 


با تنگدلی از لب خندان جه گشاید؟ 
تیغی است دو دم هرخوشیی کز ته‌دل نیست 
افزود ز صحرا گره خاطر مجنون 
از خنده سدرد نسکسود شود زخم 
از دیدن اوضاع جهانل چشم فروپوش 
هرگز به گره وا تتوان کرد گره را 
با مردم عاقل چه کند باد بهاران؟ 
راهروی را که نود آلطه در دل 
بی‌رهیر نا نرسد کار به انجام 
جز خیرگی دنده و جز اشك دمادم 
آنجا که کشد خار سر از حال گربان 
چون تیغ برآرد ز میان برق جهانسوز 


از خندة سوفار ز بیکان چه گشاید؟ 
چون پسته مرا از لب خندان چه گشاید؟ 
با پای فرو بسته ز میدان چه گشاید؟ 
دلهمای غمین را ز گلستان چه گشاید؟ 
جز تفرقه زین خواب پریشان چه گشاید؟ 
پیداست که از جبهة دربان چه گشاید 
بی سلسله از سلسلهجنسال چه کشاید؟ 
از نیشتر خار معیلان چه گشاید؟ 
از رشته بی‌سوزن باران چه گشاید؟ 
از دیدن خورشد درخشان حه گشاند؟ 
جون غنحه ز رحیدن دامان حه گشاید؟ 
از ترکش پر تیر نیستان چه گشاید؟ 


زان زلف سیه شد شفقی چهرة صائب 
جز خون دل از شام غریبان چه گشاید؟ 


,4 ۶ (ف) 


دك شعله شوخ ۹ که دیدار نماد 


گاه از شجر طور و گه از دار نماد 





گاهی چو تستم ز لب غنچه بخندد 
سر حلقة تسبیح شود گه چو موذان! 
تا یافته بلبل که در آن بزم رهم نیست 
شد دست و دل مشتربان در بی موسف 
طوطی! بچشانم به تو شیرین سخنی را 
عبتاری زلف است پرشانی ظاهر 


۷ ِ و و و و ی رو را ی 


گاهی چو خلش از مزة خار نماید 
تبون فان که زر وفته زقارر تما سا 
هرکس که به ماطرة دستار نماید 
گل را به من از دور به منقار نماید 
گوهر چه درین سردی بنازار نماید؟ 
گر رو به من آن باعث گفتار نماید 
پثر کاری چشم است که بیمار" نماید 


صاب سخن تازة من آب حبات است 
کی روی به هر تشنة دندار نماند؟ 


20+ 


غفلت جه اثر در دل هشار نماند؟ 
با بخت سه» حادثه سمل عظیم است 
همواری تیغ آفت جانهای سلیم است 
در دیدء این بی‌تصران عالم انوار 
در عالم امکان حه قدر حلوه کند عشق؟ 
فا زج و پرداغ من از دبدة خونار 
از طبع درشت تو جهان پست و بلندست 
در هت مردانه اگر کوتهیی نیست 
خط بیجگران را کند از عشق گریزان 
خاکی که تماشاگه اسن سخران است 


افسانه حه با دولت دار نماند؟ 
هر خاره» سنانی به شب تار نماد 
زان بد گهر اندش که هموار نماید 
زنگی است که در آینهة تار نماید 
از چرخ در آیینه جه مقدار نناند؟ 
چون جوش گل از رخنة دبوار نماید 
هموار چو گشتی هسه هموار نماید 
مگریز ازان کار که دشوار نماید 
چون مسورچه پیوست به همء مار نماید 
در دیدة ما بستر بیمار نماید 


آاسنه سی‌دشت حه دبدار تماسم؟ 


۰-0۱ 


با روی تو خورشید درخشان چه نماید؟ 


از خندة خشکی چه نظر آب توان داد؟ 


۱- فقط ف: همچو موّدن. 


۳ زلف تو طول شب هحران چه نماید؟ 
پیش لب او یستة خندان حه نماید؟ 


۲- ایضاً : پرکار» هردومورد درمتن تصحیح قیاسی است. 


۳۱۳۸ دیوان صاب 


در دیده آنل کس که غبار خط او دید 
پروانه به کل کی شود از شمع تسلتی! 
در روشنی روز چه پرتو دهد انجم؟ 
جابی که بود نثه فلك از بی‌سر و پابان 
با شور محبتّت چه بود شور فیامت؟ 
در معرکه هرچند جگردار بود دل 
هرچند صنوبر به رعونت علم افراخت 
اوراق دل از ربط نیفتد به گسستن 
از خوان قناعت شده چشم و دل ما سیر 


باقوت چه باشد» خط ریبحان چه نماید؟ 
باحسن گلوسوزه گلستان چه نماید؟ 
| چهرة خندان لب خندان چه نماید؟ 
گوی سر ما در خم چوگان چه نماید؟ 
در یش نمکزار نمکدانل چه نماید؟ 
با ان صف برگشته مزگان چه نماد 
با قامت آن سرو خرامان چه نماید؟ 
سی‌باره به جمعیتت قرانل چه نماید؟ 
در دبدة ما نعمت الوان حه نماند؟م 


ابن آن غزل حضرت رکناست که فرمود 
بای ملخی پیش سلیمان چه نماید"؟ 


۰*۰2 


با روی تو صبر از دل بیتاب نیاید 
غافل نکند بستر گل شبنم مارا 
زنجیر حریف دل خوش مشرب ما نیست 
در دبده صیاد» لسنگاه بهشتی است 
بی‌خیسرگی آیینه ز رخسار تو گل چید 
1سودگی من ز گرفتاری خویش است 
جشمی که نمکسود شد از پرتو متت 
د ل لسته گردون دل آسوده ندارد 


خودداری ازین آنه چون آب نیاید 
در ديدة روشن گهران خواب نیاید 
از موج عنان‌داری سیلاب نیاید 
زاهد بدر از گوشهة محراب نیاید 
جشمی که بود نرم» در او آب تباید 
در دام محال است مرا خوات نباند 
از خانه تاربك به مسهتساب یبد 
استادگی از کوزه دولات نباند 


صسالب دل افسرده من گرم نگردد 
تا ۳ آنل مهر جهانتاب اند 


«۳ 


صبحست به حر‌شان سبه کار مدارسد 


ف اضافه دارد: 
اززخم زبان راهرو عشق نترسد 


دررهگذربرق» مفیلان چه نمابد؟ 





غر لیات 


ظاهر نشود در دل نادال اثر حرف 
حون خامه قدم جفت نمایید درین راه 
شیرازة اوراق دل آن موی میان است 
چون شمع اگر سوز شما عاریتی نیست 
گر آننة جان شما ساده ز نقش است 
با تاج زر از گریه نیاسود دمی شمع 
مفتاح نهانخانة دل قفل خمسوشی است 
دز تواشه تسج ان نهان فتنة دوران 
کوهی که بلندست نگردد کم ازو برف 
گر هست هوای گل بی‌خار شمارا 


و 


در بیش نس آنْه تار مدارید 
در سبر و سفر عادت برگار مدارند 
کاری به سرایردهة اسرار مدارند 
زنمار که دست از کمر پار مدارید 
بروای دم سرد خرندار مدارند 
اندشه گرد و نم زنگار مدارید 
با ساية اقبال هسا کار مدارید 
راحت طمع از دولت سدار مدارید 
اوقات خود آشفته ه گفتار مدارید 
آیینه خود بر سر بازار مدارید 
دل را ز غم و درد سکسار مداریند 
از بی‌ئسری بر دل خود بار مدارید 
با گوثشه‌نشینان جهان کار مدارید 
شا همست عالی عم دستار مدار یدب 
خاری که درین راه نود خوار مداریدب 


چون صاب اگر موی شکافید درین بزم 


*««.2ِ 


از قید فلك برزده دامن بگریزید 
يك اوج به اندازه پرواز شرر نیست 
چون اخگر دل زنده ازین سرد مزاجان 
چون برق مگردید مقیتد به خس و خار 
هرجا که کند گرد غم از دور سیاهی 
ماتمکده خالكه سزاوار وطن نست 
از ناوك دلدوز قضاامن مباشید 
چون شبنم گل ۳ دستید قضا را 


چون برق ازین سوخته خرمن بگریزید 
در سينة سنگ و دل آهن بگریزید 
در بردة با گراخ گلخن نگر یز ید 
از باغ جهان برزده دامن بگریزید 
زیر علم بادة روشن بگریزید 
چون سیل ازین دشت به شیون بگریزید 
هرچند که در دید سوزن بگریزید 
چون آب اگر در دل آهین نگریزید 





۱۶۰ دیو آن صاب 


چون صائب اگر زخم نهانی است شما را 
زنهار که از دیدة سوزن بگریزید 


۰20 


فارغ بود از افسر زرین سر خورشید 
از وصل تسلتی نشود عاشق صادق 
بی‌سکته» شود در همه روی زمین خرج 
خورشید جهانتاب شود باتو برایبر 
تا شد دل ما آب در: بن باغ چو شبنم 
در سوختگی چون ندهم تن» که برآسد 
روشن گهران را بود از خون جگر رزق 
هرکس که کند صاف بهآفاق دل خوش 
شد گرچه سیه آینة ما چو دل شب 
افسوس که چون شبنم گل آب ندادیم 
تا بسته‌ام از خالكٌ نهمادی به زمین نقش 


کز شعشعه خویش بود افسر خورشید 
خمیازة صبح است گل ساغر خورشید 
از بس که تمام است ت عیار زر خورشید 
در خوبی اگر ماه شود هسبر خورشید 
پرواز نمودم به بال و پر خورشید 
از تودهة خاکستر شب اخگر خسورشید 
هست از خن من ور خورشید 
چول صبح نهد لب بهلب ساغر خورشید 
خود را نرساندیم به روشنگر خورشید 
چشمی ز تساشای رخ انور خورشید 
چون سایه کنم سیر به بال و پر خورشید 


صاثب نشد از خوردن خون غمزه او سیر 
سیراب ز شبنم نود خنجر خورشید 


00 


طوفان گل و جوش بهارست ببینید 


در سبزه و گل آب روان پرده‌نشین است 


قانع مشوبد از خط استاد به خواندن 


آن گرد که برعرش کله گو شه ث کته امرگ 


این آنه‌هابی که نظر خسره نماد 
زان آنش بنهان که حهان سوخنه اوست 
در معز هار این حه نسیم است» نو ند 


اکنون که جهان بر سر کارست سنند 
ماهی که درین سبز حصارست تستسنك 
حسنی که نهان در خط بارست 
از جلوة آن شاهسوارست 
و زیت کدام آشه‌دارست 
افلالك بر از دود و شرارست 
در دست حهان این حه نگارست 

این جوش که در معسز بهارست ببٍ 
آفاق بر اقا وم فا رهش تسده 


۳۱۱ ۳ 


در باتة اعداد اقامست منساسد 
از شوق هم‌آغوشی آن قامت موزون 
از دیدن صیتاد اگر رنگ ندارید 
در دامن دشتی که ز جوش گل بی‌خار 
آن نوش که در نیش نهان است بجویید 
زان بیش که از جهرة حان گرد فشانید 
ِ تال فلت سبر ز اندشه ندارید 
زان پیش که از هر دو جهان گرد برآرد 
در جامة خود حالك زدن بی‌سببی نیست 
از حشمء کوثر نرود تسر گی ۳ 





گلها همه آغوش و کنارست 
این دشت که پرخون شکارست 
آن ماه که در زیر غبارست 
آن را که در اندشة بارست 
در بیرهن نیح 4 حه خارست 


مان ٩‏ یه کج اب پایمن 


۱ : ‌ ‌ ۰ ۰ ۰ ‌ ۰ ۰ 
: ب ۱ ۰ ۰ ۰ ۰ ۰ ۰ 
: : ۰ : ۳ ۰ ۰۰ ۰ ۰ ۰ 


این آن غزل ا/وحدی ماست‌که فرمود 


۰*۷ 


خشت از سر ختم پنبه ز مینا بربایید 
در برده + ص‌, به زناد اش سزاوار 
از سابه راید ۳۹ مهتر دستر سسته ۱ 
این راه نه راهی است که ۳ بار توال رفت 
ره تن کت ور اقا 
ز اماحکه خالهه کمانخانة گردون 
بهلو اگر ی 
سر بر خط جوگان حوادث نگذارند 
خه او لت قش دوعالم همه هیچ است 
در پرده دیدست نهان گوهر مقتصود 
تا چند توان لاف زد از عقده‌گشایی؟ 
تا تقد روال در فدم خصم نربزید 
در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست 


بر حهره خود روز حنت بکشایید 
مردانه ازین پردة نیلی بدر آیید 
از خود نگریزید اگر مرد خدانده 
رندانه ازین خرقة سالسوس برآیید 
بوسف صفتانیده ازین جاه براید 
يكك منزل ترست چو از خود بدرآیید 
جون ماه درین دابره انگشت نماید 
‌ در خم این دابرة بی‌سر و یایند 
ای آنه‌های دل اگر راست نید 
هان عقده دل حاضره اگر عقده گشایید 
حیف است که خودرا به سخاوت بستایید 
و وب تسب ریق باه 
وق 9 


0 «۱۰ 


اینآنغزل مررشد روم است‌که گفته‌است 


222۸ 


خال از دمیدن خطه» بی انتظام 9 
از چشم او جهانی دار ند مردمی جح 

دارد کمال هر چیز عین‌الکسال با خود 
رویش سیاه سازند نام‌آوران عالم 
در کشور قناعت شام انتزت صبیح امشن 
جون گرد هرکه گردید با خاك ره برابر 
دز پسرده خبوشی است آسایان زبازیب 


چون مور پر برآرد» عمرش تمام 9 
آن آهوی رمیده تا با که رام گردد 
چون عاملی که باقیش مالاکلام گردد 
خود بونة گدازست چون مه تمام 9 
هموار هر عقیقی کز بهر نام گردد 
رن تاریك از فکر شام 3 
خون است رزق شمشیر چون بینام گرده 


صالب شود سرآمد در سرنوشت خوانی! 
روشن سواد هر کس از خط- جام گردد 


4 4 


شب زنده‌دار را دل» روشن جو ماه گردد 
تاششخه تایه شته است او ده از باشاترت 
در ترك اعتبارست گر هست اعتباری 
در لامکان کند سیر آه سك عنانش 
از بی‌نیازی حق زاهد خبر ندارد 


از خوات روز دلهاء حون شب ساه 3 
در روز گار خط حسن عاشق زگاه گردد 
جون سر برهنه گردید گردون کلاه ٩3‏ 
آن را که قامت او سرمشق آه 9 
کی ه کوه سیراب از آب چاه گردد؟ 
تا منفمل ز طاعت بیش از گناه گردد 


با راستان عداوت صائب شگون ندارد 
مار اجل رسیده بر گرد راه 3 
۹۰ 


خط* سیه مبادا زان خال سر برآرد 


۳۹ 
- 1 ق: درسرنوشت خوانی صائب شود سرامد 


عمرش تمام گردد چون مور پر برآرد 


غر لیات ۳۱:۳ 


در غنچگی جو لاله ما شعله‌طینتان را 
دم را به لب گره‌زن کز قعر بحر غوخاص 
تنها نمی‌برد چشم بر دانه‌های خالش 
هر شاخی از دنفشه میلی است سرمه‌آلود 
سهل است اگر ز تیرش داریم چشم پیکان 
خضر بلندفظرت" با آن سواد روشن 


ِ سیاه بختی دود از جگر برآرد 
از دوشت خموشی تقد گهر برارد 
وقت است‌خبل مز گان‌جون‌مور بر برآرد 
ببچاره عندلیبی کز ببضه سر برآرد»« 
از ید می‌تواند هت شم بر آ رده 
از خط* جوهر تیغ مشکل که سر برآرد* 


۰*2۱ 


شرم و حجاب مارا در پیچ وتاب دارد 
اندیثه رهایی نقش بر آب باشد 
گرخون شود دل سنگ جندان عحب نباشد 
از سینه بر نیارد نشمرده يك نفس را 
تیم زبال دعوی برهال جهل باشد 
آن شاخ گل همانا خواهد به باغ آمد 
از آفتان محشر اندشه نست ما را 
زان‌چشما گرپرآب‌است» زینآب‌می‌شوددل 
در آستین نگسرد دست گکریم آرام 
بند خود از تبیدن چون مرغ سخت سازد 
در زیرچرخ هرکس خواهدنفس‌کند راست 
از فقر بر دل ما گرد کدورتی نیست 


خون‌خوردن است کارش تیغی کهآب دارد 
در قلزمی که گردات پیش از حیاتب دارد 
در عالمی که گوهر چشم برآب دارد 
چون صبح هرکه در دل بیم حساب دارد 
صحرای خشك افزون موج سراب دارد 
کز طوق قمربان سرو پا در رکاب دارد 
حسن برشتة او دل را کناب دارد 
رخار او جچه نست با آفتات دارد؟ 
در آ"تش است نعلش ابری که آب دارد 
در انتظام دیا هرکس شتاب دارد 
فکر نفس کشیدن در زیر آب دارد 
معماری کریمال ما را خراب دارد 


در بر ده رو نهفتن صانب ز بی‌ححابی است 
روبی که شرمگین ی از خود تقاب دارد 


2۹ 


از حلقه‌های زنجیر سودا جچه راك دارد؟ 


ی 


- مر: بلند همت» متن مطایق لك ل. 


از گوشمال گردان درا چه بالگ دارد؟ 


:۳۱ دیوان صالب 


همواری از خطرها دبوار آهنین اش 
زخم زبان ندارد رنگی ز سخت‌رویان 
طبم کریم خواهد تقریب بهر ربزش 
ایمن ز برگریزست آن را که نیست برگی 
دلهای ببنه‌سته آسوده از گسزندست 
ترتواز هه کت آن ال از همست 
در پیش رحمت حق گرد گنه چه باشد؟ 


از ترکناز سیلات دریا جه بالك دارد؟ 
از ششءة شکسته خارا حه ال دارد؟ 
از ساغر تهی‌چشم مینا جه بالث دارد؟ 
از چشم تنگ سوزن عیسی چه بالك دارد؟ 
از رفتن عزبزان دنیا چه باك دارد؟ 
از سربلندی قاف عنقا جه بالك دارد؟ 
از سلهای سره دربا چه بالك دارد؟ 


از تیغ بازی مهر حربا چه باك دارد؟ 


«ص++* 


پروای خط- مشکین» آن دلربا ندارد 
باراستی توان برد از پیش کار حق را 
ظالم ر‌ سحتی دل بر کوه بشت داوو اس 
انگشت اعتراض است‌کوته ز گوشه گیران 
دل وایسی فزون اش بنر کردکان ره را 
آینه با عذارش خود را کند برابر 
از حسن و عشق باشد پیرایه این جهان را 
عجز آوزد به محراب روی گناهکاران! 


مشکل ود کمان را تر خدنگ کردن 


اندشه از ساهی » آب ما ندارد 
موسی سلاح دیگر غیر از عصا ندارد 
غافل که بیمی از سنک تير دعا ندارد 
در خانهة کمان تیر یم خطا ندارد 
پیرو چو پیشوایان رو بر فقا ندارد 
روبی که سخت افتاد شرم و حیا نبدارد 
بی‌عندلیب و گل باغ بر و نوا ندارد 
عامل ح و گشت معزول دست ازدعا ندارد 
امد راست تن قد. دوتا ندارد 


صائب چه عمر خود را بر باد می‌دهی تو؟ 


+۹ 


بروای شکوه من ۳ سمنن ندارد 
ناسا ز گاریی هست در خوی گلعداران 
هرکس فتد تهی‌چشم درفکردیگران نیست 


سس تسه 





یس تس سس 





و سس وروی و سس سس رات سل 


۱- ؟: سیاهکاران 


دردش مباد همرجند درد سجن ندارد 
کو وسفی که گرگی دریبرهن ندارد؟ 
بروای تشنه‌حانان جاه دقن ندارد 


غز لیات 


از ارسابی حود سابل برآورد دست 
چون شمم سر گرانان در زیر پا نبینند 
از زندگی به تنگند دایم سیاه‌روزان 
ناحنس کی تواند ما را به حرف آورد!؟ 
عارف ز جرم مردم در پردة حجاب است 


۳۱۵ 


حاهی که می‌رسد دست دلو ورسن ندارد 
بای چراغ نوری در انجمن ندارد 
دوقشی چراغ ماتم از زستن ندارد 
با آبگینه طوطی روی سخن ندارد 
بوسف ز شرم اخوان روی وطن ندارد 


باشند زردرو بان صا لب نله برده محتاج 
هرکس شهید گردد فکر کفن ندارد 
3 


سودای عشق ما را بی‌نام و بی‌نشان کرد 
ازخواب غقلت ما در سنگ حون شرر ماند 
امد خانهسازی از عاشقاد مدارد 
شوری که‌در دل‌ماست‌شوقی که درسرماست 
شیرین کلامی ما کاری که کرد با ما 
ای ابر ی‌مرو"ت نا حند خشك معزی؟ 


ازما چه‌می‌توان برد» باما چه می‌توان کرد؟ 
شوقی که کوهها را ابر سبك‌عنان کرد 
از خار خار نتوان سامان آشیان کرد 
از سنگ می‌تواند سرحشمه‌ها روان کرد 
جون‌خواب صبح‌مارا درددده‌ها گرا کرد 
مارا غبار خاطر از ددده‌ها نهان کرد 
درسنگ این شرر را پنهان نمی‌توان کرد 


سررشنة تأمتل هرکس که دای ار کشت 
چون شمم صاثب آخر سردر سر زبان کرد 


۹۱ص 


دل را به زلف پرچین تسخیر می‌توان کرد 
خط- نرسته پیداست از چهرة نکویان 
هرچند صد بیابان وحشی‌نر از سزالیم 
ار بحر تشه‌حشمان لب خشك باز گردند 
ما را خراد‌حالی از رعشة خسارست 
در چشم خرده‌بنان هرنقطه صد کتاب است 
در بوته رباضت يك چند اگر گدازی 


۱- :: آرد» متن مطابق س» م. 


ابن شیر را به مویی زنحیر می‌توان کرد 
مو را چگونه پنهان در شیر می‌توان کرد؟ 
ما را به گوشة چشم تسخیر می‌توان کرد 
آیینه را ز دیدار کی سیر می‌توان کرد؟ 
از د"رد باده ما را تعمیر می‌توال کرد 
آن‌خال رابه‌صد وجه تفسیر می‌توان کرد 
قلب وجود خود را اکسیر می‌توان کرد 


۳۱۹ دیوان صالب 


گر گوش هوش اشد» در برده خموشی 
فرباد کاهل دولت از نخوتند غافل 
بی‌منصبی ز تغییر امن بود و گرنه 
رای 0 بدا یی گراه 





صد داستان شکایت تفریر می‌توان کرد 
کزختلق‌خوش‌چه‌دلها تسخیر می‌توال کرد 
و ۳ 
گر خوان شاعران را تعبیر می‌توان کرد 


از درد عشق اگر هست صائب ترا نصیبی 
ار اله در دل سنكث تشر می‌توال کیرد 


۷ص 


هرچند ره در آن زلف» پیدا نمی‌توان کرد 
تا از سر دل و دین مردانه برنخیزی 
از کف مده به بازی آن زلف عنبرین را 
دربای بیکران را نتوان به ساحل آورد 
از دام ما چو مجنون آهو نحست سالسم 
از آفستاب تابان گر نور وام گیسری 
کی ۱۳ بر 
دل بحرخون شد ازعشق» کوآن‌کس یکه می گفت 
از زاهد ترشرو مشرب طمع مدارند 


قطم امید ازان زلف» قطعا نمی‌توان کرد 
با کاروا بوسف سودا نمی‌توان. کرد 
کاین‌رشته جون‌رها شدییدا نمی‌توان کرد 
در نامه شوق ما را انشا نمی‌توان کرد 
پهلو تهی به وحشت از ما نمی‌توان کرد 
چون ماه نو سر از شرم بالا نمی‌توان کرد 
درخویش‌هر که گم گشت‌پیدا نمی‌توان کرد 
سرچشمه را به کاوش دریا نمی‌توان کرد 
انگور سر که جون شد صهبا نمی‌تو اد کرد 


باستحا را نس تون کرد 
47 


خالت ز خط" مشکین دست دگر برآورد 
مو از خمیر ننوان آسان چنان کشیدن 
حون بسته مغز هر کس از زهر سبز گردید 
از پیچ وتاب زنهار چود رشته سر مییجید 
گفتم کشم به بیری یا حون هدف به‌دامن 


حرصش شود دوبالا موری‌که پر برآورد 
کزعقل وهوش مارا آن خوش کمر برآورد 
از پوست چون برآمد سر ازشکر برآورد 
کاین راه پرخم و پیچ سر از گهر برآورد 
ازقد" چون کمان حرص‌چون‌تیر پر برآورد 


ابرام بی‌اثر نیست کز مغز سنگ» آهن 
از روی سحن صالب جنددین شرر برآورد 


غز لبات ۵ ور 


+۰۹۵ 


خوش‌آن که خواب‌راحت برخو دحرام‌سازد 
آب حیات آثار گر در جهان نباشد 
روی گشاده باشد مفتاح تن 
ترك جهان فانی» شوق سرای باقی 
از یم ی شاه اسان مت ۳ 
ناقص به صبر گردد کامل که ماه نو را 
از قرب سایة خود شوخی که می‌کند رم 
افتد ز کام بیرون از تشنگی زبانها 
چود گرد» رهنوردان در دیده حا دهندش 
سنحیدگی سخن را مانم ز دخل بیحاست 


پیش از تسامی عمر خود را تمام سازد 
آینه طوطیان را شیرین کلام سازد 


از لطلف خاص هرکس با لطف عام سازد 
خورشد در دوهفته ماه تمام سازد 
عاشق حگونه اورا با خویش رام سازد؟ 
غافل که حسن گیرا از دانه دام سازد 
شمشسیر عمره او جون با نیام سازد؟ 
آن را که خاکساری عالی‌مقام سازد 
دندان محتسب کنند سنگ تمام سازد 


صالب‌زحان اقامت‌حستن زساده‌لوحی 
ریگ رواد متا است یكت‌جا مقام سازد 


۰*۷ 


از ترك گفتگو دل با معنی آشنا شد 
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت 
دربای باك گوهر صورت نمی‌پدبرد 
ازوصل بحرء گوهر زافسرد گی‌است محروم 
تقش قدم نباشد از خوش‌رفتگان را 
شیرینی شکرخواب در خانه‌اش زند موج 
تا ممکن است زنهار لب را به خنده مکشا 
شد حلوة بربزاد موج سراب عالم 
هرچند بود پنهال از دیده نوبهاران 
بر گوی بی‌سرو پا چوگان نمی‌کند رحم 
پیش از هلاك هر کس چشم‌از جهان نپوشید 
شد نفس بی‌بصیرت ازضعف تن زمین گیر 


دل ترله مد"عا کرد کارش به مد"عا شد 
از خود گسست هرکس با معنی آشنا شد 
هردل که آب گردید سرچشمهة بقا 
از جستحوی ظاهر نتواد دچار ما 
دشن لش نبندد هر غنحه‌ای که وا 
آمادة سفر شو حون قامتت دوتا 
از صدهزار بوسف می‌بایدش جدا 
آسوده گّ کشت پاش کوری که بی‌عصا شد 


۳ ۲ ۰ ۱ ۱ 





۳۱۸ دیوان صاب 





مرغ چمن ز غیرت سر زير بال دزدید 


شبنم ز صحبت گل گر زان که بیوفا شد 
روزی که نکهت گل همصحبت صبا شد 


درچشمآن‌ستمگرصالب به بر گذ کاهی است 


«*«۱ 


از حلقه‌های آن زلف دل صاحب نظر شد 
حسنی که کامل افتاد ابحاد می‌کند عشن 
حاشا که از کدورت تقصان کند دل پال 
دست از فعان مدارید گر دوق وصل دارید 
عبر از خودی ندارد این راه دورسنگی 
آسوده نود للیل تا گل نود در باغ 
چون‌شوق کامل افتاد حاجت به‌رهنما نیست 
در قبد تن نماند جانی که بالا گردد 
در دامن صدف کی در" تیم ماند؟ 
دل درفلكك حصاری ازراه عقل‌وهوش است 
تا دل به بار پیوست دیگر نکرد بادم 
تاشوق درترقی است‌امتبد وصل دافیاست 
دل‌چشم بوسهزاللب‌در روز گارخط داشت 
هرچند خوابها را سنگین کند بهاران 
گفتم خزان برآرد این خار خارم از فل 


اين مرغع چشم بسته از دام دیسده‌ور شد 
هر قطره اشاث این شمم پروانة دگر شد 
درباز تلخضرویی گنجينة گهر شد 
کز نالف گلوسوز این نی پرازشکر شد 
هرکس ز خود برآمد با خضر هسفر شد 
بیتابی دل ما از وصل بیشتر شد 
سیلاب را به دربا آخر که راهیر شد؟ 
کی در ختا گذارند خونی که مشك‌تر شد؟ 
شد گوشوار گردون عیسی‌چو بی‌بدر شد 

در لامکان کند سیر حانی که خر شد 
با سر جه کار دارد دستی که ذر کمر شد؟ 
چون مور پر برآورد محروم از شکر شد 
یکبارگی دهاش پوشیده از نظر شد 
دردور رو ی ی ی 
رنك شکسته گل را آراش دگر شد 


شور کلام صاثب در عمد بیری افزود 
حندان که ماند ابن می درشیشه تلختر شد 
۷« 
در زلف ناامیدی روی امید باشد صبح ‌امید بضوب چشم سفید باشد 
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت 
در روستای مشرب هر روز روز عیدست 


ءاشق ز ترله لدئت حون ناامید باشد؟ 
ی ار 





برخانة وجودم از دل زده است گردون 
عاشق نمی‌توان گفت دیوانه مشربان را 
از جوی شبر ۳ دست اسدواری 


س_ 


رح ۵ 


قفلی که آه و فریاد آن را کلید باشد 
هر کس به خون نعلطید اینجا شهید باشد 
تا چند قاصد ما این پی‌سفید باشد؟ 


لب ز ناامیدی جود ناامید باشد؟ 


۰«ِ۷#( 


چون آفتاب هرکس روشن ضمیر باشد 
ق تراد ال کر قافن زا موی 
دشمن مطیع گردد حون نفس شد مسختر 
فقرست و تنگدستی سرمابة شحاعت 
از دشمن ملایم زنهار برحذر باش 
/ طبعمٍ سر که تندی برون نمی‌برد سال 
را یی اپ سای کریب۱ 
تا در بساط هستی يث مرغ می‌زند بال 


ذرات عالم او را فرمان‌پذیر باشد 
آن‌را که بالش از خشت» فرش ازحصیر باشد 
مارست تازیانه مرکب چوشیر باشد 
از آدمی کررفو شمری که سیر باشد 
جون سك خموش افتاد ناگاه گیر باشد 
حاهل همان گزنده است هرچند بیر باشد 
در چشم بی‌نیازال دنیا حقیر باشد 
حاشا که ديدة دام از صید سیر باشد 


از بند اعتبارات هر کس برون نیاید 
گر بر فلك برآید صاب اسیر باشد . 


«ِ«#4 


دولت چو نیست باقی» برباد رفته باشد 
از جمع و خرج هستی چون حاصلی نداریم 
هرکس که زندگی را در بندگی سرآورد 
زین صیدگاه ما را دلبستگی به دام است 
سچسده است در کوه آواز تسش 4 او 
در جمع کردن دل کوشش بجاست ما را 
بر عمر رفته افسوس صاحبدلان ندارند 


بعك از هلال گشتن دردی که دارم این اش 


خوابی که ازخیال است» از باد رفته باشد 


اوراق زندگانی بر باد رفته باشد 


امید هست از اینجا آزاد رفته باشد 
چون دام هست در خاك صیتاد رفته باشد . 
هرجند از نظرها فرهاد رفته باشد 

گر زین خرابه بك دل آباد رفته باشد 
کر باد او مبادا یداد رفته باشد 
خرمن چو پاك گردید گو باد رفته باشد 
کَز دل غمش مبادا ناشاد رفته باشد 


۳۱۵۰ دیوان صاب 





با باد آن بگانه صاثب اگر دو عالم 


از باد رفته باشده از اد رفته باشد 


۷۵ 


تن را اگر گدازی در عشق ما چه باشد؟ 
عشق است مصر اعظم عقل است روستایش 
از راه سخودی عرش یك‌نعره‌وار راه‌است 
موج از عنان فکندن سالم به ساحل آمد 
با دوستان بکرنك کفرست سرگرانی 
تدییر عقل نافقص باعشق برنیاید 
خالك از فتادگی شد مسحود اهل عالم 
اکسیر خاکساری روشنگر وجودست 
از پاس دل صنوبر سرسیزی ابد یافت 
شکتر ز نی‌سواری روی زمین گرفته است 
از بال پشته‌ای رفت بر باد مغز نمرود 
با تو تمام سودیم» با خود همه زبانيم 


گر استخوان نگیری باز از هما چه باشد؟ 
زین بیش اگر نباشی در روستاحه باشد؟ 


. .از خویش اگر برآیی ای نارسا جه باشد؟ 


گر ب رگ را بریزی ای خوش‌نوا چه باشد؟ 
گر دست را ببندی پیش قضا چه باشد؟ 
با کاه اگر بسازی ای کهربا چه باشد؟ 
اسباب مکسر فرعون پیش عصا چه باشد؟ 
چون‌خالك اگرکنی صبر درزیر پا چه باشد؟ 
گر چشم را نپوشی زین توتیا چه باشد؟ 
گر یاس دل بداری ای بیوفا چه باشد؟ 
پهلو اگر ندزدی از بوریا چه باشد؟ 
از کبر ار تگویی با کیریا چه باشد؟ 
یکباره گر ستانی ما را ز ما چه باشد؟ 


هیچ است فکرصائب درپیش فکر مالا" 


«(۱ 


گر بی‌طلب رسد رزق ما را عجب نباشد 
قصد گزند دارد ماری که راست گردد 
در برده غیرت ما دندان به دل فشارد 
بی‌ابر نیست ممکن گردد لب صدف تر 
دانغی که‌درسیاهی است‌ایمن ز چشم زخم ات 
دامان رهنوردال سوسته بر مان است 
تا بی‌طلب نب‌اشد مهمان نمی‌پذیرند 


مهمان نخوانده ید هر جا طلب نباشد 
گر چرخ شد مساعد جای طرب نباشد 
زخم ندامت ما پیرون لب نباشد 
درباسراب باشد رجا سیب نباشد 
روز سیاه مارا پروای شب نباشد 
جال رمیدة ما جز زیر لب نباشد 
در کیش ی‌نبازان حرف طلب نباشد 


غز لبات ۱ "۲ 


از راه دور منزل گردد بهشت رهصرو 
در دامن شبآویز چون سته گشت کارت 


از استخوان بی‌مغز پوج است حرف گفتن . 


بی‌لدات است روزی هر جا تعب نباشد 
کاین حا درازدستی ترك ادب نباشد 


دامان پاك صاّب صبح امیدواری است 
گر بار مهربان شد با ما عحب نباشد 


«۳۷ 


سر جون گران شد از می؛ دستار گو نباشد 
از مشت آب سردی دیگی نشیند از جوش 
از شرم عشق مارا چون‌نیست دست چیدن 
درمان جومی‌شود درد جون‌کرد کامرانی 
پیمانه‌ای که باید بر خاك ریخت آخسر 
چون غنچه دل ز هر بك باید چوعاقبت کند 
در بزم آفرنش چشم سیه دل ما 
بادا روان سلامت گر جسم ریزد از هم 
کاری که دلنشین نیست محتاج کارفرماست 
زهری که عادتی شدچون شکترست شیرین 
قدر خزف نباشد بی‌جوهری گهر را 
گر دخت سبز ما را قسمت نشد ز گردون 


جول‌می‌شود به‌سوهان هموار نفس سر کش 


در بحر گوهر ازکف» آشار گو نباشد 
در بزم می‌پرستان هشیار گو نباشد 
گلهای این گلستان بی‌خار گو نباشد 
از آب زندگانی سترشار گو نباشد 


شنم ل تقاط ها را سار گر نباشد 


عبرت‌پدیر چون نیست بیدار گو نباشد 
بر روی گنج گوهر دیوار گو نباشد 
چون کار دلیدبرست سرکار گو نباشد 
عم سا زگار حون شد غمخوار گو نباشد 
برآبکینة ما زنگار گو نباشد 
وضع جهان هستی هموار گو نباشد 


صاثب چو می‌توان شد ازيك دوجام گلزار 
در پیش چشم ما را گلزار گو نباشد 


۷۸ ۶ (2ء مر ل) 


کی از ستاره بر من سنگ ستم نیامد 
تادانه امیدم خا ترش ی نگ دید 
گویابه خواب رفته‌است بخت‌سیه که امروز 


ز اهل کرم زمانه سوسته نود مفلس؟ 


با در زمانهء مامرد کرم نیامد 


۱۵« دبوان صائب 


در امتحان زلفش دل بای ک قایم 
از شوق آن بر و دوش روزی بغل گشودم 





آغوش من چو محراب دیگر بهم نیامد 


صاثب چه چشم‌داری از فصلهای دبگر؟ 
این قسم نوبهاری بر خال نم نیامد 


از عشق بار نوخط دل زود می‌گشاید 
حسن برهنه‌رویان بر يث قرار باشد 
از بار چارابرو سخت است دل گرفتن 
هرکس فکند خود را افکند عالمی را 
عشق است بی‌تکلف» حتسن است لاابالی 
آیینهدار عشقند در-"ات هر دو عالسم 


فصل بهار از دل زنگار می‌زداید 
هر روز خط کمالی برحسن می‌فزاید 
کشتی ز چارموجه کمتر به ساحل آید 
هرکس به خود برآید با عالمی برآید 
تا با که خوش برآیده تا از کجا نماید 
این آفتاب جانسوز تا از کجا برآید 


گلمای بوستانی برهم نهند دیوان 
دیوان خویش صالب در هر کحا گشاید 


«#۰ 


از روی نوخط بار» هرجا سخن برآید 
گردند از خحالت سیمین‌بران قباپوش 
هرجند گفتگو را نازلك کند لب او 


بسیار صبر باید گلمای بوستان را 


روشنگر وجودست پا کوفتن در آتش 
در زیر خال خسرو از شرم آب گردد 
در فطع راه هستی شمعی است پیروان را 
از خلوت زلیخا پوسف چسان بدر زد؟ 
بی‌آه نیست ممسکن رستن ز قید هستی 
موت سید حون شد آمادة سفرشو 
سنگ از توجته عشق چون موم نرم گردد 


گرد از هار خیزد» دود از جمن بر آدد 
آنجا که بوسف ما از پیرهن برآید 
پیجد چو غنچه برهم تا زان دهن برآآید 
تا آتشین‌نوایی زین ته چمن برآید 
رحم است بر سپندی کز انجمن برآید 
هرجا که نام شیرین با کوهکن برآید 
خاری که در ره عشق از پای من برآدد 
اشكث [ نچنان به سرعت ازچشم من برآید 
هر کس که در حتّه افتاد بااین رسن بر[ دد 
کاین صبح‌طی چ وگردید صبح‌کفن برآید ‏ 
تمکین بت محال است با برهمن بر؟ بد» 


حسن غریب او را خاصییتتی است صائب 
کز خاطر غریبان باد وطن برآید 





غزلیات 





"(۰۳ 


2 


چون رنگ می ز مینا بیرون دوید باید 
کرسیچه‌حاج تآن ر اکزعرش بر گذشته‌است 
سالی دوعید مارا از غم برون نیارد 
گر حنظل فلك را در ساغری فشارند 
با هر سیه گلیمی ازکدلان نجوشند 
منشور رستگاری است طومار خودحسایان 
نوش دکان هستی آمیخته است دا نیش 
سودای آب حیواد یم زیاد ندارد 
تتوان به پای رفتن این راه را بربدن 


ثه پردة فلك را از هم" درید بابد 
از زیر پای منصور کرسی کشید باید 
از بادة دو ساله هر دم دوعید اند 
باجبهء گشاده بر سر کشید باید 
جانی به تازه رویی چون صبح عید باید 
تشریف پیرهن را چشم سفید باید 
در روزنامه خود هر روز دید یایند 
چون خنده‌ای دهد رو لب را گزید باید 
از میفروش می را با جاد خرید بابد 
چندان که هست میدان ازخود رمید باید 


ای بار بی‌تکلف مارا نبید باید 


33 


آن چشم اگر چه خود را بیمار می‌نماید 
دزدیدن ده نیسسم سداست از لب او 
دشوارسی ندارد راه فناء ولیکن 
هرکس ز روزن دل در عالم است سیتار 
درپیش پا فتاده است مستی" و هوشیاری 
از ره مرو به صورت» معنی‌طلب کن ازخلق 
ىك دانه بی‌شمارست از آسبای گردون 
چین جبین دنیاباداغ زردرویی 


غافل مشو ز مکرش عیتار می‌نماید 
آبی که در عقیق است اچار می‌نماید 
راهی که بی‌رفیق است دشوار می‌نماید 
عالم به چشم مستان گلزار می‌نماید 
در هر که هرچه باشد رفتار می‌نماید 
بای به خواب رفته بیدار می‌نمابد 
شمشیر اگر به ظاهر هموار می‌نماید 
از 7 کور اشکی سیار می‌نمابد 
در چشم این خسیسان دینار می‌نماید 


آن‌کس که در سراغش برهم زدم جهان را 
صائب ز‌ روزد دل دبدار می‌نماند 


1- س » م۰ برهم » متن مطایق د. 





ی ۵ دبوان صاب 


«#۳ 


سفر گزین که سخن در وطن غرب نگردد 
نمی‌توان به وطن ناله‌ای به درد کشدن 
غریب روی زمین گشتم از غریب خیالی 
تو تا به شعله نعلطی ستحه برشته نگ دد 
به هرطرف که روی» گل نظربه‌روی تودارد 
فرو غ شمع‌و نسیم گل ازپی‌تو برود رفت 
گذشت کوهکن داغ دینده با دل برخون 


شکسته پای وطن‌را سخن غریب نگردد 
نوای مرغ چمن» در چمن غریب نگردد. 
که‌هیچ کس به وطن‌همچو من‌غریب نگردد! 
تو تا ینیم نگردی سخن غریب نگردد 
مرو ز باغ که گل درچمن غریب نگردد 
ز رفتن تو چرا انجسن ریب نگردد؟ 
حگونه لال خونین کفن رب نگردد؟+ 


نبیند از نظر گرم تاغرب نوازی 
نوای صاثب شیرین سخن غرب نگردد»* 


«#4 


سیاه جون دل رنگین سخن ز آه نگردد؟ 
حدیث عشق مگو چون دل دونیم نداری 
بجر شکست ندارد هار عالم امکان 
هجوم خلق نگردد حجاب وحدت یزدان 
فتادگی است پر و بال رهروان طریقت 
مکش چو شمع برون از نیام تیغ زبان‌را 
که سر برآورد از خحلت گناه قسامت؟ 
کند کناره شریفی کز اختلاط خسیسان 
چنین که بسته به خشکی سپهر کشتی احسان 
سیم می‌شود از فسض نوبهار معنسر 


حنا نرفته به هندوستال سباه نکردد 
که هیچ دعوی» ثابت به‌يك گواه نگردد 
گلی که بار بران گوشهة کلاه نگردد 
علم نهفته ز سیاری سپاه نگردد 
به هیچ جا نرسد هر که خالك راه نگردد 
که نقد زندگیت خرج اشك‌و ۲ه نگردد 
سحاب رحمت اگر بردة گناه نگردد 
چو کهربا سباك از جذب برگهکاه نگردد 
شرابخانه محال است خانقاه نگردد 
نمی‌شود زخطآن‌چشم خوش نگاه نگردد 


میوش چهرة روشن ز چشم صالب حیران 


«#۵ 


نظر به روی تو» خورشید آب وتاب ندارد 


بديهة عرق شرم» آفتاب ندارد 





۳۱۵ 





لیات 
قوب اس رم پیچ وتاب مسللم! نظر به موی میان تو پیچ و تاب ندارد 
دماغ خد خشك مرا کرد نامه تو معطتر که گفته است گل کاغذی گلاب ندارد؟ 
چگونه نرم شود ازفغانم آن دل سنگین؟ که گر به کوه رسد ناله‌ام جواب ندارد 
ز آپروست گرانقدره آدمی به نظرها ‏ به نرخ خالك بود گوهری که آب نداره 
خوشا کسی که درین خاکدان هیر در دل دگر امید گشایش به هیچ باب ندارد 
بود ز طول امل تار و پود طینت پیران زمین‌شور بجز موجه سراب ندارد 
ستاره‌سوز سود آفتاب صبح قیامت بباض گردن او خال اتتخاب ندارد 
ز بخت ماست چنین تلخ گوی‌آن لب‌شیرین وگرنه آب گهر موج اتقلاب ندارد. 
اثر ز له شکوه نست در دل عارف ز آرمیدگی این بحر يك حیاب ندارد 
س است سخری عدرخواه باده‌پرستان 
کناه عالم آب انقدر عتاب ندارد 
20 
ز وعده‌های دروغش دل اضطراب ندارد. سر کمند فرب مرا سران ندارد 
هلاك حسن خداداد او شوم که سراپا جو شعر حافظ شیراز اتتخاب ندارد 
حدیث تنگ شکر با دهان پار مگویید که‌تنگ حوصله يك‌حرف تلخ‌تاب ندارد 
در آن محیط که من می‌روم چوموج سراسر  .‏ سپهر ظرف تماشای يك حباب ندارد 
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت که از خبال که چشم ستاره خواب ندارد؟ 
کدام راهرو انحا دم ار شات قدم زد؟ که هم ز نقش قدم بای در ر کاب ندارد 
به ناز ز بالش گل تکیه کرده قطرة شبنم خبر ز داغ مکافات آفتاب ندارد 


ات تب شرت نت ت30 است» و گر نه 
شده ۳[ 


کدام خشت که درسنه صد کتاب ندارد؟ 


۰*۷ 


توان ز سخودی؟ امن شد ازحوادث‌دوران خطر سفته4 ونان بکتا ر ندارد 


ِ- در هر دو نسخه س و د؛ قلم» سهوالقلم کاثبان نو ده » اصلاح شید . 





۷۲ س: به بیخودی. 





۳۹ دیوان صائب 





ز بس گزیده شد از روی تلخ مردم عالم 
چنا بساط جهان شد تهی ز سوخته‌جانان 
کسی که بیخبر از بحر وحدت است حهداند 
رگی ز تندی خو لازم است سیمبران را 
اسیر عشق نیندیشد از زبان ملاست 
تو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابی 
همیشه حلقة ذکر خی است مهر دهانش 
به دوش و دامن مریم مسیح بار نگردد 


ز زنگ آینْة من به دل غبار ندارد 
که هیچ سنگ به دل خردة شرار ندارد 
که‌در کشاکش خود موج اختیار ندارد 
که زود حیده شود هرگلی‌که خار ندارد 
که کيك مست غم از تیغ کوهسار ندارد 
که پشت آبنه وحشت ز زنگبار ندارد 
لبی که شکوه ز 


صدف کر آنفترن از "دوه شاهوار ندارد 


اوضاع روزگار ندارد 


حدر نمی کند از درد و داغ سینهة صاف 


زمین سوخته بروایی از شرار ندارد 


#۸4۸ 


گل همیشه‌بهار سخن زوال ندارد 
کدام لاله درین لاله‌زار هست که داغش 
شکست هم گهمران نیست کار بحر نژ ادان 
دلیل. بادیهگردان. خریت. است. سياهنی 
گرفته‌ایم رگ خواب تارو پود جهان را 
جه‌شد که قامت من شد دوتا زسنگ ملامت 
نسیم زنده‌دلی نیست در قلمرو غفلت 
به خاکساری ما رشك می‌در ند بزرگان 
زبان موج چرا بسته است بحر ز پرسش؟ 


چمن صفای پریخانة خیال ندارد 
سخن به مردمك دبده غال ندارد 
و گرنه مسوج غمی از شکست بال ندارد 
بلای دیبده بود جهره‌ای که خال ندارد 
لباس مخمل [و] اطلس حضورشال ندارد 
رباض عشق به این راستی نهال ندارد 
عفتارت دن تن‌برورال شمال ندارد 
که می ز جام » گوارایی سفال ندارد 
اگر شکسته‌سفالی لب 


سو ال ندارد 


به نقد حال جو صاثب کسی که کرد قناعت 
غم گدشته و اندشه مال ندارد 


۵ 


و ی تِ 


اس کت یت کضی ی 


من و سراسر دشتی که يك گیاه ندارد 


حه شد به ظاهر ار کعبه شاهراه ندارد؟ 





غر لیات ۳۱۷ 





ز شرم عفو نگردد سفید در صف محشر 


زنان لاف بربده است در قلمرو معنی ح 


مدار چشم ترحتم ز چرخ و کا هکشانش 
دلی که نیست دراو گوشه‌ایز وسعت‌مشرب 


که چثم شیشه‌دلان جوهر نگاه ندارد 
کسی که در کف خود نامه سیاه ندارد 
حباب قلزم ما باد در کلاه ندارد 
صفای جشمة خورشید آب حاه ندارد 
که کس خلاصی ازین آب زیر کاه ندارد 
جوخانه‌ای است که ابوان وییشگاه ندارد 


بس است مصرع رنگین دلیل فطرت صائب 
که ی مد"عبی این حنین گواه ندارد ۵ 
4۵۰ # (ف) ۵ 


به بر گك لاله چه نسبت عرق فشان رخ‌اورا؟ 
قسم به خرمن ماه و [قسم| به‌خوشه پروین 
ز خشت‌خم درحکمت گشاده کشت به‌روم" 


ز دسترد حوادث که حسته است مسلتم؟ 


دم نگام ترا دبده غزاله نداردا 
که عمر خضر نشاط می دوساله ندارد * 
بدیهه عرق شرم» برگ لاله ندارد 
که تاب گردش چشم ترا پیالسه ندارد * 
که بخت خانة زین توهیچ هاله" ندارد * 
به‌حق" می که‌فلاطون حنین‌رساله ندارد * 
کدام ب رگ درین باغ زخم زاله ندارد؟ 


زس که ازسر درد است فکرهای توصائب 
سرادت سجنت هیچ و ناله ندارده 


۰*20 

رخ تو رنگ ز گلگونهة شراب نگیرد 
به خون خلق ازان تشنه‌اند لاله‌عداران 
به زب عاربه محتاج نیست میوهُ جنتت 


خراب کرد مرا سرکشی ز سیل حوادث 
مستمند ز دوزخ به حشر سوخته‌جاناد 


ز صیح ساغر زرین افتاب نگیرد 
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگرد 
که رنگ» سیب زنخدان ز ماهتاب نگبرد 
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد 
که هيچ‌کس ز گل او کلاشهة تشرد 


ات در نسخه ف دو مصراع با تقدیم وتأخیر آمده است» منن مطاش س » د. 
حیات... ۳ ایضاً : ناله . 


‌ِ‌ 


۲- فقط ف: خدا شکست دصد نا 
ع- ایضاً : گشاده دررویم» هرسه مورد درمتن تصحیح قیاسی است. 


سسسته 


۳۱3۸ دیوان صاثب 





کشیده دست حنان صاث از عنال گرفتن 
که همّت از در دلهابه هیچ باب نگیرد 
««*۰ 


ری 


نکه ز چشم تو جون شاه مدام نلسرد؟ 
چه گردها که ز معمورة وجود برآید 
سلام ما چه که از حسن بی‌مثال به‌جایی 
به زیر گرد خطآن زلف رفته‌رفته نها شد 
چنان ز لعل تو سیراب شد زمین جگرها 
سرا باد محیطی که تشنه‌ای ننوازد! 
چو سایه محمل لیلی نهد سر از پی مجنون 
عبث به دید حسرت مبین به عمر سبکرو 
تو تا به خویش نپیچی نفس شمرده نگردد 
چنین که در دهن تیغ می‌رود خط مشکین 


حگو نه این می بر نگ رنگ جام ۱3 
اگّر حجاب» ترا دامن خرام نگیرد 
رسیده است کز آیینه هم سلام نگیرد! 
که‌خون صید محال است چشم دام 3 
که هیچ تشنه جگر از عقیق نام نگرد 
شکسته باد سبویی که دست جام نگرد! 
شکوه حسن اگر ناقه را زمام نگیرد 
که پیش آب روان را کسی به‌دام نگیرد 
تو تا چو بحر نجوشی سخن قوام نگیرد 
عجب‌که کشور حسن ترا تمام نگیرد 


که هر که پخته بود کار خوش خام نگیرد! 


«2۳ 


خوشا دلی که در اندشة حمال تو باشد 
سعادتی که دهد خاعمال ال هما را 
به هیچ نقش و نگاری نظر سیاه نسازد 
ز وحشت تو گرفتند خلق دامن صحرا 
چه لازم است ترا تلخضی خمار کشیدن؟ 
چنان ز حسن تو گردید تن کار به‌خوبان 
فروغ برق شمارد نشاط هر دو جهان را 
چه نسبت است ندانم ترا به چشمة حیوان 


۱- ل اضافه دارد: 
صفای آینة ما رسیده است به‌جایی 


که در بهشت بود هر که در خیال تو باشد 
در آن سرست که در سابه نهال تو باشد 
دلی که آينة حسن بی‌مثال تو باشد 
که تازیانه دلها رم غزال تو باشد 
که خون بیگنهان باده حلال تو باشد 
که مه ز هماله حصاری ز انفعال تو داشد 
دلی که مابة خوشحالیش ملال تو باشد 
که روز هر که سبه شد شب وصال تو باشد 


که تیغ غیرت ما زنگ انتقام نگیرد 


غرلیات ۳۱2۵ 


نصیب شبنم صاثب ز آفتاب جمالت 
همین بس است که پرواز او به بال توباشد 





4 6 (ف) 


به جای سبزه» چو ایام زندگی بسرآید 
عحب که طی شود این‌راه» کز ستيزة طالع 
بغل گشاده چوصبحم» ستاره‌ریز چو گردون 
کجاست باد مرادی که بی‌فسون معلتم 
نه روی آنه‌ای در نظر نه آینه روسی 
شگون ندارد بستن کمر به خون ضعیفان 
زمانه‌ای است که نندند بر رخش در کنعان 
به جنگ دشمن عاجز مرو که در ره مردی 
مرا که صمح نشاط از سوادر نامه بخندد؛ 
چه جای خامه» که از درد چون قلم بشکافد 


ده چخنتب ۳4 فروبرده سر به طالم وارون 


زبان مار ز خاك سخن گزیده برآید 
ز پا چو خار کشم ناخنم به سنگ برآید 
به این امید که خورشید رویم ازسفر آید 
سفینه‌ام به کران" زین محیط پرخطر آبد 
چگونه طوطی بی‌مثل من به‌حرف درآآید؟ 
ز رگ گشودن ماخون ز چشم۲ نیشتر آید 
اگر به دست تهی ماه مصر ازسفر ید 
اگربه سنك خورد تیغ» به که برسیر" ۲ید 
کدام عید به این می‌رسد که نامه برآید؟ 
حدیث هجر اگر بر زبان نیشتر آید 
حگونه دانة امد" ازین هار براید؟ 


فضای خالث شکرزار شد زکلك تو صائب 
که دیده از نی بی‌مغز" اننقدر شکر آید؟ 


«2۹0 


مباد روی تو از پرده حجاب برآید 
من آن زمان به فراغت برآورم نفس ازدل 
اگر سخن ز کسادی نشد به خالث براسر 
نسیم زلف ترا گر گذار بر ختن افتد 
سیاهی از دل سالك رود به گوشه‌نشینی 
مگر برند به دوزخ مرا سوال نکرده 
که می‌تواند ازان روی دلفرب گدشتن؟ 


- فقط ف: نکران 
0- ایضاً: امیدم 


۲- ایضا: زخم 


۳ ایضاً: در سر 
ابضا: که دید... بی‌مغزی» همه موارد فوق - که اشتناه کاتب بوده‌است - درمتن اصلاح شلد . 


قيامت است چو از مغرب آفتاب برآید 
که بوی سوختگی از دل کباب برآید 
چرا بهم چو زنی گرد از کتاب برآید؟ 
نفس گداخته از بوست مشك ناب بر ید 
ستاره از ته این ابره آفتاب برآید 
و گرنه کیست که از عهده جواب برآید؟ 
که از نظاره او عمر از شتاب برآید 


ع- ایضا: بخواند 





"۱۹۰ 


گشود پرده ز رخسار حشر صرصر آهم 
به جد" و چهد توال راه عشق برد به پایان 


دیوان صائب 


اگر ز زلف به شیگیر پیچ‌وتاب ؛ 


اگر فتد به غلط راه جغد در دل تنگم 


6 


دل از ترد"د و خاطر ز انقلاب برآید 
مگر کند عرق شرم بال» نامة مارا 
رسد به ظالم دیگر همان ذخیرة ظالم 
ز ماهتاب کند شیرمست روی زمین را 
نبرده است دل از عشق هیچ‌کس بهسلامت 
هميشه از نگه گرم عاشق است برآتش 


اگر دو روز ز بك مشرق آفتاب د 
وگرنه کیست که از عهدة حسات بر؟ 
نصیب تیر شود پر چو از عقاب : 
شب سیاه اگر آن ماه بی‌تقاب : 
زآتشی که ملایم بود کباب ؛ 
چگونه مسوی میانش ز پیچو تاب : 


فغان که آتش یی‌زنهار چهرة ساقی 
امان نداد که دود از دل کنات بر ید 


۰2۹۷ 


بغیر خط که ز روی لطیف بار برآید 
زآه گرم چه پرواست آهنین دل او را؟ 
ز رشاث آن لب یاقوت رنگ» لعل بدخشان 
غنی است فکر گلوسوز من ز سلسله‌جنبان 
نوان نهاد به‌دل تا مه حند دست تهی را؟ 
مرا به زخم زبان دل تهی ز عشق نگردد 
شکست رنكک گل از روی آفتاب مثالت 
عطای ساقی اگر باده را سبیل نسازد 
نمی‌توان دل روشن درست برد ز دنا 


ز آب آننه نشنیده کس غبار : 
که تیغ از آتش سوزنده آبدار ؛ 
حولاله از چگر سنک داغدار , 
به پای خویشتن ازسنگ این شرار ؛ 
ریب نیست اگر آتش از چنار : 
کحا به سوزن تدییر خار خار برا 
چگونه خالانتین با فلك‌سوار برا 
ز دست کوته ما چون سبو چه‌کار بر1 
چگونه آینه سالم ز زنگیار برآ 
کجا به گنج گهر پیچوخم ز مار : 


برآید اختر من صائب از وبال زمانی 
که تخم سوخته از خاك در بهار برآید 


غر لیات 


22۹4۸ 


آتش عشق تو چون زبانه برآرد 
تا به دکی سوسه خوش کند دل عاشق 
هر که فرو برد سر به جیب تأمتل 
روزی برق است خرمنی که نخواهد 
غوطه به خون شفق دهند جو صبحش 
نرك کجی کن که تیر راست چو گردد 


وا ۶ ‌_ ۴ ۶ 
نه اسبد را جو خوشه پروین 


از دل سنك آه عاشقانه 
زان دهن نک صد هانه 
بیضه پر و بال از آشیانه 
کفتی ازین بحر بیکرانه 
حاحت مسوری به یك دو دانه 
هر که نضهای بیغسانه 
گرد به يك حبله از نشانه 
از دل شب 6 ره تیا 23 


مرت آتش‌نوای خام 4 شکبا انیت 
از دو جهانت به يك ترانه برارد 


24۵ 


رسه خال تو مشك ناب ندارد 
س4 بی‌داغ نت و تاب ندارد 
فکر عمارت غبار خاطر جمم است 
طول امل در ساط ساده‌دلاد نست 
از دل قانع مجو ترددد روزی 
آب شود ز انفعمال اگر همه سنگ است 
موی ز آتش دمیدهة خط خوبان 
رتبه چهره است در صفا بدنش را 
بی‌جگر گرم گربه را اثشری نیست 
ماو دیار جنون» که هیچ‌کس آنجا 
ِِِ« و روز در سر دل روشن 
اب و از قرار خوبش نگردد 
ری میا تسا رایع 
سرو ز آزاد کی ستاده به بكث جا 
بس ستاند کریم» داد خود را 


نقطه شك حسن انتخاب 
خانه ۶ ۳ 
گنسج گهر وحشت از خرات 
دشت جنون موجه سراب 
هر که به متزل رسد شتاب 
هر که در اتام گل شراب 
پیش میال تو پیچ و تاب 
دت.. تا فردر انتخاب 
رل قتلخیی. کارت 
فکر مال وم حساب 
دسده شوخ ساره خواب 
مسلك رضا دیسم انقلاب 
عیش جهان دستش از ر کاب 
هر که گدشت از حهان شتاب 
ای ۶ تن ید ان 


سم 
اب 


۳۱۳۱ 


فب 51 
تتبر 1 زد 
بسرارد 
3 
بر | 3 
5 
3 
سرآرد 


ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 
ندارد 


۳۱۳۹ 


ب لش ان ید ۴ 
۰ 


1 

. در دل شد دم 8 تا دشن 
ی بو 7 ۱ ی ب 
۱ ‌ 
۱ گشوده 
.۰ ۱ 0 
ر‌ 1 

ب دا ۱ 
رد 


۰۰ 
۵ 


د‌ سحت 
1۳ 
۳ 
۳ ۳۹ 
د 
: [ ۰ ۰ 
رن حِ 
۳ و جع ۵ 
۱ ح رد 
رد به رغ از ۱ دم 
/ 3 ۰ هن 
3 ۳ ز‌ ر9 مق 
9 فرط 
ی ۶ 7 ۰ ۱ 
۱ : ۱ 
۰ ب 1 میار 9 
۱ 1 ۱ ۳ که | و 
باره ۳ ِ ۰ 
سل سود خرا ِ_ 2 
7 ۳ ۳ لت 
۱ 3 
۶ 9 ۳ جهان 5 
سد ۱ ِ_ 
۳ ایام 
‌ عا 
کّ ۱ 
سنبل بت | 
سست 


داز 4 نت 
نله 
با عمق 
ِ ۱ 7۳ و 
- 0 د ۵ 5 
: ۱ 1 
۵ : 
: ۱ 9 2 کار ۳ 
ِِ ۱ ِ ۲ ۳ ۱ ند 
۱ : یس مار پٍِ 
موج و نع ۱ 
اد ۲ ال ة "ِ 9ب 
0 ۱ ۱ رد 
- ۱ ۱ ۲ ندا 
یج ت 2 رد 
اش ده رواد دم ۱ ی ند 
۱ وی ی ن 

۱ ۱ ندا 
0 ۲ 2 رد 
: َ ن دا 
رنسه زگ 5 
1 ۱ را ر‌ِ ۰ 

۱ ن دا 
۱ ۱ رد 
۱ ۱ ٍ_ 


۰۰ 
حچت ده دب 
۱ ۱ خن ۳ ۷ 
۱ ۳ " نو ۶ 
۰ 
۵ ۱ 
۱ دا 
رد 


7ب 
كت 
۱ رو ده 
یی ال 
۰ ۱ به ‏ 
۱ 5 شم ون 
۱ ۱ ۱ ندا 
مه رد 
۱ رس سار " مت؟ 
ایا یت و رز 
- 5 رت 
ج دا و 

۱ حکنده | 
ای اسب 

ستی گلشن حان ا 
سستت 


۱ 
ین < 
د‌ 
۱ ۳ 5 
5 تن ۱ 
. ۰ ز ی 
هه زادگی ما : 
2 َ ح زوا ندا 
۱ 7 ی 5 ِ 
1 ۱ رد 
باغ : ۶ ۱ ۱ ی 
حیف نو وم سس 
نمال ۳ 
ندارد 


غز لیات 


صائب یشمینهیوش را که شناسد؟ 
مه طلا سر ای ۳ ندارد 


«۰ 


دولت روشندلی زوال ندارد 
خال‌نشینی کسال صسافدلال انیت 
ابر هاران جرا خموش نشتته است؟ 
هر که دل خوش را جو عود نسوزد 
از دل تج محو نسیسم گشاش 


آب گهر یسم خشکسال ندارد 
اختر ال سخن وبال ندارد 
بلسل ما از قشس ملال ندارد 
آب لیاسی به از سفال ندارد 
گر صدف مالب سوال ندارد 
ذوق پریخوانی خیال ندارد 
خانة تن‌برورال کیال . هار 


صائب اگسر چشم موشکاف ترا هست 
حامة اطلس قماش شسال. ندارد 


«۰۳ 


دامن دشت عدم یت ندارد 
راز دل عاشقان ز سبنه عبان است 
بخبرست از بهار عالم بالا 
روشنی سینه‌ها ز روزن داغ است 
هر سر موی تو تیغ ملك گشایی است 
در دل خرسند آه سرد نساشد 
سیر نشد تشنهای ازان لب نوخط 
اشك مرا حون صدف دلی نیدسرفت 
رنگ برون می‌زند ز شيشة صافی 
هر که برآید ز سردسیر تعیتن 
نا نشوی آشنای عالم مشرب 
عذر پسندیده است» ليك ز نادان 


وای بر آن کس که زاد راه ندارد 
عرصة محشر گریزگاه ندارد 
باغ وجودی که سرو آه ندارد 
تیره بود هر شبی که ماه ندارد 
هیچ شهی این چنین سپاه ندارد 
باد خزان در هشت راه ندارد 
آب حیات این دلِ سباه ندارد 
وای به ابری که خانه خواه ندارد 
چرخ عناد مرانگاه ندارده 
فکر لباس و غم کلاه ندارد 
فص وحود تو یشگاه ندارد 
جرم خردمند عدرخواه ندارد* 


در نظر اعسار عشیق عغر سر ست 
صائب ان قدر خاك راه ندارد 


۳۱۹۳ 


۳۱۹ 


دبوان صاثب 


3 


شب 9 


سلسله‌جنبان چه می‌کند سر پرشور؟ 
گر بودت دل به جای خوش جو مرکز 
لفظ بود جلوه‌گاه معنی روشن 
بردل دروش میهمان شود بار 
در گدر از جمع زر که امل کرم را 
با دل پرخون زبان شکوه نداريم 


مطرب ما از برون خانه نباشد 
گردش گردون به تازبانه نباشد 
دابرة عیش را کرانه نباشد 
سلی ما بی‌سیاه خانه نباشد 
و 
غیر کف سایلان خزانه نباشد 
آتش باقوت را زبانه نباشد 


پیش زبان‌دال درد عشق جو صائب 


2۰۰.۰0 


ماهتا از مر تاه ان فد 
جوش شکایت کجا و خون شهیدان؟ 
عشق مقیتد به خط" و خال نگردد 
بوالهوس وعشق بی‌غرض چه‌خیالاست؟ 
کار سیر می‌کند تشاده جبینی 
سلسله‌حنبانل جچه می کند دل عاشق؟ 
2 ففرست. تیره‌رویی دارین 


مطرب ما از یرون خائه ناشد 
آتش باقوت را زبانه نباشد 
رهز مرغفال قدس دانه ناشد 
گریه اطفال بی‌بهانه نباشد 
وای بر آن کس که شادمانه نباشد 
جنبش گردون به تازیانه نباشد 
لبلی ما بی سباه خانه نباشد 


عفق به رئگ هوس ز پترده براسد 


2۰2۰۰1 


عنی< مه مستشور از ٍ نقاب تشر آهسله 
برخوری از عمره کز نظارة رویت 
از عم روی که 5۹1 سس ۵ سحر گاه 
رس ۲ اد ۳ ۲ ۰ ۱ ۰ ۳ ۳ 

دامن الفت ز حنگک خلسق کشیدم 


گل ز پریخانه حجاب برآسد 
عمر کسیر از شتاب برآمد 
از جگر گرم آفتاب برآمد؟ 
رشته جانم ز پیچ و تاب برآمد 
کبك من از پنجة عقاب برآمد 


- س »؛ د: 


غرلیات 


که ز دوران کنم ٩۳‏ ب حه ۱ مسد؟ 
فقطره سبار زد سرنشسك ندامت 


از لب خود و نداشت مهرخموشی ۱ 


آه که از حله خانة صدف خر 


از صدف ترست ق ۳ امسدی 


از تری روز گار سره ۳ 
گرچه نهفتم ز خلق سوختگی را 


چون به عتایش امیدوار نباشم؟ 
شد میگلرنك » اسك تلخ ندامت 


خودل به قدح ریختم شراب بر 
تا دل فافل مرا ز خواب بر 


ز گریانم آفتاب بر 
گوهر من پوج چون حباب برا 
قطرفة من گوهر از سحاب برآ 
اخگر شتا ز لا ول 2 آب ی 
گرد جهان بوی این کباب برآمد 
خون به دلم کرد مشاك ناب برآمد 
گل به بغل ریختم گلاب برآمد 


سیل تهیدست ازین خراب برامد 


وشفت3 


گل شود از اضطراب دست زلبخا 
محنت روی زمین رسید به مجنون 
سهده از داغ» سینه چشم گشوده است 


هر سر مو بر تنش شود رل ابری. 


سیر خراباتیان عشق به دوش است 
فیض دعا می‌برد ز تلخضی دشنام 
جوهر دانی درون برده نماند 
از ادن عشق حلقه در باغ ۱ 

جز رخ جانان که از صفا ننوان دید 
از در حق کن طلب شکته‌دلان را 


یا به‌ر کات است بیش حسن‌تو خورشد 


7 به بای خود از بهشت بر 1 


خرد شود ششه‌ای که سر کمر 1" 
بوسف ما چون ز صحن باغ بر ۱: 
سنگ به هر تخل در خور ثمر آ؛ 
دل نه حنان رفته است کز سر ۲" 
تاله ما در دلی کته کاو کنم. ۱۱ 


لس 


هب 
یه رید 
3 
۳ 
‌ 
. 
9 
2-51 
۳ 
پٍ 
و . 


ات امس - اس اس اس اس ات ۱ 


خود بحود این تیغ از نیام ؛ 
فاخته را سرو اگر چه زیر د 
بار نگاه ی و 


ح 
۹ 


فی 


۳ 


نس اس اس اس 


ٌ 
ت 


7 


۱ ّ 


وی مهد قطن را 


خلی: راز قرز ورن .وا , متن مطاق 1 0 له 





۳۱۹۹ دبوان صاثب 


در ننظرش بردهة ححاب نماند 


اسب 


عشق به‌هردل [ که] بی‌حجاب در آید* 


جندنشتی که خواجه کی در آبد؟ 


22۰۸ 


چون مه روی تو از حجاب برآید 
جان ز تن تیره با شتاب براید 
در جگر اهمل عشق آه نباشد 
شرم مسحست همان کشده ان اش 
آب نیارد زدن بر آتش بلبل 
صیح امیدست در سیاهی شبها 
پبردة شرم آبروی حسن فزاند 
حرص تسلّی به جمم مال نگردد 
بس که خورد دل زرشك گوهر اشکم 
مرده شود زنده گر به نوحهة ماتم 
ون نوح است ناامید ز ساحل 
فتل نردد [حریف] عشق زبسردست 


از طرف مغرب آفتاب برآید 
برق به تعجیل از سحاب برآید 
دود محال است ازین کباب برآند 
حسن ار از برده ححاب برند 
نکهت گل گرچه از گلاب برآید 
موی سفید از ته خضاب براید 
ماه ازین ابر آفتاب راید 
تشه همان تشنه از سراب براند 
درز صدف پسوج جود حباب ۳ 
بخت به فرباد هم ز خواب برآید 
سالم ازین بصر چولن حباب برآید؟ 
کنك محال است باعقات برا ندب 


هست س و کار او به سلسله‌موبان 


۵ 6 (ف) 


فتس چدم نو چون ز خواب برآید 
[دست] دعای ملك دود [ذ] دو جانب! 
ماه جتیت حارده ستارةه رورست 


لعل لت آب بست بر لب خشکم 
صبح ز شرم تو زد گره به شکرخند 





ی( 





- فقط ف: دعای مللک زد در دو حانب» منتن تصحیح قیاسی است. 


اصلاح شد. 


چون به بعل خانهة رکاب برآید 
چون به لب بام بی‌نقاب براید 
تادار گوش تو جون ز آب براسد 
مهر به دور تو با نقاب" براید 


۲- ایضاً: بانقلاب» اشتباه کاتب بوده است؛ 





غرلیا 


هر سر مو گر شود زبان سوالنی ۱ 
چشم تو از عهدهء جوابت برآند 





۱ ۱ ی ۱ 
۳۱۹۷ 


ا ۷ 5 ۰ - 
ز غلطاندازی فلك عصسی نست 
‌. 2 ِ ‌ ۶ ۰ یی 


دو ۰ ۰ 


که 2 ۱ 
هر به روت سخچر ز خوابت برآند 


ی« ۰ 


2۰ 


شود دولت بوسف آن روز صافی 
به زندان تن جان مخلد نماند 
از سن منو هدارا فت كت سشت روزی 
۰ 
ز بیری جوانتر شود آرزوها 
د ۰ ۰ + و ۰ 
نو بخته نانش حو خورشید تادان 
۰ ایی «« و 3 
ِ 9 ست در 0 انش عدارال 
به آسانی آرد ۱ 
نی ر رود سژن از حه 


وین سر از يك گریبان برآرد 
حلّه در کنج زندان سرآرد 
َ بوسف سر از چاه کنعان برآرد 
مگر سرو دستی به اسان برارد 
بِ و ۱۱۵ تسیر | 
1 سنشگ سیه آب حیوان برآرد 
توری که از خوش طوفان برآرد 
ز آتش خلیلی که ریحان برآرد 
کسی کز تنور فلك نان برآرد 


جو برگ خزان ز شا 
4 ِِ بلیل از شاخ ی 


۰*2۱ 


۱ ۱ ۵ 
ل خبتافخ بروای مسحشسر ندارد 
نساز ای خردهمند با تیره بختی 
شود نحته مشق صر خار و خس را 
خر 
ژ طفینبخسان بسالة کنواهر آتترسد) 


دل رو س ۰ ۹ 4 ۰4 
۰ ۰۰ 


که دربا فم از داهن سر نداود 
که دربا گزیری ز عنبر ندارد 
چو دربا بزرگی که لنگر ندارد 
"۳ باری ز دوش کسی بر ندارد 
1 م۳ بروای نشتر نداردث 
ز طوفان خطر آب گوهر ندارد 


۱ ه 
نیت سر گرم دستاره صاب؟ 


ب؛ لگ » غمِ دامن . 


س گر ِ- رِ ُ ۰ مس مرس ۰ ل‌ 
1 ق ۰ 


۳۱۹۸ 


دیوان صاثب 


«(۲ 


چرا ت دل من صفابی ندارد؟ 
ره کعسه و دیر را قسطم کردم 
که را می‌تسوال شبشة دل شسکسسترن؟ 
سفر می‌کنی» در رکاب جنون کن 

نست در حلقة زهد کشان 
ان کیت دول عارفان نفش هستی 


اثر درد امشب سلایی ندارد 
بجر راهزد رهنمایی ندارد 


خرد در سفر دست و بای ندارد! 
کسی کاو عصا و ردایی ندارد 
زمین رم بسوریایی ندارد 
بزرگی که دست سخای ندارد 


که جر دست خود متکاسی ندارد 


روشک 


دل از خاکساری بهشت خدا شد 
طیبان همان روز گشتند محنون 
نبفتد ۱ آن نتطة دل 
به‌ آهی ز دل زنگ هستی زدودم 
شد آن روز بی‌بادبان کشتی من 
سك حون بر کاه شد در نظرها 
شکرخواب فرش است در چشم آن کس 
عنانداری سیل از پل نباید 


من آن روز در معسز دولت رسیدم 
کش روا تایه کار مج آزبه 


ز گرد بتیسی گهر بی‌بهاشد 
که دسوانة ما به داراكشفا 
که در حلقة زلف او مبتلا 
چراغ ترا فاد دست: دعتا 
که دامان فرصت ز دستم رها 
رخی کز طمع زرد جون کهربا 
که از فرش» خرسند با بوریا 
دل از عمسر بردار جون قد دوتا 
جداشو ز هرکس که باید جدا 
که در استخوان سک شردك هما 
نسازی که در بیخودبها قضا شد 


با عا عا عا عا ا ا 1 ۲ 


به ساحل رسد صالب از شور دربا 


لیات ۳۱۹۹ 


۰۱ 


حه گل از خودآن مرده دل حبده باشد؟ 
تواند به مجنون کی کرد کاوش 
کی را رسد با به دامن کشیدن 
کند با گهر در میان دست آن کس 
شود مايبة یعمی» تلخکامی 
کسی را رسد دعوی باك حشمی 
ازین ششدر آن کس برد مهره بیسرون 
دربن مزرع آنل دانه سرسبز گردد 
سرافرازی آن را رسد در گلستان 
درین ره که پا در رکاب است منزل 
محیطی است کز گوهرش نیست لنگر 
تیاید به بکدیگر آغوش آن کس 


که زخبی به‌دروش نخندیده باشد 
که صدبار بر خوش گردیده باشد 
که چون رشته بر خوش بیجیده باشد 
که يك جند حون باده جوشبده ناشد 
که چشم خود از عیب پوشیده باشد 
که بر مهرة گل نچبیده باشد 
ات 
که چون سرو دامن ز خود چیده باشد 
جه آبد ز پایی که خواییده باشد؟ 
بزرگی که حرفش نسنجیده باشد؟ 
که در خانة زین ترا دیده باشد 


به خون جگر هر که غلطیده باشد 


۰۰-۹5 


نشاط جهاد را شایی نباشد 
خوشا رهنوردی که خود را به هت 
کند سیر درلامکان مسرغ روحش 
حضورست فرش دل گوشه گیری 
مجو دعوی از رهرواد طرشت 
به منزل رسد سالك از عزم صادق 
جدایند در زیر بك پوست از هم 
که رون رقته ار نان ورن 
همان به سر از حکم چوگان نپیجد 
به از راستی» رهنورد جهان را 


گل رنگ و نو را وفای نسباشد 
به جایبی رساند که جابی نساشد 
فقیری که او را سرایی نساشد 
که در کلبهاش بوربایی نباشد 
که این کاروان را درایی نبساشد 
که سیلاب را رهنمابی نساشد 
میان دو دل گر صفایی نساشد 
اگر جذب آهنربایی نباشد 
چ وگو هرکه را دست‌و پایی نباشد 
ی راه بر حه عصابی ساشد 


۳۱۷۰ دیوان صاب 


> 


سخن کی به جانمای غافل نشیند؟ 
اکسر. ضید عغبافا. شود غتدر دارده 
مرا می‌کند سنگ طفلان حصاری 
به دیا نگردد مقید کرو 
تو کز اهل جسمی سبك ساز خود را 
چو دربا ن‌گردد تهسدست هس رگسز 
شود محو در دك دم از جلوة حق 
مرا خاله گشتن درین راه ازان به 


ز دل هر چه برخاست در دل نشیند 
غم عشق در جان کامل نشیند 
ی 
اگر جوش دربابه ساحل نشیند 
به ویرانه سیلاب مشکل نشیند 
که دل کشتیی نیست در گل نشیند 
ی اه در رام ضایل تشد 
دو روزی اگر نقش باطل نشیند 
که گردم! به دامانل منزل نشند 


3۳ 


مرا ناله ۱ برده دل برآند 
درین باغ» جود سرر‌وه 1زادگان و 


خوشا کعستة دل که در آستانش 


ز صحرای فردوس دلگیر گردد 
در آن حلقَة چشم دل ماند حیران 
پر و بال طوفان بود موج دریا 
به صد لب اگر زخم گویا نگردد 
ز آگاهی خویش در زیر تیفم 
جگرتشنگان محیطر فا را 


- د» ك» هه ل: گردی. 


به نازی که لیلی ز محمل برآید 
به جای ثمر عقد؛ دل برآید 
بر آن دانه رحم اشت. و از برآید 
به يبك آه صد کار مشکل برآید 
غعریی که با گوشهة دل برآید 
که کشتی ز گرداب مشکل برآید 
به مجنون ما کی سلاسل برآید؟ 
که از عمدة شکر قاتل برآید؟ 
خوشا حال صیدی که غافل برآید 
حجه کام از لب خشك ساحل برآند؟ 


غزلیات 


بران خال شد دلبری خنم صاب 


۶ ۸ 


به همحون منی؟ آ وتان حون بر 1 ند؟ 
چنان هویی از دل به صحرا برارم 
مرا دانه گوبی جنین ندر کرده است]" 


۳۱۳" 


ز صد نده يك نده مقبل برآید 
به دردی نالم درین راه صائب 
که فعتر فاد از راه و منزل درآ ند ٩:‏ 


(ف) 


۱ او یتست مرو 


زبس ریختم اصساه خونسن ‏ ۱ 


چه شرم است * با عشقبازان» که بر گس 
7 
نگردد ات شانه خضر ره من 
گل و شاهد و مطرت و جوش! باده است 
زند تیشه بر پای پرویز» غیرن 
فدای سر باده شد عقل ناقفص 
خرد با کدویی که بر سینه بندد 


۰تعی وه از 


ر له تال را کرو رو 
خاك مجنون : 
که گل بی‌زر [از] خاك قارون : 
دلم چون ازان زلف شبکون برا"؛ 
چرا از خم می فلاط ون برا 
چو بر دوش فرهاد گلگون : 
ازسن هر پرشور؛ خس جود بر 
بگوید مجنون ز مامون برا 
ز آب گرانشگ می چون بر 


۱4 


ز دربای رحمت سی حون برآند؟ 


غرالان کنند آن زمان ته دو زانو 


۱- تنها مقطع نسخ ب» ۵ هه ومقطع دوم نسخه ل. ۲- فقعل ف: من» اشتباه کاتب بوده است. ۳ ایضاً: 
ترا دانه خس ماند بر کرده است (؟) معلوم نیست دراصل چه‌بوده است. به‌قیاس معنی» مصراع بالا به‌نظرم رسید. 

ع- ایضاً: زمستی. + ایضا:خویش. ۷ ایضاً: بگویند بمجنون‌به 
فوق که اشتباه کائب بوده است» درمتن اصلاح شد. 


۵- ادضاً: چو سرمست. ۰ همه موارد 


۱ 


۱۷ دبوان صاثب 


برآید شکرخند ازاز لعمل میگون به نازی که شیرین به گلگون برآید 
تبستم به خون ضوطه زد تا برآمد ازین تنگنا تاسخن چون برآید 
چو مستی است کید ز میخانه یرون حدشی کز آن لعل میگون برآید 
به دنبال او سرو از باغ بیرون. پریشانتر از بید مجنون برآید 
زار سباه است امند باران مگر کامم از خط" شبگون بر ید 
در آغوش قمری است نشو ونمایش عحب نیست گر سرو موزون برآید 
ز شرم گنه سرو موزون ز خاکم سرافکنده چون بید مجنون برآید 
سر توس یراق ای بخ اقا یی تن ای کین رانا 
تست اشت اس رشته امشدهتا و۱ جسان ناله از دل به قانون برآید؟ 
فرو رفت هرکس که در فکر دنیا سرش از گریبان قارون برآید 
ز دامال دولت جدایی است مشکل. زپای خم می کسی چون برآید؟ 
نیم ایسن از عهد پا در رکایش که می‌تسرسم این نعل وارون برآید 
زبس خالهٌ خورده است خون عزیزان . به هرجا که ناخن زنی خون برآآید 

باشد در سته را خیر صائب 

ازاز غنچه لب کام من" چون برآید؟ 


+ > 
س که در زلف تو دلها آب شد حلقه‌هباش سر سر گردات 
دل شد از روی عرقناکش خراب گنج در ویرانه‌ام سیلاب 
زاهد خشك از موای قامنتش سر سر آغوش جون محراب 
باده خورد و چاك پیراهنن گشود می بده ساقی که فتح‌الباب 
ز اشتیاق ماهی سیمین او ماه عالمشاب چون قتلاب 
در حریم حسن محرم شد چو زلف عبر هرکس صرف پیچ و تاب 
در زمان حسن شورانگیز او خاك ساکن يك دل بیتاب 
س که شد سیراب سرو از اشك من طوق قمری حلقة گردان 
لعل سیراش ز خط شد خوش‌سخن باك گردد خون جو مشك ناب 
می‌شود پیدار بخت عاشقان چثشم ساقی چون گران از خواب 


1ج جا جا جا ا ا ا ‏ ۰ 


- آ» پر» پوه ق: ما. 


غزلیات 


خوشدلی فرش است در ویرانه‌ای 
وقت چشمی خوش که چون چشم حباب 
هرکه خم شد قامتش از بار درد 
خاکساری در حگر آبی نداشت 
هر که زیر بار دلها صبر کرد 
وقت چون شد» غنچه را از شش جهت 
از دل روشن حهان خالی نود 
چشم شوخش در دلم خونی که کرد 

م 


کر می روشن بر از مهتات 
محو در روی شراب ناب 
سحده‌گاه خلق جون محراب 
اين سفال از اشك ما سیرات 
جون صنویبر از اولوالا لباب 
ها 
این گهر در عهد ما سیماب 
از نسم زلف مشك ناب 


۵ ۰ ۰ 6 


از تماشای رش 


حشمه خورشسد عالمتاب سل 


0 6 (ف» مر» ل) 


تا به زانو پای من در خار شد 
گرد خواری پیش‌خیز عزت است 
حرف حق بگذار بر طاق بلند 
عشق اگر چه کار بیکاران بود 
پنبه ساقی از سر مینا گرفت 
کهکشان و هنیا اندام داد 
بلیل ما چند باشد در قفس؟ 
زلف پهلو کرد خالی از رخت 
تاتو در وا می‌کنی ای باغبان 
بك نظر روی ترا خورشید دید 


کانت 4 زانوی من مودار شد 
خار با خواهد گل دستار شدثب 
زین سخن منصور 9 شبد له 
هر دو عالم در سر این کار شد 
رنگ عقل وهوش جون دستار شدب 
این کج از سوهان ما هموار شدهب 
گل سراس ر گرد هر بازار شده* 
روز گار حرفم بهلودار شد له 
ویر ۲ گل خواهد ازین گلزار شد» 
صاحب مزگان آتشبار شده 


بر دل موری اگر ناخن رسید 


سیشة فتیتا ی 


ازا افگکار شدتث 


۳ 


رنگ خط بر لعل جانان رختند 


۳۷۳ 


۳۱۷۶ 


سبزة خط جوش زد از لعل بار 
در تماشای تو ارباب نظر 
تاز ابر شيشه برق باده جست 
زاهدانل از حسرت رخسار تو 
خنده کردی در گلستان» غنجه‌ها 
از شکرخند تو مورال زبر خاله 
از شراب لابزالی سائان 
هرکسی را هر جه باست از ازل 
سحه بش زاهدان انداختند 
بر سر بالین بیمارال عشق 
دشر ان از قامت هحون خدزکت 
ته لگن در گردهة سا غوطه زد 
گوهر حان را سکروحان عشق 
حرعه‌ای آمد فزون از ظرف ما 
جون نربزد گوهر دندان خلق؟ 


دیوان صاثب 


طوطیان در شکرستان ریختند 
بر سر هم همچو مژگان ریختند 
می پبرستال همجو بارال ریختند 
باده‌ها بر روی قرآن رختند 
شور محشر در نمکدان رخشد 
تا ۶ رش مدموا 
حرعه‌ای بر خاژه انسان رحتند 
در کنار رغبتش آن ریختند 
قل پیش می‌پرستال ریختنسد 
سنبل خواب پرشاد ریختند 
حول عبیر از زلف جانان رحتند 
در جگره | تخم پیکان ربختند 
شمع مارا خوش به سامان ریختند 
جون عرق از جبهه آسان ریختند 
قطره‌ای در کام عشان رختند 
صبحدم را در گربان ریختند 
خون ستمای السوان ریختند 


صائب از شسرم بو ارتنات سب ۹ ن‌ 
یبکتلم در آب ؛ دیوانل رسختند 


0۳۳ 


بخل مسك از می افزونتر شود 
گوشه گیری آب روی عزتت است 
حرص را نشو و نمااز آرزوست 
سابه گستر باش کافتد در زوال 
در دل روشین باشد پیچ و تاب 
فرت خوبانل رنج بارنك آورد 


سخت‌تر گردد گره چون تر شود 
قطره در جیب صدف گوهر شود 
خار و خس بر شعله بال وپر شود 
سای خورشید چون کمتر شود 
از جلا آیبینه بی‌جوهر شود 
بینوا گردد چو پر شکتر شود 
رشته در عقد گهر لاغر شود 


غزلیات 


سر مییچ از تبره‌بختیه | که حسن 
۳ سند ماه شکب 5 مس 
آن سیکروحم که در دریای عشق 


از خط مشکین نکومحضر شود 
مه سپند و هاله‌اش مجسر شود 
نادبال بر کشتیم گر شود 


وای بر فردی که سر دفتر شود 


گوش گیرد عندلیب از گل به وام 
هر کجا صاثب خی کین قاواد 


۰ 


زخم ما پهلو به خنجر می‌دهد 
سبنتة مااز محوم درد و داغ 
شتو ی .و افتادنان: <داه: عفتم 
بیمسکس هرگ نماند عنکبوت 
نااسدی اوئل اشسدهاست 
هوشیاری گرچه جان گفتگوست 
از بزرگی برخورد بارب محیط 
هی اه دآن هست‌کش یار 3 
می‌دهصد زر را به زر» هرکس جو گل 


ششه سا سنتك را بر می‌دهد 
بادی از صسحرای محشر می‌دهد 
می‌ستاند با و شهیر می‌دهد 
رزق را روزی‌رسان پر می‌دهد 
می سخن را رنگ دیگر می‌دهد 
می‌ستاند موم و عنبر می‌دهد 
نقش ما کی داد ششدر می‌دهد!؟ً 
خردهة خود را به ساغر می‌دهد 


می‌شود چون خامه صالب سرخرو 
هر که در راه سجن سر می‌دهد 


«۰5 


شش جهت راه است و منزل ناپدید 
ز اشتیاق آب دربا ماهیان 
برگه برگ این گلستان همچو گل 
شد ز خود بی‌دریغ یک ۳ 
عاقلان عهد حون دسوانگان 
در دل هر ذر"ه آن خورشید هست 
رست چون پبرگار از سررگشتگی 


دشت هموارست و محمل ایدید 
خالكه می‌لسند و ساحل نایدید 
جمله تن گوشند و قایل ناپدید 
خاك اطلس پوش و قاتل ناپدید 
جمله در بند و ساراسل نابدید 
شد ترا آبینه ی گل ناپدید 
هر که شد در نثطة دل نایدید 


۳۱۷۹۵ 


۳۷۳۹ 


می‌شمارند ان گکروه ساده‌لوح 


دیوان صاثب 





تس مس سب 


خوش را صاحبدل و دل نایدید 


هر که صائب شد به منزل اپدید 


۳۹ 


برانگیزد غبار از مفز جان درد 
که می‌گیرد عیار صبره را؟ 
نمی‌دادند درد سر دوا را 
به درد آمد دلن از صحت من 
به دنسال دوا یر 4 زانم 
همان دردی که ماداریم» خورشید 
اگر بازوی مردی را بگیرد 


برآرد گرد از آب روان 
اگر گیرد کناری از میان 
سراسر می‌رود در استجوان 
او می‌داشتند این ناصان 
ندانستی که می‌باشد گران 
که در يك جانمی‌ گیرد مکان 
چو برگ بید می‌لرزد ازان 
نخواهد کرد دست آسمان 


۱ اگر هر موی صاب ر سکاوند 


فتاده کاروان 


9 


مرگ 


نسی‌گردد به خاموشی نهان درد 
اگر دل ز آهن و فولاد باشد 
ترا آن روز آید بر هدف تیر 
نود روشن جراغش تا سبحرگاه 
به سیم قلب ارزال است بوسف 
سمندر سالم از آتش برآید 
شود محکم تا دوه یلاع 
منال از درد اگر کامل‌عیاری 
اوه البفنده. وتان سارخ 
حبابی چون محیط بحر گردد؟ 
و جو داغ لاله در دل 


ز رنك چهره دارد ترجمان 
کند چون موم نرمش در زمان 
که سازد قامتت را حون کمان 
به هر منسزل که گردد میهمان 
به نقد جان نمی‌گردد گران 
به اهمل عشق باشد مهربان 
دواند رشه جون در استخواد 
که مردان داشت:سشتا: اسان 
کته افو تا درمانل صممان 
چه سازد نم دل با يك جهان 
نسازد آه را گر خوش عنان 


درد؟ 


در ۵ 


غر لیات 


وتان دردمندان ۳۹ یسرسی 





نخواهد کردنت آخر زان درد 


جه می‌کردند صاثب دردمندان؟ 
اگر بیدا نسی‌شد در حهان درد 


۱2 ۳۸ 


دزنمن عالم که حز وحشت ناشد 
درین آشویگاه 
اک دازالاتی دیهان فیت 
گلابی خشك معزان جهان را 
پریشان کی شود سی پارة دل؟ 
نداند قدر وحدت هیچ سالك 
دل خود را کسی چون جمع سازد؟ 
مشو از باس نقد وقفت غافل 
سود تب خطا در کسش عارف 
فست: سشد تیم اراد کرد 
مشو غافل که برق گرم رفتار 
برشاد می‌شود اوراق هستی 
شود هر قطره‌ای دربای گوهر 
کحا شینم رسد در وصل خورشید؟ 
به دست آید ز دولت هر دو عالم 
ز اخلاق بزرگان هیچ خلقی 


9 حب حشت اف | 


چه سازد کس اگر خلوت نباشد؟ 
حصاری بهتر از عزلت نباشد 
به از پاشیدل صحبت نباشد 
در آن محفل که جمعیّت نباشد 
ان .فتاه تن تاه 
در آنل کشور که امنست ناشد 
که بخل اینجا کم از هست نباشد 
نگاهمی کز سر عبرت نباشد 
سبك جولانتر از فرصت نباشد 
اش رازه فلت ناهد 
ز رزش گر غرض شهرت نباشد 
اگر بال و پر غیرت نباشد 
اگر سرمایة نخوت نباشد 
به از اجان بی‌متت نباشد 


"۷۷ 


کته ا وت مع. کب ار تن ساب 
0۳۹ 


مرا جودن ار 6 گربان آفربدند 
که 5 حاه رنجدان آفربدند 


من آن روز از سلامت دست شستم 


۱- ازغزلهایی که آقای سیدیونس جعفری ازدهلی برای انجمن ادبی صائب به‌اصفهان فرستاده‌اند» با این نشانه : 
نسخه ٩‏ » ورق ۳2۱ (انلاید فتز 0۲۵). 


۳ 


۳" ۷۸ 


بلاهای سیه را جسع کردند 
دو نیم آن روز شد چون پسته دلها 
شکست آن روز شاخ زلف خوبان 
لطافتهای عالم کسد. دی 
برای شمع آن روی دل افروز 
ازان مزگان شرمآلود در دل 
شکست آن روز بر قلب دل افتاد 
فلکه | شد جو گو آن روز غلطان 
تیش انم ست تک لسستت.. لشان ,زا 
اگر در حسن خوبان هست آنی 
ی تاراج خرمنگاه هستشی 
چو چشم بار» ما دلْختگان را 
به خود پرداختن زان دل نیاید 





دبوان صائب 


ازان زلف پریشان آفریدند 
که آن لبهای خندان آفربدند 
که آل خط. چو ربحان آفریدند 
ازان سیب زنخدان آفریدند 
ز سخت ما شستانل آفرسدند 
جراحتهای پنهان آفربدند 
که آن صفههای مزگان آفریدند 
که آن زلف چو چوگان آفربدند 
پی تاراج 

سراپای ترا 
نسگاه بسرق‌جولان آفریدند 


زان آفریدند 


ز عین درد درمان آفریدند 
که چون آیینه حیران آفریدند 


آزان یاقب اه مت 6 ات 


2۳۰ 


چه کار از باری دوران بسرآیبد؟ 
سرآید چون زمان ناامیدی 
هم از کو دلگ مزاحهای حرص و 
نمی‌گیرد تنور سرد نان را 
بود مزگان خونین حاصل عشق 
چو شبنم هر که خود را جمع سازد 
رهی سر کن خدا را ای سکدست 
ندارد حاصلی آمیزش خلق 
به صبر از ورطه هستی توال رست 
ز زیر پوست» هردل‌را که مغزی است 
چو می‌بابد گذشت آخر ز سامان 


به خوابی وسف از زندال براند 
که در صك سالگی دندان برآند 


تن افسرده چون با جان برآید؟ 
ز دریا پنجة مرجان برآید 


سبك از گلئن امکان برآید 
که جان از جسم دست افشان برآید 
که شمع از انجمن گربان براید 
به للگر کشتی از طوفان برآید 
چو پسته با لب خندان براید 
خوشاآن سر که بی سامان بر ] ده 


غز لیات ۳۱۷۳۵ 





دل: ار شاد مراد سوم صانبت 
ازین دربای بي‌پابان برآید 


فرزگ 


از نالة نی هرکس هشیار نمی گردد 
در غمکده هستی بر کوحهة مستی زد 
از طینشت زاهد می خشکی نبرد یرود 
ز افشردن پا گردد گفتار جهان‌پیسا 
از نعمت یی‌بادان قسمت نشود افزون 
دز ان نمی‌ماند از گردش خود اختر 


چشم تو و دلجویی دورند ز همدیگر 


با نو گس مخمورت خون دوجهان چبود؟ 
کف خالك نشین گردد چون‌دیگ به‌جوشآید 
کوتاه نشد از خط دست ستم زلشهش 
از حسن جدابی نبست بیتاب محبت را 
بار از دل بی‌برگان هر نخل که بردارد 


از صور فیامت هم ببدار نمی گردد 
کاین راه به هشیاری هموار نمی‌گردد 
این شوره زمین هرگز گلزار نمی گردد 
بی‌نقطه پابرجا پرگار نمی‌گردد 
آب گهر از دربا بسپار نمی‌گردد 
از خواب دو چشم او نتکان له رگ 
هر خانه براندازی معمار تموم ید3 
این جام به صد دریا سرشار نمی‌گردد 
نی وتو‌انیه. دار انم رده 
خوایده جو افتد ره سدار تن کت 55 
این گنج جدا هرگز از مار نمی گردد 
بی ب رگد نمی‌ماند » بی‌بار نمی گردد 


در موسم گل بلبل هشیار تم کرد 


«۳ 


هر ذر"ه ازو در سره شته دام 2 ور 59 
از مصحف روی او دارد شنم هر کس 
در سابة هر خناری زین وادی یی‌بادان 
در ابر فروغ مه بوشنده نمی‌ماند 
هرچند علم عاعش ایو معر کة هستی 
نض دل بتابان زین دست نمی‌جنند 
در دابره امسکان ان نشاه نمی‌ساشد 
در شيشة گردون نیست کیفیتت چشم او 


هر قطره ازو در دل» دربای دگر دارد 
در هر نظر آن عارض سیمای دگر دارد 
آن لیلی بی‌پروا شیدای دگر دارد 
آن را که توبی در دل سیمای دگر دارد 
آن کز سر جان خیزد بالای دگر دارد 
ابن موج سبك جولان دربای دگر دارد 
سمانة چشم او صهبای دگر دارد 
این ساغر مردافکن مینای دگر دارد 


7 ۱ 
۳۹ 
دیوان 
ق 
۳۳ 


"2 
۵ 
ِ دلم - 
: خون 
۵ توت ۱ زژ 
ٍِِ0ِ ط 
ِ رتیت ریب ۳۳ 
ی فیها 
بط خرس 
د‌ عاء) عد کج دیع 
2 
ز مس ۳ ورد 
او ‌ ست ( ما 
9 +9 زج 
یش جر وت بو 
اوق ۳ گل 
۱ سینه - ۲ از 0 بو 
ی ۰ ف بشته و 
ات 9 تب ِ یا؟ 
ی 

۱ ش ! ‌ 
۳ را 

۱ نمی با 
سل 


9 
د‌ ی 9 
ر قسا 
1 خا ۱ 
: ۹ ِ 
بیر ود ر کود : 7 د گر 3 
؟ ل‌ دس ی د؟ دارد 
ین 1 2 9 حای کر دا 
در و لم و دگ رد 
۱ ی د دل 9 ی ۳ ۳ 
ی م م 5 ۹ 
99 ِ رت و ثر دا 
5 ز دل پادد 2 د؟ دود 
0 راو 
9 جر _ ۷ 
ِ به < 0 3 رد 
ت ی ۴ دارد 
دراه کی : سیمای ۳ ۳ 
ی د رد 
۵ ی د؟ دا 
مو لا -۳3 رد 
ی د گر دارد 
دارد 


۱ 
ر‌ خ 
ارس 
بن سا: 
مرن 
۳ اف 52 
صهبای ۳ 

دس 

ود و ۰ 
رد 


اف 


: 
ز‌ 
۲ بیم < 
رِ ۳ 
تین ۸ ۵ 
۳ ۷ رير لب شد 
از " : بن هر کس بار يمك 
51 ۰ دث 
و ۱ ‌ ۰ ‌ 
0 6 ات نی 
روز سم نت 
1 ۳ 
کر ت_ 2 ات 
1 مکی مت ان ف لاف 
#___ پ_ 
َِّ 1 ۳ 
کد جلا 
رت 
۳۳ ۲ 
وسخاز 
۵ 


51 
۵ 
ر 
و ۳ 
و ی که بای 
۱ هر که ر زیر :۲ 
شبرازه ره معرا 5 
روز بسن جانان م ِ" 1 " اش 
ف ل‌ یی مدا ز کمین ۳ 
ر2 : ۱ نه : 
مه 
بر رف رز تیا 

9 ود مین ۷۳ 
لب س‌ 1 

حوز بر بر شلد 

ل ‏ ین باث 

با شد 

بن ۳ 
باشد 


ا: ۱ 
ز نا 
ج. له 
۳ ۳ 
ی 
سو 
ب : ر بی 
بیابا: 
اش 
سب 





غر لبات ۳۹۸۱ 


۰۳ 


از بیم خط آن لب شد با ریك و حنین باشد 
ون ست با کنج دهن خالش 
از شرم عدار تو با آنهمه زیایبی 
از پرتو نور مهر» بالیدن ماه نو 
آب از گره محکم سختی نبرد یرون 
در روی زمین هر کس بندد به گره زر را 
شد تازه ز 


آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد 
چون دزد که پیوسته جویای کمین باشد 
هرجا که‌رود خورشیدچشش به‌زمین باشد 
حون فرهی رشته از "در" سمیوه ! باشد 
از می نود خر"م هر دل که حزین باشد 
خوب‌است که چون‌فارون درزبرزمین باشد 


پیغاهش زخم دل من صالب 


هرکس نمکین افتاد حرفش نمکین باشد 
۰-۳۹ 


مّی می‌چکد از چشمش جانانه چنین باید 
افسوس نمی‌داند» انصاف نمی‌فهمد 
تا بال زند ان آتش جهد از بالش 
بالی است ستات: فوواز اساب سرای ما 
خحلت زده بیرون رفت سیل ازدل ويرانم 
از فکر دو عالم شد دل پالك ز عشق او 
از سنک گهر چیند» از خنده شکر ریزد 
از ثالهٌ ما جستند از خواب گرانحانان" 
در جام فلك زد دست آخر دل خو نخوارم 
از پاس ادب هر گز با شمع نمی‌جوشد 
هرگز نود خون کم از سینة اهل دل 


از گردش خودمست است‌پیمانه چنین باید 
از رحم دل جانان بیگانه چنین باید 
مشتاق فنای خود پروانه چنین باید 
در رهگدر سیلاب کاشانه چنین باید 
ز اسباب تعلّق پاكٌ ویرانه چنین باید 
ی فارغ د"ردانه حنین باند 
هنگاتة طفلان را دیوانه چنین باید 
بسداری دلها را افسانه چنین باید 


آن را که بود می خون» بیمانه چنین بادد 


گرد دل خود گردد پروانه چنین باید 
از خوش برآرد می میخانه چنین بابد 


شد دابرةه گردون بسسانه تا با درس 
مشرب چو وسیم افتاد پیسانه چنین باید 


0۳ 
155 نمك تسنمت رنك شراب می‌برد 


(ف» 2 مر ل) 


۳ وس نظاره‌ات چشم حبات می بر د 


۱- د: ثمین» متن مطابق س. مولانا درچند مورد دیگر نیز صفت سمین (درشت. فربه) را برای در آورده است. 


۲- س؛ دا گرانخوایان» متن مطابق م۰ ن‌ 


گ : وز. 


۳۹۱۸۹ 


چون به کرشمه واکنی نرگس پرخمار را 
حون بر و بال واکند حنگل شاهباز تو 
در چمنی که باغبان شرم بهانه‌جو بود 
قصه اشتیاق را بال و پری! دگر بود 
جشمة جود اگر نشد خشکتر از دهان ما 
چون به رباب می‌زند مطرب عشق چنگ‌را 
قطع نظر چگونه از چشمة تیغ او کنم؟ 


دو ان صاثب 


از مره غزال حین سر مه خواب می‌پرد 
از سر شاخ بایزن مرغ کباب می‌پرد 
رنگ حیا ز دیدن رنگ شراب می‌برد 
نامة من جو نامه روز حسات می‌برد 
مرغ امید ماجرارو به سراب می‌برد؟ 
7 
من که ز تشنگی دلم همچو سراب می‌پرد 


9 خیال او درنظرست» از حه‌رو 


دید استر احئت از بی خواب می‌بر د؟ 


2۰۳۷ 


جال غریب ازین جهان» میل وطن نمی کند 
عشق مگر به جذبه‌ای از خودیتم برآورد 
بخبری ز بای خم برد به سیر عالمم 
یخی ز بوی. کل خلوت نمی مود 
تست ز انح دی مایت حفیر .وا 
زخم زبان نمی‌شود مانع گفتگوی من 
س که ز ىخل خشك شد گوهرجود درصدف 
حامة خضر را دهد آب حیات شستشو 
نظمم کلام غیر را رشته ز زلف می‌دهد 
لعل حبات بخش او مرحمتی مگر کند 
در سیهی کسا نود نثاة آب زندگی؟ 
حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می‌شود 
کوتهی از چه می‌کند دست دراز شاخ گل؟ 
هست به باد دوستان زندگی و حیات من 


چاره بوسف مرا دلو و رسن نمی کند 
ورنسه به اختبار کس ترلك وطن نمی کند 
هرکه ز شرم بلبلان سیر چمن نمی‌کند 
دل به حریم زلف او باد ز من نمی کند 
خامه اگر سرش رود ترلك سخن نمی‌کند 
از کف خود غریق را بحر کفن نمی‌کند 
دل چو زعشق تازه شد چرخ کهن نمی‌کند 
آن که‌حدیت چون گهر گوش زمن نمی‌کند 
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی‌کند 
جمع فروغ شمع را هیسچ لگن نمی‌کند 
مرغم شکسته بال اگر عزم چمن نمی‌کند 
گرچه ز دوستان کسی یاد ز من نمی‌کند 


صاثب اگر زکلك من جای سخن گهرحکد 
بار ستیزه‌خوی من گوش به‌من نمی‌کند 


مر بال تخت تن 





غز بات ۳۱۸۳ 


۰-۳۸ 
شوخی حسن کی نهال زیر نقاب می‌شود؟. خنده برق را کجا ابر حجاب می‌شود؟ 
شوری بخت اگر چنین بی‌نسکی ز حد برد گرد نمك به دیده‌ام پردة خواب می‌شود 
سوخته محبتتم» غیرت عشق می‌کشم ‏ من‌دل‌خوش‌می‌خورم‌هر که کباب می‌شود 
از دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شد غوره به چشم پختکان بادة ناب می‌شود 
رنگ نماند در لبش از نفس فسرد گان باده‌هوا حو می‌خورد باه رکات می‌شود 
با همه‌کس بگانهام» از اثر بگانگی گرد برآید از دلم هرکه خراب می‌شود 
مردم چشم می‌شود دایرة محیط را کاس هر که‌سرنگون همچوحباب می‌شود 
صالب اگر چنین زند جوش‌عرق زعارضش 
خانه عفل و صبر و دین زود خراب می‌شود 
۰-۳۹ 
حه خوش است نالة من به‌نوا رسیده ناشد دل باشکستة من به دوا رسنده باشد؟ 
تفس آن زمان برآرم به‌فراغت از ته دل . که غبار هستی من به هوا رسیده باشد 
همه روز بقرارم» همه‌ثشب در انتظارم که دل رمبدذ من به کحا رسیده باشد 
به کسی بود مسلم چو نظر جهان نوردی . که درون خانه باشد همه جا رسیده باشد 
به کجا رسیده باشد تك‌وپوی عقل ناقص؟ چه به کننه راه‌کوری ز عصا رسیده باشد؟ 
پر جبرئیل اینجا گره شکست دارد. به دلیل عقل زاهد به کجا رسیده باشد؟ 
اگر از روندگانی نفس از کسی طلب کن که به آب زندگانی ز فنا رسیده باشد 
همه حيرتيم و دههشت زشکوه حسن جانان . نرود به‌جابی آن‌کس که به ما رسیده باشد 
اثر جبال بوسف ز جبین گرگ تاید اگر آبکینة دل به صفا رسیده باشد 
دوسه روزشد که گردون به‌جفا سری ندارد . به بلای آسمانی چه بلا رسیده باشد؟ 
کسی آگه است صالب زتب نهانی من 
که به مغز استخوانها جو هما رسیده باشد 
0۰ 
جه خوش است اتحادی که ححاب تن نما ند که‌من آن زمان‌شوم من» که‌اثر ز من نما ند 
شده محو جاد روشن تن ساده‌لوح» غافل که ز شمم غیرداغی به دل لگن نماند 


دیوان صاثب 





۳۱۸۹ 
۹« ۲ ۳ سم 
ز کلام با یم عالم جرسی است پر زغوعا به چه خلوت آورم رو که به انحمن نماند؟ 
زهاه ۰ ِ ی 2 ْ : 
2 7 که عقیق نامجو را هوس من نماند 
چو قلم ازان ز خجلت سرخود به زیر دارم . کهز من به جأی چیزی بجز ازسخن نماند 
۳ ی ی جِ سم ۹ 
نگداشت جان روشن اثری ز جسم صالب 
که ز شمع هیچ بر جاز گداختن نماند 
۰-۰-۱ 


هر که رنك شعسته‌ای دارد 
حرف عشق از کسی درست اند 
در سرابی است فرش» نور حضور 
حاجت خود به چرخ سقله مبر 
جون‌سیندآن که سوزش ازخودنیست 
همجو ابرو دلش دوم نود 
روی او را چه نست است به ماه؟ 
هر که افتاده است بسته دهمان 
می‌کند صید آن رمیده زال 
فیر. کهتستا هی ساره هجو آن 


دلٍ هن تسس اون اند 
کته رسای تس ت۱4 ع: :5.3 
که چراغ نشسنه‌ای دارد 
کسته: ال و دسته‌ای دارد 
ناله حَسنه حسنهاي دارد 
فاد بی‌خجتهای دارد 
هر که چون چشم» خسته‌ای دارد 


ماه روی نها دارد 


دل ات 9 سته‌ای دارد 
هر که دام گسته‌ای دارد 


ما و 


س 


بسشه‌ستهای دارد 


دل 


از فسسدرستهای 


«۲ 


دل ز سیر و سلوك سناشد 
بافتم در دل آنسچه می‌جستم 
رنگ می تا زشیشه برون تساخت 
در دستاد عشق هر طفلی 
راه تجربد سخت باربك است 


قط ه دسر حوش کً مهن درا سك 


وخقسی هسوشی)6: دقست پیسا شاد 
که ورق ساده کرد دانا شلد 


سوزنی واه سکس ي سك 


سر کوی نو آتشین جولان از دل آب‌کرده درباشد 
سخیه خال او به رو افتاد 3 و ماهتاب رسواشد 
صاثب از چرخ آفرین برخاست 
هر کجا خابة تو گوبا شد 
۳ + (ف» ل) 
مسحو نو بهشت جو نباشد اآمينة دل دو رو نباشد 
در حلقفه مانم فلك مرد شرط است که خنده‌رو نساشد 
جون کعبه خوش است دل» که سالی ده روز گشدده‌رو نساشد 
غمّازی عشق اضطراب است چون زلف عبیر بو نباشد 
بسگشای نظر» که عارفان را روزی ز دم گلو نباشد 
در شرع شریف اهل غیرت نان بهتر از آبرو نباشد 
هر چند تیشم است جایز در مسرتبه وضو نباشد 
چون موج در استخوان قانعم تبلسرزة جستجو نباشد 
از باده‌کثان مسجوی تدیر عقلی به سر کدو نباشد 
چون غنچه خسوش باش صائب 
تا باعتٍ گفتگو نساشد 
۰44 
خوش آن که به گوشه‌ای نشند مردم چه» که خویش تاد 
چون بال شود وبال طاوس نقشی که به‌مدعاشیند 
از وی چو ندید هیچ کس خر چون خواجه ز مال خیسر بیند؟ 
عنز. ار اسان کته: .هه تست از شکر کرانه تین زر نت3 
بی‌سجدة شکر» هیچ مرضی بك دانه ز خاك برنچیند 
مشهور شود جو بت معمسور 
صاثب بیتی که برگزیند 


9- ل: درمسلك اهل غیرت ما (شاید: غیرت اینجا). 


۳۸۲ دیوان صالب 


«۰:5 


آتش لعل از رخت در عرق شرم مرد 
نقش شب و روز ما با مه و خور بدنشست 


سیب زنحدان تو دست زخورشید برد 
بك ره ازین کعبتین خنده نزد نقش برد 
تیغ کشید آفتاب قطرة شبنم سترد 
بر سر پیمانه‌ای صبسح نفس را سپرد 


از ستم روز گار صالب آسوده باش 
هر کس نیشی که داشت در جک ما فشرد 


2-1 


شرابی است لبهای میگون بار 
ز رخسار خوبان شراب کهمن 
ازا ساختم با خیال از وصال 
دلی را که آشفته شد از خمار 
به آهستگی آنجه انشا کنند 
مگو پوج تا نشنوی حرف یوج 


جهان را به شیرازه می‌آورد 
که مستی؛" و خمسازه می‌آورد 
برون صد گل تازه می‌آورد 
که مستی به اندازه میآورد 
خط جام شیرازه می‌آورد 
ملسدی» 


که خسازه خسسازه می‌آورد 


ز گفتار صالب ازان خون چکد 
4 از خويدر دل غعازه میآ ورد 


۷ 3 (ف) 


کت او ی نظر از دیدة ما دور نباشد 
زند آتش به جهان بلبل آتش‌نفس من 
دونگاهت زپریشان نظری نیست به‌يك کس 
سخن حق نکند گوش کس امروزه و گرنه 
هرگه از فیض هوا قد بکشدا سزة من 
خون دل نغز" شرابی است اگر کام نسوزد 
دمسدم تشنه دبدار کند ساده‌رخان را 


- فقط ف: نکشد 


دانة سوخته انحاست که بی‌مور نباشد 
اگرم چوب قنس از شجر طور نباشد 
چون زید عاشق بیچاره اگرکور نباشد؟ 
هیچ کس نیستکه در يِك؛ منصور نباشد 
پنبة شیشه گل ابر شود دور نباشد 
خوش کبابی است کباب‌دل اگرشور نباشد 
آب آینه عجب دارم اگر شور نباشد 


۲ ابضاً : مغز» هصردومورد آشتباه کاثب بوده است» اصللاح شد. 


غز لیات ۳۱۸۷ 


چه رسایی است‌که با طبع توآميخته صالب 


مصرعی نست ز دنوانل تو مشهور نباشد 


۸ 6 (ف) 


مورنه‌ای» بش فند تنگ مان را ند 
بر سر دست دعاست روی به هر جا کند 
سلسله پردازشو رو به پیابان گذار 
نعمة اول" که ریخت غنحة ٍِِِِ 


خالك قناعت بمال بر لب و شکثر بخند 
ابر که بر خار و خی سابهٌ رحمت فکنده 
ی رفت! درین کوحه نند* 
بر ی گرم مسن سوخت زر گل سیندعه 


3 


صوفیانل صاف‌روال می‌باشند 
در تسه سرة شمشسر لا 
روز آسوده و شبهای دراز 
گنج زیر قدم و بر در خلق 
گل خامی است سخنپردازی 
تا نیم سحری جلوه‌گرست 
چون کف بحر سبك‌جولانان 
فك از نالة مانرم نشد 
با قلم راز ترا جون گویم؟ 
که چم بت رسسین. هل سر 
بیشتر خوش‌نسال چون افه 
نافه دامن صحرای وجود 


جون صدف پبالك دهان می‌باشند 
صاف جون آب خزان می‌باشند 
هسمحصو سیم نگران می‌باشند 
شیء* لنه رلتتسیان می‌داشند 
پختگان بته زبان می‌باشند 
در نمی اسان مرسافتة 
برگها بال فشان می‌باشند 
بر سر آب» روان می‌باشند 
کحروال سخت کمان می‌باشند 
دل سیاهان دوزبان می‌باشند 
چون شرر دل نگران می‌باشند 
در ته خرقه نهال می‌باشند 
ژنده‌پوشان جهان می‌باشند 


خامش و بسته زبان می‌باشند 


دیوان صائب 


0۰ 3 (ف) 


وت تو ز دل بدر نمیآبد 
#۶ از[دو] کون بیروژ است 
يب 3 صفای دل صهات 
۳ ز کنار آفتاب آمد 
دل بخته حو شد به خال می‌افند 


نایای ترا رکات سوسنده است 


۳ ز قاف برنمی‌آید 
3 #9 به زیر پر نمی‌آیدا 
ِِ ز آب بر نمی‌آند 
هه ماخر نمی‌آند 
خودداری ازین مر نمی‌آند 
پاش به زمین دگر نمیآیدا 


اسسد نگاه دارم از شش ت ۱ 
- ۰ ی ۰ ۰ 
0 ‌ ز سبیجران نمی 1 
۱ ِ <جسسر اند 
صد قافله ش هن 


ره 
۱ پل فص دزیر بر... » اششاه کاتب بوده آ ( ۱ 

ما لا ست؛ اصلاح شد. ۷۲ انضا : د 

‌ ۰ ردننی » متن‌تصحیح‌قیاسیاست. 


عرل شماره + +۳۳ ست ۵ 


جات کر افو شون فان قق ان یراق اپورا مارد 
«جاك» باید به «خالك» اصلاح شود وحاشیه چنین باشد: - م ف,» هه ل: جاكگ درهار عحم و 
مصطلحات‌الشتعرا آمده است که سین باز - چیزی که مانند سین باز [مرغ شکاری معروف ] نقشها داشته باشد. 
بهارعجم این ببت نظامی را شاهد آورده است: 


تذروان رومی* و زاغان زنگك شده سینه باز» یعنی دو رنگک 
دراشعار کلیم همدانی هم به این بر کتت برخورده‌ام : 
ز انبوه سران سجده‌پسرداز درش از نقش حبهه » سینه باز 
درت بررخ خلق تا باز شد ز نقش حبین » سینه باز شد 
ازفلك پیش‌ازشب عید ار بخواهد ماه نو سین بازش نماید آسمان ازس هلال 


غرل شماره ۶۰4۲ 


ابیات پنجم و دهم این غزل نقریباً یکسانند. روش است‌که صائب مضمون واحدی را به دوصورت 
ساخته بوده است تا بعد یکی ازآنها را برگزیند» ولی کاتب هردو بیت را وارد غزل کرده ومولانا هم توجه 
نفرموده است. 

این غزل - که تنها درنسخةً س آمده - به احتمال زیاد دراقتفای غزل میررضی دانش‌مشهدی سروده 
شده است. 

غزل زیبای دانش را ازدیوان او - که سه سال قبل تصحیح وآماده چاپ کرده‌ام - برای مزید استفاده 
دراینجا می‌آورم . دربعضی ازمصاریع دوم این دوغزل» مشابهتهایی به چشم می‌خورد. 


بارب دل آشنا به نگاه کسی مباد! دثباله گرد چشم سیاه‌کسی میاد! 
شوق انتظاردشمن و ناز آرزوگداز کافر به خون‌نشسته راه‌کسی مباد! 
چون‌غنچه آ زچمن‌دل‌م نآب‌می‌خورد بردست گلفروش» نگاه کسی مباد! 
کارم خراب زآمدورفت نگاه اوست جاسوس درمیان سپاه‌کسی مباد! 
مارا کجاست‌حوصلةٌ روز بازخواست؟ تطافتی. گوا کتتاهکسیم:هادا 
اروه دن خاقشان بای کی 
نگذاشت‌دانش‌ازئو ائرآن نگاه گرم درراه برق» مشت گیاه‌ کسی مباد! 


این شاگرد ابحدخضوان هم درسال‌گذشته به‌آن استادان بزرگوار اقتفا کرده وغزلی سروده است. 
نا گفته پیداست که گنحاندن این شکسته بسته - آن‌هم دراستدراکات - خطاست. اما خواست به‌این تقریب ارادثتی 





۳۱۹۰ دیو ان صاب 





را که به‌آن دوغز لسرای ناز خیال صاحب سك دارد نمایان‌ده باشد» ارادتی که هدر خواه این خطای عمد 


تواند شد. 
دل سینه‌چاك تیر نگاه کسی مباد! درخون نییده برسرراه کسی ماد! 
افته زیا به دست نسیم بهانهای دیوار عهد سست. یناه کسی مباد! 
دل رفت از کفم زشبیخون ناز او غافل زخصم » قلب سپاه کسی مباد! 
خیزم زجای و ضعف دراندازدم زپا بازیچةً نسیم گکیاه‌کسی مباد! 
ازآه سرد رفت به غارت شکیب من درراه باد». خرمن کاه کسی ماد! 
دل‌می کشدعذاب زجرمی که چشم کرد کافر جوابگوی گناه کسی مباد! 
روشندلان زدم زدنی تیره می‌شوند آیینه دربرابر آه‌کسی مباد! 
غافل هدیم وصبح سعادت‌زدستر فت در خواب‌مر گ» بخت‌سیاه کسی میاد! 
دل ازچراغ عاریتی می‌شود سیاه روشن شبم ز پرتو ماه‌کسی مباد! 
دراین «زمین » به‌راه دواستاد رفتذام تنگا زهجوم واهمه راه کسی مباد! 
بودم خراب مصرع‌دانش که گفته‌بود بردست, گلفروش» نگاه کسی مباد! 
صائب فزود نغمةٌ دیگر به‌تار و گفت هیچ‌آفریده چشم به راه‌کسی مباد! 


غرل شمارخ ۳۵) 


ازنظر ترتیب» باید پیش ازغزل 2۳4۵ قرار می‌گرفت. 


۵ 00۳۷۳۵۱۶ 58 


مس ۲ 7۳2۲۵ اهامای ره 
وال ۲۱۱۲۸۵ ...۵ ۵6 ۱۱۱/64 
,1۲2 7 


92۰10 12121 


۷0۵۱ 4 


)۳۵2 76۱69 0 


60۱160 ۷ 


۷ ۵ 2 3 


۰۱ 8 5616۳11۲16 
۵7۷ ۰ ۱۱62110۲15 جات ۳ 


بسک